خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

پنجشنبه ای که گذشت، صبح بیکار بودم و متین هم رفته بود مدرسه. به وحید زنگ زدم و گفت از سمنان داره میاد شهمیرزاد. منم حاضر شدم و اومد دنبالم. رفتیم کار بانکی مربوط به ماجرای پنجشنبه گذشته رو انجام دادیم و رسید رو هم تحویل دادیم و دیگه کار خاصی نداشتیم. رفتیم جای همیشگی و صبحونه املت و چای خوردیم. بعد هم رفتیم دفتر وحید و چند دقیقه ای نگذشته بود که کار متین هم تموم شد و اومد پیش ما. چند دقیقه ای اونجا بودیم و اومدیم خونه.

شب منزل مهندس بودیم و خانواده فرید و علی آقا هم اونجا بودند. شایان دوباره حرف مجموعه های مندلبرات و ژولیا و مثلث سرپینسکی رو که چند وقت قبل بهش گفتم پیش کشید و یه جمله گفت که خیلی به دلم نشست. گفت: عمو! نظم عجیب این شکل ها با پیش فرض های ذهنی من جور در نمیاد. سریع حرفش رو گرفتم و فهمیدم توی بنیان ها و اصول فکریش به "شک" افتاده و چقدر قشنگه این لحظات شک اون هم در بنیادی ترین مسائل. لحظه بیان این جمله اش به همراه شبی که در مورد کتاب شرح ادوار صفی الدین ارموی حرف میزد، بهترین لحظه هاییه که با این بشر ۱۷ ساله نابغه داشتم.

پ.ن:

در مورد Mandelbrot Set و Julia Set و Sierpinski Triangle بخونید. جالبه.

  • . خزعبلات .

شدم مدیر دبیرستان و هنرستان و دارم از جهات مختلف با زیر و زبر دنیا آشنا میشم، حالم بدک نبود تا امروز که مخبر فرستادند مدرسه. روز روشن. با ابلاغ

  • . خزعبلات .

خیلی شعرها شاید برای خیلی از افراد، شاید مصداقی نداشته باشه. ولی برای مثال، این شعر سهراب سپهری برای من مصداق داره. دوستانی دارم که کنارشون حالم خوبه و کنار اونها وجود خدا رو حس می کنم. برای همه چنین حسی رو آرزومندم.

پ.ن:

این پست در شهمیرزاد و در باغ عموی احسان و در کنار دوستان خوبم نوشته شد. ممنون از احسان و فائزه بابت میزبانیشون از ما. ما حدود بیست و چهار سالی هست دوست و رفیق هستیم. سالها مجردی و الان هم با همسرهامون کنار همدیگه هستیم

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. پریشب مهندس گ. و خانواده شام مهمون ما بودند و دیشب وحید و مهتاب که اتفاقا همین جا خوابیدند و امروز بعد از صبحانه از اینجا رفتند. هوای امروز گرم و آفتابی و یه طورایی بهاریه و پرنده ها هم میخونند. متین پرده ها رو کنار زده و آفتاب تندی وارد خونه شده. آدم دلش میخواد دراز بکشه و فکر کنه در سواحل جزایر قناری هست و دوش آفتاب بگیره.

این چند روز که داروها رو مصرف می کنم، راحت تر میتونم کارهای توی اداره رو انجام بدم، ولی عوضش این دو شب اخیر بعد از مصرف داروها گیج و منگ بودم. جالب تر اینه که امشب بعد از یک هفته مصرف داروها، قراره دوزش دو برابر بشه. 

دیروز متین مدرسه بود و من تنها خونه بودم. بعد از اومدن دیدم چهار تا کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو آورده. اتفاقا چند روز پیش داشتیم مستند مهدی آذر یزدی رو تماشا می کردیم.

این پنجشنبه و جمعه اخیر، اولین تعطیلاتی بود که بعد از مدتهای مدید، درگیر کاری نبودم و آزاد بودم. هفته های گذشته یا یه کاری داشتم یا ماموریت و یا کار در اداره. خلاصه که آدم چقدر نیاز داره به این تعطیلات.

پ.ن:

دیشب دقیقا یک ماه از سکته مغزی وحید می گذشت.

دیروز ۹ آذر، یازدهمین سالگرد درگذشت استاد محمد خواجوی، شارح آثار بزرگ عرفانی بود.

  • . خزعبلات .

تقویم روی میز اداره رو نگاه کردم و دیدم نوشته ۱۴ جمادی الاول ۱۴۴۵ و یادم افتاد که توی شناسنامه ام تاریخ تولد قمری من ۱۴ جمادی الاول ۱۴۰۵ هست و این یعنی امروز هفتم آذر ۱۴۰۲، من به سن چهل سالگی قمری رسیدم و مکلف شدم، مکلف به پایان دوران جوانی و ورود به سن میان سالی. همین طوری و خنده خنده زمان گذشت و این سن رو هم تجربه کردیم. هی، کجایی جوونی که یادت بخیر.

امروز نشستم تا صورت وضعیت شهریور ماه رو تموم کنم، اما انگار تمومی نداره لعنتی. همیشه گفتم دو کار هست که خیلی مزخرف و چرنده، اولیش دبیر جلسه بودن و نوشتن صورتجلسه و دومی بررسی صورت وضعیت.

دیروز که از تهران اومدم، حال متین خوب نبود. انقدر بد بود که دو نوبت با روانپزشک من نوبت گرفت و حرف زد. ساعت ده و نیم شب رفتم داروها رو بگیرم. یه ساعت از این داروخونه به اون داروخونه، ولی همه می گفتند یه دارو رو نداریم. اینم وضع ما و زندگیمون.

  • . خزعبلات .

ساعت ۴ صبح بیدار شدم. دیشب هم دیر خوابیدم. وحید و مهتاب شام مهمون ما بودند. چند روزی بود اونا رو ندیده بودم. خلاصه سه چهار ساعتی بیشتر نخوابیدم. تازه زود راه افتادیم باز با بیست دقیقه تاخیر رسیدیم به محل جلسه. جلسه برگزار شد و تازه ناهار خوردم و اومدم توی ماشین تا همکاران دیگه بیان و راه بیفتیم سمت خونه.

چند روزی که داروها رو استفاده می کنم، برگشتم به شرایط نرمال. تازه می فهمم توی چه جهنمی زندگی می کردم. حالا سر یک هفته قرار دوز دو تا از داروهام دو برابر بشه. فعلا که خوب هستم. همین.

  • . خزعبلات .

امشب و به هر زوری بود، از آپ نوبت روانپزشک گرفتم و با هم حرف زدیم و مشخص شد با این اوضاعی که من مبتلا بهش هستم، نیاز به دارو دارم. متین هم حال مساعدی نداشت. دومین روز پشت سر هم هست که حالت استفراغ داره. خلاصه با هم رفتیم داروخونه شهمیرزاد که یکی از داروها رو نداشت. متین گفت بریم مهدیشهر و راه افتادیم سمت مهدیشهر. چند تا داروخونه بسته بود و بالاخره یه داروخونه شبانه روزی پیدا کردیم و داروها رو گرفتم. برای شام رفتیم کبابی دور میدون شهدای سنگسر و دو تا کباب لقمه گرفتم و توی ماشین خوردیم. بعد هم مجدد برگشتیم شهمیرزاد و خونه خودمون. متین ربع ساعتی هست که خوابیده و منم ربع ساعتی هست که اولین داروهای ضد افسردگی خودمو خوردم تا ببینم چی میشه. البته بیش از ده سال پیش، اولین بار، با امیر خدا بیامرز رفتیم روانپزشک و برامون سرترالین نوشته بود. من با تموم شدن همون دوره دارویی، مصرفشون رو قطع کردم و بعد بیش از ده سال، دوباره مجبور شدم که اون ها رو شروع کنم. البته الان برام سه تیپ داروی مختلف نوشته. خدا بخیر بگذرونه. واقعا در حالت نزدیکی به فلج شدن زندگیم بودم، شاید هم واقعا فلج شده بودم و خودم خبر نداشتم. اثرات داروها رو کم کم دارم حس می کنم. امیدوارم بتونم به زندگی عادی برگردم.

راستی امروز فرید و مائده، ناهار پیش ما بودند. چقدر خوش گذشت و چقدر خوبه که میشه با آدمهایی مثل اونها، حرف های دوزاری نزد. تمام.

  • . خزعبلات .

دیروز که پنجشنبه بود برای بازدید رفته بودیم شهمیرزاد. بعد بازگشت از ماموریت، اومدم خونه و چون متین خونه بود، ناهار خوشمزه ای درست کرده بود. یه غذای گیلانی به نام مرغ ترش که من مزه اش رو خیلی دوست دارم. غذا رو که خوردیم، خوابم میومد. متین هم چون زود بیدار شده بود، خسته بود و گرفتیم خوابیدیم. من زودتر بیدار شدم و یه ربع بعد متین هم بیدار شد. خونه رو مرتب کردیم و منم بعد مدتها آب و روغن ماشین رو چک کردم و دیدم آب کم کرده. آب و ضدیخ اضافه کردم و چون شام منزل مهندس و خانم مهندس دعوت بودیم، دوش گرفتیم و راهی شهمیرزاد شدیم. پدر و مادر و دو تا برادر خانم مهندس اومده بودند و اولین باری بود که اونها رو می دیدیم. تا رسیدیم شام خوردیم و بعد با پدر خانم مهندس حرف زدم و شایان هم یه سنتور عالی در ماهور برای ما زد. شب خیلی خوبی بود. بعد خداحافظی کردیم و اومدیم آپارتمان خودمون در شهمیرزاد. مدت ها بود به خاطر ماموریت های کاری پشت سر هم من، اینجا نیومده بودیم. هوا بسیار سرده و پکیج رو زیاد کردیم تا خونه گرم بشه. فعلا با جوراب و گرمکن در زیر پتو مشغول تایپ این پست هستم. قرار بود امشب به وحید بگیم بیاد پیش ما که به خاطر مهمونی امشب خانم مهندس، قضیه کنسل شد. حالا متین گفت اگه بشه فردا بگیم بیان پیش ما. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

این چند روز با حالت رخوت و بی انگیزگی کامل گذشت. یه روز که اصلا سر کار نرفتم و تا ساعت یازده و نیم صبح خوابیدم و دو روز هم مرخصی اول وقت گرفتم و بعد رفتم اداره. خودم هم بعضی وقتا میمونم که چه طور خودمو میکِشم و ادامه میدم. هفته ای که گذشت، دو سه باری وحید رو دیدم. احتمالا امشب بریم شهمیرزاد و اگه وحید حال داشت، بگیم بیاد پیش ما. تنها کاری که میکردم، گوش دادن به مصاحبه های تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد با آقایان ابوالحسن بنی صدر و دکتر مهدی حائری یزدی بود که تمومشون کردم و الان هم مشغول مصاحبه های دکتر محمدعلی مجتهدی هستم. ماموریت اومدیم شاهرود. دیگه رسیدیم به محل کار. تا بعد.

  • . خزعبلات .

الان توی ماشین هستم و در حال رفتن به ماموریت تهران. همین الان از میدان قومس گذشتیم و از سمنان خارج شدیم. جمعه گذشته هم تهران بودم، رفته بودم نمایشگاه صنعت برق. چهارشنبه گذشته دامغان بودم برای تعویض بوشینگ و کلا هفته گذشته به ماموریت و ییلاق قشلاق گذشت.

روز پنجشنبه گذشته، وحید در تهران آنژیو شد و دیشب زنگ زدم به مهتاب که حال و احوال وحید رو بپرسم، خود وحید گوشی رو برداشت. بعد حال و احوالپرسی، گفت بچه ها ساعت هشت و نیم دارن میان برای عیادت و شما هم بیایید. لباس پوشیدیم و رفتیم یه سری خرت و پرت گرفتیم و رفتیم پیش وحید. بعد احسان و رضا و طاهر هم اومدند و خدا رو شکر وحید خیلی حالش خوب بود. ساعتی بعد، بچه ها رفتند و اصرار کرد که ما بمونیم. موندیم و شام رو هم مهمونشون بودیم. تا ساعت دوازده و ربع اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه. خدا رو شکر نسبت به دفعات قبل، خیلی حالش بهتر بود و انشاالله هر چی زمان پیش میره، حالش بهتر بشه. 

پ.ن:

روز پنجشنبه گذشته مصاحبه های تاریخ شفاهی با ابوالحسن بنی صدر رو تموم کردم و بلافاصله مصاحبه های دکتر مهدی حائری یزدی رو شروع کردم و جمعه توی مسیر رفت و برگشت تهران، تمومش کردم. چه نکات و چه چیزهای جالب و عجیبی از این مصاحبه ها به دست میاد. به نظرم کسی که تاریخ معاصر ایران رو دنبال می کنه و این مصاحبه ها رو نشنیده، نمیتونه قضاوت و دید درستی به تاریخ داشته باشه. امروز احتمالا توی مسیر، مصاحبه های دکتر محمدعلی مجتهدی رو شروع می کنم.

  • . خزعبلات .

امشب عقد احسان بود. آخرین نفرمون هم رفت قاطی مرغا. الان اومدیم خونه رضا و الهام و منتظر عروس و دامادیم. جای وحید و امیر خالی. خیلی جاشون خالیه. امیر که اون دنیاست و وحید هم تازه از بیمارستان مرخص شده و اومده خونه پدرش و نتونست امشب پیش ما باشه. همین شبها و همین لحظاته که میمونه و بس.

پ.ن:

توی مراسم امشب، یکی از همکلاسی های خانم دوره لیسانس رو بعد از بیشتر از دوازده سال دیدم. چقدر زمان زود میگذره.

  • . خزعبلات .

سالها میگذره، آدم های زیادی رو می بینی، ولی خیلی معدود و تک و توک، افرادی رو به نزدیک ترین دایره وجودی خودت راه میدی. امیر و وحید، بهترین دوستان من بودند و هستند و خواهند موند. فکر میکنم از یه جایی و از یه سنی به بعد، کسِ دیگه ای به اون دایره ورود پیدا نمیکنه. 

یه هفته ای میشه که اون عارضه برای وحید پیش اومده و اون آدم رو روی تخت بیمارستان انداخته. دست و دلم نمی رفت بنویسم، دست و دلم به زندگی نمی رفت. یادش بخیر این یک ماه اخیر، تقریبا هر روز که میرفتم اداره، ساعت ده تا یازده، یا وحید یا من به هم زنگ میزدیم و می گفتیم: حاجی میکشه؟ و بعد در جواب می گفتیم اصلااااا.

دیروز وحید رو آوردند بخش و دیروز و دیشب نشد برم دیدنش. این چند روز، به استثنای دیروز، هر روز یا هر شب، میرفتم بیمارستان و بعضی وقتا هم میشد برم دیدنش. اما امشب با راحتی رفتم دیدنش. بعد از تموم شدن همایش نظام مهندسی در ساعت هشت شب، رفتم بیمارستان. حدود نیم ساعتی پیشش بودم. بعد از متین، امن ترین حضور رو پیش وحید دارم و بس. حرف زدیم و سکوت کردیم، مثل گذشته ها. بهش گفتم آرزومه خوب بشی و دوباره بریم روی بالکن خونه ات و مثل گذشته ها که سیگار می کشیدیم، بایستیم و کنار هم باشیم. بهش گفتم مجید از آلمان اومده و دیشب جویای احوالت بوده. زنگ زدم به مجید و گوشی رو دادم وحید و چند دقیقه ای با هم حرف زدند. بعد مزاحمش نشدم و خداحافظی کردم و اومدم شهمیرزاد پیش متین. همه منتظریم تا شنبه آتی، وحید رو برای درمان تکمیلی بفرستند تهران و کاری از ما بر نمیاد جز آرزوی سلامتی او. حضور وحید توی زندگی من، یاد روزهای خوب و زیبای گذشته من رو زنده نگه میداره. آرزو میکنم که بمونه تا اون روزهای خوب و شیرین گذشته هم بمونند و نمیرند، چنین باد.

  • . خزعبلات .

گفت ساغری، همت کجاست؟ گفتم پایینه. راهش ندادند

گفت میبینی چه لَمی دادم؟؟!!

بعد یهو یادش رفت من بالای سرش هستم، خیره به سِرُم نگاه کرد

منم راهروی تاریک و سبز و سرد و بدبوی آی سی یو رو گرفتم و اومدم پایین

  • . خزعبلات .

تعداد پسرهایی که در طول زندگیم باهاشون رفاقت عمیق و خانوادگی داشتم زیر انگشتان یک دسته. شاخص ترین امیر بود که رفت و امروز در کمال ناباوری زنگ زدند که وحید بخاطر لخته شدن خون در مخچه رفته آی سی یو و.....

نمیدونم چی بگم...

اما واسه من و وحید ، این دوستی ها مثل یک تکه الماس درخشان وسط تاریکی و منجلابه

وحید ، سرت سلامت. تو رفیق خوب مایی. برامون بمونی

  • . خزعبلات .

سالها پیش، وقتی بزرگترین لذت و تفریح زندگیم، خرید نوار کاست بود و خیلی هم به حسین علیزاده علاقه داشتم، هر کاستی ازش پیدا می کردم رو می خریدم و گوش می دادم. اسم یکی از این کاست هایی که خریدم، "از اعصار" بود که حاوی موسیقی فیلم مستند "میراث کهن" و فیلم "زشت و زیبا" بود. به واسطه همین کاست، هر دو تا فیلم رو پیدا کردم و تماشا کردم. مستند "میراث کهن" در مورد زندگی و آثار استاد علی اسفرجانی بود که از هنرمندان رشته هنری سوخت و معرف بودند. سالها بعد متوجه شدم که ایشون پدر شهرزاد اسفرجانی، همسر هوشنگ کامکار هستند. اما در مورد فیلم "زشت و زیبا" فقط میتونم بگم از معدود فیلم هاییه که بیش از یک بار دیدم و بازی های بی نظیر و درخشان سعید پور صمیمی، مهدی فتحی، اصغر همت و گلچهره سجادیه یادم نمیره. خصوصا فضای مکانی مورد روایت فیلم هم عجیب روی من اثر گذاشت.

این همه نوشتم تا تازه به اصل مطلب برسم. دیشب هم من و هم متین، ساعت ۷ شب تازه رسیدیم خونه. من سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مهندس گ. در شهمیرزاد. قبل از ما خانواده علی آقا و همسرشون و دخترشون اونجا بودند. بعد تر فرید و همسرشون هم اومدند. شام خوردیم و مثل همیشه خانم مهندس غوغا کرده بود. دستپخت این موجود بی نظیره. بگذریم، شایان برای فرید آهنگی گذاشته بود و داشت تعریف می کرد که تکنیک این آهنگ اینجوره و ترکیب آوازهای قدیمی هست و ... و مال آلبوم ")از اعصار". من هم اون کنار در حالت خستگی مفرط نشسته بودم و گوش هام تیز شد که چقدر صدای این آوازه خوان آشناست. پریدم اون وسط و گوشی رو از شایان گرفتم و گوش دادم و گفتم این صدا، چقدر شبیه صدای عطا امیدوار هست. بعد رفتم و آواز بی نظیر عطا امیدوار در دستگاه همایون رو برای شایان پخش کردم. شایان هم گفت جنس و فضای آوازش، عین صدای موجود توی اون قطعه آلبوم از اعصار است. 

اسم اون قطعه کوتاهِ آلبوم از اعصار، "آن روزها" بود و دیشب کلی جستجو کردم که ببینم آیا واقعا مال عطا امیدوار هست یا نه. اون جستجو نتیجه ای نداشت، ولی یاد عطا امیدوار و یاد آلبوم "از اعصار" زنده شد.

این فایل اذان عطا امیدوار در دستگاه همایون هست و بعد از اذان جادویی "سلیم موذن زاده" و برادرش "رحیم"، زیباترین اذانی هست که شنیدم:

و این هم قطعه "آن روزها" در آلبوم "از اعصار" حسین علیزاده:

  • . خزعبلات .

یکی از عادات روزانه یا هفتگی من اینه که سری به صفحه اصلی ویکی پدیای فارسی می زنم و مقاله تصادفی روز و سایر اطلاعات اون سایت رو میخونم. مقاله این هفته در خصوص "دین الهی" بود که "اکبر" پادشاه گورکانی هند، واضع و پایه گذارش بوده. با محتوا و چیستی این دین کاری ندارم، اما عامل بنیادین این دین، مفهومی است به اسم "صلح کل" و نوشته شده بود که این مفهوم از مفهوم "محبت کل" محی الدین ابن عربی برداشت شده و این صلح کل مرتبه ای پایین تر از محبت کل هست و به نوعی پذیرش تمامی اعتقادات ادیان مختلف هست.

اما چی شد تحریک شدم تا در مورد این مفهوم پست بذارم. مدتها قبل توی تلگرام، کانال مسعود بهنود به اسم "هزار داستان با مسعود بهنود" رو دنبال می کردم. یکی از اون داستان ها در مورد خانمی بود به اسم "پوران صلح کل" که ایشون همسر "سیروس طاهباز" (مدیر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و چاپ کننده آثار نیما یوشیج) بودند. مدتها برام سوال بود این چه جور نام خانوادگی هست و مفهومش چیه و خلاصه با دیدن مقاله دین الهی اکبر شاه و مفهوم "صلح کل" در دین ایشون، متوجه موضوع شدم.

  • . خزعبلات .

دیروز دیر رفتم سر کار. وقتی رسیدم کلی کار داشتم و خدا رو شکر به سرانجامشون رسوندم. با پسرخاله رفتیم انبار و با یه تیر دو نشون زدم و بعد از رسیدن از انبار، روی بررسی یه طرح پیشنهادی بوشینگ کار کردم و اون رو هم در لحظات آخر به سرانجام رسوندم و اومدم خونه‌ی شهمیرزاد. با متین ناهار خوردم و استراحت کردیم. بعد از بیدار شدن از خواب به وحید زنگ زدم که شب همدیگه رو ببینیم که مهتاب گوشی رو برداشت و گفت توی مسیر شمال هستند و دیدار میسر نشد. متین گفت به خانم مهندس و شایان بگیم شام بیام پیش ما و تماس گرفت و اونها هم موافقت کردند. ظروف نشسته یه هفته توی سینک ظرفشویی تلمبار شده بود. همه رو شستم و بعد رفتم بیرون تا یه سری خرت و پرت برای خونه و مهمونی بگیرم. داشتم به خونه بر می گشتم که متین گفت خانم مهندس و شایان اومدند و شام هم از بیرون بگیرم و بیارم. آلچین که شام مد نظر رو نداشت. پس به سمت رستوران آبشار رفتم که روز قبل ازش ناهار گرفته بودیم و الحق که بسیار عالی و خوشمزه بود. رسیدم دم در رستوران متین گفت چهار تا غذا رو بکنم شش تا، چون دوست خانم مهندس و دخترش نگار هم دارند به جمع ما اضافه میشن. شام رو گرفتم و اومدم خونه. این همه رو گفتم تا برسم به اصل مطلب. شایان مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن در خصوص تجربه های چند روز گذشته اش و رسید به اینکه دیشب با رضا والی، آهنگساز ایرانی ساکن آمریکا، از طریق اسکایپ دیدار کرده و گفت و گفت تا رسید به کتاب ادوار صفی الدین ارموی و گفت که رضا والی کتابی به اسم شرح ادوار رو معرفی کرده. تا اینو گفت، گفتم همون کتاب تالیف سید عباس معارف؟ گفت اسم نویسنده اش رو گفت ولی الان یادم نمیاد. گفتم میتونی ببینی اسمش چی بود و چند دقیقه بعد، تونست از صدای ضبط شده رضا والی، اسم نویسنده کتاب شرح ادوار رو به من بگه و دقیقا همون نام بود که من منتظرش بودم؛ سید عباس معارف.

به شایان گفتم سوای همه مسائل، یک چیز جالب از گفت و گوی تو و رضا والی برای من وجود داشت و اون هم تایید این فکر بود که در جستجو و طلب هر چی باشی، اسباب طوری مهیا میشه که به اون موضوع یا هدف برسی یا بهش نزدیک بشی و پازل دیداری زندگی خودت رو کامل و کامل تر کنی و الحق که چنین هست. هم سید عباس معارف و هم رضا والی به انحای مختلف در طول زندگی من بودند و به اون زمان ها معنا و رنگ دادند و دیشب، اون دو تا در یک نقطه با هم تلاقی کردند.

آخرش برای شایان، شعر سید عباس معارف که بر سنگ گورش نوشته شده رو از حفظ خوندم و گفتم هفته ای نیست که بگذره و حداقل یک بار این شعر رو با خودم زمزمه نکنم. 

اما دیشب بعد رفتن مهمون ها در ساعت دوازده و بیست دقیقه شب، واحد ۱ راس ساعت ۱۲.۳۰ شروع کرد به پارتی گرفتن و تا ساعت سه و نیم این پارتی ادامه داشت. ساعت یک بامداد رفتم تا برای سومین بار به حیوان مالک اون واحد هشدار بدم، ولی کو گوش شنوا؟ آوردمش واحد خودمون و گفتم با این صدا، توی حیوان میتونی بخوابی؟ گفت صدا رو کم می کنم و رفت و تا ساعت سه و نیم با همون صدای سابق به کار خودش ادامه داد. تموم شب خودم رو خوردم و خوابم نمی اومد و تنها دلخوشیم این بود فردا بشه و به پدر این حیوان زنگ بزنم. چنین شد و بعد از چند بار تماس و اشغال بودن، پدر این حیوان زنگ زد و شرح ماوقع رو بهش گفتم و نهایتا عذرخواهی کرد و امیدوارم این شرایط تکرار نشه.

امروز ظهر رفتیم شیرینی خریدیم و به آپارتمان بابا در شهمیرزاد رفتیم. علی و سعیده و خونواده سعیده هم اومدند و ناهار رو اونجا بودیم. مامان فسنجون درست کرده بود و هوا هم بسیار عالی و دورهمی خوبی بود. بعد ناهار، چون سیر ترشی خورده بودم، فشار خونم افتاده بود و زیر کرسی گرم دراز کشیدم و کمی خوابیدم. بعد بیدار شدن از خواب، آش رشته خوردیم و ساعت ۱۷.۴۵ وسایل رو جمع کردیم و اومدیم خونه خودمون در شهمیرزاد. یک ساعتی هست که هم من و هم متین روی تشک های خوابمون دراز کشیدیم و هر کی به کار خودش مشغوله. چقدر شعر نوشتم.

  • . خزعبلات .

داشتم فکر میکردم آخرین باری که تست شبونه رفتم کی بود و چون یادم نمیومد کی بوده، یهو به ذهنم رسید که ۲۵ آبان که بیاد، چهارمین سالی هست که به بخش جدید اومدم و این حدود چهار سال اصلا تست شبونه نرفتم. اما در بخش قبلی که کار میکردم، به کرات میشد که برای تست شبونه به این ور و اونور بریم. تست شبونه هم به خاطر اینه که اگه اتفاقی افتاد و منجر به خاموشی شد، مشترکین متضرر نشن یا اینکه چون بار مشترکین صنعتی پایین میاد، میشه یه سری تست ها و سرویس ها رو انجام داد. یه نکته جالب هم توی نوشتن این چند سطر یادم رسید. تدی بخش قبلی که بودم برای تست شبونه می رفتیم و توی واحد جدید برای سرویس شبونه میریم.

القصه، الان به اتفاق مهندس و راننده در مسیر جنت آباد (ده کیلومتر بعد از ایوانکی) هستیم. هم شب و هم کار شبونه رو دوست دارم. نزدیکای آرادان باید باشیم. از طریق هدفون تار جلیل شهناز در بیات اصفهان از آلبوم عشق و زندگی رو گوش میدم که امیر خ. سفارش کرده بود به گوش دادنش. توصیه های این بشر حرف نداره. هر چی گفته واقعا به دل منم نشسته. حس میکنم ذائقه و سلیقه موسیقی جفتمون به هم شبیهه.

امروز اداره سرم شلوغ بود، ولی کارها خوب پیش رفت. سری به انبار زدم و دو ساعتی اونجا زیر آفتاب مشغول بررسی تجهیزات بودم. بعد از اومدن از سر کار، اومدم شهمیرزاد و ناهار رو با متین خوردم و خوابیدم. متین زودتر بیدار شد و دوش گرفت و آماده شد برای رفتن به خونه بابا در شهمیرزاد برای تولد سعیده. ساعت هفت و نیم عصر بود که رفتیم یه کادو برای سعیده بخریم. جالب اینکه فروشنده شاگرد متین در اومد. خلاصه متین رو خونه بابا پیاده کردم و خودم راهی سمنان شدم. متین شب رو همون جا با سعیده و دوستانش میمونه و فردا از همون ور میره مدرسه. بابت رفتن به انبار بد جوری لباس هام بو گرفته بود. دوش گرفتم و کره و مربا و چای شیرین رو به عنوان شام زدم و رفتم سمت اداره. مهندس با ده دقیقه تاخیر نسبت به قرارمون، ساعت ۱۱.۲۰ رسید و ساعت زدیم و راه افتادیم. انشاالله کارمون تموم شه و برسیم سمنان، صبح میشه و خوبیش اینه که دیگه فردا اداره نباید بریم. همین.

  • . خزعبلات .

ساعت چهار و ربع صبح بیدار شدم. یه تخم مرغ سنگ پز خوردم و ساعت ۴.۳۵ راننده اومد دنبالم. ده دقیقه ای منتظر یه همکار دیگه مون بودیم که اومد و الان میدان قومس هستیم و راهی تهران برای جلسه. دیشب بعد یک هفته از شهمیرزاد اومدیم سمنان خونه خودمون. متین برای شام باقالی قاتوق درست کرد و چقدر هم خوب شده بود. بعد از دو سری شستشو و پهن کردن لباس ها خوابیدیم. چون عصر دیروز بعد اومدن از شرکت خوابیده بودم، تا یه ساعت قبل از بیدار شدن خوابم نمی اومد. خلاصه که بوق سگ داریم میریم تهران و کی برگردیم خدا میدونه. علی دیروز زنگ زد که بعد اومدن از تهران هماهنگ کنیم واسه بردن مبل های بابا به شهمیرزاد. امروز و امشب کارم در اومده.

  • . خزعبلات .

تازه از جنت آباد به سمت سمنان در حال حرکت هستیم. من و یاسر و مهندس با رانندگی علی. دیشب یه حادثه ای پیش اومده بود و اول صبحی راه افتادیم سمت اونجا. مشکل هم از پنجه گربه ای بریکر بود که خاصیتش رو از دست داده بود و صد البته جریان زیادی هم کشیده بود. خدا رو شکر قبل از اینکه حادثه ای پیش بیاد و انفجاری رخ بده و رله ها قطع کنند، پیمانکار رو خبر کردند و با بررسی، بریکر رو اضطراری قطع کردند. همه چی خوب پیش می رفت و قرار بود ساعت ۱۲ برگردیم که خبر رسید معاون و مدیر قراره بیان اونجا. این شد که الان راه افتادیم. هوا از بابت اینکه ابریه و خورشید نکبت توی آسمون نیست، خیلی خوبه، فقط مونده یه بارون، البته هر جایی یه نَمی میزنه ولی سریع قطع میشه. 

امروز با خودم قرار گذاشته بودم برم اداره، یه مرخصی ساعتی بگیرم و برم سراغ تعویض روغن ماشین و تعویض دسته چک خودم که هر دو تا کار موند. حالا اگه زود برسم سمنان و تعویض روغنیم باز باشه، این یه دونه کار رو انجام بدم.

ضمنا امروز توی مسیر رفت، مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی با شاهرخ گلستان رو شروع کردم و دو تا قسمتش رو گوش دادم.

  • . خزعبلات .

یک ساعتی میشه به خونه شهمیرزاد اومدیم. شام را با پنیر و گوجه و خیار و بادوم و گردو سر کردیم. متین شنبه ها و یکشنبه ها علاوه بر مدیریت مدرسه، تدریس هم داره و حالا قراره اون دو روز رو به یکی از همکاراش بسپاره.

صبح امروز با خبر قتل داریوش مهرجویی و همسرش شروع شد. همین جوری حال همه گه هست، هر روز هم تازه تر از تازه تری می رسد. امروز فقط خودم رو جمع کردم تا به کارهای اداره برسم و خدا رو شکر به خیلی از کارها رسیدم، ولی واقعا دیگه محیط کارم رو دوست ندارم و هر روز با عذاب الیم میرم سر کار. هر چی هم میخوام به چیزای خوب فکر کنم، انگار فایده نداره و هر روز با اتفاقات ایران و جهان، حال من بدتر و نا امیدی و حس غرق شدن توی باتلاق و منجلاب کثافت زندگی بیشتر میشه.

پ.ن:

نمی دونم اینو گفتم یا نه، ولی باز هم میگم؛ اگه تمام زندگیم، فقط و فقط و فقط یک کار درست کرده باشم، اینه که موجود جدیدی به این منجلابِ کثافت دنیا و زندگی اضافه نکردم.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته بعد از اینکه از ماموریت برگشتم، چون ماشین دست متین بود، اداره موندم تا متین کارش توی مدرسه تموم بشه و بیاد دنبالم. چنین شد و با هم برگشتیم خونه. خیلی سریع خونه رو مرتب کردیم و وسایل رو بار زدیم و حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر به سمت رشت حرکت کردیم. هوا گرم بود به طوریکه تا بعد از گرمسار هم توی ماشین کولر روشن بود. فکر می کردم بزرگراه رشت توی یه روز مهر ماه که ملت دیگه مسافرت نمیان و مشغول درس بچه هاشون هستند، خلوت خلوت باشه، اما تا منجیل رو رد کردیم و افتادیم به ترافیک نحس رودبار، همه چیز رنگ باخت. رودبار رو که رد کردیم، برای اولین بار توی این حدود نه سالی که به رشت رفت و آمد می کنم، شاهد ترافیک قفل شده اطراف امامزاده هاشم بودیم. خلاصه به هر نکبتی بود، ساعت حدود ده شب رسیدیم رشت. بارون میومد و اون شب تا صبح رعد و برق بود و بارون. پدر متین کلی وزن کم کرده بود و شده بود یه موجود دیگه. همون شب کله پاچه ای که متین از سمنان درست کرده بود رو گرم کردیم و به اتفاق پدر و مادر متین خوردیم. جای مهسا و عظیم هم واقعا خالی بود. اون شب تا حدود ساعت دو بامداد بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. فردا به مراقبت از پدر متین گذشت و منم کارهای خونه رو انجام می دادم تا اینکه قرار شد شام دخترخاله های متین بیان پیش ما. بچه ها هم اومدند و شام گمج کباب و باقلا قاتوق داشتیم. روحیه پدر متین هم بهتر شده بود، طوری که قبل اومدن بچه ها، رفت دکتر و تنها مشکلش فشار پایین خون بود.

روز جمعه استراحت کردیم و بعد بیدار شدن از خواب و انجام باقی کارهای خونه، سری به منزل مهسا و عظیم زدیم و یه سری وسایلی که قرار بود با خودمون به سمنان بیاریم رو بار ماشین کردیم و ساعت دو و نیم عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ناهار رو توی پارکینگ آفتاب صحرا خوردیم. دو تا الویه و دو تا نون باگت و دو تا نوشابه گرفتم و همون جا ناهار خوردیم. حدود ساعت نه شب هم رسیدیم خونه و زود خوابیدیم.

امروز هم از خستگی و کسلی و بی حوصلگی و ... نرفتم اداره. موندم خونه تا اینکه با تماس بابا از خواب بیدار شدم و رفتم تا در جمع کردن کولرهای آبی به بابا و مامان کمک کنم. ناهار پلو گذاشتم تا با فسنجونی که مادر متین داده بود، بخوریم. متین اومد و ناهار خوردیم و خوابیدیم. عصر با زنگ منزل بیدار شدیم که مادرم بود. شب رفتیم برای مدرسه متین چای و قند بخریم و سری هم به نمایشگاه مبل و لوستر زدیم و اومدیم خونه. شام مختصری خوردیم و مستندی درباره فیلم جنگ ستارگان از شبکه چهار تماشا کردم و الان روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم. متین با موسیقی مخصوص خوابش، خوابیده و من در تاریکی دارم تایپ می کنم. به هیچ وجه حس اداره رفتن رو ندارم، بس که محیط گُهی شده.

پ.ن:

- تموم مسیر رفت و برگشت این سفر به گوش دادن آهنگ "غمناکی" عیسا غفاری و مهدی امامی گذشت و الحق که چه زیباست و چه شعر مهجوری هم از جناب حافظ انتخاب شده که کل این دو سه روز درگیر این شعر هستم.

- به واسطه یه کلیپی که مهسا از شاهرخ (خواننده اون ور آب) برای متین فرستاده بود، یادم اومد که چقدر صدای این بشر رو دوست داشتم و مدتها بود که چیزی ازش نشنیده بودم. کل امروز که مشغول کارهای خونه بودم تا متین بیاد، آهنگ "مرغوب" شاهرخ رو گوش می دادم. دنبال این بودم بدونم ترانه سرای این کار کیه و حدس میزدم که مسعود امینی باشه و جستجو کردم و دیدم بله، حدسم درست بوده و مال مسعود امینی هست. انگار کارهاش همه چیزی و رنگ و بویی دارند که داد میزنن باید مال این بشر باشه.

  • . خزعبلات .

اگه موسیقیدان بودم، یا بهتر بگم آهنگساز بودم و اگه دلم میخواست از میون تموم کارهای موسیقی که شنیدم، یک اثر رو من می ساختم، اون اثر قطعه ی ۲ دقیقه و ۳۶ ثانیه ای پیش درآمد بیات اصفهان در اول آلبوم "جان عشاق" محمدرضا شجریان و پرویز مشکاتیان بود. صد البته که چون قطعه ارکسترال هست، هنر تنظیم جادویی محمدرضا درویشی رو از نظر نباید دور داشت. قطعه ای که موتیف فوق العاده ساده و مختصر ولی بسیار عمیقی داره که به زیباترین وجه بسط و گسترش داده شده. اما نقطه اوج این قطعه در ۹ ثانیه بین لحظات ۲.۰۳ تا ۲.۱۲ هست که اونم در نهایت سادگی و تکراره به طوری که هر بار به این جا میرسه، گویی روح از تنم خارج میشه. خلاصه که خیلی دوست داشتم این قطعه از مغز من بیرون میومد.

الان در مسیر برگشت از ماموریت به گرمسار هستم و به صورت مکرر این قطعه رو دارم گوش میدم. امروز مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی آقای حبیب لاجوردی با حاج محمد آقا شانه چی رو توی مسیر ماموریت تموم کردم که توی یکی از پست های آتی راجع بهش خواهم نوشت. طرفای ظهر و با تموم شدن کار متین، باید راه بیفتیم سمت رشت. حال پدر متین زیاد مساعد نیست. والسلام.
  • . خزعبلات .

دیشب خوابم نمیومد، ولی متین رفت که بخوابه دیدم داره آلارم بیدارباش صبح رو تنظیم می کنه. خیلی تعجب کردم، چون این وظیفه تقریبا به طور کامل به عهده منه. دیدم نه یکی، نه دو تا، که n تا ساعت رو تنظیم کرده برای یادآوری. ازش پرسیدم این تعداد ساعت ریمایندر برای چیه؟ گفت اینا رو گذاشتم که سر ساعت مشخص یادم بیاد که زنگ بین کلاس ها رو بزنه. گفتم مگه یادت میره؟ گفت آره دیگه، روز اول و دوم یادم میرفت زنگ رو به صدا در بیارم، جماعت میومدند که خانم زنگ رو نمیزنید؟ من داشتم از شدت خنده دار بودن این قضیه منفجر میشدم، ولی فقط تو روش نگاه کردم و دلم میخواست فریاد بزنم، ولی چون شب بود دیگه فریاد نزدم و فقط نگاش کردم و گفتم تو دیگه کی هستی متین.

  • . خزعبلات .

بعضی ها شاید بعضی احساسات رو نتونند درک کنند. یکی از اون احساسات، حس عجیب من به نوشتنه، حالا میخواد نوشتن اینجا توی نت باشه یا نوشتن توی دفتر یادداشت خودم یا هر جای دیگه که امکانش برای نوشتن هست. واقعا مثل اینکه ادرار داشته باشی و نتونی بشاشی. بگذریم.

سه چهار روزی میشه که سرما خوردم و تازه امشب بهتر شدم. دوشنبه رفتم دکتر و دوشنبه رو استعلاجی گرفتم و کلی هم دارو نوشت برام. امروز هم انقدر حالم بد بود نرفتم اداره. بعد از ظهر با متین وسایل رو جمع کردیم و اومدیم شهمیرزاد. اما چیزی که میخواستم بگم اینه که یه مدتیه انگار یه موجودی توی من از خواب بیدار شده و جلوی روی من وایساده و اجازه کوچکترین کاری رو به من نمیده. هر اتفاق و واقعه ای، حتی کوچیک ترین کارِ ممکن میتونه تهدیدی برای رفتن روی اعصاب و روان من باشه. نمیگم توی عمر سی و هشت ساله خودم چنین تجربه ای نداشتم، ولی با این شدت رو اصلا تجربه نکرده بودم. خیلی سعی میکنم به منشا یا منشاهای بیدار شدن این موجود فکر کنم. دلایلی هم ردیف کردم، اما قطعا همه علل رو شامل نمیشه. از مرگ امیر، بالا رفتن سن خودم، سرکوب اون موجود در سنین مختلف و به دلایل مختلف، حس عدم رضایت از خودم که این یکی خیلی عجیب بود و اصلا بهش فکر نمی کردم و تازه سر بر آورده، گذشته و کودکی و ... هر چه میگذره هم میتونم دلایل دیگه ای هم به این لیست اضافه کنم. اما الان دنبال اینم که به صورت ضربتی حداقل بتونم جلوش بایستم تا اینجور منو زمین گیر نکنه. حتی این اواخر موسیقی هم حال منو خوب نمیکنه. اتفاقا چند روزی هست که پدر متین هم به لحاظ روحی حال خوبی نداره و مادر متین همش از بی قراری و حال بد پدر متین روایت میکنه. نمی دونم چه کنم، ولی باید یه کار یا یه سری کارها انجام بدم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

مریضه و به شدت صدای تنفس و خس خس سینه داره. براش میمیرم. نمیتونم پنجره رو باز کنم. هوا آلوده و بادی شده. پاهاش رو بهم میماله. صدای مبل از بالا لاینقطع میاد.پرونده بچه ها رو آز مدرسه آوردم که تنظیم کنم. نمیدونم. اما احتمالا چهارسال مدیر بمونم. به جونم میشینه شدیدا

  • . خزعبلات .

ویروز صبح، ماموریت بودم. رفتیم دامغان برای بازدید. دیشب خونه محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب، رضا و الهام و مانلی و احسان و دوستش هم دعوت بودند. تارا مثل همیشه پر حرارت می رفت و میومد و محمود و شراره رو کلافه کرده بود. دورهمی خوبی بود. مخصوصا فسنجون شام.

امروز از اداره به متین زنگ زدند و سریع حاضر شد و رفت اونجا و وقتی برگشت گفت که پیشنهاد مدیریت یه مجموعه آموزشی رو بهش دادند. ساعتی بعد دوباره زنگ زدند و متین مجبور شد دوباره شال و کلاه کنه و بره سمت مهدیشهر. از امروز باید متین رو خانوم مدیر صدا بزنم، لفظی که احتمالا کلی دانش آموز، او رو با این عنوان خطاب خواهند کرد. خدا رو شکر که خونه اجاره شهمیرزاد هست که هی ییلاق قشلاق نکنیم. 

فردا شب قراره دوستان متین از تهران بیان شهمیرزاد. برای همین رفتیم یه سری مایحتاج و خرت و پرت خریدیم و اومدیم خونه. توی مسیر برگشت دو تا از شاگردهای متین زنگ زدند و با چه شوقی با متین حرف میزدند. آدم قشنگ میتونست عمق محبت بچه ها به متین رو از صداشون و نحوه حرف زدنشون بفهمه. بی نهایت لحظات لذت بخشی بود. از نظر من موفقیت بزرگی برای متین هست، چون برای ادامه زندگی در وجود دیگران، پس از مرگ خودش، سرمایه گذاری خوبی کرده و این دو تا شاگردش، یکی از ده ها موردی بود که با این عمق علاقه برای خانوم معلمشون حرف میزدند و درد دل می کردند.

 

پ.ن:

امروز چهاردهمین سالگرد درگذشت پرویز مشکاتیان بود. یادش تا ابد در من باقی میمونه. کاش با مرگ ما، یاد نیک ما، مثل یاد و نام نیک پرویز مشکاتیان، در وجود دیگران باقی بمونه. چنین باد.

 

  • . خزعبلات .

با وحید که دقیق، خوانا، جزٕنگر با تاریخ و ضابطه‌مند مینویسد من بیشتر به خزعبلات میام و نشخوار میکنم و بیرون میریزم و میرم.

 

 

 

وقایعی که برای وحید اهمیت نوشتن داره رو حتی به یاد نمیسپارم.مهم نیست که ما تو چه روزی چه کاری کردیم ، اما وقتی استخونم از درد تیر میکشه میام یه جمله یا نهایت چند خط نق نق میزنم و میرم.

 

فکر کنم برای من خزعبلات ، اتاق درمان خصوصی  و برای وحید مرکز ثبت اسناد باشه.

وحید آرزو داره بعد از مرگش یه کتاب چاپ شه، شبها در راه و تمام وقایع‌نگاریهاش رو بنویسند.

منم آرزو دارم بعد مرگم یکی بیاد اینجا و اختلالات منو از تو نوشته هام کشف کنه.

بهرحال نه سال از دیدار اول ما میگذره و اینکه عاشقانه میخوامش برای خودمم جای عجب داره. ما از هر نظر فرسنگها دوریم اما رشته ی محکم صدق، ما رو بهم پیوند زده‌

همت، اگر نه هزار سال هم بگذره عاشق تو هستم پسره

  • . خزعبلات .

ما دو نفر هستیم. وحید و متین که از سال 93 با هم زندگی می کنیم و با هم می نویسیم. من مهندس برق و متین معلم و مدرس دانشگاه

برگرفته از وبلاگ خزعبلات (khozabalat.blog.ir)

ما روزهای عجیبی رو پشت سر میذاریم. تقریبا چیزی برای از دست دادن ندارم.شیفته و واله ی زندگی هستم و در عین حال منتظرم که تمام شود. در آستانه ی چهل سالگی، خانه ی جدید، شغل جدید، شهر جدید، قیافه جدید.

 

 

امشب رفتیم که فرش بخریم، من ناخودآگاه عینک برداشتم . بعد توی آسانسور تا پارکینگ به خودم نگاه کردم. جذاب عینکی، انگار میدانم زندگی چیزی در چنته ندارد که تقدیمم کند. مرگ هم ایضا. نهایتش بیلاخی، شستی، فاکی چیزی....

  • . خزعبلات .

امروز صبح حس رفتن به اداره رو اصلا نداشتم (البته مدتیه که کلا حس زندگی رو ندارم) و پیامک دادم و به خواب ادامه دادم. بهانه هم اثاث کشی بود که اتفاقا چند ساعت بعد به واقعیت پیوست. با متین مشغول انجام کارهای خونه شدیم تا اینکه ساعت ۵ عصر با یکی از این باربری هایی که قرار گذاشته بودم، رفتیم مبلیران و میز جلو مبلی که برای خونه شهمیرزاد گرفته بودیم رو بار زدیم و اومدیم سمت خونه و یخچال سابق ال جی خودمون رو به همراه گلدونی که پدر متین چند سال قبل برامون گرفته بود، بار زدیم و با متین راهی شهمیرزاد شدیم. خلاصه کابوس بی یخچالی تموم شد. آسانسور آپارتمان ما هم انگار کلا توی عادت ماهیانست و کلافمون کرده از بابت عدم فرمانبرداری. بعد از اتمام کارها به سمت باغچه کوچیک خودمون حرکت کردیم و در حالیکه شب بود و تاریک، مشغول آبیاری اونجا شدیم و اساسی درخت ها رو سیراب کردیم. بعد یه سری وسایل جدید مثل محافظ یخچال و یه سری خرت و پرت مصرفی خونه مثل سیب زمینی و پیاز و نوشیدنی گرفتیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و شام خوردیم و الان هر کدوم لش روی مبل سه نفره ها دراز به دراز افتادیم. تا فردا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

اگه امیر زنده بود، الان سی و هشت ساله شده بود. سومین ۲۷ شهریوری هست که دیگه امیر پیش ما نیست. مرگ امیر، با ظرافت تمام و البته در حالت بسیار آهسته ولی پیوسته، مغز و زندگی ما رو نابود کرد. هر روز به صورت ناخودآگاه در اتفاقات روزمره زندگی خودش رو نشون میده و میشه خوره مغز و روح و روان آدم. جات خالیه پسر، تولدت مبارک. همین.

  • . خزعبلات .

قرار بود این تعطیلاتی که در حال به پایان رسوندنش هستیم، برای چهلم مادر بزرگ متین، بریم رشت، ولی با اصرار پدر متین و پیش بینی ترافیک سرسام آور این روزها، از سفر به رشت منصرف شدیم و به جاش این چند روز رو شهمیرزاد بودیم. پنج شنبه شب که مهندس و خونواده مهمون ما بودند و فرداش برای کشیک یه سر رفتم سمنان و مجدد برگشتم و دیشب هم که وحید و مهتاب اومدند اینجا و اتفاقا شب همین جا خوابیدند. متین برای شام، پلو و سیب زمینی و گوجه درست و با کتلت هایی که وحید و مهتاب آورده بودند، خوردیم و بعد از کلی حرف زدن، خوابیدیم. صبح رفتم نوت تازه بگیرم که انگار بد موقع بود و نونوایی ها بسته بودند و نون لواش بسته بندی خریدم و صبحونه خوردیم. بعد چهار نفره پیاده به سمت میدون اصلی شهمیرزاد حرکت کردیم و بستنی خوردیم و چرخی زدیم و اومدیم نزدیک خونه کوبیده و جوجه گرفتم و ناهار رو توی خونه خوردیم. بعد هم هر کدوم همون جایی که دراز کشیده بودیم، خوابیدیم تا موقع غروب از خواب بیدار شدیم و چایی خوردیم. کلی اصرار کردیم که برای شام بمونند ولی برای کارهایی که توی سمنان داشتند، از پیش ما رفتند. متفق القول قبول داشتیم که انگار یه مسافرت کوچولو و فارغ از غوغای جهان رفتیم و برگشتیم. البته الان که رفتند دپرس شدم. حالا امشب هم همین جا هستیم و فردا از همین جا میرم اداره. نگار زنگ زد و قراره هفته بعد با دوستانش بیان اینجا. هفته شلوغی دارم. فردا باید میز جلوی مبلی رو از سمنان بیارم و انشاالله پس فردا هم یخچال رو از خونه سمنان بار بزنم و بیارم اینجا. این بود شرح ماوقع این چند روز.

پ.ن:

وحید (منظورم دوستمه، نه خودم)، تنها کسی هست که تا این لحظه، میتونم عنوان این پست، یعنی یار هم نفس رو بهش اطلاق کنم. البته با یاد امیر که او هم برام چنین بود و اتفاقا دو روز بعد تولدشه و دیگه پیش ما نیست.

  • . خزعبلات .

باید از شهمیرزاد بکوبم و برم تا سمنان که به جای کشیک آنکال، کشیک حضوری باشم. اینم از افاضات جدید مدیرعامل ماست. بگذریم. الان توی اتاق خواب دراز کشیدم و متین هم داره زحمت اتوی پیرهن منو میکشه. دقایقی پیش مهندس گ. و خونواده از پیش ما رفتند. اولین بار بود که اینجا میومدند و خانم مهندس هم زحمت کشیده بود غذا درست کرده بود و آوردند اینجا و دور هم خوردیم. شایان در دستگاه همایون برای ما سنتور زد و بعد حدود سه ساعت حرف زدیم. حرف هایی که کمتر جایی پیش میاد که بشه زد یا شنید. خانواده مهندس، دوستان خوبی هستند و وجود اون ها غنیمت و افتخاری. سرشون سلامت.

عصر یه سری دیگه از وسایل رو بار زدیم و آوردیم شهمیرزاد که مهم ترینش میز تحریر متین بود که اتصالات رو جدا کردیم و اینجا مجدد سر هم کردیم.

  • . خزعبلات .

کنسل شد. بدلیل حجم زیاد سفر و خستگی و داغونی ما و خونه شهمیرزاد و کارهاش، ما نرفتیم رشت. چه خبره آخه

  • . خزعبلات .

همین طور که نوشتم، یه آپارتمان جدید توی شهمیرزاد کرایه کردیم. امروز به محض ورود به سمنان، متین زنگ زد که مبل ها رسیده و باید برم تحویلشون بگیرم و ببرمشون شهمیرزاد. به راننده گفتم متین رو ببره محلی که متین درگیر مصاحبه بود و سریع ماشین رو از متین تحویل گرفتم و رفتم سمت تخلیه بار برای تحویل بار. مجبور شدم یه وانت بگیرم. به راننده همیشگی خودم زنگ زدم و به اجبار قبول کرد. فقط گفت باید بره خونه ناهار بخوره و استراحتی بکنه و بیاد سمت شهمیرزاد. باهاش هماهنگ کردم حدود ساعت ۳ بعد از ظهر خوبه. متین هم کارش تموم شد و یه دوش مختصر گرفت و ساعت سه و ربع راه افتادیم سمت شهمیرزاد. مبل ها رو تخلیه کردیم و با کمک راننده رسوندیم به واحد خودمون و بعد من دوش گرفتم و افتادیم روی مبل ها. موقع ورود به خونه نزدیک بود وانت با یه پرایدی حیوان تصادف کنه. تازه متین کلی دست تکون داده بود که یه لحظه صبر کنه. واقعا بعضی ها مهدورالدم ذاتی هستند. چون ناهار نخورده بودم، متین ناهار مختصری درست کرد و منم رفتم دوغ و تخم مرغ و دو تا بربری تازه گرفتم و دقایقی پیش ناهار خوردم و الان اومدم توی یکی از اتاق ها و دراز کشیدم و آهنگ جاده ابریشم کیتارو رو گوش میدم و تایپ می کنم. متین هم داره با مهسا و عظیم از طریق تماس تصویری صحبت می کنه. دلم میخواد بخوابم، یه خواب عمیق و بعد برگردیم سمنان که فردا دوباره برم سر کار تا آخر هفته بریم رشت برای چهلم مادربزرگ متین.

  • . خزعبلات .

از اول شهریور تا الان که ۱۹ شهریور باشه، نمی دونم چطوری گذشت. از رفتن متین به تهران و دیدار دوستان و آوردنش به علت بدحال شدن تا ماموریت تخیلی جمعه ۱۰ شهریور در شاهرود که تا ساعت ده و نیم شب طول کشید. قولنامه آپارتمان اجاره ای جدید در شهمیرزاد و تمیز کردن و آوردن وسایل جدید به اونجا، دعوای شدید من و متین و تصادف علی با ماشینش و ....

امروز هم برای ماموریت اومدم ایوانکی و الان در حال برگشت به سمنان هستیم. فرصتی شد تا خیلی مختصر از این همه اتفاقی که افتاده بنویسم که شاید خیلی جزییات و حتی کلیات هم فراموش شد. این چند روز فکر میکنم نیاز به دارو دارم، چون اصلا آرامش ندارم، تازه امروز یه قرار مختصری اومده سراغم که توی این بیقراری های فراوون این مدت غنیمتیه.

پ.ن:

از گرما، خورشید، تابستون حالم بهم میخوره و هر قدر هم بگم و بنویسم، نمی تونم این عمق نفرت رو به تصویر بکشم. یقین دارم در ظهرِ گرم ترین روزِ یه تابستونِ لجن و کثافت می میرم.

  • . خزعبلات .

اومدم واسه ارزیابی. اولین باره که مصاحبه کننده آزمون استخدامی کشوری هستم.

بچه ها ردیف نشستند و دارند بحث گروهی میکنند، ما هم بعنوان ارزیاب نشستیم به تماشا و ارزیابی. راستش مطلب ارائه شده اونقدر س ی/ اسی و مزخرفه که من تارگت زدم رو مخالفها. ببینم چی میشه

  • . خزعبلات .

دوشنبه شیمی درمانی میشه. خونه ش مثل بازار شام بود. من و مرجان میمونیم که خونه ش رو تمیز کنیم ، منم باهاش برم بیمارستان. آقااااااا روزهای عجیبیه.عجیب میگم میشنوید.

وحید، دلم برات تنگ شده‌ . دوستت دارم

  • . خزعبلات .

که برای رسیدن به مهمونی پریسا گرفتم ، خیلی خیلی عجیب بود. خانم کردی که به محض نشستن ، به انرژی من اشاره کرد و همون لحظه یه کد از پلاک ماشین جلویی پدیدار شد. بعد حرف به چاکرا و ریکی رسید و در کمال ناباوری براش سپر گرفتم. این عجیب ترین اتفاق درمانی بود که برای من پیش اومد. خودش شزوع کرد و توضیح داد که مادر زیبایی داشته. دنیا عجیبه. 

 

امروز برای عارفه نوشتم: جمله طلایی کتاب برای من: همه چیز یگانه است و در روح جهان همه چیز یک چیز است و آن یک چیز را یک دست نوشته است.

  • . خزعبلات .

روی دو درصده. شاید بعدا بیام تکمیلش کنم. ما مهر ۱۳۸۲ آشنا شدیم و حالا بعد بیست سال دوماه کم ، کنار هم دراز کشیدیم و از ته دل میخندیم.

 

تمام پسرای دانشکده رو از نظر گذروندیم. مادر و پدرهامون رو فحش کش کردیم. از مریضیها و رازهای مگو گفتیم. از بدیها و خوبیهای همدیگه.

زشتی و زیبایی هم

پیشرفت و غم و شادی و بی عقلی و زرنگی هم

 

من و نگار و مرجان و الناز و مریم و هیلا بیست ساله که دوستیم. روژین منچستره، شهلا انتاریو...  

دلم واسه فریده و سولماز و نسرین و چشمه هم تنگه

 

بچه های دانشکده ادبیات و علوم بازرگانی ارومیه، ورودی ۸۲   دوستتون دارم

  • . خزعبلات .

ساعت ۴.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و راننده حدود ساعت ۵ اومد دنبالم و رفتیم اداره. بعد از ساعت زدن، رفتیم دنبال همکارم حسین که اتفاقا خواب مونده بود و بعدش به طرف تهران حرکت کردیم. الان هم پاکدشت هستیم. اولین بار هست که به مجموعه طرشت میرم برای یه دوره آموزشی. دوره از ساعت ۸.۳۰ شروع میشه و تا ساعت ۱۵.۳۰ ادامه داره.اتفاقا همین امروز عصر، موقعی که من در حال برگشت به سمنان هستم، متین با علی و سعیده میاد تهران تا دوستاش رو ببینه و تا جمعه تهران میمونه و مجددا با علی به سمنان بر می گرده. دیشب هم رفتیم یه سری کادو برای دوستاش خریدیم و بعدش رفتیم پیش وحید و مهتاب و شام رو پیش اونا بودیم.

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت یک بامداد، به زور قرص اگزازپام خوابیدم. ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم و الان داریم میریم اداره که ساعت بزنیم و بریم سمت تهران. جلسه من ساعت ۸ صبح و جلسه همکارم مهندس ه. ساعت ۷ صبح شروع میشه. صبحونه کره و مربای آلبالو زدم و وسایل رو جمع کردم و اومدم لب بلوار. سوت و کور. تماس گرفتم و دوستان در مسیر خونه ما بودند. همین الان نگهبان رو از خواب بیدار کردیم و ساعت زدیم و حرکت به سمت تهران. سومین بار هست که در جلسه تدوین دستورالعملی که روش کار می کنیم شرکت می کنم و چقدر نکات خوب آموختم و با همکاران سایر استان ها که متخصصان این حوزه هستند آشنا شدم. بازی Quiz of Kings هم که بهش معتاد هستم، فعلا از دسترس خارج هست و نیمچه افسردگی بر من مستولی شده.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته، بعد از اینکه از عباس آباد برگشتم، شب به اتفاق وحید رفتیم خونه محمود. شراره و تارا رفته بودند تهران و محمود یه دورهمی مجردی گرفته بود. جواد قبل از ما اونجا بود و احسان هم بعد به ما پیوست. یاد دورهمی های سال های دور مجردی زنده شد، ولی اون دورهمی ها توی اون سن و سال کجا و این دورهمی توی سی و هشت نه سالگی کجا. متین هم توی اون بازه با شیما رفته بود بیرون.

پنجشنبه گذشته، قرار شد عصر با متین بریم درخت های باغچه خودمون رو آب بدیم. متین گفت اگه موافقی به خانم مهندس هم بگم بیاد که حال ایشون هم عوض بشه. منم موافقت کردم و طی تماسی که با ایشون داشت متوجه شدیم مهندس و شایان هم میان. خانم مهندس گفت اونا جوجه می گیرن و ما هم بقیه وسایل رو جمع کردیم و با دبه های آب رفتیم سمت باغچه. درخت ها رو آب دادم و کلی هیزم جمع کردم. همین طور که مشغول آب دادن به درخت ها بودم، متین گفت آسمون رو نگاه کن و دیدم ۲۲ تا شی مثل ستاره در یه مسیر حرکت می کنند. بعد که جستجو کردیم دیدیم ماهواره های استارلینک بودند. زمان گذشت و هوا تاریک شد تا اینکه مهندس و خونواده اومدند. متین آتیش رو قبل از اومدن اونها درست کرده بود. اون شب خبری از ماه نبود و آسمون هم صاف بود و ستاره ها خیلی واضح دیده می شدند. شایان هم در مورد موسیقی کلاسیک حرف میزد و پیوسته آهنگ های مختلف کلاسیک پخش می کرد و راجع بهشون صحبت می کرد. تا ساعت یازده و ربع اونجا بودیم و عجیب به من و متین خوش گذشت.

دیشب یعنی جمعه، آرمین و زهره و آراد برای عرض تسلیت به متین، شام مهمون ما بودند. آراد داره کم کم بزرگ میشه و با وجود ۶ سال سن، به طور کامل توی گفت و گو های ما چهار نفر شرکت میکنه و اظهار نظر میکنه.

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون داشتیم. مهندس گ. و خانواده و فرید و مائده. مهندس و خونواده حدود ساعت ۱ بامداد رفتند و فرید چون دیر اومده بود، تا ساعت ۲.۳۰ بامداد بودند و صحبت کردیم و چقدر هم حرفهای خوبی زده شد.

ساعت ۵.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و ساعت ۶ اداره بودم و با مهندس رفتیم سمت عباس آباد میامی. صادق هم توی شاهرود به ما پیوست. من چون شب قبل نخوابیده بودم، ناخودآگاه خوابم برد. بالاخره رسیدیم به محل پست. اولین بار بود پست رو می دیدم. از تجهیزات عکسبرداری کردم و بعد هم توی جلسه کمیته راه اندازی نشستم. جلسه که تموم شد، قرار شد برای ناهار بریم رستوران. روبروی پست یه رستوران تازه ساز بود و رفتیم و ناهار خوردیم. من مثل همیشه جوجه کباب خوردم. الان هم در مسیر بازگشت هستیم و حدود ۱۵ کیلومتری میشه که از شاهرود خارج شدیم‌

بعد از سالها کاروانسرای میان دشت رو دیدم و چشمم به کاروانسرای خود روستای عباس آباد افتاد که ندیده بودمش. انشاالله در اولین ماموریت تکی به عباس آباد، باید سری بهش بزنم. نمی دونم چرا انقدر کاروانسراها برام جالب و جذاب هستند.

 

پ.ن:

دیگه حس و حال ماموریت، خصوصا ماموریت های راه دور رو ندارم، خصوصا امروز که حدود ۳۳۰ کیلومتر اومدیم و همین مقدار رو باید برگردیم.

  • . خزعبلات .

امروز عصر برای مراسم هفتم مامانی، به اتفاق متین به طرف مسجد حرکت کردیم. نزدیک پل عراق، متین یه جا ترمز زد و سه تا دسته گل گرفت و راهی مسجد شدیم. قبلش سری به خونه پدربزرگ متین زدیم و دیدیم کسی خونه نیست و همه راهی مسجد شدند. مراسم به خوبی برگزار شد و بعد به خونه پدربزرگ متین اومدیم و از مامانی کلی یاد کردیم و شام هم همونجا بودیم و یه زرشک پلوی حسابی خوردیم. متین مثل دیشب اونجا موند و قرار بود من هم بمونم که خلاصه برگشتم خونه پدر متین. ماشین رو پارک کردم و داشتم در رو می بستم که مادر متین گفت استاد ایرج توی کافه نشسته. اومدم و دیدم بله، خود ایشون هستند. پشت در کافه ایستاده بودم و ایشون رو نگاه می کردم تا اینکه بچه های کافه منو دیدند و اجازه دادند بیام داخل و عکسی به یادگار با ایشون بگیرم.

بعد از گرفتن عکس به ایشون گفتم تصنیفی از شما هست که خیلی دوستش دارم با این مطلع: "دیدی آخر دل ما را شکستی؟ رفتی و رشته الفت گسستی؟" و ایشون هم ادامه این تصنیف رو خوندند. بعد خداحافظی کردم و اومدم خونه. داشتم به تموم برنامه های گلهای تازه ای که ایشون خواننده بودند و توی اداره گوش می دادم، فکر می کردم و امشب من کنار خواننده اون آوازها و تصنیف ها نشسته بودم. مردی که صداش با تصویر فردین همراه شد و خاطره ساز نسل ها و بسیار آدم ها بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود. عمر پهلوان آواز ایران دراز و تنشون سلامت باد.

  • . خزعبلات .

امروز روز خوبی بود. کلی کارهای عقب مونده اداره رو انجام دادم. کارت بانک ملی رو که اعتبارش تموم شده بود رو تمدید کردم، روغن ماشین رو عوض کردم، باک بنزین رو پر کردم و خلاصه هر کاری که مونده بود رو سامون دادم و فقط موند بررسی صورت وضعیت.

فردا قراره ساعت ۸ صبح با مهندس بریم گرمسار و متین هم حدود ساعت ۱۱ خودشو برسونه گرمسار و بعد از اونور بریم رشت تا در مراسم هفتم مامانی شرکت کنیم و انشاالله جمعه برگردیم.

یه اتفاق جالب هم که از دست دادم به روز شنبه ۱۴ مرداد بر می گرده که سالگرد هوشنگ ابتهاج بود و اون موقع رشت بودم و فاصله من در اتاق متین تا مزار ابتهاج کمتر از دویست متر بود. دکتر شفیعی کدکنی هم اومده بود و خلاصه توفیق حضور در مراسم رو از دست دادم.

الان متین از سمنان و مهسا و عظیم از آلمان و عارفه و فائزه و فهیمه از رشت، مشغول تماس تصویری هستند و صدای خنده هاشون بلند شده. تا باد چنین بادا!

  • . خزعبلات .

ساعت ۲۰.۲۵ دیشب از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. هوا هم گرم بود و شرجی، هم اینکه متین دلش نمی اومد من تنها برگردم سمنان. خلاصه اینکه سری به خونه مهسا و عظیم زدیم و یه سری خرت و پرت رو بار ماشین کردیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. چون بی نهایت گشنه بودیم، توی رودبار توقف کردیم و در رستوران جهانگیری، شام خوردیم و مجدد حرکت کردیم. شامی رودباریش که چنگی به دل نمی زد و سلطانیش بدک نبود. فکر کنم متین دو ساعت از مسیر رو مشغول تماس تصویری با خواهرش بود و من هم رانندگی می کردم. بالاخره ساعت دو و نیم بامداد به سمنان رسیدیم و سفر ۴۶ ساعته ما به رشت برای تدفین مامانی مریم، به اتمام رسید. تا وسایل ماشین رو خالی کنیم و آماده خواب بشیم، ساعت شد چهار صبح. میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم که در محاسبات اشتباه کردم و ده دقیقه ای بیشتر از سه ساعت مرخصی اول وقت رفتم. تا رسیدم کارهای مسخره شروع شد. جدیدا حالم از کارم بهم میخوره، خصوصا با اون پولی که ته ماه به عنوان حقوق ماهانه به ما میدن.

امروز بعد از بازگشت از اداره، چون بی نهایت خسته بودم، بعد ناهار خوابیدم و بعد از بیدار شدن، با متین رفتیم باغچه خودمون و درخت ها رو آب دادیم و برگشتیم خونه و شام رو با بابا و مامان و علی و سعیده در منزل بابا و مامان بودیم.

اما نکته جالب اینکه اصلا فکر نمی کردم توی این سفر به این کوتاهی و با توجه به درگذشت مادرِ پدرِ متین، گفت و گویی از جنس گفت و گو های معمول سفرهای پیشین، بین من و پدر متین در بگیره، اما در کمال تعجب چنین شد. دیروز عصر من و متین و مادر متین مشغول خوردن پامدور خورش و باقلا قاتوق بودیم که پدر متین اومد خونه. بعد ناهار روی مبل کنار هم نشستیم و گفت توی گوگل بزن "مهدی قوام صفری". من هم جستجو کردم و صحبت شروع شد که ایشون استاد فلسفه هستند و مباحث فلسفی ایشون شروع شد. بعد حرف فیزیک شد و کلاس دکتر اجتهادی در دانشگاه شریف و آخر سر هم صحبت از شخصی به اسم "پیکاسکو" که پدر متین برای پیدا کردن یکی از سوالات خودش در مورد اثر آسمان بر زمین به این فرد رسیده بود. یادم افتاد چند شب قبل، وقتی من و متین از شهمیرزاد برمی گشتیم، متین ازم پرسید اگر فراغتی باشه و مایل باشی به یک موضوع بپردازی چیه؟ من مکث طولانی ای کردم و متین با تعجب گفت من فکر میکردم سریع میگی فلسفه و بهش گفتم اتفاقا جوابم فلسفه بود، ولی داشتم عمیقا فکر میکردم که موضوع مهم تری هست یا نه و دیدم واقعا در حال حاضر، برای من چیزی مهم تر از فلسفه و دونستن اون وجود نداره.

یاد دارم شنبه شب، وقتی با مادر متین از خونه پدربزرگ متین بر می گشتیم (متین و پدرش اون شب رو خونه پدربزرگ موندند)، مامان گفت توی این کوچه خانقاه گنابادی هاست و تا اینو گفت، یاد خاطرات تراب حق شناس در کتاب خودش به نام "از فیضیه تا پیکار" افتادم که گفته بود در مدتی که در صومعه سرا دوران تعهد خدمت خودش در آموزش و پرورش رو میگذرونده، برای پوشش فعالیت های سیاسی و پرت کردن حواس ساواک، درگیر صوفی گری میشه. یهو به مادر متین گفتم خیلی جالبه این رو گفتید و داستان تراب حق شناس رو براشون تعریف کردم و گفتم اما ایشون به خانقاه دکتر جواد نوربخش می رفتند و این خانقاهی که گفتید نبوده. در همین حین از پل عراق گذر می کردیم که گفتند اتفاقا خانقاه دکتر نوربخش توی همین کوچه بوده و رفتم به تصویر سازی اینکه زمانی تراب حق شناس در اینجا تردد می کرده و ...

خلاصه سفر کوتاه ما، علاوه بر غم از دست دادن مامانی مریم، این چیزا رو هم داشت. حالا قراره روز چهارشنبه مجدد بریم رشت تا در مراسم هفتم که پنجشنبه برگزار میشه، شرکت کنیم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

این تعطیلات سه روزه به خوبی و خوشی پیش می رفت تا سر ناهار دیروز، کدورتی بین من و متین به وجود اومد.شب یه سر رفتیم پارک شقایق و برگشتیم خونه. وحید زنگ زد و خبر بازگشت از استانبول و رسیدن به سمنان رو داد. مثل همه شب هایی که کدورتی بین ما وجود داشت، ماجرا ختم به خیر شد و بعد از انجام کارهامون، حدود ساعت ۳ بامداد رفتیم که بخوابیم. استرس رفتن به سر کار بعد از سه روز تعطیلی رو داشتم و تازه چشمام گرم شده بود که حدود ساعت ۴ صبح متین بیدارم کرد و گفت مامانی مریم فوت شده. متین که کلا نخوابیده بود. سریع وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۴.۳۹ به طرف رشت حرکت کردیم و با رکورد تاریخی ۵ ساعت، مسافت ۵۶۵ کیلومتری رو طی کردیم و رسیدیم باغ رضوان برای شستشوی مامانی. بلافاصله هم به سمت تازه آباد حرکت کردیم و بعد از نماز میت، مامانی رو دفن کردیم. کل فامیل متین اونجا چمع بودند. بگذریم از کارهای بی پایان اداره و پیگیری گزارش ماهانه تست تانژانت دلتای بوشینگ ها و تایید یا عدم تایید اونها، وسط مراسم تدفین. 

تازه ناهار خوردیم و همین الان متین و پدرش به سمت خونه مامانی مریم حرکت کردند و من هم روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و این یادداشت رو تایپ می کنم. روح مامانی مریم نازنین شاد و خدا نگهدار حاجی بابا باشه.

 

پ.ن:

مامانی مریم و حاجی بابا، مادربزرگ و پدربزرگ پدری متین هستند که مامانی رفت و حاجی بابا موند.

  • . خزعبلات .

الان مثل هفتم تیر یک ماه قبل، راهی تهران هستم برای حضور در جلسه ای در شرکت مادر خودمون برای تدوین دستورالعمل تست و سرویس یکی از تجهیزات شبکه و همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه.

صبح ساعت ۴.۲۵ دقیقه بیدار شدم، در حالی که دو ساعتی بیشتر نخوابیدم. شب هم مهندس گ. و خونواده بعد از مدتها اومدند خونه ما و لطف کردند تولد مختصری برای متین گرفتیم. شب خوبی بود و شایان مثل همیشه و با اشتیاق از موسیقی، خصوصا موسیقی کلاسیک می گفت و این بار بیشتر حرف حول محور رضا والی و آثارش بود و به حق چه آثار زیبایی داره.

صبح مشغول پوست گرفتن از تخم مرغ ها بودم که متین با صدای شکوندن اونها بیدار شد. لقمه ای خورد و مجدد رفت که بخوابه. خوش به حال من که اگه بالا سر من طبل هم بزنند، از خواب بیدار نمیشم.

امروز، روز تولد متین هست و ۳۸ سال رو پر کرد و رفت توی ۳۹ سالگی. دیشب می گفت فکر میکرده ۳۷ رو تموم میکنه، اما وقتی فهمیدم یه سال رو کم محاسبه کرده و عمر واقعیش یه سال از اون چه که فکر میکرده بیشتره، سخت درگیر شده بود. دیشب بعد رفتن مهمونا، می گفت از پیری و رسیدن به پیری بیزاره. تا اینو گفت، یاد غزاله علیزاده افتادم.

این هم از اوضاع ما. الان که به پایان متن رسیدم، دقیقا از کنار کاروانسرای شاه عباسی لاسجرد گذشتیم و من دکمه "ذخیره و انتشار" رو زدم و این مطلب رو پست کردم.

 

  • . خزعبلات .

ما توی کاری که بهش مشغول هستیم، یه لیست کشیک داریم و هر پنج روز بکبار، نوبت کشیک اکیپ و گروه ماست و به صورت آنکال کشیک هستیم و روزهای تعطیل هم از ساعت ۸ تا ۱۳، باید توی اداره حضور داشته باشیم که من به دلایل زیاد، معمولا نمیرم. اگر حادثه ای پیش بیاد، مرکز با سرپرست کشیک هماهنگ میکنه و پیمانکار هم میره سراغ رفع مشکل. حالا اگه حادثه گسترده یا غیر قابل حل باشه، ما هم درگیر میشیم.

توی این شش سال و اندی که در شغل فعلی هستم، دو بار من هم درگیر ماجرا شدم. یک بار چند سال قبل بود (دقیقا ۱۰ تیر ۱۳۹۷) که حادثه ای در گرمسار پیش اومده بود و سرپرست کشیک ساعت ۹.۳۰ شب زنگ زد که یه ربع بعد بیام اداره تا بریم گرمسار و رفتیم و کارها رو پیگیری کردیم. دفعه دوم هم دیشب بود که ساعت ۷ عصر، سرپرست کشیک زنگ زد و برای حادثه ای که پیش اومده بود، رفتیم سرخه و سه ساعتی درگیر کار بودیم و ساعت ۱۱ برگشتم خونه.

کار من عملا یه کار پشت میزیه، ولی خودم کارهای میدانی رو بیشتر دوست دارم. به خاطر همین از تیپ اتفاقاتی مثل اتفاق دیشب که هم میدانی هست و هم باید برای رفع مشکل فکر و چاره ای پیدا کرد، خیلی خوشم میاد. و از اونجایی که عاشق زندگی شبونه هستم و از روز بدم میاد، کاری مثل دیشب رو که کار در شب بود رو خیلی ترجیح میدم. این مدت که من و متین مریض بودیم، هر روزِ تعطیل یا هر روز که خونه بودیم، حدود ساعت ۱۲ تا ۱ ظهر از خواب بیدار میشدیم و از اونور تا ۴ و ۵ صبح بیدار بودیم. البته کلا ما از اول زندگی شبونه داشتیم و با گذشت زمان شدتش بیشتر شد. خلاصه که دیشب هم شبی بود.

  • . خزعبلات .

تا مدتها نمی دونستم چنین شخصی اصلا کی هست. تا اینکه ماجرا از موسیقی تیتراژ ابتدایی سریال "زیر تیغ" ساخته استاد حسین علیزاده شروع شد. قطعه ای با نام "سوگ" در دستگاه همایون که بسیار زیبا و گیرا بود. بعدها متوجه شدم در کتاب ده قطعه تار ۳ ایشون این قطعه هست و در بالای نت قطعه بعد از نام سوگ، نوشته شده بود "به یاد کامران کلهر". پیگیر شدم و دیدم این کامران کلهر، برادر بزرگتر کیهان کلهر بودند که در موشک باران سال ۱۳۶۶ خورشیدی تهران، به همراه پدر و مادرشون کشته شدند. بعدها در مصاحبه ای از کیخسرو پورناظری خوندم که کامران کلهر، مدتی در گروه تنبور شمس، تنبور می زدند. این اطلاعات تا همین حد در ذهنم بود تا اینکه دیروز مصاحبه ارسلان کامکار با سایت آرته باکس رو گوش می دادم و چیزی گفت که نشنیده بودم. در جایی از مصاحبه در مورد یکی از آثارشون صحبت می کردند و گفتند سال ۱۳۶۶ بود و موشک باران شهرها اوج گرفته بود. قرار شده بود از سه راه جمهوری که منزلشون بوده، به شهریار بروند که امن تر بوده. قرار بوده که کامران کلهر که در اون موقع شوهر دوم قشنگ کامکار (بعد از طلاق از محمدرضا لطفی) بوده هم همراه اونها به شهریار بره، اما قرار میشه قبل رفتن، کامران کلهر سری به منزل پدر و مادرش بزنه که میره و همون موقع میدون حرّ موشک بارون میشه و کامران کلهر و پدر و مادرشون کشته میشن و تا خبر از رسانه ها به گوش میرسه، قشنگ کامکار میگه کامران هم به اونجا رفته بوده و قطعا کشته شده. ارسلان کامکار گفت که ما برای شناسایی اجساد رفتیم و مراسم تدفین رو هم برگزار کردیم و چقدر خواهرمون آسیب دید و ...

خلاصه اینه این داده هم به داده های قبلی کامران کلهر اضافه شد که ایشون همسر دوم خانم قشنگ کامکار بودند.

  • . خزعبلات .

سه روزی هست که درگیر سرماخوردگی شدم و حال خوشی ندارم، خصوصا دیشب که متین میدونه چی بهم گذشت. جوری حالم بد بود که از شدت درد، پا به زمین می کوبیدم. یکشنبه و دوشنبه هم سر کار نرفتم و امروز رفتم دکتر و برای این دو روز استعلاجی گرفتم. شب اول که به کابوس گذشت و دیروز هم کلا به خواب و بدن درد و امروز هم به گیجی و گنگی. باز خدا متین رو نگهداره که سوپ و ناهارش به داد این شکم من رسید که ماشاالله همیشه مثل ساعت کار میکنه. 

اما این مدت اخیر به گوش دادن به صحبت های دکتر محمدجعفر محجوب گذشت و هنوز هم میگذره و همه چیز حول و حوش حرف و آثار ایشون دور میزنه. ضمنا اصلا دلم نمیخواد برم سر کار و هر شب با غصه فرداش میخوابم. امروز به متین می گفتم با یازده سال سابقه بیمه، یه خورده زوده که این حالت بهم دست داده. 

امشب واقعا حرفی و چیز دندون گیری برای نوشتن نداشتم، اما از فرط بیهودگی و کسالت و برای ترک این حالت ها، اومدم اینجا و چند خطی خزعبلات سر هم کردم، مثل همیشه. سه روز هم هست که به خاطر این سرماخوردگیِ وسط تابستونِ همیشه نفرت انگیز سمنان به باشگاه نرفتم. علی و سعیده هم جفتشون درگیر همین مرض من شدند و کارشون به آمپول و سرم کشیده. گویا تیر و ترکش های مهمونی پنجشنبه شب در کنار دخترعموها و خانواده شون بوده، الله اعلم. باز شکر که متین هنوز حالش خوبه و درگیر نشد، انشاالله که درگیر نشه.

  • . خزعبلات .

امروز خبر مرگ احمدرضا احمدی رو شنیدم. برای مایی که روی این کره خاکیِ غربت زده هستیم، افکار و زاویه دید و خروجی ذهن و آثار بعضی انسان ها، این غربت لعنتی رو کمتر میکنه و صدالبته قابل تحمل تر. احمدرضا احمدی برای من یکی از اون انسان ها بود. اولین بار، نام و صدای او رو، در آلبوم موسیقی "در گلستانه" هوشنگ کامکار و شهرام ناظری شنیدم که اشعار سهراب سپهری رو دکلمه می کرد و چقدر خوب این کار رو انجام داده بود. بعدتر با اشعارش آشنا شدم و بعدتر با آثار و مدیریتش در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که همیشه برام بسیار عزیز و مقدس،گونه بوده. آخرین دکلمه او رو در آلبوم "دور تا نزدیک" هوشنگ کامکار شنیدم. امروز پنجره دید یک انسان که خیلی متفاوت تر از دیگران به جهان نگاه می کرد، به ظاهر بسته شد، اما منظره و وسعت دید و دورنمای این پنجره برای همیشه برای ما به یادگار مونده. چاره ای نیست از مرگ و احمدرضا احمدی هم به قول فردوسی شکار مرگ شد. اینجا نوشتم به یادگار برای انسانی که خیلی دوست داشتنی بود و هست و خواهد بود، خصوصا برای من و نوشتم به خاطر یادگارهای زیاد و زیبایی که از او توی آرمانشهر ذهنی من هست که به خاطر اونها غربت این دنیا رو تحمل می کنم. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

یکشنبه این هفته، وقتی از خواب بعد از ظهر بیدار شدم، متین اجبار کرد که زنگ بزنم وحید و باهاش برم باشگاه. تماس گرفتم و اومد دنبالم و جلسه اول باشگاه رو شروع کردم. قرار شد پنج روز توی هفته بریم باشگاه و روزهای سه شنبه و جمعه هم استراحت باشه. امروز هم منتظر تماس وحید هستم تا بریم. قرارمون بین ساعت ۵ تا ۶ هست و چون تعدادمون زیاده، احسان ساعت رو اعلام می کنه و همه سر همون تایم میریم باشگاه. غیر از وحید و احسان، رضا و طاهر هم هستند.

متین هم روز دوشنبه باشگاه خودش رو شروع کرد و خلاصه رفتیم توی کار ورزش. شش روزی هم میشه که سیگار نکشیدم و امیدوارم از شر خودش و وسوسه کشنده اش خلاص بشم.

همون دوشنبه ماشین رفت واسه تعمیر و شش و نیم میلیون بابت تعویض دیسک و صفحه خرج گذاشت روی دستم. روزهای اداره هم با رخوت طی میشه، خصوصا اینکه ساعت ۶ صبح باید اداره باشیم.

در پایان برای چندمین بار بگم که از بچگی از تابستون و گرما متنفر بودم و الان این تنفر خیلی خیلی بیشتر شده.  اگه به طور مطلق بخوام بگم، تابستون و گرما، در صدر جدول تنفرات من قرار دارند. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه ساعت ۶ صبح برای ماموریت اومدم گرمسار. بگذریم که کیف پولمو جا گذاشتم و مجدد برگشتم خونه تا برش دارم. شب قبلش وسایل رو جمع کردم، چون قرار بود بعد ماموریت برم رشت تا متین رو بعد از یازده روز بیارم خونه. کارمون زود تموم شد و بعد به سمت رشت حرکت کردم. همه مسیر خوب بود ولی ترافیک لعنتی و مزمن رودبار مثل همیشه اعصاب آدمو خورد می کرد. جالب اینکه با توجه به قولی که به وحید دادم که سیگار نکشیم، کل مسیر رو بدون سیگار طی کردم که از عجایب روزگار بود‌. طی مسیر هم سخنرانی دکتر عبدالکریمی در مورد فردید و هایدگر رو گوش دادم و بعدش هم آلبوم "آن و آن" حسین علیزاده.

ناهار رو رشت و با متین و پدر و مادرش بودم. عصر یه خواب حسابی کردم و بعد با متین رفتیم بازار رشت برای خرید طلا. الان هم دخترخاله های متین اینجا هستند و در حال تماس تصویری با مهسا و عظیم. جای بچه ها واقعا خالیه.

  • . خزعبلات .

تا ساعاتی دیگه و اگه دقیق تر بخوام بگم، حدود ده ساعت دیگه، مهسا و عظیم از ایران مهاجرت می کنند و کاش انقدر شرایط بد نبود که عزیزترین انسانهایی که کنارمون هستند، این طور همه چیز رو رها کنند و ... می دونم متین چه لحظات سختی رو درک میکنه، ولی قطعا درک نخواهم کرد. قراره که بچه ها ساعت 9 شب با ماشین دربست بروند فرودگاه و شروع یه زندگی جدید در غربت و اون هم از نو و ب بسم الله. اول قرار بود ما هم به فرودگاه بریم، متین و خونواده از رشت و من هم از سمنان، ولی با اصرار مهسا، قرار شده هیچ کسی برای خداحافظی به فرودگاه نره. انشاالله سفرشون بی خطر باشه و اتفاقات خوبی منتظرشون باشه. آمین.

امروز قرار بود یرم اداره، ولی چون شب قبل خیلی دیر خوابیده بودم، نشد که برم. از دیشب مسترکلاس های استاد حسین علیزاده رو در قالب پروژه "صفحه نو" در تماشاخونه تماشا کردم و امروز تمومش کردم. مثل همیشه حرف های این بشر عالی و سازنده بود و مشخص بود چقدر چشمان باز و ذهنی خلاق داره. تماشای این کلاس ها رو مدیون شایان عزیز بودم.

بعد از اتمام تماشای کلاس های حسین علیزاده، برای آب دادن به درخت ها، به باغچه کوچیک خودمون رفتم. آب درخت ها رو دادم و اومدم خونه. والیبال ایران و آمریکا رو تماشا کردم که ایران واقعا ناامید کننده بود. الان هم نشستم و دارم حدیث نفس می کنم. 

دقیقا همین الان مهسا و عظیم تماس تصویری دادند و با هم خداحافظی کردیم. لحظات عجیب و سختیه. کلی خاطراتی که با این بچه ها داشتم از جلوی چشمام گذشت. عجیبه. دیگه حالی نیست برای نوشتن. همین رو هم زوری نوشتم.

  • . خزعبلات .

ساعت سه و نیم صبحه و ساعت شش صبح هم باید سر کار باشم. عجیبه که این موقع دارم می نویسم، اما اگه یه سری چیزا رو سر زمان و با حس اون لحظه ننویسی، انگار به هدر دادیش یا مثل نماز نخونده، قضاش کردی. توی روزایی که به شدت دلم میخواد بنویسم و حرفهایی هم هست برای نوشتن، اما رخوت مفرط من با تموم زورش جلوش رو گرفته، واقعا خودمو جمع کردم تا الان و این موقع بنویسم. 

متین رفته رشت. روز شنبه حدود ساعت ده و نیم شب بود که بعد از یکساعت و نیم معطلی توی ایستگاه، سوار قطار شد و رفت رشت، برای روزهای آخری که میتونه قبل از مهاجرت مهسا، کنارش باشه. اما داستان این بود که امشب بعد مدتها رفتم اینستاگرام و دیدم کلی پیام دارم و چند تایی هم از متین بود. یکی از اون پیام ها تکه ای از فیلم "سر به مهر" با بازی لیلا حاتمی بود. لیلا حاتمی، بازیگر مورد علاقه منه. نمی دونم متین من باب چی این پیام رو فرستاد. به خاطر لیلا حاتمی؟ یا جمله ای که توی اون کلیپ بود؟ یا صدای شهرام ناظری در پس زمینه؟ نمی دونم و مشتاقم بدونم متین از چه بابی این پیام رو فرستاد.

متین یه سری مدارک رو با خودش نبرده بود. حدود ساعت یک و نیم بامداد بود که کل خونه رو زیر و رو کردم و مدارک رو پیدا کردم و عکسشون رو براش فرستادم. بعد زد به سرم که این فیلم رو ببینم. با اینکه همون موقع هم خسته بودم و هم حوصله هیچ کاری رو نداشتم. نشستم و فیلم رو تماشا کردم. 

قبلش یه چیز دیگه بگم. چند وقت قبل، احسان ص. ، برادر حسین، دوست دوران دبیرستانم، توی اینستاگرام پیام داده بود و گفت اگه فرصتی دست داد، دیداری داشته باشیم. دیشب بهش زنگ زدم و ساعت 8 شب اومد و بعد از سالها گفت و گویی کردیم جانانه، مثل گفت و گوهای سالها قبل. فکر می کردم ببینمش، همون آدم لاغر بلند قد دو بعدی باشه، اما دیدم چاق شده و اصلا اون تصویر احسان گذشته رو نداره. شام هم با هم بودیم و گفتیم و شنفتیم و از درونیات خودمون گفتیم که به لطف گذر سالها، امکان برون ریزی این درونیات پیدا شده بود. عصر دیروز هم فیلم "توت فرنگی های وحشی" برگمان رو دیدم و انگار این فیلم و حرف هامون با احسان باید به جای دیگری هم می رسید و اون نقطه، همین فیلم امشب بود.

بازی لیلا حاتمی همیشه برام جذاب بوده. از اونور دیدم که بخشی از داستان، از نوشته ها و درونیات شخصیت اصلی فیلم و در بستر وبلاگ جریان داره. به یاد وبلاگ خودم و اتفاقاتی که برای خود من توی این وبلاگ رخ داده افتادم که مهم ترینش، آشنایی با متین و ازدواج با او بود. انگار مثل سال ها قبل که زن عموی متین سوالی از متین پرسیده بود و از همون نقطه، متین به وبلاگ من رسید و منجر شد به ازدواج ما، با گذشت سالها، این بار متین با یه کلیپ توی اینستاگرام، منو به این فیلم رسوند و زنده شدن اون روزها و تایید حرف های دیشب با احسان. آهنگی که شهرام ناظری توی این فیلم می خوند و به صورت بسیار پر رنگی توی فیلم حضور داشت و اتفاقا فیلم با همون آهنگ به پایان رسید، یکی از زیباترین آهنگ های شهرام ناظریه که سالها باهاش احساس و حال خوبی دارم. قطعه ای که در آلبوم "شعر و عرفان" هست و بی نهایت زیبا و در ماهور که دستگاه مورد علاقه منه.

از فیلم بسیار خوشم اومد، اما مهم تر از اون این نکته است که نشونه ها، عیان در جلوی چشم ما میان و میرن، فقط میمونه یه حواس جمع و گذر نکردن ساده از کنار اونها که با جمع کردن و رمز گشایی اون نشونه ها، میشه استوارتر و آگاهانه تر زندگی کرد.

 

پ.ن:

نمی دونم چی نوشتم. اصلا سر و ته داشت یا نه، ولی از آدمی که ساعت 4 صبح داره می نویسه و کلی حرف و مسائل مختلف توی سرش میگذره، انتظار بیشتری نیست. هر چی اومد به ذهنم نوشتم و نوشتم برای یادگار که این حس زیبای امشب با نگاه به حرف های دیشب و سایر نشونه های این روزها، از بین نره. تمام!

  • . خزعبلات .

این چند روز، به صورت پیوسته مشغول و درگیر بحث مهاجرت مهسا و عظیم هستیم و فکر و دغدغه همه ما معطوف به این موضوعه. امروز عصر هم مهسا و متین رو آوردم خونه مهسا تا وسایل رو جمع کنند. من هم رفتم تعمیرگاه تا مشکل بالا و پایین نرفتن شیشه ها رو حل کنم. خدا رو شکر یه فیوز سوخته بود که تعویض شد و مساله حل شد‌. کلاچ هم که جدیدا عملکردش یه فرم دیگه شده بود، اونم مشکلی نبود و چند تا فیوز یدک خریدم و باک بنزین رو هم پر کردم و اومدم پیش مهسا و متین. بچه ها مشغول هستند و یه سری وسایل رو بار ماشین کردیم. عظیم هم درگیر فروش ماشین خودشه و هر کی یه گوشه کار رو گرفته. بچه ها اول جولای باید آلمان باشند و شرایط خیلی زود پیش رفت. ذهن متین هم از این بابت شدیدا درگیره. انشاالله با کمترین تنش و استرس، شرایط پیش بره و بچه ها به مقصود برسند.

دیشب، شام، خونه دخترخاله های متین بودیم و شب خوبی بود، خصوصا با کارهای فهیمه. انشاالله فردا هم راهی سمنان هستیم تا دوباره بیفتیم توی سیکل کثافت کار. این چند روز که نفهمیدیم چطور گذشت. چه خوش گفت رضا صادقی که وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم!

  • . خزعبلات .

با اینکه چندین بار برنامه بازگشت ما تغییر کرد و قرار بود برگردیم، اما هنوز در رشت هستیم. دیروز متین و مهسا برای ویزیت پزشک به طرف گلسار رفته بودند. بیست و اند روزی میشه که صدای متین عوض شده و با اینکه سونوگرافی و آزمایشات چیزی رو نشون نمی دادند، برای اطمینان خاطر، پیش یه متخصص هم رفتند و خدا رو شکر ایشون هم گفتند هیچ چیز خاضی مشاهده نمیشه. نکته دیگه ای که متوجه شدیم این بود که شاید بوی شوینده ها متین رو اذیت میکنه، خلاصه باید با توجه بیشتری زندگی کنیم. 

بعد از رفتن متین و مهسا، من در اتاق مشغول تماشای مستند "حیات شگفت انگیز احمد فردید" شدم. مستندی که در گفت و گو های شب قبل صحبتش شده بود. مستند رو تماشا کردم و ده پونزده دقیقه ای ازش باقی مونده بود که به همراه عظیم برای کارهای مختلف رفتیم بیرون. 

بعد از بازگشت از بیرون، ادامه مستند رو دیدم و تمومش کردم. نکات جالبی داشت که شامل موارد ذیل هست:

  • در جلسات گفت و گویی در پیش از انقلاب که در منزل امیرحسین جهانبگلو و با حضور داریوش شایگان، داریوش آشوری، رضا داوری اردکامی، ابوالحسن جلیلی و حمید عنایت برگزار میشده، "شاهرخ مسکوب" هم حضور داشته که نمی دونستم.
  • در تفکر فردید، تاریخ بشر به 5 دوره پریروز، دیروز، امروز، فردا و پس فردا تقسیم شده که هر دوره مشخصات خاص خودش رو داره.
  • در بخش هایی از مستند، جلسات مباحثه و مناظره ای که به همت "علیرضا میبدی" در تلویزیون ملی ایران تهیه شده بود، نمایش داده میشد که نمونه ای از نحوه پاسخ دادن فردید به سوالات بود، خصوصا در حالت تندی و پرخاش و صد البته عجیب و غریب برای شنونده و بیننده.
  • نکته جالب دیگه، پیوستن فردید به انقلاب بود و تبدیل شدن به چهره ای تئوریک برای اقدامات جمهوری اسلامی و برگزاری جلساتی در تلویزیون جمهوری اسلامی و بیان اندیشه های خود که به نوعی در راستای اندیشه های حکومت بوده است.
  • تربیت نسلی از شاگردان مثل عباس معارف، یوسفعلی میرشکاک و ... که باز خود همین افراد، شاگردانی رو تربیت کردند. در پایان مستند، تصاویری از مرحوم سید عباس معارف پخش شد که به نوعی جانشین فردید معرفی شد.
  • از نکات خوب این مستند این بود که گفت و گو با افراد زیادی انجام شده بود و هر کسی که زنده بود و اسمش در زندگی فردید میومد، باهاش گفت و گو شده بود و خودش روایت خودش رو از اون ماجرا یا داستان می گفت و صد البته ساخت این مستند در خارج از ایران، بسیار به این نکته کمک کرده بود.

 

  • . خزعبلات .

دیروز، چهارشنبه 10 خرداد، با علی رفتم اداره و متین هم رفت مدرسه. من درگیر کارهای اسناد مناقصه شدم که تموم نمیشد و نشد و احتمالا وقتی هم برگردم یه هفته ای درگیرش باشیم. متین بعد از کارهای مدرسه رفت صندوق امانات و چیزهایی که باید با خودمون می آوردیم رشت رو از اونجا گرفت. بعد هم رفت جواب آزمایش های خودش رو گرفت و راس ساعت 13 اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. کارهای خونه رو انجام دادیم و چمدون رو بستیم و اومدیم سمت رشت. حدود ساعت 15 عصر بود که حرکت کردیم. ساعت 21 هم رسیدیم رشت. شام خیلی خوشمزه ای که مهسا و مادر متین درست کرده بودند رو خوردیم و گفت و گویی و حدود ساعت 12.5 بامداد خوابیدم. متین و مهسا و پدر و مادرش تا دیر وقت بیدار بودند و گفت و گو می کردند. 

صبح از خواب بیدار شدم و چقدر خواب خوبی بود، بس که خسته بودم. هوا هم یاری کرد و انقدر شرجی نبود. خلاصه اینجا هستیم و انشاالله سه شنبه هفته آتی به سمت سمنان برمی گردیم. جواب ویزای مهسا و عظیم هم اومد و انشاالله توی همین روزهای پیش رو، باید بلیط پرواز رو بگیرند و راهی آلمان بشن.

اما یه نکته دیگه هم خواستم بنویسم. روز دوشنبه 8 خرداد، علی زنگ زد که باید بریم و یه قالی رو از خونه عزیز بیاریم. این قالی هم از سلسله وسایلی بود که توی تقسیم ارث به پدرم رسیده بود. حدود ساعت 4 عصر بود که علی اومد اداره دنبالم و با هم رفتیم به خونه عزیز. قبل از هر کاری، توی حیاط ایستادیم و با هم سیگاری کشیدیم و یاد گذشته ها و روزها و شب ها و خاطراتی که از این خونه داشتیم رو زنده کردیم. یهو یادم اومد دورترین خاطره من از این خونه به وقتی برمی گشت که پدربزرگم زنده بود و زیر بوته یاس باغچه، مشغول هرس شاخه ها بود. از همون روز و از یاد این خاطره بود که عاشق گل یاس و عطر بی نظیرش شدم و هستم. پدربزرگ مرداد 1370 فوت کردند، حالا حساب کنید این خاطره برای چند سال قبل هست. شاید این آخرین باری بود که به این خونه می رفتم. یاد خونه اون پدربزرگ و مادربزرگ افتادم که چندین سال قبل، اونجا هم برای تقسیم ارث و میراث رفتم و آخرین دیدار من از اون خونه بود و دیگه اون خونه رو ندیدم تا اینکه تخریب شد.

  • . خزعبلات .

تقریبا بعد از امیر ، یاد ندارم خندیده باشم ، یا شادی کنم. یک تکه ابر سیاه هست و کنار نمیرود. هر از گاهی نوری چیزی از لای ابر میزند بیرون و انگاری که ابر بیشتر لج کند، گره میخورد و در هم میشوند و بیشتر به زندگی ما سیاهی میفکند

چند ماه اخیرم به روان پریشی و غم و درد و ناله و مصیبت گذشت . هر روز فکر تازه ای از دهشت زندگی. هر روز عینک ریز بینی برای دیدن بدبختی هامان. تو بی آنست، اصلا خوب نبودم و گرفتگی صدا و کنسر وراثتی و جراحی گلوی سپیده هم چهار روز رعشه به تنم انداخت، جوری که امشب مهتاب گفت  متین موهای صورتت رو برداشتی؟ گفتم نه. جواب سونو اومده و سالمم. بعد هم وحید ها فحشم دادند و تمام شد.

من پیر شده ام. موسی زنگنه امروز نوشت:  در شناسنامه زاده شدم، در شناسنامه زیسته و احتمالا در شناسنامه میمیرم.    چه کس میتواند جبر بودن را بهتر از این تشریح کند؟؟!!

احتمالا کتابی بنویسم    اسمش را گذاشته ام    تمام تاملات من در باب نفی زندگی

اول کلمه نفی را نخواسته بودم و  تمام تاملات من در باب زندگی   برایم شیرین بود ولی حالا که کتاب را در مغزم مرور میکنم، کلمه ی نفی را لازم دارد.

 

برای باقی عمر میخواهم نویسنده باشم. باید از همین تابستان شروع کنم

  • . خزعبلات .

آخرین بار، روز چهارم عید و توی رشت چیزی نوشتم و اینجا گذاشتم. به قدری حجم وقایع این دو ماه زیاد بود که نمی دونم از کجا و از چی بنویسم. اکثر حجم این وقایع مربوط به کار من می شد و فشار مضاعف بابت ارزیابی سالیانه که به خاطر بیماری کرونا، سه سالی میشد حضوری نبود و امسال حضوری شد. اتفاقا حضرات ارزیابان فردا میان و یه سه چهار روزی هستند و میره تا سال بعد، ولی خدا میدونه چی کشیدیم توی این دو ماه که اصلا گذر زمان رو حس نمی کردم. 

اما اگه بخوام اتفاقات برجسته این دو ماه رو بنویسم، وقایع زیر هست و شاید اتفاقات دیگه ای هم افتاده باشه و از خاطرم رفته باشه:

 

اولین مطلب اینکه همون قبل از عید تصمیم گرفتم زبان پایتون رو شروع کنم. اتفاقا روز دوم عید توی سایت مکتب خونه، دوره آموزش مقدماتی پایتون با جادی رو ثبت نام کردم و بعد از رسیدن به سمنان، از حدود روز هشتم یا نهم فروردین شروع کردم و کمتر از دو هفته با تموم مشغله ای که داشتم دوره رو با امتیاز 97.6 تموم کردم. داستان علاقمندی من به برنامه نویسی هم داستان جالبیه و نمی دونم ازش نوشتم یا نه، ولی اگه ننوشته باشم، حتما براتون می نویسم. خلاصه اینکه سال 1379 برنامه نویسی رو با زبان پاسکال توی دوم دبیرستان شروع کردم و سال بعد بیسیک و توی دانشگاه هم زبان C و بعدتر MATLAB که عجیب و غریب شیفته اون شدم و حتی تدریس می کردم و پروژه انجام می دادم و ازش پول در می آوردم. به موازات ویژوال بیسیک و بعدتر VBA هم اضافه شد و پایتون هم آخریش بود. یکی از آرزوهام این بود که میتونستم یه برنامه نویس تموم وقت میشدم ولی مثل بسیار و بسیار آرزوهای دیگه نشد. حالا ببینم میتونم برای برآورده کردن این آرزوی قدیمی، توی سالیان آتی کاری بکنم؟ امیدوام بتونم به یه جایی برسونمش.

 

مطلب بعد اینکه توی این دو ماه، حال روحی متین در منتها درجه خرابی بود و دو تا دکتر رفتیم و کلی دارو گرفتیم و مثل همیشه متین از خوردن داروها امتناع کرد و نمی دونم چه کوکب هدایتی و از کجا پیداش شد و حال متین چند روزی هست که خوب شده و اون حالت ها براش تکرار نشده. 

 

مطلب بعد اینکه روز 7 اردیبهشت، یه تلفن همراه جدید گرفتم. گوشی قبلی همش هنگ می کرد و خاموش می شد و وقتی بهش نیاز داشتم، منو لنگ میذاشت. از هوآوی Y7 Prime به سامسونگ A23 مهاجرت کردم ولی هنوز دلم پیش گوشی قبلیمه که خیلی خوش دست بود.

 

روز 8 اردی بهشت، برای مهکامه و کسری و محمود و شراره، شام خونه ما بودند و برای سومین بار کسری رو دیدم. خیلی غریبی می کرد و کلا به مادرش چسبیده بود. جای امیر به طرز غمناکی خالی بود. آخر شب موقع خداحافظی، مهکامه پشت فرمون 206 امیر نشست و کسری هم صندلی بغل با کمربنده بسته. بهش گفتم یادت باشه امشب بغلم نیومدی. ندیدن کسری یه درده و دیدنش هزار درد. به امید خوشبختی کسری. 

 

روز یکشنبه 17 اردی بهشت، مشغول کار بودم که مهندس د. گ. پیامک داد که خبر داری امیرحسین فطانت فوت کرده؟ منم اظهار بی اطلاعی کردم و بعدتر مشخص شد که خبر حقیقت داشته و ایشون در روز شنبه 16 اردی بهشت در کلمبیا فوت کردند و زندگی یهودای انقلاب ایران به پایان رسیده. در مورد امیرحسین فطانت، چند ماه قبل و چند تا پست قبل در مورد کتابش یعنی "یه فنجان چای بی موقع" و بعدتر در مورد همسر اولش یعنی خانم "زیبا عرشی" نوشتم. چند ایمیل بین ما رد و بدل شد و آخرینش هم توی شیراز در بهمن ماه گذشته که چه ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد. دوست دارم حالا که ایشون از این جهان رفتند، متن اون ایمیل ها رو توی یه پست اختصاصی منتشر کنم.

 

یکی از اتفاقات جالب کاری این بود که توی یه زمان کوتاه باید یه نرم افزار برای وضعیت روغن ترانسفورماتورهای شبکه خودمون می نوشتم و توی یکی از بخش هاش، مثلث دووال (Duval Triangle) رو پیاده سازی می کردم. کاری که مسئولم بهم گفت نمی تونی بنویسیش و منم منتظر این حرف بودم تا بیفتم دنباش تا به سرانجام برسونمش و بالاخره روز 19 اردی بهشت، قسمت مثلث دووال نرم افزار رو نوشتم. البته پک کامل نرم افزار دیروز ساعت 15:45 به پایان رسید و منتظریم تا روزهای آتی در صورت درخواست ارزیابان، بهشون ارائه بدیم.

 

روز 23 اردیبهشت، دومین سالگرد امیر بود. خانواده امیر مراسمی رو در صبح جمعه 22 اردی بهشت ترتیب داده بودند و منم جمعه شب متوجه شدم. البته دوست هم نداشتم به مراسم برم. حس و حالت عجیبی داره چنین مراسم هایی و همیشه از این موقعیت ها گریزون بودم. روحش شاد که یادش همیشه با من و متین باقیه. آخرینش همین امروز بود که ترانه "خونه خالی" مرجان پخش میشد و هم من و هم متین، به یاد امیر افتادیم.

 

مهسا و عظیم کارهای مهاجرتشون به خوبی داره پیش میره و انشاالله توی روزهای آتی باید چمدون ها رو ببندند و پرواز به آلمان.

 

اندک فرصت های خالی و وقت هایی که میشد برای مطالعه بگذارم، به مطالعه "اوستا" گذشت. دوست دارم اطلاعات بیشتری از اوستا و کتاب ها و متون مرتبط با زرتشت و زرتشتی گری به دست بیارم.

 

دیروز هم پرسپولیس دوباره قهرمان شد و مایه شادی من و خیل کثیری از پرسپولیس دوستان.

 

فعلا همین چیزهای برجسته به خاطرم اومد و درجا نوشتم. اگه باز چیز قابل بیانی بود، می نویسم برای یادگار. 

 

 

  • . خزعبلات .

بعد از پنج ساعت و نیم رانندگی، بالاخره از رشت رسیدیم سمنان و این تعطیلات هم به سر رسید. فردا کشیک هستم و شنبه هم آغاز سگ دوی سال جدید. به قول رضا صادقی، وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم. 

  • . خزعبلات .

وقایع و شرایط دست به دست هم دادند تا ما لحظه سال تحویل رو در منزل دخترهاله های متین باشیم. من و متین و سه دخترخاله متین. تا لحظه سال تحویل، مشغول حکم بودیم. خلاصه که وقت اومدن به رشت، فکر نمی کردیم لحظه سال تحویل رو اونجا باشیم. الان متین به اتفاق نرگس، رفته منطقه آزاد انزلی و مشغول خرید و گشت و گذار در اونجاست.

اما در مورد این چند روز خودم. یه مستند و یه فیلم مصاحبه دیگه از ع.ص دیدم و بیشتر بهش علاقمند شدم. دیشب قبل خواب، تصمیمی که از قبل سال گرفته بودم رو عملی کردم و توی دوره مقدماتی زبان برنامه نویسی "پایتون" در مکتب خونه ثبت نام کردم و جالب اینکه مدرس دوره "امیرعماد میرمیزانی" یا همون "جادی" هستند. 

احتمال بسیار زیاد، فردا پنجشنبه به سمت سمنان حرکت کنیم. فردا هم اول ماه رمضان هست و باقی ماجرا. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

در رشت هستیم و من و متین در هال منزل پدری متین، در حال استراحت. متین چند دقیقه ای میشه که خوابش برده و من همچنان بیدار. توی گوشم هم آواز سه گاه همایون شجریان با تار شهرام میرجلالی از آلبوم شوق دوست که حین رانندگی از سمنان تا رشت به طور اتفاقی توی فلش بود و گوش کردیم و بسیار لذت بردیم. امرور آلبوم رو از بیپ تونز خریدم و حلالش کردم.

اما از وقایع این دو روز اینکه پنجشنبه صبح به اتفاق پدر متین، برای دیدن زمین کوچیکی که در اطراف رشت گرفتیم، به اونجا رفتیم. هوا ابری و دلخواه من وطبیعت هم زیبا و در حال بیدار شدن. زمین زو دیدیم و به خونه برگشتیم. عصر از پست سایت هاشور توی اینستاگرام، اعلان اکران مستند "برای پس از مرگم" رو دیدم و سریع بلیطش رو گرفتم و آنلاین تماشا کردم. مستندی درباره زندگی علی صفایی حائری معروف به عین. صاد که قبل تر چیزهایی در موردش شنیده بودم و این مستند، آگاهی بسیار بیشتری به شنیده ها و دانسته های قبلی افزود. انسان جالبی بود، اون هم در کسوت و لباس جماعت آخوندها و ملاها.

دوست دارم بیشتر و دقیق تر از زندگی و اندیشه و مشکلاتی که براش ایجاد می کردند بدونم. اما چند نکته جالبی که این مستند داشت:

اول اینکه در جلسه ای که جامعه مدرسین حوزه علمیه قم در تابستان سال 1361 شمسی برای پرسش و سوال از فعالیت های ایشون که مخالف رویکرد رسمی حوزه در اون زمان بود، صدای ناصر مکارم شیرازی که در مقام سوال کننده قرار داشت، به صورت دقیق قابل تشخیص بود. برای من گفت و گوهای اون جلسه که در خلال مستند پخش میشد، به جلسه بازجویی و تفتیش عقاید بیشتر شبیه بود.

دوم اینکه پای فردی به اسم حاج محسن بغدادی به داستان باز شد که از دوستان عین. صاد بوده و به خاطر مسائلی که ناگفته موند، سالهاست از ایران رفتند و در گفتگوی تلفنی با پسرش در مورد اون مسائل ناگفته، به خوندن یه بیت شعر اکتفا کرد:

مرا دردیست اندر دل، اگر گویم، زبان سوزد     

اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد.

 

سوم اینکه با توجه به اینکه مرگ عین. صاد در تیرماه سال 1378 شمسی و در حادثه تصادف رخ داده و همون سالها قتل های زنجیره ای اتفاق افتاده، به نظرم بعید نیست این مرگ هم بخشی از پروژه قتل های زنجیره ای بوده باشه.

چهارم اینکه در نوشته "برای پس از مرگم" به قلم ایشون که اسم مستند هم از همین یادداشت اقتباس شده و بعد از تماشای مستند خوندمش، تخلص عین صاد رو که اول کلمات علی صفایی بوده رو به معنای "چشم. جلوگیر" هم عنوان کرده بودند که با توجه به کارها و فعالیت ها و نگرش های ایشون بسیار با مسماست.

روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 24 اسفند، برای ماموریت کاری به پست های چاشم و شهمیرزاد و مهدیشهر رفتیم و بعد از بازگشت از ماموریت، وسایلی رو که از شب قبل جمع کرده بودیم، بار ماشین کردیم و ساعت 13 ظهر، با سپردن طلاها به صندوق امانات، به طرف رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر هنوز سفرهای نوروزی شروع نشده بود و با ترافیک روان جاده های مسیر، با رکورد تاریخی پنج ساعت و ده دقیقه به رشت رسیدیم. مثل سفر بهمن ماه، تا ابتدای بزرگراه قزوین-رشت رو من رانندگی کردم و مابقی راه رو متین پشت فرمون نشست. در ترافیک مجاورت پلیس راه رشت، برای اولین بار در عمرم به صورت حقیقی، شاهد تیراندازی پلیس به یه ماشین بودم که به اخطارها توجهی نمی کرد. حال من و متین بد شد و کل لذت سفر راحت ما رو از بین برد.

شب به خوردن شام و دیدار خانواده گذشت و الان من روی تخت اتاق مجردی متین خوابیدم و متین هم روی کاناپه قهوه ای. انشاالله سال تحویل رو رشت هستیم. فعلا والسلام. 

  • . خزعبلات .

واقعیتش اینه که حال خوشی ندارم. به کرات به اتمام زندگی فکر میکنم. بیشتر شبهام به خلسه میگذره و تقریبا منتظر هیچی نیستم. فقط یه آرزو داشتم که واسه مهسا بخرمش و خریدمش

  • . خزعبلات .

حدود یکساعت قبل و بعد از حدود یکساعت کلنجار و بعد از حدود یکسال که از ساخت حساب کاربریم توی ویکی پدیا می گذشت، یه مقاله رو ویرایش کردم. امشب اطلاعات یه شخصی رو ویرایش کردم که اتفاقا دیشب توی سایت کتابناک، اطلاعات شخصی پسرش رو ویرایش کردم. ویکی پدیا از محبوبان عالمه. تمام.

ضمنا دیشب بابا و مامان شام پیش ما بودند. برای من و متین و مامان، از شعبه اصلی اکبر جوجه سمنان، اکبر جوجه گرفتم و برای بابا هم که توی عمرش جوجه و مرغ نخورده، از برگ سبز، خوراک کوبیده. با بابا با هم رفتیم غذا بگیریم و مثل همیشه می گفت احتیاط کن، صبر کن، مواظب باش و.... خلاصه آقای ایمنی باید بیان پیش ایشون شاگردی. شب خوبی بود. جای علی و سعیده هم که تهران بودند، خالی بود. 

  • . خزعبلات .

روز یکشنبه 16 بهمن، که هم سی و هشتمین سال تولد من بود و هشتمین سال ازدواج من و متین، حدود ساعت 12.30 ظهر از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. روزها و شب های خوبی رو کنار خانواده سپری کردیم و از غذاهای ناب گیلانی بهره ها بردیم. اما دو تا اتفاق سفر برگشت رو هم خاطره انگیز و موندنی کرد.

چون زود حرکت کرده بودیم و ترافیک هم نبود، به متین گفتم اگه کاری نداره و حال و حوصله داره، بریم مزار دکتر مصدق که توی دهکده احمدآباد در نزدیکی های نظرآباد و آبیک هست. خلاصه با موافقت متین و راهنمایی اپلیکیشن "نشان"، به طرف منزل دکتر مصدق حرکت کردیم و اتفاقا مسیر فرعی سر راستی هم داشت. توی روستا هیچ نشانی یا هیچ تابلویی از اینکه اینجا مدفن دکتر مصدق هست، دیده نمی شد. از اون جایی که می دونستم دیوارهای حصار منزل ایشون کنگره دار هست، بالاخره پیداش کردم و چرخی در محیط حصار زدیم و این عکس هم شد یادگار این دیدار:

می دونستم ورودی به باغ و منزل ایشون بسته است، با این حال، متین زنگ درب باغ رو زد و باغبون و نگهبان اونجا، بعد چند دقیقه در رو باز کرد و گفت شرمنده شما هستم و از این حرفا و خلاصه نشد که بریم داخل. متین یه جعبه کلوچه به نگهبان پیر داد و ما هم برگشتیم به ادامه مسیر برگشت خودمون.

اما اتفاق بسیار زیبای دوم این بود که در بزرگراه حرم تا حرم بودیم و موقع غروب آفتاب. آفتاب که طبق معمول در سمت غرب داشت پشت کوه ها پنهون میشد و آسمون هم عجیب سرخ گون شده بود که سمت مقابل دیدم ماه شب چارده، داره از کوه دقیقا مقابل محل غروب خورشید، طلوع میکنه. اتفاقی سرم رو به سمت چپ که جهت شمال بود برگردوندم و دیدم دماوند دیده میشه. من و متین بودیم و خورشید و ماه و دماوند و عجیب که با این وضعیت جوی و ابری، دماوند خیلی واضح دیده میشد. همون جا یاد وحید افتادم که قبل ها، عکسی از دماوند و کاروانسرای دیر گچین فرستاده بود که این عکس بی نهایت زیبا باشه:

بعد دیدن این صحنه ها، قصد بعدیم اینه که دفعه آینده که به سمت رشت میریم، دیداری هم از کاروانسرای دیر گچین داشته باشیم که از محل اتصال بزرگراه های حرم تا حرم و غدیر، حدود 10 کیلومتری فاصله داره و خودم این تصویر بالا را با چشمای خودم ببینم. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

صبح چهارشنبه 12 بهمن، برای یه ماموریت کاری رفتیم شاهرود. توی گردنه آهوان، مه غلیظی بود که یه جا تصمیم گرفتیم برگردیم، ولی با تموم شدن گردنه، مه از بین رفت و نهایتا به شاهرود رسیدیم. کار صورتجلسه بالانس متریال انجام شد و به سمنان برگشتیم. ساعت 13.15 به سمنان رسیدیم. متین هم شانس آورد و به دلیل بارش برف، کلاس هاش مجازی شده بود و خونه مونده بود. ناهار مختصری خوردیم و بعد یه دوش سریع، راس ساعت 14.30 به طرف رشت حرکت کردیم. هوا خوب بود و مسیر هم خوب. با سمند اومدیم و پارس رو خونه گذاشتیم. پارس مشکل کوئل داره که باید با اولین پولی که به دستم میرسه، تعمیرش کنم. خلاصه تا منجیل همه چی خوب بود. سر منجیل، متین پشت فرمون نشست و تا شروع به رانندگی کرد، ترافیک قبل رودبار شروع شد و حدود یکساعتی رو از قبل ورودی رودبار تا خروجیش توی ترافیک بودیم.

خلاصه ساعت 21.30 بعد از 7 ساعت رانندگی به رشت رسیدیم. آخرین بار 21 شهریور بود که به رشت اومده بودیم و بعد از 142 روز، دیدار رشت و خانواده متین میسر شد. شام بسیار خوشمزه ای خوردیم و تا الان مشغول حرف زدن هستیم. البته من گوشه ای نشستم و از حرف ها و شوخی ها و خنده های خانواده متین لذت میبرم.

چون پنجشنبه هم کشیک بودم، با حسین جابجا کردم که با خیال راحت تا یکشنبه اینجا بمونم و با خیال راحت خستگی در کنم تا مجدد برگردم و درگیر نکبت و رخوت و مکررات زندگی بشم. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 5 بهمن 1401

صبح ساعت حدود 7.10 از خواب بیدار شدم. تمام وسایل رو جمع کردم و کلید سوییت رو روی درب گذاشتیم و برای خوردن صبحونه رفتیم زیر زمین. یه آش زرد رنگی بود که قبل از غذا دادند خوردیم و یه کره و مربا زدم و راس ساعت 8 صبح، آژانس منتظر ما بود تا به تخت جمشید بریم. دم مهماندار سوییت گرم که پیش از اینکه ما نقش رستم رو هم به برنامه بازدید اضافه کنیم، خودش اضافه کرده بود. از اون جایی که به دوستی، تعهدی داشتم و شب قبل نشده بود از اون مکان مورد نظر براشون عکس مناسبی بگیرم، قبل حرکت با راننده آژانس هماهنگ کردم و سه چهار تا عکس از اون مکان گرفتم و بعد به طرف تخت جمشید حرکت کردیم. توی مسیر، عکس ها رو برای اون دوست نادیده ارسال کردم که بعد از دریافت پاسخ ایمیل متوجه شدم که چقدر لذت بردند از این عکس ها.

خلاصه برای اولین بار دیدار تخت جمشید میسر شد و فقط میتونم عجیب بود و زیبا. بعد هم نقش رستم و دیدار کعبه زرتشت که چقدر دوست داشتم ببینمش، شاید بیش از تمام المان های موجود در تخت جمشید و نقش رستم و حتی تمام دیدنی های خود شیراز.

بعد از بازگشت به شیراز، سوغاتی ها رو خریدیم و ناهار رو در رستوران شاطر عباس خوردیم و بلافاصله به طرف فرودگاه حرکت کردیم. با استرس تمام به فرودگاه رسیدیم. ساعت اوج ترافیک به دلیل تعطیلی مدارس و تصادفی که در یکی از کنارگذرها رخ داده بود. با این همه عجله، پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد و ساعت 5 عصر مهرآباد بودیم و تا به سمنان برسیم، ساعت 20.30 شد.

در مجموع، در پایان این سفر، موزه پازس، مدرسه خان، نارنجستان قوام، خانه زینت الملوک، تخت جمشید و نقش رستم رو برای اولین بار دیدم و باز می نویسم که شیراز با مردم نازنینش بی نظیره و به یاد موندنی. 

  • . خزعبلات .

نشد که بریم کاروانسرای سنگی

عارفه نمیذاره بوسش کنم

تاریک شده و کتری قل قل میجوشه

نشستم رو مبل و مرور میکنم

نه آنقدر امیدوار که بمونم، نه آنقدر خسته که بخوام برم

همچنان با زندگی کار خاصی ندارم

 

 

  • . خزعبلات .

صبح سه شنبه، ساعت 7.15 بیدار شدیم. ساعت 7.45 یا به قول شیرازی ها، هشت ربع کم، رفتیم برای صبحانه. یه چای و یه آش زرد رنگ گذاشت جلوی من و همکارم و دیگه نه چیزی آورد و نه چیزی تعارف کرد و نه حرفی زد. حالا روی پیشخون کلی چیز میز صبحانه چیده بود. ما گفتیم واسه مهمونهای دیگست و ده دقیقه ای نشستیم و چون خبری از تعارف نشد، اومدیم بیرون تا بریم محل تست. بعدا همکارم گفت شاید سلف سرویس بوده، گفتم اگه بوده یارو یه تعارف باید میزده، وگرنه من چه میدونم برای ما بوده یا نه. خدا رو شکر تست ها به خوبی انجام شد و صورتجلسات رو امضا کردیم و کار تموم شد. بعد صرف ناهار، بازدیدی از خطوط تولید داشتیم و چقدر نکات فنی جدید برامون داشت.

ساعت 14.15 از شرکت خارج شدیم و قرار گذاشتیم فردا از طرف شرکت به دیدار تخت جمشید بریم. بعد آژانسی که شرکت برای ما گرفته بود، ما رو جلوی ارگ کریم خان پیاده کرد. از موزه پارس شروع کردیم و دیدار مزار کریم خان زند و دو تابلوی نفیس ابوالحسن خان صدیقی از ابن سینا و سعدی که انجمن آثار ملی به عنوان چهره رسمی این دو دانشمند برگزیده بود. چند اثر بود که اهدایی فردی به اسم دکتر خاوری بود. ناخودآگاه به یاد دکتر اسدالله خاوری، نویسنده کتاب "ذهبیه" از انتشارات دانشگاه تهران افتادم خلاصه نمی دونم این دکتر خاوری، همون دکتر اسدالله خاوری هست یا نه. از اونجا به حمام وکیل و بعد مسجد وکیل رفتیم. همون جوری که در یادداشت های سفر قبل شیراز نوشتم، زیبایی مسجد وکیل بی نهایته.

از اون جا به سمت مسجد نصیرالملک رفتیم که متاسفانه بسته بود. بعد به دیدار مدرسه خان رفتیم که در سفر قبل دربش بسته بود. بسیار زیبا بود. بعد به نارنجستان قوام شیراز رفتیم و بعد خانه زینت الملوک که در مجاورت نارنجستان قوام قرار داشت. از اونجا به سمت مسجد عتیق رفتیم که خوشبختانه به علت تقارن با اذان مغرب باز بود و دوباره از دیدار این بنای بسیار بسیار زیبا لذت بردم. تا اینجای داستان رو کلا پیاده طی می کردیم و همین جا بگم که قدم شمار موبایلم عدد 15000 رو نشون می داد. یعنی چنین آدم های پیگیری هستیم. از اونجا با اسنپ به طرف حافظیه حرکت کردیم. قبل رسیدن به مزار حافظ، برای یک عزیزی، عکس هایی از ورودی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شیراز که در جوار ارامگاه حافظ هست گرفتم که عکس های خوبی نشد. اما اتفاق جالبی که در کنار آرامگاه حافظ افتاد، پیدا کردن مزار استاد نورالدین رضوی سروستانی بود که در دیدار قبل شیراز ندیده بودم. سریع به متین زنگ زدم و بهش گفتم. پای مزارش نشستم و در سوز سرمایی که در حال شروع شدن بود، آواز "ای دلبر زیبای من" ایشون رو با تار داریوش طلایی شنیدم. آوازی که من و متین، بارها در خلوت دو نفره و جمع های دوستانه بهش گوش داده بودیم. روی مزارش رو بوسیدم و با اسنپ به سمت سعدیه حرکت کردم. دیدار مجدد سعدی دست داد و این بیت سعدی که نشنیده بودم، هدیه ایشون به من که بر روی یکی از کتیبه ها نوشته شده بود:

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

و همین جا مجددا بنویسم و تاکید کنم نامبر وان تمام شعرا سعدی هست و بس. حوض ماهی رو که در دیدار قبل ندیده بودم، دیدم که به جای ماهی شلنگ اون پایین افتاده بود. چون هوا داشت خیلی سرد میشد، یه اسنپ دیگه گرفتم و به سمت سوییت محل اقامتمون حرکت کردیم. چای و شام خوردیم و گپ و گفتی با همکارم تا اینکه قرار شد فردا ساعت 7.30 صبحانه بخوریم و ساعت 8 صبح به سمت تخت جمشید حرکت کنیم تا برای اولین بار چشمم به جمال اونجا هم روشن بشه. ساعت 14.40 هم پرواز به سمت مهرآباد و بعد سمنان. انشاالله.

 

پ. ن:

1. مدرسه خان، نارنجستان قوام و خانه زینت الملوک رو در سفر قبل ندیده بودم و توی این سفر برای اولین بار بود که به دیدارش می رفتم. 

2. دخترخاله متین که جای دختر متین میمونه حدود ساعت 8.45 شب به سمنان اومد و امشب متین تنها نیست. 

3. به نظر من، تمام دیدنی های شیراز یک طرف، اخلاق و خلق و خوی و برخورد و خون گرمی شیرازی ها یک طرف. مردم شیراز، چه در سفر خرداد امسال و چه این سفر، توی تک تک برخوردهایی که باهاشون داشتم، بی نهایت مهربان و صمیمی و گرم بودند. شیراز با مردمش بسیار زیباتر و دوست داشتنی تره.

4. شیراز، عجیب با یاد دوستی نادیده عجین شده. با یاد "سرهنگ" به خزعبلات طولانی این پست خاتمه میدم. والسلام. 

  • . خزعبلات .

صبح دوشنبه، درگیر ضمانت وام خانم مهندس بودم و ساعت 10.30 با راننده و همکار شرکت تعمیرات خودمون، به سمت مهرآباد حرکت کردیم. راس ساعت 14 توی ترمینال شماره 4 بودیم و پرواز بدون تاخیر در ساعت 15.45 به سمت شیراز با هواپیمایی فلای پرشیا انجام شد. راس ساعت 17 در فرودگاه شیراز بودیم و بلافاصله به محل اسکان اومدیم. چای خوردیم و پیاده توی شیراز می گشتیم. به ارگ کریم خان و بعد با گذر از بازار وکیل به شاهچراغ رفتیم. در برگشت به حافظیه رفتیم که سه چهار دقیقه ای از ساعت 21 گذشته بود و ناکام اومدیم به محل اسکان. شام رو خوردیم و مشغول حرف زدن با همکار و الان در رختخواب تا به قول راننده و نگهبان محل اسکانمون، فردا ساعت "هشت ربع کم" بریم برای صبحانه و ساعت 8.30 رفتن برای تست های تحویل گیری. برگشت هم انشاالله چهارشنبه ساعت 14.40 به تهران. در فکر اینم که ببینم میتونم به تخت جمشید بریم یا نه. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

38 سال از عمرم می گذشت و شیراز نرفته بودم تا اینکه خرداد امسال برای اولین بار چشمم به جمال شیراز روشن شد. حالا فردا قراره دوباره طی یه ماموریت کاری، به دیدار شیراز برم. شیراز قبلی توی انتهای خرداد بود و شیراز فعلی در اوایل بهمن. این دفعه میخوام جاهایی که نرفتم رو سر بزنم، چند جا رو هم مشخص کردم ولی هیچ جا نرم، سعدیه رو باید برم. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

همون روزی که داشتم از سایت "کتابناک"، کتاب "یک فنجان چای بی موقع" اثر امیرحسین فطانت رو دانلود می کردم، دیدم چند تا پیشنهاد کتاب هم پایین صفحه داده که یکی از اونها توجه منو به خودش جلب کرد، کتاب "گذر از آتش" اثر "دکتر ایرج قهرمانلو". سالها بود منتظر دریافت این کتاب بودم و یهو دیدم بلافاصله بعد از یه کتاب دیگه ای که اون هم منتظرش بودم، بهم پیشنهاد شده. با خوشحالی دانلودش کردم و گذاشتم توی نوبت تا بعد از پایان کتاب آقای فطانت، به این کتاب برسم. بلافاصله بعد از اتمام کتاب آقای فطانت، مطالعه این کتاب رو شروع کردم. حالا برسیم به داستان نحوه آشنایی من با این کتاب و مهم تر از اون، ماجرای عجیب و غریب خود کتاب که از نظر کیفیت وقایع مثل کتاب یک فنجان چای بی موقع بود:

از دوران نوجوانی، کتاب هایی که در مورد گروه های مختلف سیاسی ایران بود رو مطالعه می کردم. از خاطرات توده ای ها تا مجاهدین خلق و چریک های فدایی و اسلامی ها و.... خوب یادم نیست توی کدوم کتاب بود که برخوردم به یه اسم "سیمین صالحی" که به همراه "لطف الله میثمی" (مدیر مسئول مجله چشم انداز ایران و از مجاهدین اولیه) حین ساخت بمب برای انفجار در مراسم 28 مرداد 1353، به علت انفجار بمب، آسیب می بینند و توسط ساواک دستگیر میشن. میثمی که از هر دو چشم کور میشه و یک دستش هم قطع میشه. خانم صالحی هم چشم راست خودشون رو در این ماجرا از دست میدن. بعد افتادم ببینم سرنوشت این دو نفر چی شد. خب متوجه شدم آقای میثمی در ایران موندند و هنوز هم هستند و مجله چشم انداز ایران رو اداره می کنند، اما از خانم صالحی، هیچ نشانی و عکسی و حدیثی نبود که نبود. فقط یه عکس که در کمیته مشترک ضد خرابکاری و بعد از دستگیری پس از اون انفجار گرفته شده که این عکس باشه:

و یه نکته دیگه این بود که از بهرام آرام، یکی از رهبران مجاهدین، در زندان فرزندی به اسم "سپیده سحر" رو به دنیا میاره. بیشتر جستجو کردم و خوندم و خوندم تا اینکه باز به یاد ندارم کجا بود که فهمیدم همسر اول خانم صالحی، آقای دکتر ایرج قهرمانلو هستند و کتابی هم از خاطرات زندگی خودشون دارند به اسم "گذر از آتش". داده ها عجیب شد، پس بهرام آرام چی میگه این وسط؟

تا اینکه شروع به خوندن کتاب "گذر از آتش" کردم و همه جزییات پازل زندگی این چند نفر مرتب شده و همه چی مشخص شد. اگه بعد توی این نوشته به جای دکتر ایرج قهرمانلو و دکتر سیمین صالحی نوشتم ایرج و سیمین برای اختصار است و بس. 

دکتر ایرج قهرمانلو متولد 1325 در قوچان و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه مشهد و جذب شده در سازمان مجاهدین در سالهای پایانی دهه 40 شمسی. خانم دکتر سیمین صالحی هم متولد سال 1325 در سیرجان و ایشون هم دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه مشهد، اما یک سال بالاتر از دکتر قهرمانلو. بالاخره، ارتباطی عاطفی بین این دو نفر شکل می گیره، اما ایرج به سیمین میگه که درگیر فعالیت های سیاسی هست و با این وجود با هم ازدواج می کنند. بعد ها سیمین هم از طریق ایرج جذب سازمان میشه. به دلیل انتقاداتی که ایرج از عملکرد مسئول خودش و مقامات بالای سازمان داشته، شروع به مطرح کردن این انتقادات میکنه. جالب اینجاست الگویی که برای حذف مجید شریف واقفی در سال 1354 توسط همسر سازمانیش لیلا زمردیان به کار رفت، در سال 1351 برای حذف ایرج توسط رهبران سازمان از طریق سیمین به کار گرفته میشه. از جزییات پرهیز می کنم. سیمین با بهرام آرام از رهبران مجاهدین ارتباط پیدا می کنه و به دلیل معرفی ایرج به عنوان یه آدم زبون و... از طرف رهبران سازمان، از ایرج جدا میشه و با بهرام آرام ازدواج میکنه. در حین ساخت بمب در تاریخ 27 مرداد 1353 با لطف الله میثمی، هفت ماهه باردار بوده و بعد از دستگیری، در زندان دختری به اسم "سپیده سحر" رو به دنیا میاره. ایرج هم توی زندان های مختلف، محکومیت خودش رو پشت سر میذاره. بهرام آرام هم در سال 1355 کشته میشه.

بعد از پیروزی انقلاب و آزادی ایرج و سیمین از زندان، دوباره ایرج و سیمین به هم نزدیک میشن و با هم ازدواج می کنند. بعدها دختری به اسم" مرال" حاصل این ازدواج میشه. عکس زیر، عکس ایرج و دختر ایشون مرال:

بعد از جنگ، با هم به جنوب میرن و در کارهای پزشکی مشغول خدمت میشن. در سال های بعد به علت فشارهای حکومت، به هر طریقی شده از کشور خارج میشن. اول سیمین و مرال با هم و بعدتر ایرج. سپیده سحر هم قرار بوده با سیمین و مرال خارج بشه که به روایت ایرج در کتاب، با مخالفت دکتر عباس شیبانی، چنین اتفاقی نمی افته و یکسال بعد از طریق والدین سیمین از کشور خارج میشه.

در نهایت خانواده به آمریکا میرن و ایرج و سیمین، تخصص های پزشکی خودشون رو در آمریکا می گیرند و در فلوریدا زندگی می کنند، البته الان از هم جدا شدند. سپیده سحر در دانشگاه ییل تحصیل میکنه و مثل مادرش پزشک میشه. مرال هم در همون فلوریدا مشغول کار و زندگی هست.

از طریق سایت radaris به اطلاعات خوبی از این 4 نفر رسیدم. این هم عکسی از خانم دکتر سیمین صالحی در سال های اخیر:

نکته آخر اینکه ایرج نوشته بود که در زندان با کروبی آشنایی پیدا کرده بود و بعد از انقلاب هم چندین بار با ایشون در ارتباط بودند. 

 

پ. ن:

این پست از ساعت 14 چهارشنبه 14 دی شروع شد و الان در ساعت 8:20 صبح پنجشنبه و در مسیر ماموریت به شاهرود، در کمربندی شهر دامغان با نگاهی به کوه های برفی دامنه های جنوبی البرز و با یاد قله "شاه جهان" یا به قول دکتر قهرمانلو "شایجان" در خراسان که ایشون بی نهایت بهش علاقه داشتند به پایان رسید. 

تکمیلی:

امروز دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲ هست و من در مسیر یزد هستم. الان نزدیکای اردستان هستیم. حدود دو هفته پیش یکی از خوانندگان کامنتی در زیر همین پست گذاشت و آدرس فیلمی از مصاحبه خانم دکتر سیمین صالحی رو برام فرستاد. این کلیپ برای مستندی به نام "ایران در جستجوی دموکراسی" هست که بخشی از اون به گفت و گو با زندانیان سیاسی مثل خانم سیمین صالحی، صادق زیباکلام و ویدا حاجبی تبریزی اختصاص داره. امروز تکه مصاحبه ی ایشون رو پیدا کردم و اینجا براتون به اشتراک میذارم. تصویر کودکی های سپیده سحر آرام رو که در آغوش پدر سیمین صالحی هست، مشاهده کنید:

 

  • . خزعبلات .

همون اوایل زندگی مشترک من و متین، همون اولین بارهایی که می رفتیم به رشت، یکی از دلخوشی های بزرگ من، سیر در کتابخونه پدر متین بود. هر بار به کتاب جدیدی بر می خوردم و اتفاقا آخرین بار که شهریور امسال رفتیم هم چند تا کتاب ناب، میون اون همه کتاب پیدا کردم. از داستان خودمون دور نشیم. خوب یادم هست که طبقه پایین کتابخونه، برای کتاب های نفیس و با قطع بزرگ بود. یه روز شروع کردم به کاوش توی کتابهای این ردیف و کتابی رو بیرون کشیدم که روش با خط نستعلیق زیبایی نوشته شده بود: "شمال" و در زیر عنوان کتاب، اسم دو نفر که تا اون روز هیچ ازشون نشنیده بودم: "نصرالله کسرائیان" و "زیبا عرشی". کتابی بود از عکس های زیبای جناب کسرائیان و توضیحات خانم عرشی. 

توی نت اسامی رو جستجو کردم و هر چه بود از آقای کسرائیان بود و از خانم عرشی چیزی نبود، جز همکاری با آقای کسرائیان. بعدها جایی خوندم که این دو نفر زن و شوهر هستند. از روی شناسه چاپ کتاب به دست آوردم که جناب کسرائیان متولد 1323 و خانم عرشی متولد 1330 شمسی هستند. چند سال بعد هم مصاحبه سایت آرته باکس رو با جناب کسرائیان دیدم و بیشتر از شخصیت و کارها و عکس هاشون لذت بردم. جناب کسرائیان به عنوان پدر عکاسی قوم نگاری ایران شهرت دارند و به علت تحصیلات خانم عرشی در زمینه مردم شناسی، مجموعه عکس های مختلفی از اقوام و مکان های ایران رو انتشار دادند. خودم دو مجموعه عکس های ایشون رو دارم، کتاب های "گذار" و "قشقایی ها" که واقعا زیبا هستند. 

این شد داستان اول که سال ها توی ذهنم بود و در همین جا ختم میشه.

اما داستان دوم، چند روز پیش از دل داستان زندگی امیرحسین فطانت و از میون سطرهای کتاب "یک فنجان چای بی موقع، رد پای یک انقلاب" زنده شد. آقای فطانت در بخشی از زندگی خودشون که به دوران دانشگاه شیراز بر می گشت، خاطره ای از اولین برخورد خودشون با دختری به اسم "زیبا" رو شرح می دادند که در اعتراضات دانشجویی با هم چشم تو چشم شده بودند و گفتند که این" زیبا" بعدها، اولین همسر ایشون شد. جناب فطانت متولد 1328 شمسی هستند و نوشته بودند من دانشجوی سال دوم دانشگاه در رشته پزشکی و زیبا دانشجوی سال اول دانشگاه در رشته روانشناسی، پس میشد نتیجه گرفت به طور طبیعی، "زیبا"ی داستان آقای فطانت متولد 1329 یا 1330 باشه. زندگی آقای فطانت و همسرشون "زیبا"، چهار سالی ادامه داره تا اینکه در 29 بهمن 1357، با فتح ساواک شیراز توسط انقلابیون، اسم آقای فطانت به عنوان لو دهنده کرامت دانشیان به سر زبون ها میفته و زندگی این دو نفر در همین نقطه به پایان میرسه.

بعد تر آقای فطانت داستان عکسی رو روایت کردند که بر روی جلد روزنامه کیهان مورخ 25 بهمن 1357 هم درج شده که عکس زیر هست:

و این خانم طبق روایت آقای فطانت، خواهر همسرشون بودند، زنی به اسم "ماندانا" که در دانشگاه ملی و در یکی از رشته های علوم انسانی تحصیل می کردند. هیچ نشانی از نام خانوادگی "زیبا" یا "ماندانا" داده نشده بود، تا اینکه نصفه شبی که عصرش از اورژانس مرخص شده بودم، از خواب پریدم و به وبلاگ آقای فطانت رفتم تا نشونه های بیشتری از این دو خواهر در بیارم، خصوصا اینکه نشونه ها بهم می گفت ربطی بین زیبا عرشی کتاب های کسرائیان و زیبای امیرحسین فطانت وجود داره. توی وبلاگ در شرح عکس بالا نوشته بود که این عکس ماندانا ع.، خواهر همسر سابق منه و از روی همین "ع." باز مطمئن شدم این دو زیبا، یک نفر هستند. کتاب رو ادامه دادم تا جایی که به روایت آخرین دیدار امیرحسین و زیبا در بابلسر می رسید و نوشته بود که زیبا، دانشجوی دکترای رشته مردم شناسی بود و باز این شک که این دو زیبا، یکی هستند بیشتر تایید شد. مصاحبه های آقای کسرائیان رو دقیق تر خوندم و جایی دیدم که گفتند همسرشون زیبا عرشی، دانشجوی دکتری رشته مردم شناسی بودند که با انقلاب فرهنگی نیمه تمام باقی موند. 

القصه، برای من هر دو "زیبا" در دو داستان موازی ای که تعریف کردم، به یک "زیبا" رسید و تلاقی عجیب این دو داستان موازی و چه بسیار داستان هایی از این دست، در مکان های مختلف و به درازنای تاریخ. زندگی هر آدمی، سرشار از پستی و بلندی ها و اتفاقات جالب و بعضا غیر قابل باوره. 

 

  • . خزعبلات .

با این حادثه ای که برام پیش اومد و مجبور هستم چند روزی خونه استراحت کنم، دارم وقایع قابل نوشتن توی این مدت اخیر رو مرور می کنم.بس که حال روحی بدی داشتم، دست و دلم به نوشتن نمی رفت. ولی برای چندمین بار به من ثابت شد که نوشتن واقعا یه مفرّ از اوضاع کثافت زندگیه، همون جوری که اگه آدم نشاشه، اوره و کثافت توی خون و بدن پخش میشه، نوشتن هم واقعا نیازه، حداقل برای من و حتی اگه هیچ کس هم نخونه.

الان که نگاه کردم، شب 27 آبان، به عادت هر شب که توی سایت "کتابناک" می چرخیدم، توی اون شرایط جسمی خودم، به کتابی از نادر ایراهیمی برخوردم به اسم "در حد توانستن". برای من که کتاب های نادر ابراهیمی رو می شناختم، این کتاب نا آشنا بود. کتاب رو دانلود کردم و بعد از ورق زدن، متوجه شدم که کتاب در سال 1357 چاپ شده و مجموعه شعرهای نادر ابراهیمی هست.

بلافاصله یه چیزی از ته ذهنم بیدار شد. یادم افتاد سالها پیش که بازار سی دی شو گرم بود، یه سی دی دستم رسید و داشتم نگاش می کردم که به کلیپی از خدا بیامرز "حبیب" رسیدم به اسم "خداوندا" و دیدم که جلوی عنوان شاعر یا ترانه سرا نوشته: نادر ابراهیمی. این توی ذهنم موند و همیشه برام سوال بود این شعر توی کدوم کتاب نادر ابراهیمی هست. تا اون شب که به قصد پیدا کردن این شعر، کتاب رو تورق زدم و شعر رو پیدا کردم. چه لذت بخش بود. هم شعر، هم آهنگ و هم صدای حبیب و الان هم متن شعر توی کتابی به اسم "در حد توانستن". کتاب هم به محمدعلی سپانلو تقدیم شده بود. تمام. 

  • . خزعبلات .

پنج روز پیش، به صورت اتفاقی مستندی از کنفرانس مطبوعاتی اعضای ساواک رو دیدم که چهره یکی از اعضا برام بسیار آشنا بود و اتفاقا در انتهای سمت چپ تصویر نشسته بود و اولی هم خود ایشون صحبت کردند. تا دوربین روی ایشون رفت، حس کردم باید "امیرحسین فطانت" باشه، فردی که در افواه افتاده که کرامت دانشیان و گروهشون رو به ساواک لو داده و باعث اعدام گلسرخی و دانشیان شده. لحن حرف زدن این آدم که اتفاقا خودش رو معرفی نکرد رو با مصاحبه چند سال قبل صدای آمریکا با آقای فطانت مقایسه کردم و یقین کردم خود ایشون هستند. دوباره در مورد آقای فطانت شروع به جستجو کردم و به وبلاگ ایشون رسیدم و کتاب ایشون به نام "یک فنجان چای بی موقع، رد پای یک انقلاب".

کتاب رو از سایت "کتابناک" پیدا کردم و طی 5 روز تمومش کردم. همین یه ربع پیش تموم شد و بعد از پایان، ایمیلی هم برای آقای فطانت، در مورد کتاب فرستادم.

کتاب جالب و هیجان انگیزی بود و همون طور که برای آقای فطانت نوشتم بسیار گیرا و جذاب نوشته و روایت شده بود. قضاوتی در مورد صحت یا عدم صحت روایت ایشون در مورد ماجرای دانشیان و اعدام او و خسرو گلسرخی ندارم (که البته روایت ایشون برای من صحیح تر از سایر روایت هاست) ، فقط میدونم این حجم اتفاقات در زندگی برای یک انسان بسیار عجیب و غریبه و حتی از حد تصورات وحشی ذهن یک نویسنده خیالباف هم فراتره.

کتاب خیلی به من چسبید و برای علاقمندان به تاریخ معاصر مملکت ما، خصوصا جنبش های چپ، توصیه میشه. 

  • . خزعبلات .

دیروز حدود ساعت ده صبح، یهو یه دردی تو قفسه سینه و پشتم حس کردم. از اتاق اومدم بیرون تا هم هوایی عوض کنم و اینکه از درد رها بشم. اما درد به صورت پیوسته تمام قفسه سینه و پشت من رو درگیر کرد، جوری که سه بار اومدم پشت صندلی خودم نشستم و باز بلند میشدم و میرفتم بیرون. انقدر درد زیاد بود که صدام هم از شدت درد بلند شد و همکاران اومدند توی اتاق و با اورژانس تماس گرفتند. تا اورژانس برسه، روی میز اتاق دراز کشیدم و درد من رو رها نمی کرد. اورژانس خیلی سریع رسید و کارهای اولیه رو انجام دادند، فشارم روی 16 بود و بالاخره با آمبولانس رفتیم بیمارستان. مهندس باهام اومد و بعد با متین تماس گرفتم و با دفترچه اومد. متین هم با علی تماس گرفت و او هم اومد و مثل همیشه گریه و... بعد با اصرار مهندس رو فرستادیم که برگرده اداره. یاسر هم اومد و خلاصه بعد کلی خون گیری و تزریق و سرم و چک کردن علائم بدنی، بعد حدود 5 ساعت، در ساعت 15.30 مرخص شدیم و برگشتیم خونه. تا رسیدم خونه خوابم برد و متین زحمت کشید و با یکی از متخصصین قلب تماس گرفت و ساعت 7.30 توی مطب بودیم ولی تا نوبت ما بشه، ساعت شد 9.30 و بعد گرفتن نوار قلب و اکو، همه چی نرمال بود، اما نوشت که برم و تحت نظر توی بیمارستان بستری بشم. خلاصه اومدیم خونه و یه راست رفتیم خونه علی. کلی صحبت و تماس با چند تا پزشک متخصص دیگه و شرح ماوقع، قرار شد که خونه بمونم و نرم بیمارستان.

امروز اداره نرفتم و خونه بودم. متین امتحان داشت و رفت مدرسه. تا ساعت 12 خواب بودم و با اومدن متین بیدار شدم. ده دقیقه پیش هم ناهاری خوردیم و متین رفت برای استراحت که ساعت 6 عصر دانشگاه داره.

القصه، سه ماه و اندی استرس و فشار وقایع مملکت، سیگارهای زیادی که این مدت کشیدم، فشار کاری مسخره سر کار و حس ناامیدی مفرط، کار رو به جایی رسوند که این طور بزنه بیرون. حین اون درد کشنده، یاد امیر بودم و مرگ، ولی به خودم می گفتم نمی میرم. الان از ترس، سیگار نمی کشم و پرخوری نمی کنم. یادمه توی این مدت، به صورت وحشتناک و عصبی، غذا و هله هوله می خوردم. بریم ببینیم بقیه زندگی چی میشه. 

  • . خزعبلات .

یه روز که داشتیم از ماموریت بر می گشتیم، پشت یه اتوبوس یه جمله ای نوشته بود که خیلی جالب بود: "کینه، تاریخ انقضاء ندارد".

از اون روز، تقریبا هر روز این جمله به یادم میاد و به محض یادآوری، اون کینه ی زندگی ساز که همون امید زنده بودن من هست، شعله ور تر میشه و گرماش تموم وجودم رو پر میکنه. به امید روزی که این کینه مقدس تسکین پیدا کنه. چنین باد! 

  • . خزعبلات .

داشتم به این فکر می کردم که یه روز با دلیل و بی دلیل، افتادم و مُردم و مرگم به حکومت ربط پیدا کرد. از اون جایی که طبق تاریخچه موجود، آدم مرده دیگه زنده نیست تا از خودش دفاع کنه و همیشه توسط یه عده ماله کش... مال، مورد سوء استفاده قرار می گیره، خواستم برای جلوگیری از هر گونه اظهار نظری در مورد من و عقایدم و نگرشم به این حکومت، چند کلمه ای بنویسم که کسی زندگی من رو مصادره نکنه و ازش بهره برداری نیز:

من، در کمال صحت و سلامت عقل، از شما دون ترین دونان عالم خلقت (اسفل السافلین) بیزارم. اگر آبرویی از خدا و اسلام باقی بود، توسط شما که اشقی الاشقیاء عالم هستید، از بین رفت. به جای جاذبه و جذب، فقط دافعه، اون هم از نوع حداکثری دارید. نه شرف دارید و نه آزاده اید و نه به کسی جواب می دهید، چون بسی نان حرام بر سفره خود و خانواده و اعوان و انصارتان بردید، به قول امام حسین، حرف حق در شما اثر نمی کند. جمود فکری و تحجر تا جایی در شما پیش رفته که یه عده انسان عادی غیر معصوم جای نبی و معصوم و اقوالشون نیز بالاتر از وحی قرار گرفته. حرف بسیاره، فقط و فقط و فقط به این امید زنده ام که مصداق این آیه خداوند را در مورد شما، با تمام وجود ببینم و حس کنم:

وَ سَیَعْلَمُ الذینَ ظَلَموا اَیَّ مُنْقَلِبٍ یَنْقَلِبون

منتظر اون روز هستم. چه باشم، چه نباشم، چون در وجود انسان های دیگر زنده ام، یقین دارم این وعده خدا رو در مورد شما خواهم دید و روزی بس سخت و دردناک خواهد بود، چون وعده خدا حق است و بس.

  • . خزعبلات .

چهل دقیقه ای میشه که از اداره اومدم، خسته و له روی مبل سه نفره ولو شدم. متین هم روی اون مبل سه نفره خوابیده. عینهو یه ربات از صبح تا شب و فقط بنا به جبر زندگی و بقا، سگ دو می زنیم و کارهای عبث تا ته ماه، دو زار تف کنند توی صورتمون. یعنی شان و منزلت یه مهندس توی این مملکت از آبدارچی و باغبون هم کمتر شده و هر روز هم بیشتر به لجن کشیده میشه.

حالا توی این وضع، هر روز و شب، اخبار فلج کننده هم می شنوی و می بینی. این مدتی که گذشت، خیلی ها چهره های پشت نقابشون رو خواسته یا ناخواسته عیان کردند. خیلی ها ثابت کردند که جهل و آک بند تحویل دادن مغز به خدا یعنی چه. خیلی ها با حرف ها، کارهاشون شرافت رو معنی کردند یا اون رو به لجن کشیدند. اما نکته جالب یه چیزه، اون هم تکرار و تسلط و پیروزی قوانین تاریخ هست و بس و درس نگرفتن یه عده نادون از تجربه های تاریخ. جامعه ای که سال ها با این توجیه که بالغ نشده، رگه هایی از بلوغ رو نشون داد و مثل همه فرد فرد ما که گه گاه، قیود رو تاب نمیاریم و فریاد و عصیان می کنیم، از اعماق وجودش، فریاد برآورد و بالغ شدنش رو، بلند تر از هر زمان دیگه ای اعلام کرد. حرف زیاده و حوصله کم، اما چیزی که مطمئنم داور عالم ازش نمیگذره، جهل و نادانی هست و بس و چه خوش گفت اون بزرگ که بزرگترین گناه، جهل است و بس. به امید طلوع نور و امید. 

  • . خزعبلات .

امروز، سی و هفتمین سالگرد تولدش بود. جاش خیلی خالیه و به روح خودش قسم می خورم، از روزی که رفت، یاد ندارم روزی به من گذشته باشه و بهش فکر نکرده باشم. تولدت مبارک امیر. 

  • . خزعبلات .

اتفاقات عجیبی افتاد. قرار بود یکشنبه برگردیم، اما با اداره هماهنگ کردم و یه روز بیشتر موندیم و دوشنبه برگشتیم. ساعت 18.30 عصر دوشنبه از رشت حرکت کردیم. باید بنزین می زدم، ولی پمپ بنزین ها شلوغ بود. قرار شد رسیدیم لوشان، واردش بشیم و بنزین بزنیم. به بدبختی و توی ظلمات، پمپ بنزین رو پیدا کردیم و بعد از شارژ بنزین، راه رو گم کردیم و سر از جاده قدیم در آوردیم. به بدبختی مضاعف از اون جاده مخوف گذشتیم و به بزرگراه رسیدیم. چتد کیلومتری نرفته بودیم که دیدم فلشر های ماشین های جلو چشمک میزنه ولی خبری از کاهش سرعت نیست. یه ذره رفتم جلو دیدم یه ماشین رفته توی گارد ریل و خود گارد ریل اومده وسط آزاد راه. شانس آوردم سریع عکس العمل نشون دادم و فرمون رو گرفتم سمت راست و شانس مضاعف که سمت راستم ماشینی نبود. متین در اون حین، دختر بچه ای رو دیده بود که با پای پیاده داره گریه میکنه. سریع ماشین رو زدم کنار و رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. یه مادر و دو تا دختر سرنشین های کوییکی بودند که ما فکر می کردیم پژو 206 باشه. جلوی ماشین کلا جمع شده بود و شانس آورده بودند ایربگ ها عمل کرده بود و گارد ریل مانع شده بود که به خاکی منحرف نشن. حدود نیم ساعتی اونجا بودیم تا اورژانس و پلیس یرسند. متین با دختر کوچولو بازی می کرد و ما هم وسایلشون رو جمع کردیم تا با اورژانس به بیمارستان برند. یعنی اگه 10 متر قبل این اتفاق افتاده بود، یه پلی بود که مسیر سیل بود و خدا می دونه چه اتفاقی می افتاد. واقعا معجزه اتفاق افتاده بود.

متین روز بعد با اون خانم تماس گرفت که هنوز بیمارستان بود، اما دیروز چهارشنبه، خود اون خانم با متین توی واتس اپ صحبت کرد و خدا رو شکر حالش بهتر بود و برگشته بود سمت رشت. راستی یادم رفت، پلاک کوییک رو دیدم و نمره 46 بود و فهمیدم رشتی هستند. لحظه آخر در حین سوار شدن به آمبولانس، دختر اون خانم، شماره همراه متین رو گرفت و بعد جویای احوالشون بودیم. متین و من متفق القول می گفتیم، اون گم شدن توی لوشان، بی دلیل نبود.

  • . خزعبلات .

این تابستون که داره به انتها می رسه، تابستونی بود که دراماتیک شروع شد و دراماتیک تموم شد. از سفر متین به شاهرود در ابتدای تیر و سفر مشهد در انتهای تیر که منجر به کرونای متین و من شد و تقریبا کل مرداد رو درگیرش بودیم. بعد از اون کرونای خونواده متین و به موازات شلوغی من سر کار باعث شد تا نتونیم به رشت بریم. بالاخره روز چهارشنبه 16 شهریور، هر طوری بود ساعت 19 عصر به طرف رشت حرکت کردیم. همون روز ماموریت دامغان بودم که به خیر گذشت. متین هم رفته بود مدارس مختلف برای امتحاتات شاگردهاش. ناهار رو خوردیم و استراحتی کردیم و راه افتادیم. بعد مدت ها چشممون به جمال بارون هم روشن بود. از بعد رودبار بود که بارون به صورت خاکه (به اصطلاح گیلانی ها) می بارید و با سرعت کم به رشت رسیدیم. هوای رشت خیلی عالیه. دیروز عصر بود که رفتم مزار هوشنگ ابتهاج که تا خونه پدر و مادر متین حدود یک دقیقه فاصله داره. کارگران هم مشغول کارهای آماده سازی یادمان مزار بودند. طبق برنامه یکشنبه به سمت خونه بر می گردیم ولی اگه شد دوشنبه رو هم مرخصی می گیرم که یه روز بیشتر اینجا بمونیم. رشت خیلی خوبه و این خونه با آدم هاش، امن ترین نقطه دنیا. ملکه الیزابت هم دیروز بالاخره به ندای ملک الموت لبیک گفت و به ملکوت اعلی پیوست.

 

پ.ن:

انقدر شلوغ و داغون و افسرده بودم که مدت ها بود چیزی اینجا ننوشته بودم!

  • . خزعبلات .

تمام شد

چیپس

 

اولین باره عکس گذاشتم. جالب بود

  • . خزعبلات .

ولی وقتی دراز میکشم و باد خنک میپیچه روی بدنم و بالشم در بهترین ارتفاع و مهمتر از همه بالش لای زانوهام دقیق فیکس میشه و فقراتم آروم میگیره قبل خواب

اساسی ترین سوال میاد به ذهنم: 

طبیعیه که من هر لحظه به فکر ز   ‌ن    ، د   ااا   نیان سیا  ،    سی باشم؟ 

به نظافتشون و غذاشون ، به ایده هایی که براش دارن زجر میکشن، به حقایقی که میگن و ش،لاق میخورن فکر میکنم

چندتاشون امروز با کابل.......

چندتاشون انفرا،دی

بعد بلند شدم و وحید رو بیدار کردم گفتم آقا طبیعیه؟  گفت : نشاید که نامت نهند آدمی.

الان هم یه ربع به چهار نشستم چیپس و ماست و هلو میخورم

  • . خزعبلات .

حالا که در آستانه ۳۸ سالگی دونه دونه روزها میگذره

وحید

دوستت دارم پسر

  • . خزعبلات .

این بیماری کرونا هم عوارض عجیب و غریب و مختص خودشو داره. من امروز برای اولین بار بعد از بیماری، رفتم سر کار و اصلا نفهمیدم چه طور گذشت. در وضعیتی هستم که حس بویایی و حس چشایی کلا تعطیل شده و یه حس افسردگی سنگین بهم هجوم آورده. منی که از کمترین لحظات، یه کاری انجام می دادم، حس هیچ کاری رو ندارم. عصر رفتم مطب دکتر و استعلاجی رو تایید کردم. امروز هم تولد متین بود. تمام. 

  • . خزعبلات .