خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مریض شدم. چهارشنبه نرفتم سر کار و عدل روز آخر تست ها بود و من حاضر نبودم. دیروز کشیک بودم و اشتباهی امروز رفتم و بعد فهمیدم چه سوتی ای دادم. البته سوتی ای نیست که برای آدم بد بشه. متین مشغول پرداخت ایده جدیدشه و منم مشغول کارهای خودم. امروز کارهای ورود به بورس رو انجام دادم و توی idpay هم برای خودم درگاه ساختم. این دو روزی که گذشت بعد از خوردن شربت اکسپکتورانت مست میشدم و سریع افقی می شدم. امروز وحید رو دیدم که مو کاشته. دیشب هم وحید رو بعد مدت ها دیدم. بابا و مامان امیر دارند میرن حج و دیشب برامون آش آورد. همین.

  • . خزعبلات .

اگه بخوام این مدت 10-12 روز گذشته رو توی دو کلمه بگم که چه جور گذشت، فقط میتونم بگم: ماموریت هر روزه برای نظارت و سفر رشت. سفر رشت که خیلی خوب بود. بعد حدود 6 ماه رفتیم رشت. روز چهارشنبه 5 تیرماه، متین از سمنان حرکت کرد و حدود ساعت 14 رسید پیش من و با هم رفتیم سمت رشت. تا خود رشت رو متین پشت فرمون نشست. اول رفتیم خونه مهسا و عظیم و بعد هم خونه بابا و مامان متین. روز بعد رفتیم پیش دکتر رادمهر برای درست کردن دندون متین. منم عکس از دندون 6 خودم گرفتم و فهمیدم دکتر من توی سمنان چه بلایی سرم آورده. عصر متین رفت پیش یه دکتر دیگه. روزها و شبهای بعد به دیدن بستگان گذشت و جالب ترین جاش همون پنجشنبه شب بود که با عظیم یه میکروفون بلوتوثی خریدیم و چقدر اون شب خندیدیم. همون شب رفتیم خونه دایی متین که چقدر خوشگل بود و خواستنی. فردا به دیدن بابا بزرگ و مادربزرگ متین رفتیم. شب هم خونه خاله متین بودیم و اونجا عظیم سه تار زد و منم با اون میکروفون کذایی، رباعیات خیام می خوندم. 
فردا میخواستیم برگردیم که یکی از همکارها پیامک داد و گفت فردا خبری نیست. رفتیم ایران پوپلین و به متین گفتم میخوای فردا رو مرخصی بگیرم و او هم گفت چرا نه. به رضا زنگ زدم و جواب نداد. پیامک دادم. خبری نشد و ما به سمت رودبار حرکت کردیم. بیست دقیقه بعد رضا زنگ زد که مشکلی نیست. ترافیک هم وحشتناک بود. یعنی اگه میخواستیم با همون وضعیت برگردیم تا فردا صبح هم به سمنان نمی رسیدیم. برگشتیم سمت رشت و اون شب رو اونجا موندیم و فردا اومدیم سمت سمنان.

  • . خزعبلات .

میریم رشت. جلسه اول تحویل گیری برگزار شد و قرار و مدار گذاشته شد. منم هماهنگ کردم آخر هفته کار تعطیل باشه. پنجشنبه هم دکتر هست و من از همون چهارشنبه میرم رشت. تا جلسه تمو مشد به متین گفتم و خیلی خوشحال شد. تست ها شروع شد و ساعت 16:15 پس از آخرین تست ها به سمت خونه حرکت کردیم. عصر متین رو بردم دکتر برای نوشتن گزارش عکس که برای دندونپزشکش میخواست. یه مهر هم سفارش داد و اومدیم خونه. نرم افزار دیگزی رو نصب کردم و دقایقی پیش شام ماکارونی خوردیم و هر دومون در حال افقی شدن هستیم. 

  • . خزعبلات .

دیشب دیر خوابیدیم و دلیلش هم این بود که عصر دیروز زیاد خوابیدیم. صبح بیدار شدم و با ماشین رفتم اداره. کارت زدم و اومدم خونه و با متین رفتیم سمت محل آموزش من و متین هم رفت برای کارهای سونوگرافی خودش. خدا رو شکر این دفعه آزمایشها و سونوگرافی خودش رو کامل انجام داد و اتفاقا نتیجه هر دو تا هم خیلی خوب بوده خدا رو شکر. بعد اتمام کار متین از دوره اومدم بیرون و متین رو رسوندم خونه و مجدد رفتم به محل آموزش. صبحونه سوسیس و تخم مرغ دادند و بعد ادامه دوره که خیلی خوب برگزار شد و خیلی هم مفید بود. بعد از اتمام کلاس اومدم خونه و سریع ناهار خوردم و رفتم به دوره دوم که به اجبار مدیرمون مجبور بودم برم. اون هم اتفاقا دوره خیلی خوبی بود. بعد رفتم بنزین زدم و اومدم خونه و منتظر رفتن به دندونپزشکی برای کشیدن دندون عقل که دیدم مطب کسی جواب نمیده. متین هم که با میترا رفته بود جواب آزمایش هاش رو بگیره به دم در مطب رفت و دیده بسته است. یه دندونپزشک دیگه که همکار دکتر من بوده مرحوم شده و تموم برنامه های منو بهم ریخته. دکتر من و یه دوست دیگه اش که دوست همین دکتر مرحوم بودند کلا مطب ها رو بستند و عزادار شدند. حالا ساعت 21:30 امشب باید برم مطب دکتر گوش و حلق و بینی برای پولیپ خودم. عصر هم که نخوابیدم. احتمالا برسم خونه افقی میشم. والسلام.

  • . خزعبلات .

رفتیم ماموریت. روز به همین ماموریت گذشت. عصر که اومدم خونه استراحتی کردیم و بعد مشغول تماشای بازی والیبال ایران-روسیه شدیم که 3-0 بازی رو برد. الان هم میترا و طاهر اومدند شب نشینی خونمون. طاهر هم رفته باربد رو بیاره. 

  • . خزعبلات .

متین رو بردم دکتر و بعد سری به مغازه امیرحسین زدیم و ازش پارچه خریدیم. بازی والیبال ایران-لهستان رو هم همونجا دیدیم که ما رو دق دادند تا برنده بشن. شام رو هم توی خوب برگر خوردیم. بعد سری به بابا و مامان زدیم و اومدیم خونه. الان متین یه چیزی گفت که حال بد این چند روزم رو خوب کرد. هووووووووووووووف. شکر. الان عالیم. جهنم که امروز سر کار نرفتم.
امروز جلد اول کلیدر رو تموم کردم.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر حدود ساعت ۴.۳۰ بود که از خواب بیدار شدم و به متین گفتم لباس بپوش بریم یه دوری بزنیم. رفتیم به سمت روستاهای آبخوری، جام و دوزهیر. تمام دشت بخاطر بارش های خوب امسال سبز بود. درختچه ها سر بلند کرده بودند و هوا هم عالی بود. باد نسبتا شدیدی می وزید و رایحه گیاههای مختلف توی هوا بود. بعد به متین گفتم موافقی بریم کافه کندوک و مثل اون شبی که از گرگان رسیدیم به بسطام، یه قهوه یونانی بخوریم؟ متین موافقت کرد و منم گفتم پس شام رو هم اکبرجوجه شاهرود می خوریم. راه افتادیم و هوا عالی بود. نه آفتابی و نه گرمایی. انگار شب قبل بارون خوبی اومده بود. هم توی روستاها و هم دامغان و شاهرود. تا رسیدیم شاهرود، بارون مختصری اومد و قطع شد. رفتیم مزار بایزید و بعد سری به کافه زدیم. یونانیش مثل دفعه قبل نبود. به بالای کافه رفتیم که چقدر قشنگ بود. فکر نمی کردم روباز باشه. در مورد معنی کلمه کندوک پرسیدم که فهمیدم چیه. کافه رو بسط داده بودند و مغازه کنار رو هم به کافه اضافه کرده بودند. بعد هم به زیارت جناب حسن پیربسطامی رفتیم. بعد از خوردن شام در اکبرجوجه به سمنان برگشتیم. امروز هم حس کار نبود و اداره نرفتم. حالم اصلا خوش نیست. حوصله زندگی کردن ندارم.

  • . خزعبلات .

 

امروز با یکی از همکاران که اهل قوچانه، در مورد خراسان و دوتار و کلیدر و ادبیات و هر چی مربوط به خراسان بزرگ میشه حرف زدیم. بین کلاس اول و دوم دوره، وقتی از اتاق می اومدیم بیرون، دل رو زدم به دریا و سر صحبت رو باز کردم. اونم چقدر چیز می دونست. می گفت پدرش دوتار میزده. حاج قربان رو دیده بود و البته خیلی از دوتارنوازهای معروف خراسان، مثل استاد یگانه و ....
از خودش گفت که پدرش ترک و مادرش کرده. یاد کلیدر  افتادم. از کلیدر براش گفتم. از زن داداشم و اسفراین و ... از پنبه چینی توی باغ بابابزرگ گفتم که چشماش خیس شد و گفت توی منطقه درگز و اطراف پنبه کاری زیاده. گفت صبح علی الطلوع که مه غلیظ بوده، مشغول کار میشدن و بخاطر رطوبت مه، ساقه های خشک پنبه، تر میشدن و گوسفندها رو رها میکردند تا اونا رو بخورند. آمار یه خراسانی دیگه که اهل اسفراین هست رو بهم داد. اونم همکار ماست توی مرکز که گفت از اون اعجوبه هاست و توصیه کرد هر وقت کشیک دارم، اگه اون توی مرکز هست، برم پیشش. از حاج قربان گفت که سیم دوتارش از ابریشم بوده و دلیلش رو گفت که حاج قربان می گفته چوب دو تار از درخت توته و سیم هم باید یه چیزی باشه که بهش بخوره و برای همین از ابریشم استفاده می کرده. از مشکاتیان گفتم و شفیعی کدکنی و حیرت از خراسان بزرگ. سرش سلامت. آدم دوست داشتنی ایه. حیف که 3-4 سال دیگه بازنشست میشه. نفهمیدم نیم ساعت زمان استراحت چطور تموم شد، از بس حرف زدیم.
  • . خزعبلات .

امشب با پدر و مادر عارف رفتیم عمارت بادگیر و شام مهمون اونها بودیم. قبلش هم حدود دوساعتی خونه دانشجویی عارف بودیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. شب به یاد موندنی ای شد. به من که حوصله آدمها رو ندارم، چسبید، جوری که انرژی دارم عجیب و غریب.
عصر هم بعد اومدن از اداره، تعمیرکار لباسشویی اومد و زیرقابلمه ای ملعون رو از لباسشویی در آورد. کلی هم راهنمایی های خوب در مورد لباسشویی و ظرفشویی و آب تصفیه کرد.

و مهم تر از همه اینها. ناهار ماکارونی داشتیم. متین دستپختش خیلی خوبه ولی حال و حوصله رو کردن نداره. 
توی اداره هم کارها خوب پیش میره. درگیر راه اندازی پست جدید هستیم و مشغول مطالعه سیستم حفاظتی پست. صبح با علی رفتیم بانک ملی شعبه مرکزی رو برای معرف چک بردمش و کارها به سامان رسید.
دو سه روز اخیر که مدیرمون نیست، هندزفری میذاشتم و کلاس های درس منطق الطیر دکتر محمدجعفر محجوب رو گوش میدادم. سوای همه لذتهای درسها و خوش صحبتی و لهجه تهرانی دکتر محجوب، احاطه عجیب و حافظه فوق العاده این مرد برام جالبه. همه شعرها رو از بر میخوند. یه قصیده ملک الشعرا بهار رو از سر تا ته یه نفس خوند و کلی نمونه دیگه. از قصص الانبیا ابواسحاق نیشابوری و احیا العلوم الدین غزالی بگیر تا سعدی و حافظ که براش دست گرمی محسوب میشن. روحش شاد. دکتر محجوب منو یاد مرتضی کیوان میندازه، چون خوندم معرف مرتضی کیوان به حزب توده بوده.

پ.ن:
ارشد تهماسبی تصنیف "سایه های سبز" رو چقدر خوب ساخته. تنها تصنیفیه که این مدت بهش گوش میدم. 

  • . خزعبلات .

دیروز برای اولین بار صاحب دسته چک شدم. اگه جبر وام نبود، احتمالا دنبالش نمی رفتم. ولی سر ماشین خریدن دیدم که چقدر لازمه. کارهای وام رو هم انجام دادم. کارهای اداره درخصوص تست شیت های اینترلاک هم خیلی خوب پیش رفت. کلا دیروز روز خوبی بود. ناهار سیب زمینی کوکو داشتیم که به سان پلنگ غذا رو دریدم. شب هم با طاهر و میترا رفتیم پارک 8 شهریور و تا حدود ساعت 12:30 بامداد اونجا بودیم.
امروز حس رفتن سر کار نبود. رضا هم اداره نبود و با خیال راحت خفتم. عصر متین رفت استخر و من خونه بودیم و مشغول IGI. بعد اومدنش تا تیکه آخرش رفتم و بعد فهمیدم چرا با اینکه همه کار میکنم می بازم. انشاالله دفعه بعد میریم برای نابودی کفار و پیروزی خودم. برای اولین بار توی snappq برنده شدم، البته یه دفعه برده بودم ولی تموم سوالها تکراری بود. میخوام برم سراغ نصب اتوکد که جدیدا بهش نیاز پیدا شده، خصوصا برای راه اندازی پست جدید. همه چی خوبه. شب ها قبل خواب چند صفحه ای کلیدر میخونم و بعد میخوابم. خیلی خوبه. 
ضمنا متین گفت کبیر و همسر قرار بیان سمنان. ببینیم چی میشه.
  • . خزعبلات .

بعد از چهار سال کنار هم خوابیدن،وحید گفت که بذار من حرف بزنم.و از اونجا که جدیدا درگیر خوندن کلیدره تا صفحه ۲۳۰ کتاب رو برام تعریف کرد.منم زدم زیر گریه.

من یه قانون پیدا کردم، صاحب عزا هیچوقت طاقت نداره روضه رو گوش کنه،اونهایی که برای تماشا و همدردی میان بیشتر دل به روضه میدن.


خوندن رمان کلیدر دقیقا عزای منه.

  • . خزعبلات .

دیشب با طاهر و میترا و متین رفتیم پیاده روی. هوا سرد بود و شانس آوردم همون اول به توصیه طاهر یه لباس مناسب برداشتم. خیلی خسته بودم و دلم نمی خواست باهاشون برم چون تا ساعت 7 عصر سر کار بودم. ولی دل زدم به دریا و رفتم و خیلی خوش گذشت. 

هوای سمنان عجیب غریب شده. اولین باره توی عمرم می بینم که سمنان واقعا بهار داره. توی خرداد و هوای سرد و بارون و تگرگ و سیلاب. دیروز که داشتیم از آهوان بر می گشتیم برای اولین بار مسیل های فصلی رو دیدم که خروشان به سمت دشت می رفتند. تمام دشت سبز شده بود.

امروز که دیگه آخرش بود. هم بارون بود و هم تگرگ. یه دو ساعتی خوب بارید. با متین رفتیم بیرون و وسط بارون و تگرگ دوری زدیم و اومدیم خونه. متین امروز مثل جمعه های دیگه دانشگاه داشت و منم مشغول انجام کارهای عقب مونده خونه. به یاد دوران دبیرستان بازی IGI رو شروع کردم و امروز به مرحله آخرش رسیدم. منتظرم افطار بشه. ماه رمضون هم خیلی خسته کننده شده و آدم به هیچ کارش نمیرسه.

  • . خزعبلات .
امشب عارف اومد خونمون. بعد مدتها از آمریکا اومده بود و فرصت شده بود بیاد اینجاو متین برای پیاده روی شبانه اش با میترا رفت بیرون و من و عارف حدود یکساعت و نیم با هم حرف زدیم. خیلی حرف زدیم و چقدر حالم خوب شد. خیلی وقت بود از این دست حرف ها نزده بودیم، البته واقعا کسی هم نیست که درد این حرفها رو داشته باشه. دو تا کتاب "دو صدرالدین" و "اسرارالنقطه" رو بهش هدیه کردم و رفت. حالم خیلی خوبه.
ضمنا پرسپولیس هم رفت فینال جام حذفی و منم خوشحال. خوشی های امشب تکمیل شد.
  • . خزعبلات .

میشد ساعت ۶ میموندم دنبال اتوبوس کارخونه

یا همین حالا که رو تختم خوابم جاش باید تند تند تشک جمع میکردم

یا خونه مون زیر زمین بود که نمیفهمیدم الان صبح شده یا نه

یا الان که آسوده نتم رو روشن میکنم چون مودم اوتور خونه س و من حال ندارم از اتاق خوابم خارج شم، یعنی بستهرهای همراه اول به چیزمم نیست

راحت اسنپ میگیرم

راحت میریم رفاه

ما حتی قادریم چیزهایی که دوست داریم رو با برنامه ریزی چندملهه محقق کنیم


سه روزه عمیقا مشغولشم

دنیا سخت نمیگیره

مغز من سخت میگیره

بال پریدن من کوچیکه


وگرنه چی میخوام که ناشته باشمش


البته همیشه گریز میزنم به رفاه اجتماعی غرب،اما مفت بدست نیاوردن،مالیات میدن،کار میکنن

برای زن ۳۴ ساله ای که ۱۱ صبح بیدار میشه سلانه سلانه دوش میگیره و گوشی بدست چای میخوره رفاه اجتماعی بالاتری وجود داره؟

من جام امنه   آینده م امنه   حالم خوبه   که تا ۱۱ میخوابم

کارگر نیستم

مجبور نیستم برای پول کار کنم

آزاد آزادم


پس چه مرگمه؟ 

اصلاح کن خودتو خره

یو آر وری لارج

  • . خزعبلات .

یه بار فکر کنم در موردش نوشتم. شعر اخوان رو میگم که یه شب دیدم جناب مرتضی کاخی داره اونو میخونه و یاد تصنیف استاد ارشد تهماسبی افتادم که توی آلبوم سایه های سبز اون رو با صدای سالار عقیلی اجرا کرده. کل تصنیف که بی نظیره ولی یه تیکه داره اونجا که اخوان میگه:

تا دیاری که غریبی هاش می آمد به چشمم آشنا

جمله "به چشمم" جوری توی ساز و صدا عالی جفت و جور شده که حد نداره (دقیقه 5:04). ارشد تهماسبی و ساخته هاش بی نظیرند.

  • . خزعبلات .

امشب خونه پسرعموم بودیم. امروز کشیک بودم و نرفتم ادراره. تا ساعت 2 خوابیدم. اوضاع بدی شده. تا صبح بیدارم، به زور میرم اداره و ماه رمضون هم که همه چیز رو مختل کرده. ولی خیلی زود گذشت. امروز شروع کردم به تماشای فیلم "کمون پاریس" که خیلی فیلم خاصیه و موضوعش چند وقتیه منو بدجوری درگیر خودش کرده. متین مشغول تلفن صحبت کردنه و این چند روز همه جوره همکاری کرده و باهام کاری نداشته تا به کارهام برسم. ولی اونم منو اقناع و ارضا نمیکنه. حس عجیبی از نارضایتی شخصی از خودم دارم، حسی که همیشه بوده و از سر سال تا الان تشدید شده.

  • . خزعبلات .

امروز عصر بعد مدت ها فیلم W.E دیدم که در مورد ادوارد هشتم پادشاه انگلستان بود که به خاطر یه زنی که دو بار ازدواج کرده بود، پادشاهی انگلستان رو رها کرد. مدت ها بود میخواستم ببینمش. افتادم روی دور انجام کارهایی که خیلی وقته عقب موندند. خصوصا کتاب.

  • . خزعبلات .

دیروز بادبادک باز خالد حسینی رو تموم کردم. عالی براش واژه کمیه. دو بار منو بدجوری داغون کرد. یه بار جایی که صنوبر برگشت به خونه امیر و پدرش در کابل و دومیش هم صفحه آخر که امیر به سهراب همون حرف همیشگی پدرش (حسن) رو میزنه: "توجون بخواه"

ضمنا همون دیروز قسمت آخر GOT رو هم دیدم و تمام شد. برخلاف خیلی از ملت از پایانش بدم نیومد ولی خیلی هم بهش نقد داشتم. خلاصه اینکه توی اینکه میشد بهتر تمومش کرد با بقیه هم نظرم.

  • . خزعبلات .

بابا و مامان و علی و سعیده مهمون ما بودند. متین سنگ تموم گذاشت. دقیقا از ظهر تا همین دقایقی پیش درگیر کار بود. 

شلوغم و شلوغیم بیشتر هم میشه. خسته و ناامید از شرایط اسفبار جامعه مضمحل و رو به قهقهرا و منجمد و مرده که اثرش رو زندگی هامون دارم می بینم. خودمو بستم به موسیقی خاکستری آبی ۳ محسن نفر. همیشه موسیقی رو برای تخدیر و آرامش گوش دادم. اینم همین طور.

عارفه پیش ما بود و رفت. خودمون بردیمش تهران و سری به نمایشگاه کتاب زدیم در آخرین روزش. دیدار جناب حسین مفید مدیر انتشارات مولی بهترین هدیه نمایشگاه بود.

چند روزی هست که بادبادک باز خالد حسینی رو شروع کردم. حس میکنم جای سمفونی مردگان و روز قتل رییس جمهور رو خواهد گرفت.

صدای مامان از طبقه پایین میاد که شروع کرده به سرفه های رگباری.

خدایا آرامش ندارم. آرامش سابق رو بهم برگردون.

  • . خزعبلات .

دیروز عوارض خودروی سابق رو پرداخت کردم. 580 تومن شد. شب هم کنسرت شهرام ناظری. هوا بدجوری سرد کرده بود. اونم این موقع سال. کنسرت با 50 دقیقه تاخیر شروع شد. اجرای خوبی بود. زمستان اخوان رو زدند. خود ناظری اسم محمدرضا درویشی رو هم برد. اما وقتی رسید به اجرای قفل زندان و الایاایهاالساقی، اسمی از رضا قاسمی نبرد. آتشی در نیستان رو هم خوند و نهایتا دو تا قطعه کردی به خاطر کردها که ازش درخواست شده بود خوند و والسلام. از جنبه های دیگه کنسرت دیشب، تیکه های بی امان و ریز و درشت شهرام ناظری بود که تا فرصت پیدا می کرد، به گوش مسئولین می رسوند. بعد از اجرا هم رفتیم دنر کباب و اومدیم خونه. قبل رفتن به کنسرت از بابا خداحافظی کردیم که فردا یعنی امروز عازم مشهد بود.

  • . خزعبلات .

من میگم آدم نباید خیلی جوش بزنه که فلان چیز رو بخونه یا فلان چیز رو یاد بگیره. البته خودم عکس این مطلب هستم. زمان ثابت کرده که خودش (زمان) همه چیز رو درست میکنه و مثل یه پیر کاربلد راه، همه چیز رو بهت نشون میده. چند شب پبش مصاحبه ای تصویری دیدم از مرتضی کاخی که داشت شعر "سبز" اخوان رو می خوند. شعر عجیب منو گرفت. یادم افتاد ارشد تهماسبی هم این تصنیف رو خونده و بعد فهمیدم اسم آلبوم "سایه های سبز" به خاطر همین شعر گذاشته شده. سال 82 این آلبوم اومده بود و گوش ندادم تا به امشب که تصنیف "سبز" رو با صدای سالار عقیلی شنیدم. اسم "سبز" توی ذهنم بود و به این فکر افتادم شاید داریوش طلایی اسم قطعه "سبز در سبز" رو به خاطر این شعر نامگذاری کرده.... شعرش واقعا زیباست. باید خوند و خوند و خوند و لذت برد.

  • . خزعبلات .

نگار (دوست دوران دانشجویی متین) از شنبه اومد پیش ما. عارف هم همون شب پیش ما بود. شام مختصری خوردیم و فرداش رفتیم سمت شهمیرزاد و کلی عکس های خوب توی شکوفه ها گرفتیم. گشت و گذاری توی باغها زدیم و بعد اومدیم سمنان و ناهار رو توی دارچین خوردیم. عصر متین کلاس مهمی داشت و من و نگار رفتیم به باغ موزه امیر و عمارت بادگیر. بعد هم رفتیم دنبال متین و رفتیم کویر. باد سرد و شدیدی می وزید توی کویر. ماه هم بالای سر ما بود. یادش بخیر اون شب طلوع ماه رو لحظه به لحظه دیدیم. بعد اومدیم خونه و استراحتی کردیم و یاد دوران دانشجویی خودمون کردیم. بعد شام رفتیم وشنا. هیشکی نبود و راحت و آسوده شام رو که مهمون متین بودیم خوردیم. دوشنبه صبح نگار رفت به تهران. همون روز ماجرای جوراب پیش اومد که متین بعد از بردن نگار به ترمینال برام آورد اداره. 

  • . خزعبلات .

امروز فراغی دست داد و مشغول گوش دادن به سخنان احمد سام در خصوص داستان های مثنوی شدم. متین هم رفته بود دانشگاه. همین دقایقی پیش ناهار خوردیم که من املت درست کرده بودم. شب هم قراره به مناسبت تولد دختر رضا بریم خونشون. بقیه دوستان هم میان. 

  • . خزعبلات .

 

از آخرین نوشته خیلی زمان گذشته و خدا میدونه چه اتفاقاتی توی این روزها افتاد. ماشین جدید مهم ترین اتفاقی بود که توی این دوران افتاد. نسق زندگیمون یه خورده عوض شده. من یه میز کار توی اتاق مطالعه دارم و به کارهام میرسم. متین هم مشغول کارهای خودشه. ولی از سر سال تا الان یه رخوت عجیب، یه سستی و دست و دل به کاری نرفتن رفته توی وجودم. امیدوارم زودتر از این وضعیت خلاصی پیدا کنم که اصلا چنین حالی رو دوست ندارم. امروز سر کار بودیم و باز دوباره به کلی چیز جدید برخوردم.
شب به تماشای مستند "به ایرانِ جاودانی ام" که درباره زندگی استاد احمد اقتداری بود نشستم. واقعا چقدر جای این آدمها خالیه. چقدر ایران به این آدم ها مدیونه و هر چی از خلیج فارس میدونیم از این آدم داریم. روحش شاد. قراره روز دوشنبه در گراش فارس تشییع و به خاک سپرده بشه. یادش بخیر توی دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که اهل گراش بود و اسم این شهر رو از او به یادگار دارم.
  • . خزعبلات .

روز خوبی بود. صبح نمی خواستم برم اداره. آدم بشو نیستم. دیروز و امروز دقیقه نود رسیدم اداره. ولی مثل همیشه بعدش از خودم راضی بودم که بیدار شدم و رفتم. تموم روز رو درگیر حادثه شب قبل بودیم. دقیقا همون لحظه ای که صاعقه وحشتناک زد و من ترسیدم. کلی چیز جدید یاد گرفتم. حادثه درسته کلی هزینه روی دست آدم میذاره ولی عوضش آدم کلی تجربه کسب میکنه و چیز یاد میگیره. 

بعد اتمام کار مثل روز قبل با یاسر اومدم خونه. هوا آفتابی بود و همه چی شده بود شبیه بهشت. محمود رو هم برای اولین بار توی سال جدید دیدم. ناهار شام شب قبل بود که مامانم درست کرده بود. بعد دو ساعتی خوابیدم و الانم کبیر و همسر رفتند بیرون و من و متین مشغول کارهای خودمون هستیم. 

دارم "از میان ریگ ها و الماس ها" رو گوش میدم. انرژی میگیرم از این چیزا. عین ماشینی که بنزینش تموم شده و بنزینش رو پر می کنی و تا یه هفته دیگه شارژه شارژه. نمی دونم چه چیزی توی این نواها نهفته است که دیوانه وار مسحور میشم. هر چی هست خدا رو شکر که این حس هست.

فردا هم کشیک هستم.

  • . خزعبلات .
همیشه موضوعاتی که سخت می فهمیدمشون یا نمی فهمیدمشون، جوری می اومدن توی زندگیم که خودم هم تعجب می کردم. انگار نیروی جاذبه اونا رو صدا میزد و میومدن تا به من بگن بیا ما رو بفهم. خیلی موضوعات که حالا وارد جزییات نمیشم. یکی از اونها بحث "کیفیت توان" هست که بسیار موضوع جالب و گسترده و فنی و در عین حال بسیار سده به نظر میرسه. امشب داشتم با نرم افزار دستگاه اندازه گیریمون کار می کردم. ورژن جدیدی ازش اومده بود و پیشرفت جالبی داشته.
اما این پست رو نوشتم برای اینکه بگم بعد مدت ها دارم "بیداد" مشکانیان رو گوش میدم. آخه چرا این چیزا کهنه نمیشن؟ انگار "اصلی" که مولانا توی شعر معروفش میگه، یه رگه هایی توی این نواها داره. به به، همین الان آواز شجریان شروع شد. 
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟    دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟
امشب شب نشینی رفتیم خونه بابا. کبیر و همسر هم اومدند. بعد اومدیم بالا. شام آب دوغ خیار زدیم. اونم وسط سرمای بهار. خیلی چسبید.
  • . خزعبلات .
دیشب حال مامان بد شد و بردیمش اورژانس. علی هم خودشو رسوند. خدا رو شکر مرخص شد و آوردیمش خونه. نزدیکای اداره که رسیدم صداش زدم و دیدم جواب نمیده. خیلی ترسیدم و با سرعت میروندم تا زودتر برسم بیمارستان.
برگشتنی با هم اومدیم خونه. بابا و علی هم با ماشین علی اومدند. از بس هول بودم هم به متین و ه مبه علی اسم بیمارستان رو اشتباه گفتم. نزدیک خونه که رسیدیم به مامان گفتم من اگه فقط برای یه کار تا آخر عمر ازت ممنون باشم میدونی چیه؟ گفت نه. گفتم یادته تاکسی می گرفتی ما رو می بردی کانون پرورش میدون امام؟ من برای همون یه کارت تا آخر عمر در خدمتتم.
مامان واقعا فرشته است. از هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ کار و کوششی برای من و علی دریغ نکرد. از خودش بی چشم داشت زد تا ما به اینجا برسیم. سرش سلامت باشه و عمرش دراز.
پ.ن:
یاد نوشته پشت یکی از کامیون ها افتادم که روز 19 اسفند با متین رفتیم تهران. نوشته بود:
سلامتی پدری که ساقی نبود، ولی یه عمر عرق ریخت، ما خوردیم
  • . خزعبلات .

اولین روز کاری سال جدید با کشیک شروع شد. به کارهام رسیدم و ساعت ۱۳ اومدم خونه.ناهار خوردیم و خوابیدم.

عصر کلی مهمون اومد خونمونذو شب با بابا و مامان هامون رفتیم کبابی و بعد دوری توی پارک و راه آهن زدیم و اومدیم خونه. متین و کبیر مشغول تمرکزن و منم در حال مطالعه.

امروز شعری از شاملو خوندم که احمدعلی میسمیان توی اینستا پستش کرده بود. بخشی از شعری که به ایران درودی تقدیم شده. واقعا چی توی ذهن شاملو میگذشته؟

  • . خزعبلات .
توی خونواده ما (هم پدری و هم مادری) عیدی دادن رسم بوده و عیدی هایی که می گرفتم همیشه بیشتر از همه دوستام بود. یکی از لذت ها این بود که بعد عید آمار عیدی هام رو به دوستام بگم. امسال هم با وجود اینکه 35 سال از سنم میگذره عین یه بچه ابتدایی می ایستم و عموها و خاله ها و ... بهم عیدی میدن. از بابام بگذریم که 7-8 روز قبل سال تحویل عیدی ما رو داد. اما دقایقی پیش انکسرت ظهری و بابا و مامان متین عیدی بهمون دادن و ما رو غرق ثروت نمودند :)))
  • . خزعبلات .

امروز بابا و مامان متین از رشت اومدند. بعد مدت ها رفتیم عید دیدنی. پارسال که کلا مهمون داشتیم و دو سال قبل هم که رشت بودیم. بابا و مامان متین از رشت سوغاتی های مخصوص منو آوردند. سیر و دسانه باقلا و کال کباب و زیتون و گردو و بورانی بادمجان. شام بابا و مامان من و عزیز مهمون ما بودند و من چه نکردم با این خوراکی ها. 

الان هم متین و پدر و مادرش مشغول حرف زدن هستند و مثل جلسات چندین ساعته، سخت مشغول حرف زدن هستند. قشنگ یه 4 ساعتی میشه مشغولند. البته منم توی بحث بودم و الان اومدم توی اتاق.

  • . خزعبلات .

باز عید شد وایت واکرها دارند از شمال میان.

البته با وحید به این نتیجه رسیدیم که اینجا وینترفله

  • . خزعبلات .

من متینم 

وحید شوهرمه

وحید دوستشه


  • . خزعبلات .

دیشب داشت ابی میخوند و ما هم مشغول کار خونه بودیم. به متین گفتم ببین کلمه "پبر" رو توی جمله "جان جوانی مرا پیر ترانه کرده ای" چقدر خوب ادا میکنه. بهش گفتم باید آدم حتما باید گذر عمر بهش بگذره تا خوب بتونه معنی رو منتقل کنه. مثل استاد علی اکبر صنعتی که در گفتگو با استادش استاد ابوالحسن خان صدیفی در مورد آتشی که توی وجودش بود حرف میزد و آتشی بود که از گذر عمر بدست اومده.

امروز داشتم ترانه "بوی عیدی" فرهاد رو گوش میدادم. هر سال که میگذره، بهتر و دقیق تر میتونم این ترانه رو بفهمم. ترانه از یه اصل حرف میزنه و گذر عمر باعث دور شدن از اون اصل و بالطبع تفکر در مورد این دوری و تغییرات. زمان چیز عجیبیه. شاید عجیب ترین چیز عالم.  

سال 97 هم گذشت. امیدوارم ایران به سمت بهترین ها بره و خدا او رو از شر اشقیا و سفیهان و دیوانگان مصون بدارد که سال به سال داره بر تعدادشون اضافه میشه. آخریش هم مدیر به سان نکبت شبکه 3 که مجمع سفاهت و نقصان در یک کالبده.

  • . خزعبلات .

امروز برای اولین بار فیلمی از یدالله درخشانی دیدم که نویسنده کتاب هنر دوره راهنمایی ما بود. بابا هم میگفت معلممون بوده و فهمیدم برادر دکتر حبیب و رضا و مجید درخشانیه. عجیب ازشون خوشم میاد. رضا و مجید درخشانی بخشی از خاطرات خوب جوونی منو ساختند. کمتر از یک ماه قبل بزرگداشت جناب یدالله درخشانی بوده و من خبردار نشدم. رفتم و پیج کافه دانژه رو دنبال کردم تا خبرهای مربوط به نقاشی شد بی خبر نباشم. 

  • . خزعبلات .
سه شنبه ماموریت بودیم. در مسیر برگشت، کتاب روزها در راه شاهرخ مسکوب رو میخوندم. صداقت عجیبی داره این آدم. کسی رو سراغ ندارم توی ادبیات خصوصا در زمینه شرح حال و حدیث نفس که انقدر صادق باشه. یاد ابوالفضل بیهقی افتادم. به خودم گفتم مسکوب، ابوالفضل بیهقی زمان ما بود. 
  • . خزعبلات .

دیروز روز شلوغی بود. متین آزمون کانون داشت. بعد با عارف رفتیم دارچین و ناهار رو اونجا بودیم. بعد هم تا چاشم رفتیم و ماشین تمیز و روز قبل کارواش رفته رو از تمیزی در آوردیم. مسیر بسیار زیبا و الحق هوا هم خوب یاری کرد. فقط ماشین بود که نمی کشید. بعد هم اومدیم خونه و استراحتی کردیم و بعد زن دایی و پسردایی و نامزدش برای اولین بار به این صورت اومدن خونمون. زن دایی که اولین بارش بود و نامزد محمدمهدی هم همین طور. (دارم بخش آواز آلبوم مطرب مهتاب رو رو گوش میدم. چی کردن مولانا و شهرام ناظری و علی اکبر مرادی توی این آواز). بعد هم وحید و احسان اومدند و شام با هم بودیم. احسان برای تولدم کادوی خیلی مینیمال و شیکی گرفته بود که خیلی به دلم نشست. 

امروز هم حس سر کار نبود و خونه خوابیدم. بعد بیدار شدن سری به اداره زدم و بعد با متین رفتیم بانک سرمایه و کارتش رو درست کردیم و بعد اومدیم خونه. کل امروز به گذشتن سریال گذشت و ساعت 19:15 با سطل و آرمین رفتم باشگاه که خیلی چسبید. هوا هم خیلی خوب شده و بهاری. شام رو با ولع تمام خوردم و الانم بعد مدتها اومدم و یه چیزی نوشتم. متین هم توی اتاق مشغول تمرینات خودش و بعدش قراره بیاد و سریال ببینیم. 

اما پدیده جالب این روزها که منو شدید به خودش مشغول کرده، اپ Snappq هست که  خیلی با طرحش حال کردم و هر شب ساعت 10 مشتری پر و پا قرصشم. همین 

  • . خزعبلات .

جمعه گذشته با باجناق و همسرش و متین رفتیم به سمت خوریان و چاه نفت اونجا. فرداش هم کلا توی جاده بودیم. از ساعت 10 صبح تا ساعت 12 شب. رفتیم کاروانسراهای سنگی و شاه عباسی آهوان. بعد رفتیم مسجد تاریخانه و از جاده توسکستان رفتیم به گرگان و از گرگان به ساری و بعد هم از جاده کیاسر اومدیم خونه. دیشب مهمون بابا و مامان بودیم و امروز اول صبح هم زمان با رفتن من به اداره برای کشیک، اونا هم به سمت رشت حرکت کردند. خوش گذشت و زمان عجیب زود سپری شد. همه زندگی همینه. سرشون سلامت و انشاالله همه خوش باشند و کلی خاطره خوب از هم به یادگار بذارن.

  • . خزعبلات .

ساعت 5 عصر، باجناق و خواهر خانم به خونمون رسیدند. انشاالله یه تعطیلات خوب رو با هم رقم بزنیم. الان باجناق توی اتاق مطالعه که کاربری اتاق مهمون ما رو داره مشغول استراحت و متین و مهسا هم توی هال مشغول حرف زدن هستند و منم بعد مدت ها با لپ تاپ روبروی تی وی مشغول تایپ هستم. شام امشب رو هم قراره از یاسین بگیریم و دلی از عزا در بیاریم.

  • . خزعبلات .
روز سه شنبه تولد من بود و متین هم کل دوستان من رو دعوت کرده بود. جوری هم رفتار کرده بود که اصلا بو نبرده بودم قراره برام تولد بگیرند. وسط مهمونی گفت با طاهر برم خونشون تا غذای باربد رو بدیم. بعد رسیدن به خونه دیدم کل خونه رو با بادکنک تزیین کردند و متین کیک تولد با عکس 7gbax تهیه کرده. از تعجب خشکم زد. نتونستم از متین اونجوری که باید تشکر کنم. خودش از این بابت ناراحت شد، ولی عجیب توی دلم به یادش بودم که هر کاری برام میکنه. دلم میخواد سالیان سال پیشش باشم و با هم زندگی کنیم و منم تموم هوش و حواسم و توجهم به او باشه. از همین جا بابت اینکه اون شب بابت بهت و حیرتم نتونستم ازش تشکر کنم عذر میخوام. جان تو قربان. تی بلا میسر.
  • . خزعبلات .
فکر کنم بعد از شغل معدنچی ها، بدترین شغل پاس کردن صورت وضعیت باشه. دو روز کامل درگیر صورت وضعیت قرارداد قبل بودم. رسما پاره پوره شدم
  • . خزعبلات .

مامان متین اومد. مثل همیشه با دست پر. مهسا هم چون می دونست من عاشق تره سیر و ترب هستم، برام خیلی مخصوص همه رو توی سلفون پیچیده و فرستاده بود. شام هم یه مرغ بریون خریدم و با نون سنگک و تره سیر و سس رب انار متین زدیم به بدن. فشار من افتاده و خیلی میزونم. به قول شاپوری، جای همه مردم ایران در دنیا خالی.

  • . خزعبلات .

هفته ای که گذشت، شلوغ ترین هفته دی ماه بود. دو تا کارگروه که دبیری هر دو تاش با منه. سه شنبه شب مستند "بزم رزم" رو که مدتها منتظرش بودم تماشا کردم. خدا پدر سایت هاشور رو بیامرزه که این فرصت رو برای ماهایی که تهران نیستیم فراهم کرده. مستند خوبی بود، خصوصا برای اطلاعاتی که من نداشتم، عکس هایی که ندیده بودم، همچنین فیلم های نابی مثل اجرای کجایید ای شهیدان خدایی بیژن کامکار و .... در مورد مارش پیروزی و سازنده اش به نام "علی اکبر دلبری" گفت. از مهرداد کاظمی، فیرزو برنجان (پدر سامی یوسف) که اولین بار بود یه مصاحبه تصویری ازش می دیدم. از آهنگی که لطفی بخاطره هویزه ساخته بود با شعری از مشفق کاشانی (برخیز که دشمن به دیار آمده امروز) و ....

 

چقدر علیزاده خوب حرف زد. اصلا این بشر با یه عینک دیگه همین دنیای اطراف که ما هم بهش نگته می کنیم رو نگاه میکنه. جمله معروفش این بود:
"من در وطنم مبارزه نمی کنم علیه وطنم، من در وطنم مبارزه میکنم برای وطنم" و حرف جالب ترش این بود که آهنگ نی نوا، مثل خاطره نگاری روزانه شخصی خودش بوده که بعدها به خاطره تاریخی یه ملت تبدیل شده و به حق همینه.

 

حرفهای حمید شاهنگیان و مهدی کلهر، مسئولین وقت موسیقی رادیو هم پخش شد. اعترافاتشون در مورد اشتباهاتشون بعد 40 سال شنیدنی بود. این مستند برای تاریخ و آیندگان تاریخ ساخته شده و همین جوری که توی اینستاگرام نوشتم ما رو یاد این میندازه که چرا از تاریخ، از گذشته ها درس نمی گیریم و این شعر فردوسی رو نوشتم:
 
جهان سر به سر حکمت و عبرت است             چرا بهره ما همه غفلت است
 
چهارشنبه ای هم بعد رسیدن به خونه، متین شاگرد داشت و توی اتاق نشستم به تماشای فیلم "شام آخر" فریدون جیرانی که بعد 17 سال دیدمش. خیلی به دلم نچسبید ولی انگار برای دوره خودش خوب بوده. الله اعلم.
 
  • . خزعبلات .

دیروز سالگرد عمو یوسف بود. مراسم همون سر مزار برگزار شد. هوا هم سوز عجیبی داشت. بعد اومدیم خونه و بعد استراحت کوتاهی، رفتیم خونه عمو. نشستیم تا وقت شام برسه و بریم سالن. مراسم شام هم تموم شد و اومدیم خونه. دیشب توی خونه عمو، با عمو محمد حرف میزدم و عزیز هم بین ما بود. قرار شد برم و آبگرمکن خونشون که کار نمیکرد رو نگاه کنم.

امروز صبحونه رو که زدیم رفتم خونه عزیز. هم آنتن تلویزیون رو درست کردم و هم آبگرمکن خونشون که ایرادش توی همون پریز برقش بود. وقت برگشتن، موقع خداحافظی چشمم افتاد به اتاق پذیرایی که عکس عمو اصغر و بابابزرگ اون رو بود و یهو دیدم که عکس عمو یوسف کنار عکس بابابزرگ قرار گرفته. خیلی صحنه ناراحت کننده ای بود. خیلی خودمو کنترل کردم، منی که اشکم در نمیاد. بعد اومدم خونه و مشغول مرتب کردم خونه برای قدوم مادر متین هستیم. تازه همین الان از کارها فارغ شدیم.

  • . خزعبلات .

چشم نزنم خودمو پشتکار عجیبی پیدا کردم در ثبت وقایع روزانه. متین توی اینستا روزمره ها و لحظات مهم رو ثبت میکنه و منم توی بلاگ. از شنبه بگم یا بهتر بگم از بامداد شنبه یا بهترتر بگم از جمعه شب که من و متین دو نفری بکوب نشسته بودیم پای پروپوزال متین. من ساعت سه و نیم دیگه افقی شدم. قرار بود ساعت 6 متین رو ببرم ترمینال و خودم از همون ور برم اداره. عدل همون روز ساعت 6 صبح ماموریت داشتیم. القصه متین که فکر کنم درست نخوابید و من ساعت 5:30 بیدار شدم و رفتم سمت اداره و متین هم ساعت 8 صبح حرکت به تهران. اون روز چک وحید رو پاس کردم و بعد متین و محمود (پسرخاله) رو از ترمینال آوردم. شب ساعت 10:30 خوابیدم. دیشب هم ساناز و خونواده خونه ما بودند به اتفاق علی و سعیده. آوا چه شیطون شده بود. امروز هم اداره روز شلوغی داشتم و یکی از روزهای سخت این ماه هم به خوبی سپری شد. عصر بازی ایران - یمن رو تماشا کردم و چه حالی داد.

  • . خزعبلات .
دیشب رفتیم بیرون دوری بزنیم که توی میدون دیدیم ماهی می فروشند. متین هم دل و دینش رو داد به ماهی و یه ماهی خریدیم. تا نشستیم توی ماشین گفت پایه اید شام بخوریم؟ من و امین متعجب که ساعت 11:30 شب مگه میشه؟ ما که بخاطر خوردن بستنی و آبمیوه اومده بودیم بیرون، از خداخواسته رسیدیم خونه و متین سریع ماهی رو تمیز کرد و برنج دم گذاشت و ماهی درست کرد چه ماهی ای. همون جور که خودش تبلیغ می کرد، واقعا خوشمزه بود. بعدش از فط لش شدن حس بردن امین رو به خونه نداشتم و به هر بدبختی رفتیم و امین رو رسوندیم خونه و بعد افقی شدیم.
دیروز عصر با هم نشستیم و فیم "دن کیشوت" نسخه 2015 رو تماشا کردیم. زندگی کبیر بود بی برو برگرد. 
امروز هم مستند "چاووش از درآمد تا فرود" رو توی سایت هاشور تماشا کردیم و بعدش من تنهایی فیلم "آتش سبز" محمدرضا اصلانی رو دیدم. مستند چاووش واقعا دردناک بود. شاید تنها چیزی که از این مستند یادم بمونه، جمله ارشد تهماسبی بود که گفت بخاطر بیکاری، یه تار یحیی رو برای کرایه خونه 1600 تومنی، به قیمت 35000 تومن فروختم. وقتی کاری نمی تونستند بکنن و همه چه تعطیل بوده. واقعا بزرگان راست گفتند بزرگترین گناه جهل است و بس. باید نقدهای فیلم "آتش سبز" رو بخونم تا بفهمم دقیقا چی می گفت. خیلی گنگ بود و با یه بار دیدن نمی شد فهمیدش. موسیقیش هم برای محمدرضا درویشی بود و صدای همایون شجریان با شعر مولانا هم خوب به آخر کار نشسته بود.
فردا روز شلوغیه. 6 صبح باید متین رو ببرم ترمینال و خودم هم برم اداره برای ماموریت شاهرود.
  • . خزعبلات .

روز شلوغی بوده تا الان. از بیدار شدن ساعت ۷.۱۵ و دیدن اینکه متین روی تخت نیست. دیدم روی مبل نشسته و خواب بد دیده. با هم حرف زدیم و همون روی مبل خوابم برد. بعد سرویس کار پمپ اومد و ماجرای پمپ آب هم ختم به خیر شد. بعدش ماشین لباسشویی قاطی کرد. بعد به خاطر خواب بد متین باش اومدم سنگسر. او رفته به کلاس و منم توی ماشین زیر بارون خوب سنگسر. صدای خوردن آب به سقف ماشین هم برخلاف ظاهرش رو مخ نیست. از اون پنجشنبه هاییه که خونه ام و انشاالله بعد اومدن متین میریم برای یه روز پرکار و شلوغ.

  • . خزعبلات .

سیزدهم دیماه میمیرم.

صبح سرد مرا دفن میکنند.

مثل الان که از خواب پریدم و میلرزم، آنجا هم یکهو از زندگی میپرم و میلرزم.

بعد اسمهای زیادی را با خودم به گور خواهم برد.

من سردم است.

  • . خزعبلات .

ونجلیس بزرگ آهنگی داره به اسم To The Unknown Man که ملودی عجیب ساده ولی بسیار گیرایی داره. امروز حین کارهام و بعد مدتها داشتم این قطعه رو گوش می دادم. یادش بخیر دوران دانشجویی چقدر این قطعه رو گوش میدادم. تا ولم میکردی میرفتم سراغش. یه لحظه سوالی برام پیش اومد که این مرد ناشناس کیه؟ اونجایی که طبل مارش وارد میشه، ناخودآگاه به خاطر حس عجیب ماوراییش یاد یه منجی افتادم که حالا هر کسی هر اسمی روش میذاره. با تموم وجود حس کردم اون لفظ Unknown Man باید برای یه منجی باشه که موسیقی اول قطعه زمینه ساز ورودشه. خیلی دلم میخواد بدونم تو ذهن ونجلیس چی میگذشته و اون مرد ناشناس ذهن او کیه که این موسیقی برای او خلق شده. همین!

  • . خزعبلات .

امشب تولد رضا قاسمی رو توی فیسبوک به ایشون تبریک گفتم و دو سه ساعت بعد پیام پرمهرشون به دستم رسید که به متین هم سلام رسونده بود. نوشته بودم که آخرین روز دهه 40 میلادی به دنیا اومدید که خیلی به مذاقشون خوش اومد و خیلی تحسین کردند. آخر پیام نوشته بودند به "به امید دیدار" که همین یه جمله به کل پیام پرمهرشون می ارزید. دلم میخواد پول جمع کنم و من و متین دو نفری بریم پاریس به دیدنشون. خیلی مشتاقم.

ضمنا امروز تولد وحید و احسان هم بود که با مکالمه ای تلفنی به جفتشون تبریک گفتم. ماموت شدیم رفت.

  • . خزعبلات .

امروز توی نماز به این فکر کردم تموم جمله ها از زبان متکلم مع الغیر اومده. انگار یه گروه کر بزرگ دارند یه موسیقی عظیم رو اجرا می کنند و این ما باید کل کائنات باشه و گنج وقت هم زمان جمع شدن همه اون چیزها و کسانیه که ما رو تشکیل می دهند و شاید توصیه به ادای نماز اول وقت از همین نگاه باشه.

  • . خزعبلات .
دیشب فهمیدم Crest Factor چیه. یه چیز بدیهی ولی چقدر کاربردی. البته بخشی از کاربردی بودنش رو فهمیدم و میدونم کلی چیزه دیگه هم بهش مربوط میشه. چند روزیه که از سر کار که میام، بعد خوردن ناهار افقی میشیم. امروز هم که ناهار بیرون بودیم. اتفاقی که شاید اولین بار بود توی زندگیمون می افتاد. متین اومد دنبالم و رفتیم وشنای دوست داشتنی و ناهار رو اونجا زدیم. الان هم بعد از بیدار شدن از خواب و قبراق شدن با قهوه، رفتیم سراغ سوالهای دانشگاهها و تایپ پروپوزال متین و کلی کار دیگه. ضمنا از وقتی از رشت اومدیم، بعد از بیدار شدن یه 10-15 تایی بادوم زمینی آستانه می زنیم و یا علی از تو مدد، میریم سراغ کارها. 
دیشب وحید و احسان اومدند و چک سری دوم پول مدرک نظام رو بهم دادند. بعد مدت ها حرفی که تو کله ام گیر کرده بود رو زدم. دیشب بدجوری حالم بد بود و صبح هم با تاخیر رفتم اداره. جوری که هیچ چیزی برام نبود، ولی الان میزونم و فردا هم روز بسیار شلوغ و پرترافیکی دارم.
  • . خزعبلات .

دیشب قبل خواب خاطرات استاد علی معلم دامغانی در مورد سید عباس معارف رو میخوندم. جالب این بود که به اقتضای شغل مادر در بیمارستان شیر و خورشید سمنان، مدتی در سمنان زندگی کردند. علی معلم می گفت هر توجهی که به بیدل شده از برکت معارف هست و بس. آخرش نوشته بود که ایشون هیچ وقت تاهل اختیار نکرد ولی در اواخر دل به دختری افغان بسته بود که با مرگ معارف اون هم به انجامی نرسید. 

یکی از دوستانم توی اینستاگرام شعری ازش نوشت که هفته گذشته و توی سفری که به رشت داشتیم همش ورد زبونم بود:

افسون هستی ما افسانه بود معارف

دلدار شیوه ای کرد، پنداشتیم که هستیم

  • . خزعبلات .

 اومدیم رشت. توی اتاق دراز کشیدم. هوای سردی هم از شیشه ها رد میشه و قشنگ حس میشه. عصر مراسم سالگرد خاله متینه. 

تموم مسیر اومدن دلم میخواست بزنم بزرگراه آزادگان و تموم مسیر تهران کرج رو با بمب اتم نابود کنم که انقدر ترافیک داره و فارغ التحصیل ها و اساتید ترافیک ما علی الخصوص جناب دکتر چرا کاری نمیکنن. خروجی اینا توی همچین جاهایی باید مشخص بشه.

متین از خود تهران تا رشت نشست پشت فرمون. انقدر تند اومد که به قرارش با افسانه خانم برسه. شب عجب شامی زدیم با سیر و ترب و برگ ترب و ماست چکیده و ...

  • . خزعبلات .

آلبوم چاووش 7 (محمدرضا لطفی - شهرام ناظری)

قطعه عاشقان سرمست

اجرای سال 1358

از زمان 3:24 تا 4:42 - شهرام ناظری آوازی میخونه که حداقل من یکی با تموم پوست و گوشت و خونم دریافتش میکنم.

  • . خزعبلات .

امشب شب سالگرد تولد بابا بود و به همین مناسبت علی کباب گرفت و شام پایین بودیم. بابا رفت توی دهه ششم زندگی و وارد شصت سالگی شد. همین جوری مفتی مفتی عمر میره و هممون داریم پیرتر میشیم یا بهتر بگم جوونیمون رو ترک میکنیم.

من به کارم عجیب علاقه دارم و این موهبت بزرگیه. امروز یهو یاد یه نکته ای افتادم. هممون به یه سری مکان ها حس عجیبی داریم و در و دیوارش و رنگ و بوی اونجا، حتی وسایلش برامون حس نوستالژی و بار خاطرات دارند. مثلا یادمه بچه که بودم و میرفتم اتاق بابا توی اداره. همه المانهاش رو به خاطر دارم و تک تکشون برام خاطره دارند. ماشین حساب بابا که رول کاغذی داشت یا مثلا نمکدون بابا. میز بابا که یه درب فلزی داشت. هم اتاقی های بابا، سوراخ کن و کاتر و ...کلی چیزه دیگه. امروز یهویی به وسایل اتاق و کلا فضای کاری خودمون نگاه کردم. دیدم همه اینا یه روزی اگه عمری باشند همشون برام خاطره اند و احتمالا برای خیلی های دیگه اگه از این فضا یاد بشه. 
ما نمی فهمیم چه جور یهو از واقعیت به نوستالژی می رسیم. یه مرز نامریی ملموس ولی همیشه گمشده. مثل مرز تبدیل واقعیت و اسطوره. حس عجیبی بود. به بدبختی سعی کردم حس امروز رو بنویسم. نمی دونم می فهمید چی میگم یا نه.

پ.ن:
چاووش 7، قطعه عاشقان سرمست با آهنگسازی حماسی محمدرضا لطفی رو گوش میدم. نوستالژی محضه
  • . خزعبلات .

صدای خر خر ش میاد

تا کی میتونم بیدار بمونم و با عشق گوش کنم؟ 

من ریکی ۱ رو زدم.

تا مستری کم مونده

  • . خزعبلات .

آلبوم غزل 2  (کیهان کلهر -شجاعت حسین خان-سواپان چات هوری)

قطعه پگاه (Dawn)
از زمان 9:40 تا 10:06
عین جامه درانه. جامه درانه موسیقی نه، واقعا جامه دریدن. شاید مصداق شعریش مصرع اول این شعر باشه:
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم      خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
میتونم بفهم ماجرا کم کن رو چطور با ساز فریاد زده. دمش گرم.
 
  • . خزعبلات .

صبح خوابم میومد. خیلی دلم میخواد اون چند دقیقه رو توصیف کنم و کتابها در موردش بنویسم. اول از خواب بیدار میشم و می فهمم که باید برم سر کار. بعد اینو مقایسه میکنم با حال خودم. می بینم خسته ام و اینجاست که جالب میشه. بعد حدود 25 ثانیه فکر میکنم برم یا نرم. ولی اگه بدونید توی این 25 ثانیه چه حجمی از اطلاعات توی مغزم پردازش میشه. اگه خروجی پردازش و کلنجار 25 ثانیه ای به اینجا برسه که حسش نیست و نباید برم سر کار، در دو پیامک به مسئول و مهرداد میگم که دیر میام. بعدش میرم به خواب ولی خوابی پراسترس که هر لحظه اش منتظر اینی که یکی زنگ بزنه مثل همین امروز که مسئول زنگ زد که مدیر کار داره و بیا. سریع حاضر شدم و رفتم سر کار. تا رسیدم کار شروع شد. روز خوب و شلوغ دیگه ای پشت سر گذاشته شد و کلی چیز دیگه دستگیرم شد. من واقعا خوشبختم و خوش شانس که دقیقا توی این سمت مشغول کارم. بی شک یکی از بزرگترین فرصتهای زندگیه که آرزوی کسیه که به علم علاقه داشته باشه.

القصه... کار تموم شد ولی فردا روز وحشتناک شلوغی رو دارم. تا رسیدم خونه ناهار رو با متین زدیم و بعد سریع لباس پوشیدیم برای مراسم جشن تولد کودکان سرطانی که متین بواسطه ی یکی از شاگرداش دعوت شده بود. جشن تولد 10 تا کودک سرطانی که البته قرار بود 12 تا باشن و دو تاشون تا رسیدن به مراسم فوت شدند.

بعد هم رفتیم دندونپزشکی و عکس OPG و خرید دارو و اومدن به خونه و دیدن بابا و مامان و الان اومدیم بالا. احتمالا درگیر کارهای فردا بشم. از الان خوشحالم هفته بعد سفر در پیش داریم. 

  • . خزعبلات .

روز خوب و شلوغی بود. شلوغ بودن روزهام که شده یه چیز طبیعی، ولی مهم خوب بودن و خوب گذشتن روزه. درگیر گزارش کیفیت توان فیدر مرموز معروف بودم و بعد هم رفتم آزمایشگاه. بچه ها مشغول کار و منم با تموم تمرکز روی گزارش کیفیت توان. بعد اومدن به اتاق با رضا مشغول ویرایش دستورالعمل ها شدیم. بعد اومدم خونه و بعد خوردن ناهار با متین بودم و من خوابیدم و او رفت بیرون. متین خیلی حالش خوب شده و این خوب شدن عجیب روی زندگیمون اثر گذاشته. دیروز که بابام زد منو بیدار کرد و امروز هم مادر متین. بعد بیدار شدن نشستم فیلم "ایستگاه متروک" رو دیدم و یک سومش رو دیدم که متین اومد و خاموشش کردم.

بعد زدیم بیرون و کلی خرید کردیم و اومدیم خونه. الان هم در حین گوش دادن به روی دوم آلبوم "آن و آن" (بیات اصفهان) که یقین دارم به این بشر وحی شده، مشغول نوشتنم. یه مدتیه حس نوشتنم اومده. گفتم، متین که خوب شده همه چی داره خوب میشه. کتاب "شکاریم یک سر همه پیش مرگ" رو هم شروع کردم و جسته و گریخته بهش نگاهی میندازم. شاهرخ مسکوب انگار خود منه. دغدغه ها و بیقراری هاش رو خوب میفهمم. از یه جایی اومد توی زندگیم و شد مرشد و راهنمای من که برام سراسر احترام داره. روحش شاد.

راستی دیروز و امروز اسم دو تا آدم جدید شنیدم که قبلا بهشون برنخورده بودم. دکتر جلال ستاری اسطوره شناس که اتفاقا همشهری متین هست و دکتر یوسف اسحاق پور که توی کتاب "شکاریم..." اسمش اومده بود و از دوستان نزدیک مسکوب بوده. این بیقراری برای دونستن منو داره دیوونه میکنه. وقت هم کم دارم ولی از تموم فرصت ها برای مطالعه استفاده میکنم. برق رو دوست دارم ولی همیشه عشق دوم بوده. هوش حواسم همیشه به تاریخ و ادبیات بوده و بس.

  • . خزعبلات .

دیشب وحید (اسم دوستمه، خودم نیستم. اشتباه نفرمایید) زنگ زد به موبایلم. متین جواب داد و دعوتمون کرد به کافه ای توی اسکان. او و احسان بودند و من و متین. رفتیم و چقدر خوش گذشت. بعد مدت ها حرف جدی زدیم. خسته شدم از بس هر جا رفتیم و هر کی میومد خونمون یه سری جفنگیات و خزعبلات تحویل همدیگه می دادیم. برای بار دوم قهوه یونانی زدم (همونی که اولیش رو توی کافه کندوک بسطام زدیم). حرف زدیم و حرف زدیم و از زندگیمون گفتیم. همین حرفها و همین افکار مرا آرزوست.

الانم بعداز ظهر جمعه و بوی زرشک پلو به همراه بوی دود عودی که نیم ساعتی میشه تموم شده تموم خونه رو پر کرده و پکیجی که خاموشه و پنجره پذیرایی کاملا باز و بوی بارونی که اومد و قطع شده و سرمای دلچسبی که توی خونست. برم یه چای بزنم...

  • . خزعبلات .
چند روز خوب و پرکار توی اداره داشتم. کارها خوب پیش رفت. جلسه دیروز هم که دبیریش با من بود خوب سپری شد. فقط خبر فوت همکلاسی دوران لیسانس بدجوری روی من اثر گذاشت (م.ب). دیروز بعد مدت ها مشخص شد پنجشنبه با من کاری ندارند و میتونم راحت خونه باشم. دیشب امین مهمون ما بود و چون متین پیشنهاد داده بود بندری درست کنیم برای شام، بعد اومدن امین با هم رفتیم برای خرید وسایلش. شام خوردیم و کلی حرف زدیم. امروز هم تا ساعت 11:30 خوابیدم. بعدش متین رفت دانشگاه و منم بندری مونده دیشب رو به سان گرگ گرسنه دریدم. بعد هم مرتب کردن خونه و بعد رسید به دیدن فیلم "همه جای ایران سرای من است" اثر پرویز کیمیاوی. از اون فیلم هایی شد که رفت توی گنجینه ذهنیم. فضای دوست داشتنی گذشته، کاروانسرا، رنگ زرد کویر، نام شاعران قدیم ایران و موسیقی حسین علیزاده و ذهن عجیب و درگیر پرویز کیمیاوی. 
  • . خزعبلات .
پنج شنبه بعد از اضافه کاری ای که قرار نبود انقدر طولانی بشه، اومدم خونه و خوابیدم. بعد بیدار شدن متین گیر داد حوصله اش سر رفت و یه جایی بریم. منم هر جا رو گفتم یا اون حس و حالشو نداشت یا من. بالاخره یهویی گفت بریم تهران. منم درجا گفتم هر کی نیاد و سریع زنگ زد به پریسا و کاسه کوزه رو جمع کردیم و رفتیم سمت تهران. مثل همیشه شام رو جوجه طلایی نزدیک پاکدشت زدیم که هر بار بهتر از دفعه قبل.
رسیدیم نواب و به کمک اپ نشان که دستمون رو گرفت و ما رو رسوند به خونه پریسا. شانس آوردیم و جای پارک هم گیر آوردیم. حدود ساعت 2 نصفه شب خوابیدیم اما اون دو تا نمی دونم کی خوابیدند. 
صبح ساعت حدود 11.30 بیدار شدیم و بعد خوردن صبحونه رفتیم پاساژ پروانه و بعد هم کافه نادری و دیدن خیابون سی تیر و کلی جای دیدنی دیگه. ناهار رو توی همون خیابون قشنگ سی تیر روبروی ساختمون سابق کتابخونه ملی خوردیم. بعد هم پیاده خیابان فردوسی رو اومدیم بالا و رسیدیم چهارراه استانبول و دیدیم ای دل غافل که دوستان پلیس ما رو 50 تومن جریمه کردند. سریع دایورت کردم و راه افتادیم سمت خونه پریسا و بعد استراحتی کوتاه و جابجا کردن تخت و کمدش، حرکت کردیم سمت خونه و این بار هم مثل دفعات قبل باز هم افتخارآفرینی کردیم و یه مبل قابل انعطاف رو جوری آوردیم سمنان که خودمم مونده بودم. اون جورش هم این جوری بود که من آینه عقب رو نداشتم و با دو تا آینه کنارم رانندگی کردم و سندی دیگر بر افتخارات رانندگی با 206 عزیزمون به جا گذاشتم.
الان هم خونه ایم و محسن نامجو داره آواز میخونه و متین شدید درگیر کار خیاطیست و البته در بکِ ذهن به طرزی غریب و جانکاه به خرید کفش فکر میکنه. والسلام
  • . خزعبلات .

دیروز حدود ساعت 11 صبح رفتیم سمت گرگان. هوا ابری و بارونی و جاده آزادشهر هم مه آلود. واقعا جاده داغونی بود و نیاز به رسیدگی فوری و اساسی داره. کارمون که توی گرگان تموم شد، رفتیم یه شام خوب توی رستوران زیبایی به اسم آلتون خوردیم و بعد حرکت به سمت سمنان. به بدبختی به شاهرود رسیدیم. یه جا بود که نیم متری خودم رو هم به زور می دیدم. امروز توی اداره وقتی به لحظات رانندگی دیشب و پیچ و خم های زیاد و دست اندازها و چاله چوله های جاده فکر می کردم، بدجوری ترسیده بودم. همش به فکر علی بودم که با چه دلی از این جاده رد میشه. 
رسیدیم بسطام، به متین گفتم بریم زیارت جناب بایزید و خوشم اومد که پایه بود. یه دوری زدیم و برگشتیم که بیفتیم توی جاده که متین گفت دوباره برگردیم و از ماشین پیاده شیم و یه چرخ کوچیکی دور محوطه بزنیم. پیاده شدیم و توی یه هوای نه خیلی سرد پاییز و توی جایی که هیشکی نبود، رفتیم به دیدار جناب بایزید. بعد رفتیم توی یه کافه و دو تا قهوه یونانی زدیم و برگشتیم سمت سمنان. من که از قهوه خوشم نمیاد، چقدر با شیرقهوه حال کردم. سرحال شدیم و با حال خیلی خوب به سمت سمنان برگشتیم. حدود ساعت 2:30 بامداد رسیدیم و تا بخوابم شد ساعت 3:15. ساعت 5:15 بیدار شدم و رفتم مثل دیوونه ها یه دنت شیرطالبی زدم توی خواب و بیداری و دوباره رفتم توی تخت و ساعت 8 صبح به دریوزگی خودم رو رسوندم اداره. عجیب سفر تصویری ای شد. مطمئنم از اون معدود تصاویریه که هیچ وقت پاک نمیشه.
ضمنا توی کافه کتاب "حاجی واشنگتن" رو دیدم که اسکندر دلدم نوشته بود و جمال زاده مقدمه ای بهش نوشته بود. تا حالا این کتاب رو ندیده بودم.
  • . خزعبلات .

سفری که از جهارشنبه عصر حدود ساعت ۱۶.۴۵ آغاز شده بود، ساعت ۲۰.۳۰ امشب به پایان رسید. متین یزد رو ندیده بود و خوشحالم که رفتیم و یزد رو دید. خودم سال ۸۷ اولین بار با دوستام رفته بودم. این دفعه باغ دولت آباد و هتل مشیرالممالک رو که قبلا ندیده بودم، دیدم.

یه شب خونه عموی آرمین بودیم که شبی موندگار شد. از جاده جندق برگشتیم. خیلی جاها رو ندیدیم، ولی بدک نبود. امان از آراد که چقدر بچه تو دل بروییه.

تا رسیدیم دوش گرفتیم و شام و پایین بودیم. خسته و مونده جفتمون روی تخت و متین داره سریال می بینه. 

  • . خزعبلات .

یکشنبه ای که گذشت متین از سفر گنبد برگشت. با دستانی پر از پارچه. 

پریشب برای اولین بار تصویر همسر شاهرخ مسکوب رو توی کتاب حدیث نفس حسن کامشاد دیدم و دیشب نام خانوادگیشو توی همون کتاب. کتاب جالبیه و قلم خوبی هم داره. کلا کتابهای بیوگرافی و خصوصا اتوبیوگرافی حرف نداره.

دیروز اتفاقی دیدم توی سایت آمازون، آلبوم راپسودی های ایرانی رو گذاشته. شب که رسیدم خونه به عارف توی آمریکا پیام دادم و برام دانلودش کرد.

چه ذوقی کردم و همون شب چند تا قسمتشو گوش دادم.

فردا انشاالله عازم یزد هستیم با آرمین و زهره. خدا رو شکر اوضاع بر وفق مراد. دیشب علی رو از ایستگاه راه آهن آوردم که از مشهد و سفر کاریش بر می گشت. بیماری پشت سر مامان هم چیز خاصی نبود خدا رو شکر. متین داره توی آشپزخونه قیمه پلو درست میکنه که بوش همه جا پیچیده. 

  • . خزعبلات .

شدم.

اینجا چرا دیگه خونه ی من نیست؟

  • . خزعبلات .

چند شب پیش بود که با متین رفتیم شهمیرزاد. فکر کنم پنج شنبه شب بود. توی ماشین حرف شد و رسیدیم به این بیت حافظ:

عشقت رسد به فریاد، گر خود به سان حافظ                        قرآن زبر بخوانی بر چارده روایت

بعد متین گفت معنیش کن و منم گفتم عشقت رسد به فریاد یعنی به جایی میرسی که عشقت به فریاد تبدیل میشه و متین گفت عشقت رسد به فریاد یعنی عشق به دادت میرسه. تفاوت برداشت چقدر زیاد بود. جادوی کلام حافظ همینه.

  • . خزعبلات .
دیشب مهندس د.گ و همسر و پسرشون شایان مهمون ما بودند. امین هم اومد. همش حرف موسیقی بود. شایان سنتور زد و امین هم سه تار و خانم مهندس هم آواز. شب خوبی بود و تا حدود ساعت دو و نیم خونمون بودند. بعد رفتنشون متین از دختر دایی مهندس که باهاشون اومده بود و گفت و اتفاقاتی که رفتند توی اتاق پشتی و حرفایی که زدند. بعد رفتن مهندس و خونواده سه نفری با متین و امین مبهوت اتفاقاتی بودیم که متین روایت می کرد. شب عجیبی بود. انگار بعد 33 سال زندگی، دنیا و عالم و مافیها یه روی دیگه خودش رو با ما نشون داد. رویی که شاید میدونستیم ولی باز یه قدم به یقین این وهم نزدیک تر شدیم. هنوز مبهوتم.
  • . خزعبلات .

چهار اردی بهشت ۹۳، رفته بودم تهران برای کنسرت داریوش طلایی. اون شب نزدیک بود دیر برسم تالار وحدت ولی شانس آوردم کنسرت با تاخیر شروع شد. بخش اول سه تار زد توی راست پنجگاه و شب دوم تار زد توی نوا. بخش اول انقدر عالی و دلنشین بود که آدم دلش نمیخواست تموم شه. آخر بخش اول یادم اومد کاش با موبایلم ضبطش میکردم. گذشت تا اینکه چند شب قبل کانال تلگرام داریوش طلایی بخشی از کنسرت اون شب رو گذاشت. با اشتیاق بازش کردم و خداخدا میکردم بخش اول باشه که خوشبختانه بود. 

من توی این سالیان دراز که موسیقی ایرانی گوش دادم، دفعات معدودی حس کردم یه نغمه دقیقا از زمان های بسیار دور اومده. یکی از اونا همین سه تار نوازی طلایی بود. دو سه دقیقه اولش انگار یه موجودیه که هزاران سال عمر داره و داره بات حرف میزنه. بعد مدتها یه چیزی شنیدم که به دلم نشست. الانم اوی رختخواب دارم با پلیر بلوتوثیمون گوشش میدم. حالمو عجیب خوب میکنه. 
  • . خزعبلات .

آراد بعد مدتها اومد خونمون. یه آراد دیگه شده. شیطون و زرنگ تر شده بود. باید پشت سرش راه میرفتی که چیزی رو نشکونه یا خطری برای خودش ایجاد نکنه. آرمین وسایل شام رو آورده بود و دورهمی ساندویچ خوردیم. وحید بعد مدتها زنگ زد. قرار بود با احسان بیاد خونمون که بخاطر اومدن آرمین انداختم فردا. مهندس د.گ هم زنگید و قرار شد در اسرع وقت همدیگرو ببینیم و گفت چقدر شایان مشتاق بیاد خونمون. اگه بشه با مهندس سه تار رو پیش امین شروع کنیم. 

  • . خزعبلات .
از سر کار که اومدم ماشین رو دادم متین و او و مامانم رفتند ورزش. هنوز نیومدن. منم نخوابیدم و یهویی یاد لطفی افتادم و "عشق داند" رو گوش دادم. سرم توی اداره هر روز شلوغ تر میشه، ولی برای منی که اول کارمه مبارکه و خودم خیلی خوشحالم. دقیقا جایی افتادم که باید می افتادم. برق رو دوست دارم و داره جوری میشه که از عشق دوم داره به عشق اول تبدیل میشه، اگه اغراق نباشه. 
راستی امروز بعد مدت ها وقت شدم برم نماز. آخوند اداره نمازش رو با لحن سه گاه میخوند. 
  • . خزعبلات .

امروز مهمون های رشت رفتند. تا ساعت ۶ عصر مشغول مرتب کردن خونه بودیم. بعد روی تخت دراز کشیده بودیم که کلیپی که مهندس د.گ از کنسرت مرحوم فریدون پوررضا فرستاده بود رو دیدیم. جادوی صدای پوررضا ما رو برد. بعد متین کلیپ کاغذنویس رو پیدا کرد و به بدبختی از فیسبوک دانلودش کردیم. گوش دادیم و بغض کردیم و رفتیم توی فکر. به متین گفتم انگار رودکی و چنگش الگویی تکرارپذیره مثل تمام پدیده های دیگه که هیچ وقت به یک زمان و یک مکان و یک فرد یا یه سری افراد ختم نمیشه. من که اهل گیلان نیستم، دلم برای گیلان رفت با صدای پوررضا. به متین گفتم آدمایی مثل پوررضا یا شیون فومنی که شاعر ترانه کاغذنویس هست، مثل پدر استاد علی اکبر مرادی یا پدر آیت الله بهجت که دیشب فهمیدم شعر "مکن ای صبح طلوع" مال ایشونه، با کائنات انگار بی واسطه شدند و به وحدت رسیدند که کلامشون انقدر گیراست. روح پوررضای بزرگ و شیون فومنی شاد. عجیب آهنگی بود این کاغذ نویس.

  • . خزعبلات .

چند شب پیش برق رفته بود و زمان بی برقی هم طولانی شد. متین شمع روشن کرد و روی مبل نشستیم و منم چند تا آهنگ داریوش دانلود کردم و گوش دادیم. آهنگ "دستای تو" منو به فکر فرو برد. همه چی مرتب، ترانه و آهنگ و تنظیم و صدای جادویی داریوش. موندم الان کی رو داریم معرفی کنیم بگیم مثلا یک هزارم داریوش صدا و هنر و اقبال و هر چی فکر کنید داره. والله یک یک میلیونیم هم بگم نداریم. داغانیم. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیشب ساعت 4 صبح خوابیدم. با کبیر و همسرش و متین حرف می زدیم، از اون حرفایی که شاید دیگه نشه این حرفا رو زد. دیشب شده بودیم یه خونواده واحد که در مقابل یه تهدید خارجی تموم انرژیش رو جمع میکنه. به هر زوری بود رفتم سر کار. مثل گذشته از کارها عقب بودیم و هر چی می دویدیم کارها تمومی نداشت. فردا ساعت 12 با مدیر جلسه داریم. سه ماهه نامه اومده و هنوز وقت نشده بهش برسیم. البته خدایی خیلی هم وقت گیره. کبیر و همسر امروز ناهار مهمون بابای من بودند و ساعت سه و نیم هم از پیش ما رفتند. دلم براشون خیلی تنگ شده. سفرشون بی خطر.

  • . خزعبلات .
سه روزه از کار دورم و خیالمم پرواز دادم که هیچ جوری سمت کار و مسئولیت هام نره. واقعا ریلکس شدم. کبیر و همسر دارند مستند ابوئیست رو می بینند که قبلا خودم خریده بودم و تماشا کرده بودم. همه چی خوبه. باز فردا کار و تلاش شروع میشه. روزهای خوبی بود. یادم رفتم بگم، روز چهارشنبه درگیر قربونی و پخشش بودم با همسر کبیر. قدر لحظات رو میدونم که بعدا پشیمون نشم.
  • . خزعبلات .
متین جان خودت میدونی چقدر شلوغیم، ولی باشه بازم تموم زورم رو جمع میکنم و وقت خالی میکنم و میام.
خب باید بگم که امروز هم مثل روزای گذشته شلوغ بود. امروز کبیر از رشت اومد. ظهر کوبیده خریدم و با کبیر و همسرش و متین زدیم. عصر خواب کوچیک و بعد هم رفتیم بازار که طلافروشی ها بسته بود و متین و مادرش دپرس شدند. عجب ماجرایی شد ماجرای تعویض لوله جاروبرقی. لعنت به یه بوم و دو هوا و هزار جور قیمت. الان کبیر اتاق پشت خوابیده و من با لپ و مامان متین هم خندوانه می بینه و متین هم پای موبایل.
امروز زادروز حسین علیزاده بود. عمرش دراز.
  • . خزعبلات .

چرا دیگه اینجا نیستیم؟

  • . خزعبلات .

چهارشنبه اومدیم رشت و فردا هم انشاالله عازمیم. البته به این دفعه به همراه مهسا و مامان. الان متین و مامان رفتند به گربه های پارک غذا بدن. منم روی کاناپه قهوه ای اتاق مجردی متین لش کردم و دارم راپسودی ایرانی امین الله حسین رو گوش میدم. اول صبحی تا بیدار شدم دستم رفت سمت موبایل و خبر فوت عزت الله انتظامی رو شنیدم. کبیر هم رفته بیرون. دو روزه دارم با دستگاه کیفیت توان ور میرم که بتونم باهاش ارتباط بگیرم که راه بده نیست که نیست. دیروز به اتفاق عظیم رفتیم و اگزوز ماشین رو درست کردم و 210 تومن پیاده شدم. عظیم تارش رو آورده بود و تمبک مهسا و توی اتاق کنسرت چهار نفره راه انداختیم. مهسا دف زد و متین هم میخوند. رشت خود بهشته واقعا.

ضمنا یه چیز جالب. هر دفعه که میاییم رشت، کبیر یه کتاب تازه معرفی میکنه، اونم به صورت اتفاقی. یعنی اینکه شروع میکنه به حرف زدن و بین حرفهاش یهو یاد چیزی میفته و یه کتاب از کتابخونش میاره بیرون و معرفی میکنه. کتاب این بار هم به دلیل مرگ "لئونارد لویزن" که موضوع حرف ما بود، "فراسوی ایمان و کفر: شیخ محمود شبستری" شد و حالا شده فتح بابی مثل همیشه برای موندن توی صندوقچه ذهن و انشاالله برای مطالعات بعدی. الان مامان از پارک اومده و گفت متین پیش گربه ها مونده. 

  • . خزعبلات .

دیروز متین کاپ جام جهانی برام خرید به عنوان هدیه سالگرد ازدواج رشت. توی آسمونام. همش بهش نگاه میکنم. یاد تموم بچگیم که دلم میخواست یکی از روش داشته باشم.

  • . خزعبلات .

عارفه مادر اومده. سه شنبه عصر رفتیم دنبالش به تهران. فردا هم قراره بره. دلم تنگ میشه براش.

  • . خزعبلات .

از عزیزان که فرح من براشون مهمه.

اسم عمه ش مرضیه س.

با گریه میگیره.

  • . خزعبلات .

به یه فمیلی من بازنشسته تبدیل شده

کمترین تحرکی

کمترین نشاطی

برای من که تو غربتم و با خروار خروار آرزوی دست نیافتنی ، تف و لعن میفرستم به شرایط جامعه کنونی، سرپا نگهداشتن خودم بار اضافه س، فک کن کنار خودت یه معلول ذهنی جسمی هم داشته باشی.

تو رو به شرفتون قسم زیر این پست واسش کامنت بذارید.

کوچکترین نظر یا حتی فحش شما بهش، میتونه برام مفرح باشه.

دمتون گرم.

  • . خزعبلات .

که به من چشمک زد دعوای ناموسی کرد.

عاقا چقد مزه داشت.

حااااااااالی داد.

  • . خزعبلات .

همدان زنگید و همت رفت کشیک

تو اینستا دیدم یه دختر که قبلا میشناختمش کچلیده و سرطان و این حرفا

خاتون لایکیده بود

ازش پرسیدم موضوع رو

اسکول موضوع رو ندونسته لایک میکنه

بعد دوتایی رفتیم ۹۰۰تا کامنت خوندیم و فهمیدیم جدا شدند و الخ

راستش من واقعا رب النوع رشتی بیغیرتم

یاد خزعبلات سابق افتادم

دست لاک زده ی سحر

چشم چپش که عکس پروفایل بود

من کلا با گذشته حالم بهتره

گفتم خاتون میشناختیش؟؟؟؟

نمیشناخت.

منم آستین بالا زدم سرچ و کوفت و غیره ، تا روزی که خواهرش رفت بیمارستان رو پیدا کردم.

باقی سرنوشتش چی شده؟

تو این وانفسا که وبلاگ قدیمی زنده شد، لیلی کیه؟ وحید گرمساره.منتظرم بیاد تعریف کنه.

دنیا خیلی عجیبه.

من چرا خسادت ندارم الان؟

دوست پسر من الان کجاست؟  تهران داره چیکار میکنه؟ ایلوستریت ؟افتر افکت ؟ کالیگرافی؟ 



هر کدوم از ما چقدر آبستن خاطراتیم.چقدر فکر میکنیم خودمونیم.

الان داره اسمها یادم میاد.

سما

پیسکو هم قبیله ای

سرهنگ 

هیژده

اشک سرما


  • . خزعبلات .

مشخص شد.عفونت کلیه ی من و درد شدید هفته ی گذشته و همزمان تخمک گذاری، و گرما و عدم تحرک دست ب دست هم دادند و یکی از دردناکترین روزهام سپری شد.هنوز درد دارم ولی عین میخ صاف صاف راه میرم و به روم نمیارم.

بد روزگاریه.

حالا نمیدونم اینجا بنویسم یانه.

  • . خزعبلات .

ماه رمضون تموم میشه و جام جهانی شروع میشه. چه حالی بکنیم ما... اما اوضاع روحی خوب نیست، نه من که فکر کنم خیلی های دیگه. برهه عجیبی شده، سرعت افتادن به ورطه ای که قبلاها توی خیال بود، خیلی زیاد شده و خیال داره به واقعیت تبدیل میشه ولی خدا کنه نشه. الان متین کلیپی از یه ملعونِ جاهل مغروف که سردسته جُهاله برام پخش کرد. هیچ حرقی ندارم، یاد این بیت فردوسی افتادم که همه حرف رو زده:

نهان گشت آیین فرزانگان، پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند، نهان راستی، آشکارا گزند
  • . خزعبلات .

ما را نمود

  • . خزعبلات .
اگه اداره گل دقیقه 118 پشت محوطه نزنه، انشاالله فردا عازم رشت هستیم. متین مشغول جمع کردن وسایل توی چمدونه. امشب با امیر بنگاهی و وحید در مورد سرمایه گذاری حرف زدیم. مدتها بود که وحید رو ندیده بودم. امروز اداره کلی چیز تاره یاد گرفتم. از سید جواد و کریم. تا آخرین لحظه با انرژی تمام کار کردم، با اینکه شب قبل 4 صبح خوابیده بودم، ولی رسیدم خونه حدود ساعت 5 رفتم به کما تا اذان. ذوق دارم برای رفتن به رشت. شعف عجیب درونی. شاید شرطی شدم، اونم به خاطر خاطرات خوبی که توی اولین سفرهام به رشت ساخته شده که قطعا درصد زیادیش از آن کبیره. کبیر رو دوست دارم و برام بسیار قابل احترامه. سرش سلامت و عمرش دراز که تا سالهای سال باهاش هم نفسی کنیم. آمین.
  • . خزعبلات .

زندگی شلوغ شده. شدم مثل اسب عصاری که هر چی میچرخم به جایی نمیرسم. به موازات به خیلی چیزها فکر میکنم. کارهای عبثی که توی شرکت انجام میدیم، ناامیدی مفط جامعه، برنامه گذاشتن های همیشگی توی تعطیلات و احتمال کنسل شدن سفر رشت. میگذرونیم فعلا تا چه گیش آید. توی همه این شرایط چند روزیست که به قول مسکوب به زبان همدلی با متین حرف میزنم و اوقات میگذرد. شکر. دوستان رو مدت زیادیست ندیدم. وحید و امین از همه بیشتر توی صف دیدن هستن و امیر هم که انگار گرت شده توی یه سیاهچال و همین طور داره محو میشه. واقعا از دست رفتست.

  • . خزعبلات .

پایه ی زندگیمون قوی تر شده که زیاد نمیاییم اینجا

یا اینکه حرفامون رو راحت تر بهمدیگه میگیم

یا اوضاع اونقد بیریخته که دل و دماغ واسه نوشتن نمیمونه

همه اینها ب کنار

چقدر زندگی دهه ی سی فرق داره با باقی عمر

چقد مسایلم عوض شده

همت آی لاو یو بدددددددان زبان که تو دانی

  • . خزعبلات .