خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

امروز جواب تست کرونایی که شنبه داده بودم، اومد و نتیجه مثبت بود. پنجشنبه متین رو از ایستگاه راه آهن آوردم و حالش اصلا خوب نبود، خصوصا تب وحشتناکی داشت. جمعه شب تا صبح خوابم نبرد، لحظاتی هم که خوابم میبرد، یه خواب خاصی می دیدم که موضوعش جمع کردن وسایل سفر بود. از شنبه هم اداره نرفتم و فردا و پس فردا هم نمیرم و روز شنبه آینده باید برم. 

نکته دیگه اینکه آدم یه لحظه فکر میکنه حالش خوبه، بعد چند ساعت بعد آدم میره توی همون حالت مریضی. این چند روز به بدترین وضع ممکن گذشته، تا بعدش چی پیش بیاد. 

 

  • . خزعبلات .

بعد از مدت ها اومدم چند خطی بنویسم، بابت اتفاقات خوبی که در این مدت افتاد. روز شنبه، ساعت 10 صبح، متین رو رسوندم ایستگاه قطار و بعد از خداحافظی، مجدد به اداره برگشتم. متین با ده تا دانش آموز برای یه اردوی دانش آموزی راهی مشهد شد تا به قول خودش بعد از 16 سال دوباره اون شهر رو ببینه. روزهای شلوغی رو پشت سر میذاره ولی اتفاقاتی که دیشب برای خانم همراهش پیش اومد، واقعا غافلگیر کننده بود و تا 5 صبح توی بیمارستان بودند و بلافاصله پیگیری ادامه کارهای مربوط به اردو. عصر امروز بود که پیام داد که میخواد بعد از 36 ساعت بی خوابی، یه ذره استراحت کنه. خلاصه اینکه پنجشنبه صبح هم قرار هست برگردند.

اما توی این مدت، عارف از آمریکا اومده بود و سه بار همدیگه رو دیدیم. دو بار در منزل ما و یک بار در شهمیرزاد و ویلای پدر عارف. حرف زدیم و حرف زدیم تا بالاخره فتح بابی شد برای آشنایی با چند مصاحبه و کتاب که چقدر گیرا و جذاب بودند و مثل نوری، راهگشای آدم. مصاحبه های صوتی 9 ساعته رو تموم کردم و بار آخر، مصاحبه های جدیدی بهم داد که اون ها هم خیلی راهگشا بودند. البته هنوز تمومشون نکردم.

اتفاق جالب دیگه این چند روز اخیر این بود که وقتی خونه تنها بودم، هارد اکسترنال خودم رو وصل کرده بودم به تلویزیون و مستندهایی که دانلود کرده بودم رو تماشا می کردم. مثلا دیروز مستندی دیدم به اسم "من اکبر اعتماد، اتم می شکنم". مستندی راجع به اولین رییس سازمان انرژی اتمی ایران و موسس دانشگاه بوعلی همدان. مستند خوبی بود و چقدر نکات ریز و درشت و کارگشای تاریخی و سیاسی لابلاش نهفته بود.

اما متاخرترین اتفاق، حدود ساعت 11 شب دیشب رخ داد. پسرعموی من توی اینستاگرام، کلیپی از نوازندگی یه گیتاریست گذاشته بود که به محض شنیدنش، تموم وجودم درگیر آهنگ شد. چون هیچ نام و نشونی نداشت، تصمیم گرفتم هر طور شده، اسم قطعه و نام نوازنده رو پیدا کنم. توی کلیپ دیدم که روی دسته گیتار، یه عود در حال سوختن هست. رفتم و عود رو به انگلیسی جستجو کردم و به کلمه Joss Stick رسیدم. بعد با گیتار جستجوش کردم و در جا فیلمی از همون نوازنده اومد و یوتیوب رو باز کردم و اسم نوازنده رو پیدا کردم:

Estas Tonne

نوازنده ای اوکراینی. بعد به کمک هشتگ در اینستاگرام، اسمش رو جستجو کردم و بلافاصله اون کلیپی که پسرعمو گذاشته بود رو پیدا کردم. توی کامنت ها اسم اون قطعه نوشته شده بود:

A Meditative Experience

و بعد قطعه رو دانلود کردم و از دیشب به صورت لاینقطع مشغول گوش دادن بهش هستم. دلم میخواد برم صوفی آباد، مزار شیخ علاءالدوله. شاید رفتم. دیشب وحید حدود دو ساعتی مجردی اومد خونه ما و مثل قدیم ها کلی حرف زدیم. دوست دارم باز هم بگم که هر آدمی، یه دایره خیلی کوچیک داره که به حدود تنهاییش خیلی نزدیکه و آدم های خیلی کمی رو به اونجا راه میده. امیر و وحید، دو نفری بودند که توی اون دایره بودند، امیر که رفت، فقط مونده وحید. وقتی قراره ما بریم خونه اونا یا اونا قراره بیان خونه ما، من سر از پا نمی شناسم. راست گفته سعدی که "ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی". خدا نگهدارش باشه. 

  • . خزعبلات .

قرارمون ساعت 7.30 بود که برای چندمین بار، گوشیم 20 دقیقه عقب افتاده بود. خلاصه با 14 دقیقه تاخیر رسیدم اداره. برنامه ماموریت هم تغییر کرد و از قرار شد اول بریم میامی. رفتم و نون سنگک خریدم و صبحونه رو خوردیم و ساعت 9 به طرف میامی حرکت کردیم. الان هم شاهرود هستیم. اولین بار بود با دستگاه های جدید خرید نون، نون می گرفتم.

دامغان که بودیم، متین زنگ زد و گفت کلا یکیمون نیست. اول شیراز من و بعد شاهرود رفتن متین و الان هم تست های میامی من. راستی دیشب ساعت 20.50 بود که متین از شاهرود رسید و رفتم پل جهاد و آوردمش خونه. خلاصه کلا در حال ییلاق قشلاق هستیم. هوا هم به صورت متهوعی، گرم و چندش آوره. حالم از تابستون به هم میخوره. 

  • . خزعبلات .

شنبه، بلافاصله بعد از خروج از اداره، اومدم خونه و دیگه بالا نرفتم و متین رو رسوندم محل سوار شدن مینی بوس تا به شاهرود بره. من بعد رفتم خونه و متین تا برسه شاهرود، دیوونه شد. مینی بوس پنچر شد و خلاصه این مسیر نهایتا دو ساعته، حدود چهار ساعت طول کشید.

از همون شنبه تا دیروز مشغول کارهای عقب افتاده بودم. فسخ اجاره نامه، ویزیت پزشک معتمد اداره، آب دادن به نهال های باغچه. شام هم پیش بابا و مامان بودم. کوکو سیب زمینی چیزیه که نمیشه ازش گذشت.

اون شب تا خوابم ببره کلی طول کشید، ولی فردا سر وقت اداره بودم. بعد از وقت اداری و اومدن به خونه و خوردن ناهار، رفتم نمایندگی ایران خودرو و کارواش و خرید وسایل و اومدم خونه. خونه رو مرتب کردم و شام مجددا رفتم پایین. آبگوشت بی نهایت خوشمزه با نون سمنان و سبزی. بعد وحید تماس گرفت و حدود یک ساعتی اومد پیشم و حرف زدیم و او هم رفت. از این دنیا و دوستان، فقط او مونده و بس. دلم پیشش عجیب آرومه.

و باز به دریوزگی خوابیدم و صبح امروز هم سر وقت اداره بودم و چقدر روز شلوغ و پرتنشی بود.

متین هم امشب بر می گرده. قراره خبر بده. منتظرم. 

  • . خزعبلات .

ساعت 7.10 بیدار شدم. البته چندین بار قبلش بیدار شده بودم و هشدار بیدارباش رو به تعویق انداخته بودم. طبق قرار، ساعت 7.30 توی لابی بودم و رفتیم برای صبحونه. ترکیبی از املت و سوسیس و نیمرو رو خوردم و چون تست یک ساعت عقب افتاده بود، قرار شد بریم خانقاه احمدی. رفتیم و دیدار میسر شد و چقدر بناها و کاشیکاری ها زیبا بود. چای هم مهمان خادمان خانقاه بودیم و ساعت 9.10 از اونجا خارج شدیم.
بلافاصله طبق هماهنگی برای تست ها به سمت کارخانه مورد نظر رفتیم. تست ها انجام با خوبی انجام شد و به همراه راننده ای که در خدمت ما بود، برای ناهار به رستوران سنتی شاه عباسی شیراز رفتیم و چقدر چلوکبابش خوشمزه بود.
بعد به باغ ارم رفتیم و از زیبایی بنا و درختان باغ و آب روان لذت بردیم. بعد به طرف آرامگاه سعدی حرکت کردیم و دیدار سعدی بعد از سال ها میسر شد و زمزمه شعرش:
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی بینم
دلم نمی اومد از اونجا برم. به سختی و به خاطر همراهان، از اونجا دل کندم و رفتیم. یکی از همراهان هم از ما جدا شد تا با پرواز ساری بره.
بعد از کنار باغ دلگشا و دروازه قرآن رد شدیم و توقف نکردیم. بعد راننده ما رو در کنار ارگ کریم خان پیاده کرد و رفت.
من و همراهم که اتفاقا هم دانشگاهی دو تا از دوستان ارشد من در اومد، رفتیم و دو تا فالوده از خیابون کنار ارگ خوردیم.
به سمت مسجد وکیل حرکت کردیم و از نامزدش گفت که اون هم مثل متین، معلم زبان هست. مسجد زیبای وکیل و ستون های منظم شبستانش رو دیدم و لذت بردم. توی همون شبستان استراحتی کردیم و به سمت حمام وکیل رفتیم و از اونجا به بازار وکیل. کل راسته بازار شمالی و جنوبی رو گز کردیم و چیزی که ارزش خریدن و سوغاتی داشته باشه، ندیدیم.
برای دیدار مسجد نصیرالملک پیاده از بازار حرکت کردیم و بالاخره پیداش کردیم. نمیشه از حد زیبایی شبستانش با اون شیشه های رنگارنگش گفت. خانم هایی هم بودند که نسوان بدون حجاب در داخل شبستان عکس نگیرند. قیمت بلیطش هم  دو برابر جاهای دیگه بود.
الان از داخل هواپیما و در حالت پرواز و داخل نوت گوشی اینها رو می نویسم که خلبان اعلان نشستن رو داد.
و در آخر رفتیم به سمت مسجد عتیق و چون دربش بسته بود، نیم ساعت نشستیم و خستگی در کردیم به امید باز شدن درب ورودی، برای دیدار مسجد و خدایخانه. بالاخره یه نفر اومد و چون کار داشت، گفت که نمی تونیم به داخل مسجد بریم. گفتم یه نظر خدایخانه رو ببینم و برم و اجازه داد و بعد از اون، گفت من باید برم، میشه بهتون اعتماد کرد؟ و بلافاصله گفت، من دارم میرم شاهچراغ. با دل سیر مسجد و خدایخانه رو بگردید و بعد درب ورودی رو ببندید و برید. من داشتم بال در می آوردم. سر فرصت جاهای مختلف مسجد و خدایخانه رو دیدیم و خارج شدیم.
به طرف فرودگاه حرکت کردیم و از راننده خواستیم یه شیرینی فروشی خوب نگه داره که سوغاتی بگیریم. یوخه و مسقطی گرفتیم و به فرودگاه رسیدیم.
خدا رو شکر پرواز بدون تاخیر پرید و انشاالله دقایقی دیگه در مهرآباد هستیم و از اونجا با راننده ای که هماهنگ شده، برگردم سمت سمنان.
همه اینها به کنار، این بناها و باغ ها و.....، شیراز رو دوست دارم، اول به خاطر مردم مهربون و خوش رو و خوش برخوردش که توی این چند روز از هر کدومشون، از مهندس و راننده و مغازه دار و رفتگر و همه و همه، فقط خنده و شادی دیدم و روی خوش که حال آدم رو خوب تر می کرد. خدا نگهدار همه شیرازی ها و نگهدار خود شیراز.

 

پ. ن:

از روی صندلی هواپیما و در انتظار پیاده شدن، پست شد. 

  • . خزعبلات .

روز عجیب و پرباری بود. ساعت 10.15 از سمنان به طرف فرودگاه مهرآباد حرکت کردم. با راننده تا خود فرودگاه حرف زدم. آدم جالبی بود. چون عادت دارم همیشه صندلی پشت بشینم، پشت سر راننده و صورتش، شبیه بابا بود و یاد بابا می افتادم. خلاصه ساعت 13.40 رسیدم فرودگاه مهرآباد. اولین بار بود که گذرم به مهرآباد می افتاد. چهار تا پرواز قبلی همه از فرودگاه امام بود. کمی اون دور و اطراف چرخ زدم و اومدم ترمینال 2 تا نوبت چک این بشه. بلیط پرواز رو گرفتم و پرواز با 35 دقیقه تاخیر پرید. ساعت 4.20 عصر پرواز آغاز شد و دقیقا یک ساعت بعد شیراز بودیم.

دو تا از دوستان از پیمانکار و مشاور همراه من بودند. اومدیم هتل پارسه و الان روی تخت اتاق 404، در حال نوشتن هستم. به محض رسیدن، وسایل رو گذاشتیم و رفتیم سراغ دیدار شهر. از شاهچراغ شروع کردم و مبهوت معماری. بعد در به در به دنبال خانقاه احمدی که بالاخره پیداش کردم ولی چون برنامه داشتند، نشد که داخل بشیم و موکول شد به فردا. از اونجا به سمت ارگ کریم خان رفتیم. چقدر زیبا بود، خصوصا فضای سبزش با درخت های نارنج. لحظه لحظه یاد کریم خان و آغامحمدخان قاجار که توی این ارگ قدم زده بودند.

بعد به سمت آرامگاه حافظ رفتیم و چقدر شلوغ بود. فضای سبز کنار مزار بی نهایت لذتبخش بود و عجیب دنج و آرامش بخش. مزار دکتر حمیدی شیرازی و لطفعلی صورتگر و رسول پرویزی و بسیاری دیگه هم اونجا بود.

اومدیم بستنی و فالوده کلبه و فالوده زعفران خوردیم و به سمت هتل برگشتیم. شام خوردیم و هر کدوم به اتاق هامون اومدیم. دوش گرفتم و با متین حرف زدم و خسته روی تخت هستم تا فردا به تست تجهیزات برم.

تموم امیدم به فردا و پس از پایان تست برای دیدن باقی جاهای دیدنی شیراز هست. علی زنگ زد و مسجد عتیق شیراز رو به یادم آورد. همین.

پ. ن:

با یاد سرهنگ! 

  • . خزعبلات .

مسئول من دیروز کاسه کوزه رو جمع کرد و با خونواده رفت مسافرت. سمت شمال غرب کشور. الان هم توی اتاق تنها هستم. واقعا بدون حضورش، کار کردن صفایی نداره. رییس هم رفته ساری برای بازدید. خلاصه بیشه خالی شده.

امروز حین کار مصاحبه جناب عبدالوهاب شهیدی با آرته باکس رو گوش کردم. خاطرات خوبی داشتند، خصوصا از گل های تازه شماره 7 گفتند که ابتهاج، شعر این برنامه رو برای 53 نفر گفتند و یک بار پخش شده و بعد به همین خاطر متوقف شده. الان هم مشغول گوش دادن بهش هستم. جالب اینکه گوش دادن به برنامه گل های تازه رو که شروع کردم، به این برنامه که رسیدم، چون در بیات اصفهان بود و فضای زیبایی داشت، چندین بار بهش گوش دادم. حتی متین هم از این برنامه خوشش اومده بود و چند باری با هم گوش دادیم.

خلاصه، فعلا صدای شهیدی، از اون معدود صداهاییه که بسیار مشتاق به گوش دادنش هستم. گوش دادن به برنامه های گل ها رو که چند وقت قبل شروع کردم، به برنامه های شهیدی که می رسیدم، با میل و رغبت بیشتری گوش می دادم.

  • . خزعبلات .

اگه خدا بخواد، قراره سه شنبه هفته آینده، برای تحویل گیری یکی از تجهیزات شبکه، برم شیراز. یکی دو سال پیش هم قرار بود برم که نشد. انشاالله که بشه تا برای اولین بار به دیدار شیراز برم. 

  • . خزعبلات .

ساعت 6 صبح امروز، به سمت کالپوش حرکت کردیم. صبحونه رو دامغان و غذاخوری آقای صرفی خوردیم. کلی با مهندس و راننده حرف زدیم تا برسیم. کار بازدید انجام شد و مشغول گفت و گو با اپراتورها شدیم و چه چیزهایی که نشنیدیم. انگار داریم آهسته آهسته به سمت یه پرتگاه ترسناک نزدیک میشیم. اما اتفاق جالب این که علی و سعیده برای عروسی یکی از بستگان سعیده، در حال رفتن به بجنورد هستند. ده دقیقه پیش به سعیده پیامک دادم و گفت میامی هستند و ما دقیقا همون لحظه داشتیم از میامی خارج می شدیم. اتفاقا چشمم به سمت جاده مجاور بود که ماشین ها داشتند وارد میامی می شدند. یه لحظه چشمم به ماشینشون افتاد و فکر کنم خودشون بودند و تلاقی کردیم و جدا شدیم.

الان دارم آهنگ جدیدی از محسن چاوشی به اسم "قشنگ من" گوش میدم. جای امیر خالی که چقدر آهنگ هاشو دوست داشت و چقدر با هم به آهنگ های این بشر گوش می دادیم. توی روزهایی مثل امروز، که من رانندگی می کردم و او آهنگ انتخاب می کرد و حرف می زدیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم، طوری که یادم نمیاد حرف تکراری با هم زده باشیم و سیگار می کشیدیم و سیگار می کشیدیم و...

گذشت اون روزها. یادش بخیر. 

  • . خزعبلات .

چند روز پیش، دو تا مصاحبه تصویری از سایت "موزیک ما" دانلود کردم. اولی مصاحبه با جناب پژمان طاهری و دومی مصاحبه با جناب بیژن کامکار.

اول مصاحبه با جناب کامکار، یهو صدای ساز رَباب اومد که یهو پرت شدم به سال ها پیش وقتی که آلبوم "دف و رباب" بیژن کامکار رو گوش میدادم و این آهنگ، قطعه شماره 1 این آلبوم بود. از اونجایی که سالهاست خودمو مقید کردم که آلبوم ها رو بخرم، رفتم به بیپ تونز و آلبومش رو ابتیاع کردم.

الان هم شاهرود هستم و در مسیر میامی و مشغول گوش دادن به این آلبوم زیبا. جای همه خالی نیم ساعت پیش توی دامغان با همکاران یه املت حسابی زدیم. چه حالی داد. 

  • . خزعبلات .

روزهای فوق العاده کسل کننده و بی روح و رخوت انگیزی رو پشت سر میذارم. هفته پیش دو روز انقدر بدن درد داشتم که اداره نرفتم.

امروز متین رفته بود طلاها رو بفروشه، من غذا درست کردم و با سیر خوردم. فشارم افتاده و لش کردم و بعد روزها و شبها، رهای رها هستم. حالم گفتنی نیست. 

صبح هم ماموریت دامغان بودم. 

  • . خزعبلات .

حال بد وحیده‌ . تقریبا هر لحظه زرد و زردتر میشه.دوست دارم بیدارش کنم و بریم دکتر. یا زنگ بزنم اورژانس. واقعا نمیدونم چه باید  کرد. میلرزم.

  • . خزعبلات .

ما امروز تو باغ ، یک بچه مار کشتیم. و فوبیای من به مار باعث شد که نتونم پلکهامو ببندم. هر لحظه جلوی چشمامه‌ . و اصلاااااااااااا حال خوبی ندارم. هنوز بیدارم و وقتی خواستم در موردش حرف بزنم سر من داد کشید.

خیلی وقتها آدم تنها ترین کس روی زمینه. امشب از اون شبهاست.

  • . خزعبلات .

الان رفتم توی اینستاگرام پستی در مورد استاد عثمان پرست گذاشتم، یکی از دوستان کامنت گذاشت که ونجلیس هم از این دنیا رفت. من شوکه شده بودم، نه بابت دور بودن و عجیب بودن مرگ، بلکه رفتم به دوران دوری که تموم لحظات خوب و بد زندگی من و دوستام، شده بود موسیقی های ونجلیس. یادمه توی دانشگاه، برای استفاده از اینترنت، باید وقت قبلی می گرفتیم و حداقل سه چهار روز بعد نوبت آدم میشد و تموم اون یه ساعت رو مشغول جستجو راجع به ونجلیس بودم و کلیپ هاش رو دانلود می کردم. بعدها از نوارفروشی آقای صالحی تویسر بازار بالای سمنان، یه کاست از مجموعه بهترین آثارش گرفتم و روز و شب خودمو باهاش خفه کرده بودم.

میون تموم کارهای نابی که ساخته بود، خودم بیشتر از همه از آهنگ "برای مرد ناشناس" یا To the unknown man خوشم میومد. امشب احسان (دوستی که خبر مرگ ونجلیس رو بهم داد) می گفت که خودش می گفته این اصوات بهش وحی می شده، منم بهش گفتم اگه خود ونجلیس هم این ادعا رو نمی کرد، من از طرفش ادعا می کردم. چقدر اردی بهشت، این ماه زیبا و دوست داشتنی طبیعت، داره خاطره ساز رفتن عزیزان من میشه؛ امیر، استاد عثمان محمدپرست و الان هم ونجلیس.

پ. ن:

میدونم تلفظ صحیح اسمش "ونگلیس" هست، ولی به همون اسمی که همیشه توی ذهنم مونده، ازش یاد کردم. تمام. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی پنجشنبه 29 اردی بهشت، استاد عثمان محمدپرست، نوازنده نامی دوتار به جهان دیگر رفتند. یادمه اولین بار در فیلم "فردا" ایشون رو دیدم و بعدها فهمیدم که ایشون استاد بزرگ دوتار در منطقه خواف خراسان هستند و بعدتر فهمیدم آهنگ معروف "نوایی" رو ایشون برای اولین بار اجرا کردند و بعدتر فهمیدم که ایشون خیر مدرسه ساز هم بودند. یادش بخیر، چند سال پیش با متین می خواستیم بریم خواف به دیدن ایشون، حتی رفتیم ایستگاه راه آهن سمنان و آمار قطار سمنان به خواف رو هم گرفتیم. قصدم این بود هم ایشون رو ببینم و هم مدرسه غیاثیه خرگرد خواف که نشد، هم به خاطر کرونا و هم درگیری کاری من و هم اینکه مدتی ایشون رفته بودند مشهد.

القصه خدا رحمت کنه این پیر خراسان بزرگ رو که از نسل حافظان فرهنگ ایران زمین بودند. روحشون شاد. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه 28 اردی بهشت، با دو تا از همکاران اداره رفتیم نمایشگاه کتاب. من که فقط به شوق دیدار مهندس مفید، مدیر انتشارات مولی داشتم می رفتم، ولی به محض رسیدن دیدم خبری از غرفه انتشارات مولی نیست. با خود کتابفروشی تماس گرفتم و گفتند که امسال به صورت مجازی در نمایشگاه حضور دارند. خلاصه با حال بد، غرفه های مختلف رو نگاه کردم تا ساعت 13 که به طرف سمنان حرکت کردیم. توی نمایشگاه امسال، جناب شمس لنگرودی رو دیدم. یادش بخیر اولین نمایشگاه کتاب رو که دبیرستان رفتیم و محل برگزاریش هم نمایشگاه بین المللی بود، حدود 20 سال قبل. در برگشت توی اکبر جوجه گرمسار هم ناهار خوردیم و میهمان همکارمون پیام بودیم. 

  • . خزعبلات .

عصر شنبه به اتفاق عارف (از بستگان باجناق که چند سال پیش توی سمنان دانشجو بودند)، رفتیم صوفی آباد. جمعه عصر هم رفته بودیم باغچه خودمون و شب هم مهمون وحید و مهتاب بودیم. خلاصه دیدار شیخ علاءالدوله، اونم پس از مطالعه چهل مجلس، صفای دیگه ای داشت. متین انقدر درگیر تدریس بود، با ما نیومد. دیروز تا رسیدم، دیدم یکی از بچه های هم سن خودمون توی تصادف فوت کرده. سریع به وحید زنگ زدم و گفت که هم کلاسی دوران ابتداییش بوده. دقیقا یک سال و یک روز بعد از امیر، یکی دیگه از هم سن و سال های ما هم رفت. مرگ عجیب به ما نزدیک بود، حالا نزدیک تر شده. هیچ از کار این دنیا نفهمیدم. همین امید واهی دست و پاشکسته هم نبود که هیچ.

 

پ. ن:

اون شب خونه وحید و مهتاب، به عارف گفتم اگه همین الان و در همین لحظه، بخوام زیباترین موزیکی که شنیدم رو بگم، ساز و آواز سید خلیل عالی نژاد هست روی شعر حافظ با این مطلع: چه مستی است ندانم که رو به ما آورد.....جادوی اندر جادو هست این ساز و آواز

  • . خزعبلات .

دیروز سالگرد امیر بود. البته سالگرد دقیقش، امروزه. دقیقا یک سال از رفتنش میگذره و چه زود و البته توی همین زمان زود، چه ها که نکشیدیم.

صبح دیروز ماموریت بودم. ساعت 6 صبح رفتیم سمت میامی و ساعت 14.30 عصر برگشتم خونه. ناهاری خوردم و روی مبل سه نفره افتادم و درجا خوابم برد. ساعت 4.10 با اصرار متین بیدار شدم و رفتیم مزار امیر. چقدر شلوغ بود و چقدر لحظات بدی بود. بالاخره مراسم تموم شد و به سمت وادی السلام برای مراسم چهلم عزیز حرکت کردیم. جون رفتن نداشتم و سر درد بدی اومده بود سراغم. اونجا هم که تموم شد، اومدیم خونه و استراحت مختصری کردیم و برای شام، رفتیم خونه عزیز. با عموها و علی رفتیم برگ سبز و شام گرفتیم و اومدیم خونه. شام رو خوردیم و یاد عزیز هم بودیم. جایی که روزی ما نوه ها بازی می کردیم، شده بود محل بازی نتیجه ها و فقط مشغول بازی و سر و صدا بودند. شاید آخرین باری بود که به اون خونه می رفتم، خونه ای که بیشتر دوران نوجوونیم، اونجا گذشت. روح امیر و عزیز شاد، ولی داغ امیر، از اون داغ هاییه که دیگه رفته توی ناخودآگاه ما و از اون سنگر، داره روح و روان ما رو میخوره. 

  • . خزعبلات .

رشت که بودیم، یه شب پدر متین منو صدا کرد و رفتم به اتاقش. بحث رسید به کتاب "چهل مجلس" جناب شیخ علاءالدوله سمنانی و دو سه تا مجلس مختصرش رو با هم خوندیم و چقدر به دل نشست. بارها دلم می خواست به کتاب نزدیک بشم، ولی ممکن نشده بود، خصوصا اینکه فکر می کردم متن سختی داشته باشه. القصه، تصمیم گرفتم بخونمش. از اون طرف دلم نمیومد کتاب رو از پدر متین قرض بگیرم، چون کلی کتاب امانتی از ایشون هنوز پیش من هست. سمنان که رسیدیم، رفتم سایت کتابناک برای دانلود کتاب. چون 100 امتیاز برای دانلود کتاب می خواست و دلم هم نمی خواست اشتراک بگیرم (چون فقط همین یه کتاب رو می خواستم)، مجبور شدم چند روز پشت سر هم توی سایت وارد بشم و با هر ورود به سایت، 20 امتیاز بگیرم. خلاصه پریشب امتیازم به 100 رسید و کتاب رو دانلود کردم. متین خسته بود و خوابید و من تا ساعت 4 صبح سه شنبه 20 اردی بهشت بیدار بودم و مقدمه مفصل جناب نجیب مایل هروی رو خوندم و چقدر لذتبخش بود. سه مجلس اول رو هم خوندم و خوابیدم. هر روز یک یا چند مجلس رو می خونم تا کتاب به اتمام برسه.

دیروز که داشتیم از گرمسار برمی گشتیم، وقتی از روبروی صوفی آباد رد می شدیم، عجیب به یاد جناب شیخ علاءالدوله بودم. حس می کنم این بار که به زیارت مزار جناب شیخ برم، لذتی متفاوت تر از دفعات قبل داشته باشه. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

مدت ها بود دلم می خواست برنامه های گلهای رادیو (شامل گلهای جاویدان، گل های رنگارنگ، گل های تازه، گل های صحرایی و یک شاخه گل) رو گوش بدم، ولی حس و حالش رو نداشتم. الان که به این سن رسیدم و حال و هوای ذهنیم تغییر کرده، می تونم این موسیقی ها رو گوش بدم. فعلا با مجموعه گل های تازه شروع کردم. گل های تازه شماره 7 با صدای عبدالوهاب شهیدی در بیات اصفهان بسیار شنیدنی بود. الان مشغول به گوش دادن گل های تازه شماره 13 هستم. حس و حالی داره برای خودش این موسیقی و زنده کننده خاطرات دوران خوب گذشته هم هست. وقتی به این موسیقی ها گوش میدم، یاد پدربزرگ هام و کودکی های مادر و پدرم زنده میشه. انگار تنها راهی که میتونم با پدربزرگم ارتباط داشته باشم، همین موسیقیه که شاید روزی، پیچ رادیو بوده و پدربزرگم هم جادو و لذت این اصوات به شدت تصویری رو درک کرده. همین. 

  • . خزعبلات .

ساعت 16.40 عصر از رشت حرکت کردیم و ساعت 2.40 بامداد رسیدیم، یعنی 10 ساعت. فقط قبل امامزاده هاشم، 2 کیلیومتر رو توی 2 ساعت طی کردیم. مملکتی که کلش بیابون باشه و یه تیکه سبزی داشته باشه، میشه همین. والسلام. 

  • . خزعبلات .

سال ها پیش، توی دوران نوجوونی، یه دل خوشی بزرگ داشتم؛ خرید نوار کاست. یکی از خوانندگانی هم که کارهاشون رو دنبال می کردم، جناب سید حسام الدین سراج بودند. همون طوری که بارها گفتم، پول هامو جمع می کردم و می رفتم سرِ بازار بالا پیش آقای صالحی، مغازه ای بی نهایت کوچیک که فقط جای ایستادن خود آقای صالحی بود و اسمش بود "استریو شیدا".

خلاصه یکی از این آلبوم های جناب سراج، اسمش بود "وداع" که دو تا کاست بود و با دکلمه مرحوم اصغر فردی و موسیقی جناب سید محمد میرزمانی. اشعار آلبوم هم از جناب عمان سامانی که اصلا اسمی از ایشون نشنیده بودم. توی همون دوران، از دنبال کنندگان جدی برنامه"با کاروان شعر و موسیقی" بودم که جناب سهیل محمودی اجرا می کردند. توی یه قسمت از این برنامه جناب سراج به عنوان مهمان برنامه، راجع به این اثر و خود عمان سامانی صحبت کردند.

تا اینکه دیشب، از کتابخونه پر و پیمون پدر متین، به کتاب "گنجینه الاسرار" جناب عمان سامانی برخوردم و قسمت شد و دقایقی پیش مطالعه ش تموم شد و چقدر زیبا بود و به دلم نشست. چه ظرائف زیبایی داشت و چقدر حظ کردم و هر وقت به بیت های آ‌شنایی که توی آلبوم وداع خونده شده بود، می رسیدم، این لذت بیشتر می شد.

امشب متین و مهسا بعد از اینکه از کوچصفهان برگشتیم، به خونه عمه خودشون رفتند و فرصتی شد تا با پدر متین، خلوتی داشته و گفتگویی کنیم. قبل از شام گفتگویی شد درباره عنوان "سبحانیت" و "احادیث قدسی" که از سوالات من بود و اتفاقا کتابی در مورد احادیث قدسی از همون کتابخونه معروف بیرون کشیدند از جناب حر عاملی به اسم "کلیات حدیث قدسی". سوالات پاسخ داده شد و من و باجناق و پدر و مادر متین، رفتیم برای شام و بعد از شام سه مجلس از کتاب چهل مجلس "شیخ علاءالدوله سمنانی" رو با هم خوندیم. مجالس شماره 1 و 2 و 16 و چقدر لذت بخش و دلنشین بود، خصوصا اینکه ما در سمنان، مجاور این مرد بزرگ هستیم.

شب قبل هم درگیر مطالعه مقدمات "کلیله و دمنه" بودم و به موازات یاد رسائل اخوان الصفا افتادم که دوست دارم در یه پست مفصل راجع به اون کتاب بنویسم. فعلا بسه دیگه. 

  • . خزعبلات .

دیروز ما که روزه نبودیم، اما بعد افطار به همراه باجناق رفتیم کتابفروشی سبزه میدان و بعد از کمی توقف، با دوست باجناق و خود باجناق رفتیم خیابون معلم و کباب مگسی زدیم. کباب مگسی اصطلاحا به کبابی میگن که فروشنده اون رو روی گاری یا چرخ و کنار منقل درست لب خیابون درست میکنه و اتفاقا چقدر هم خوشمزه بود.

اما دیروز توی کتابخونه ی پدر خانم گشتی میزدم و مثل هر بار که به کتاب تازه ای بر می خوردم، این بار به کتاب "مناقب العارفین" افلاکی برخوردم که اسمش رو در کتاب "مقالات شمس" جعفر مدرس صادقی خیلی شنیده بودم. تورقی کردم و خیلی جالب بود.

ماه رمضون تموم شد و برنامه خوردن ما هم توی رشت شروع شده. جای همه خالی. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی یکشنبه 11 اردی بهشت، برای ماموریت رفتیم مهماندوست. هوا خیلی خوب و بارونی بود. خوب شد کاپشن رو برداشتم. بازدید که تموم شد، قبل اذان ظهر، سمنان بودیم. تا متین از مدرسه برگرده، خونه و وسایل خونه رو مرتب کردم. بعد رسیدنش هم کمی استراحت کردیم. اما چه رگبار بارونی میزد با رعد و برق های عجیب غریب. بالاخره بیدار شدیم و تا وسایل رو جمع کنیم، ساعت شد 5.30 عصر. به سمت رشت حرکت کردیم و ساعت 1.30 بامداد رسیدیم. از خود خروجی بزرگراه غدیر تا خود رشت ترافیک بود، خصوصا رودبار که در حد کابوس بود. تا رسیدیم شام خوردیم و چای و میوه و کلی حرف زدیم. تا اذان صبح بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. من توی هال و متین و مهسا توی اتاق خواب متین.

عید فطر هم مترادف شده با مرگ امیر، اولین سالگرد به سال قمری. مرگ این بشر هیچ کدوم ما رو رها نمی کنه که نمی کنه. چقدر زود گذشت این یک سال. 

  • . خزعبلات .

نمی دونم گفتم یا نه که زدم تو کار فیلم های اقتباسی. با یه تیر دو نشون زدنه. هم فیلم اون داستان رو می بینی و هم غیرمستقیم فضای اون کتاب یا رمان دستت میاد. ولی خود آدم کتاب رو بخونه و خودش تصویرسازی کنه، یه حال دیگه ای داره. این رویکرد رفتن به سمت فیلم های اقتباسی هم به خاطر عدم داشتن وقت آزاد برای خوندن کتاب هست که واقعا زمان بره.

چند وقتی پیش یه جستجویی کردم و چند تا فیلم اقتباسی ایرانی رو پیدا کردم و یا دانلودشون کردم یا خریدمشون. با متین فیلم "کافه ستاره" رو دیدیم که برداشت و اقتباسی از "گذر مدق" نجیب محفوظ بود. دومین فیلمی که دیدم "اینجا بدون من" بود که اقتباسی از "باغ وحش شیشه ای" تنسی ویلیامز بود. سومین فیلم، "گاوخونی" بهروز افخمی بود که اقتباسی از کتابی به همین نام، اثر جعفر مدرس صادقی بود. امروز 9 اردی بهشت هم فیلم "شب های روشن" فرزاد مؤتمن رو دیدم که برداشتی از شب های روشن داستایفسکی بود. خلاصه از این کار راضیم و حس خوبی داره برام. مثلا کتاب شب های روشن داستایفسکی سال هاست توی کتابخونه من هست و وقت نشده بخونمش ولی اینجوری همون جور که گفتم با یه تیر دو نشون میزنم. فعلا که تجربه بدی نبوده، حالا شاید بعدا اگه وقتی پیدا شد و متن های اصلی رو بخونم، نظرم عوض بشه. 

  • . خزعبلات .

خدا امیر رو رحمت کنه. آدم مذهبی ای نبود، ولی روزه رو می گرفت، اونم با شیوه مخصوص به خودش. شیوه اش هم اینجوری بود که با "الله اکبر" اذان صبح، روزه اش شروع نمیشد، بلکه با "لا اله الا الله" پایان اذان صبح شروع می شد. یعنی تا انتهای اذان صبح این مشغول خوردن بود. حالا از اونور، دم افطار، همه ما با همون "الله اکبر" آغاز اذان مغرب افطار می کردیم، ولی او تا "لا اله الا الله" پایان اذان مغرب صبر می کرد و بعد افطار می کرد. خلاصه که نسق روزه داریش این جوری بود. روحش شاد که پونزده روز دیگه سالگرد اون اتفاق تلخ و رفتنشه. جاش بی نهایت خالیه. روزی نیست که حداقل چند بار یادش نباشم. عید فطر شد روز رفتن این بشر و تا عمر داریم این روز عید، برای ما روز تلخ رفتنشه. 

  • . خزعبلات .

الان قزوین هستیم. ساعت 7 صبح بیدار شدم و چون حدود ساعت 4 صبح خوابیده بودم و هنوز خستگی توی تنم بود، یه دوش گرفتم و سریع رفتیم برای صبحونه. فقط یه کره و مربای هویج و چای خوردم و راه افتادیم سمت کارخونه برای تست ها. قرارمون ساعت 8 صبح بود ولی دوستان ساعت ده دقیقه به نه اومدند. باز خوبه تست رو همون ساعت 8.15 شروع کردیم. تست ها با موفقیت انجام شد و اتفاقا خیلی هم نکات خوب و آموزنده فنی دا‌شت. بعد اتمام تست ها، ناهار رو توی هتل جهانگردی خوردیم و به سمت سلطانیه حرکت کردیم. بالاخره بعد از حدود 16 سال، به دیدار سلطانیه رفتم. واقعا زیبایی درون و بیرونش قابل وصف نیست. بعد هم سری به مقبره ملاحسن کاشی زدیم که مثل یه نگین زیبا بود وسط اون دشت زیبا، اونم توی اردی بهشت. دیدار با جناب دکتر امیرحسین اللهیاری، به دلیل مشغله کاری ایشون، امروز هم میسر نشد. الان هم قزوین هستیم و در مسیر بازگشت. در مجموع سفر خوبی بود، هم فال بود و هم تماشا. 

  • . خزعبلات .

ساعت 11.15 صبح امروز از سمنان حرکت کردیم. من و راننده ای که اومده بود دنبالم. ساعت 6.15 هم رسیدیم زنجان و یک راست اومدیم هتل سپید. ناهار رو در آفتاب صحرایی خوردیم که بارها با متین ناهار و شام خورده بودیم، البته این بار در بخش رستوران سنتیش. از سمنان تا قزوین گرم بود و از اونجا تا زنجان، خنک بود و نم بارونی هم زد. در مسیر تابلوی شهر ابهر به چشمم خورد و به یاد دکتر امیرحسین اللهیاری افتادم. توی اینستاگرام بهشون پیام دادم برای دیدنشون که چون خارج از شهر بودند، میسر نشد و دیدار افتاد به فردا انشاالله. سال 1385 از طرف دانشگاه برای بازدید شرکت پارس سوییج، اومده بودیم زنجان و برای اولین بار گنبد سلطانیه رو از دوردست دیدم. امروز بعد از حدود 16 سال، دوباره گنبد سلطانیه رو از دوردست دیدم. حالا قرار شده فردا، بعد از تست ها بریم به دیدارش، البته از نزدیک و همچنین دیدار مقبره ملاحسن کاشی که یادی از خاطرات دوردست من و مین رو با خودش به همراه داره. بعد هم انشاالله دیدار دکتر اللهیاری عزیز.

امروز بعد از گذاشتن وسایلمون توی هتل، رفتیم داخل شهر که البته همه جاهایی که می خواستیم بریم، بسته بود. موزه مردان نمکی و رختشوی خانه و حتی مسجد جامع! انگار انتظار دیدار این بناها در سرنوشت من نوشته شده.

و حرف پایانی. دلم برای متین تنگ شده. منتظر فردا شب هستم که انشاالله برسم سمنان تا مثل امشب تنها نخوابه. همین.

 

پ. ن:

امروز خبردار شدم دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در کانادا و غربت درگذشتند. دوست نزدیک دکتر محمدجعفر محجوب و مرتضی کیوان و نسل خوب اون روزگار ایران. روح همشون شاد. 

  • . خزعبلات .

حدود ده دوازده ساعت دیگه، قراره برای یه ماموریت کاری، برم زنجان. بیشتر از امورات فنی و کاری، مشتاق دیدار گنبد سلطانیه هستم. انشاالله اگه به مقصود رسیدم، خواهم نوشت. همین. 

  • . خزعبلات .

از همون نوجوونی که با حسین علیزاده آشنا شدم، به دنبال این بودم که آثار‌ ایشون در زمینه های مختلف موسیقی رو گوش کنم. تقریبا همه کارهاشون رو گوش داده بودم و مونده بود قطعه "عصیان" و موسیقی فیلم "چوپانان کویر" که همیشه توی رزومه کاری ایشون می دیدم. همون طوری که در پست قبل نوشتم، بالاخره فیلم رو در آپارات پیدا کردم و معلوم بود خود جناب حسین محجوب (کارگردان فیلم) این اثر رو منتشر کردند. نکاتی که میشد از فیلم و موسیقی برداشت کرد رو اینجا یادداشت می کنم:

1. همون موسیقی آغازین فیلم، انسان رو یاد نی نوای علیزاده مینداخت. متین توی اتاق بود که گفت نی نواست؟

2. دقیقه 30:47 موسیقی پخش شده در فیلم، عین قطعه "رقص سماع" نی نوا بود. البته با سازهای ایرانی.

3. در بخش هایی از فیلم، تکنوازی سه تار یا موسیقی ارکسترال پخش میشد که چقدر به تصاویر نشسته بود و آدم موسیقی حسین علیزاده در سن 29 سالگی رو می شنید که خیلی جذاب بود. ضمنا چون موسیقی این فیلم هم هیچ وقت به صورت مستقل منتشر نشده بود، شنیدن این قطعات، اونم برای اولین بار خیلی لذت بخش بود.

4. اما فضای کویری فیلم، مثل نقاشی های پرویز کلانتری، منو با خودش میبره، حتی بی گفتگو و بدون روایت هیچ ماجرایی. فیلم هایی از این دست، عجیب به دلم می شینند. مثل فیلم "زشت و زیبا" که اتفاقا آهنگساز اون فیلم هم حسین علیزادست. این فضاها برام حکم ریشه ها رو دارند، بدون هیچ انتخاب عقلی و فقط کشش محض تصاویر و فضاهای کویری، مثل جاده ابریشم. انگار اجدادم رو فقط از این طریق میتونم ببینم. هر چی هست، لذت عجیب و غیرقابل وصفیه. تمام. 

  • . خزعبلات .

بخواهیم یا نخواهیم، زیباترین فصل بهاره و بهترین ماه هم اردی بهشت که اوج زیبایی بهار و طبیعت هست. اما از سال قبل که امیر توی اردی بهشت رفت، همین اردی بهشت شده کابوس. بگذریم.

دیشب بعد از سال های سال، فیلم "چوپانان کویر" رو توی نت پیدا کردم و دانلودش کردم و باید در اسرع وقت تماشاش کنم.

بعد از رفتن خونواده متین در روز چهارم عید، یه حال بعدی اومد سراغم و ماه رمضون هم با ضعف سیستم بدنی، این اوضاع رو بدتر کرد. امیدوارم این اوضاع روحی زودتر بهتر بشه.

سی فروردین به همراه وحید و احسان و طاهر رفتیم افطار نظام مهندسی در هتل سنگسر. بعد مدت ها بود که دوستان رو می دیدم.

  • . خزعبلات .

با سلام

چند وقتی هست نه در اینستاگرام هستید و نه وبلاگتون دیگه وجود داره. خواستم بپرسم چی شد که این جور کلا از فضای مجازی و نت دور شدید؟

با دوستم وحید و متین، هر از گاهی یادتون می کنیم. خوشحال میشم بدونم همه چیز خوب هست؟ خدای نکرده اتفاقی که نیفتاده؟

به امید پاسخ شما

  • . خزعبلات .

امروز به تدفین عزیز گذشت. لعنت به سمنان با اون هوای گندش که دو فصل بیشتر نداره، تابستون و زمستون و بلافاصله اون فصل تموم میشه، این یکی شروع میشه.

و اما مرگ، بی شک ترین اتفاق زندگی. عزیز رو در گور پدربزرگ دفن کردند. ساعت 11 صبح و بعدش همه اومدیم خونه عزیز. از بیشتر از یک ماه قبل که حال عزیز بد شد، اتفاقات فیلم "مادر" علی حاتمی تکرار می شد. دیشب به علی گفتم که این خونه و اتفاقات خوب و بد کودکی و نوجوونی و جوونیمون، داره به انتهای خودش میرسه و علی هم می گفت حریصانه تمام المان های خونه رو نگاه میکنه. 

  • . خزعبلات .

من به مادربزرگ هام می گفتم عزیز. امروز عزیز (مادر پدرم) در 89 سالگی به سرای باقی رفت. چون پدربزرگم سال ها پیش مرحوم شده بود، از همون بچگی، برای اینکه تنها نباشه، پیشش می خوابیدیم. بخش بزرگی از بچگی ما نوه ها، توی اون کوچه گذشت.

یاد قلیون کشیدنش، یاد غذاهای خوشمزه ای که درست می کرد (خصوصا قورمه سبزی و آبگوشت و گوجه کباب انحصاریش)، یاد وقتایی که ما رو می برد بازار، یاد خاطراتی که برامون می گفت، یاد خیاطی کردنش که هر از گاهی می گفت بیا این سوزن رو نخ کن، یاد هوش و استعداد سرشارش که پرورش نیافته بود، یاد جز به جز فیلم و سریال تعریف کردنش، یاد قند جویدن های نصفه شبش و.... یاد همه خوبی هاش بخیر. اون خونه و اون خاطرات هم تموم شد. روحت شاد عزیز. 

  • . خزعبلات .

جهان طبیعت با قید اختیار ما انسان ها، اجتماع نقیضین یک سیستم خطی و غیرخطی هست و شاید تنها موردی باشه که اجتماع نقیضین محال نیست. 

 

پ. ن:

1. عجب چیزی گفتم.

2. دوستانی که درس "سیگنال ها و سیستم ها" رو گذروندند، می فهمند چی افاضات کردم.

  • . خزعبلات .

دیروز ماموریت بودم، جنت آباد. ساعت 7.30 صبح از خونه زدم بیرون و 7.15 عصر رسیدم خونه. شب هم خونه علی و سعیده بودیم. سریع دوش گرفتم و رفتیم بالا. پدر و مادرم هم اومدند. بابا که کلا درگیر حال مادرش بود و بعد شام رفت پایین. نیم ساعت بعد، من و علی رفتیم پایین و کلی حرف زدیم تا از این حالت بیاد بیرون. ساعت 11.45 خونه بودیم و سریع رفتم توی تختخواب و خوابم برد. امروز که اداره هستم از صبح درگیر کارهام. فردا هم مجدد باید بریم جنت آباد. خلاصه، موتور کاری امسال هم روشن شد و درگیر کار شدیم.

 

پ. ن:

دیشب بعد مدت ها، به یاد صدای جناب شاپور رحیمی افتادم و اون آهنگ معروف "باز هوای وطنم آرزوست" که ملودیش برای استاد عبدالصمد عندلیبی هست. دو تا آلبوم از ایشون دانلود کردم و مشغول گوش دادن بهشون. صداشون رو دوست دارم. 

  • . خزعبلات .

دیشب با پیام وحید، یادم افتاد که برم این مستند رو تماشا کنم. از یوتیوب دانلودش کردم و به تماشا نشستم. همون نصفه شبی، بعد از اتمام فوتبال.

مستند خوش ساختی نبود، وصله و پینه زده و بدون سر و ته. صدابرداریش در حد افتضاح، خصوصا وقتی گفتگوی دو نفره ای وجود داشت. فقط کاریزمای علیزاده بود که آدم رو مجاب می کرد تا انتها این شبه مستند رو تماشا کنه.

چند تا نکته جالب توی این مستند بود. اول مکان فیلمبرداری که روستای لایجان در مجاورت کوه دماوند و آمل بود که احتمالا ویلای خود علیزاده بود.

نکته بعد خودروی پاترول علیزاده که ایرج افشار هم دقیقا چنین خودرویی داشت که با شفیعی کدکنی و... به مسافرت می رفتند.

نکته بعد حضور برادر حسین علیزاده یعنی مرحوم حسن علیزاده در فیلم به همراه صبا و نیما (فرزندان حسین علیزاده) بود.

نکته جالب دیگه پخش بخش هایی از آلبوم بداهه نوازی در راست پنجگاه بود که سال ها قبل کاستی با همین نام از علیزاده و خلج توسط انتشارات ماهور منتشر شده بود. این کاست، شاید ماه ها، همدم و مونس روزگار جوانی و نوجوانی من بود. راست پنجگاه بی نظیره، این آلبوم بی نظیرترش می کنه. 

  • . خزعبلات .

دیشب بعد قرن ها، نشستم پای تلویزیون تا بازی ایتالیا و مقدونیه شمالی رو ببینم. از اون طرف چون بازی پرتغال و ترکیه مهم تر بود (که واقعا بود و چه بازی ای هم بود)، بازی ایتالیا رو پخش نکردند. من در حین تماشای بازی پرتغال و ترکیه حواسم به بازی ایتالیا بود که گل بزنه و بیاد مرحله بعد. تازه اگه هم بالا میومد، به پرتغالی میخورد که ترکیه رو کرده بود تو قوطی. آخرای بازی ترکیه داشت بازی رو مساوی می کرد که بازی گره بخوره که پنالتی رو خراب کردند و یه گل دیگه هم خوردند. اون وسط متین طرفدار ترکیه بود. دقایق آخر بازی بود که بازی همزمان ایتالیا و مقدونیه شمالی رو پخش کرد که دقیقه 93، ایتالیا گل خورد و تمام. یعنی بعد از جام جهانی 2018، جام جهانی 2022 هم بدون ایتالیا برگزار میشه. ایتالیایی که همین چند وقت قبل، قهرمان یورو شده بود. واقعا جام جهانی بدون ایتالیا، مزه نداره که نداره. 

  • . خزعبلات .

بعد از یک هفته، که مثل برق و باد گذشت، مهمون های ما، امروز حدود ساعت 11.30 ظهر به طرف رشت حرکت کردند و به سلامت هم رسیدند. انقدر این مدت سریع گذشت که حد نداشت. پدر متین واقعا بی نظیره. وجود شخص او، دورهمی رو یه چیز دیگه کرده بود. شب ها ساعت 4 صبح می خوابیدیم، اونم با چشمانی اشکبار از خنده. دیشب تازه ساعت 3 صبح، گوشت و نخود و سیب زمینی آبگوشت رو کوبیدیم و خوردیم. خوردیم و خندیدیم و سیر و زیتون خوردیم. امروز که رفتند، حالتی از افسردگی و تنها شدن به سراغم اومد، بس که وجودشون باعث فراموشی سختی های زندگی بود. انشاالله در اسرع وقت دوباره دور هم جمع بشیم. علی و سعیده هم امروز از گنبد اومدند. 

  • . خزعبلات .

من از سن هشت نه سالگی به لطف مادر مهربانم، با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شدم. مادر مهربونی که تاکسی می گرفت و منو به کانون مستقر در پارک ملت میدون امام سمنان می برد، این لطف و این کار مادرم، از اون تصاویری در ذهنم هست که هیچ وقت فراموش نمی کنم.

بعدها، پای اتوبوس کتابخونه سیار کانون به محله ما باز شد و بیشتر با کانون و فعالیت هاش و کتابهای کانون آشنا شدم. الان و حین نوشتن، یاد فیلم آخرین آبادی مجید مجیدی افتادم که روحم رو زنده میکنه.

القصه، گذشت و با افزایش آگاهیم از فعالیتهای کانون و انسان های بزرگ و شریفی که توی این مجموعه کار می کرند، عشق و علاقه ام به کانون، روزافزون و صد چندان شد.

تا اینکه با وب سایتی به اسم "راوی حکایت باقی" آشنا شدم که آثار نوشتاری و شنیداری کانون رو معرفی می کرد. روایت راوی ما انقدر جذاب بود که چند وقت قبل بهشون ایمیل زدم. کاری که مدتها بود میخوستم انجام بدم و نشده بود. الان که ایمیل هام رو چک میکردم، دیدم روز اول فروردین، پاسخ ایمیل من رو دادند. من فکر میکردم راوی، خودش از اعضای سابق کانون بوده ولی برام نوشته بودند که مثل من از همون کودکی، علاقمند این نهاد شریف شدند و به یادگار برای بعد از ماها، آثار شنیداری و دیداری کانون رو در سایت خودشون قرار دادند تا یاد اون کتاب های شریف با نویسندگان شرافتمندشون تا همیشه زنده بمونه.

در پایان خواستم بگم شما هم به سایت "راوی حکایت باقی" به آدرس www.parand.se سر بزنید و از گردش در این وب سایت لذت ببرید. 

  • . خزعبلات .

عصر دیروز، حدود یک ساعت قبل از سال تحویل، متین لطف کرد و با پدر و مادر من هماهنگ کرد که سال تحویل کنار ما و خانواده متین باشند.

در کنار هم، سال جدید رو شروع کردیم. با یادی از عزیز که حالش خوب نیست و توی بیمارستانه و بابا خیلی به خاطرش نگرانه. من و متین هم به یاد امیر بودیم. علی و سعیده هم که گنبد بودند.

شام رو 8 نفره خوردیم و بعد بابا و مامان رفتند. آخر شب با عظیم رفتیم بیرون و در شهر چرخی زدیم و حرفهای مردونه زدیم و اومدیم خونه.

امروز هم بعد از صبحانه، من و عظیم دو نفره رفتیم بیرون. اول از همه گل خریدیم و رفتیم مزار امیر و بعد از اونجا به سمت مزار شیخ علاالدوله سمنانی و بعد هم شیخ محمود مزدقانی.

عصر بچه ها رفتند برای خرید و من خونه مونده بودم. شب جوکر رو دیدیم و بعد چقدر از دست پدر متین خندیدیم. 

  • . خزعبلات .

کمتر از سه ساعت دیگه این قرن تموم میشه و وارد قرن جدید میشیم. صبح امروز با خرید نان بربری کنجدی برای صبحونه شروع شد و بعد از اون 6 نفره رفتیم به باغچه خودمون. متین کلا مشغول آبیاری اونجا بود. بعد سفارش کباب کوبیده رو به کبابی محل دادیم و بعد از پیاده کردن متین و رسیدن بچه ها، من و پدر متین رفتیم کباب ها رو گرفتیم و اومدیم خونه. متین پلوی خوبی گذاشته بود. 6 نفره و با مخلفات کامل گیلانی، غذا رو خوردیم و الان هر کدوم، گوشه ای از خونه افتادیم تا بخوابیم.

سال 1400، سال مرگ امیر بود، سال نحسی بود که تا آخر عمر فراموشش نمی کنم. سالهای قبل هم سالهای نکبتی بودند با کرونا و اوضاع نا به سامان مملکت. ولی با امید به استقبال سال جدید و سالهای جدید آینده میریم تا زمانی که دیگر امیدی نباشه.

 

پ. ن:

یکی از خواسته هام توی سال جدید اینه که بفهمم یا بدونم چرا خدا گفته من انسان رو در رنج آفریدم. والسلام. 

  • . خزعبلات .

دیروز بعد خوردن صبحانه، من و عظیم برای تعمیر ماشین رفتیم بیرون. مشکل از رادیاتور بود و بعد از تعویض رادیاتور، اومدیم خونه. ناهار که خوردیم، همه رفتند برای استراحت و من اومدم اداره برای انجام کارها. متین و بچه ها که بیدار شدند، رفتند برای خرید و من حدود ساعت نه شب از اداره اومدم بیرون. بعد از رسیدن بچه ها، متین با سوسیس و تخم مرغ، شام درست کرد و دور هم شام رو خوردیم و بعد از کمی حرف زدن، اومدیم برای خواب.

صبح من اومدم سمت اداره و متین هم به سمت مدرسه رفت. الان هم باید برم انبار. احتمالا با ماشین خودم برم. فعلا تمام. 

  • . خزعبلات .

بله، و بالاخره پس از حدود دو سال و نیم، خونواده متین از رشت به سمنان اومدند. ساعت حدود شش و نیم عصر بود که مهسا و عظیم و پنج دقیقه بعد، پدر و مادر متین به خونه ما اومدند. پس از حدود نه ساعت در راه بودن و خراب شدن ماشین عظیم. با کوله باری از سوغاتی ها که تقریبا همشون (شاید هم تحقیقا) خوردنی بودند. چای خوردیم و دوستان خستگی در کردند و بعد متین تماس گرفت و بابا و مامان من هم اومدند بالا و شام هم موندند و حدود ساعت 11 شب رفتند. بابای من از فرط استرس حال ناخوش مادرش، کلی حرف زد و متکلم وحده شده بود، کاری که یاد ندارم توی کل زندگیم کرده باشه، بس که ساکت بود. همه ما متفق القول قبول داشتیم که این جور حرف زدن بابا، فرار از استرس هایی بود که بخاطر ناخوشی عزیز گرفتارش شده.

بعد از رفتن بابا و مامان من، ظرف های باقی مونده بزرگ رو هم شستم و عظیم زودتر از همه برای خواب به اتاق مطالعه اومد و خوابید. پدر متین هم بعد از کمی مطالعه همیشگی شبانه خودش، توی هال و جلوی تلویزیون خوابید. متین و مهسا و مادرشون هم توی اتاق خواب مشغول حرف زدن هستند و صداشون به گوش میرسه. من هم اومدم اتاق مطالعه و اینجا دراز کشیدم و مشغول ثبت اتفاقات این روز خجسته هستم تا خوابم ببره. علی هم به همراه سعیده، بعد از دربی پرسپولیس و استقلال، به طرف تهران حرکت کردند. نکته جالب اینکه امشب، پدر متین گفت از همون نوجوانی، طرفدار استقلال یا همون تاج سابق بوده که من این نکته رو نمی دونستم. متین هم مثل پدرش استقلالی و من و باجناق هم پرسپولیسی. البته این پرسپولیسی بودن من هم داستانی داره برای خودش که سر وقتش تعریف می کنم. ضمنا شام امشب قورمه سبزی بسیار خوشمزه متین پز بود. جای همگی خالی. 

  • . خزعبلات .

حدود دو ساعت دیگه، انشاالله، مهمان ها، یعنی پدر و مادر و خواهر متین به همراه باجناق به سمنان می رسند. از حدود یک ماه پیش مشغول مرتب کردن خونه و باغچه و خرید وسایل هستیم. اتاق مطالعه همین نیم ساعت پیش تموم شد. اگه ماشین باجناق خراب نمی شد، دوستان باید حدود ساعت 3 بعد از ظهر می رسیدند، ولی الخیر فی ما وقع. خلاصه ماراتن یک ماهه کارها برای رسیدن دوستان تموم شد. همین. 

  • . خزعبلات .

الان توی ماشین و بین دامغان و سمنان هستم. علی پیامک داد که تست کروناش مثبت شده. سعیده هم که مطمئنا کرونا داره. امیدوارم دوره رو تموم کنند و به سلامتی برگردند.

روزهای فوق العاده شلوغی رو پشت سر گذاشتیم و احتمالا طی روزهای آینده خواهیم گذاشت. احتمال بسیار زیاد خونواده متین برای عید میان پیش، ما. ما هم درگیر کارهای مونده تا قبل از اومدنشون هستیم. 

  • . خزعبلات .

جواب تست دیروز اومد و منفی شد. امروز علی لطف کرد و وسایلم رو از مهندس م. گرفت و منم توی خونه مشغول کارهای مونده تا پایان سال شدم. از صبح بگم که بابا وقتی فهمید من خونه ام، چند کیلو سیب و هویج گرفت و فرستاد بالا، مامان هم سوپ درست کرد و فرستاد بالا، جالب اینه که صبح موکد بهش گفته بودم درست نکنه، اما خدایی سوپش عالی بود. همون جوری که دوست دارم.

حالم هم خوبه، گلودرد ندارم، تب و سردرد هم همچنین، فقط یه خستگی کل بدنم رو گرفته. پشت کامپیوتر شخصی مشغول ویرایش عکس های برای کتابچه تپ چنجر هستم. بعد سال ها گذرم به ACD See خورده و خدا رو شکر کارامو راه میندازه. خبرهای رسیده از رشت حاکی از اینه که احتمالا و به امید خدا، اونا 4 نفره از رشت به سمنان میان. اتفاقا با متین که صحبت می کردیم، گفتیم بعد 2 سال خونه نشینی، به یه سفر احتیاج دارند. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

دیروز صبح که بیدار شدم، تب و سر درد و گلودرد مختصری داشتم. سریع رفتم تست دادم و اومدم خونه. دیروز و امروز هم اداره نرفتم و منتظر جواب تست کرونا هستم. حس هیچ کاری هم ندارم. بیکار هم که هستی، حالم بدتره. موندم چه کنم؟ 

  • . خزعبلات .

امروز ظهر، از نهال فروشی، 25 تا نهال تبریزی خریدیم، ولی وقتی رفتیم بریم بکاریم، دیدیم 20 تاست. 18 تا از اونا رو کاشتیم و دو تا هم موند که بعدا بکاریم. پنج تا هم شد طلب ما که مجدد باید بریم نهال فروشی و ازش بگیریم.

تموم دیوار جنوبی باغچه رو تبریزی کاشتیم. الان هم خسته روی مبل سه نفره ها دراز کشیدیم. کار خاصی نمونده و منتظر عید نوروز هستیم که انشاالله خونواده متین، از رشت به سمنان بیان وگرنه ما میریم اونجا. 

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، بعد مدت ها رفتیم باغ و منم مشغول کندن چاله برای کاشت نهال های جدید تبریزی شدم. قرار بود فرداش هم بریم برای ادامه کار که تست های جنت آباد پیش اومد. متین هم از این بابت ناراحت شده بود. بنابراین عزمم رو جزم کردم تا این هفته به ادامه کار مشغول بشم و تمومش کنم. ساعت حدود 13 به سمت باغچه حرکت کردیم و چاله های جدید رو کندم و گودال های قبلی رو هم عمیق تر کردم. درخت هایی رو هم که پارسال کاشته بودیم، از خاک در آوردیم و توی ارتفاع مناسب کاشتیم. خدا رو شکر ماسه بادی پارسال انقدری مونده بود که کفاف نهال های امسال رو بده. یه فرغون کود هم از همسایه گرفتم. حدود 17 تا چاله کنده شد و متین هم کف همه رو با ماسه بادی و کمی کود تا ارتفاع 20 سانتیمتری پر کرد.

موقع برگشتن به سمت خونه، از نهال فروشی بین راه که همیشه دم عید میاد اونجا بساط میکنه، قیمت نهال تبریزی رو پرسیدیم که بالاخره به خاطر تعداد زیاد، برامون 25 تومن حساب کرد. انشاالله فردا قراره با متین بریم و این 17 تا نهال تبریزی رو بخریم و بکاریم. درخت مورد علاقه من.

پ. ن:

امروز صبح رو با خبر حمله روسیه به اوکراین شروع کردیم. هر دم از باغ، بری می رسد، تازه تر از تازه تری می رسد. هر روز که از عمرم میگذره، بیشتر به این نتیجه می رسم که عالمی دیگر بباید ساخت، از نو آدمی، والسلام. 

  • . خزعبلات .

پریشب، مهندس گ. و خانواده منزل ما بودند. همون اول مهمونی، قطعه ای از بداهه نوازی حسام اینانلو پخش کردند که متعلق به 25 بهمن و اجرای ایشون در جشنواره موسیقی فجر بود. همون اول دیدم جمله ای از پیش درآمد بیات اصفهان استاد علی اصغر بهاری رو نواختند و این مطلب رو به مهندس گفتم و ایشون گفت اتفاقا این بداهه نوازی به یاد استاد بهاری نواخته شده. من توی آسمونا بودم. اجرا رو تا انتها گوش دادیم و دیشب بعد رسیدن از جنت آباد، دوباره بهش گوش دادم. برای مهندس پیامی در مورد این اجرا فرستادم که ساعاتی بعد، دیدم ایشون به دلیل اینکه دوستی و رابطه ای با جناب اینانلو دارند، پیام من رو برای ایشون فرستادند و اسکرین شاتش رو برام ارسال کردند. به مهندس گفتم خوشا زمانه ای که چقدر سریع، امکان ارسال احساسات یه شنونده به صاحب اثر وجود داره.

این اجرا حدود 20 دقیقه ست و توی صفحه جناب حسام اینانلو در اینستاگرام وجود داره. شنیدنش رو از دست ندید.

 

پ. ن:

این پست در اتومبیل اداره و در حال گوش دادن به این قطعه و در مسیر جنت آباد نوشته شد. الان حاجی آباد گرمسار هستیم. 

تکمیلی:

الان ۷ اسفند ۱۴۰۲ و در مسیر یزد هستم که برای یک ماموریت کاری اومدم. چون کاری ندارم، پست های قدیمی رو تکمیل می کنم. امروز فایل صوتی اجرای مورد اشاره بالا از حسام اینانلو رو براتون به اشتراک میذارم. بی نهایت شنیدنی و زیباست:

  • . خزعبلات .

امروز، نزدیک جنت آباد بودیم که این ترانه گوگوش از توی ماشین پخش شد:

از این بیراهه تردید، از این بن بست می ترسم

یهو، انگار قیامت شده باشه، مرده ای زنده شده باشه، یادی زنده شد و تموم وجودم انگار برای لحظاتی کوتاه (اما عمیق) به سال ها قبل system restore شد. هر جا هست، شاد باشد و شاد زییَد.

  • . خزعبلات .

ساعت 2 بامداد سه شنبه 19 بهمن، به رشت رسیدیم و امروز آخرین روز حضورمون هست و انشاالله ساعاتی دیگه به سمنان بر می گردیم. از دیشب بارون خوبی بارید و هوا عالیه. متین به اتفاق مهسا و بقیه دخترخاله ها، در خونه فائزه هستند و هنوز ازشون خبری نیست. ما که اومدیم رشت، خبردار شدم بابا و مامان مریض شدند که احتمالا امیکرون باشه. امروز که با مامان تلفنی حرف زدم، حالش خیلی خوب بود، اما بابا انگار داره روزهای اوج بیماری رو پشت سر میذاره. پدر شوهرخاله من هم دو روز پیش فوت شدند. آدم دوست داشتنی ای بودند و یادشون برای من با دیوان حافظ چاپ سال 1335 داخل باغشون همراه شده. روحشون شاد. این سفر هم چند تا آشنایی جدید برام همراه داشت. اولیش این بیت حافظ که میگه: تا ز میخانه و می، نام و نشان خواهد بود، سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود و دیگری صحبت با پدر متین در مورد اسفار اربعه و کلیاتی راجع به این سفرها.

دیروز، خودم، راسا رفتم به خرید سیر و باقلا و زیتون و ترب و چقدر لذت بخش بود. جای همگی خالی، ناهار هم ماهی سفید داشتیم به همراه مخلفاتی که خریده بودم. یعنی این چند روزی که اینجا بودیم (مثل همه دفعاتی که رشت میاییم‌)، خوردیم و خوابیدیم و کیف دنیا رو کردیم. 

  • . خزعبلات .

امروز سی و هفت ساله شدم و مجددا همین امروز، هفتمین سالگرد عقد من و متین هست و باز مجددا همین امروز، دقیقا، یکسال از آخرین دیدار من و امیر میگذره. روز عجیبی شده این 16 بهمن، با این هم مناسبت خاص.

  • . خزعبلات .

دیشب، کسری و مادرش، برای دومین بار با هم خونه ما بودند و دومین بار بود می دیدمش. چقدر دردناکه پسر و همسر امیر، بیان خونه تو و خودش نباشه. زمان نمی گذشت، بغض و گریه های ناگهانی هم امون نمی داد و به قول متین توی حالت قبض شدیدی بودیم. جاش واقعا خالیه و دلتنگی امون همه ما رو بریده. 

  • . خزعبلات .

دیروز و امروز جنت آباد بودیم. الان هم در مسیر برگشت هستیم و دقیقا ورودی مسیرهای پیچ در پیچش که از بین کوه ها میگذره و جایی که خیلی ازش متنفرم. تست های راه اندازی ترانس جدید که افزایش ظرفیت داده شده. هر تستی که میاییم، کلی نکته علمی جدید مکشوف میشه. ناهار هم خوردم و با تکون های ماشین، چشمام داره سنگین میشه. منتظرم برسم خونه که دیروز و امروز کلا به خونه نرسیدم. دیشب هم بعد مدتها، خونه علی و سعیده بودیم، با آرایش جدیدی که به خونه شون داده بودند. 

  • . خزعبلات .

عمو یوسف خدابیامرز، سیگار می کشید، خیلی هم می کشید، جوری که محال بود بدون سیگار او رو ببینی. اگه که توی خونه بودیم، همیشه چایی کنارش بود. یاد عمو از همون بچگی، با ترکیب بوی سیگار و ادکلنش برام باقی مونده بود. هیچ وقت هم به صرافت نیفتادم ازش بپرسم ادکلنش چیه. تا اینکه همین اواخر، دو تا اسپری خوشبو کننده برای خونه گرفتیم. اولین بار که مصرف کردم، دیدم چه بوی خوبی داره، تا اینکه اوقاتی که سیگار می کشیدم و این اسپری رو میزدم، یهو یاد همون بوی ترکیبی سیگار و ادکلن عمو می افتادم. الان که بعد از سیگار، اون اسپری رو زدم، تصمیم گرفتم ازش بنویسم. رایحه این خوشبو کننده از ادکلن Aventus گرفته شده. رایحه ترکیبی Aventus و بوی سیگار، زنده کننده تصاویریه که از عمو یوسف دارم. عمویی که خیلی چیز ازش یاد گرفتم و با اینکه بچه اول خونواده پدری بود، متفاوت تر، پیشرو تر، منطقی تر و آزادتر از سایر افراد خونوادش بود. روحش شاد که خیلی عزیز بود و خوش صحبت که آدم از مصاحبتش سیر نمی شد. 

  • . خزعبلات .

امشب حدود ساعت 19.30 بود که از تهران به سمنان رسیدیم و چون متین مهمون داشت، من اومدم طبقه یک، پیش بابا و مامان و عزیز. بلافاصله بعد از رسیدن، دیدم که باد لاستیک جلو سمت راننده، دوباره کم شده و رفتم همون جایی که لاستیک ها رو عوض کرده بودم و یارو می گفت مشکلی نداره.

بعد از رفتن مهمون متین، اومدم بالا و با متین شام خوردیم. از بس خسته بودم، روی مبل دراز کشیدم که بخوابم، اما از فرط خستگی خوابم نمیومد. بلند شدم و یه خورده وسایل خونه رو مرتب کردم تا اینکه با متین مشغول گوش دادن به آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری شدیم. من نمیدونم قبلا راجع به این آلبوم نوشتم یا نه و اگر هم تکراریه، مهم نیست. شهادت میدم بالای هزار بار این آلبوم رو گوش دادم، ولی لذت و درک معانیش هیچ وقت تمومی نداره. با دوستم عارف در آمریکا، قرار گذاشتم تا عید نوروز، ده تا قطعه موسیقی و ده تا آلبوم موسیقی رو که دوست داریم، به ترتیب به هم بگیم. گونه و ژانرش هم اصلا مهم نیست. خواستم اینجا بگم که یکی از اون ده تا آلبوم مورد علاقه من، بی شک، یادگار دوست خواهد بود. انقدر تصاویر زنده با شنیدن این آلبوم به ذهنم متبادر میشه و جلوم زنده میشه که حد نداره. انگار این آلبوم، با خودش، صندوقچه ای از تصاویر و مکان ها با رایحه های دوست داشتنی برام داره که توی سالیان سال و با هر بار شنیدش ساخته شدند و بهتره بگم زنده شدند.

اگه بخوام دو تا از اون تصاویر رو بگم، میشه شرح زیر:

اول، یه تیر چوبی قدیمی پنجاه شصت ساله، با لامپ رشته ای زرد، با یه پایه فلزی قدیمی زنگ زده در یه شب سرد. تیر چراغ برق دم در خونه مادربزرگ و پدربزرگم که البته الان خراب شده و بوی دود حاصل از سوختن ناقص گازوییل حموم عمومی جنب همون خونه، با بوی علف و پهن باغ های اطراف. فقط من می فهمم این تصویر با این شرح و تفصیل یعنی چی و یاد همیشه زنده دایی مَدادی که توی گوشه گوشه یادگار دوست نشسته.

دوم، تصویری از پنجره قطاری که سال 1375، برای اولین بار با خانواده رفتیم مشهد. من، پشت پنجره راهرو قطار، شب، در حالی که توی یه ایستگاه، بین راه توقف کرده و باد ملایمی میوزه و صدای برگ ملایم درختان کهنسال و قدبرافراشته چنار توی ایستگاه به گوش میرسه و هوا هم کمی سرد هست و دوباره مثل تصویر اول، نور چراغی مثل چراغ اول، صحنه این تصویر رو روشن کرده. فقط عمر ابزار و یراق و متعلقات و خصوصا مقره های سفید خطوط توزیع برق، به زمان رضا شاه برمیگرده و باز مثل تصویر اول، فقط من می فهمم این تصویر چه عمقی داره و با شنیدن یادگار دوست، این تصویر زنده میشه.

پ. ن:

این پست مقدس، با حال عجیبی از خستگی مفرط و در حالت آگاهی و ناآگاهی نوشته شد. 

  • . خزعبلات .

صبح، ساعت 5.30 قرار بود بریم تهران. ساعت 5.05 از خواب بیدار شدم تا چیزی بخورم و لباس بپوشم. اما خوابم برد. راس ساعت 5.30 راننده زنگ زد. باز خدا متین رو نگه داره که تموم لباس هامو مرتب گذاشته بود توی هال. بعد رفتیم دنبال همکارمون و راهی تهران شدیم. با اینکه دو روز گذشته رو خیلی شلوغ بودم، ولی صبح، بعد از حرکت و با وجود گرمای مطبوع خودرو، خوابم نمیومد و تا الان بیدارم. الان جنت آباد رو هم رد کردیم و در مرز استان سمنان و تهران هستیم. همایش امروز در مورد هوشمند سازی و پایش آنلاین ترانسفورماتور هست.

دیروز برای پژو، چهار حلقه لاستیک خریدم. شد پنج میلیون و چهارصد. دیروز روز خیلی خوبی بود. کلاه محبوبم پیدا شد. کلاه ایمنی که مدتها منتظرش بودم رو دریافت کردم و شرکت بخشی از معوقات ما رو داد که خیلی لازم بود.

پریروز هم روغن پژو رو عوض کردم و چون متین مهمون داشت، از ساعت 6 تا 10 شب با وحید و امیر بودم که خیلی خوش گذشت. زنده شدن خاطرات دور مجردی. 

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون محمود و شراره بودیم. همه دوستان دعوت بودند. وحید و مهتاب، رضا و الهام، محمد و میترا و احسان. شب خوبی بود و چقدر نیازه به این دورهمی ها. جای امیر مثل همیشه خالی بود و لحظه لحظه به یادش بودیم.

  • . خزعبلات .

دیشب به اتفاق متین، بعد از خرید آب هویج، رفتیم به عیادت رضا که چند روزی میشه دستش شکسته و پیش نمی اومد بریم عیادت. وحید و مهتاب هم اومدند و بعد احسان و محمد و میترا.

وقتی پنج نفری توی بالکن می رفتیم تا توی اون هوای سرد سیگار بکشیم، یاد امیر، لحظه به لحظه با من بود. وحید همون اولین بار که رفتیم سیگار بکشیم، از امیر گفت و یادش که از زندگیش بیرون نمیره. منم گفتم لحظه ای نیست که به یادش نباشم. 

  • . خزعبلات .

دو روز پیش یعنی 22 دی، خبر رسید که ایرج پزشکزاد در 94 سالگی در لس آنجلس درگذشت و شاید مثل اغلب کسانی که نام ایشون رو شنیده بودند، فکرم رفت به سمت سریال "دایی جان ناپلئون" که اقتباسی بود از کتابی به همین نام از ایشون و چقدر این کتاب و سریال درخشان بودند.

بهونه ای که باعث شد از ایشون بنویسم، فقط یه مطلب بود: "چرا بزرگان ما، دانشمندان ما، نخبگان ما باید در تبعید (چه خودخواسته و چه اجباری) و بعد از سالها ممنوع الکاری و ممنوع الچاپی و هزار ممنوع الکوفتی دیگه، از دنیا برن و در خاک غربت مدفون بمونند؟"

چه کسی مرجع صدور چنین چیزهاییه؟ وجاهتش رو از کی میگیره؟ والله این ره که حضرات در مصدر امور کشور ما میرن، ره به ترکستان که چه عرض کنم، به برره است. جامعه ای داریم که وحدتش روز به روز کمتر و تنش ها و فاصله های اجتماعیش روز به روز بیشتر میشه. تاریخ خودش در مورد حضرات مرجع صدور تبعید و ممنوع الکوفت ها خواهد نوشت و قضاوت خواهد کرد، ولی امان از روزی که اجتماع، قضاوت خودش رو به صورت عملی نشون بده.

پ.ن:

مدتها قبل، مستندی از بی بی سی در مورد ایرج پزشکزاد دیدم که عکسی بزرگ از دماوند توی خونه ش بود. انگار برای پزشکزاد، دماوند، رشته پیوندی بود به مادری که سالها ازش دور افتاده. مثل حالتی که دماوند برای دکتر فریدون جنیدی داره که می گفت دماوند مادر منه، من هیچ وقت نمیتونم از مادرم جدا بشم. دیدن این تصویر دماوند در خونه پزشکزاد، قلبمو به درد آورد و هر وقت یاد پزشکزاد بیفتم، اولین چیزی که بعد از دایی جان ناپلئون یادم بیاد، همون تصویر بزرگ دماونده و زنده شدن اون درد. روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

این مدت، با چند تا چیز جالب و جدید آشنا شدم:

اول اینکه پنجشنبه گذشته که رفتیم میامی، چون ساعت 5 صبح حرکت کرده بودیم، راننده یه پادکست گذاشت در مورد فردی به اسم "شهاب چراغی" که در مورد سفرش به مجمع الجزایر گالاپاگوس صحبت می کرد. نام گالاپاگوس با نام چارلز داروین و مطالعاتش در اون جزیره گره خورده که به ارائه نظریه تکامل تدریجی داروین منجر شده. یکی از نکات جالب پادکست در مورد پرنده ای به اسم "فری گیت" بود که اسمش رو روی فیلترشکن معروف شنیده بودم ولی تا اون روز چهره این پرنده رو ندیده بودم و فکر نمی کردم انقدر عجیب و غربب باشه.

دومین مطلب اینکه چند هفته پیش به صورت اتفاقی، برنامه ای در شبکه چهار به اسم "هزاره شعر" دیدم با اجرای جناب رشید کاکاوند. برنامه ای با رویکردی زیبا و نو در ادبیات و معرفی و تحلیل شاعرانی مثل منوچهری دامغانی و فرخی سیستانی و عنصری بلخی. سعی می کنم دوشنبه شب ها این برنامه رو از دست ندم.

سومین مطلب در مورد فردی به اسم "طاهر پورحیدری" در اینستاگرام هست با نقاشی های بسیار زیباش که منو یاد نقاشی های پرویز کلانتری میندازه. این شخص رو به واسطه همسرش یعنی خانم "الهام اسدی" پیدا کردم. عکس های خانم اسدی از کاروانسراها و بناهای قدیمی ایران بسیار زیبا و چشم نواز هستند. علاقه دیوانه وار من به کاروانسراها، من رو به خانم اسدی و بعد به جناب پورحیدری رسوندند. عکس ها و نقاشی های این زن و مرد بسیار زیبا هستند و توصیه میکنم حتما نگاهی به آثارشون بندازید.

چهارمین مطلب در مورد آدونیس، شاعر بزرگ سوریه و جهان عرب بود که در مصاحبه ای نحوه آشناییش با شعر و شاعر شدن و تحصیلش رو روایت می کرد که با قرائت شعری در مقابل شکری قوتلی، اولین رییس جمهور سوریه و دعوتش به کاخ ریاست جمهوری آغاز میشه و در اونجا رییس جمهور از او می پرسه که در مقابل این شعر زیبا چه میخواد و آدونیس میگه فقط میخواد به مدرسه بره و آدونیس هم تحصیل میکنه و میشه آدونیس بزرگ که بارها نامزد جایزه ادبی نوبل شده ولی هنوز بهش اعطا نشده و قدر مسلم ارزش این بشر و آثارش بسیار برتر از جایزه ای مثل نوبل هست. 

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش که دقیقا نمی دونم کی بود، یه سری کتاب های "نجیب محفوظ" رو از دی جی کالا خریدم. نجیب محفوظ رو با کتاب "روز قتل رییس جمهور" شناختم و بی نهایت از قدرت قلمش لذت بردم. دیشب نازک ترین کتاب از اون مجموعه یعنی کتاب "شادی های گنبد" رو تموم کردم. چند روز قبل شروعش کرده بودم و دیشب به صورتی ضربتی و در ساعت یک و نیم بامداد تمومش کردم. نحوه روایت داستان، مثل کتاب روز قتل رییس جمهور، از زبان چند نفر روایت میشد و بسیار کتاب زیبایی بود. امشب کتاب دیگه ای از نجیب محفوظ به اسم" گدا" رو آوردم تا شروعش کنم.

داستان شادی های گنبد، روایتی از اعضای یک گروه تئاتر هست که از زبان و نگاه چهار نفر از اون اعضا روایت میشه و ساختار و روایت و انسجام بسیار خوب و قرص و محکمی داره.

نکته ی جالبی که در مورد نجیب محفوظ میتونم بگم اینه که وقتی در سال 1988 برنده جایزه نوبل شد، دو دخترش رو برای دریافت جایزه به سوئد فرستاد و اون عکس رو چند وقت قبل توی اینترنت پیدا کردم.

نجیب محفوظ یکی از محبوب ترین نویسنده های منه و کارهاش رو بسیار می پسندم. 

  • . خزعبلات .

صبح اداره نرفتم. شب قبلش دیر خوابیدم. همه چی برمی گشت به خواب عصر روز قبلش. متین ساعت 4 عصر با یکی از همکاراش رفته بود بیرون و منم خوابیدم و دیر بیدار شدم و نتیجه اش دیر خوابیدن و فردا صبح اداره نرفتن من شد.

متین رفت مدرسه و برگشت و من هنوز خواب بودم. بعد از بیدار شدن و خوردن ناهار یاد آهنگی از شادمهر افتادم که توی ماشین علی گوش دادم. اسم آهنگ رو ازش پرسیدم و او هم لطف کرد و آهنگ رو برام فرستاد. یادمه انقدر ملودیش قشنگ بود که به یادم مونده بود. آهنگ نقطه ضعف.

هم من و هم متین تا بهش گوش دادیم، یاد امیر افتادیم. متین انقدر گریه کرد که آهنگ رو قطع کردم و تصمیم گرفتم بعد مدتها برم سر مزار امیر. متین خسته بود، تنها از خونه زدم بیرون. دو شاخه گلایل خریدم و رفتم سمت مزار. حدود نیم ساعتی اونجا بودم. خاطرات امیر بود که زنده میشد.

بعدش دیدم اصلا دلم آروم نمیگیره. رفتم سمت خونه مادر و پدر امیر. مادر امیر خواب بود و روزه. با هم حرف زدیم و حدود یک ساعتی اونجا نشستیم. هر جای خونه رو نگاه میکردم، خاطره ای زنده میشد و دردی به دل آدم. بعد برگشتم سمت خونه. داغی که این بشر روی دل ما گذاشت، تمومی نداره که نداره. 

  • . خزعبلات .

پریشب یعنی یکشنبه 19 دی به دلیل خواب طولانی عصر، خوابم نمی اومد. اما متین خسته بود و رفت خوابید. منم از عصر با خودم قرار گذاشته بودم که جواب یه سوال قدیمی رو کشف کنم. بنابراین افتادم پی جوابش.
عصر اون روز، متین بهم گفت آهنگ هروایه هروایه شهرام ناظری رو پخش کنم. تا آهنگ رو گذاشتم، به یاد آلبوم این آهنگ افتادم، یعنی آلبوم "کنسرتی دیگر".
از سالیان دور، درگیر نقاشی روی جلد این آلبوم بودم. شاید بالای 15 سال پیش. یه دفعه یادم افتاد روزی که به موزه هنرهای ترکی و اسلامی استانبول رفته بودیم، من کتابی در اونجا دیدم که نقاشی هایی با شباهت عجیب به همین نقاشی جلد آلبوم کنسرتی دیگر داشت.
پس شب، وقتی متین خواب بود، دست به کار شدم و هارد اکسترنال خودم رو آوردم تا عکس های سفر ترکیه رو نگاه کنم و عکس اون کتاب رو توش پیدا کنم. عکس ها توی هارد من نبود. هارد متین رو آوردم و عکس ها اونجا بود.
اولش فکر می کردم که کتاب رو توی موزه توپکاپی گرفتیم و با جستجوهای بعدی فهمیدم که کتاب در موزه هنرهای ترکی و اسلامی بوده. فقط همین یه عکس رو داشتم. برچسبی از عنوان و جزییات کتاب هم موجود نبود. خوب یادم هست که این عکس رو با عجله گرفتم.
پس شروع کردم به زوم عکس و دیدم نوشته های دور نقاشی اصلا خوانا نیست. هر چی زور می زدم، می دیدم خوندنی نیست. بالاخره پایین کتاب دیدم نوشته: باب دهم در مناجات و ختم کتاب. گفتم پس باید مال سعدی باشه. جستجو کردم و دیدم باب مذکور برای بوستان سعدیه. سریع
تموم نسخه های خطی بوستان رو به خط کردم، اما خبری نبود که نبود. هر چی پیش میرفتم اثری از این نسخه استانبول نبود. دیگه داشتم ناامید می شدم که گفتم مکاتب نقاشی های ایران رو جستجو کنم. در کمال ناامیدی با چند تا جستجوی نقاشی ها، به نقاشی ای شبیه همین نقاشی رسیدم و متوجه شدم این تیپ نقاشی ها به مکتب شیراز تعلق دارند و نهایتا در متن یک تحقیق، به خود همین نقاشی روی جلد آلبوم کنسرتی دیگر رسیدم و زیرش نوشته بود:

منظره ای از یک گلچین ادبی، بهبهان فارس، 801 ه. ق، مکتب شیراز، موزه استانبول

جواب پیدا شده بود. جواب سوالی که بالای 15 سال توی ذهنم معلق بود و بالاخره به قرار رسید.
نکته آخر اینکه چون این کتاب یک گلچین ادبی بوده، صفحه مربوط به نقاشی جلد آلبوم کنسرتی دیگر، اشعاری است از مخزن الاسرار نظامی گنجوی.

  • . خزعبلات .

سه شنبه 14 دی، رفته بودیم شاهرود. کارهای ارزیابی میدانی که تموم شد، برگشتیم سمت سمنان. سریع به یاد ایشون این چند سطر رو نوشتم:


الان و در مسیر برگشت از ماموریت، از صفحه جناب علی اکبر صادقی، خبردار شدم که دکتر عطاالله امیدوار از این جهان رفتند.
در لحظه به یاد حدود پنج شش سال پیش افتادم که به اتفاق متین و دایی، رفته بودیم پاساژ پروانه. نزدیکای پاساژ، دیدم از روبرو یکی با سیبیل های خفن و کلاه داره میاد. من عطا امیدوار رو از اذان های زیباش، عکسها و آوازها و نقاشی ها و معماری هاش می شناختم. با خودم گفتم این عطا امیدوار نیست؟ از کنار هم رد شدیم و حدود بیست سی متر هم به مسیر خودمون ادامه دادیم.
یک لحظه به متین و دایی گفتم شما بمونید و با سرعت برگشتم طرف مرد سیبیلو. تا رسیدم گفتم جناب امیدوار؟ و ایشون گفت بله و شروع کردیم به حرف زدن.
از من پرسیدند از کجا منو می شناسی و منم گفت از اذان شما در دستگاه همایون. گفت چند تا اذان دیگه هم دارم و کلی حرف زدیم.
آخر سر، وقت خداحافظی، ازشون برای همه کارها و آثار زیباشون تشکر کردم و در نهایت خاطره خنده داری از استاد حسن کسایی تعریف کردند که به دلیل مثبت هیژده بودن، نمیشه تعریف کرد.
شاد باد روح این انسان جستجوگر، چندبعدی و جامعِ سنت و مدرنیته ی زمانه ی ما.

  • . خزعبلات .

5 دی ماه بود و خسته و کلافه، رفتم که بخوابم. بعد مدتها، رفتم یوتیوب. گفتم چی جستجو کنم و یاد محمود تبریزی زاده افتادم، پس نوشتم محمود تبریزی زاده و نتایج جستجوها را بالا و پایین کردم و به "سهیل تبریزی زاده" برخورد کردم. کلیپ ها رو باز کردم و دیدم یکی داره گیتار میزنه و قیافه ش خود محمود تبریزی زاده ست. در همون آن به یاد آلبوم رویاهای شرقی (Oriental Dreams) محمود تبریزی زاده افتادم و آهنگ اولش به اسم "سهیل" که در ماهور بود و ایشون اونجا سنتور میزدند. گفتم بیا، اینم نشونه ش و حکم پدر و پسری رو برای این دو نفر صادر کردم. همون شب برای عارف در آمریکا این مطلب رو فرستادم.

جا داره یادی کنم از بهترین موزیکی که از محمود تبریزی زاده شنیدم، قطعه Ophelie از آلبوم Scenes که بی نهایت زیباست. خدا جناب محمود تبریزی زاده رو رحمت کنه و بر عمر پسر ایشون بیافزاید. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

سه شنبه، ساعت 13.30 از اداره مرخصی گرفتم و اومدم خونه که با متین بریم سمت رشت. تا وسایل رو جمع کنیم و حرکت کنیم شد ساعت 14.30. به اغذیه یاسین هم سفارش ساندویچ کباب ترکی دادیم و ساندویچ رو هم توی ماشین و کنار هنگ ژاندارمری سابق خوردیم و ساعت 14.45 به سمت رشت حرکت کردیم. روز چهارشنبه رو با مسئولم هماهنگ کرده بودم که ایشون که میره ماموریت، من هم در رشت راجع به جزییات مستنداتش کار می کنم. همه چی خوب بود تا اینکه عوارضی سوم بزرگراه غدیر که تموم شد، صدای عجیبی از سمت من اومد. سریع ماشین رو بردم کنار بزرگراه و متین دید پوست چرخ جلو سمت راننده کنده شده و سیم و الیاف چرخ قشنگ معلومه. در جا دست به کار شدم و زاپاس رو از صندوق عقب در آوردم و جک زدم و لاستیک رو عوض کردم. بدبختی اینکه باد زاپاس کم بود. یکی از پرسنل راهداری توقف کرد و ازش آدرس نزدیک ترین منطقه شهری رو پرسیدم که گفت برید ماهدشت. خلاصه آروم رفتیم سمت ماهدشت و باد چرخ ها رو تنظیم کردیم و دوباره افتادیم توی بزرگراه غدیر و حدود ساعت 10 شب، رسیدیم رشت. شب یلدا رو با مهسا و عظیم و دخترخاله های متین و پدر و مادر بودیم. چقدر از دست بابای متین خندیدیم در مورد جمله ای که راجع به متین گفت. خلاصه شب گذشت و پدر متین به یاد مرحوم خواجوی تفالی به حافظ زد و غزلی اومد که هیچ ازش نشنیده بودم با این مطلع:

ز در در آ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانیان معطر کن

بعدش خوابیدیم و صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم پیامک مرکز اومده که فلان ترانس گرمسار رفت. گفتم بیا، اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. در عرض 7-8 دقیقه، فقط تماس بود که به همراهم میومد. با جزییات کاری ندارم، فقط به خاطر خاموش بودن تلفن همراه مسئولم، از رشت تا گرمسار برگشتیم. بعد از 4 ساعت و خورده ای رانندگی، کارمون تموم شد و به اصرار همکارم، ناهار رو در خونه پدرشون خوردیم و خواستیم برگردیم سمت رشت که ماشین استارت نمیزد. دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم سمنان که جلوی خونه پدر همکارم، مغازه باطری فروشی بود و گفت اتومات استارت مشکل داره و باطری مشکل خاصی نداره. دوباره ماشین رو روشن کردیم و 460 کیلومتر اومده رو مجدد برگشتیم. تموم مسیر برگشت رو متین پشت فرمون نشست. بالاخره بعد از 920 کیلومتر رانندگی در عرض 10 ساعت، دوباره برگشتیم رشت. ولی واقعا خسته شدیم. جالب اینکه متین از سنگسر، کله پاچه خریده بود و قرار بود برای شام کله پاچه درست کنه. بالاخره برگشتیم و به کله پاچه ای که مامان متین بعد از رفتنمون درست کرده بود، رسیدیم.

پنجشنبه صبح از سرمای صبحگاهی خوابم نمیبرد ولی بالاخره ساعت 9 از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحونه، صحبت های من و پدر متین بود در مورد میرزا کوچک و هوشنگ گائوک و خالو قربان و احسان الله خان دوستدار و چقدر نکته های خوبی رو در این مورد روشن کردند. بعد حرف هیات اتحاد اسلام شد و رسیدیم به قرارداد سایکس پیکو و حرف های دیگه. خلاصه که حرف زدن با این بشر، خیلی لذت بخشه. شب یلدا هم از حضور اتفاقی خودشون در مزار جناب خواجوی گفتند، اونم در شب سالگرد ایشون یعنی 9 آذرماه. از دیدارشون با همسر جناب خواجوی گفتند و....

این متن رو در چند نوبت نوشتم. الان وارد روز جمعه شدیم. متین حدود 1.5 ساعت پیش، رفته به خونه عمه خودش برای کارهای خیاطی با دخترعمه اش. ما هم نشستیم و پنج نفره، مسابقه استعدادیابی شبکه گیلان رو می بینیم. بساطیه والله.

انشاالله جمعه شب هم برمی گردیم سمت خونه. هوا هم عجیب سرد شده. 

  • . خزعبلات .

مدتی مدید هست که اصلا حس زندگی ندارم و بی نهایت کسل و خسته و فسرده ام. خدایی چس ناله نمی زنم، هر زوری میزنم نمی تونم خودم رو راضی کنم و تنها چیزی که میتونه آرومم کنه موسیقیه ولی این روزها، فقط و فقط موسیقی "در گلستانه" آرومم میکنه، چه موسیقی زیبای هوشنگ کامکار، چه صدای شهرام ناظری و چه جادوی دکلمه احمدرضا احمدی. همیشه رشته هایی هستند که آدم رو برای ادامه نکبت زندگی امیدوار می کنند و هنر همیشه این نقش رو داره. 

  • . خزعبلات .

امروز دیر رفتم سر کار، به خاطر فیلم دیدن دیشب ما. متین که همت کرد و رفت مدرسه. من حدود ساعت 10 رفتم سر کار. آخر وقت حرف شب یلدا شد، نمی دونم چی شد یهویی جور شد که برای شب یلدا رشت باشیم. رسیدم خونه با متین هماهنگ کردم که اگه میتونه جور کنه که بریم که خوشبختانه چهارشنبه کلاس هاش مجازی هستند. با این وضع، سه شنبه ظهر، می تونیم حرکت کنیم سمت رشت و انشاالله شب یلدا پیش خونواده متین باشیم. البته شب یلداهای ما، بعد از مرگ خاله متین در شب یلدا، لطف سابق رو نداره و همه به یاد ایشون هستیم. یادشون بخیر که چه موجود نازنینی بودند. روحشون شاد. 

  • . خزعبلات .

دیروز اصلا زمان نمی گذشت. دیگه رسما داره حالم از شب های پاییزی به هم میخوره. شب تموم نمیشه. از فرط داغونی و عدم حوصله، رفتیم دم در خونه خانم مهندس و براشون سمنو بردیم.

خونه که رسیدیم، من مشغول دانلود آهنگ های شاد برای متین شدم که صبح ها که میره سمت مدرسه، توی ماشین گوش بده. بعد یهویی یاد فیلم "بمب؛ یه عاشقانه" افتادم. با متین مشغول تماشا شدیم. فکر نمی کردم تا انتها ببینیم. چون حدود ساعت یه ربع 12 شب بود. خیلی فیلم خوبی بود. از چند جنبه:

اول موسیقیش که خودش روایتی عجیب داره. موسیقی النی کارایندرو که اولین بار بود اسمش رو می شنیدم و اینکه چقدر معروف هست. موسیقی یه خارجی که خیلی خوب روی یه فیلم ایرانی نشسته و روایتهای موسیقایی فضاهای ایرانی رو خیلی خوب در آورده.

بعد اینکه چند خط داستانی زیبا رو روایت میکرد که مثل هارمونی توی موسیقی، توی فیلم نشسته بود در هماهنگی و زیبایی.

بازی لیلا حاتمی، هنرپیشه محبوب من هم که زیبایی کار رو صد چندان می کرد. خدایی پیمان معادی هم خوب بازی می کنه.

خطوط طنز و غم داستان، منو یاد فیلم "زندگی زیباست" روبرتو بنینی انداخت.

حرف موشک باران که میشد، تموم فیلم یاد پدر و مادر و برادر کیهان کلهر بودم که در موشک باران های تهران کشته شدند.

فیلم، موسیقی، ادبیات و کلا هنر، به سان چراغی روشن هستند برای روشن کردن راه برای حرکت ذهن. پس هنرمندان، از این لحاظ از عوام برترند. 

  • . خزعبلات .

عصر جمعه پژو رو بردم کارواش. عین نجاست شده بود. دو ساعتی وقتم گرفته شد، ولی می ارزید. بعد اومدم خونه که ماشین جدید رو بردارم و برم اداره تا کیلومتر گارانتیش برسه. متین هم عصر قرار داشت و ماشین تمیز رو می خواست. داشتم میرفتم سمت اداره، دلم هوس کرد برم صوفی آباد، سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی. به متین زنگ زدم و گفت کاش به منم می گفتی و برای همین، برگشتم سمت خونه و با متین رفتیم سمت مومن آباد، برای زیارت مزار شیخ محمود مزدقانی و بعد صوفی آباد، برای زیارت مزار شیخ علاءالدوله سمنانی. نمی دونم چه جاذبه ای توی این مکان هاست که عین مغناطیس، منو به سمت خودش جذب می کنه.

بعد از پیاده کردن متین، رفتم اداره ولی حس و حالش نبود و اومدم خونه. شب بی پایان تموم نمیشد و ساعت هم نمی گذشت. دوباره ماشین رو روشن کردیم و رفتیم سمت شهمیرزاد. هوا دقیقا صفر درجه سانتیگراد بود. رفتیم بوف برگر و سفارش غذا دادیم. من بندری با قارچ و پنیر و متین هم پیتزا مخصوص. تا حاضر شدن غذا، دوری در شهمیرزاد زدیم و مجددا برگشتیم تا غذا رو بگیریم. یعنی نگم چی بود. بندریش آدم رو دیوانه می کرد. جالب بود موقع سفارش گفت یه نون یا دو نون که بهش گفتم مدتهاست دو نون نخوردم. یادش بخیر، جوون که بودیم ساندویچ دو نون هم جوابمون رو نمی داد، ولی همین بندری تک نون ولی پرمایه رو نتونستم تموم کنم. خلاصه که بوف برگر شهمیرزاد حرف هایی برای گفتن داره. بندریش که از نظر من بندری باز، بسیار مورد تایید است.

پ. ن:

کسی که توی بوف برگر، ساندویچ و پیتزا میزد، عینهو جان تراولتا بود، فقط ته ریش مختصری داشت. مو نمیزد. خیلی هم شوخ بود. نمی دونم چیزی زده بود یا نه، چون با هر کی میومد داخل، یه شوخی، یه حرفی، یه چیزی می گفت. 

  • . خزعبلات .

دیروز اداره نرفتم، اصلا حسش نبود، خوابیدم. ولی از بس از اداره و طبقه پایین زنگ زدند که بیدار شدم. الان از امیریه گذشتیم و داریم به سمت سمنان بر می گردیم. ماموریت داشتیم به شاهرود برای برداشت اطلاعات اسناد مناقصه قرارداد آتی.

دیشب خوابم نمی اومد. متین که خوابید، توی ویکی پدیا می چرخیدم و اتفاقی رفتم فیدیبو. دیدم کد تخفیف خرید گذاشته، رفتم و یه کتابی که قبلا نشون کرده بودم رو خریدم.: "تورفان، شهری در چین، با فرهنگ ایرانی".

دانلود که تموم شد مشغول خوندن شدم. مقدمه مترجم چنان با قدرت و در کمال ادبی نوشته شده بود که مطالعه رو قطع کردم و رفتم ببینم مترجم کیه. خانم نادره بدیعی رو جستجو کردم و دیدم همسر ایشون یعنی دکتر مظفر بختیار، استاد دانشگاه تهران، چندین سال در دهه هفتاد شمسی، استاد مدعو ادبیات فارسی در دانشگاه پکن بودند. خانم بدیعی در سفرهایی که به ترکستان چین (استان سین کیانگ) و شهرهای اون سامان یعنی ارومچی، کاشغر، تورفان، ختن و... داشتند، عجیب درگیر تورفان شدند، به خاطر قرابت های بیش از حد با فرهنگ ایرانی و این کتاب ترجمه ای از اون سفرهاست، ولی عجب مقدمه مفصل و دقیقی به ترجمه خودشون نوشتند. 

از مستند جاده ابریشم با تورفان آشنا شدم و بعد با این کتاب که چقدر روایت هاش منطبق با قسمت مربوط به تورفان بود. 

هم دکتر مظفر بختیار و هم خانم نادره بدیعی هر دو مرحوم شدند. خانم بدیعی حدود دو سال پیش و همسرشون حدود هفت سال پیش و حیف که تا الان چیزی از این دو عزیز نشنیده بودم. روحشون شاد. 

خوندن این کتاب رو به همه کسانی که فرهنگ ایران، ترکستان و جاده ابریشم رو دوست دارند، توصیه می کنم. 

 

  • . خزعبلات .

دیشب به مناسبت خونه جدید محمود و شراره و تولد فرزندشون، تارا، به خونشون رفتیم. خونه خوب و زیبا بود، خصوصا طبقه پایین که یه کنج دنج بود برای روزهای خلسه و تنهایی و لشی.

تا دیر وقت حرف زدیم و یاد گذشته ها رو کردیم و بیشتر از همه با تارا سرگرم بودیم. عمر این سه نفر دراز و خدا نگهدارشون. محمود یکی از بی آلایش ترین آدم هاییه که توی کل زندگیم دیدم. یه مرد و یه رفیق به تمام معنا. 

  • . خزعبلات .

ما یه راننده توی معاونت خودمون داریم که خیلی خیلی خیلی حرف میزنه و برای هر موضوعی هم صاحب نظره. هر وقت هم قراره باهاش بریم ماموریت، غصه ام میگیره.

دیروز بعد از امضا تست شیت های راه اندازی با حسین، قرار شد برگردم اتاق خودم. اتفاقا یکی از همکارای دیگه ما هم همراهش بود و چند جا برای اداره خرید داشت. یه جا که رفت یه چیزی بخره، یه ده دقیقه با این رانندمون تنها شدم. با اینکه خودش میدونه من از حرف زدنش خوشم نمیاد، ولی عین این ده دقیقه به صورت نان استاپ، به مغز من تجاوز کرد و هر چه رومو اینور و اونور میکردم و خودمو میزدم به خستگی و بی توجهی، ول کن معامله هم نبود. من موندم باید با این جماعت چه جور رفتار کرد، با اینکه میدونه از حرافی هاش بدم میاد و چند بار به کنایه بهش گفتم که خفه شو. خدا آخر و عاقبت ما رو با این جماعت ختم به خیر کنه. 

  • . خزعبلات .

صبح هر جوری با خودم کلنجار رفتم، دیدم نمیتونم از رختخواب بلند شم. حالا منشاش هر چی هست، نا امیدی، رخوت پیوسته و فزاینده زندگی، خستگی یا هر چیز دیگه. پیامک دادم که دیرتر میام. متین که از شنبه، کلاس هاش حضوری شده، بیدار شد و رفت و من خوابیدم تا ساعت ده و نیم که متین از مدرسه پیام داد برای ثبت نام سایپا. خلاصه از خواب بلند شدم و به اداره هم پیامک دادم که امروز رو نمیام و مرخصی می گیرم.

به کارهام رسیدم و قسط های این ماه رو همگی پرداخت کردم و الان من روی یکی از مبل سه نفره ها و متین روی مبل سه نفره دیگر دراز کشیدیم. من بیدار و او خواب. قبل خواب متین، حدود ساعت 12 بود که صبحونه خوردیم. همین الان متین چشماشو باز کرد م منو نگاه کرد و دوباره خوابید.

برای اولین بار توی عمرم از شب های بلند پاییزی داره حالم بهم میخوره. حس ناامیدی به آدم میده. همچنان دستم به کتاب خوندن نمیره و فقط دو سه روزی هیت شاهنامه رو ورقی میزنم و اونم زود خسته میشم.

کارهای راه انذازی پست در بخش ما حدودا 98 درصد انجام شده و فشار کار کمتر شده. با متین دیشب حرف زدیم که بریم رشت که دیدیم خودش به خاطر کلاس های حضوریش، امکان تکون خوردن از اینجا رو نداره.

دلم میخواد این اوضاع و این حال من بهتر بشه که هر لحظه اش شده عذاب الیم. 

  • . خزعبلات .

از صبح تا شب، هم من، هم متین، فقط می دویم و سگ دو می زنیم و آخر سر هم وقت کم میاریم. میترسم بگم وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم. اون وقت کائنات چنان ما رو از اتوبوسش بندازه پایین که به همین وضع الانم راضی بشم. تست های پست جدید داره تموم میشه، ولی من موندم و کلی کار عقب مونده. امروز بعد مدتها شاهنامه خوندم، باشد که یاد پدران بزرگ به من آرامش بدن. 

  • . خزعبلات .

من یکسالی هست که اینجا چیزی ننوشتم

نوشتم

آهان

برای مرگ امیر نوشتم

من در زندگی مشترک نفر دومم. یک سایه ی دائمی بین ماست. یکی دیگر نفر اول است.یکی هست که همیشه وسط ما نشسته. به وحید نزدیکتر، از من دورتر‌دردانه و عزیزکرده.

 

یکبار به شکل فردوسی، یکبار کیوان، یکبار سراج، یکبار هر کس دیگر.

 

اولین باره اینجا مینویسم. بطور جدی به طلاق فکر میکنم. 

طلاق

جدای مین از خزعبلات

همینقدر ساده آمدیم  همینقدر آبکی میرویم

  • . خزعبلات .

دیشب به نکبتی خوابیدم. صبح به مکافات بیدار شدم و با دو تا از همکارا، رفتیم تهران برای نمایشگاه صنعت برق. اولین بارون سمنان رو بعد قرنها دیدیم. چقدر اتوبوس و ماشین سنگین توی جاده چپ کرده بود. توی یکیشون که نزدیک لاسجرد بود، سه نفر مرده بودند که روی زمین با کاور پوشونده شده بودند. اتفاقا علی هم راهی نمایشگاه بود. سری به غرفه آریا زدیم و همکارای سابق رو هم دیدم. بعد اومدیم سمت سمنان. به خاطر دیر پیچیدن راننده، سر از توپخونه درآوردیم. دیدم که در محل بلدیه سابق تهران، ساختمونهای شیکی با همون معماری ساختند. خوشم اومد. اصلا اون دور و اطراف تهران رو خیلی دوست دارم. توپخونه، بازار، ناصرخسرو، فردوسی، سی تیر و...

عصر تا رسیدم خونه، ناهار خوردم و افقی شدم. متین رفت برای تزریق و بوتاکس. حدود یه ساعت بعد بیدار شدم و نشستم به تماشای فیلم "پسر ایران از مادرش بی اطلاع است" فریدون رهنما رو تماشا کردم. دغدغه های این بشر چقدر برام قابل درک بود. حالا فردا پس فردا میخوام فیلم دیگرش یعنی "سیاوش در تخت جمشید" رو تماشا کنم. محرک دیدن فیلم های رهنما، سخنان داریوش شایگان در موردش بود که توی سایت آرته باکس گوش کردم. ایشون پسرخاله پوری سلطانی بودند. روح هر دو شاد. 

  • . خزعبلات .

یکشنبه، حدود ساعت دو بعد از ظهر رفتیم سمت بسطام و خرقان. ناهار رو در اکبرجوجه شاهرود خوردیم که بسیار خوشمزه بود. بعد هم به زیارت جناب بایزید و جناب ابوالحسن خرقانی رفتیم. سری هم به مزار جناب حسن پیربسطامی زدیم. متین از صفحه ای که در اینستاگرام به یاد ایشون هست، کلیپی رو پخش کرد که در مورد دامادش می گفت: فریدون فرخ که سفیر ایران در آلمان غربی بودند. سفر کوتاهی بود ولی حال جفتمون رو عوض کرد. 

  • . خزعبلات .

دیشب مهکامه و کسری، برای اولین بار بعد از مرگ امیر و تولد کسری، به خونمون اومدند، حدود 24 ساعت قبل. چقدر گریه کردیم و چقدر حرف زدیم. تا ساعت 6.30 صبح که مهکامه و کسری رو رسوندم خونه. هر کاری کردم، خونه ما نموندند. نه مهکامه و نه من و متین، دلمون نمیومد جمع چهار نفره ما تموم بشه. جای خالی امیر چقدر درد آور بود. ولی شعله امیدی هم توی دل من و هم توی دل متین روشن شد و صدالبته از روشنی و گرمای شعله ای بود که در وجود مهکامه با اراده روشن شده بود. مهکامه یه موجود دیگه شده بود، انگار مهکامه دیگه ای متولد شده. هم رو به فال نیک گرفتیم و بهترین آرزوها رو برای خوشبختی و سربلندی کسری کردیم.

تا عمر دارم، دیشب رو فراموش نمی کنم. آرامش عجیب کسری، خنده هاش و عکس هایی که متین از من و کسری گرفت. برامون بمونی چراغ امید ما، عمو کسرای نازنین من. 

  • . خزعبلات .

اگه عمری باشه، فردا شب، کسری، پسر امیر رو بعد از سه ماه و ده روز از تولدش می بینم. حال من و متین دیدنیه. هر کدوم از شدت خرابی حال، روی مبل سه نفره مجزا افتادیم. فقط میخوایم بخوابیم که تا فردا، فکر نکنیم به نبود امیر. داغونیم. 

  • . خزعبلات .

امروز شصت و هفتمین سالمرگ مرتضی کیوان بود. از بامداد دیشب به یادش هستم. انگار کیوان در من زندگی می کنه. بعد به موازات یاد مرگ یوسف اسحاق پور افتادم و به خودم گفتم به یاد این دو دوست از دست رفته شاهرخ مسکوب، به اردشیرخان مسکوب زنگ بزنم. شماره ایشون رو گرفتم، ولی وصل نمی شد. خیلی مشتاق دیدارشون هستم. یاد مرتضی کیوان و پوری سلطانی تا ابد، زنده و جاوید. 

  • . خزعبلات .

دیروز توی خبرها خوندم که یوسف اسحاق پور درگذشت. یاد کتاب روزها در راه افتادم که جا به جا، اسم اسحاق پور بود و مسکوب چقدر بهش ارادت داشت و شاید بیشترین تمجیدهای آدمی مثل مسکوب، برای همین اسحاق پور بود. چند وقت پیش جلال ستاری از این دنیا رفت و الان هم اسحاق پور. نسل درخشان جستجوگر داره کم کم ستاره هاش رو از دست میده و شاید داده. 

  • . خزعبلات .

امشب شام خونه بابا بودیم. علی یه کلیپ صوتی از ابتهاج پخش کرد که داشت در مورد ارغوان شعر میخوند. علی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود. همین جوری بهش گفتم میدونی ارغوان چیه؟ گفت نه. باورم نمیشد. داستان درخت ارغوان ابتهاج و خونه ارغوان رو براش تعریف کردم. می گفت فکر میکردم ارغوان یه آدمه. حالا فکر کن چقدر شعر یا کتاب و شخصیت هست که ما شان آفرینش اونها رو نمی دونیم.

بعد از شام اومدیم بالا و سریع لباس پوشیدیم و نیم ساعتی پیاده روی کردیم و چقدر حالمون خوب شد. فردا باید برم اداره مرکزی و با حسین، تست شیت ها رو بررسی کنیم. 

  • . خزعبلات .

امروز با مهندس اومدیم بسطام. بازدیدی از پست داشتیم و داریم بر می گردیم. الان خروجی شاهرود هستیم. اولین ماموریت در ماه جدید. دیشب بعد قرن ها و شاید اولین بار بدون متین، رفتم خونه رضا برای تماشای فوتبال پرسپولیس و الهلال که باخت. تا حدود ساعت یک و ربع با بچه ها مشغول صحبت بودیم. روزها رو میگذرونم که فقط بگذره. تنها چیزی که بعد از وجود متین بهم قوت میده، کاره. والسلام. 

  • . خزعبلات .

امروز بعد مدتها با هم حرف زدیم. لحظات سختی بود. کمرم مثل روز مرگ امیر راست نمی شد. چه کردی با ما امیر؟ 

  • . خزعبلات .

توی شلوغی این دو ماه، فرصتی شد و تونستم مرخصی بگیرم و بیاییم رشت. دوشنبه شب، حدود ساعت نه و نیم شب رسیدیم.

امروز ناهار، ماهی داشتیم با مرغ با مخلفات تمام. به قطع، یکی از پنج غذای نابی بود که توی زندگیم خورده بودم. شام رو هم نگم، ترکیبی از فسنجوندو اناربیج. رسما تا مرز ترکیدن خوردم. بعد از شام با کبیر تا همین الان مشغول حرف زدن و شعر خوندن بودیم. فردا باید ماشین رو ببرم تعمیرگاه. 

  • . خزعبلات .

روزی که امیر رفت، انگار مسیر زندگیمون رفت سمت یه باتلاق، خودمون هم خبر نداشتیم. روزها گذشت تا فهمیدیم یه جایی داریم میریم که اوضاع خوبی نداره ولی باز فکر می کردیم، میتونیم سمتی بریم که اوضاعش انقدر بد نباشه، ولی باز که یه مدت گذشت، فهمیدیم به یه باتلاقی برخوردیم که ازش نمیشه بیرون اومد. الان می بینم که پاهامون آروم آروم داره میره توی گل و لجنی که خلاصی ازش ممکن نیست. روزهای به ظاهر خوب و آرومیه، ولی حال هیچ کدوممون خوب نیست. چقدر به امیر فحش دادم که تو رفتی و با ما چه کردی. دارم می نویسم و بنان میخونه که:

هستی چه بود، قصه پر رنج و ملالی

کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

 

پ. ن:

یادت ما رو ول نمی کنه آقای خوش خنده عاشق زندگی. خیلی دلمون برات تنگ شده. دیشب به وحید گفتم که چهارشنبه گوشیمو برداشتم که بهت زنگ بزنم که توی کسری از ثانیه متوجه شدم دیگه نمیتونم صداتو از پشت تلفن بشنوم و آخرش هم مثل همیشه خداحافظی نکنی و گوشی رو قطع کنی. دیوانه وار دلتنگتم امیر. دوستت دارم رفیق خوب من. 

  • . خزعبلات .