پریشب مشاجره و دعوای بدی شد که کاش نمیشد. نوشتم برای اینکه یادم بمونه چطور توی آنی و کمتر از آنی، چطور یهو همه چی خراب میشه. فرداش که از سر کار اومدم، جفتمون داشتیم از خنده می ترکیدیم و با هم آشتی کردیم.
- ۰ نظر
- ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۸
پریشب مشاجره و دعوای بدی شد که کاش نمیشد. نوشتم برای اینکه یادم بمونه چطور توی آنی و کمتر از آنی، چطور یهو همه چی خراب میشه. فرداش که از سر کار اومدم، جفتمون داشتیم از خنده می ترکیدیم و با هم آشتی کردیم.
امروز رییس اومد و گفت از هفته بعد باید برم توی یه جای دیگه. توی همون معاونت و توی همون دفتر هستم، ولی یه رسته دیگه. راستش ناراحت شدم. جایی که هستم رو خیلی دوست دارم ولی با یاسر که حرف زدم، گفتیم الخیر فی ماوقع. تازه توی جایی که بودم جا افتاده بودم که این تغییر پیش اومد. هنوز گنگم و باورم نمیشه چنین اتفاقی داره می افته. تا چه شود.
چند روز پیش داشتم مطلبی درباره محمود استادمحمد (یکی از بازیگران شهر قصه بیژن مفید) میخوندم که فهمیدم ایشون همسر آهو خردمند بودند و ترانه آهوی پر کرشمه مارتیک، شعرش مال استادمحمده و درباره خانم خردمند گفتند و مارتیک هم چقدر خوب اونو خونده. آدم شان نزول چیزها رو که می فهمه بهتر و بیشتر لذت میبره. ضمنا صدای مارتیک خیــــــــــــــــــــلی خوبه. میخوام برم توی نخ کارهاش.
فردا برای تحویل یکی از دستگاههایی که باتریش معیوب شده، دارم میرم تهران. در شرایطی که متین بکوب مشغول درس خوندنه، بهترین فرصت برای اضافه کار و انجام کارهای عقب مونده منه. امروز هم اصلا حس اداره رفتن نبود و تا ساعت 9:30 خوابیدم و بعد رفتم اداره. همه چی خوبه خدا رو شکر. ناهار هم عدسی داشتیم و با سنگک و پیاز و خیارشور زدیم به بدن. دیروز فایل تصویری درس مدار دانشگاه تهران که دکتر جلیل راشد محصل درس میداد رو دیدم. محو درس دادنش شدم. حالا ما رو بگو کی به ما مدار درس داد، یه اسکل بیمار بی سواد. واقعا آدم یا درس نخونه یا میخونه یه دانشگاه درست درس بخونه.
برای کار متین و میترا، یکی از ساختمون های بابای طاهر رو اجاره کردیم. کارهای سرامیک و رنگ آمیزیش انجام شد و امروز هم یکی اومده بود برای تمیزی و لکه برداری کل دفتر. حدود ساعت 20:30 کارش تموم شد و دفتر آماده شده برای چیدن وسایل و شروع کار. دیروز هم مودم و اینترنت برای دفتر گرفتم. انشاالله بچه ها موفق باشند و کسب و کار خوبی شروع کنند.
امروز کشیک بودم. صبح به سختی (البته نه مثل قدیما) از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و کلوچه و شربت لیمو خوردم و با ماشین رفتم اداره. هماهنگی ها رو برای کارها انجام دادم و با راننده رفتیم به طرف گرمسار و تموم کارم هم عکاسی بود از یه سری تجهیزات. کارها خوب انجام شد و ساعت 14 خونه بودم. ناهار رو با متین خوردم که سبزی پلو و تن ماهی داشتیم. متین مشغول درس و منم مشغول کارهای خودم هستم. توی ماشین آلبوم در خیال شجریان رو گوش دادیم و عجیب اینکه دیروز هم یاسر توی اتاقش، در خیال رو پخش کرده بود.
دیشب شام خونه علی و سعیده بودیم و قورمه سبزی داشتند و قورمه سبزی حقی بود. تا دیروقت خونشون بودیم.
عارف، یه داداش داره بزرگتر از خودش به نام علی. دیشب یه آهنگی از مظهر خالقی گذاشته بود که آهنگش همون آهنگ مسافر مژگان شجریان بود که یه مدت مدید من ومتین توی نخش بودیم و آهنگش برای حسن یوسف زمانی هست. از این علی آقا یه چیز دیگه هم دستگیرم شد که آدرس خونه نصرت رحمانی توی رشت بود.
یه ساعت پیش، بعد ده روز رسیدیم خونه. تا رسیدیم سری به بابا و مامان زدیم. علی هم اومد پایین و دیدیمش. بعد اومدیم بالا و چمدون ها رو باز کردیم و سوغاتی های خودمون رو گرفتیم و بردیم جاهای مخصوص خودشون قرار دادیم. استیکرها روی یخچال و مجسمه ها هم روی میز یادگار سفرها. الان هم دارم عکس ها رو از دوربین میریزم توی لپ تاپ. خسته ام...
ساعت پنج و ده دقیقه صبح پنجشنبه رسیدیم به فرودگاه امام و ساعت ۶ صبح به طرف رشت حرکت کردیم. رودبار خیلی شلوغ بود و ساعت ۱۱.۳۰ رسیدیم رشت. تمام دیروز به خواب گذشت. شام نخوردم و خوابیدم از بس حالم بد بود. امروز ناهار هم پلوکباب داشتیم، پلوکباب ترنگ طلایی و بعدش درجا خوابیدیم. این چند روزی هم که نبودیم بابا و مامان هم مریض شده بودند و داستانی شده بود. از پس فردا میریم برای شروع زندگی و فعالیت دوباره.
من موندم چرا توی هر دو تا هتل دهلی و هتل جیپور، موسیقی Kenny G پخش میشه. انگار موسیقی دیگه ای توی دنیا وجود نداره، ولی من عاشق ساکسیفون این بشرم.
الان در لابی هتل جیپور هستیم و منتظر تور برای رفتن به آگرا. وقت نمیشه ماجراهای سفر رو بنویسم، ولی توی دفتری یادداشت کردم تا بعدا بنویسم.
تیپ سفر رفتن من و متین هم از این سفر عوض شده و دیگه درگیر عکس و این مکان و اون مکان دیدن نیستیم. فقط لذت دیدن و جذب هر چیزی و سپردن به ذهن و تفکر.
تصمیم گرفتم در مورد هند و آیین هاش و کتابهای مرتبط باهاش بخونم خصوصا سه کتاب مقدس هندوها و کتاب ابوریحان بیرونی به نام تحقیق ماللهند و کتابهای داریوش شایگان. حتی علاقمند شدم بزنم توی کار فیلم هندی. متین که مطمئنم کلاهشو بندازی اینجا، دیگه برنگرده.
در حال خارج شدن از دهلی هستیم به سمت جیپور که این متن رو در موبایلم تایپ میکنم تا در اولین فرصتی که پیش اومد، بذارمش توی وبلاگ.
چهارشنبه ساعت ۱۲.۳۰ متین اومد اداره و با هم عرق نعناهایی که همکلاس سابق مهسا میخواست رو خریدیم و اومدیم خونه. ناهار خوردیم و دوش گرفتیم و با چمدون ها از خونه زدیم بیرون. باک بنزین رو پر کردیم و پرنده ها رو به عارف سپردیم و به طرف فرودگاه حرکت کردیم. خدا رو شکر تموم کارهای عقب مونده اداره رو رسیدم و حتی به رضا گفتم که بعد انشاالله بعد از اومدن از هند میریم به رشت و یاسر هم شد جانشین کشیک من.
تهران شلوغ بود و تا برسیم فرودگاه ساعت شده بود یه ربع به شش عصر. هزینه پارکینگ مسقف هم شبی بالای پنجاه تومن. همه چی ۴ برابر و دستمزد کمتر از ۱.۵ برابر. بگذریم...
خیلی سریع چک این شدیم و رمز چمدون هم که یامون رفته بود اتفافی پیدا شد.بعد هم رفتیم و سوار هواپیما شدیم. از بابا و مامان و علی و مامان متین خداحافظی کردیم و پرواز با یک ربع تاخیر شروع شد. پرواز ماهان بود و خیلی هم خوب بود. ساعت ۱۱ شب به وقت ایران (ساعت ۱ بامداد به وقت دهلی) به فرودگاه بین المللی ایندیرا گاندی دهلی رسیدم. فرآیند ورود و چک پاسپورت و ویزا خیلی طولانی شد. بعد از اتمام کارها با ترنسفر به هتلمون رسیدم که دقیقه ۹۰ از ایران تغییر کرده بود و شده بود LA Hotel. خود هتل تمیز و خوب ولی صبحانه اش بسیار محدود بود. حدود ساعت پنج صبح خوابیدیم و ساعت ده و نیم باید توی لابی می بودیم. سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. رفتیم برای صبحونه و بعد هم آقای رضوی با دو ساعت تاخیر اومد. بازدید از یه معبد هندو به اسم Laxmi Narayan BirlaMandir و یه معبد سیک ها به اسم Gurudwara Bangla Sahib داشتیم و شب رفتیم به Akshardahm که یه جای فوق العاده بود. هم نوساز و مدرن و هم استفاده از المان های سنتی. باغ زیبا، نمایش ها با عروسک های سخنگو و حرکت با قایق و مشاهده پیشرفت ها و تاریخچه هند و آخر از همه نمایش آب و آتش در آب نمای موزیکال با تصاویری که روی دیوار انداخته بودند. بعد رسیدیم خونه و فسنجون خوردیم. یه جا توقف داشتیم و نون خریدم و همون رو با فسنجون زدیم.
امروز اداره بودم و به کارهای عقب مونده اداره رسیدم. درگیری با پایین همچنان ادامه داره. از دیشب کتاب "همسایه ها" اثر "احمد محمود" رو شروع کردم. ماشاالله سرعت خوندم رفته بالا. در مورد هند باز هم مطالعه کردم. انشاالله هفته بعد این موقع در فرودگاه دهلی هستیم. متین هم مشغول خوندن هست به صورت جدی برای آزمون آخر آبان. تا ببینیم چی پیش میاد.
بالاخره بامداد هفتم مهر ساعت 1:45، کلیدر رو تموم کردم. عالی بود و دلم برای تموم شخصیت هاش تنگ میشه که ماهها باهاشون زندگی کردم و مهم تر از همه خان عمو که خود زوربای یونانی بود. باید یه سر سمت سبزوار و شمال خراسان برم.
تقریبا همه روزهای مهر رو ماموریت بودم و آشنایی با یه موجود عجیب به اسم مصطفی که کار تحویل پروژه به من رو انجام میده. آروم، صبور، دقیق، مودب و مهم تر از همه کتابخون و سر به تن بیارز. حرفمون از شعر شروع شد. براش شعر خوندم و او هم کم کم خودش رو رو کرد. حرف بادبادک باز کردم و در جا گفت : "حسن" و حس من تونجا دیدنی بود. بعد در مورد حسن کتاب بادبادک باز حرف زدیم. دیروز که بهش گفتم کلیدر رو تموم کردم و گفتم که میخواهم "همسایه ها"ی احمد محمود رو شروع کنم، گفت "خالد" و گفتم مگه خوندی و گفت آره. حرف کلیدر که شد از قیام افسران خراسان و وقایع آذربایجان و جنبش های کارگری که حرف زدم و کشید به کمونیسم، دیدم ادامه بحث رو پی گرفت. حرف کمونیسم زدیم، حرف مسکوب شد و وقایع مجارستان که مسکوب از حزب توده برید و کلی حرف دیگه. دلم میخواد فرصت بشه و بیاد سمنان و یه شب دعوتش کنم خونه و حرف بزنیم. موجود جالبیه. به قول متین از اون آدمیه که از میان ریگها، الماس در اومده.
هفته گذشته حرف و حدیثی هم با طبقه پایین پیش اومد که هنوز کش داره و امیدوارم تموم شه که هم من و هم متین و مطمئنا خودشون رو بدجوری فرسوده کرده.
کار متین و میترا شروع شده و شدیدا درگیر هستند. دیروز بعد از رسیدن از اداره به اتفاق متین به یه آژانس مسافرتی توی شهر رفتیم و برای تور هند ثبت نام کردیم. انشاالله 17 مهرماه راهی هند هستیم. امشب در مورد محل هتل ها و جاهای دیدنی و توصیه های مسافران دیگه و خیلی چیزای دیگه مطالعه کردم. انشاالله سفر خوبی باشه.
متین شب ها قبل از خواب مشغول مطالعه کتاب "گاه ناچیزی مرگ" نوشته محمدحسن علوان با ترجمه امیرحسین اللهیاری و چاپ انتشارات معظم مولی هست و حال خوشی داره و منم قبل از خواب مشغول کلیدر و ماجرای گل محمدها. اگه بشه امشب جلد 6 رو تموم کنم.
دلم میخواد یکی وقت بذاره، عمرشو بذاره و کلمه ای رو پیدا کنه یا کلمه ای اختراع کنه که چگال باشه، به این مفهوم که با بیشترین بازدهی، مقصود دل و خصوصا چیزهایی که به زبون نمیاد رو بیان کنه. زمان! امان از زمان که هر چی آتیش هست از گور همین زمان بلند میشه. انگار همه چیز با یه نخ نامرئی بسته به زمان هستند و زمان اونها رو به هر جا که بخواد میبره. نمیگم نامرد ولی یه طورایی نامرد هم هست. میره و میره و یهو بعد یه مدت پیداش میشه و میشه خوره روح آدم، خیلی وقتا هم میشه آرامش روح آدم، اما اکثر همون خوره هست که گفتم. هر چی به سنمون اضافه میشه یعنی زمان بهمون میگذره، اون نخ های نامریی که ما رو به دنیا و مافیها وصل میکنه بیشتر و بیشتر میشه و هر باری، گاه و بی گاه، یکی از اون نخ ها که دست زمان هست، آدم رو به سویی می کشه و امان از اینکه از نوع خوره طورش باشه، روح و روان آدم رو میخراشه و شیره جون آدم رو میمکه. اونی که راهش رو پیدا کنه که چه جور با زمان مدارا کنه و یا باهاش سرشاخ نشه، کلاهش رو باید بندازه بالا، کاش چنین شویم، چنین باد!
جلد چهارم هم تموم شد و مشتاقانه منتظرم تا مجلد پنجم رو هم پی بگیرم. خیلی رمان خوبی از کار دراومده، خصوصا که داره سیاسی میشه و با حزب توده پیوند خورده. فضای ایده آل ذهنی من: زندگی روستایی و ایلیاتی، سالهای دهه بیست و جنبش های سیاسی آزادیخواهانه چپ. دولت آبادی خوب روایت کرده و خوب فضاسازی هاش به دل نشسته.
نکته جالب این بود که تازه می فهمم چرا خودش از میون این همه شخصیت داستان، شیفته خان عمو هست. خان عمو به حق منو یاد زوربای یونانی میندازه. برای خودش مشرب و فلسفه خاصی برای زندگی داره.
فردا متین داره میره تهران و منم مشغول با کارهای اداره و خوندن کلیدر. امروز سهام ها رو فروختم تا هزینه سفر هند جور بشه.
عصر امروز اولین برنامه ریزی های سفر هند رو انجام دادیم. قصد به این شده که انشاالله در اوایل مهر ماه به هند بریم، سفری که از برگشتمون از صربستان، کلید خورده شد و به دلیل مشغله کاری من، همش عقب افتاد و حالا با فراغت بال مختصری که در کار اداره دست داده، قراره این سفر رو کلید بزنیم. از قیمت تورها و محل هتل و بررسی مکان های هتل ها شروع کردیم و دید مختصری به دست آوردیم. شب سری به امین زدیم و حرف هند شد و اتفاقا یکی از دوستان ایشون، همین چند روز پیش از هند برگشتند و شمارشون رو گرفتم و قرار شد در روزهای آتی اطلاعاتی از ایشون بدست بیاریم. متین هم انشاالله روز پنجشنبه راهی تهران هستند و بنده هم باید پول ها رو یه کاسه کنم تا اگه شد برای تور موردنظرمون اقدام کنیم. والسلام.
دیروز کشیک بودم و چون خوابم می اومد و تاسوعا هم بود و همه درگیر کار خودشون، خونه موندم و نرفتم اداره. ضمنا انقدر اضافه کار ایستادم که ندادن پول کشیک هم مشکلی ایجاد نمیکنه و سقف اضافه کارم رو می گیرم. متین مشغول کارهای خودش بود و منم مشغول کارهای خودم.
اول از همه کلیدر خوندم و جلد سوم هم تموم شد. بعد مشغو.ل تماشای فیلم "زوربای یونانی" شدم. همونجوری که خونده بودم، کتابش یه چیز دیگست و آدم می فهمید که فیلم خیلی خوب و منسجم از کار در نیومده، ولی بازی آنتونی کویین فوق العاده بود و چقدر ایرنه پاپاس زیباست، بی نهایت زیبا.
شب هم رفتیم مزار شیخ محمود مزدقانی و برگشتیم خونه. متین شمع و عود روشن کرده بود. بعد چند تا دختربچه اومدند و دیدم که به هم دیگه می گفتند این زن آتش پرسته. یاد مشتاق علیشاه افتادم که همین جماعت کوته فکر قشریون، چه جور در لحظه ای حکم مرگش رو دادند و لحظه ای بعد اون رو اجرا کردند. واقعا که طیف بشر از اسفل سافلین به اعلی علیین متغیره و اختیار میتونه بشر رو توی این طیف جابجا کنه و خوشا به اختیار با پشتوانه تفکر و نه تعصب و جهل و تقلید.
صبح نرفتم اداره. به همه پیامک دادم که نمیام. داغون بودم و البته الان هم هستم. از چهارشنبه عصر باهامه که بالاخره امروز صبح منو از پا انداخت. خونه موندم و بعد رفتم سنگک خریدم و بعد مدتها، تونستیم دو نفره صبحونه بخوریم. بعد هم استراحت کوتاه و رفتن به مراسم ناهاری که به مناسبت بازگشت پدر و مادر امیر برگزار شده بود. دلم نمی خواست برم اونجا. تازه روی تخت دراز کشیده بودم و خوابم می اومد. به هر زوری بود خودم رو کشیدم و با متین رفتیم به اونجا. دلم نمی اومد متین جان تنها بره. غیر از رضا و الهام، همه دوستان اومده بودند. محمود و شراره و وحید و احسان و طاهر و میترا. همه با هم دور یه میز بودیم.
متین چهارشنبه و پنجشنبه تهران بود و جمعه ظهر برگشت طرف سمنان. به زندگی عادی برگشتیم ولی مریضی من همه چی رو خراب کرد. الان توی فکر اینم که فردا برم اداره یا نه. حسش نیست و تب دارم و فکر نمیکنم بتونم سرپا بمونم. متین جان داره برای من سوپ درست میکنه. دستش درد نکنه که هیچ دلیلی غیر از او برای زندگی کردن ندارم.
از ایوانکی رد شدیم. روبروی ایستگاه راه آهن گرمسار هستیم. آلبوم موسم گل درویشی رو گوش میدم. محمدرضا درویشی واقعا کیه؟ چرا موسیقیش اینجوریه؟ شیره جان و روح آدم رو میمکه. بگذریم... با رضا اومدم. تست های اساسی امروز رو گرفتیم. متین دو روز تهران بود و من این پنجشنبه و جمعه هم سر کار بودم. از دو روز پیش گلو درد شدم ولی هنوز منو ننداخته. رسما یک ماهی میشه که من و متین هر کدوم به کاری مشغولیم.الان پیامک داد بیا و من هم نوشتم انشاالله یه ساعت دیگه پیششم. همین
در بیهودگی مطلق این روزهای من که در حال سپری شدنه و فقط به کار میگذره و حدود دو سه هفته ای هست که مهمون داریم، پیدا کردن یه پناهگاه برای فرار از این وضعیت، واقعا غنیمتیه. متین کلا مشغول کار رسیدگی به مهمونها و منم که گفتم، به سان باکسر توی قلعه حیوانات مشغول کارم.
نداشتن وقت شاید یکی از دلایل این بیهودگیه، نبود چیز جدید که چنگی به دل آدم بزنه هم مزید بر علت. متین مهمونها رو برده سمت جام و دوزهیر و آبخوری و منم توی ماشین رامین و به اتفاق یاسر مشغول برگشت به سمنان هستیم. الساعه ورودی گرمسار هستیم.
دیروز بعد مدتها هدفون رو گذاشتم و "سفر عسرت" شهرام ناظری و فرخزاد لایق رو گوش دادم و اتفاقا امروز و الان نیز. از موسیقی گذشتم و رفتم توی نخ شعر که چیز غریبی است به حق. از همه بیشتر هم درگیر جناب شفیعی کدکنی. چی میگه این مرد و چرا خراسان بزرگ انقدر ادیب پروره؟
دلم یه چهار پنج روز ایزوله از دنیا و مافیها میخوام. امیدوارم شرایط فراهم بشه و متین رو ببرم هند. انشاالله
پنجشنبه و جمعه هفته قبل سر کار بودم. قرار شده بود که امروز هم برم سر کار ولی دیگه طاقت نیاوردم و با کلی غرغر کردن بالاخره تونستم امروز رو خونه بمونم. صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدیم و فرشته خانم رو رسوندیم ترمینال و ساعت حدود 7 صبح خونه بودیم. خوابیدیم تا ساعت 11:30. الان هم هر کی مشغول کار خودشه. متین توی آشپزخونه، من توی هال و مادر متین هم توی اتاق مطالعه. پرنده ها از قفس آزاد و دوش ظهرگاهی خودشون رو گرفتند و مشغول آواز خوندن البته با صدای انکر الاصواتشون (به نظرم صدای خر در قیاس با قیافه اش، نسبت به طوطی های برزیلی در قیاس با قیافه شون، واقعا لحن بلبله و انکر الاصوات الحق و الانصاف لایق و شایسته طوطی های برزیلیه).
فردا احتمالا ماموریت ها مجدد شروع میشه. ماه هم داره تموم میشه، اصلا نمی فهمم کی شروع میشه و کی تموم. زندگی من و خیلی های دیگه، عین فیلم "عصر جدید" چاپلینه. روحت شاد مرد که اون موقع میدیدی بشر دو پا چی میشه.
دیشب (اگه دقیق بخوام بگم، شنبه شب مورخ 19 مرداد)، شام رو به اتفاق فرشته خانم توی عمارت بادگیر خوردیم و بعد توی شهر دور می زدیم. به طرف محله آبا و اجدادی رفتم که یهو دیدم خونه پدربزرگ خراب شده و کفش آسفالت و فقط طاقچه های فرو رفته اتاق پشتی خونه باقی مونده. اول که فکر کردم اتاق مشرف به حیاطه ولی بعد فهمیدم اتاق شرقی بوده. جای پشتی ها و متکاها که بچه که بودیم از دور خودمون رو می انداختیم روی اونها. از طاقچه ای که عکس بابابزرگ اونجا بود با گلدون های آبی قدیمی. طاقچه ای که آینه عروسی بابابزرگ و مامان بزرگ اونجا بود. چقدر دردناک بود فروریختن خونه ای که خاطرات من و علی، کودکی مادرم و خاله ها و دایی ها، قدم زدن های بابابزرگ و مامان بزرگ، عروسی مامان و خاله ها، کلی اتفاق شاد و غمگین، افطاری های ماه رمضون و ..... پریز ها و کلید ها از روی دیوار برداشته شده بودند و سیم های لخت از شکاف ها زده بود بیرون. به خودم گفتم شاید دست دایی مدادی به اونها خورده و شاید او اونها رو مرتب کرده. جای موندن نبود و داشتم خفه میشدم. دستی به تبرک به دیوارهای گچی که خاک روی اونها نشسته بود کشیدم وسوار ماشین شدم و رفتم و دلم نمیخواد برگردم تا اونجا رو ببینم. یاد دایی ها، یاد عزیز و یاد بابابزرگ گرامی. روحشون شاد که با زندگی خودشون، بهترین خاطرات رو برای ما رقم زدند و زندگیشونو یادشون، تسکینی عمیق و عجیب و لذت بخشه، توی درد و پوچی و نکبت زندگی، خصوصا زندگی این روزها.
دیروز و امروز رو کلا سر کار بودم و ماموریت به همون پروژه لعنتی ای که گفتم. صبح امروز مادر متین و دخترخاله ایشون از رشت اومدند به سمنان. دیشب خیلی کم خوابیدم ولی باز هم خیلی بدک نبودم. من و مهندس ر.خ بودیم و کارها رو انجام دادیم و حدود ساعت 6 رسیدیم سمنان. الان متین و مادرش و مهمون جدیدمون رفتند بیرون و منم خونه هستم و مشغول کارهای خودم.
امروز دیر رفتم اداره. خوابم می اومد ولی پا شدم و رفتم. تاخیر خوردم ولی تا دو ساعت توی ماه مجازه و میره رو مرخصی ساعتی. مثل همیشه تا رسیدم کارها شروع شد. از سر اون پروژه لعنتی هم همش زنگ میزدند. آخر وقت هم زنگ زدند که فردا دوباره برم سر اون پروژه نکبتی.
اما دیشب اتفاقی گذرم به سایت رضا قاسمی خورد و داستان کوتاه "نامکانی در اشغال کبوترها" رو خوندم که هیچ نفهمیدم. الان هم توی اتاق مطالعه هستیم و متین مشغول خیاطی و عارفه هم مشغول خوندن زبان. عارفه فردا میره تهران و جمعه صبح، مادر متین و دخترخاله هاش میان اینجا.
حالا قراره دقایقی دیگه بریم یه جایی و یه دوری بزنیم و یه چیزی بخوریم و برگردیم. راستی امروز اولین سهامی که خریده بودم رو با 17% سود در عرض یه هفته فروختم.
دیشب تنها بودم و متین رفته بود یه مجلسی که به بهش دعوت شده بود و شب هم همونجا خوابید. منم تا ساعت 2 بیدار بودم و صبح مثل سگ کتک خورده رفتم اداره و برای سومین روز متوالی رفتیم جایی که امسال کلا درگیرش هستیم و فکر کنم سالها درگیرش خواهیم بود، بس که پروژه داغونیه. یه نگهبان داریم که مصداق بارز "یا رب مباد که گدا معتبر شود" هست و اگه این از جایگاه فعلی به جایگاههای بالاتر می رفت احتمالا جهان یکی از هیولاهای خودش رو میتونست ببینه. اخیرا به این جمله زباد فکر میکنم که حاج اسماعیل دولابی گفته که :"مرنج و مرنجان" و واقعا حال آدم رو خوب میکنه.
امروز عارفه اومد خونمون و انشاالله تا جمعه پیش ما خواهد بود و بعد از رفتن ایشون، مادر متین و دو تا از دخترخاله هاش میان اینجا. عصر تا رسیدم استراحتی کردم و بعد یکی اومد و دو تا از طوطی برزیلی هامون رو خرید. بعد یکساعت توی شهر می چرخیدم و کلی چیز خریدم و اومدم خونه. الان متین و عارفه مشغول درست کردن شام هستند و اسنپ کیوی امشب رو سر "کوییک سیلور" توی سوال آخر باختم، در صورتی که جواب واضح بود. من موندم مغزم توی لحظات حساس چرا تصمیمات بدی می گیره و داده ها رو با هم قاطی میکنه. یه فکری باید براش بکنم.
از امروز دوباره ماموریت های طولانی و ییلاق و قشلاق رفتن من شروع شد. روز خوبی بود. کارتو که خوب انجام بدی همه چی خوبه و مثل همیشه کلی چیز یاد گرفتم و عجب اعجوبه ایه رضا. ساعت 7 عصر رسیدم خونه و از اونوقت مشغول کارهای فردا. متین مشغول خیاطی و منم حین کار مشغول گوش دادن اشعار نوح (شاعر سمنانی) و سه تار حمید متبسم در نوای دریا.
دیشب که متین رفت بود پیش رهره، آرمین زنگ زد که شام بریم اونجا. وسایل رو جمع کردم و رفتم. آراد چقدر شیطون شده و غیرقابل کنترل و بهونه گیر. خدا رو شکر که بچه نداریم و شکر بیشتر که متین هم بچه نمیخواد.
یادم رفت بگم که پریروز اولین سهام رو توی بورس با راهنمایی رضا خریدم.
امروز با رضا برای کارهای سجام رفته بودیم بیرون. وقتی داشت کار او انجام میشد، دیدم مرتضی ب. پستی گذاشته و عکس یکی رو گذاشته که مرحوم شده. عکس خیلی واضح نبود و بعد متوجه شدم یکی از دوستان دوره راهنمایی من بوده که برادرش هم همکار ماست. خیلی ناراحت کننده بود. خاطرات اون دوران به یادم اومد. بعدا یاسر گفت که یه بچه 8 ماهه هم داره.
دیشب قبل خواب بعد از خوردن یکی از شعرهای پروین اعتصامی، این شعر بهایی رو خوندیم و ماحصلش این بود:
آنچه ندارد عوض ای هوشیار عمر عزیز است، غنیمت شمار
بعد مدتهاست که دو روز پشت سر هم تعطیلی رو خونه هستم. متین بعد از گرفتن چرخ خیاطیش مشغول خیاطی توی هال و منم مشغول مطالعه کلیدر و خلاصه برداری از اون هستم. جلد اول رو که 25 خرداد تموم کرده بودم، امروز خلاصه برداریش تموم شد.
یه سری آهنگ با تنبور گذاشتم که یکیشون مال سعدی بود با مطلع "تو را نادیدن ما غم نباشد، که در خیلت به از ما کم نباشد" و تا گفتم مال سعدیه، متین گفت خوش به حال معشوق سعدی و دیدم راست میگه. شیرین ترین حرف های عاشقانه رو بذاری کنار عاشقانه های سعدی، می بینی چرندی بیش نیست.
توی اینستا مطلبی در مورد سربداران خوندم و تازه متوجه عمق بزرگی اونها شدم. مغولی که تموم آسیا را مال خود کرد، سلسله خلفای عباسی که فروریختنشون خیال بود رو نابود کردند و تا اروپا هم رفتند، مگه کسی خیال می کرد بتونه جلوشون نفس بکشه. جامعه ای که به سکوت و گوشه نشینی و رخوت رفته و طرق مختلف صوفیه سر برآوردند، عده ای دوباره از خراسان بزرگ، ایران رو زنده کردند. تازه اونم نه یک سلسله و قوم و گروه که مردم از خونه به کوچه و روستا و شهر دور هم جمع شدند و سوای هیچ گونه قومیت و قبیله ای، ایران رو از چنگال مغول ها نجات دادند.
دیروز متین رفته بود مهدیشهر برای کارهای دانشگاه آزاد. دیر اومد. با هم ناهار خوردیم و عصر کمی هیولا رو دیدیم و وسطش بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ کارهای خودمون. حدود ساعت 8 مریم زنگ زد و قرار شد شب بریم خونه اونا. قبلش رفتیم چرخ خیاطی تعمیر شده رو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه مریم و ایمان. اولین گروهی بودیم که رسیدیم اونجا. امید و ساناز بعد از ما و علی و سعیده هم آخرین گروهی بودند که اومدند. تا دیروقت مشغول حرف زدن بودیم و مثل همیشه علی بود که میدون داری می کرد و ما رو با حرفاش روده بر کرده بود. سوژه اش هم شده بود تک رقیب کل زندگی بابام که نمیشه جزییاتشو گفت. بعد از اونجا رفتیم مغازه شهروز و دو تا الویه خریدیم و شام خوردیم و بعد از خوندن شعر کرباس و الماس پروین اعتصامی خفتیم. شب قبل داشتم در مورد یارسان می خوندم که دیدم یه جا نوشته ساز مقدسشون تنبور و کتاب مقدسشون هم "سرانجام" نام داره. همون نصفه شبی دانلودش کردم و کلیاتش رو مطالعه کردم. خیلی دلم میخواد در موردشون دقیق بدونم و بخونم. خونه مریم و ایمان که بودیم از توی کتابخونه، کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر دکتر زرین کوب رو ورقی زدم.
دیشب هم شبی بود. شبی بی نهایت ساده که آخرش اتفاقات جالبی افتاد. رفتیم کافه اردی بهشت و بعد از حدود سه ربع معطلی سفارش رو آوردند و خوردیم و رفتیم. خودم دلم میخواست برم مزار شیخ محمود مزدقانی ولی چیزی نگفتم. متین گفت نمیخواد بره خونه، من هم نمیخواستم. هوا هم بهتر شده بود و باد ملایمی می وزید که از شدت گرمای لعنتی کم می کرد. فکر می کردم مزار شیخ بسته باشه ولی خدا رو شکر باز بود. قبل رسیدن نمی دونم چی شد که این شعر شهریار رو برای تکمیل یکی از حرفام برای متین خوندم:
"همت ای پیر، که با چنته خالی نرود گل مولا که به کشکول و تبرزین آمد"
یهویی کل معنی شعر رو بعد مدتها فهمیدم، انگار قسمت دیشب بود و انگار خدا و شیخ، فهمیدند چنته ما خالیه، حالی عجیب به چنته ما ریختند. متین مشغول مراقبه شد و منم به آسمون نگاه می کردم. به سیاره مشتری، به صورت فلکی عقرب، به کیهان و کائنات و هیچ بودنمون و چه خوش گفت سید خلیل که : "هیچ اگر سایه پذیرد، ما همان سایه هیچیم".
عجیب به یاد این آیات سوره آل عمران افتادم:
إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ ﴿۱۹۰﴾الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۹۱﴾
و مگه بهتر از این داریم؟ جادوی کلام و جادوی معنی توی این جملات نهفتست.
متین دریافت های جالبی داشت که خیلی گفتنی نیست، فقط همین شعر حافظ رو میتونم در توصیف اون حال بگم که:
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد، چه باک از اهرمن دارم
بعد رسیدن به خونه مشغول خوندن چند مثنوی از پروین اعتصامی شدم. متین چند شب قبل گفت، دیوان پروین رو بیاریم و شب ها بخونیم و چقدر لذت بردم از اشعارش.
کار می کنیم و آخرش هر روز داریم نسبت به روز قبل به لحاظ مالی ضعیف تر میشیم. مثل سگ که میگم عین حقیقته، نه گذر زمان رو می فهمم و نه به کارها و علائقم میرسم. شدم عینهو ربات. افزایش حقوق ها هم در مقابل 3-4 برابر شدن قیمت ها هم که به فحش بیشتر شبیهه. هر روز ناامیدتر و هر روز فرسوده تر و هر لحظه به فکر کاری دیگه که بشه از پس دخل و خرج ها براومد. واقعا اوضاع بدیه و هیچ کاری هم نمیشه کرد.
دیروز وسط مسابقه شعری از شاملو رو خوندم که قبلا هم شنیده بودم، ولی تا دیروز عمقش رو درک نکرده بودم. برای شاعر بودن شاملو همین یه شعر کافیه:
مریض شدم. چهارشنبه نرفتم سر کار و عدل روز آخر تست ها بود و من حاضر نبودم. دیروز کشیک بودم و اشتباهی امروز رفتم و بعد فهمیدم چه سوتی ای دادم. البته سوتی ای نیست که برای آدم بد بشه. متین مشغول پرداخت ایده جدیدشه و منم مشغول کارهای خودم. امروز کارهای ورود به بورس رو انجام دادم و توی idpay هم برای خودم درگاه ساختم. این دو روزی که گذشت بعد از خوردن شربت اکسپکتورانت مست میشدم و سریع افقی می شدم. امروز وحید رو دیدم که مو کاشته. دیشب هم وحید رو بعد مدت ها دیدم. بابا و مامان امیر دارند میرن حج و دیشب برامون آش آورد. همین.
اگه بخوام این مدت 10-12 روز گذشته رو توی دو کلمه بگم که چه جور گذشت، فقط میتونم بگم: ماموریت هر روزه برای نظارت و سفر رشت. سفر رشت که خیلی خوب بود. بعد حدود 6 ماه رفتیم رشت. روز چهارشنبه 5 تیرماه، متین از سمنان حرکت کرد و حدود ساعت 14 رسید پیش من و با هم رفتیم سمت رشت. تا خود رشت رو متین پشت فرمون نشست. اول رفتیم خونه مهسا و عظیم و بعد هم خونه بابا و مامان متین. روز بعد رفتیم پیش دکتر رادمهر برای درست کردن دندون متین. منم عکس از دندون 6 خودم گرفتم و فهمیدم دکتر من توی سمنان چه بلایی سرم آورده. عصر متین رفت پیش یه دکتر دیگه. روزها و شبهای بعد به دیدن بستگان گذشت و جالب ترین جاش همون پنجشنبه شب بود که با عظیم یه میکروفون بلوتوثی خریدیم و چقدر اون شب خندیدیم. همون شب رفتیم خونه دایی متین که چقدر خوشگل بود و خواستنی. فردا به دیدن بابا بزرگ و مادربزرگ متین رفتیم. شب هم خونه خاله متین بودیم و اونجا عظیم سه تار زد و منم با اون میکروفون کذایی، رباعیات خیام می خوندم.
فردا میخواستیم برگردیم که یکی از همکارها پیامک داد و گفت فردا خبری نیست. رفتیم ایران پوپلین و به متین گفتم میخوای فردا رو مرخصی بگیرم و او هم گفت چرا نه. به رضا زنگ زدم و جواب نداد. پیامک دادم. خبری نشد و ما به سمت رودبار حرکت کردیم. بیست دقیقه بعد رضا زنگ زد که مشکلی نیست. ترافیک هم وحشتناک بود. یعنی اگه میخواستیم با همون وضعیت برگردیم تا فردا صبح هم به سمنان نمی رسیدیم. برگشتیم سمت رشت و اون شب رو اونجا موندیم و فردا اومدیم سمت سمنان.
میریم رشت. جلسه اول تحویل گیری برگزار شد و قرار و مدار گذاشته شد. منم هماهنگ کردم آخر هفته کار تعطیل باشه. پنجشنبه هم دکتر هست و من از همون چهارشنبه میرم رشت. تا جلسه تمو مشد به متین گفتم و خیلی خوشحال شد. تست ها شروع شد و ساعت 16:15 پس از آخرین تست ها به سمت خونه حرکت کردیم. عصر متین رو بردم دکتر برای نوشتن گزارش عکس که برای دندونپزشکش میخواست. یه مهر هم سفارش داد و اومدیم خونه. نرم افزار دیگزی رو نصب کردم و دقایقی پیش شام ماکارونی خوردیم و هر دومون در حال افقی شدن هستیم.
دیشب دیر خوابیدیم و دلیلش هم این بود که عصر دیروز زیاد خوابیدیم. صبح بیدار شدم و با ماشین رفتم اداره. کارت زدم و اومدم خونه و با متین رفتیم سمت محل آموزش من و متین هم رفت برای کارهای سونوگرافی خودش. خدا رو شکر این دفعه آزمایشها و سونوگرافی خودش رو کامل انجام داد و اتفاقا نتیجه هر دو تا هم خیلی خوب بوده خدا رو شکر. بعد اتمام کار متین از دوره اومدم بیرون و متین رو رسوندم خونه و مجدد رفتم به محل آموزش. صبحونه سوسیس و تخم مرغ دادند و بعد ادامه دوره که خیلی خوب برگزار شد و خیلی هم مفید بود. بعد از اتمام کلاس اومدم خونه و سریع ناهار خوردم و رفتم به دوره دوم که به اجبار مدیرمون مجبور بودم برم. اون هم اتفاقا دوره خیلی خوبی بود. بعد رفتم بنزین زدم و اومدم خونه و منتظر رفتن به دندونپزشکی برای کشیدن دندون عقل که دیدم مطب کسی جواب نمیده. متین هم که با میترا رفته بود جواب آزمایش هاش رو بگیره به دم در مطب رفت و دیده بسته است. یه دندونپزشک دیگه که همکار دکتر من بوده مرحوم شده و تموم برنامه های منو بهم ریخته. دکتر من و یه دوست دیگه اش که دوست همین دکتر مرحوم بودند کلا مطب ها رو بستند و عزادار شدند. حالا ساعت 21:30 امشب باید برم مطب دکتر گوش و حلق و بینی برای پولیپ خودم. عصر هم که نخوابیدم. احتمالا برسم خونه افقی میشم. والسلام.
رفتیم ماموریت. روز به همین ماموریت گذشت. عصر که اومدم خونه استراحتی کردیم و بعد مشغول تماشای بازی والیبال ایران-روسیه شدیم که 3-0 بازی رو برد. الان هم میترا و طاهر اومدند شب نشینی خونمون. طاهر هم رفته باربد رو بیاره.
متین رو بردم دکتر و بعد سری به مغازه امیرحسین زدیم و ازش پارچه خریدیم. بازی والیبال ایران-لهستان رو هم همونجا دیدیم که ما رو دق دادند تا برنده بشن. شام رو هم توی خوب برگر خوردیم. بعد سری به بابا و مامان زدیم و اومدیم خونه. الان متین یه چیزی گفت که حال بد این چند روزم رو خوب کرد. هووووووووووووووف. شکر. الان عالیم. جهنم که امروز سر کار نرفتم.
امروز جلد اول کلیدر رو تموم کردم.
دیروز عصر حدود ساعت ۴.۳۰ بود که از خواب بیدار شدم و به متین گفتم لباس بپوش بریم یه دوری بزنیم. رفتیم به سمت روستاهای آبخوری، جام و دوزهیر. تمام دشت بخاطر بارش های خوب امسال سبز بود. درختچه ها سر بلند کرده بودند و هوا هم عالی بود. باد نسبتا شدیدی می وزید و رایحه گیاههای مختلف توی هوا بود. بعد به متین گفتم موافقی بریم کافه کندوک و مثل اون شبی که از گرگان رسیدیم به بسطام، یه قهوه یونانی بخوریم؟ متین موافقت کرد و منم گفتم پس شام رو هم اکبرجوجه شاهرود می خوریم. راه افتادیم و هوا عالی بود. نه آفتابی و نه گرمایی. انگار شب قبل بارون خوبی اومده بود. هم توی روستاها و هم دامغان و شاهرود. تا رسیدیم شاهرود، بارون مختصری اومد و قطع شد. رفتیم مزار بایزید و بعد سری به کافه زدیم. یونانیش مثل دفعه قبل نبود. به بالای کافه رفتیم که چقدر قشنگ بود. فکر نمی کردم روباز باشه. در مورد معنی کلمه کندوک پرسیدم که فهمیدم چیه. کافه رو بسط داده بودند و مغازه کنار رو هم به کافه اضافه کرده بودند. بعد هم به زیارت جناب حسن پیربسطامی رفتیم. بعد از خوردن شام در اکبرجوجه به سمنان برگشتیم. امروز هم حس کار نبود و اداره نرفتم. حالم اصلا خوش نیست. حوصله زندگی کردن ندارم.
و مهم تر از همه اینها. ناهار ماکارونی داشتیم. متین دستپختش خیلی خوبه ولی حال و حوصله رو کردن نداره.
توی اداره هم کارها خوب پیش میره. درگیر راه اندازی پست جدید هستیم و مشغول مطالعه سیستم حفاظتی پست. صبح با علی رفتیم بانک ملی شعبه مرکزی رو برای معرف چک بردمش و کارها به سامان رسید.
دو سه روز اخیر که مدیرمون نیست، هندزفری میذاشتم و کلاس های درس منطق الطیر دکتر محمدجعفر محجوب رو گوش میدادم. سوای همه لذتهای درسها و خوش صحبتی و لهجه تهرانی دکتر محجوب، احاطه عجیب و حافظه فوق العاده این مرد برام جالبه. همه شعرها رو از بر میخوند. یه قصیده ملک الشعرا بهار رو از سر تا ته یه نفس خوند و کلی نمونه دیگه. از قصص الانبیا ابواسحاق نیشابوری و احیا العلوم الدین غزالی بگیر تا سعدی و حافظ که براش دست گرمی محسوب میشن. روحش شاد. دکتر محجوب منو یاد مرتضی کیوان میندازه، چون خوندم معرف مرتضی کیوان به حزب توده بوده.
پ.ن:
ارشد تهماسبی تصنیف "سایه های سبز" رو چقدر خوب ساخته. تنها تصنیفیه که این مدت بهش گوش میدم.
بعد از چهار سال کنار هم خوابیدن،وحید گفت که بذار من حرف بزنم.و از اونجا که جدیدا درگیر خوندن کلیدره تا صفحه ۲۳۰ کتاب رو برام تعریف کرد.منم زدم زیر گریه.
من یه قانون پیدا کردم، صاحب عزا هیچوقت طاقت نداره روضه رو گوش کنه،اونهایی که برای تماشا و همدردی میان بیشتر دل به روضه میدن.
خوندن رمان کلیدر دقیقا عزای منه.
دیشب با طاهر و میترا و متین رفتیم پیاده روی. هوا سرد بود و شانس آوردم همون اول به توصیه طاهر یه لباس مناسب برداشتم. خیلی خسته بودم و دلم نمی خواست باهاشون برم چون تا ساعت 7 عصر سر کار بودم. ولی دل زدم به دریا و رفتم و خیلی خوش گذشت.
هوای سمنان عجیب غریب شده. اولین باره توی عمرم می بینم که سمنان واقعا بهار داره. توی خرداد و هوای سرد و بارون و تگرگ و سیلاب. دیروز که داشتیم از آهوان بر می گشتیم برای اولین بار مسیل های فصلی رو دیدم که خروشان به سمت دشت می رفتند. تمام دشت سبز شده بود.
امروز که دیگه آخرش بود. هم بارون بود و هم تگرگ. یه دو ساعتی خوب بارید. با متین رفتیم بیرون و وسط بارون و تگرگ دوری زدیم و اومدیم خونه. متین امروز مثل جمعه های دیگه دانشگاه داشت و منم مشغول انجام کارهای عقب مونده خونه. به یاد دوران دبیرستان بازی IGI رو شروع کردم و امروز به مرحله آخرش رسیدم. منتظرم افطار بشه. ماه رمضون هم خیلی خسته کننده شده و آدم به هیچ کارش نمیرسه.
میشد ساعت ۶ میموندم دنبال اتوبوس کارخونه
یا همین حالا که رو تختم خوابم جاش باید تند تند تشک جمع میکردم
یا خونه مون زیر زمین بود که نمیفهمیدم الان صبح شده یا نه
یا الان که آسوده نتم رو روشن میکنم چون مودم اوتور خونه س و من حال ندارم از اتاق خوابم خارج شم، یعنی بستهرهای همراه اول به چیزمم نیست
راحت اسنپ میگیرم
راحت میریم رفاه
ما حتی قادریم چیزهایی که دوست داریم رو با برنامه ریزی چندملهه محقق کنیم
سه روزه عمیقا مشغولشم
دنیا سخت نمیگیره
مغز من سخت میگیره
بال پریدن من کوچیکه
وگرنه چی میخوام که ناشته باشمش
البته همیشه گریز میزنم به رفاه اجتماعی غرب،اما مفت بدست نیاوردن،مالیات میدن،کار میکنن
برای زن ۳۴ ساله ای که ۱۱ صبح بیدار میشه سلانه سلانه دوش میگیره و گوشی بدست چای میخوره رفاه اجتماعی بالاتری وجود داره؟
من جام امنه آینده م امنه حالم خوبه که تا ۱۱ میخوابم
کارگر نیستم
مجبور نیستم برای پول کار کنم
آزاد آزادم
پس چه مرگمه؟
اصلاح کن خودتو خره
یو آر وری لارج
یه بار فکر کنم در موردش نوشتم. شعر اخوان رو میگم که یه شب دیدم جناب مرتضی کاخی داره اونو میخونه و یاد تصنیف استاد ارشد تهماسبی افتادم که توی آلبوم سایه های سبز اون رو با صدای سالار عقیلی اجرا کرده. کل تصنیف که بی نظیره ولی یه تیکه داره اونجا که اخوان میگه:
تا دیاری که غریبی هاش می آمد به چشمم آشنا
جمله "به چشمم" جوری توی ساز و صدا عالی جفت و جور شده که حد نداره (دقیقه 5:04). ارشد تهماسبی و ساخته هاش بی نظیرند.
امشب خونه پسرعموم بودیم. امروز کشیک بودم و نرفتم ادراره. تا ساعت 2 خوابیدم. اوضاع بدی شده. تا صبح بیدارم، به زور میرم اداره و ماه رمضون هم که همه چیز رو مختل کرده. ولی خیلی زود گذشت. امروز شروع کردم به تماشای فیلم "کمون پاریس" که خیلی فیلم خاصیه و موضوعش چند وقتیه منو بدجوری درگیر خودش کرده. متین مشغول تلفن صحبت کردنه و این چند روز همه جوره همکاری کرده و باهام کاری نداشته تا به کارهام برسم. ولی اونم منو اقناع و ارضا نمیکنه. حس عجیبی از نارضایتی شخصی از خودم دارم، حسی که همیشه بوده و از سر سال تا الان تشدید شده.
امروز عصر بعد مدت ها فیلم W.E دیدم که در مورد ادوارد هشتم پادشاه انگلستان بود که به خاطر یه زنی که دو بار ازدواج کرده بود، پادشاهی انگلستان رو رها کرد. مدت ها بود میخواستم ببینمش. افتادم روی دور انجام کارهایی که خیلی وقته عقب موندند. خصوصا کتاب.
دیروز بادبادک باز خالد حسینی رو تموم کردم. عالی براش واژه کمیه. دو بار منو بدجوری داغون کرد. یه بار جایی که صنوبر برگشت به خونه امیر و پدرش در کابل و دومیش هم صفحه آخر که امیر به سهراب همون حرف همیشگی پدرش (حسن) رو میزنه: "توجون بخواه"
ضمنا همون دیروز قسمت آخر GOT رو هم دیدم و تمام شد. برخلاف خیلی از ملت از پایانش بدم نیومد ولی خیلی هم بهش نقد داشتم. خلاصه اینکه توی اینکه میشد بهتر تمومش کرد با بقیه هم نظرم.
بابا و مامان و علی و سعیده مهمون ما بودند. متین سنگ تموم گذاشت. دقیقا از ظهر تا همین دقایقی پیش درگیر کار بود.
شلوغم و شلوغیم بیشتر هم میشه. خسته و ناامید از شرایط اسفبار جامعه مضمحل و رو به قهقهرا و منجمد و مرده که اثرش رو زندگی هامون دارم می بینم. خودمو بستم به موسیقی خاکستری آبی ۳ محسن نفر. همیشه موسیقی رو برای تخدیر و آرامش گوش دادم. اینم همین طور.
عارفه پیش ما بود و رفت. خودمون بردیمش تهران و سری به نمایشگاه کتاب زدیم در آخرین روزش. دیدار جناب حسین مفید مدیر انتشارات مولی بهترین هدیه نمایشگاه بود.
چند روزی هست که بادبادک باز خالد حسینی رو شروع کردم. حس میکنم جای سمفونی مردگان و روز قتل رییس جمهور رو خواهد گرفت.
صدای مامان از طبقه پایین میاد که شروع کرده به سرفه های رگباری.
خدایا آرامش ندارم. آرامش سابق رو بهم برگردون.
دیروز عوارض خودروی سابق رو پرداخت کردم. 580 تومن شد. شب هم کنسرت شهرام ناظری. هوا بدجوری سرد کرده بود. اونم این موقع سال. کنسرت با 50 دقیقه تاخیر شروع شد. اجرای خوبی بود. زمستان اخوان رو زدند. خود ناظری اسم محمدرضا درویشی رو هم برد. اما وقتی رسید به اجرای قفل زندان و الایاایهاالساقی، اسمی از رضا قاسمی نبرد. آتشی در نیستان رو هم خوند و نهایتا دو تا قطعه کردی به خاطر کردها که ازش درخواست شده بود خوند و والسلام. از جنبه های دیگه کنسرت دیشب، تیکه های بی امان و ریز و درشت شهرام ناظری بود که تا فرصت پیدا می کرد، به گوش مسئولین می رسوند. بعد از اجرا هم رفتیم دنر کباب و اومدیم خونه. قبل رفتن به کنسرت از بابا خداحافظی کردیم که فردا یعنی امروز عازم مشهد بود.
من میگم آدم نباید خیلی جوش بزنه که فلان چیز رو بخونه یا فلان چیز رو یاد بگیره. البته خودم عکس این مطلب هستم. زمان ثابت کرده که خودش (زمان) همه چیز رو درست میکنه و مثل یه پیر کاربلد راه، همه چیز رو بهت نشون میده. چند شب پبش مصاحبه ای تصویری دیدم از مرتضی کاخی که داشت شعر "سبز" اخوان رو می خوند. شعر عجیب منو گرفت. یادم افتاد ارشد تهماسبی هم این تصنیف رو خونده و بعد فهمیدم اسم آلبوم "سایه های سبز" به خاطر همین شعر گذاشته شده. سال 82 این آلبوم اومده بود و گوش ندادم تا به امشب که تصنیف "سبز" رو با صدای سالار عقیلی شنیدم. اسم "سبز" توی ذهنم بود و به این فکر افتادم شاید داریوش طلایی اسم قطعه "سبز در سبز" رو به خاطر این شعر نامگذاری کرده.... شعرش واقعا زیباست. باید خوند و خوند و خوند و لذت برد.
نگار (دوست دوران دانشجویی متین) از شنبه اومد پیش ما. عارف هم همون شب پیش ما بود. شام مختصری خوردیم و فرداش رفتیم سمت شهمیرزاد و کلی عکس های خوب توی شکوفه ها گرفتیم. گشت و گذاری توی باغها زدیم و بعد اومدیم سمنان و ناهار رو توی دارچین خوردیم. عصر متین کلاس مهمی داشت و من و نگار رفتیم به باغ موزه امیر و عمارت بادگیر. بعد هم رفتیم دنبال متین و رفتیم کویر. باد سرد و شدیدی می وزید توی کویر. ماه هم بالای سر ما بود. یادش بخیر اون شب طلوع ماه رو لحظه به لحظه دیدیم. بعد اومدیم خونه و استراحتی کردیم و یاد دوران دانشجویی خودمون کردیم. بعد شام رفتیم وشنا. هیشکی نبود و راحت و آسوده شام رو که مهمون متین بودیم خوردیم. دوشنبه صبح نگار رفت به تهران. همون روز ماجرای جوراب پیش اومد که متین بعد از بردن نگار به ترمینال برام آورد اداره.
امروز فراغی دست داد و مشغول گوش دادن به سخنان احمد سام در خصوص داستان های مثنوی شدم. متین هم رفته بود دانشگاه. همین دقایقی پیش ناهار خوردیم که من املت درست کرده بودم. شب هم قراره به مناسبت تولد دختر رضا بریم خونشون. بقیه دوستان هم میان.
روز خوبی بود. صبح نمی خواستم برم اداره. آدم بشو نیستم. دیروز و امروز دقیقه نود رسیدم اداره. ولی مثل همیشه بعدش از خودم راضی بودم که بیدار شدم و رفتم. تموم روز رو درگیر حادثه شب قبل بودیم. دقیقا همون لحظه ای که صاعقه وحشتناک زد و من ترسیدم. کلی چیز جدید یاد گرفتم. حادثه درسته کلی هزینه روی دست آدم میذاره ولی عوضش آدم کلی تجربه کسب میکنه و چیز یاد میگیره.
بعد اتمام کار مثل روز قبل با یاسر اومدم خونه. هوا آفتابی بود و همه چی شده بود شبیه بهشت. محمود رو هم برای اولین بار توی سال جدید دیدم. ناهار شام شب قبل بود که مامانم درست کرده بود. بعد دو ساعتی خوابیدم و الانم کبیر و همسر رفتند بیرون و من و متین مشغول کارهای خودمون هستیم.
دارم "از میان ریگ ها و الماس ها" رو گوش میدم. انرژی میگیرم از این چیزا. عین ماشینی که بنزینش تموم شده و بنزینش رو پر می کنی و تا یه هفته دیگه شارژه شارژه. نمی دونم چه چیزی توی این نواها نهفته است که دیوانه وار مسحور میشم. هر چی هست خدا رو شکر که این حس هست.
فردا هم کشیک هستم.
اولین روز کاری سال جدید با کشیک شروع شد. به کارهام رسیدم و ساعت ۱۳ اومدم خونه.ناهار خوردیم و خوابیدم.
عصر کلی مهمون اومد خونمونذو شب با بابا و مامان هامون رفتیم کبابی و بعد دوری توی پارک و راه آهن زدیم و اومدیم خونه. متین و کبیر مشغول تمرکزن و منم در حال مطالعه.
امروز شعری از شاملو خوندم که احمدعلی میسمیان توی اینستا پستش کرده بود. بخشی از شعری که به ایران درودی تقدیم شده. واقعا چی توی ذهن شاملو میگذشته؟
امروز بابا و مامان متین از رشت اومدند. بعد مدت ها رفتیم عید دیدنی. پارسال که کلا مهمون داشتیم و دو سال قبل هم که رشت بودیم. بابا و مامان متین از رشت سوغاتی های مخصوص منو آوردند. سیر و دسانه باقلا و کال کباب و زیتون و گردو و بورانی بادمجان. شام بابا و مامان من و عزیز مهمون ما بودند و من چه نکردم با این خوراکی ها.
الان هم متین و پدر و مادرش مشغول حرف زدن هستند و مثل جلسات چندین ساعته، سخت مشغول حرف زدن هستند. قشنگ یه 4 ساعتی میشه مشغولند. البته منم توی بحث بودم و الان اومدم توی اتاق.
باز عید شد وایت واکرها دارند از شمال میان.
البته با وحید به این نتیجه رسیدیم که اینجا وینترفله
دیشب داشت ابی میخوند و ما هم مشغول کار خونه بودیم. به متین گفتم ببین کلمه "پبر" رو توی جمله "جان جوانی مرا پیر ترانه کرده ای" چقدر خوب ادا میکنه. بهش گفتم باید آدم حتما باید گذر عمر بهش بگذره تا خوب بتونه معنی رو منتقل کنه. مثل استاد علی اکبر صنعتی که در گفتگو با استادش استاد ابوالحسن خان صدیفی در مورد آتشی که توی وجودش بود حرف میزد و آتشی بود که از گذر عمر بدست اومده.
امروز داشتم ترانه "بوی عیدی" فرهاد رو گوش میدادم. هر سال که میگذره، بهتر و دقیق تر میتونم این ترانه رو بفهمم. ترانه از یه اصل حرف میزنه و گذر عمر باعث دور شدن از اون اصل و بالطبع تفکر در مورد این دوری و تغییرات. زمان چیز عجیبیه. شاید عجیب ترین چیز عالم.
سال 97 هم گذشت. امیدوارم ایران به سمت بهترین ها بره و خدا او رو از شر اشقیا و سفیهان و دیوانگان مصون بدارد که سال به سال داره بر تعدادشون اضافه میشه. آخریش هم مدیر به سان نکبت شبکه 3 که مجمع سفاهت و نقصان در یک کالبده.
امروز برای اولین بار فیلمی از یدالله درخشانی دیدم که نویسنده کتاب هنر دوره راهنمایی ما بود. بابا هم میگفت معلممون بوده و فهمیدم برادر دکتر حبیب و رضا و مجید درخشانیه. عجیب ازشون خوشم میاد. رضا و مجید درخشانی بخشی از خاطرات خوب جوونی منو ساختند. کمتر از یک ماه قبل بزرگداشت جناب یدالله درخشانی بوده و من خبردار نشدم. رفتم و پیج کافه دانژه رو دنبال کردم تا خبرهای مربوط به نقاشی شد بی خبر نباشم.
دیروز روز شلوغی بود. متین آزمون کانون داشت. بعد با عارف رفتیم دارچین و ناهار رو اونجا بودیم. بعد هم تا چاشم رفتیم و ماشین تمیز و روز قبل کارواش رفته رو از تمیزی در آوردیم. مسیر بسیار زیبا و الحق هوا هم خوب یاری کرد. فقط ماشین بود که نمی کشید. بعد هم اومدیم خونه و استراحتی کردیم و بعد زن دایی و پسردایی و نامزدش برای اولین بار به این صورت اومدن خونمون. زن دایی که اولین بارش بود و نامزد محمدمهدی هم همین طور. (دارم بخش آواز آلبوم مطرب مهتاب رو رو گوش میدم. چی کردن مولانا و شهرام ناظری و علی اکبر مرادی توی این آواز). بعد هم وحید و احسان اومدند و شام با هم بودیم. احسان برای تولدم کادوی خیلی مینیمال و شیکی گرفته بود که خیلی به دلم نشست.
امروز هم حس سر کار نبود و خونه خوابیدم. بعد بیدار شدن سری به اداره زدم و بعد با متین رفتیم بانک سرمایه و کارتش رو درست کردیم و بعد اومدیم خونه. کل امروز به گذشتن سریال گذشت و ساعت 19:15 با سطل و آرمین رفتم باشگاه که خیلی چسبید. هوا هم خیلی خوب شده و بهاری. شام رو با ولع تمام خوردم و الانم بعد مدتها اومدم و یه چیزی نوشتم. متین هم توی اتاق مشغول تمرینات خودش و بعدش قراره بیاد و سریال ببینیم.
اما پدیده جالب این روزها که منو شدید به خودش مشغول کرده، اپ Snappq هست که خیلی با طرحش حال کردم و هر شب ساعت 10 مشتری پر و پا قرصشم. همین
جمعه گذشته با باجناق و همسرش و متین رفتیم به سمت خوریان و چاه نفت اونجا. فرداش هم کلا توی جاده بودیم. از ساعت 10 صبح تا ساعت 12 شب. رفتیم کاروانسراهای سنگی و شاه عباسی آهوان. بعد رفتیم مسجد تاریخانه و از جاده توسکستان رفتیم به گرگان و از گرگان به ساری و بعد هم از جاده کیاسر اومدیم خونه. دیشب مهمون بابا و مامان بودیم و امروز اول صبح هم زمان با رفتن من به اداره برای کشیک، اونا هم به سمت رشت حرکت کردند. خوش گذشت و زمان عجیب زود سپری شد. همه زندگی همینه. سرشون سلامت و انشاالله همه خوش باشند و کلی خاطره خوب از هم به یادگار بذارن.
ساعت 5 عصر، باجناق و خواهر خانم به خونمون رسیدند. انشاالله یه تعطیلات خوب رو با هم رقم بزنیم. الان باجناق توی اتاق مطالعه که کاربری اتاق مهمون ما رو داره مشغول استراحت و متین و مهسا هم توی هال مشغول حرف زدن هستند و منم بعد مدت ها با لپ تاپ روبروی تی وی مشغول تایپ هستم. شام امشب رو هم قراره از یاسین بگیریم و دلی از عزا در بیاریم.
مامان متین اومد. مثل همیشه با دست پر. مهسا هم چون می دونست من عاشق تره سیر و ترب هستم، برام خیلی مخصوص همه رو توی سلفون پیچیده و فرستاده بود. شام هم یه مرغ بریون خریدم و با نون سنگک و تره سیر و سس رب انار متین زدیم به بدن. فشار من افتاده و خیلی میزونم. به قول شاپوری، جای همه مردم ایران در دنیا خالی.
هفته ای که گذشت، شلوغ ترین هفته دی ماه بود. دو تا کارگروه که دبیری هر دو تاش با منه. سه شنبه شب مستند "بزم رزم" رو که مدتها منتظرش بودم تماشا کردم. خدا پدر سایت هاشور رو بیامرزه که این فرصت رو برای ماهایی که تهران نیستیم فراهم کرده. مستند خوبی بود، خصوصا برای اطلاعاتی که من نداشتم، عکس هایی که ندیده بودم، همچنین فیلم های نابی مثل اجرای کجایید ای شهیدان خدایی بیژن کامکار و .... در مورد مارش پیروزی و سازنده اش به نام "علی اکبر دلبری" گفت. از مهرداد کاظمی، فیرزو برنجان (پدر سامی یوسف) که اولین بار بود یه مصاحبه تصویری ازش می دیدم. از آهنگی که لطفی بخاطره هویزه ساخته بود با شعری از مشفق کاشانی (برخیز که دشمن به دیار آمده امروز) و ....
دیروز سالگرد عمو یوسف بود. مراسم همون سر مزار برگزار شد. هوا هم سوز عجیبی داشت. بعد اومدیم خونه و بعد استراحت کوتاهی، رفتیم خونه عمو. نشستیم تا وقت شام برسه و بریم سالن. مراسم شام هم تموم شد و اومدیم خونه. دیشب توی خونه عمو، با عمو محمد حرف میزدم و عزیز هم بین ما بود. قرار شد برم و آبگرمکن خونشون که کار نمیکرد رو نگاه کنم.
امروز صبحونه رو که زدیم رفتم خونه عزیز. هم آنتن تلویزیون رو درست کردم و هم آبگرمکن خونشون که ایرادش توی همون پریز برقش بود. وقت برگشتن، موقع خداحافظی چشمم افتاد به اتاق پذیرایی که عکس عمو اصغر و بابابزرگ اون رو بود و یهو دیدم که عکس عمو یوسف کنار عکس بابابزرگ قرار گرفته. خیلی صحنه ناراحت کننده ای بود. خیلی خودمو کنترل کردم، منی که اشکم در نمیاد. بعد اومدم خونه و مشغول مرتب کردم خونه برای قدوم مادر متین هستیم. تازه همین الان از کارها فارغ شدیم.
چشم نزنم خودمو پشتکار عجیبی پیدا کردم در ثبت وقایع روزانه. متین توی اینستا روزمره ها و لحظات مهم رو ثبت میکنه و منم توی بلاگ. از شنبه بگم یا بهتر بگم از بامداد شنبه یا بهترتر بگم از جمعه شب که من و متین دو نفری بکوب نشسته بودیم پای پروپوزال متین. من ساعت سه و نیم دیگه افقی شدم. قرار بود ساعت 6 متین رو ببرم ترمینال و خودم از همون ور برم اداره. عدل همون روز ساعت 6 صبح ماموریت داشتیم. القصه متین که فکر کنم درست نخوابید و من ساعت 5:30 بیدار شدم و رفتم سمت اداره و متین هم ساعت 8 صبح حرکت به تهران. اون روز چک وحید رو پاس کردم و بعد متین و محمود (پسرخاله) رو از ترمینال آوردم. شب ساعت 10:30 خوابیدم. دیشب هم ساناز و خونواده خونه ما بودند به اتفاق علی و سعیده. آوا چه شیطون شده بود. امروز هم اداره روز شلوغی داشتم و یکی از روزهای سخت این ماه هم به خوبی سپری شد. عصر بازی ایران - یمن رو تماشا کردم و چه حالی داد.
روز شلوغی بوده تا الان. از بیدار شدن ساعت ۷.۱۵ و دیدن اینکه متین روی تخت نیست. دیدم روی مبل نشسته و خواب بد دیده. با هم حرف زدیم و همون روی مبل خوابم برد. بعد سرویس کار پمپ اومد و ماجرای پمپ آب هم ختم به خیر شد. بعدش ماشین لباسشویی قاطی کرد. بعد به خاطر خواب بد متین باش اومدم سنگسر. او رفته به کلاس و منم توی ماشین زیر بارون خوب سنگسر. صدای خوردن آب به سقف ماشین هم برخلاف ظاهرش رو مخ نیست. از اون پنجشنبه هاییه که خونه ام و انشاالله بعد اومدن متین میریم برای یه روز پرکار و شلوغ.
سیزدهم دیماه میمیرم.
صبح سرد مرا دفن میکنند.
مثل الان که از خواب پریدم و میلرزم، آنجا هم یکهو از زندگی میپرم و میلرزم.
بعد اسمهای زیادی را با خودم به گور خواهم برد.
من سردم است.
ونجلیس بزرگ آهنگی داره به اسم To The Unknown Man که ملودی عجیب ساده ولی بسیار گیرایی داره. امروز حین کارهام و بعد مدتها داشتم این قطعه رو گوش می دادم. یادش بخیر دوران دانشجویی چقدر این قطعه رو گوش میدادم. تا ولم میکردی میرفتم سراغش. یه لحظه سوالی برام پیش اومد که این مرد ناشناس کیه؟ اونجایی که طبل مارش وارد میشه، ناخودآگاه به خاطر حس عجیب ماوراییش یاد یه منجی افتادم که حالا هر کسی هر اسمی روش میذاره. با تموم وجود حس کردم اون لفظ Unknown Man باید برای یه منجی باشه که موسیقی اول قطعه زمینه ساز ورودشه. خیلی دلم میخواد بدونم تو ذهن ونجلیس چی میگذشته و اون مرد ناشناس ذهن او کیه که این موسیقی برای او خلق شده. همین!
امشب تولد رضا قاسمی رو توی فیسبوک به ایشون تبریک گفتم و دو سه ساعت بعد پیام پرمهرشون به دستم رسید که به متین هم سلام رسونده بود. نوشته بودم که آخرین روز دهه 40 میلادی به دنیا اومدید که خیلی به مذاقشون خوش اومد و خیلی تحسین کردند. آخر پیام نوشته بودند به "به امید دیدار" که همین یه جمله به کل پیام پرمهرشون می ارزید. دلم میخواد پول جمع کنم و من و متین دو نفری بریم پاریس به دیدنشون. خیلی مشتاقم.
ضمنا امروز تولد وحید و احسان هم بود که با مکالمه ای تلفنی به جفتشون تبریک گفتم. ماموت شدیم رفت.
امروز توی نماز به این فکر کردم تموم جمله ها از زبان متکلم مع الغیر اومده. انگار یه گروه کر بزرگ دارند یه موسیقی عظیم رو اجرا می کنند و این ما باید کل کائنات باشه و گنج وقت هم زمان جمع شدن همه اون چیزها و کسانیه که ما رو تشکیل می دهند و شاید توصیه به ادای نماز اول وقت از همین نگاه باشه.

دیشب قبل خواب خاطرات استاد علی معلم دامغانی در مورد سید عباس معارف رو میخوندم. جالب این بود که به اقتضای شغل مادر در بیمارستان شیر و خورشید سمنان، مدتی در سمنان زندگی کردند. علی معلم می گفت هر توجهی که به بیدل شده از برکت معارف هست و بس. آخرش نوشته بود که ایشون هیچ وقت تاهل اختیار نکرد ولی در اواخر دل به دختری افغان بسته بود که با مرگ معارف اون هم به انجامی نرسید.
یکی از دوستانم توی اینستاگرام شعری ازش نوشت که هفته گذشته و توی سفری که به رشت داشتیم همش ورد زبونم بود:
افسون هستی ما افسانه بود معارف
دلدار شیوه ای کرد، پنداشتیم که هستیم
اومدیم رشت. توی اتاق دراز کشیدم. هوای سردی هم از شیشه ها رد میشه و قشنگ حس میشه. عصر مراسم سالگرد خاله متینه.
تموم مسیر اومدن دلم میخواست بزنم بزرگراه آزادگان و تموم مسیر تهران کرج رو با بمب اتم نابود کنم که انقدر ترافیک داره و فارغ التحصیل ها و اساتید ترافیک ما علی الخصوص جناب دکتر چرا کاری نمیکنن. خروجی اینا توی همچین جاهایی باید مشخص بشه.
متین از خود تهران تا رشت نشست پشت فرمون. انقدر تند اومد که به قرارش با افسانه خانم برسه. شب عجب شامی زدیم با سیر و ترب و برگ ترب و ماست چکیده و ...
آلبوم چاووش 7 (محمدرضا لطفی - شهرام ناظری)
قطعه عاشقان سرمست
اجرای سال 1358
از زمان 3:24 تا 4:42 - شهرام ناظری آوازی میخونه که حداقل من یکی با تموم پوست و گوشت و خونم دریافتش میکنم.
امشب شب سالگرد تولد بابا بود و به همین مناسبت علی کباب گرفت و شام پایین بودیم. بابا رفت توی دهه ششم زندگی و وارد شصت سالگی شد. همین جوری مفتی مفتی عمر میره و هممون داریم پیرتر میشیم یا بهتر بگم جوونیمون رو ترک میکنیم.
صدای خر خر ش میاد
تا کی میتونم بیدار بمونم و با عشق گوش کنم؟
من ریکی ۱ رو زدم.
تا مستری کم مونده