به پیشنهاد متین از روز چهارشنبه مشغول تماشای تله تاتر "تله موش" شدیم و امروز بالاخره تموم شد. خیلی خوب و هیجان انگیز با بازی های عالی، خصوصا حمید مظفری. فقط مونده برم خودم در موردش بخونم.
دیروز بود یا پریروز بود که خبر مرگ شخصی به نام "عباس سیاحی" به گوشم خورد. توی خبر نوشته بود که یکی از پیشکسوتان رنگرزی سنتی بوده و اینکه درس "بابا آب داد" توی کتابهای اول ابتدایی از او بوده. عکسی هم از او بود که دستش بالا بود و رنگ آبی داشت.
بعد تموم شدن تله موش، فیلم گبه رو باز کردم و زدم جلو که دقیقا همون عکس رو دیدم. تعجب کردم. همون حادثه همیشگی. اینکه یهو توی دو سه روز راجع به چیزی که هیچ نمیدونم اتفاقاتی میفته که راجع بهش بدونم. الان منتظر اولین فرصت هستم که بشینم و فیلم گبه رو ببینم. جالب تر این بود که خوندم که قبری که برای عباس سیاحی در نظر گرفتند، کنار قبر "محمد بهمن بیگی" هست. نافم رو با عشق به این آدمها بریدند. دست خودم نیست.
امروز بعد شاید 20-25 روز ، اولین روز بود که روز تعطیل خونه بودم. همش روزهای قبل به ماموریت و کار سنگین گذشت. یه استراحت خوبی کردیم من و متین و الان هم منتظریم شام، علی و بابا بیان بالا و شام پی ما باشند. متین کله پاچه گذاشته که دیروز توی بازارگردی و خرید روز زن قسمتمون شد.
دیروز برای متین یه انگشتر طلا خریدم. از سر کار که اومدم همش استرس داشتم که چیزی براش نخریدم و خدا رو شکر تونستیم بریم بازار و چیزی رو که دوست داشت براش بخرم.
اما چیزی که خواستم بگم و بهونه نوشتنم شد این بود:
من خیلی چیزا رو توی زندگیم نمی فهمیدم و از خیلی چیزا بدم میومد، اما الان که برمیگردم، تموم اون چیزهای نادانسته و تموم اون چیزهایی دوست نداشتنی، به زندگی من هدف دادند و نقاط بارز زندگی من شدند و شاید مسیر آینده زندگیم رو تعیین کنند. برای مثال این شعر مولانا:
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
عجیب درکش میکنم این شعر رو. شعری که سالهای سال نمی فهمیدمش.
دلم تار محسن نفر میخواد. والسلام.