خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

فک کنم ۸۶ بود  که بزرگمهر حسین پور و ژوله اومدند ارومیه من و نگار هم بدو بدو دو تا چلچراغ گرفتیم ( ناخودآگاه میخواستم شبیه فونت خودش بنویسم) و واسه مهسا و بابک امضا گرفتیم .بعد اومدیم خوابگاه و انگار از فتح مکه برگشته باشیم لبریز لبریز بودیم.

یادمه امتحان داشتم و به جاش خودمو موظف دونستم که از اول تا آخر مجله رو ور بزنم .

از ۲۹ یقینا میدونستم که ۳ مهر آزمون دارم و به سان گوساله حسین پور هرچی بگین خوندم جز اون کتاب ملعون و.

و حالا که پا شدم برم تهران مثل گوساله حسین پور همش از پدربزرگ گاوی وجودم میپرسیم:

پدربزرگ چرا اگه ما قراره هر گُهی بشیم امتحانشو باید تهران بدیم؟ مگه شهر ما ممتحن نداره؟ مگه اینترنت نیومده؟ مگه نمیشه همزمان تو ایران آزمون بر خط گرفت؟

پدربزرگ گاوی هم میگه : نوه ی گوساله ی نازم یادته واسه تافل بایبد میرفتی یا آنکارا یا ابوظبی؟ خفه شو آقاجون پاشو وحیدو بیدار کن با سگ ( اسم ماشینمون) برو مثل بچه ی گاو امتحانتو بده.


عکس گوساله در حال محو شدن در افق با یه مداد سیاه نرم و پاک کن در حالیکه کارت ورود به جلسه رو با سنجاف ته گرد وصل کرده به شقیقه راستش.

  • . خزعبلات .

زندگی مثل یه کشور میمونه. برای اینکه به حیات خودش ادامه بده، مجبوره که یه دولت داشته باشه. تو زندگی مشترکمون، من شدم وزیر کار و متین شده وزیر کشور و وزیر امورخارجه و وزارت اقتصاد و ... (شما بگو همه وزارتخونه ها رو داره).تصمیم گرفتم وزارت خالی فرهنگ و ارشاد خونمون رو من به عهده بگیرم. البته بگم که هنوز که هنوز پایدار نشدیم و همش دغدغه چیزی یا کاری رو داشتیم. مثلا فردا داریم میریم تهران، هفته قبل عروسی خواهرخانوم و همین جور برو عقب. بگذریم...

از روز 29 شهریور تا الان دلم میخواست وقت گیر بیارم و پست بذارم. من با تبلت نمی تونم پست بذارم. باید حتما کامپیوتر یا لپ تاپ باشه. الان فرصت دست داده. حالم زیاد جالب نبود این چند روز. امروز ماتحت رو سپردیم به سوزن طبیب و الان خدا رو شکر بهترم.

29 شهریور به روال دو سال قبل به جناب رمضانی زنگ زدم و بابت کاری که 29 شهریور 91 کرده بود ازش تشکر کردم. همون روز تصمیم گرفتیم هر روز یه آلبوم موسیقی گوش بدیم. از این بابته که میگم شدم وزیر ارشاد. روز 29 شهریور اولین آلبوم رو کلید زدیم. توی سالگرد مشکاتیان، آلبوم سر عشق یا همون ماهور رو گوش دادیم. صدای شجریان، سه تار مشکاتیان و نی محمد موسوی.

امشب هم مشغولیم. تازه از بستر بلند شدم. حالم خیلی بهتره. از 29 شهریور به بعد نتونستیم چیزی گوش بدیم. امشب آلبوم " سکوت سرشار از ناگفته هاست" احمد شاملو رو گذاشتم و توی خونه در حال پخشه. موسیقی بابک بیات و اشعار مارکوت بیگل. متین هم مشغوله توی هال.


  • . خزعبلات .

یه کهنه شرابه که سی سالشه

به جز من یه میخونه دنبالشه

یه کهنه شرابه که این سالها

گمون میکنم بهترین سالشه


رستاک حلاج

  • . خزعبلات .

احتمالا یه شب که همه ساختمون خیلی مِلو لالا کردن و احتمالا خواب  ۷ پادشاهو میبینن آروم کفشامو پام کنم و بیصدا برم.

فکر رفتن داره داغونم میکنه.

شاید برم مرودشت

شاید اردبیل یا تبریز 

شاید سنندج

کسایی اونجا هستند که هنوز ....

شاید هم قشم.

کسی چه میدونه.

باید برم

  • . خزعبلات .

بسط کیهانی یعنی ما داریم هر لحظه گشاد تر میشیم.مثال معروفش نقطه های روی بادکنک بود که با دمیدن بادکنک همش از هم دورتر میشن.من از وحید دورتر میشم.رشت از من دورتر میشه.دکتر صفوی از دکتر مقدم دورتر میشه و حتی دانشگاه از خونمون دورتر میشه و احمق اون کسی که فک کنه بسط کیهانی فقط فیزیکاله.عینا من از وحید دورترم از دیشب.رشت از من دورتره از دیشب.همه کس و کارم دورترند ازمن از دیشب.و یه جورایی تنهایی فیزیکال و منتال ترم از دیشب.خوب حالا یه چیز دیگه.من نقطه ای هستم که از نقاط دیگه دارم فاصله میگیرم ولی مگه خودم از مجموعه نقاط تشکیل نشدم؟ پس سلول پوفیوز شماره سه میلیلرد و پونصد و بیست و سه ی آرنج سمت چپم داره از سلول قرمساق صد و بیست و شیش فک بالام فاصله میگیره. و یه روزی از همین روزا میشه منو غور شده پشت یکی از درهای کمد که تو بسط کیهانی از لولاش فاصله گرفته پیدا کرد.

  • . خزعبلات .

زوج خوشبخت ما در راستای آشنایی با دنیای مجازی دریچه جدیدی رو به دانش گشودند.

با گوگل ارث خونه رو پیدا کردن و حتی روفوژ جلو در رو نشونم دادند.

خدایی کفم برید.

اینا کی ان دیگه باااو

  • . خزعبلات .

داستان از آنجا شروع شد که بدمست به صورت رذیلانه ای پیشنهاد داد که پدر مادر را با فن آوریهای ارتباط جمعی آشنا کنیم .من خود از نزدیک شاهد بودم که مامان بابا تمام روز سرشون تو bubble و online news و دیوار و تلگرامه ولی فک نمیکردم میشه همین اتفاق رو در scale کوچکتر واسه مادر پدر هم رقم زد تا اینکه دیشب...

الو امیرحسین به تبلت فلان و فلان و فلان بردار بیار که وقت کادو دادنه 

.

و امروز صبح 

سلام

صبح بخیر

ببینین این هوم پیج شماست ( مارشال ای کیه ِ) 

این پاور

این بازگشت

این گالری

این front cam

و این شد که دو نفر از ساعت ۱۱ تا ۱ کلا مسخ شدند و الان تقریبا ۲۰ دقیقه است که طاقباز کنار هم خوابیدند و تب دست یکی و اون یکی تاچ میکنه.

جز نفس و هر از گاهی صدای ناشی از ذوق زدگی که مثل پوف از دهنشون خارج میشه عملا صدای دیگه ای شنیده نمیشه.

منم غذامو خوردم و چراغ خاموش اومدم بالا.

خواستم بگم بدمست ذات کثیفتو شکر.

  • . خزعبلات .

فکر میکردم اولین کسی که با من نسبت خونی دارد ۷۰۰ کیلومتر اونورتر دارد زندگی میکند تا اینکه امروز یادم آمد کیلومتر شمار که زدیم ۵۹۷ و ... همین حدود بود.امروز گوگل کردم دیدم حدود ۵۱۰ تا بیشتر نیست.من گِردش میکنم میشود ۵۰۰.

من همیشه راهی برای التیام دردهایم پیدا میکنم و این یعنی هوش.



پ.ن. تعریف جدید هوش  در سال ۲۰۱۵ را گوگل کنید.

who is intell according to recent studies 


  • . خزعبلات .

با چند ترم روان و زبان و جامعه  شناسی پاس کردن نمیشود گفت که من چیزی بارم شده،با چند سال مطالعه آزاد و حرف از دهان کاربلد ها شنیدن هم نمیشود ادعای دانستن کرد ولی رضا قاسمی دردی دارد 

مثل اینکه بچه که بوده عمو یا دایی یا کهتر و مهتری از سوراخش استفاده کرده اند.

مثل اینکه در افکار سیاسی خودش متزلزل بوده و هیچ وقت تمام عیار سنگ اندیشه ای را به سینه نزده.

مثل اینکه گرچه خیلی از آداب مسلمانی را غیر قابل توجیه میداند ولی لاجرم و به جرم گذشته در خیلی از آنها غوطه ور است « چه دلش بخواهد چه نخواهد»

مثل اینکه زندگی جنسی بسامانی نداشته و نزدیکی هایش جای اینکه ریشه بدوانند و پابندش کنند بیشتر پراکنده اش کرده اند.

اگر عاشق شده ظاهر پسند بوده و کمتر به سیرت دل بسته.ظاهرا برجستگی نوک سینه و رنگ پوست و انحنای کمر اغوا کننده تر از سبک تفکر و لایف استایل  زنانش بوده.

ردی از زندگی درباری- اعیانی- کلفت خواهی و نیاز به مفت خوری و جفت اندازی در او دیده شده.

هیچگاه حرفه ای زندگی نکرده و در کاری متوقف نشده « البته اگه از وحید بپرسیدمیگه آلبوم گل صد برگ ناقض این ادعاست ولی ...»

عمرا آرزوی تشکیل خانواده داشته باشد.

عمرا کودکی مناسبی داشته باشد.

مثل همه ما که خارج خیییییلی برایمان خارج است فرانسه برایش خییییییلی فرانسه تر از فرانسه بوده و نوعی اضمحلال فردیتی در پاریس رو میشه از کاراش فهمید.

مثل هلدن که هیچوقت صاحب تمام عیار زن نشد در تصاحب روحی و جسمی زنان همیشه بازنده بوده.


باید برم پایین

بعدا ادامه میدم

  • . خزعبلات .

انگار یه چیزی رفته باشد توی گلویش

چرب باشد

تب بیاورد

خوب بود

یهو یهو رختخوابی شد

چند تا قرص و بعد

یک خواب طولانی و غرق عرق و چند وقت به وقت بلند بلند گفتن « آآآآب»

و من بدو بدو بروم آب بیاورم

اولین شبی است که تلویزیون میبینم

اولین باری است که روشنش کردم

بلد نبودم

رفتم بالا گفتم علی بیا این را راه بیانداز

نشستم پای یه چیزی که الان یادم نیست

بعد خاموشش کردم

رفتم سراغ چاه بابل

فک کردم ۲ شده سرم را که بلند کردم دیدم ۱ است

خوش نیستم

مثل چیزی که برود در گلو

چرب باشد

تب بیاورد

  • . خزعبلات .

بکش عقب

  • . خزعبلات .

معمولا تا وقتی بیدارم که باطری داشته باشه

امروز فاکتورشو دیدم

اسفند ۹۲ خریدم 

هنوز عمری نداره

باطریش کم کم داره جواب میده

از ۱۷ ساعت اسمارت انرژی سیوینگ اولیه شده تقریبا ۱۰ ساعت

۱۰ ساعت یعنی فقط وقت کنم چک میل و چک بلاگز و نیو پُست و آخر آخرش لینکد اِن

کی بیاد اینستای رَستاک و بخونه؟

کی چک کنه شکم کارداشیان تا کجا بالا اومده؟

صفحه assholeparents رو کی چک کنه؟

کی بره ببینه sherry تو کافه جدیدش چیو آسیاب میکنه؟

فافا و رفک و فیمه ی من چی؟

شهر کتاب و نشر چشمه و انتشارات نگاه؟

کتاب فرازمند رشت عزیزم چی؟

mothering4home از رومانی منتظره منه!

sweet home ست جدید چایخوری آورده!

دوست پسر jlo از خودش خوشرنگتره.

آوا مشکاتیان چرا اینقد با شعوره؟

مطی شومیز تازه خریده.

الف داره برمیگرده ایران.

نازی با boss ش ریخته رو هم.

پارمیس اقامت گرفت و حالا به لاتاری بدجور ایمان آورده.

.

.

.

یعنی میشه با ۱۰ ساعت شارژ اسمارت سیوینگ پاور به همه پیج ها و هش تگ ها وکپشن ها و دایرکتها و فلان به فلان ها برسم؟

واقعا کسی از فنلاند پاسخگو نیست؟

چطور اون روز خریدم زنگ زدن کلی ساپورت کردند اما حالا چی ؟

  • . خزعبلات .

همواره مرگ بازی میکردم.دراز میکشیدم در راستای شرقی غربی و صورتم را به سمت راست بدن و قبله میچرخاندم و دستها راست بدن انگار بخواهی کرال پشترا استارت بزنی و بهعد استارت میزدم.دقیقا مثل همان وقتها که ارومیه مربی میگفت با جین شنا کنید تا سنگین شوید بعد که از سنگینی آسوده شوید سرعتتان میشود زیاااااااد.با جین مرگ بازی میکردم.در تابستان.زیر پتو.زیر لحاف.نفسم بند می آمد.تنم عرق میکرد و همیشه یک جا می بُریدم و بازی را میبتاختم.

هم چنان عاشق رفتنم فقط یک حرف مهم با خدا دارم و بعد بیاید جان مرا ببرد.

خزعبلات که میخواندم میدانستم روز مرگ مشکاتیان عاشوراست.جان عشاق هم دمامه و سنج و نوحه اش   وآتش چهره بدین کار برافروخته بود....

تا اینکه همین حالا 

سلام جناب رمضانی

من سه سال متوالی است که با شما تماس میگیرم.

صدای رمضانی را نداشتم.

من

من

همون که چهارسال پیش اجازه دادید برم سر قبر استاد مشکاتیان.بهم از پادگان مرخصی ساعتی دادید.

پادگان بسته شد؟

آموزش پرورش؟

با همسرم برای دست بوسی.........



خدایا برای درک مفاهیمی از این دست عمرم را به اندازه ای کن که بفهمم.فقط همین.

دستت درد نکند. 

  • . خزعبلات .

یه دوستی بود که یه جورایی خودشو بلد راه میدونست و کلی مرید که نه ولی رفیق و همدل داشت و از قضا روزی به خلوت اندر به من همی گفت: 

یا بنت فلان

بر آنم تا ده تن را بپرورم زان پس عزلت گزینم و به انتظار مَلِک فلان

شما بیا هشتم حواری من باش

تا ده رسد عمر من نیز به اتمام است

ما هم با کسب فیض از مقام شامخش شدیم حواری شماره هشت و عمری رفت و جوانی رفت و شادابی رفت و آسایش و خورد و خواب رفت و ...

ماند بیخوابی

ماند جنگ روان

ماند تعلیق فلسفی

ماند نافرجامی

ماند من و ویتگنشتاین و هوسرل و پدیدارشناسی و ..... در یک اتاق

حواری هشتم بودن خیلی هم خوب بود تا اینکه گذشت و دیدم

.

.

.

همه ما مراد مسلکانه زندگی میکنیم.باز خدا خیر بده کسی که میره دو تا استکان چایی میخوره میگه چون است و چون نه اینکه ندیده نشناخته جگر همو لیس میزنند. دو روز نبودم اومدم دیدم طرف حرمسرای مجازی زده.حالا تاپیک چیه؟ پرتقال فروش 


  • . خزعبلات .

خدایا یه سوال

سمت چپ این صفحه

تو اون کادر راه راهه

گزینه آخر

تو تعداد حاضرین نوشته ۳ نفر.

خدایا الان ۴:۰۷ بامداده

منو نمال

اونا رو شفا بده.

دستت درد نکنه

  • . خزعبلات .

شهر آن توست و شاهی

فرمای هرچه خواهی

گر بی عمل ببخشی

گر بی گنه برانی


حس میکنم آخرین انسان بیدار روی زمینم.

خدایا منو بخوابون.

پشتمو بمال.

دستت درد نکنه.

تو نخواب.

بیدار باش.

مواظب من

  • . خزعبلات .

۸:۳۰ بود که چون سایلنت بودیم نفهمیدیم اونا قرار شده راه بیفتن

۸:۴۰ در اتاقمون چند تک ضرب ......  إِ سلام چرا لباس تنتونه؟ میرین؟

۹ بود که صبحونه نخورده راه افتادن  

و از آن پس گشادی ما شروع شد

۱۱ من پا شدم و ۱۲ به زور پاشوندمش

۱ صبحونه نصف یک طبقه کیک عروسی رو با دو سه لیوان چای زدیم بالا

۲ بود که خونه جمع و جور و ماشین لود شد

تا ۴:۳۰ چه غلطی کردیم یادم نیست

وحید و عظیم نشستن به ساز و تنبک

و تازه راه افتاده بودیم که

برو جاده انزلی کارت ملی رو بگیر

برو شرکت فلان گواهینامه بابا رو بده

بمون تو ترافیک گیل

ترافیک منجیل

ترافیک کرج

ترافیک تهران

خیییلی خو‌وووبه ساعت ۱۱ شب شده و ما تازه تهرانو رد کردیم ...نکردیم که

چی شده آقا؟

سد

سیل

گِل

ماشینهای رها شده

هلال احمر

خسارت

راننده های وحشی

مسئولین پاسخگو

صاعقه

سرعت ۴۰ 

سرعت ۵۰

.

.

.

‌.

و راه ۷ ساعته شد ۱۱ ساعت

مگر اهتمام دارد به قیامت اتصالی؟

من فدای آلبوم غوغای عشق بازان


  • . خزعبلات .

شب عروسی مهسا به حدی خاطره انگیز شد که گفتنش در این مقال و آن مقال نگنجد.

  • . خزعبلات .

خخاک تو سرشون.یابوها

  • . خزعبلات .

خواهرم هم فردا میرود به همانجا که من رفتم. تنها فرقش اینکه من ۵۹۰ کیلومتر آنورتر و او ۲ کیلومتر و ۱ کوچه.

خانه بخت مثلا خیلی جای خوبی است که همه چیز نو و سفید است و سرامیکش برق میزند و کاسه توالتش نو است و همه چیز هنوز مارک دارد و آدم دلش نمیخواد از ترس شکستن ظروف از آنها استفاده کند.

خانه بخت مثلا خیلی جای خوبی است که تو یه ناز کش داری که اگر عین سگ پاچه بگیری و عین کرگدن شاخ بزنی و عین میمون زشت باشی و عین خرس بخوابی و عین گاو بخوری و عین راسو بو بدهی باز عین خر دوستت دارد.

خانه بخت مثلا خیلی جای خوبی است چون میتوانی عین بدوی ها لخت باشی و پابرهنه هرجا خواستی بروی و همیشه در حمام و دستشویی باز باشد چون موقعی که آن تو هستی دلت نگیرد.

خانه بخت مثلا جای خیلی خوبی است به شرطی که کلا بختی در کار باشد اگر نباشد که تو هم میشوی یکی از ۷ میلیارد نگون بخت اطرافت که فکر میکنند خوش بختند.

  • . خزعبلات .

فردا 5 صبح راهیم

امشب لطفی گوش دادم (همین الان داره ایران ای سرای امید پخش میشه)

یاد چنار پیر و کهنسال محلات افتادم

میون این همه نقش و واقعیت، تو بودی که جای اون همه خیال نشستی

به شوق دیدار تو میام

کاش چنار پیر محلات رو میدیدی

کاش شعر سرو کاشمر حمید مصدق رو میخوندی

بعد می فهمیدی چی میگم

تقدیم به تو که آینه دار اون همه احساس شدی


رفتم ادامه بدم دیدم توی بک گراند مغزم، به جای جملاتی که میخواستم بنویسم، مقدمه بیداد مشکاتیان نواخته شد...

تا فردا

  • . خزعبلات .

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

  • . خزعبلات .

دلم برات تنگ شده...

نمی تونم مستقیم به خودت بگم که اذیت بشی

اینجا برات می نویسم. با امین هستم، روی مبل رئال دوست داشتنی تو.

فرغانه رو ببوس.

امشب منتظر عاشقانه هام باش، مثل دیشب که سیلاب بود، سیل آب شکستن سد.

دارم ترک سوم آلبوم "موسم گل" رو گوش میدم.

چشمام خیسه، با امین چقدر از همه حرف زدیم و از تو.

فرغانه رو ببوس

  • . خزعبلات .

اگر بر این باور باشی که بخش عظیمی از نوشتن ها نه تنها به یادگار سپاریست و از طرف دیگر التذاذ ادبی نگارنده به دنیا دنیا خواننده نمی ارزد آنگاه 

دل قوی دار که بنیان بقا محکم از اوست.

حرف حرفِ تو بوده، خاطره خاطره ی تو بوده، لذت لذتِ تو بوده و حتی اگر در جایی به جز خانه ی موسوم به تو خواننده نیز خواننده ی تو بوده.

چشم و دلت روشن.

  • . خزعبلات .

هم اینکه دیشب حالم خوش نبود

هم اینکه آخرین بار که صدای زنگنه رو شنیدم سال ۸۶ بود و بعد سی دی رو هدیه دادم.

تازه فهمیدم شعر رو غلط نوشته بودم.

از روبرو می آیم

از روبرو می آیم

با شامه سگ و چشم عقاب

دستم از هر دسیسه ای خالیست

و قلب کاغذی هیچ خاطره ای را نخواهم سوخت

 

ولگردهای ساعت خسته اند

ای دست های خالی خوشبخت

به عشق بگویید

از روبرو می آیم

از اشتیاقوارگی آب و علف

و دستم از هر گونه تقلا خالیست

 

من مزه پای هر خون دلی بوده ام

به مرگ بگویید

از روبرو می آیم

بی هیچ خنجری جز لبخند

از روبرو می آیم

و دستم از هر رعشه ای خالیست

 

موسی زنگنه

از مجموعه "از روبرو می آیم"

  • . خزعبلات .

بزرگمهر حسین پور گرام در کار هاشور صلح است.ما هم گفتیم برویم و هاشوری بزنیم .تمام مدت هم همش فکرم مشغول طول و درجه هاشور بود تا اینکه متوجه شدم هاشور یه چیز مورب و موازی است برایم البته نه الزاما مورب  و آنچه دارند انجام میدهند بازی نقطه خط ابتدایی خودمان است.

از عزیزانی ک کمپین فلان به فلان راه می اندازند استدعا دارم اول تکلیف تعاریف مفاهیم مطروحه در کمپین را برای خودشان تشریح کنند بعد کسی مثل استاد درمبخش را بکشند پای بوم و هاشور.

چون دلم میخواست هاشوری مورب باشد نه موازی افقی در یک عملیات جنگ طلبانه ی صلح گریزانه نرفتم.

  • . خزعبلات .

یکی پرسید آهای تو که فلان خوندی بگو ببینم معنی خزعبلات چیه؟

بلد نیستم واستا سرچ کنم.

سرچ کردم.

دهخدا.......

وحید......

دقیقا دومیش بود.

امشب تنهام.بعد حدود ۲ ماه.

دلم میخواد از خزعبلات یاد کنم که فرهنگ و هنر و ادب ازش میچکید.مضامینش به مراتب آگاهانه تر و فاخر تر از حال بود و به رسم ادب از جانم معذرت بخوام که اومدم و چهار دیواریشو با خزعبلات خودم پر کردم.

از فرغانه

از ریگستان عزیزم

از آدمهای اون حوالی

از گلبانگ سربلندی

از مسکوب

از نامه ها

از پاسخ نامه ها

از وقایع اتفاقیه

از هم قبیله ایها

از هر جنبنده ای که ازش مینوشت

از قصه های مجید

از پوری عزیز که عشقم رو مدیونشم

از رضا قاسمی

از علیزااااده اااااااااووووووووووف علیزاده بزرررررگ

از داریوش طلایی

از گل صد پرگ

از تِرَک مورد نظر آن و آن که به کرات فحش خوردم واسش

از محلات

از دایی مدادی

از موسیقی متن فیلم مادر

از خجند و بخارا

از خراسانی که تو سینه همسرم خوابیده

از خوش خلقی که راحت گذاشت و گذشت

از نوا و نینوا

از گوشه عزیز دشتی

از پنلوپه کروز

از شاعری که شمع جوانیش شد خموش

از بامداد و سایه 

از مشکاتیان عزیز 

از درجه دار نیشابوری فامیل پرویز

از چارتار زیر پتو

از رویگری در مرغ مینا

از برو برو ساغ......

از حاجی بلاک کن و خلاص

از مهدی عباسی که نگاه کردن را به من آموخت

از شش قرن و شش سال

از آش فروشی کنار کافه پاریس

از باران تهران

از اینترنت

از asus  ِ  عزیزتر از جانم

از خدایی که آنشب به ن.... گفت بروم خزعبلات را سرچ کنم 

.

.

.

متشکرم.

وحید منو ببخش که خزعبلاتتو بدفرم از خود کردم‌.

  • . خزعبلات .

دوستی از اتاق فرمان اشاره میفرمایند که خدا چرا به زایراش رحم نکرده؟

خداییش من خدا بودم اون زایر و که فقر و نکبت سرزمینشو میبینه و باز پول میده میاد گِرد سنگ بگرده جررررررر میدادم.

میبینه مردمش گشنه ان، میبینه دست نیاز درازه، باز میره باز میره باز میره

خدا هم زد پِرِس ۱۰ تن.

خدایا مرسی که باز معجزه کردی.

  • . خزعبلات .

موسی زنگنه یه شعر زیبا داشت که هنگام طواف بلند بلند میخوندم و سرمست میشدم.

به عشق بگویید از روبرو میآیم

با خنجری از لبخند 

و دستم از هر دسیسه خالیست.

البته این تنها پاره ای از یک شعر بلنده.

من خون دل هر ..... بوده ام.

به مرگ بگویید ...

از روبرو میآیم.

امشب که دیدم مرمر سفید حرم به خون ،قرمز شده آرزو کردم کاش ۸۵ هم یه جرثقیل افتاده بود روم و تموم میشد.

  • . خزعبلات .

اینجا ماندم.

رفت.

یادت باشد این منم که میمانم.

همیشه این تویی که میروی و این منم که میمانم.


  • . خزعبلات .

الحمد لله من یخرج القانون الهک الکیم البوو من الاینترنت بالاحسن الانحی.بعلی یتم الاستخراج السکوک من الکیم و یتبادر الی کرک.

سلام من التبع الهدی.

متین

الیوم ۲۴ ذی القعده سنه ۱۴۳۶

خخخخخ

  • . خزعبلات .

الان جفتمون بیداریم. روی نیمکت سنتی چوبی خونمون که گره چینی های قدیمی داره. دارم بیات اصفهان گوش میدم، البته یه بیات اصفهان سیاسی. آلبوم نینوا 1 حسام الدین سراج. دلیل اومدنم به اینجا کسی نبود جز شاهرخ مسکوب.

میدونید چیه؟ من اگه مالک تموم دنیا هم بودم، باز دلم میخواست درگیر یه عده آدم باشم، درگیرشون باشم که چرا آخه مثل بچه آدم زندگی نمی کنند؟ چرا انقدر سرگشته ان؟
شاهرخ مسکوب دوباره منو به اینجا کشوند. دو تا کتاب داره به اسم های "ارمغان مور" و "سوگ مادر". میخوام زودی بخرمشون و بخونم. بدبختی اینه که اون رفیق حرف خوبی میزد. می گفت هر کاری میخوای بکنی، قبل از اینکه شلوغ بشی انجام بده. راس می گفت، زمان کم میارم. هر چی میگذره هم بیشتر کم میارم. اون موقعی که باید اینترنت می داشتیم، نداشتیم و پیاده و با تاکسی می رفتیم تنها کتابخونه عمومی شهر. ما دهه شصتی ها خیلی بدبختیم. خصوصا اوایل دهه شصت.
یاد جمله آخر فیلم سوته دلان افتادم: همیشه دیر رسیدیم.

پ.ن:
من می دونم چه چیزایی منو برای زنده موندن نگه میداره. بعد از همسرم، یه سری چیزاست که تا اسمشون رو میشنوم، همون اسمشون بهم انرژی میده و برام وجد میاره. دلم میخواد بدونید وجد یعنی چی. مثل امشب که رشید کاکاوند حرف میزد و برای اولین بار حرف زدن دکتر قدمعلی سرامی رو دیدم. 
ایهاالناس
متین بانو
من گیر کردم
گیر کرده ها بیمار نیستن، بار یه جبر رو به دور میکشن، بارکش هایی هستن که چون کسی نبوده، علم بر دوش گرفتن، مثل مسیح صلیب بر دوش تاج خار بر سر.
امین رو چند روزه ندیدم. امین هم از اون تکیه گاه هاست. اونم بار میکشه. بار غم خودش که هیچ، بار غم اعصار رو هم انگار داره میکشه.

کاش میشد رفاقت من و مثلا امیر یا وحید مثل رفاقت شاهرخ مسکوب و حسن کامشاد بشه. بسه دیگه. دیگه دارم اسرار هویدا میکنم.
شب خوش
  • . خزعبلات .

داستان از آنجا شروع شد که مادر گفت : خزینه بوده و آب گرم قل میزده و دهنه خیلی تنگ بوده و بچه عمه گلستون هم که آتیش پاره و .....

شب تا چشمها رو ببندم تصاویر ۳۶۰ درجه با کیفیت FHD با صدای دالبی دیجیتال اونم تو یه تخیل ۱۱ بعدی.

این شد که تا روشنای روز بیدارم و تا ظهر میخوابم.

رشته من خیلی خیلی مربوط میشود به مغز و فراتر از آن به ذهن.حالا دلم میخواهد از آن آلزایمرها که همیشه بی وقت و بی دلیل می آید و یکی از شیرین ترین خاطره هایم را میبرد بیاید و برای ابد حمام و خزینه و قل قل آب و طفل معصوم عمه گلستون را ببرد به عدم.

حالا اگه خاطره ی دل انگیزی بود عمرا میتوانستم تجسم کنم.

تجسم را از موسی زنگنه آموختم.کاش میشد ببینمش.حوالی جنوب است کاش من هم ....

  • . خزعبلات .

نه اینکه به رطوبت باشد یا ارتفاع

نه اینکه به مردمان باشد یا رفتارها

به اینکه من از آن چه بودم دور افتاده ام

به اینکه من آن بشر سابق نیستم 

مثل همین بدمست که کلا چند شب پیش یک نفر دیگر بود 

یا حتی اون یک نفر دیگر که کلا از همان اولش یکی دیگر بود 

یا چرا راه دور بروم،خودم که سابقا کلا یکی دیگر بودم

یاد شبی دراز در خوابگاه عودی به خیر

دیوان( ساز ) روژین بود و  تار نگار و تنبک بابک و ....

تا صبح با لهجه شیرازی بلند بلند میخواند 

چی بُدُم  چی شُدُم

بچه ۱۹ ساله چه میفهمد چی بودن و چی شدن یعنی چه

حالا که موقع فرق باز کردن مراقبم که موهای سپید کمتری آشکار شود

حالا که دیگر نمیتوانم چابک از پله بالا بروم چه برسد به درخت آلبالوی خانه معماری

حالا که فکر بیشتر از کار آبم میکند

از همان حال و هواهای یکسره بیتابی و ندانم کاری که می آید سراغم

تا ۵ بیدار میمانم و تا ۲ میخوابم

حالا که خیلی چیزها فرق کرده 

خوب میدانم همه چیز از دور قشنگ تر است

حالا که دلم لک زده بیایم و مثل قدیم که پای پستها کامنت مینوشتم و خودم هم یادم نمی آید به کدام کلام

حالا که خیلی از روزهای خوبم متعلق به دیروزند و ابدا در آینده منتظر آمدنشان نیستم

خیلی عجیب است که من هم به آن مانیفست جادویی ۱۸ رسیده ام

حالا که تعداد کارهای انجام نداده ام سه برابر آرزوهای به انجام رسیده است

حالا نمیخواهم این متن را ببندم تا مثل فرداهای من مختومه نباشد.


  • . خزعبلات .

بعد از تماشای فیلم زیبای مجیدی رفتیم تهران تا حافظ ناظری را که بعد ۱۵ سال آمده ایران ببینیم و بشنویم.

لبریزم

نیستان از من

افشاری از وحید

کامروا شدیم.

  • . خزعبلات .

تقریبا ۱۲ ساعت در شبانه روز من هستم و خانه ی نیمه روشن و ۵ پرنده که یکی هم نابیناست و هم فلج و هم کچل.

نه غذایی نه نظافتی نه خریدی نه درسی و نه تصمیمی برای انجام کاری.

یک کتابخانه که شاید ۳۰۰ جلد کتاب داشته باشد و من.

نافرم استارت زدم.تقریبا روزی ۳۰۰ صفحه.

از دولت آبادی شروع شد.حالا هم قاسمی.

دلم خواست درباره یوسف معلول یا علیرضا بنویسم یا آیدا که مثل نگار با داشتن سهراب یا شبنم از مردش جدا شد و با ذلت زندگی اش را جلوی چشم بچه هایش به آتش کشید.

قهرمان قصه هم شد آیدین که مطمئنم دیوانه وار دارد در تهران پرسه میزند و بهمن میکشد و به دنبال نه یا دهمین حواری ست تا مکتب حرمسرای ۱۰ نفره اش،مریدان رستگارش و یا هر کوفت و زهر مار دیگرش تکمیل شود تا اکنون که ۳۴ شده تا به ۴۰ نرسیده تن لاغر و تکیده اش را در طبقه دوم خانه ای حوالی امام زاده حسن پیدا کنند تا ببینند که در انبوهی از سازها و کاغذ ها و کتابها و سیگارها و گرافیتی هایش چشمان زردش به جایی سمت شرق یا شاید قبله ......

نمیدانم.

من هم شده ام آن برادر کش.آن پدر کش.آن شوهر کش.

شده ام کسی که سنگ به سر کوچک زد و مغز چلچله به شکم بزرگ ریخت.

آخرین خری که قرار است از این پل رد کنم خودمم.

امشب حوالی ۲ بود که بیدارش کردم و گفتم بیا برویم.

باید رفت.

  • . خزعبلات .

هاله زرگرزاده استادم بود.ترم دو یا سه بودم.گفت داستان کوتاه آن است که بشود در یک sitting خواند و صنم اشتباه شنیده بود setting.

شاید ۱۱ سال از آن روزها بگذرد.

دلم میخواهد بروم ارومیه به استاد بگویم رمان را هم میشود در یک sitting خواند اگر قلم قلم باشد و دلت زبانه بکشد.

  • . خزعبلات .

یه چیزهایی هست که نیست ولی هستنش عین عین هست است.یه چیزهایی هست که نیست و قرار نیست باشد.یه چیزهایی هم هست نه اینکه باشد ها نه.فقط اون شم حیوان صفت مادر به خطای فلان به آدم میگوید هست.حالا اگر بگویند محاجه کن آدم لال میشود عین خرفتها به قرنیز سه کنج خانه نگاه میکنم.

آن چیزهایی که هست که آدم خودش تنها تنها میداند که هست و به هیچ توله سگ دیگه ای ربط ندارد امشب از طریق موافق وزیدن گرفت و .....

هاااااهاااااااااااا

هست

دیدی هست احمق

از همان اولش هم میدانستم هست.

  • . خزعبلات .

پستچی

خانم بیایید پایین

امضا دو بار

دو بسته

نشر چشمه

جای خالی سلوچ

برای متین سا.... عزیز

برای وحید ه..... عزیز

امضا

محمود دولت آبادی

دولت آبادی

هااااااای دنیا دستخط دولت آبادی

بعد عروسی

سفر

درگیری

و بعد آزامش بعد توفان و آغاز

و امشب اتمام

.

.

.

رضا قاسمی ملعون هم همینکار را کرد.داستانی که ۳۰ سال زندگی کردم را در ۲ شب روایت کرد و خلاص.

اگر سلوچم اگر سال و کوچم رفته بود حنا میبستم و وردی که بره ها میخوانند را زر زر میکردم و میگذاشتم تیغ کارش را بکند.


  • . خزعبلات .
امروز اولین روز کاری توی شرکت جدید بود. با لپ تاپ متین تایپ میکنم سخته برام. فقط بگم اندازه یه قرن دلم براش تنگ شده بود. شهمیرزاد تا سمنان رو چه جور اومدم خدا میدونه...
خیلی حالم خوبه مردم، به خدا خیلی حالم خوبه...
  • . خزعبلات .

رفته بودیم راه آهن.

ایستگاه.

در شیشه ای.

سکوی خنک.

شب بود و ۶ جفت ریل کنار هم روی قلوه سنگها خوابیده بودند.

- امشب باید شب چهاردهم باشد که ماه تمام است.

- امشب باید از آن شبهای عجیب باشد که در دل کویر بوی خاک باران زده شمال ....

- بوی میوه تلخ کاج می آید.

- امشب من رفته بودم دنبال آن واگن آخر که بعد سوووووووت ممتد سرش را انداخت پایین  

مثل کودکان مطیع دنبال ننه تنش را کشید  رفت.

- امشب من رفته بودم دنبال یک تکه ترانه از حسین صفا اگر اشتباه نکنن.

رفته بودم دنبال قطار و ریل و مسافر و شعر.

دنبال برف بارون و چشم  و پنجره ها

- رفته بودم دنبال ایستگاه میرود تو میروی.

- من رفته بودم دنبال خیلی چیزها

- تو هم داشتی حوالی نیشابور روی سنگ مزار مشکاتیان حان عشاق را زار میزدی.

- تو هم رفته بودی دنبال رضا قاسمی.

- دنبال علی حاتمی.

- تو رفته بودی حوالی وداع.

.

.

.

ایراد ما این بود که فکر میکردیم هنوز در راه آهنیم.

هنوز همانجا مانده ایم.

  • . خزعبلات .
انگار همه چی شروع شد.
از شرکت قبلی که اومدم بیرون، درگیر مراسم خودم بودم و مراسم علی. هنوز عرق مراسم علی خشک نشده، زنگ زدن که پاشو بیا شرکت جدید. مبهوتم از کار خدا. چند روز قبل از مراسم خودم از شرکت قبلی اومدم بیرون که به کارهای خودم برسم و الانم تا مراسم علی تموم شد و رسما بیکار شدم از همه چی، زنگ زدن که بیا سر کار. موندم از کار خدا. دمش گرم.
  • . خزعبلات .

عروسی علی هم تموم شد. کلا همه چی فعلا تموم شده.

با آرامش کامل اومدم شرکت. هووووووووووووووووف

  • . خزعبلات .

یه حماقت دوساله بلاخره دیشب تموم شد و الان جفتشون بالاسر ما دارن ذوق میکنن که چقد همه چی مااآااااااااه بود.

خرفتا

  • . خزعبلات .

با رفتن شوهر سفیدک خانواده کوچک ما ۷ نفره شد.

  • . خزعبلات .

خواب می دیدم ...


خواب می دیدم که رستم بود و من بودم


غصه دار قصه فرزند کشتن با تهمتن هم سخن بودم ...


من به او می گفتم : ای پیر دلیر پهنهء تاریخ ...


یکه تاز صحنهء تاریخ ...


داستان رستم و سهراب را خواندم ...


داستان پور و باب غوطه ور در موج های خشم و کین در بحر بی پایان را خواندم


 آشکارا در دل سهراب ... مهر رستم بود ...


در دل رستم ولی مهر پسر کم بود


 هر چه دل سهراب را در بزم می جوشید ...


رستم اما با دل و دست و زبان در رزم می کوشید


بارها خواندم که سهرابت ندا سر داد


مهربان و نرم و آهنگین


رزم را بگذار بزم را بنشین


با تو ای مرد کهن در دل مرا آهنگ رزمی نیست


مرد پیکاری ولی با تو مرا جز شوق بزمی نیست


این چه افسون است ...


با توام پیوند گنگی در دل و خون است


هم نبردا ، در نبردت چهره ام را شرم می پوشد


در دلم مهر تو می جوشد


 باز کن از ابروانت چین


 رزم را بگذار ، بزم را بنشین


باز گفتم با تهمتن : راستی سهراب در دلش مهر تو جوشان بود


از نشانی ها که مادر داده بودش


در جبین و برز و بازویت فراوان بود


هر چه سهرابت به نرمی مهر می ورزید


 مهربانی از تو کمتر دید


عاقبت آن سان که رستم خواست ...


با پدر جنگید ...


با پدر جنگید تا در اولین کشتی پشت رستم را به خاک آورد


 پهلوانی را ...


جاودان برگی ز تاریخ است ...


آنچه آن گرد دلاور کرد فاتح پیکار ....


 در چنان پیکار خونخواهانه ای در صحنهء کشتار


 گر چه میدانست هم نبردی همچو رستم زیر خنجر داشت ...


 داستانی را که گفتی از تو باور داشت ...


از حریفی همچو رستم کینه در دل کشت ...


در نیام آورد تیغ از مشت


کشتی دوم که رستم پشت آن گرد دلاور را به خاک آورد


 تیغ کینش سینهء سهراب را بی وقفه چاک آورد


خنجر کین از نیامش رفت اندر مشت ...


بی امان سهراب یل را کشت


هر کسی این داستان را خواند


 با دلی خونین به رستم تاخت ...


کاو چرا سهراب را نشناخت


 رستم اما گفت : می دانستم از آغاز ...


که آن برو بازوی سهراب است


 و آنچه چون خورشید می تابید بر جانم ...


 آفتاب روی سهراب است


من بر آن رخش جوان آن روز


رستمی اما جوان دیدم


راست می گویم در آن پیکار


رستمی را ناتوان دیدم


من به شام بزم پیش از رزم از شکاف خیمهء تورانیان در خطهء ایران


 دیدم آن گرد دلاور را ...


بی زره بر تن دیدم


 آری مهرهء منظور در دریای بازویش شناور را


در میان موج های حیرت و تردید طاقت سوز


آشکارا دیدم آن اوج بلند کوه باور را


 راست می گفتند ،


 راستمی گفتند : در سپاه سرزمین ما ...


ارچه گرد آموز و دشمن سوز ...


یکه تاز و نیزه باز و پهلوان  پرور


 رزم آن گرد دلاور را هماوردی نمی دیدم


 جز به کام مرگ


در نبرد آن یل شیرافکن شمشیر زن ،


مردی نمی دیدم


راستی را درهمه دنیا پهلوانی همچو او کم بود ...


آری او فرزند رستم بود


 آزمودم بی امانش در نبرد نیزه و تیر وکمان ، پی گیر


آزمودم آن دلاور را به گرز و نیزه و شمشیر


 در سواری ، کوه بر رود خروشان بود


پایدار و ماندگار ، اما به گردش همچو طوفان بود


دشمن افکن در نبرد فتح و پیروزی توسن تقدیدر،


 پنداری چو اسبش سر به فرمان بود


در سرانجام نبرد او ...


گردن گردنکشان بر تیغهء شمشیر تیز مهمان بود


 آزمودم آن دلاور را به هر پیکار مرد میدان بود


 آفتاب ، آهسته آهسته از پس ابر دو لشگر پشت کوه افتاد


بازگشتم خسته و رنجور از آن پیکار


 تن ز نیرو خالی اما سر پر از پندار


 پای لرزان از رکاب رخش در رکاب توسن اندیشه می کردم


واندر آن گرداب اندیشه


جان رستم را به حکم مهر فرزندی


 تا سرافراز آید از آن رزمگه سهراب یل


در شیشه می کردم


عمر من ، گفتم به خود امروز


 از شمار افزون به سال و ماه از شمار افزون چو عمرم ، کرده ام عمر یلان کوتاه


صبح فردا دست اگر از جان بشویم من 


 به این آوردگه رستم کش ار رستم کشی گردد


 گر چه رستم تا به ابد در خواب خواهد شد ...


 نوبت سهراب خواهد شد


آشکارا ، روشنا چون روز دیدمش سهراب را ،


بعد از رستم در جهان پیروز


نیزه اش دلدوز تیغش عالمسوز


 بر جهانی پهلوانی داشت .


 پهلوانی جهان را در جوانی داشت


باز با خود گفتم آری


 تا چنین گردی ز پشت من به دوران هست


 از من و از پهلوانی نام خواهد ماند


 تا جهان باقی ست ... پهلوانی جهان در خاندان سام خواهد ماند


شب میان خیمه ای تاریک


 داستان مرگ خود را در نبرد صبح روز بعد با برادر روبه رو گفتم ...


این حقیقت را که خواهد کشت سهرابم به تیغ کین ، به او گفتم ....


گفتمش با مادراز رستم بگو ، در مرگ من زاری  نباید کرد


 هیچ کس تا جاودان در پهنهء گیتی نخواهد زیست


 در جهان از پادشاه و گرد پهلوان و پهلوان افکن چند روزی آشیان دارد


 زیستن را هر کسی چندی زمان دارد


پنجهء تقدیر شیشهء عمر مرا در پنجهء این نوجوان دارد


 صبح فردا ، دست از جان شسته در آوردگه سهراب را دیدم


 رستم و سهراب را که آیا کدامین بیش باید زیست ...


بازهم در کفهء انصاف سنجیدم ...


 با بهای جان خود این بار زندگی را ، زنده بودن را به آن فرزند ، دیگر بار بخشیدم


روز کشتی بود ...


کشتی اول ...


 دست هایم بوی جان می داد


 دست از جان شسته را ، ناید به غیر از بوی جان از دست


 دست هامان پنجه شد پنجه ...


پنجه ها لختی به هم پیوست ...


اولین باری که دستم در میان دست آن فرزند سردار است


 اولین و آخرین بار است ...


آشکارا لرزه افتادم به جان وتن


دست هایش بوی جان میداد بوی جان من


 خویشتن یاری رسانیدم به آن فرزند 


تا چو دستش بر کمرگاهم رسید ، از جا چو کاهم کند ...


از فراز دست او چون سرنگون برخاک غلطیدم


وای بر رستم ، وای بر رستم


درفش کاویان را واژگون دیدم


 لشگر ایران و ایران را به دست توران زبون دیدم


خاک ایران را ز خون پاک ایران لعلگون دیدم 


 دشت را دریای خون دیدم


 باز رستم را در آن دریای خون، در آزمون دیدم ...


در سکوت مرگبار دشت نعره ای بر گوش جانم ریخت


 هوشدارویی به مغز استخوانم ریخت


 بر سرم فریاد زد بی تاب ...


پهلوان بیدار شو از خواب ...


 جنگ رستم نیست با سهراب ...


 آنچه امروزت به میدان است جنگ توران و ایران است


پیش از آنکه تیغ سهرابم بدراند جگر در کشتی اول


 خود تهمتن را به دست خویشتن کشتم ...


در دل پیکار ... رستم و زنهار...


 صبح فردا ... کشتی دوم ...


تا دهم درس وطن خواهی دلیران را


خنجر سردار ایران چاک می زد سینهء سردار توران را


 تیغ خون آلود در مشتم


 در دو کشتی رستم و سهراب را کشتم...


آنچه باقی ماند ...


آنچه او تا جاودان جاوید کیهان بود ...


سر فراز و سرور تاریخ دوران بود...


 ایران بود ایران بود ....

  • . خزعبلات .

از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان 

من با خیال راحت معتاد شده ام

و کسی کاری به کارم ندارد

همه می دانند 

ترک تو 

موجب مرگ می شود

  • . خزعبلات .

مدتهاست تعداد حاضرین همان ۱ نفر

تعداد پستها همان

تعداد نظرات همان

و ما میگردیم دنبال براکت و داکت  و اینورتر و ۴ نفره و 

...

.

.

همین حالا دوتا چشم در تاریکی محض اتاق برقی زد و لبی  جمله ای گفت  و باز خاموش خفت.

.

‌.

...

و ما میگردیم دنبال براکت و داکت و اینورتر و ۴ نفره

حالا

همین جا که باد سرد کولر سینوسهایم را سوز میآورد یادم  می آید که  ۱۸ مهر بود . ۲۸ مهر بود.۲۹ آبان.۱۸ دی.۱۶ بهمن.۸ مرداد

خوب یبادم هست که سی و اند سال دیگر وقتی یاد زمان میافتم 

پیرزنی هستم  که دستم لرزان لاغرم را میگذارم زیر چانه و میگویم

زمان ما را با خود برده است....

  • . خزعبلات .

با اضافه شدن سفیدک و همسرش خونواده کوچولوی ما ۸ نفره شد.

  • . خزعبلات .

از همون اول هم سه تا بودیم

تا اینکه امروز صبح دیدم قبر باز شد و جنازه کفن پیچ وسط در وسط تخت کنارم خوابیده

حالا من هستم و

تنهایی و

روزهای بلند تابستان و

قبری که نبش شد.

  • . خزعبلات .

بعد آشنایی با همسرم، وبلاگ قبلی رو کلا فرستادم تو هوا. بدون انکه لحظه ای بهش فکر بکنم. اما دو سه روز پیش یهویی متوجه شدم وبلاگ سابقم، تا اسفند 92 از گزند سوتی تاریخی بلاگفا در امان مونده. البته جالب اینه که من وبلاگ رو کلا ترکونده بودم، حالا این برادران بلاگفا این وبلاگ ما رو از کدوم سطل آشغالی در آورده بودن الله اعلم. بگذریم...
بعد یه مدت از ترکوندن وبلاگ سابق، متوجه شدم یه بابایی اومده اونو صاب شده. البته چیزی توش نمی نویسه (از قدیم گفتن کون گشاد، مایه نشاط). بگذریم...
در این گند کاری های بلاگفا، وبلاگ نابود شده من سر از سطل آشغالی در میاره و من در نهایت تعجب دیدم که میتونم وارد اکانت خودم بشم، در صورتی که اکانت الان مال کس دیگه ای شده بود. باز هم بگذریم...
یه حرکت سوق الجیشی زدم که از من بعید بود. چه کردم؟ خب اول تموم مطالب تا اسفند 92 رو فرستادم به یه وبلاگ دیگه و در نتیجه طبق قانون بلاگفا، آدرس اون سایت (سایت سابق خودم یا سایت اون بابای کون گشاد) رفت رو هوا و آدرسش فری شد. (برای برادران و خواهران کمی گیج بگم که یه آدرس بود و دو تا صاب داشت. مثل یه زنی که دو تا مرد داشته باشه. میشه؟ البته در مملکت ما همه چی امکان داره). باز هم میگذریم...
و نهایتا در حرکت انتحاری نهایی، تموم فایل ها رو از وبلاگ واسط دوباره ریختم توی وبلاگ قدیمی خودم که آدرسش رو آزاد کرده بودم.
شب با امین رفته بودیم شیخ علاالدوله. همسر تازه اولین بارش بود میومد اونجا. به سرم زد دوباره بنویسم. دیدم هیچ چیزی مثل نوشتن بهم انگیزه زنده بودن نمیده. وقتی بخوام بنویسم، مجبورم کم کم شروع به نوشتن بکنم و این بزرگترین نوید برای آدم ناامید و خموده ای مثل من میمونه. پس به فال نیک می گیرم و میتازیم. تا چه پیش آید؟

پ.ن:
زندگی عجیب غریبی دارم
کسی باورش میشه من روز عروسیم توی ماشین، تکنوازی سه تار داریوش طلایی توی بیات اصفهان گوش دادم؟ اونم کنار همسرم و فیلمبردار. باورتون میشه؟ به اندازه صد تا اندی و شهرام صولتی و لیلا و شیلا و ..... بهم حال داد.
12 شهریور به اتفاق همسر میریم کنسرت حافظ ناظری و شهرام ناظری. اولین کنسرت دو نفره و اولین باری که میرم کنسرت شهرام ناظری و اولین باریه که میرم تالار وزارت کشور.
تموم پنج شنبه های این یک ماه آینده به سان خر پا در گل در گیر خواهم بود. 5 شهریور عروسی علی، 12 شهریور کنسرت به همراه محمدمهدی، 19 شهریور عروسی خواهرخانوم و ....
مهم ترین پی نوشت من الان قرص خواب خوردم ولی خوابم نمیاد. همسرم خوابیده. من تازه چایی گذاشتم بخورم.
(تازه تکنوازی داریوش طلایی تموم شد و من یاد عروسیم نیفتادم، یاد همون خیالات افتادم، یاد یه لامکان و لا زمان موهومی که فقط میدونم هست و ازش مثل سروش پیغام میاد و مژده صبر میده). بسه دیگه. کنجدش!
  • . خزعبلات .

از گندمزار من و تو

مشتی کاه میماند

برای بادها

  • . خزعبلات .

چهل روزگی رفتم کرمان

همانجا ماندیم تا یک ساله گی

رفتیم رشت تا دوساله گی

رفتیم چالوس تا ۷ سالگی

دوباره رشت

بعد ارومیه

بعد کرج

بعد تهران

و حالا اینجا

همه مهاجرتهای زندگی ام بلا استثنا برای تحصیل بود

چه خودم

چه دیگر اعضای خانواده ام

حالا که اینجا ایستاده ام آخرین نمره سالهای ۱۲ + ۴ + ۳+ ۲ تحصیلم آمده.خیلی به بیست نزدیک است. اندازه یک گزینه صحیح یا شاید اندازه چشم پوشی های ترحم انگیز مصحح.اما اینها شادم نمیکند.

از اینجا دارم به همه سالهایی فکر میکنم که دیگر امتحانی ندارم.

به همه سالهایی که باقیمانده و من پشت میز نشین نیستم.

تا وقتی موهایم سفید سفید شود و پشتم خمیده و پوستم پر از لکه های قهوه ای و احتمالا ناخن های شکننده و دست استخوانی.

دارم فکر میکنم شاید مثل دکتر کلباسی در تابستان یکی از آن شلوار گرمکن ها بپوشم با یک مانتوی بلند و مقنعه گشاد بروم سر کلاس و بچه ها بگویند پاش لب گوره هنوز درس میده.عین جمله ای که من سر کلاس دکتر پچ پچ میکردم.

امشب مثل قدیم تر ها که تمرین قبر میکردم، نهار فردا را پختم و حتی شام را.میخواهم تا اذان صبح در امتداد شرق- غرب و پهلوی راست به قبله بخوابم و تمرین مرگ کنم.میخواهم به سقف اتاق سفید کوچکم خیره شوم و حس کتم حشره ای وجود ندارد تا گازم بگیرد چون تمام قبرم سرد و سیمانیست.

امشب دلم روشن است،مثل زنی که آخرین زور زایمانش تمام شده و دارد به نوزاد وارونه اش نگاه میکند.

مثل مردی که تمام روز زیر آفتاب کویر آسفالت ریخته و حالا به افق نگاه میکند که خورشید .....

خدایا

مار بزرگ سیاه یادت هست؟

یادت هست مهندس ک مهندس ه را ناقص کرد و تو دست روی دست گذاشتی؟

یادت هست بهت گفتم مرا بخوابان تا اینهمه فکر نکنم اما بیدارترم کردی؟

من آنها را نادیده میگرم.

خدایا 

فقط امشب با من کار نداشته باش.

من امشب خیلی عجیب ام.

از امشب تا قیامت من دیگر درس ندارم.

خیلی خیلی عجیب ام.

تا خود خود خود قیامت

  • . خزعبلات .

جز خودش و مادر و پدر

جز ع و س

جز مهندس ک و ص

و امین

دیگر کسی نیست.

خیلی سخت است که همه آشنایان یک شهرت با خودت بشود ۹ نفر.

خودت را هم اگر از آشنایانت بدانی یکی بیاید به من بگوید ما ۹ نفری حوصله مان سر رفته است، چه کنیم؟؟؟

ما ۹ تا خیلی تنهاییم.

من از همه بیشتر.

از همه گان بیشتر.

  • . خزعبلات .

دو زن داشتن نه تنها برای عنصر نرینه خیلی خیلی حال دارد برای فک و فامیلها همکلی حال دارد.

امشب مجبور شدیم روی کارت دعوت مراسم ازدواج برادر همسر عزیز بنویسیم:

 آقای اسماعیل ه........و بانوان

  • . خزعبلات .

.

رضا قاسمی هنری نکرده

هرچه من میدانستم را برداشته پرپیچ و تاب برای همه تعریف کرده

اگر همه حرفهایش را کنار هم بگذارم 

آخر آخر آخرش بشود بهار ۹۲ 

یاحتی قبلترها

که خام بودم

نهایتش پاییز ۹۱

  • . خزعبلات .

بعد از سه روز کویرگردی و کوه نوردی و کلوا و غذاهای عالی و عاری از گوشت 

بعد از سه روز مصاحبت با استاد امین دیوانه و مهندس ک 

بلاخره جفتشون رفتند 

تا سال دیگه همین موقع که بیاین ایران.

  • . خزعبلات .

رفته بودیم ببینیمش

ما سه تا پشت

آن دوتا جلو

با هم پنج تایی

.

رفته بودیم ببینیمش

جعبه سبز معمولی

جعبه سفید گردویی

آقا لطفا ازاین کیکها هم بدهید در راه بخوریم

رفته بودیم ببینیمش

میروی سمت شرق

بعد باغ عمو اسدی

جاده خاکی سمت راست

.

رفته بودیم ببینیمش

همان وسط وسط ها که جز نور ماشینمان چیزی پیدا نبود

همان طرفها که یک جاده خاکی بود و کویر و ما پنج تا

همان جا که تا افق بلندترین ارتفاع تپه های کوچکی بودند که در تاریکی چشهما را وادار به خطا میکردند

همان جاها

برای خودش لحاف پنبه ای شیری کشیده بود وسط آسمان

لحاف پرستاره

خوابش نمی آمد

خودش را به راه خواب شیری زده بود 

چون میدانست

.

رفته بودیم ببینیمش


  • . خزعبلات .

آخرین آمپولی که زدم سال ۷۶ بود.راهنمایی بودم.

امشب بعد ۱۸ سال 

اووووووووف

  • . خزعبلات .

۱.همیشه به mission impossible میگفتم impossible mision تا امیرحسین اصلاحم کرد.

۲.همیشه فکر میکردم کشک از نمک و آب و آرد درست میشود و فافا از وجود عکس گاو و بوی تند چهارپایان در کشک آگاهم کرد.

۳. تا سال ۸۵ فکر میکردم دعای توکل داریم که بعدا در مدینه فهمیدم که دعای توسل و کمیل با هم دعای توکل نمیشود.

۴.تا همین چند روز پیش همش میگفتم جایی شنیده ام سلام علی اهل القبور السرور و الخ.... که پیش از این آمد.

۵.هنوز نمیدانم قلب سمت چپ بدن است یا سمت راست.خداییش نمیدانم.

.

.

.

خدایا

بیا لبت را ببوسم که جهل را مایه ی آرامش من و دانایی را عذاب آورترین درد روزگار قرار دادی.

خدایا

یادت هست مار سیاه بزرگ؟

گردن درد مهندس ه؟

یادت هست آنها را خوب نکردی؟

اشکال ندارد

فدای سرت.

خدایا

امشب کمکم کن رده را تمام کنم.توپولوژی فارسی به من چه.خدایا من که فرق کشک و رشته آشی را بلد نیستم راست راستی میخواهی دست روی دست بگذاری من بیفتم؟

از من گفتن

منتظر معجزه ات میمانم.

  • . خزعبلات .


آشپزخانه تمام شد

همه چیز برای فردا آمادست

اتاق مطالعه ماااه شد

چای تازه دم داریم

آبی حمام کرد

تمام ظرفها شسته اند

چکیده را استخراج کردم

خانه بوی دامستوس میدهد

فایلها را درست گذاشتم سرجایشان

هنوز مرگ دارم.

هنوووووز

کجا خوابیده؟

کجا بیدار است؟

غذا چه میخورد؟

با کی حرف میزند؟

اینهمه سال دلش تنگ نمیشود؟

دلش مرگ نمیخواهد؟

دوست ندارد آدم معمولی باشد؟

برود برای خودش از عنایت خانی بستنی بخرد لیس بزند؟

برود ققنوس از این وسایل دوتومنی بخرد ذوق کند؟

کباب مگسی بخورد؟

دلش نمیخواهد یک روز کنار خیابان باشد من ترمز کنم بپرسم آقا ببخشید اسکان کدوم وری است ؟ میخواهم برای کسی نهار ببرم.

.

.

‌.

واقعا دلش نمیخواهد مرا ببیند؟

  • . خزعبلات .

شامی که نخوردم

مقاله ای که تمام نشد

توالتی که نشُستم

ماشینی که نصب نشد

غباری که پاک نشد

آبلیمویی که نخریدم

میوه ای که ندارم

خوابی که نمی آید

دستی که خواب رفته

سری که گنگ شده

هجوم افکاری که آوار شده 

مرگ دارم.

کجا خوابیده؟

کجا بیدار است؟

غذا چه میخورد؟

با کی حرف میزند؟

اینهمه سال دلش تنگ نمیشود؟

دلش مرگ نمیخواهد؟

دوست ندارد آدم معمولی باشد؟

برود برای خودش از عنایت خانی بستنی بخرد لیس بزند؟

برود ققنوس از این وسایل دوتومنی بخرد ذوق کند؟

کباب مگسی بخورد؟

دلش نمیخواهد یک روز کنار خیابان باشد من ترمز کنم بپرسم آقا ببخشید اسکان کدوم وری است ؟ میخواهم برای کسی نهار ببرم.

.

.

‌.

واقعا دلش نمیخواهد مرا ببیند؟


  • . خزعبلات .

آلبوم بسته نگار
نوازندگان : مجید کیانی - محمدرضا لطفی- ناصر فرهنگفر

اولین باره که توی مدت کل رابطم با همسرم، نشستیم و جداگانه به کارامون میرسیم. فردا دو تا مهمون خیلی خوب و ماه داریم. واقعا نفهمیدم از شهریور پارسال تا الان چطور گذشت. این 11 ماه مثل برق و باد و در عین حال با چگالی اتفاقات در حد بمب گذشت و البته داره میگذره.
و این که چرا مثل خزعبلات قدیم نمی تونم بنویسم هم دلیلش واضحه. خود همسرم شاهده که هیچ وقتی که نمیمونه هیچ، کم هم میاریم و وقت خواب نداریم. سعی میشه از این به بعد حداقل جنبش و تکاپو توی نوشتنم بیشتر باشه. انشاالله.
اما این آلبوم که ازش می نویسم، بعد مدت ها منو برد فضانوردی. الان که به گذشته نگاه میکنم، می بینم من چقدر آلبوم گوش دادم. حس میکنم سن ماموت رو دارم. بگذریم...
دقیقه 12:30 بعد از اینکه لطفی ملودی رو میزنه، یهویی کیانی میاد و میترکونه و میره. اوج و منتهای زیبایی همین لحظست. خوشحالم میتونم موسیقی ایرانی و کلا هنر ایرانی رو درک کنم و لذت ببرم.


  • . خزعبلات .

فکر میکردم که اگر کسی قریحه چیزی مثل نوشتن داشته باشد یعنی خلط نوشتن با مذاقش.یعنی ادغام نوشتن با قلمش‌.یعنی امتزاج نوشتن با روحش.

امروز

از اینجایی که من هستم

دلم لک زده است برای خزعبلات قدیم که ...

که حس میکنم همیشه برای نوشتن حرف بود و این روزها نیست.

حرف هست ولی کم است‌.

خیلی کم

  • . خزعبلات .

سلامٌ علی اهل القبور السرور

 حقیقتا درک گزاره فوق برای بنده ثقیل است.از اهالی قبور خواهشمندم خودشان توجیهم کنند.در این راستا از خوانندگان عزیز تقاضا دارم چنانچه دانشی دارند به اشتراک بگذارند.

  • . خزعبلات .

تورو خدا بذارید مجازی هم شده بگم

امروووووز حالم خوبه

خوبم

  • . خزعبلات .

هه هههاهاهوؤووؤم

بعد از یه غیبت طولانی به خاطر یه سفرطولانی تر

من

min

اعلام میکنم که بعد از ۱۴ ساعت طی طریق

۲۴ دقیقه بامداد یکشنبه ۱۱ مرداد

به آرامش مطلوب حضور بی دغدغه در اینجایی که همین حالای الان هستم رسیدم‌.

اللهم فک کل اسیر

اللهم فک کل اسیر

اللهم فک کل اسیر

آمین

  • . خزعبلات .

در پیشگاه ملکوتی تهی مغذی ،( قال بدمست رضی الله عنه ) هستم که همین دیروزگان به جان عزیز آبی سوگند خورده بودم که تا قیامت در معرضش نباشم.

آدمیزاد عجیب خلقتی است.

قاتل همیشه به صحنه جرم بازمیگردد.

همیشه.

مثل من که به نظاره مقتولم آمده ام و علیرغم سن بالایش کاملا احساس میکنم دارد جای نداشته ام را میمالد.

اوووووف

بمال

بمال

مالامال

راحتی؟

راحتم.

راحتی؟

راحتی؟

راحتم

  • . خزعبلات .

روز جمعه گذشته به اتفاق خانواده همسر رفتیم سمت سیاهکل و دیلمان و جای همه خالی. توی مسیر خیلی یاد چریک هایی بودم که توی 19 بهمن 1349، پاسگاه سیاهکل رو گرفتن. آدرسش رو هم تقریبی فهمیدم کجاست. خیلی نمیخوام طولانی بنویسم. وقت ندارم. اما دلم نیومد در مورد دو تا چیز ننویسم. اول از همه در مورد همین گروه چریک ها و دوم در مورد موجود به غایت نازنینی که شوهرخاله همسرم هستن. سالیانی بسیار دور ایشون توی هند درس خونده بودن. ازشون در مورد "راوی شانکار" پرسیدم. باورم نمیشد. گفت که کنسرت راوی شانکار رفته. از شخصیت کاریزماتیکش گفت و من چقدر آرزو میکردم میتونستم جای ایشون بودم و اون کنسرت رو میرفتم. 
گیلان واقعا زیباست، خصوصا ارتفاعات سیاهکل و دیلمان. اون روزها یاد فیلم "خانه دوست کجاست" کیارستمی افتادم. با موسیقی تیتراژ پایانیش که تار امین الله حسین بود، عشق بازی کردم. احساساتم ملغمه عجیبی شده بود از چریک های فدایی خلق و راوی شانکار و طبیعت دیلمان و موسیقی صبا و ...
یادش بخیر و روح راوی شانکار و شهدای فاتح پاسگاه سیاهکل در بهشت برین شاد.
  • . خزعبلات .


من به ریاضیات علاقه عجیبی دارم. دو عامل باعث شد که توی شبی که فرداش امتحان نظام دارم، بشینم و این پست رو بنویسم. 
اول لبریز شدن احساسات و دوم مفهوم نگاشت در ریاضیات. قبلا در این مورد توی وببلاگ سابقم نوشته بودم. اما از اونجایی که هر بار که میشنوی نامکرره، باز هم می نویسم.
به زبان ساده، نگاشت، تصویر کردن یک مفهوم در یک فضا به مفهومی در یه فضای دیگست. احساسات و زیبایی و شور و سرخوشی و سرمستی توام با شادی و فوران اون خیلی باشکوه و زیبا و نامنتهاست. حالا فرض کنید این مفاهیم بخواد به زبان هنر توصیف بشه. توی موسیقی این تبدیل

مفاهیم نمود خوب و پرقدرت تری نسبت به سایر هنرها داره، البته برای من. چون انتزاع در پروسه تبدیل مفهوم، وقتی بیشترین کارکرد رو داره که به زبان انتزاع در بیاد، نه اینکه محدود بشه. موسیقی انتزاعی ترین هنر بشره، چون هیچ وقت المان های بصری توش کاربردی ندارن.

غرض از اطاله کلام اشاره به آهنگ ابدیت (Eternity) از آلبوم غزل 1 هنرمندان کبیر، کیهان کلهر و شجاعت حسین خان بود. جدیدا، اجرایی تصویری به سال 2015 از این آهنگ به دستم رسیده و چون توی پرده های ماهور نواخته شده، دلم نیومد ازش ننویسم.
موسیقی مثل نسیمی ملایم، دستای تو رو میگیره و میبره به ابدیت، اونجا که هیچ ترس و شک و یاس و ابهامی وجود نداره و همه چی بی واسطه و عریان و عیانه. به یاد استادم امین که همیشه این شعر رو میخوند:

مرگ اگر مرد است، گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاوردان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

شاید بگید چه ربطی داشت که توی سرخوشی از مرگ حرف زده بشه، اما وقتی انسانی به این نگرش برسه که مرگ، کلید قلعه عیانیت و عریانی همه مفاهیمه، میشه این شعر رو هم در نگاه فلسفی عمیق، نگاشتی از اون احساس لبریز شده و این موسیقی دونست و صد البته این نگرشی که من دارم، ممکنه در نگاه آدمی دیگه کاملا متضاد باشه. القصه، همین مرا بس که برای من این نگرش جواب میده. به قول حافظ:
من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند و به قول قرآن، لکم دینکم و لی دین.
آره، این نگرش برای من مبدا حرکت و جنبشه و سیر من توی مسیرم رو پرشتاب تر و زیباتر و روحانی تر میکنه. 
دستان شجاعت حسین خان و کیهان کلهر رو میبوسم که تبدیل این مفاهیم رو برای آدم های به غایت معمولی ای مثل ما سهل و ساده کردن. سعیشان مشکور باد!

  • . خزعبلات .

لعنت به اون مادر به خطا که تصمیم گرفت شماره ما از ۳۳۳ به ۳۳۳۶۶۶ تغییر کنه و لاجرم ISP مورد علاقمون بپره.

  • . خزعبلات .

همیشه های همیشه جایی بودم که برایم خیلی عجیب بود.مثلا خودم را برای آنجا نمیدانستم.مثلا فکر میکردم در همان آنک باید جایی باشم که مال آن حال و حوالی ام.مثلا سال ۸۲ تا ۸۶ همیشه میرفتم کلاس اقتصاد خرد و کلان دکتر ایمانی. بعد نمره های خودم که رشته ام فرسنگها با اقتصاد فاصله داشت آخرش میشد ۱۴ ۱۵.در حالیکه از همان اول اول اولش میدانستم کلاس او جای من نیست.۸۶ تا ۹۰ هم به همین منوال. شنبه ها کلاس صفوی علامه. یکشنبه ها کلاس خودم تعطیل. دوشنبه و سه شنبه میرفتم دانشکده بالا. مباحث دینانی. آخر هفته هم برمیگشتم.همه اینها در حال بود که نه کلاس صفوی و نه کلاس دینانی و نه خانه ،هیچکدام جای من نبود.

از ۹۰ هم که حرفی برای گفتن ندارم. عمرم رفت برای سپیدگاه.

هنوز هم دچارم.

سالها گذشته.

خودم را بصورت مالیخولیایی گوگل ارث میکنم. حتی در ذهنم حواسم هست که همه لایه ها را با هم فعال کنم.من وسط یک تکه زمین خشک، جایی که فقط بالای سرم سبزی تنکی وجود دارد و زیادددددددددد از سبزی بالاها فاصله دارد، رو به بالا افتاده ام و باز از خودم میپرسم

اینجا جای تو نیست

اینجا چه کار میکنی ؟

  • . خزعبلات .

به نام خدا

اکنون که قلم در دست ندارم و انگشت به صفحه دارم

دارم فکر میکنم یه مرد خونه نشین چه شکلیه.

دارم فکر میکنم جای ۳ ساعت آخر شب باید تمام روز سراج گوش کنم.

دارم فکر میکنم باید بدونم منفردزاده درباره ترانه شماره ۳ آلبوم شماره ۱۲۴۸ نظرش چیه.

دارم به زنده بودن یکی از اون ۵۰ و چند نفر فکر میکنم.

دارم آدم دست به سازی رو میبینم که میخواد بهم یاد بده کجای همایون شبیه کجای نواست .

دارم فکر میکنم چه ظرفهایی که سر شستن بشکنه.

دارم فکر میکنم چهار بعدازظهر صبحانه چی بخوریم.

دارم فکر میکنم اذان سلیم رو کجای دلم بذارم.

دارم فکر میکنم احسان طبری روز بیست و سه آذر نهار چی خورد.

دارم فکر میکنم چرا لطیفی رفت و مشکاتیان موند.

دارم فکر میکنم اسم خواهر ابتهاج پروین بوده.

دارم فکر میکنم فقط یه اجرای دلشدگان هست که با چهارگاه شروع  میشع.

دارم فکر میکنم علیزاده تک مضراب چپش خیلی پرطنینه.

دارم فکر میکنم رضا قاسمی ما رو دعوت کرده پاریس. پول امسالمون میرسه بریم یا نه؟

دارم فکر میکنم من آخرش میمیرم از این دور مکرر تکرار.

خدایا

یادته اون شب که سردم بود و مار سیاه بزرگ زیر تختم نمیذاشتم برم کولرو خاموش کنم،تو هم کولرو خاموش نکردی؟ 

اون به جهنم

امشب منو بخوابون تا اینهمه فکر یهویی نیاد تو سرم‌.

هیژده زده گردن طرفو ناقص کرده،کل امروز و امشب درد داشت.

خدایا

من خودم میخوابم، تو فیزیوتراپیش کن.

دستت درد نکنه.

میبوسمت.

به امید دیدارت.

  • . خزعبلات .

۱۲ نیمه شب:

میای تا ۱۲:۳۰ کتابارو بچینیم؟


۱ بامداد:

اون چراغ نفتی رو بهم میدی؟ 


۲ بامداد:

صبح کی میخواد بیدار شه؟ اااااا اینستای فافا رو ببین.خوش به حالش.


۳ بامداد:

مراسم مایه ماکارونی خوری با نون بیات و سون آپ اسپرایت دیفن هیدرامینی.


۴ بامداد:

خدایا مقاله رده شناسیم مونده،فردا هم داریم میریم،روزه بگیرم نگیرم،خدایا سوپش چه بدمزه است. موهادیشو بمونه طعم زهرمار میده، داغش خوبه


۴:۳۰ بامداد:

تاثیرات فراماسونری در تاریخ ایران.مثلا خواستم خیلی تاریخی عمل کنم یهو دیدم دارم نشانه های ماسونی رو در قهوه تلخ میخونم.


۷ صبح:

خوابم برده احتمالا.


۷:۲۰ صبح:

اِلارم 

خاموشش کرد.



۷:۳۰ صبح:

اِلارم

خاموشش کرد.


۱۰:۳۰ صبح:

رینگگگگگگگ

مهندس ک: پسر نمیای مهندس ص۲. سراغتو گرفته ،بیا ( خواب بودم نفهمیدم کاملا) باوووو بازی!!!!!!!


۱۲ظهر:

بووووووووووووومبببببب

چراغ نفتی قدیمی و اسباب بازی من در دوران شیرین کودکی خرد خاکشیر شد.


الان:

تازه فهمیدم که توافق هستیه ای خوب حاصل شده.


۵۰ سال دیگه:

دوستان من یادمه،شما سنتون قد نمیده،چه روز و شبایی بود،التهاب و بحث و ... لحظه ای نبود که صدای اخبار پخش نشه.قرار بود بعد ۱۲ سال خبرهای خوب بشنویم،از خاتمی که تعلیق کرد و جلیلی که هیچوقت کاترین هشتم !!!! رو نگرفت و ظریف که یه شبه قهرمان شد.اون موقع آگاهی زیاد بود.همه اخبارو دنبال میکردیم.دقیق یادمه

شبی که قرار بود صبح توافق شه اصلا نخوابیدم.

تا صبح بیدار بودم.

تا خود خود صبح.

  • . خزعبلات .

در سال ۸۹ میدان انقلاب کنونی بازسازی شد. 

در سال ۹۴ تازه من فهمیدم که معماری اش خیلی عجیب است.

آقایان زحمت کشیده اند تا اینجا آمده اند.

راضی نبودیم والاااا

  • . خزعبلات .

از این تریبون

از همه عزیزانی که که به جای سری کتابهای سبزرنگ نظام

میروند کتابهای سپید بهرنگی میخوانند

از مهندس ح. که این فرصت طلایی را در اختیار خزعبلات گذاشت،

از مهندس ک. که باعث شد پای خزعبلات قدیم به چنین مجموعه ای باز شود،

از بزرگ خاندان گرامی که در سالهای تجاوز رژیم بعث اقتصاد مملکت رو بلند کرد گذاشت در جیبش،

از مهندس ص. که روح بلاگ نویسی رو دوباره زنده کرد،

از همه و همه

و از دکتر س. که این روزها خیلی سرگنده شده و دارد با ضمیری روشن و روحی آسوده آخرین روزهای اشتغال او را با ریزخندهای حاکی از رضا نظاره میکند،

و در نهایت از خدا که ما را تا به این حد گشاد آفرید

نهایت تشکر را دارم.

  • . خزعبلات .

امروز برای اولین بار، ماهی سیاه کوچولو رو تا ته خوندم. از بس چیزها رو نصفه و چریده خوندم که حد نداره. حرفی ندارم، فقط میگم روح صمد بهرنگی شاد و بهش اطمینان میدم که هنوز ماهی های قرمزی هستن که از شب تا به صبح نخوابن و به دریا فکر کنن.

  • . خزعبلات .

دل افگار کنانه ترین عبارتی که به یاد دارم همین تاریخهای نوشته شده پای پستهاست.

آبان ۹۱.

نوشته شده توسط خزعبلات.

این واژه ها درد دارد.

آدم باید کرگدن باشد که ...

  • . خزعبلات .

زمستان ۸۴

 چه آسوووون میشی گریون بیا اشکامو پاک کن

دلم خیلی گرفته بیا غمهامو خاک کن

.

.

.

تابستان ۹۴

من یه موجم تو یه ساحل که رو شنهات میشکنم دل

بی تو هیچم بی تو پوچم بی تو بی مقصد کوچم




زمستان ۸۴

اولین و آخرین باری که ترانه مشترک حمیرا و فرخزاد را شنیدم.

.

.

.

دقیقا امروز

اولین باری که مصداقی و خودجوش این ترانه را به یاد آوردم.


قاعدتا این ده سال فرصت خوبی بود برای پیدا کردن مُثُلش.

هاااااهااااااهااااااا

مستم.

از همان مستی ها که با بد..... چایی خوردیم و روی آب خندیدیم.


  • . خزعبلات .

همه حرفهای پست قبلی مزخرفی بود از جهالت خویشم.

نگون بخت من که دریا را به جام کشیدم.

غلط گفتم غلط.


  • . خزعبلات .

همین حالای حالا سمت راستم نشسته.پای چپش رو پای راست.سیگارش تمام چایش ناتمام.جزایری تار میسازد.اگر بد صدا هم باشد میفروشد.با یک تیشه و قلم نه ماهه یکی ساخته.

این یکی لاریب فیه آدم است.اولین موجود دوپایی که دراین شهر برایش گفتم که مردم خفتگانند و چون بمیرند بیدار شوند و در نهایت عجب لبخند رضا زد و در تاریکی ماشین فهمیدم که فهمیده.

دومی را روشن کرد.مدتها بود بوی بهمن نشنیده بودم.لعنت به کربنات سدیم.لعنت به همه ماشینها.

بیسکوییت.خاکه ها در گشنیز.همان همیشگی.بطری آب عرق کرده.وز وز پنکه خانه پدربزرگ.ناله شوهر آبی که آبی دوستش ندارد.کسی فلسفه نمیخواند.مجوز کتابفروشی من باطل میشود.

ما خیلی فکر کردیم.از همان فکرهایی که به هیچ نرسید و امشب هم مثلا دور هم نشستیم از آن فکر ها کنیم

این یکی لاریب فیه آدم است.با مستور شروع کردم.به کلهر رسید و حالا  

و حالا

فقط آرامم

بعد شبهای زیادی که در تاریکی خیره میشدم و از خودم میپرسیدم این همان عشق

است یانه

امشب

به ثالث گفتم که او هم نیست.او هم مثل من در جستجوی لامکان و لازمان است.

امشب آرامم.

لاریب فیه امشب آدم دیدم.

سومی را روشن میکند.خیلی وقت بود بوی بهمن نشنیده بودم.

غرق میشوم.

در نوای علیزاده

در هوسرل

در مصطفی مستور

در بهمن

در کلهر

در آدمی که لاریب فیه آدم است.

 

 

 

  • . خزعبلات .

بر آستان جانان سر نتوان نهادن

  • . خزعبلات .

مدتی است تنهائم.

عجیب همه شهر دلمرده اند و خبرشان نیست.

  • . خزعبلات .

خدایا سلام

حال همگی ما خوب است اما تو باور نکن.

خدایا از تو میخواهم دریچه کولر هیچ خانه ای را در امتداد تخت صاحبخانه قرار ندهی.چون بادش میرود توی دماغ صاحبخانه و صاحبخانه چشم بندش را میگذارد روی دماغش و نفسش بند میآید و پره های دماغش عرق میکند و مجبور میشود از دهان نفس بکشد و آب دهانش خشک میشود. و دردناکتر اینکه چون فکر میکند زیر تخت مار سیاه بزرگی است پایش را زمین نمیگذار تا مار اورا گاز نگیرد و هیچکس هم نیست که بیدار شود کولر را خاموش کند.

خدایا

تو راز دل همه را میدانی پس در این دل شب که جنبندگان خفته اند و تو بیداری به ید قدرتت یا کولرو خاموش کن یا دریچه رو ببند یا مار سیاه بزررگو بکش یا یه نفرو بیدار کن یا برق خونمون رو ببر یا آب کولرو قطع کن یا با شهاب ثاقب بزن دخل کولرو بیار یا کابل تیر برق خونمون رو قطع کن یا منو مرگ بده.

دارم میچام ای بی نیاز ترین بی نیازان.

  • . خزعبلات .

 

  • برای زیاری که تکلیفش معلوم نیست.
  •  
  •  
  •  

یک شب آتش در نیستانی افتاد یا نیفتاد

سوخت چون عشقی/ اشکی که بر جانی افتاد یا نیفتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد یا نشد

هر نی ای شمع مزار خویش شد یا نشد

.......

مرد را دردی اگر باشد خوش است یا نیست

درد بیدردی علاجش آتش است یا نیست

 

هر  بشر  را  المی است.

هر الم را بشری است.

 

این یک به یک ترین تابع دنیاست.

 

اگر زیاری بداند یا نداند.
 

  • . خزعبلات .

آخییییییییییش


همه گناهانم بخشوده شد


از فردا به گناهان جدیدتری فکر بایدم.

  • . خزعبلات .

به همه چراغ خاموشهایی که میآیند.


چراغ برای جایی که تکلیفت با خودت روشن نیست 

چراغ برای جایی که برای اکتساب آمدی

چراغ برای دل خاموشی که پی کورسو میگردد

چراغ برای همان دل آواره که راهش را گم کرده


چراغ گاهی روشنش بهتر است


برای گاهی که تکلیفم روشن بود

برای گاهی که اکتساب کرده بودم

برای گاهی که دل روشنم به دنبای دخمه تاریکی بود

برای گاهی که دل راه بلدم راهش را میدانست


چراغ روشن آمدم 


به همه چراغ خاموشهایی که میآیند.


  • . خزعبلات .

لُخت و لَخت پهن شده ام وسط اتاق. زبری گلیم پوستم را میخورد.سینه خیز میروم جلوتر تا خنکی سرامیک را بهتر بشنوم.آبی خوابیده . شوهرش زل زده به سفید. هنوز دلش میخواهد حمله کند ولی سپید ناز دل من خوابیده. پایین خوابیده اند. بالا خوابیده است. سفید و شوهرش و حتی آبی خواب رفته اند.من بیدارم.و شوهر آبی.

آی عشق چهره آبی ات ...

رنگواژه ها چه اند؟ از کجای دنیا آمده اند؟

راستی 

اصلا حرف من رنگواژه نبود.داشتم میگفتم؛ رو سرامیکم.همه کفشهایی که بوی رفتن میدادند را امروز شستم‌.سه جفت زنانه و دو جفت مردانه.از رفتن خبری نیست.راستی یادم رفت بگویم امروز باد آمد. از شرق آمد و از غربم گذشت‌کاش خانه من رو به شمالستان آدمیت بود. آنوقت باد از شمال ترین جای زمین که می آمد پرده را کنار میزد و ... من عمدا پرده خانه را نازک دوختم تا باد بیاید اینجا زندگی کند.

روی سرامیکم.

ناد نمره ها را قبول نکرد. پکرم. شریک دیوانگیهایم خواب رفت. ناد را تلفن زدم و به دیگری گفتم.فردا خودش میرود.

امروز ۹ امتیازی شدم.سه تا بار انداز. کاش فرنگی کار بودم.سانتو حال دیگری دارد.

دارم خزعبلات میگویم.

خزعبلات 

خزعبلات

آی عشق چهره آبی ات ...

  • . خزعبلات .

امروز افطار ثقظمپال خوردیم.

این اولین اختراع منه.

  • . خزعبلات .

امروز بعد از انجام کارهای آسانسور، نشستم و یه متنی که علی دهباشی برای شاهرخ مسکوب تهیه کرده بود رو خوندم. نوشته حسن کامشاد بیشتر از همه توجهم رو به خودش جلب کرد. آخه از دبیرستان و از وقتی توی اصفهان و توی یه دبیرستان بودن، با هم آشنا بودن و ارتباط داشتن. وقتی داشتم میخوندم، بارها بغض گلوم رو گرفت و ولم کرد. یه جا بلند شدم به امیر بگم جون مادرت بگیر اینو بخون، اما مهندس داشت باهاش حرف میزد.
متنش خیلی بلند بود، ولی سعی میکنم توی اولین فرصت بذارمش تو وبلاگ که همه بخونن. شاید کار من توی کل زندگی و بالطبع توی این وبلاگ، جمع کردن این چیزهای قیمتیه تا به صورت اتفاقی نگاه کسی بهش بخوره و شاید فتح بابی بشه برای اتفاقات بعدی.
خیلی حس عجیبی دارم. وقتی می نویسم، وقتی میخونم، انگار یه شعله ای که داره خاموش میشه رو دارم روشن نگه میدارم. نمیذارم تندبادی یا غفلتی خاموشش کنه. اون آتیش شعله عمر منه، گرمابخش زندگی منه. وقتی میخونم یا می نویسم و مهم تر وقتی میخونم، انگار حس غربت یه تبعیدی بیدار میشه. اون حس غربتی که توی من نهادینه شده، نمی دونم از کجا آب میخوره. شاید جبری و ذاتی و غریزیه. وقتی شاهرخ مسکوب دست حسن کامشاد رو میگیره و میگه بیا و تاریخ بیهقی رو بخون، هیچ کس نمی تونه بفهمه من چقــــــــــــــــــــــــــــــدر ارضای روحی میشم. ناف ما رو با این چیزا بریدن دیگه.


پ.ن:
خاک بر سر من که 4 تا کتاب از شاهرخ مسکوب دارم و یا نخوندمشون و یا چریده چریده خوندمشون. خاک بر سر من

دلم نیومد از اون متن بلندبالا چیزی براتون نذارم:

ﺷﺎﻫﺮخ ﻋﺎدت روزاﻧﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ را از اﯾﺎم ﺟﻮاﻧﯽ داﺷﺖ ﻫﺮﺟﺎ . ﻣﯽ رﻓﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻓﺘﺮﭼﻪ ای ﻫﻤﺮاه داﺷﺖ و در ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﭼﻨﺪ ﺧﻄﯽ ﻗﻠﻢ ﻣﯽ زد. در ﺳﺎل ﻫﺎی اﺧﯿﺮ ﻟﺮزش دﺳﺖ ﮐﺎر ﻧﻮﺷﺘﻦ را دﺷﻮار ﮐﺮد. دﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮات را ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺖ. ﺳﺎﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. آﺧﺮﯾﻦ دﻓﺘﺮﭼﻪ ای ﮐﻪ در اﺗﺎﻗﺶ ﯾﺎﻓﺘﻢ دوﺻﻔﺤﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ، آن ﻫﻢ ﺑﺎ دﺳﺖ ﻟﺮزان . ﺻﻔﺤﻪ اول ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ داروو درﻣﺎﻧﺶ ﺑﻮد، و ﺳﺆاﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻪ از دﮐﺘﺮش ﺑﮑﻨﺪ و در ﺻﻔﺤﻪ دوم دﻓﺘﺮﭼﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺼﺮع ﺷﻌﺮ درج ﺷﺪه ﺑﻮد، ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ آﺧﺮﯾﻦ اﺛﺮﺧﺎﻣﻪ ﺷﺎﻫﺮخ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد:
"ﻋﺸﻖ داﻏﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﺮگ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﻧﺮود" 
  • . خزعبلات .