
دلم نیومد از اون متن بلندبالا چیزی براتون نذارم:
- ۰ نظر
- ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۸

باید بگم که سرکار وزیر داخله هم در این وبلاگ می نویسند و البته بسیار هم پرکارتر از بنده هستند. دیروز به اتفاق همسر از رشت به سمنان اومدیم و بین راه مثل همه کارهای زندگیمون، یهویی به سرمون زد که بریم دیدار قزوین و رفتیم و چقدر خوش گذشت. ما سفرهای کوچیکی رو با هم پشت سر گذاشتیم. اولیش سفر گرمسار توی 27 یا 28 اسفند 93 و بعدی سفر به دامغان و شاهرود برای امورات کاری بود که به دلیل ضیق وقت، فقط دیدار مسجد تاریخانه میسر شد. شاید اولین سفر درست و حسابی ما، سفر به بسطام بود، توی اون غروب زیبا و اون شور و عظمت اون بناهای زیبا و قدیمی و حضور بایزید. باید توی اولین فرصت به خرقان هم سر بزنیم.
اما دیروز توی قزوین به دیدار عالی قاپو، مقبره شاهزاده حسین، مسجد عتیق و آرامگاه حمدالله مستوفی رفتیم. چقدر این شهر و آدمهاش خوب و خوش برخوردن. از سه چهار نفر راهنمایی گرفتیم و هر چهار نفر ما رو به بهترین وجه و با روی گشاده راهنمایی کردن.
بالای 140 تا عکس گرفتیم. دوربین برای مسافرت ها لازمه و باید در اسرع وقت تهیه بشه. در پایان دلم خواست این شعر رو بذارم تا همسر بدونه که عمر واقعا کوتاهه و نباید گذاشت تاامیدی و یاس به آدم راه پیدا کند و باید مثل آب روان همه چیز رو ساده انگاشت:
اگر بتوانم یک بار دیگر زندگی کنم
می کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی کوشم بی نقص باشم.
راحت تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن چه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدی تر می گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک می کنم
بیشتر به سفر می روم
غروب های بیشتری را تماشا می کنم
از کوه های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن ها نبوده ام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری های تخیلی کمتری

من از کسانی بودم
که در هر دقیقه ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی شک لحظات خوشی بود اما
اگر می توانستم برگردم
می کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمی دانی که زندگی را چه می سازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، می کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه سواری می کنم
طلوع های بیشتری را خواهم دید و بابچه های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حال هشتاد و پنج ساله و رو به موتم
خورخه لوئیس بورخس
فقط مطمئنم که این یه اتفاق ساده نبود.
بلاگ آی آر دو بار اِرور داد که عنوان تکراریه و من عوضش کردم.
و هربار فکر کردم ازم نپذیرفته.
دومرد رو پذیرفت و بعدش دیدم که هر سه ثبت شده.
هر سه.
در حالیکه ما هم سه نفر بودیم.
ممنون که من هم تکه ای از هزاران ام.
خیلی ممنون که امشب من هم داخل شدم.
خیلی خیلی ممنون که من هم فهمیدم.
خیلی خیلی خیلی ممنون که هستم، رضا هست ، وحید هست.
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
رضا چمباتمه زد رو صندلی جلوی کولر
دست چپشو تکیه داد به میز
نیمرخ راستش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود کوه و کنی پیشه ی ما
کوه ما ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
وحید نشسته بود تو جای خوابش جلوی کولر
دوتا دستاش تکیه گاه تنش
نیمرخ چپش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
نشسته بودم جلوی کولر
دست راستم رو دسته صندلی و دست چپم تکیه گاه چونه
نگااهم به روبرو بود
.
.
.
هرکس که ننشند جای خویشتن
افتد و بیند عزیزم سزای خویشتن
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
رضا چمباتمه زد رو صندلی جلوی کولر
دست چپشو تکیه داد به میز
نیمرخ راستش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود کوه و کنی پیشه ی ما
کوه ما ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
وحید نشسته بود تو جای خوابش جلوی کولر
دوتا دستاش تکیه گاه تنش
نیمرخ چپش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
نشسته بودم جلوی کولر
دست راستم رو دسته صندلی و دست چپم تکیه گاه چونه
نگااهم به روبرو بود
.
.
.
هرکس که ننشند جای خویشتن
افتد و بیند عزیزم سزای خویشتن
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
رضا چمباتمه زد رو صندلی جلوی کولر
دست چپشو تکیه داد به میز
نیمرخ راستش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود کوه و کنی پیشه ی ما
کوه ما ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
وحید نشسته بود تو جای خوابش جلوی کولر
دوتا دستاش تکیه گاه تنش
نیمرخ چپش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
نشسته بودم جلوی کولر
دست راستم رو دسته صندلی و دست چپم تکیه گاه چونه
نگااهم به روبرو بود
.
.
.
هرکس که ننشند جای خویشتن
افتد و بیند عزیزم سزای خویشتن
اولین دور همی عجیب اما واقعی با کلی مهمان از سفر آمده.اون هم بعد یک سال.چقدر از این آقا راضی اند همه.چقدر این آقا کاریزماتیک شده اند.این خیل خانواده ما آدم ندیده اند انگار.
نیشمان باز است.
دلم از دیده میپرسد نشانش دیده نواز می آید محرم راز ...
خوب است.تا ساعاتی دیگر میروم پایتخت و تا ساعاتی دیگرتر به همراهش برمیگردیم رشت.
این که من احمقی هستم که از سال ۸۲ مثل گوسفندهای شعیب بدون چوپان آواره ی ییلاق و کویر هستم پرمبرهن است و از طرف دیگر اینکه تا آخر عمر این سرگردانی ادامه دارد واضح تر.
اما عزیز دل
حجم این هجمه آنقدر عمیق است که بودن و باشیدنت هم آرامم نمیکند.
یکی بیاید جان مرا بگیرد.
من تمام شدم دیگر.
سلام
خوب هستید؟
لطفا همه را قبول کنید مدیریت از نمره ها راضی نیستند.
خدانگهدار
.
.
.
و من اینکار را نکردم همسرجانم.چون خودمان میشینیم و داد و بیداد که چرا اوضاع نابسامان است و خودمان بیش از همه باعث نابسامانی اش هستیم.منکه چیزی برای از دست دادن ندارم.تو باش.آبی باشد.سفید باشد.شوهر آبی باشد.شوهر سفید باشد و سگ.
من که جز شما چیزی نخواستم.