خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

دیشب کتاب هزارخورشید تابان اثر خالد حسینی، نویسنده بادبادک باز رو شروع کردم. به قول خودش بادبادک باز ادای دینی به مردان و پسران افغانستان و هزارخورشید تابان، ادای دینی به زنان و دختران افغانستانه. دیشب به دلیل کسالت روزهای حبس خونگی سردرد داشتم و دستم به کاری نمی رفت. گفتم حداقل کتاب رو شروع کنم و به کسی که ازش قرض گرفتم پس بدمش. تا شروع کردم مصیبت عالم ریخت روی سرم. بس که خالدحسینی کوبنده اثر میگذاره روی آدم. جوری که چندین بار کتاب رو بستم و رفتم هال و هر بار سرم رو با چیزی گرم کردم. ولی کتاب منو صید کرد و دلم میخواد زودتر برم سراغش و ادامه ش بدم.
عید امسال هم که با این وضع مالیده شد و رشت رفتن ما و از رشت اومدن مهمونها هم کلا کنسل شده. تو خونه هستیم تا هر چه زودتر این ماجرا ختم به خیر بشه. انشاالله.

  • . خزعبلات .

توی این روزهای شیوع کرونا و خونه نشینی ها که شدیدتر شده، به فیلم و کتاب پناه بردیم. موبایل منم که باتریش تموم شده و من بیشتر به لپ تاپم چسبیدم. چند شب پیش با متین به تماشای فیلم اتللو نسخه روسی سال 1955 نشستیم. به حق شکسپیر مثل خیلی از بزرگان مثل سعدی و سایرین از بزرگان و دردمندان بشریت بوده. حالا سعی کردم بیشتر پناه به فیلم ببریم تا در زمان کوتاه، به اطلاعات بیشتری دست پیدا کنیم. کتاب خیلی خوبه و اتفاقا انتخاب اول منه ولی خیلی وقت گیره، اونم توی دوره ای که پیدا کردن وقت آزاد، واقعا ناممکنه. حالا سایر فیلم های مبتنی بر شکسپیر رو پیدا کردم و انشاالله سر فرصت تماشا کنیم.

  • . خزعبلات .

دیشب مستندی در مورد زندگی اسکندر فیروز، موسس و اولین رییس سازمان حفاظت محیط زیست تماشا کردم. کارگردان مستند "یک ساعت از عمر"، خانم رخشان بنی اعتماد بود. بعد از تموم شدن مستند، متین که داشت با مهسا صحبت می کرد، اومد و دید برافروخته ام. بعد من بخشی از حرف هایی که اسکندر فیروز توی مستند گفت رو برای متین گفتم و دیدم اشک از چشمانش جاری شد و منم با شور و با برافروختگی و عصبانیت حرف میزدم. یه جایی از داستان محاکمه اش تعریف کرد و گفت قاضی بهم گفت این مسخره بازی های محیط زیست چیه؟ فیروز میگه بهش گفتم اصل 50 قانون اساسی جمهوری اسلامی هم رابطه با محیط زیسته و بعد براش حکم اعدام بریدند که به واسطه یه آخوندی در قم، حکم به ابد تبدیل شد و بعد از 7 سال از زندان آزاد شدند و بعد از آزادی در ایران موندند و کلی کتاب دیگه برای محیط زیست ایران نوشتند که هنوز کتابهای مرجع هستند.

جالب اینه که برادر همسر ایشون یعنی فریدون علا، پسر نخست وزیر ایران یعنی حسین علا، موسس و اولین رییس سازمان انتقال خون ایران بودند. ضمنا اسکند فیروز، نوه عبدالحسین میرزا فرمانفرمای بزرگ هم هست. توی همین مصاحبه در مورد کنفرانس رامسر حرف زده شد که این اتفاق برای دنیا یه چیز تازه بوده و اون هم با ابتکار ابران و شخص اسکندر فیروز. در جای دیگه صحبت شد از اینکه کلمه Sustainable Development یا توسعه پایدار، اولین بار توسط اسکندر فیروز مطرح شده که سالها بعد به اسم یه خانمی تموم شد و رفت. در جایی دیگه گفته شد برای چهلمین سال کنفرانس رامسر، قرار شده بود یه بابای خارجی که توی اون کنفرانس سال 1349 بوده رو بیارن تا برای مدعوین در مورد اون کنفرانس تاریخی حرف بزنه، بعد محمد درویش می گفت به مسئولین همایش گفتم خود اسکندر فیروز که ایرانیه و بانی این کنفرانس هنوز زندست و شما می خواهید یه خارجی در مورد کنفرانس رامسر حرف بزنه؟ یا جایی دیگه می گفت یه کارخونه سیمان در فارس رو تعطیل کردیم تا فیلترهای الکترواستاتیک نصب کنه. هوشنگ ضیایی که در این مورد حرف میزد گفت بعدا جناب فیروز گفته که اون کارخونه برای دایی من بوده و برای هیچ کس حتی نزدیکانشون، تخطی از قانون رو جایز نمی دونستند.

تماشای این مستند بی نهایت زیبا، فقط یک چیز داشت: حسرت و تمام. و به قول شاعر به یزدان که گر ما خرد می داشتیم، کجا این سرانجام بد می داشتیم؟ چقدر ایران به این جور آدمها احتیاج داشت و داره و اینها از مسند و مصدر کار دور موندند.

جناب اسکندر فیروز 14 اسفند یعنی همین هفته گذشته در سن 93 سالگی در آمریکا درگذشتند.

  • . خزعبلات .

دیروز بعد از ظهر با دوستان رفتیم جنوب سمنان، جایی به اسم کویر دلازیان و چقدر زیبا بود. دیدن رودخونه فصلی در کویر مطلق واقعا عجیب بود. اولین بار بود به اونجا می رفتم. وحید و مهتاب، امیر و مهکامه و احسان و من و متین با ماشین من و امیر رفتیم به اونجا و چقدر خوش گذشت و چه منظره زیبایی داشت. احسان برامون برگر ذغالی درست کرد و منم مامور درست کردن قارچ بودم. ساندویچش خیلی چسبید. بعد مشغول عکاسی شدیم و با سرد شدن هوا به سمت خونه حرکت کردیم.

شب برای تبریک روز پدر رفتیم پایین و هدیه مون رو هم بردیم که یه جفت کفش بود که بابا خیلی خوشش اومد ولی چون یه سایز کوچیک بود، امروز صبح عوض کردم و امشب مجدد رفتیم پایین و به بابا دادیم.

خبرهایی که این روزها از کرونا میاد ناامیدکنندست، خصوصا عملکرد حضرات در بخش مدیریت بحران. آرزوی مرگ خوب نیست ولی دلم میخواد نجار که رییس سازمان مدیریت بحران این مملکته، سقط بشه تا بفهمه مدیریت بحران مثل درست کردن حلیم نذری توی هیات نیست و برای خودش کلی داستان و کلی سناریو و کلی آمادگی و ... داره. از بیشعوری مردم همیشه در جاده های شمال هم از حق نگذریم که مقصر اصلی هستن و اینکه ای کاش قم رو همون اول قرنطینه می کردند که این فاجعه پیش نمی اومد که آدم هر لحظه مرگ رو جلوی چشمای خودش نبینه.

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش خبری اومد مبنی بر اینکه آلبومی منتشر نشده از استاد شجریان و استاد مشکاتیان قراره به بازار بیاد و تنها راهش هم سایت بیپ تونز و پیش خرید آلبوم هست. من هم بنا بر علاقه خودم، رفتم و آلبوم رو پیش خرید کردم. قرار بود لینک دانلود آلبوم در تاریخ 18 اسفند یعنی دیروز باز بشه که تا همین الان باز نشده که نشده. ملت رو سر کار گذاشتن و ملت هم کلی کامنت گذاشتند و براشون اظهار تاسف کردند. خیلی حرکت ناشیانه و غیرحرفه ای انجام شده و باعث شده که علاقمندان جدی موسیقی رنجیده خاطر بشن. براشون متاسفم و خاک عالم بر سر تمام دست اندرکاران بیپ تونز که کرونا رو بهانه باز نشدن لینک ها کردند. 

  • . خزعبلات .

دیروز پنج شنبه مجبور شدم از خونه برم بیرون. تامین اجتماعی کار داشتم برای دوران سربازی خودم. ملت انگار نه انگار کرونا اومده. شب با متین به تماشای فیلم "1917" نشستیم و چقدر فیلم خوبی بود. از همه جالب تر برام این بود که داستانی که پدربزرگ سام مندز براش روایت کرده، شده یه فیلم خیلی خوب و خوش ساخت و اینکه آخه چرا این لعنتی ها انقدر خوب فیلم می سازن؟

بعد از اتمام فیلم سری به خونه مهندس د. گ. زدیم که میدونستیم عین خودمون همه چی رو رعایت می کنند و تا ساعت 00:45 بامداد اونجا بودیم. تنبور  جدیدی گرفته بودند و چقدر خوش صدا بود. خیلی خوش گذشت و چقدر این دورهمی ها توی این مدت میچسبه.

امشب هم رفتیم پایین پیش بابا و مامان و علی و سعیده آبگوشت درست کرده بودند و شام رو دور هم خوردیم. بعد از اومدن به بالا، با متین مشغول خرید موبایل و لوازم جانبیش برای متین و مایحتاج دیگه خونه از دیجی کالا شدیم. منتظریم آف امشب رو ببینیم و خرید رو نهایی کنیم.

  • . خزعبلات .

بالاخره همین چند دقیقه قبل تموم شد و کل شاهنامه رو برای اولین بار به نثر از یه کتاب دو جلدی خوندم و انشاالله در فرصت مناسب کل شاهنامه منظوم رو بخونم. برای من و فکر کنم تقریبا همه افراد علاقمند به شاهنامه، بخش حماسی و پهلوانی، دل انگیزتر از بخش های اساطیری و تاریخی باشه. روح فردوسی بزرگ شاد که علاوه بر سرگذشت هایی که بیان کرده و معلوم نیست چقدر منطبق بر واقعیت هست یا خیر، چقدر پند و حکمت در سر تا سر این کتاب نهفته است. حتی تمثیلاتش بعد از این همه قرن، هنوز کارایی داره و اتفاقا چقدر منطبق با زمانه ما و هر زمانه ایه.

  • . خزعبلات .

از صبح که بیدار شدم، آهنگ "یاد تو" با صدای جناب جمال الدین منبری به یادم اومد و شروع کردم به زمزمه تا اینکه متین گفت دانلود کنم و با هم بهش گوش بدیم. از سایت بیپ تونز دانلودش کردم و از همون صبح تا همین الان در حال پخش شدنه. آهنگی که برای جناب دکتر محمد سریر و شعر جادوییه سعدی بزرگه. از صبح خدا میدونه چقدر براش طلب مغفرت کردم (البته ایشون در اعلی علیین بهشت قرار دارند و نیازی به طلب مغفرت من نیست) و همش فکر میکنم عاشقانه ای که یه انسان در قرن هفتم هجری گفته مگه میشه در طی اعصار همون جور تازه و گویا و در بهترین وجه خودش باقی بمونه؟ روحت شاد سعدی بزرگ. شعر این آهنگ رو اینجا میذارم:

 

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت                         چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم                   پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت                 سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق                 خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر                           طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی                   حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت                آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان                       راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی                 می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

  • . خزعبلات .

عصر خواب بودم که متین اومد و گفت خبر خوش و منم توی خواب و بیداری با خودم گفتم نتایج استخدامی اومده و اتفاقا درست هم بود و متین قبول شد و نتیجه تمام تلاش هاش رو گرفت. من نمی دونستم دارم چه میکنم. از خوشحالی داشتم دیوونه میشدم. شب هم رفتیم پایین و شام رو با علی و سعیده و مامان و بابا خوردیم. شام رو از یاسین گرفتیم و شد سور قبولی متین. بی شک، بی شک بهترین و خوشحال کننده ترین خبر کل زندگی من بود. مبارک متین باشه که واقعا حقش بود.

  • . خزعبلات .

پنجم اسفند که میشه دو تا واقعه هم برای من یادآور میشه:

اول روز مهندس و دوم سالگرد ازدواج بابا و مامان

امروز ماموریت بودم و روز پرکاری داشتیم. عصر که رسیدم خونه استراحتی کردیم و بعد از بیدار شدن حوصله متین سر رفته بود و زنگ زد به بابا و مامان و اونا اومدند بالا. مامان هنوز اینجاست و بابا ده دقیقه ای میشه رفته پایین. از کبابی محل رفتم کباب گرفتم و دورهمی شام خوردیم و سالگرد ازدواجشون رو هم تبریک گفتیم و جالب این بود که خودشون یادشون نبود. شب خوبی بود. 

  • . خزعبلات .

برای دوره ارشد، یه مطلبی میخواستم که توی یوتیوب پیداش کردم و به بدبختی باید فیلترشکن رو وصل میکردم و بعد از چند ساعت با سرعت شیر سماوری فایل دانلود میشد. واقعا مشکل یوتیوب چیه؟ برای جامعه دانشجو و پژوهشگری که واقعا نیاز به محتوای یوتیوب داره چی کار باید کرد؟

از اون زمان حدود 10 سالی میگذره و همچنان یوتیوب فیلتره و من امشب دوباره به یوتیوب برای مبحثی در اکسل نیاز داشتم و فیلترشکن هام کار نمی کرد. آخه این همه سال بگذره و دسترسی به این دنیای اطلاعات ناممکن باشه؟

بعد توییتر فیلتره که برای چی نمیدونم و از اونور از صدر تا ذیل مسئولین مملکتی حساب توئیتر دارند. آخه قانون شکنی عیان تر از این دیده بودید؟ ما داریم توی کجا زندگی می کنیم؟ کی ها دارند برای دسترسی ما به ساده ترین مسائل تصمیم می گیرند؟ اینجا واقعا آخر دنیاست. دلم میخواد فریاد بزنم از این همه جهالت. کاش یکی بیاد و فریاد بزنه. کاش کاوه آهنگری پیدا بشه...

  • . خزعبلات .

شنبه و یکشنبه ای که گذشت، تهران بودم و شب ها قبل از خواب، شاهنامه می خوندم، البته به نثر و البته هنوز هم ادامه داره. رسیدم به ناپدید شدن کیخسرو و مرگ 5 پهلوانی که با او رفته بودند یعنی گیو و فرزندش بیژن و طوس و گستهم و فریبرز. بیشتر از همه دلم برای گیو و بیژن تنگ شد و بیشتر بیشتر برای گیو که کیخسرو رو از توران آورده بود و زره سیاوش رو داشت. 

دیشب هم متین قرص خواب خورد و منم خوابم نمی اومد و مشغول خوندن شاهنامه شدم و دیشب به رزم رستم و اسفندیار رسیدم و کشته شدن اسفندیار به دست رستم و بعد کشته شدن رستم به دست برادرش شغاد و عجیب دل آدم به درد میاد از مرگ این پهلوانان و تازه می فهمم چرا حماسه فقط یه داستان نیست و به حق الگویی از آرمان های یک ملت و قومه و الگویی تکرارپذیر در کل تاریخ.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر به اتفاق دو تا از همکاران، برای شرکت در یک سمینار فنی، از سمنان به طرف تهران حرکت کردیم و در نزدیکای ترمینال جنوب اقامت کردیم.

دیشب وقت خواب چند صفحه ای از کتاب تاریخ عضدی نوشته شاهزاده احمدمیرزا عضدالدوله رو خوندم که در مورد پدرش فتحعلیشاه و آغامحمدخان و محمدشاه نوشته. علاوه بر جنبه صداقت و امانت داری کتاب، یه چیزی که برام جالبه، جهالت و نادونی بی حد و حصر فتحعلیشاهه. فکر نمی کنم تاریخ ایران، حکمرانی نادون تر و جاهل تر و بی کفایت تر و عقب مونده تر و .... تر از فتحعلیشاه زنباره دیده باشه. یعنی مخ آدم سوت میکشه از چیزایی که توی این کتاب نوشته. یعنی عموی اخته اش کجا و این احمق به ظاهر مرد کجا. واقعا دل آدم درد میگیره که سالیان سال حکومت ایران دست این آدما بوده. یک فقره ناچیز از جهالتش همین بس که دستور داد الماس دریای نور رو بتراشند و خط خطی کنند تا اسم نحس و نجسش رو روش حک کنن. دلم میخواست زنده بود و الان روبروم بود که تا میخورد بزنمش و مثل یه موش کثیف طاعونی، زنده زنده توی خاکش کنم.

  • . خزعبلات .

امروز صبح روز تعطیل برای برداشت اطلاعات رفتیم سمت ایوانکی. تا گرمسار همه چی طبیعی بود. دو تا جاده گردنه ای بعد گرمسار رو که رد کردیم دیدیم تمام دشت سفیده. یادم نمیاد ایوانکی رو اینجوری دیده باشم. انقدر برف بود و یخ که نتونستیم کارمون رو انجام بدیم. هوا هم سوز بدی داشت. اومدیم سمت گرمسار و عکس های اونجا رو گرفتیم و برگشتیم سمنان. 

رسیدم خونه دیدم متین مشغول خیاطیه و منم مشغول خوندن متن منثور شاهنامه شدم. وسطاش خوابم برد و بعد متین بیدارم کرد و با هم ناهار خوردیم و متین مجدد رفت سراغ خیاطی و منم مشغول ادامه شاهنامه.

دیشب شام خونه آرمین و زهره بودیم و چقدر خوش گذشت و چه شامی خوردیم. ساندویچ هایی که آرمین میزنه حرف نداره.

  • . خزعبلات .

شنبه و یکشنبه هفته آینده، انشاالله برای دوره آموزشی میرم تهران. قرار بود امروز با مسئولم صحبت کنم که اگه شد این تعطیلات رو هم بچسبونم بهش که با اومدن یه گروه برای سرویس یکی از تجهیزاتمون، احتمالا باید قیدش رو زد. برای 6 اسفند هم قراره بریم شیراز و من یکی از نفرات معرفی شده هستم. خیلی خوشحال شدم که من برای این کار معرفی شدم. حالا میخوام هماهنگ کنم یه روز زودتر بریم شیراز که اگه شد به چند جا سر بزنیم. برای من هم که تا حالا شیراز نبودم، این سفر خیلی حس خوبی داره. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

ما یه راننده دیگه اومدیم که از ده تا کلمه ای که میگی یکیش کلمه مَشتیه. مثلا میگه مشتی هستی یا امروز برای صبونه رفتیم یه جا، به طرف میگه یه املت مشتی بزن یا مثلا میگه ماشین خیلی مشتیه و ...

خب دلم میخواد برای هر مشتی ای که میگه، یکی با پشت دست بزنم تو دهنش که مرتیکه مشتی برای هر چیزی کارکرد نداره و اینکه انقدر حالمو با این لفظ به هم نزن.

  • . خزعبلات .

از صبح مشغول کارهای بانکی متین بودیم و سری هم به باند تعمیر لوازم خانگی م. زدیم. عصر بازی پرسپولیس و استقلال بود و آخرای بازی رفتم ترمینال و پریسا رو آوردم خونه. شب هم رفتیم عروسی پسرخاله و زود هم اومدیم خونه که پریسا تنها نباشه. 

دیشب همه دوستان خونه احسان دعوت بودیم و شب خیلی خوبی بود و بعد مدتها خوش گذشت.

  • . خزعبلات .

دارم از شاهرود برمیگردم. چند روزی هست که خستگی به تنم نشسته و دست و دلم به هیچی نمیره. اما دلیل این نوشته چیه؟ خب ما راننده هامون به صورت ماهیانه عوض میشن و هر کدوم یک ماه با ما هستند. هر کدوم یه تیپ و شخصیت دارند. یکی بود که خدا رو شکر نسخه اش رو پیچیدند و فرستادنش یه جای دیگه. اما یکی هست که راننده فعلی ماست و الان دقیقا جلوی من پشت فرمونه یه موجودیه که یه بدی عظیم داره و اون اینه که بی نهایت حرافه و بدتر از ان اینه که راجع به هر موضوعی صاحب نظره. مثلا الان داره برای سه نفرمون در مورد بیت کوین صحبت میکنه. نمیشه هم جسارت کرد و بهش گفت دهنتو ببند ولی شعور هم نداره متوقف کنه حرفاشو. القصه، ماهی که این بابا راننده ما میشه، من غصه ام میگیره که مغز ما رو سالاد میکنه. الان هم نان استاپ داره حرف میزنه. ما سه نفر هم هیچی نمیگیم.

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون داشتیم. مهندس و خانمش و پسرشون شایان. امین هم اومد. من برای یه لحظه رفتم سرویس بهداشتی و تا اومدم دیدم یه تنبور داره از توی کیف ساز میاد بیرون و فهمیدم که هدیه تولد امسال من تنبوره. مهندس و خونواده هم مجموعه کتابهای کارنامه سپنج جناب دولت آبادی رو برام خریده بودند. از همشون ممنونم. زحمت خرید ساز هم به دوش امین افتاده بود. 

بابت همه خوبی ها و لذت هایی که کنار متین از زندگی چشیدم، ازش ممنونم و دلم میخواد هیچ وقت شرمنده اش نباشم که الهه خوبی و محبت و صداقته. والسلام.

 

هشتگ پایان سی و پنج سالگی (البته چهار روز دیگه)

  • . خزعبلات .

اتفاقات اخیر ایران، یعنی شهادت قاسم سلیمانی و سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی، علاوه بر کلی مسائلی که میشد ازشون استنباط کرد و علاوه بر تمام فشارهای روانی که بر ما گذاشت، برای شخص من یه نکته جالب دیگه هم داشت: موجودات آفتاب پرست. این موجودات که اسم انسان رو به عنوان یه اسم به یدک می کشند، شده بودند صاحب عزا و منتقد حکومت و همش توی شبکه های اجتماعی پست و استوری و نقل قول و هشتگ ۱۷۶ و سیاه کردن پروفایل و ری پست کردن پستهای دیگران و ... خلاصه کاری نبود نکنند.

خب بعضی از این گونه آفتاب پرستان رو از نزدیک می شناسم و آبا و اجدادشون رو نیز که ید طولایی در چاپلوسی و دستمال به دستی حکومت و ... دارند. یه عده هم که رفتند اونور آب و ادای روشنفکرها رو برای ما در میارن. بابا هر کی شما رو نشناسه من یکی که تو و کس و کارت رو میشناسم. باباهاتون توی همین حکومت بالا رفتند و صف اول همه مراسم ها بودند و حتی الان هم هستند. پول همین حکومت رو خوردید بعد رفتید اونور ادای آزادیخواهان رو در میارید؟ حقا که پست تر از منافق و دورو، موجود وجود نداره. این جماعت فردا حکومت عوض بشه، مجیزگو و چاپلوس و دستمال به دست حکومت جدید میشن. تو بگو فردا همجنسگراها قراره حکومت رو به دست بگیرند، اینا اولی تو صف ایستادن برای .... دادن. حالم از همشون بهم میخوره ولی به بهانه این اتفاقات، نقاب از چهرشون افتاد و عیان، خوی خودشون رو به ما نشون دادند.

پ.ن ۱:

من حکومتی نیستم ولی بدم میاد کسی که از این حکومت خورده و با همین حکومت توی دهن ماها زده و الانم رفته فرنگ، بخواد برای من ادای آزادیخواه ها رو در بیاره. اینها حق حرف زدن ندارند. جماعت آفتاب پرست.

پ.ن ۲:

واقعا بعضی جملات فارسی در عین ظاهر بدشون، به تمام معنا، معنا رو منتقل می کنند. دلم نیومد ننویسمش. آقا شما که بکارت وجدان و شرفتون رو به n نفر دادید و الحق عروس هزار دامادید، وجدانا، عرفا، عقلا، جان همون شرع خودتون، "برای ما ادای تنگ ها رو در نیارید". والسلام

  • . خزعبلات .

متین مدیتیشن میکنه، با آهنگ های مختلف، اما با آهنگی که آریا پادشاه وایت واکرها رو کشت، بیشتر از همه کار میکنه. الان هم در تخت مشغول مدیتیشن قبل از خوابه. منم چون عصر خوابیدم، خوابم نمیاد و روی صندلی راحتی نارنجی هال ولو شدم و بعد مدت ها اومدم وبلاگ و دارم خزعبلاتی می نویسم. اوضاع سر کار من که خیلی خوب شده، مسئولم هم خوب تر.

جمعه آرمین و زهره و آراد برای ناهار خونه ما بودند. آراد به حرف افتاده و برای اولین بار بهم گفت عمو و برای اولین بار اسم متین رو صدا زد. من با اطمینان میگم که توی عمرم، بچه ای شیرین تر از آراد ندیدم.

توی هفته ای که گذشت، اوسنه باباسبحان محمود دولت آبادی رو خوندم. جالب بود که سال ۹۳ هم این کتاب رو خونده بودم ولی هیچ چیزی ازش یادم نمی اومد.

امروز سمنان برف اومد ولی جون دار نبود و چیزی هم روی زمین ننشست. امروز برای اولین بار به اتاق علی توی اداره رفتم که در مقایسه با اتاق ما، هتل حساب میشه. 

اوضاع مملکت هم به حدی قاراشمیش شده که حوصله اش رو ندارم. فقط اعصابرخودمون رو جمع کنیم هنر کردیم. هر روز با خبری بد روز رو شروع میکنیم و با خبرهای بدتر به اتمام میرسونیم. حالم از همه چی داره بهم میخوره. انگار عفونت همه جا رو برداشته. جوری که حرکت رو از آدم میگیره و رخوت و جمود و یخ زدگی، تمام شئونات آدمیزاد رو در برمیگیره. واقعا دلم میخواد اگه اخوان ثالث زنده بود، چه شعری برای زمونه الان می گفت. مطمئنم این شعرهاش، گوی سبقت رو از زمستان و آخر شاهنامه هم می برد.

  • . خزعبلات .

شنبه صبح رفتم اداره که خبر ساقط شدن هواپیما توسط پدافند سپاه رو خوندم.انگار سقوط همه چی بود که البته تازه داره احساس میشه. حماقت در این مملکت موج میزنه. شنبه رو نمی دونم چه جور گذروندم. شب رفتیم خونه طاهر و میترا که رضا و الهام و وحید و مهتاب و احسان هم بودند. نمیشد خونه تنها موند. عصر هم علی و سعیده اومدند. هر کی رو میدیدم داغون بود و همه زنهایی که میشناختم گریان بودند و آروم نمی شدند.

امروز هم دیر رفتم اداره. حس زندگی ازم گرفته شد و حالت خفه شدن دارم. یادم نمیاد برای مرگ عزیزترین از دست رفتگانم اینقدر ناراحت بوده باشم. رخوتی عجیب در تموم زندگی هممون رخنه کرده. تازه ملت داشت با شهادت قاسم سلیمانی متحد میشد. یعنی تموم اون عظمت تشییع ها و حمله به عین الاسد از بین رفت که هیج، تازه کلی چیز از دست دادیم. آخه دردناک ترین چیز همین بس که بعد از 72 ساعت اعلام کنند که آقا ما زدیم. آخه هواپیما در حال اوج گرفتن با موشک کروز در حال سقوط فرق میکنه. جمعه شب هم خونه طاهر و میترا بودم که با اطمینان می گفتم محاله موشک به هواپیما خورده باشه. حس میکنم حاکمان ما آداب خیلی چیزهای بین المللی رو بلد نیستند. همین روزها سلطان عمان درگذشت. زندگی و پادشاهی 50 ساله این آدم رو خوندم می بینم یه کشور متحجر عقب مونده رو به کجا رسونده و چه احترامی برای خودش جذب کرده، اما مسئولین ما، مملکت ما رو به قهقهرا بردند با جهالت خودشون. واقعا حاج میرزا آقاسی فقط توی تاریخ نیست، مملکت الان ما پر از حاج میرزاآقاسی شده. دلم پره. دلم میخواد فریاد بزنم. ما خیلی وقته سقوط کردیم. "روزها در راه" شاهرخ مسکوب رو که میخوندم، همین سقوط رو از لابلای نوشته ها می دیدم. تخصص که نباشه و یه نادون بشینه پشت سیستمی که جون این همه آدم رو میتونه نابود کنه و یه کشور رو به این بحران بکشونه، نتیجش میشه همینی که الان بهش مبتلا هستیم. آخه ارتش ایران پدافند داره، دیگه شما پدافند میخواید چه کنید که عرضه استفاده ازش رو ندارید. حاک بر سرتون که کمترین ضربه ای که به ما زدید، نابودی زندگی و روان ما به صورت تدریجیه، بگذریم از سرافکندگی جهانی ما و لاپوشونی 72 ساعته. خانه خراب بشید. ننگ بر شما.

  • . خزعبلات .

با این خبری که تکلیف سقوط هواپیما رو روشن کرد، دیگه به هیچ گزاره ای یقین ندارم. انقدر حالم بده و انقدر سرم درد میکنه که حد نداره. از این به بعد حتی به چشم هام هم اطمینان ندارم. همه چی در نظرم عاری از حقیقته، حتی وجود خودم!

تنها دل خوشی و تنها مایه آرامشم اینه که بچه ندارم. والسلام!

  • . خزعبلات .

همون طور که توی یکی از پست ها نوشتم، من سمتم عوض شده. بالا و پایین نرفتم و به اصطلاح در عرض جابجا شدم. بنابراین مسئول مستقیم من هم یه شخص دیگه ای شده. میون مسئول فعلی و مسئول قبلی، تفاوت از زمین تا آسمان است. هر کدوم ویژگی های خاص خودشون رو دارند و واقعا در کنار هر کدوم از اون ها بودن، خیلی چیزها یاد گرفتم و می گیرم، از هر لحاظ، حالا میخواد موارد فنی باشه یا سلوک رفتاری و ...

خب کار جدید من در حالت نظارتی خودش، بیشتر در سایت میگذره تا اتاق کنترل. یکی از چیزهای جالبی که از مسئول فعلی خودم یاد گرفتم که از خصیصه های شخص ایشونه، اینه که چشمش علاوه بر اینکه مشغول کار هست، به زمین و دور و اطراف خیلی توجه میکنه و توی همین جستجوی چشمی، خیلی چیزها پیدا میکنه.

امروز (پنجشنبه گذشته) برای اینکه یه هوایی به سرم بخوره، از اتاق رفتم بیرون. هوا خیلی خوب بود. سرماش مطبوع بود. از کوههای سمت شمال فقط ابرهای تیره و از سمت جنوب هم خورشید از لابلای ابرهای تنک مشغول کار خودش. بعد که اومدم داخل اداره چشمم به یه تابلوی الکترونیکی افتاد که تاریخ وساعت و اینجور چیزا رو نشون میده. بعد توقف کردم و خوب بهش نگاه کردم. بعد دیدم توی این حدود سه سال رفت و آمد و هر روز دیدن این تابلو، چه جزییاتی رو ازش ندیدم.

دیدن یا بهتر بگم چطور دیدن، هنر و مهارت بزرگیه که سخت ازش غافلیم یا بهتره بگم من غافلم و فقط بهتر دیدن نیست. بهتر شنیدن، بهتر حر ف زدن و .... حس میکنم این دقیق شدن و ریزبینی رو از مسئول مستقیم خودم دارم که الان در اتاق خودمون و در روز کشیک با هم هستیم و کاش میشد از وضعیت الانش یه عکسی برای یادگار در تاریخ بگیرم. عالیه این پوزیشنش و شما چه دانید!

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته متین برای دریافت مدرک کارشناسی ارشد خودش به تهران رفته بود. خدا رو شکر کارها انجام شد و حدود ساعت 7 شب به سمنان برگشت. منم رفتم سمت ترمینال تا به خونه بیارمش. در راه آهنگ "همسران شورن" از آلبوم صدای سخن عشق رو گوش میدادم که یه ملودی قدیمی کردیه و سیدخلیل عالی نژاد، این ملودی رو بر روی یه شعر بی نهایت زیبا از حیرانعلیشاه گذاشته و حاصلش شده این آهنگی که من در حال شنیدنش بودم. با گوش دادن به این آهنگ، شور و سرمستی عجیبی تموم وجود آدم رو میگیره. علاوه بر این، یه حسی حماسی هم در این آهنگ وجود داره. یهو چند تا مفهوم به ذهنم رسید و شروع کردم به خط و ربط دادن اونا به همدیگه. مفاهیم سماع، سرمستی و حماسه که هر سه تاش توی این آهنگ وجود داره.

این آهنگ عملا منطبق بر پرده های دستگاه ماهور موسیقی ایرانیه و ناخودآگاه حالت شور و سرمستی رو به آدم میده. علاوه بر اون همنشینی تنبور و دف و همراه شدن با دستگاه ماهور، حسی حماسی به این آهنگ داده که در جمع همه اینها با هم، انسان به حالتی مثل سماع میرسه.

حس کردم مفهومی مثل سماع، حاصل جمع شدن شور و سرمستی از یک طرف و حماسه از طرفی دیگره. همون شب برای متین همین چیزها رو قبل خواب گفتم و واقعا اگه سماع همون شور و سرمستی بود، پس چرا کلمه سماع رو درست کردند؟

این هم اندر اکتشافات اتیمولوژی و فلسفی بنده!

  • . خزعبلات .

امشب خیلی حرف میزنم. چند روز پیش با دوستم سعید در مورد یه موضوع فنی حرف می زدیم و بحث رسید به "مدیریت دانش" و من چقدر به اهمیت این موضوع فوق العاده مهم در یک سازمان واقفم. براش دلیل آوردم که مدیریت دانش، به طرز عجیبی باعث کاهش هزینه های سازمان و پرسنل، صرفه جویی زمان پرسنل، کاراتر شدن سیستم و پرسنل و متعاقبش افزایش ایمنی پرسنل و شبکه و افزایش قابلیت اطمینان شبکه میشه. 

دلم میخواد فرصتی پیش بیاد که دوره های انتقال دانش فنی رو توی معاونت خودمون برقرار کنم. مبنا رو با بچه ها در میون گذاشتم. همه موافقند ولی متفق القول درگیر کار خودمون هستیم و پیدا کردن زمان خالی که هممون بیکار باشیم بسیار سخته ولی نشدند نیست. برنامه مدنظرم هم بدین صورت هست که مثلا هر ماه یک نفر یا دو نفر، یه ارائه خوب و مفصل در ذیل یه موضوع برای حدود یکساعت و نیم تا دو ساعت داشته باشند. امیدوارم بتونم این کار رو انجام بدم. انشاالله.

پ.ن:

پیش درآمد کنسرت "پردگیان باغ سکوت" رو گوش میدم که در دستگاه همایون می نوازند و عجب همایونی می نوازند.

  • . خزعبلات .

امروز در متنی خوندم که محمد بهمن بیگی در اوایل انقلاب، وقتی زندگی مخفیانه داشته، در منزل عبدالعلی منتظمی و همسرشون فاطمه بحرینی (معروف به رزا منتظمی نویسنده کتاب معروف آشپزی ایران) زندگی می کردند. اصلا فکر نمی کردم این دو آدم (بهمن بیگی و رزا منتظمی) ربطی به هم داشته باشند. چه دوره ای بوده که بهمن بیگی بزرگ از ترس جونش روی به زندگی مخفیانه آورده بود. هر چی میگذره آدم می بینه کدوم آدم ها راه رو درست رفتند. تشییع جنازه محمد بهمن بیگی، جواب همه سوال هامون رو میده. مردم همه چیز رو مشخص می کنند و والسلام.

پ.ن:

من مطمئنم بهمن بیگی از اون آدم هاییه که خدا بدون حساب یه راست میفرستتش اعلی علیین بهشت.

چند روز پیش، خواهر جناب بهمن بیگی (مادر فرود و فرهاد گرگین پور) مرحوم شدند و به فاصله چند روز، فرزندشون "فرود" هم درگذشتند. ضمنا امروز فهمیدم جناب بهمن بیگی، قبل از خانم سکینه کیانی، یه ازدواج با خانمی به نام "گوهر گرگین پور" داشتند.

  • . خزعبلات .

امروز که از ماموریت اومدم، برای متین یه بیت شعر از سایه و یه بیت از حافظ خوندم که خیلی شبیه هم هستن و بعد تمرکزم رو گذاشتم روی شعر حافظ.

سایه میگه:

           نشود فاش کسی آنچه میان من و توست              تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

و جناب حافظ میگه:

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان             خیر نهان برای رضای خدا کنند

 

هر دو تا تصویری و هر دو تا سیگنالی و هر دو تا در منتهای زیبایی و در منتهای اختصار ولی پر مغز. یعنی یه آدم ده تا کلمه رو کنار هم بذاره و بعد جوری تو رو به وجد میاره که نمیتونی حس خودت رو نهان کنی. آخه پنهان خواندن یعنی چه جوری؟ ولی مطمئنم نگفته هم حافظ و هم مخاطبش، میدونن نحوه اون "به خود خواندن" چه جوری و چه شکلیه ولی سایه که عیان میگه، واسط ما "اشارات نظر" باشه. اون گنگی و ابهام شعر حافظ بدجوری به دل میشینه و عیان نگفتنش خیلی لذت شعر رو بیشتر کرده.

  • . خزعبلات .

تازه وقت شد و میتونم اتفاقات هفته گذشته رو بنویسم. ماجرای این پست، برمی گرده به پنجشنبه گذشته، ساعت 7 صبح. من سواری گرفتم و اومدم اداره و منتظر بودم تا با همکارم بریم سمت مهماندوست. دلم نمیخواست توی اتاقک نگهبانی بمونم و اومدم بیرون. هوا هم بی نهایت سرد و سوز عجیبی توی هوا بود. دیدم دو نفر با لباس کارگری اومدند و نگهبان اسمشون رو پرسید. یکی از اونها که رفته بود داخل نگهبانی اسمش رو گفت که عثمان بود. نگهبان گفت اون دوستت هم حتما اسمش ابوبکره. من خیلی ناراحت شدم. چون هوا سرد بود، اومدم داخل نگهبانی و کارگری که اسمش عثمان بود، با ناراحتی اومد بیرون و شنیدم به زبون خودشون که نمیخوام بگم چی بود، به دوستش گفت چی شده. بعد دلش طاقت نیاورد و به نگهبان گفت من اومدم یه لقمه نون در بیارم، چرا ابوبکر و عثمان می کنی؟ دلم میخواست یه سمتی داشتم توی اداره، چنان حال اون نگهبان بی شعور رو می گرفتم که توی تموم شهر بپیچه. هیچی نگفتم و همکارها اومدند و رفتیم سمت مهماندوست. تموم ماموریت به یاد اون دو تا کارگر بودم. تا رسیدیم سمنان، رفتم که برم توی اداره که عثمان رو دیدم و دوستش ته چاه بود. از جانب خودم و اون نگهبان بی شعور، از او و دوستش عذرخواهی کردم و با هم حرف زدیم. بهش گفتم اولا که عقیده هر کسی محترمه، هر عقیده ای. ثانیا مسلمانیم و هممون به خدا معتقدیم و اصل خداست و مابقی وسیله برای او که احد مطلقه و ثالثا هم وطن هستیم. یاد شعر مولانا افتادم که میگه:

بِجَه از جوی چو مردی

بجه از جوی و مرا جوی

که من از جوی بجستم

 

انشاالله همه از جوی های احمقانه زندگیمون بجهیم. آمین

  • . خزعبلات .

پنج شنبه و جمعه گدشته رو در مهماندوست بودم. مشغول نظارت روی انجام کار بودیم که دیدم یه آقای شیک و مرتب وارد شد. مهندس مشغول احوالپرسی شد و چون گفت حال پدر چطوره، یه سری فرضیات در کسری از ثانیه از مرحله شک به مرحله نیمه یقین تبدیل شد. از ایشون پرسیدم شما با نادرشاه افشار نسبت دارید و دلیل شک خودم رو هم اسم ایشون و اسم پدرشون بیان کردم و آری، شکم درست بود و ایشون نواده نادر بودند و با هم داشتیم در مهماندوست که محل جنگ نادر با افغان ها بود، گفتگو می کردیم. بحث از قدیم شد تا اینکه اسم پدر نادرشاه رو گفتم. ایشون فکر نمی کرد من اسم پدر نادر رو بدونم و خیلی هیجان زده شد. بعد در مورد فرمانفرما حرف زدیم و ایشون هم اطلاعاتی از بزرگان خودشون به من داد. اون روز زود برگشتیم سمنان ولی من فردا مجدد اومدم مهماندوست. خیلی جالب بود که ایشون هم اونجا بودند و هر دومون اظهار خوشوقتی از ملاقات همدیگه. باز هم حرف زدیم و ایشون در آخر کتابی از پدرشون به من هدیه دادند و قرار شد اگه گذرم به تهران خورد، به دیدن ایشون و دیدن اون یادگاری هایی که در موردش حرف زدند، برم.

خونه که رسیدم ماجرا رو برای متین تعریف کردم و گفتم خدا رو چه دیدی، شاید جد من در جنگ مهماندوست برای نادر می جنگیده، شاید هم در لشکر اشرف افغان بوده و الان من و نواده نادر در همون مهماندوست، با هم دوست شدیم و از در رفاقت با هم حرف می زنیم. به یاد شعر سهراب که می گفت: نسب شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد، یا به سفالینه ای در سیلک. دنیاست دیگه. همینه!

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته رفتیم رشت و ساعت 1:30 بامداد امروز رسیدیم خونه. سفر خیلی خوب و پرباری بود و مثل همیشه بسیار فشرده. شانسی که آوردم این بود که چهارشنبه رو استعلاجی گرفتم. شب قبلش متین تا دیروقت شرکت بود و منم خسته از بیماری و حسش نبود راه بیفتیم بریم سمت رشت. پس خوب استراحت کردیم و بعد از جمع آوری وسایل و خرید شیرمال برای رادمهر و رسوندن مستندات به مجتبی به طرف رشت حرکت کردیم. اولین میعادگاه، جوجه طلایی بعد پاکدشت بود. حدود ساعت 19:30 رسیدیم به رشت.

فرداش یعنی پنجشنبه دومین سالگرد خاله متین بود. نزدیکای ظهر به اتفاق پدر متین رفتیم سمت آسید شریف و رستوران ترنگ طلایی و پلوکباب خریدیم و اومدیم سمت خونه. هوا آفتابی و بی نهایت مطبوع بود. برف روی کوهها و آرامش عجیب طبیعت، دل آدم رو می برد. ناهار رو خوردیم و بعد برای مراسم سالگرد به طرف تازه آباد حرکت کردیم. بستگان متین رو دیدیم و مراسم به خوبی تموم شد. بعد مراسم با بابا و مامان و متین به عتیقه فروشی پشت دبیرستان بهشتی رفتیم و من اونجا دو تا کتاب خریدم. یکی منطق الطیر عطار تصحیح دکتر سید صادق گوهرین و اوسنه باباسبحان دولت آبادی که چاپ قدیمش رو داشتم و این چاپ جدید برای انتشارات نگاه بود.

روز جمعه مجدد به اتفاق پدر متین برای خرید ماهی به طرف خیابون سردار جنگل حرکت کردیم و هوا مثل روز قبل آفتابی بود و حضور پرشور مردم برای خرید شب یلدا. دو تا ماهی سفید خریدیم و ترب (به قول پدر متین شاه ترب) و لبو و نارنج خریدیم و برگشتیم خونه. شب رو خونه خاله متین بودیم و واقعا جاش خالی بود. بچه ها اون شب با هم خونه خاله خوابیدند و من و پدر و مادر متین اومدیم خونه.

فرداش یعنی شنبه ساعت 10 صبح مطب رادمهر نوبت داشتیم و دندون متین رو درست کرد. بعد مطب رفتیم پول نقد بگیریم برای دکتر. این دکترها هم زرنگ شدند و برای فرار از پرداخت مالیات بیمارها رو مجبور میکنند که پول نقد بیارن. بعد رفتیم سر مزار جناب خواجوری و حالی تازه کردیم و اومدیم سمت خونه. عصر هم نوبت دندون من بود و دندون های من رو درست کرد. شب رفتیم دهکده ساحلی و شب یلدا رو خونه شوهر فائزه بودیم. چقدر خوش گذشت. برای اولین بار توی عمرم بازی مافیا رو یاد گرفتم و چقدر این بازی باحال بود. دهکده ساحلی انگار خود بهشت بود. این چند روز هم هوا عالی بود، با اینکه من به مراد دلم که دیدن بارون بود نرسیدم، ولی خدایی هوا مطبوع بود.

فرداش هم خوب خوابیدیم و ساعت حدود 19 عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ساعت 23 رسیدیم جوجه طلایی پاکدشت و شام خوردیم و حدود ساعت 1:30 بامداد هم رسیدیم سمنان.

امروز صبح تا رسیدم برای ماموریت رفتم شاهرود. فردا هم ساعت 6 صبح راهی شاهرود هستم. همه چیز خوبه خدا رو شکر. سفر خوبی بود و واقعا حالم عوض شد.

  • . خزعبلات .

این روزها بعد از اداره میرم دفتر شرکت. شب خسته میرسیم خونه و متین سریع شامی درست میکنه و با هم میخوریم. زود هم میریم برای خواب. الان میخواستم بخوابم که متین گفت یه آهنگ بذارم تا بخوابیم. منم قطعه جامه دران نی نوا رو گذاشتم و مثل وقتی یهو بیفتی توی یه چاه، یاد دایی منو با خودش برد. دلم خیلی تنگ شد براش. برای هیچ مرده ای اندازه دایی مدادی گلم دلم تنگ نمیشه. سی سال از رفتنش گذشته ولی یادش تا به یادم میاد، تمام وجودمو آتیش میزنه. اگه روزی قرار باشه آرزوم برای زنده شدن رفته ای برآورده بشه، اون رفته دایی جان منه. روحت شاد دایی که تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست.

  • . خزعبلات .

یه موجود داریم که فقط موجوده، یعنی فقط هست. البتع علاوه بر موجود بودن و فقط هست بودن یه سری فاکتور منفی رو به صورت عجیب و خارق العاده یه جا در خودش داره که شامل حماقت، خودخواهی و نفهمی میشه که ضریب وزنی خودخواهی به 95% مجموع ضرایب وزنی میل میکنه و جا رو برای حماقت و نفهمی خیلی تنگ کرده و رسما زندگی چند تا خونواده رو داره با همین سه عامل بیان شده، به گند و کثافت میکشه. حالم ازش بهم میخوره. تمام امشب و البته حدود سه سالِ ما چند تا خونواده رو به اتفاق یه دون کیشوتی که توی چندین پست قبل بهش اشاره کرده بودم، خراب کرده. اون دون کیشوت که معلوم الحاله ولی این بابا دیگه رودست دون کیشوت ما زده. کاش سروانتس زده بود و کتابی در مورد موجود بی خاصیت موجود مردارگون مذکور می نوشت.

  • . خزعبلات .

شکر کردن نعمت بزرگیه. نعمتی که نفعش به شاکر بیشتر از مشکور برمیگرده. مشکور میتونه خدا، انسان و یا هر چیز دیگه ای باشه.

شکر نشانه درک شاکر از موقعیتی هست که توش قرار داره و اقرار به لطفی که بهش شده. 

در ادبیات ما نمونه های خیلی خوبی از لازمه شکر اومده که نمونه عالیش همون دیباچه گلستان سعدیه که میگه:

بنده همان به که ز تقصیر خویش، عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش، کس نتواند که به جای آورد 

یا 

گر بر تن من زبان شود هر مویی

شکر تو یک از هزار نتوانم

 

و انگار همیشه شکر ما از تقصیر عقب تره. تقصیر رو فقط تقصیر در شکر بگیریم بسه و مابقی پیشکش.

در شرکت خودمون هستیم. متین مشغول تدریس هست و خوشحالم که خیلی خوب و مسلط تدریس میکنه. من واقعا بابت وجود این آدم در زندگی خودم ممنونم و شاکرم. هر لحظه هم شکر کنم باز از عهده این کار برنمیام.

ناهار رو هم همین جا توی دفتر، توی اتاق استراحت خوردم که متین زحمت کشیده بود.

  • . خزعبلات .

دیشب رسما دفتر کاری که با یکی از دوستان دوره دبیرستانم و همسرش شروع کردیم رو افتتاح کردیم و اولین مشتری هامون اومدند. مهم ترین نکته ای که بهم برای n امین بار ثابت شد و برام دل کندن ازش سخته، ترک خواب عصر و اصلا ترک خواب بی موقعه. آخر شب هم رفتیم با متین کباب خوردیم و اومدیم خونه. امروز هم به زور متین از خواب بیدار شدم، چون دیشب زود خوابیده بود و رفتیم بیرون و به کارهای عقب مونده خودمون رسیدیم.

  • . خزعبلات .

نشد جای دیگری بنویسم و نشد به کسی بگم. جوشش درون منو رسوند به اینجا. جرقه از این شعر اخوان ثالث زده شد: با تو دیشب تا کجا رفتم...

و اگر برای آدم مصداقی هم داشته باشه که چقدر خوش به حال آدم میشه. آنی که این شعر و دیدار در دوردست داره، وجد رو باعث میشه و سرخوشی تمام و کمال روح آدم. پس تو نیز ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی.

بجویی و دیگر نیابی مرا، بگویی دریغا اوستای من.

پ.ن: ملغمه ای شد، لحافی چهل تکه که فقط جوشش آنِ اون آن بود.

  • . خزعبلات .

بالاخره وقت جدا شدن رسید و خواهر متین و دخترخاله شون در ساعت 1 بامداد شنبه 10 آذر، از ایستگاه قطار سمنان به سمت رشت حرکت کردند و ساعت 9:30 امروز به سلامت به رشت رسیدند. به ما خیلی خوش گذشت. از الان منتظر آخر آذر هستم که به اتفاق متین برای شب یلدا و سالگرد خاله و کارهای دندون من و متین بریم رشت. با مسئولم هم صحبت کردم که خدا رو شکر موافقت او رو هم گرفتم. 

  • . خزعبلات .

حدود یک ساعت و نیم پیش، مهسا و دخترخاله متین با قطار رسیدند سمنان و ما رفتیم دنبالشون. شام مختصری صرف کردند و منتظریم متین چای بیاره. عصر حدود سه ساعتی خوابیدم و الان خوابم نمیاد. امشب با وحید و احسان رفتیم کباب بناب و بعد هم اومدیم خونه ما و چای خوردند و رفتند.

  • . خزعبلات .

امشب بعد از انجام کارهای خونه، به تماشای گفتگوی استاد فرهاد فخرالدینی با سایت موسیقی ما شدم. الحق که آدم کارکشته و مطلعی در حوزه موسیقی هستند و آثارشون گواه این ادعاست. جایی که در خصوص نحوه ساختن موسیقی سریال ابن سینا حرف می زد و روایتش از یک پیرمرد دوتارنواز خراسانی که از روی ملودی اون دوتارنواز، اون درآمد بی نی نهایت زیبای آواز دشتی رو ساختند، بی نظیر بود. ضمنا دو تا رباعی خوند و اون رو منتسب به ابن سینا کرد ولی من که جستجو کردم دیدم اقوال مختلفی هست، اما برای یادگار و به خاطر زیباییشون و اینکه مقصود مهمه و نه گوینده، اون دو تا رباعی رو اینجا می نویسم:

دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت

 

کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکمتر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

 

  • . خزعبلات .

در بحبوحه بی اینترنتی، پروفسور فضل الله رضا در ۲۸ آبان و در سن ۱۰۴ سالگی در کانادا درگذشت. ایشون یکی از اولین مهندسین برق ایرانی و یکی از پایه گذاران نظریه اطلاعات بودند. در کارنامه ایشون ریاست دانشگاههای تهران و شریف به چشم میخوره. ضمنا ایشون علاوه بر تخصص اصلیشون، در زمینه ادبیات هم کتاب های خوبی داشتند. اتفاقا همون روزها به یاد ایشون بودم که امروز خبر درگذشتشون رو خوندم. ایشون اصالتا از یک خانواده متنفذ رشتی بودند. روحشون شاد.

  • . خزعبلات .

امروز مجدد رفتیم ایوانکی. اولین بار بود که در سمت جدید به صورت عملی درگیر کار می شدم و یه عیب بزرگ رو تشخیص دادم و وقت خودم و کلی آدم دیگه رو نجات دادم. ساعت سه خونه بودم و ناهار سایت رو آوردم و با متین خوردیم. متین هم از صبح دانشگاه بود. 

خدا رو شکر دارم توی کارم جا می افتم و خیلی از خودم راضیم. واقعا توی این مدت دو سال و هشت ماه زحمت کشیدم. حالم خوبه. 

  • . خزعبلات .

و چون خوابم نمی اومد، نشستم و فیلم مزارشریف رو دیدم که در مورد حمله به کنسولگری ایران در مزارشریف بود. بازی مهتاب کرامتی فوق العاده بود.

  • . خزعبلات .

صبح زودتر از متین بیدار شدم. چای گذاشتم، دو تا نیمرو درست کردم. بعد متین رو بیدار کردم و با هم صبحونه خوردیم و متین رفت برای آزمون. انشاالله که موفق باشه و مزد زحمات این دو ماهش رو بگیره. 

الان بر روی تخت اتاق مطالعه هستم و سمفونی فلک الافلاک کامبیز روشن روان رو گوش میدم، خیلی زیبا و باشکوهه. به امیدی موفقیت متین.

  • . خزعبلات .

امروز همه چی عریان شد. از ساعت 9 تا حدود 14:30، توی یه جلسه تاریخی همه حرف ها زده شد، حرف هایی که چند سال بود توی سینه حبس شده بود. خودشون شروع کردند و رضا هم همه چی رو گفت. واقعا اختیار با آدم چه می کنه. بعضی آدم ها طیف خطی اسفل سافلین تا اعلی علیین رو درنوردیدند و حد زذالتشون از این خط رد میشه و صفحه و فضا رو هم رد میکنه. توی عمرم این قدر آدم خطرناک ندیده بودم. واقعا یکی از نوادر خلقته. ولی خوب رضا زد توی برجکش و خوب سرجاش نشوند، اونم در حضور عالی ترین مقام جایی که کار می کنیم.

  • . خزعبلات .

تازه از بیرون اومدیم. شام رفتیم ریوان. سرآشپز سابق ژورک اومده ریوان و برای اولین بار دیدیمش. چقدر چهره گیرایی داشت. ازش ادب می بارید، مثل مصطفی در ایوانکی که باهاش تست ها رو تحویل می گرفتم.

داشتیم می رفتیم بارون نمی اومد. غذا رو که آوردند، دیدیم بیرون بارون میاد. بعد سریع اومدیم خونه. روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم و صدای بارون از پنجره اتاق به گوش میرسه. آهنگ پگاه آلبوم غزل ۱ هم در حال پخشه. گرمای اتاق و صدای بارون و این آهنگ، آدم رو از زمین و مافیهای کثیفش (که خودم هم جزوش هستم) میکنه. حالم زیاد جالب نیست. خبرهای بد و ناامیدی فزاینده انرژی آدم رو میگیره. به سان دوران مغول که همه پناه بردند به تصوف و گوشه نشینی، با موسیقی و شعر، نشئه می کنم تا دارویی برای فراموش کردن و کشتن زمان باشه. 

دیشب بابا و مامان اومدند بالا و گفتند که میخوان برای بابا موبایل بخرند. علی که رسید خونه، بهش گفتیم بره برای بابا موبایل بخره و نیم ساعت بعد با گوشی جدید اومد خونه. چه ذوقی داشت بابا با گوشی جدیدش.

همسایه های احمد محمود که تموم شد، میخواستم کتاب گاه ناچیزی مرگ محمدحسن علوان رو شروع کنم، ولی تصمیم گرفتم کتاب آتش بدون دود رو بخونم. آخرین نکات همسایه ها رو توی کتاب بنویسم، میرم سراغ آتش بدون دود.

  • . خزعبلات .

در قرن 21 و زندگی همه مختل شده. ما واقعا در حال اضمحلال هستیم. بچه که بودم خدا رو شکر می کردم که زمان جباران مختلف تاریخ نبودیم، ولی انگار مثل همه چیز، پدیده ها در لباسی نو و در قالبی دیگه ظاهر میشن. مثل شکنجه، مثل تفتیش عقاید و ...

ما به خاطر اینکه نمی تونیم دو کلمه با هم حرف بزنیم، داریم نابود میشیم. همه مون شدیم یه مشت عقده ای که با کمترین تحریکی قابلیت نابود کردن خودمون و دیگران رو داریم. برای هممون متاسفم. هیچ کاری ها ازم برنمیاد، فقط میتونم اینجا به یادگار بنویسم که چه حالی داشتم در این روزهای بد.

  • . خزعبلات .

دیشب متین زود خوابید. بهتر بگم، خوابش می اومد و من خوابوندمش و بعد اومدم توی آشپزخونه و شام خوردم و بعد چون خوابم نمی اومد، تصمیم گرفتم رمان "همسایه ها" رو تموم کنم و حدود ساعت دو بامداد تمومش کردم. داستان زندگی خالد (که من چقدر این اسم رو دوست دارم) در دوره ملی شدن صنعت نفت در جنوب ایران و ماجراهای مرتبط با آشنایی او با حزب توده، فضایی دوست داشتنی برای من به جهت علاقمند شدن به مطالعه داستان بود. روایت احمد محمود به غایت واقعی و حقیقی از زندگی اون دوران هست و چون خود احمد محمود هم اهل جنوب بوده، کار روایت بسیار خوب از کار در اومده. توی این داستان خیلی دنبال سر و ته نباید بود، یک زندگی بی نهایت واقعی یک فرد عادی جامعه که به فعالیت های حزبی می افته و درگیر زندان میشه و روایت های زندان و جامعه اون دوران. روایت های قبل از آشنایی خالد با حزب، بسیار عریان و بسیار عینی ارائه شده و شاید از معدود کتابهایی باشه که انقدر اون دوره نوجوانی یک فرد رو اینگونه عیان و بی پروا توصیف کرده باشه. کتاب خوبی بود در همین حد، نه خیلی خوب و نه خیلی سطح پایین و این نظر شخص منه.

  • . خزعبلات .

شنبه 20 مهر 98 - جیپور

دیشب تا رفتیم بخوابیم، ساعت شد 3 بامداد. کلی وقت برای پست گذاشتن گذاشتم که موکول شد به فردا. صبح شانس آوردیم که من از خواب بیدار شدم. قرارمون ساعت 9:45 توی لابی بود که تازه ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم. سریع دوش گرفتیم و رفتیم برای صبحونه و مثل همیشه آقای رضوی تاخیر داشت. به سمت جیپ های Safari رفتیم و با جیپ به قلعه جودا و اکبر رفتیم. در مسیر از کنار هوامحل گذشتیم که دقیق نتونستم نگاهش کنم. بعد از فرود اومدن از قلعه جودا و اکبر که یه توپ خیلی بزرگ هم اونجا بود، به Jal Mahal رسیدیم که یک بنای زیبا بود که در آب غریق و محصور بود. در کنار محوطه اطراف Jal Mahal یه سری وسایل برای خودمون و سوغات اطرافیان خریداری کردیم. بعد از اون به سمت یک پاساژ با وسایل سنتی رفتیم که چیزی نخریدیم و بعد از اون به جایی رفتیم و یه ناهار حسابی و بسیار خوشمزه خوردیم. بادمجون سرخ شده اش که محشر بود. با دو تا پیرمرد پولدار تهرونی سر یه میز نشستیم (البته یکیشون از منم جوونتر بود). بعد از اون به سمت جنگل و دیدار طاووس ها و میمون ها رفتیم. لیدر محلی ما هم فردی بود به اسم شمشیرخان که 50 ساله بود و اصلا به قیافه اش نمی خورد.به معبد میمون پرست ها رسیدیم که جای عجیب و غریب و البته به غایت کثیفی بود و با فرد معروفی به اسم Monkeyman برخورد کردیم که شهرت جهانی داره.. از کنار روستای گاوپرست ها گذشتیم و رسیدیم به موزه آلبرت و بعد رسیدیم به بازار WTP که باز هم چیزی نخریدیم، از بس که همه چی گرونه، یا بهتر بگم که پول ملی ما بی نهایت بی ارزش شده. شام پیتزا هات خوردیم و هم کینگ برگر و بعد با توک توک به اتفاق خانم دکتر رفتیم به هتلمون. در مورد طاووس ها هم نکته جالبی بیان شد که چون مار می خورند بدنشون به این رنگ در میاد. 

  • . خزعبلات .

 بنزین بهانه بود

درد جای دیگر است

فقط کاش آنی منفجر نشود

که ما و آینده و همه چیز به باد فنا می رود

 

پ.ن: روزهایی که در آن هستیم در تاریخ آینده ایران، بحث ها خواهد داشت.

  • . خزعبلات .

صبح رفتم سر کار، البته بعد از یه استراحت خوب و مفصل. وسایل اتاقم رو جمع کردم و اومدم توی اتاق جدید. عصر هم دوباره به استراحت گذشت و شب به مهمونی. متین سخت مشغول درست کردن غذا و منم خرید و تمیز کردن خونه. چهل دقیقه ای میشه که مهمون ها رفتند ولی فکرم بدجوری درگیر حرکت دختر دخترعمومه که باید خیلی جدی در موردش تصمیم گیری بشه.

  • . خزعبلات .

بعد مدت های مدید و با لذت اومدم یه فوتبال ببینم، اونم تیم ملی خودمون که زدند آبروی خودشونو که بردند هیچ، اعصاب منم داغون کردند. همون جام جهانی هم که مراکش رو بردیم، به مفتضحانه ترین حد ممکن بردیم. واقعا کی میخواد این فوتبال کوفتیمون خوب بشه، پس باید به نشانه اعتراض ایستاد و ..... (همون تاپیک بالا به اختیار خواننده)

  • . خزعبلات .

تا الان با متین و پدر و مادرش بیدار بودم و دورهم مشغول حرف زدن بودیم که دیگه خواب بهم مستولی شد و اومدم که بخوابم. یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم، وقت گذروندن با پدر و مادر متین بوده، اونم با حضور همزمان هر دوی اونها. آدم یه آزادی بی حد و حصری رو در حضورشون حس میکنه، خصوصا پدر متین که اصلا هر کاری کنه، آدم نمیتونه ازش بدش بیاد، شاید به خاطر ذاتشه. قبل خواب به جفتشون گفتم کاش بیان سمنان و مهسا و عظیم هک بیان اینجا و شش نفره با هم زندگی کنیم و باقی عمر رو با هم بگذرونیم. حالم خیلی خوشه با وجود اینا. اومدنشون عجیب بود و چقدر خیر و برکت هم برای ما داشت و هم برای خودشون.

  • . خزعبلات .

امشب رفتیم پایین برای مذاکره در مورد مشاجرات گذشته. اول کبیر و همسر رفتند و بعد من و متین. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدند و حرف زدند و همه حرفا رو زدیم و اومدیم بالا. اصلا حوصله چنین مجالس و محیط هایی رو ندارم و همیشه سعی می کنم ازش دوری کنم و کاری نکنم که کار به اینجاها برسه. بعد اومدیم بالا و شام کله پاچه خوردیم و مثل روزهای گذشته که عصرها میخوابم، شب ها خواب ندارم و صبح ها به دریوزگی از خواب بیدار میشم. توی اداره که امروز یکساعت و نیم رفتم آرشیو و استراحت کردم. منتظر انتقال به واحد جدید هستم و دستم به کار نمیره. اوضاع دفتر متین و میترا رو هم سر و سامون بدیم و با قوت برم توی سمت جدیدم. امیدوارم متین هم در آزمون پیش رو موفق باشه.

  • . خزعبلات .

بامداد امروز حدود یکساعت پیش، پدر و مادر متین از سفر مشهد برگشتند و با قطار در سمنان پیاده شدند و ما هم رفتیم ایستگاه و اونها رو آوردیم خونه. شام خوردیم و من و پدر متین رفتیم برای خواب و متین و مادرش مشغول حرف زدن هستند. برای شام هم مرغ بریون گرفتم و متین هم پلو درست کرد. حس کار کردن ندارم. دلم میخواد یکی دو ماه کسی باهام کاری نداشت و با متین می رفتیم مسافرت دور ایران، خصوصا مشهد که بدجوری دلم هوای سفرشو داره.

 

  • . خزعبلات .

از پنج روز گذشته، چهار روزش رو خونه بودم. هم حال من و هم حال متین به خاطر مشاجره و اتفاقات گذشته با طبقه پایینی ها مساعد نیست. امروز تا دیروقت که خواب بودم و اداره نرفتم. والله هر چی بهم بگن حق دارن. متین هم که از صبح دانشگاه بود. عصر هم که رسید خوابید و منم همین جور سرگشته توی خونه میگشتم. شب عارف و دوستش علی اومدند خونمون و شام هم قورمه سبزی دستپخت من رو خوردیم و بعد اونا رو رسوندیم خونه.

  • . خزعبلات .

عصر دیروز و امروز در اوقات بیکاری، به تماشای فیلم "خانه ای روی آب" بهمن فرمان آرا نشستم. فیلم خیلی خوبی بود و خیلی زیرکانه حرفهاش رو لابلای دیالوگ ها می زد و یه جورایی اعتراضیه ای بود به شرایط زمان خودش. موسیقی احمد پژمان هم خیلی خوب روی فیلم نشسته بود و البته یه جاهایی از فیلم هم جلو می زد و خودش به تنهایی آدم رو با خودش می برد. بعد از تماشای فیلم، رفتم بیپ تونز و دو تا آلبوم احمد پژمان رو خریدم و بهش گوش بدم.

عصر متین رفت سنگسر و اولین جلسه زبان خودش رو با شاگردهای جدیدش برگزار کرد. امروز ظهر هم با دسپخت من و با نظارت متین، قورمه سبزی پختیم و چیز بدی از آب در نیومد. هم خورش و هم پلو رو خودم درست کردم. چند روز قبل هم با هم ماکارونی درست کرده بودیم که اونم بد نشده بود.

  • . خزعبلات .

پریشب مشاجره و دعوای بدی شد که کاش نمیشد. نوشتم برای اینکه یادم بمونه چطور توی آنی و کمتر از آنی، چطور یهو همه چی خراب میشه. فرداش که از سر کار اومدم، جفتمون داشتیم از خنده می ترکیدیم و با هم آشتی کردیم. 

  • . خزعبلات .

امروز رییس اومد و گفت از هفته بعد باید برم توی یه جای دیگه. توی همون معاونت و توی همون دفتر هستم، ولی یه رسته دیگه. راستش ناراحت شدم. جایی که هستم رو خیلی دوست دارم ولی با یاسر که حرف زدم، گفتیم الخیر فی ماوقع. تازه توی جایی که بودم جا افتاده بودم که این تغییر پیش اومد. هنوز گنگم و باورم نمیشه چنین اتفاقی داره می افته. تا چه شود.

  • . خزعبلات .

چند روز پیش داشتم مطلبی درباره محمود استادمحمد (یکی از بازیگران شهر قصه بیژن مفید) میخوندم که فهمیدم ایشون همسر آهو خردمند بودند و ترانه آهوی پر کرشمه مارتیک، شعرش مال استادمحمده و درباره خانم خردمند گفتند و مارتیک هم چقدر خوب اونو خونده. آدم شان نزول چیزها رو که می فهمه بهتر و بیشتر لذت میبره. ضمنا صدای مارتیک خیــــــــــــــــــــلی خوبه. میخوام برم توی نخ کارهاش. 

  • . خزعبلات .

فردا برای تحویل یکی از دستگاههایی که باتریش معیوب شده، دارم میرم تهران. در شرایطی که متین بکوب مشغول درس خوندنه، بهترین فرصت برای اضافه کار و انجام کارهای عقب مونده منه. امروز هم اصلا حس اداره رفتن نبود و تا ساعت 9:30 خوابیدم و بعد رفتم اداره. همه چی خوبه خدا رو شکر. ناهار هم عدسی داشتیم و با سنگک و پیاز و خیارشور زدیم به بدن. دیروز فایل تصویری درس مدار دانشگاه تهران که دکتر جلیل راشد محصل درس میداد رو دیدم. محو درس دادنش شدم. حالا ما رو بگو کی به ما مدار درس داد، یه اسکل بیمار بی سواد. واقعا آدم یا درس نخونه یا میخونه یه دانشگاه درست درس بخونه.

  • . خزعبلات .

برای کار متین و میترا، یکی از ساختمون های بابای طاهر رو اجاره کردیم. کارهای سرامیک و رنگ آمیزیش انجام شد و امروز هم یکی اومده بود برای تمیزی و لکه برداری کل دفتر. حدود ساعت 20:30 کارش تموم شد و دفتر آماده شده برای چیدن وسایل و شروع کار. دیروز هم مودم و اینترنت برای دفتر گرفتم. انشاالله بچه ها موفق باشند و کسب و کار خوبی شروع کنند.

  • . خزعبلات .

امروز کشیک بودم. صبح به سختی (البته نه مثل قدیما) از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و کلوچه و شربت لیمو خوردم و با ماشین رفتم اداره. هماهنگی ها رو برای کارها انجام دادم و با راننده رفتیم به طرف گرمسار و تموم کارم هم عکاسی بود از یه سری تجهیزات. کارها خوب انجام شد و ساعت 14 خونه بودم. ناهار رو با متین خوردم که سبزی پلو و تن ماهی داشتیم. متین مشغول درس و منم مشغول کارهای خودم هستم. توی ماشین آلبوم در خیال شجریان رو گوش دادیم و عجیب اینکه دیروز هم یاسر توی اتاقش، در خیال رو پخش کرده بود.
دیشب شام خونه علی و سعیده بودیم و قورمه سبزی داشتند و قورمه سبزی حقی بود. تا دیروقت خونشون بودیم. 

  • . خزعبلات .

عارف، یه داداش داره بزرگتر از خودش به نام علی. دیشب یه آهنگی از مظهر خالقی گذاشته بود که آهنگش همون آهنگ مسافر مژگان شجریان بود که یه مدت مدید من ومتین توی نخش بودیم و آهنگش برای حسن یوسف زمانی هست. از این علی آقا یه چیز دیگه هم دستگیرم شد که آدرس خونه نصرت رحمانی توی رشت بود.

  • . خزعبلات .

یه ساعت پیش، بعد ده روز رسیدیم خونه. تا رسیدیم سری به بابا و مامان زدیم. علی هم اومد پایین و دیدیمش. بعد اومدیم بالا و چمدون ها رو باز کردیم و سوغاتی های خودمون رو گرفتیم و بردیم جاهای مخصوص خودشون قرار دادیم. استیکرها روی یخچال و مجسمه ها هم روی میز یادگار سفرها. الان هم دارم عکس ها رو از دوربین میریزم توی لپ تاپ. خسته ام...

  • . خزعبلات .

ساعت پنج و ده دقیقه صبح پنجشنبه رسیدیم به فرودگاه امام و ساعت ۶ صبح به طرف رشت حرکت کردیم. رودبار خیلی شلوغ بود و ساعت ۱۱.۳۰ رسیدیم رشت. تمام دیروز به خواب گذشت. شام نخوردم و خوابیدم از بس حالم بد بود. امروز ناهار هم پلوکباب داشتیم، پلوکباب ترنگ طلایی و بعدش درجا خوابیدیم. این چند روزی هم که نبودیم بابا و مامان هم مریض شده بودند و داستانی شده بود. از پس فردا میریم برای شروع زندگی و فعالیت دوباره.

  • . خزعبلات .

من موندم چرا توی هر دو تا هتل دهلی و هتل جیپور، موسیقی Kenny G پخش میشه. انگار موسیقی دیگه ای توی دنیا وجود نداره، ولی من عاشق ساکسیفون این بشرم.

الان در لابی هتل جیپور هستیم و منتظر تور برای رفتن به آگرا. وقت نمیشه ماجراهای سفر رو بنویسم، ولی توی دفتری یادداشت کردم تا بعدا بنویسم. 

تیپ سفر رفتن من و متین هم از این سفر عوض شده و دیگه درگیر عکس و این مکان و اون مکان دیدن نیستیم. فقط لذت دیدن و جذب هر چیزی و سپردن به ذهن و تفکر.

تصمیم گرفتم در مورد هند و آیین هاش و کتابهای مرتبط باهاش بخونم خصوصا سه کتاب مقدس هندوها و کتاب ابوریحان بیرونی به نام تحقیق ماللهند و کتابهای داریوش شایگان. حتی علاقمند شدم بزنم توی کار فیلم هندی. متین که مطمئنم کلاهشو بندازی اینجا، دیگه برنگرده.

  • . خزعبلات .

در حال خارج شدن از دهلی هستیم به سمت جیپور که این متن رو در موبایلم تایپ میکنم تا در اولین فرصتی که پیش اومد، بذارمش توی وبلاگ.
چهارشنبه ساعت ۱۲.۳۰ متین اومد اداره و با هم عرق نعناهایی که همکلاس سابق مهسا میخواست رو خریدیم و اومدیم خونه. ناهار خوردیم و دوش گرفتیم و با چمدون ها از خونه زدیم بیرون. باک بنزین رو پر کردیم و پرنده ها رو به عارف سپردیم و به طرف فرودگاه حرکت کردیم. خدا رو شکر تموم کارهای عقب مونده اداره رو رسیدم و حتی به رضا گفتم که بعد انشاالله بعد از اومدن از هند میریم به رشت و یاسر هم شد جانشین کشیک من.
تهران شلوغ بود و تا برسیم فرودگاه ساعت شده بود یه ربع به شش عصر. هزینه پارکینگ مسقف هم شبی بالای پنجاه تومن. همه چی ۴ برابر و دستمزد کمتر از ۱.۵ برابر. بگذریم...
خیلی سریع چک این شدیم و رمز چمدون هم که یامون رفته بود اتفافی پیدا شد.بعد هم رفتیم و سوار هواپیما شدیم. از بابا و مامان و علی و مامان متین خداحافظی کردیم و پرواز با یک ربع تاخیر شروع شد. پرواز ماهان بود و خیلی هم خوب بود. ساعت ۱۱ شب به وقت ایران (ساعت ۱ بامداد به وقت دهلی) به فرودگاه بین المللی ایندیرا گاندی دهلی رسیدم. فرآیند ورود و چک پاسپورت و ویزا خیلی طولانی شد. بعد از اتمام کارها با ترنسفر به هتلمون رسیدم که دقیقه ۹۰ از ایران تغییر کرده بود و شده بود LA Hotel. خود هتل تمیز و خوب ولی صبحانه اش بسیار محدود بود. حدود ساعت پنج صبح خوابیدیم و ساعت ده و نیم باید توی لابی می بودیم. سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. رفتیم برای صبحونه و بعد هم آقای رضوی با دو ساعت تاخیر اومد. بازدید از یه معبد هندو به اسم Laxmi Narayan BirlaMandir و یه معبد سیک ها به اسم Gurudwara Bangla Sahib داشتیم و شب رفتیم به Akshardahm که یه جای فوق العاده بود. هم نوساز و مدرن و هم استفاده از المان های سنتی. باغ زیبا، نمایش ها با عروسک های سخنگو و حرکت با قایق و مشاهده پیشرفت ها و تاریخچه هند و آخر از همه نمایش آب و آتش در آب نمای موزیکال با تصاویری که روی دیوار انداخته بودند. بعد رسیدیم خونه و فسنجون خوردیم. یه جا توقف داشتیم و نون خریدم و همون رو با فسنجون زدیم.

  • . خزعبلات .

امروز اداره بودم و به کارهای عقب مونده اداره رسیدم. درگیری با پایین همچنان ادامه داره. از دیشب کتاب "همسایه ها" اثر "احمد محمود" رو شروع کردم. ماشاالله سرعت خوندم رفته بالا. در مورد هند باز هم مطالعه کردم. انشاالله هفته بعد این موقع در فرودگاه دهلی هستیم. متین هم مشغول خوندن هست به صورت جدی برای آزمون آخر آبان. تا ببینیم چی پیش میاد.

  • . خزعبلات .

بالاخره بامداد هفتم مهر ساعت 1:45، کلیدر رو تموم کردم. عالی بود و دلم برای تموم شخصیت هاش تنگ میشه که ماهها باهاشون زندگی کردم و مهم تر از همه خان عمو که خود زوربای یونانی بود. باید یه سر سمت سبزوار و شمال خراسان برم.

تقریبا همه روزهای مهر رو ماموریت بودم و آشنایی با یه موجود عجیب به اسم مصطفی که کار تحویل پروژه به من رو انجام میده. آروم، صبور، دقیق، مودب و مهم تر از همه کتابخون و سر به تن بیارز. حرفمون از شعر شروع شد. براش شعر خوندم و او هم کم کم خودش رو رو کرد. حرف بادبادک باز کردم و در جا گفت : "حسن" و حس من تونجا دیدنی بود. بعد در مورد حسن کتاب بادبادک باز حرف زدیم. دیروز که بهش گفتم کلیدر رو تموم کردم و گفتم که میخواهم "همسایه ها"ی احمد محمود رو شروع کنم، گفت "خالد" و گفتم مگه خوندی و گفت آره. حرف کلیدر که شد از قیام افسران خراسان و وقایع آذربایجان و جنبش های کارگری که حرف زدم و کشید به کمونیسم، دیدم ادامه بحث رو پی گرفت. حرف کمونیسم زدیم، حرف مسکوب شد و وقایع مجارستان که مسکوب از حزب توده برید و کلی حرف دیگه. دلم میخواد فرصت بشه و بیاد سمنان و یه شب دعوتش کنم خونه و حرف بزنیم. موجود جالبیه. به قول متین از اون آدمیه که از میان ریگها، الماس در اومده.

هفته گذشته حرف و حدیثی هم با طبقه پایین پیش اومد که هنوز کش داره و امیدوارم تموم شه که هم من و هم متین و مطمئنا خودشون رو بدجوری فرسوده کرده.

  • . خزعبلات .

کار متین و میترا شروع شده و شدیدا درگیر هستند. دیروز بعد از رسیدن از اداره به اتفاق متین به یه آژانس مسافرتی توی شهر رفتیم و برای تور هند ثبت نام کردیم. انشاالله 17 مهرماه راهی هند هستیم. امشب در مورد محل هتل ها و جاهای دیدنی و توصیه های مسافران دیگه و خیلی چیزای دیگه مطالعه کردم. انشاالله سفر خوبی باشه.
متین شب ها قبل از خواب مشغول مطالعه کتاب "گاه ناچیزی مرگ" نوشته محمدحسن علوان با ترجمه امیرحسین اللهیاری و چاپ انتشارات معظم مولی هست و حال خوشی داره و منم قبل از خواب مشغول کلیدر و ماجرای گل محمدها. اگه بشه امشب جلد 6 رو تموم کنم.
 

  • . خزعبلات .

دلم میخواد یکی وقت بذاره، عمرشو بذاره و کلمه ای رو پیدا کنه یا کلمه ای اختراع کنه که چگال باشه، به این مفهوم که با بیشترین بازدهی، مقصود دل و خصوصا چیزهایی که به زبون نمیاد رو بیان کنه. زمان! امان از زمان که هر چی آتیش هست از گور همین زمان بلند میشه. انگار همه چیز با یه نخ نامرئی بسته به زمان هستند و زمان اونها رو به هر جا که بخواد میبره. نمیگم نامرد ولی یه طورایی نامرد هم هست. میره و میره و یهو بعد یه مدت پیداش میشه و میشه خوره روح آدم، خیلی وقتا هم میشه آرامش روح آدم، اما اکثر همون خوره هست که گفتم. هر چی به سنمون اضافه میشه یعنی زمان بهمون میگذره، اون نخ های نامریی که ما رو به دنیا و مافیها وصل میکنه بیشتر و بیشتر میشه و هر باری، گاه و بی گاه، یکی از اون نخ ها که دست زمان هست، آدم رو به سویی می کشه و امان از اینکه از نوع خوره طورش باشه، روح و روان آدم رو میخراشه و شیره جون آدم رو میمکه. اونی که راهش رو پیدا کنه که چه جور با زمان مدارا کنه و یا باهاش سرشاخ نشه، کلاهش رو باید بندازه بالا، کاش چنین شویم، چنین باد!

  • . خزعبلات .

جلد چهارم هم تموم شد و مشتاقانه منتظرم تا مجلد پنجم رو هم پی بگیرم. خیلی رمان خوبی از کار دراومده، خصوصا که داره سیاسی میشه و با حزب توده پیوند خورده. فضای ایده آل ذهنی من: زندگی روستایی و ایلیاتی، سالهای دهه بیست و جنبش های سیاسی آزادیخواهانه چپ. دولت آبادی خوب روایت کرده و خوب فضاسازی هاش به دل نشسته. 

نکته جالب این بود که تازه می فهمم چرا خودش از میون این همه شخصیت داستان، شیفته خان عمو هست. خان عمو به حق منو یاد زوربای یونانی میندازه. برای خودش مشرب و فلسفه خاصی برای زندگی داره.

فردا متین داره میره تهران و منم مشغول با کارهای اداره و خوندن کلیدر. امروز سهام ها رو فروختم تا هزینه سفر هند جور بشه.

  • . خزعبلات .

عصر امروز اولین برنامه ریزی های سفر هند رو انجام دادیم. قصد به این شده که انشاالله در اوایل مهر ماه به هند بریم، سفری که از برگشتمون از صربستان، کلید خورده شد و به دلیل مشغله کاری من، همش عقب افتاد و حالا با فراغت بال مختصری که در کار اداره دست داده، قراره این سفر رو کلید بزنیم. از قیمت تورها و محل هتل و بررسی مکان های هتل ها شروع کردیم و دید مختصری به دست آوردیم. شب سری به امین زدیم و حرف هند شد و اتفاقا یکی از دوستان ایشون، همین چند روز پیش از هند برگشتند و شمارشون رو گرفتم و قرار شد در روزهای آتی اطلاعاتی از ایشون بدست بیاریم. متین هم انشاالله روز پنجشنبه راهی تهران هستند و بنده هم باید پول ها رو یه کاسه کنم تا اگه شد برای تور موردنظرمون اقدام کنیم. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیروز کشیک بودم و چون خوابم می اومد و تاسوعا هم بود و همه درگیر کار خودشون، خونه موندم و نرفتم اداره. ضمنا انقدر اضافه کار ایستادم که ندادن پول کشیک هم مشکلی ایجاد نمیکنه و سقف اضافه کارم رو می گیرم. متین مشغول کارهای خودش بود و منم مشغول کارهای خودم. 

اول از همه کلیدر خوندم و جلد سوم هم تموم شد. بعد مشغو.ل تماشای فیلم "زوربای یونانی" شدم. همونجوری که خونده بودم، کتابش یه چیز دیگست و آدم می فهمید که فیلم خیلی خوب و منسجم از کار در نیومده، ولی بازی آنتونی کویین فوق العاده بود و چقدر ایرنه پاپاس زیباست، بی نهایت زیبا.
شب هم رفتیم مزار شیخ محمود مزدقانی و برگشتیم خونه. متین شمع و عود روشن کرده بود. بعد چند تا دختربچه اومدند و دیدم که به هم دیگه می گفتند این زن آتش پرسته. یاد مشتاق علیشاه افتادم که همین جماعت کوته فکر قشریون، چه جور در لحظه ای حکم مرگش رو دادند و لحظه ای بعد اون رو اجرا کردند. واقعا که طیف بشر از اسفل سافلین به اعلی علیین متغیره و اختیار میتونه بشر رو توی این طیف جابجا کنه و خوشا به اختیار با پشتوانه تفکر و نه تعصب و جهل و تقلید.

  • . خزعبلات .

صبح نرفتم اداره. به همه پیامک دادم که نمیام. داغون بودم و البته الان هم هستم. از چهارشنبه عصر باهامه که بالاخره امروز صبح منو از پا انداخت. خونه موندم و بعد رفتم سنگک خریدم و بعد مدتها، تونستیم دو نفره صبحونه بخوریم. بعد هم استراحت کوتاه و رفتن به مراسم ناهاری که به مناسبت بازگشت پدر و مادر امیر برگزار شده بود. دلم نمی خواست برم اونجا. تازه روی تخت دراز کشیده بودم و خوابم می اومد. به هر زوری بود خودم رو کشیدم و با متین رفتیم به اونجا. دلم نمی اومد متین جان تنها بره. غیر از رضا و الهام، همه دوستان اومده بودند. محمود و شراره و وحید و احسان و طاهر و میترا. همه با هم دور یه میز بودیم. 

متین چهارشنبه و پنجشنبه تهران بود و جمعه ظهر برگشت طرف سمنان. به زندگی عادی برگشتیم ولی مریضی من همه چی رو خراب کرد. الان توی فکر اینم که فردا برم اداره یا نه. حسش نیست و تب دارم و فکر نمیکنم بتونم سرپا بمونم. متین جان داره برای من سوپ درست میکنه. دستش درد نکنه که هیچ دلیلی غیر از او برای زندگی کردن ندارم. 

  • . خزعبلات .

از ایوانکی رد شدیم. روبروی ایستگاه راه آهن گرمسار هستیم. آلبوم موسم گل درویشی رو گوش میدم. محمدرضا درویشی واقعا کیه؟ چرا موسیقیش اینجوریه؟ شیره جان و روح آدم رو میمکه. بگذریم... با رضا اومدم. تست های اساسی امروز رو گرفتیم. متین دو روز تهران بود و من این پنجشنبه و جمعه هم سر کار بودم. از دو روز پیش گلو درد شدم ولی هنوز منو ننداخته. رسما یک ماهی میشه که من و متین هر کدوم به کاری مشغولیم.الان پیامک داد بیا و من هم نوشتم انشاالله یه ساعت دیگه پیششم. همین

  • . خزعبلات .

در بیهودگی مطلق این روزهای من که در حال سپری شدنه و فقط به کار میگذره و حدود دو سه هفته ای هست که مهمون داریم، پیدا کردن یه پناهگاه برای فرار از این وضعیت، واقعا غنیمتیه. متین کلا مشغول کار رسیدگی به مهمونها و منم که گفتم، به سان باکسر توی قلعه حیوانات مشغول کارم.

نداشتن وقت شاید یکی از دلایل این بیهودگیه، نبود چیز جدید که چنگی به دل آدم بزنه هم مزید بر علت. متین مهمونها رو برده سمت جام و دوزهیر و آبخوری و منم توی ماشین رامین و به اتفاق یاسر مشغول برگشت به سمنان هستیم. الساعه ورودی گرمسار هستیم. 

دیروز بعد مدتها هدفون رو گذاشتم و "سفر عسرت" شهرام ناظری و فرخزاد لایق رو گوش دادم و اتفاقا امروز و الان نیز. از موسیقی گذشتم و رفتم توی نخ شعر که چیز غریبی است به حق. از همه بیشتر هم درگیر جناب شفیعی کدکنی. چی میگه این مرد و چرا خراسان بزرگ انقدر ادیب پروره؟

دلم یه چهار پنج روز ایزوله از دنیا و مافیها میخوام. امیدوارم شرایط فراهم بشه و متین رو ببرم هند. انشاالله

  • . خزعبلات .

پنجشنبه و جمعه هفته قبل سر کار بودم. قرار شده بود که امروز هم برم سر کار ولی دیگه طاقت نیاوردم و با کلی غرغر کردن بالاخره تونستم امروز رو خونه بمونم. صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدیم و فرشته خانم رو رسوندیم ترمینال و ساعت حدود 7 صبح خونه بودیم. خوابیدیم تا ساعت 11:30. الان هم هر کی مشغول کار خودشه. متین توی آشپزخونه، من توی هال و مادر متین هم توی اتاق مطالعه. پرنده ها از قفس آزاد و دوش ظهرگاهی خودشون رو گرفتند و مشغول آواز خوندن البته با صدای انکر الاصواتشون (به نظرم صدای خر در قیاس با قیافه اش، نسبت به طوطی های برزیلی در قیاس با قیافه شون، واقعا لحن بلبله و انکر الاصوات الحق و الانصاف لایق و شایسته طوطی های برزیلیه).

فردا احتمالا ماموریت ها مجدد شروع میشه. ماه هم داره تموم میشه، اصلا نمی فهمم کی شروع میشه و کی تموم. زندگی من و خیلی های دیگه، عین فیلم "عصر جدید" چاپلینه. روحت شاد مرد که اون موقع میدیدی بشر دو پا چی میشه.

  • . خزعبلات .

دیشب (اگه دقیق بخوام بگم، شنبه شب مورخ 19 مرداد)، شام رو به اتفاق فرشته خانم توی عمارت بادگیر خوردیم و بعد توی شهر دور می زدیم. به طرف محله آبا و اجدادی رفتم که یهو دیدم خونه پدربزرگ خراب شده و کفش آسفالت و فقط طاقچه های فرو رفته اتاق پشتی خونه باقی مونده. اول که فکر کردم اتاق مشرف به حیاطه ولی بعد فهمیدم اتاق شرقی بوده. جای پشتی ها و متکاها که بچه که بودیم از دور خودمون رو می انداختیم روی اونها. از طاقچه ای که عکس بابابزرگ اونجا بود با گلدون های آبی قدیمی. طاقچه ای که آینه عروسی بابابزرگ و مامان بزرگ اونجا بود. چقدر دردناک بود فروریختن خونه ای که خاطرات من و علی، کودکی مادرم و خاله ها و دایی ها، قدم زدن های بابابزرگ و مامان بزرگ، عروسی مامان و خاله ها، کلی اتفاق شاد و غمگین، افطاری های ماه رمضون و ..... پریز ها و کلید ها از روی دیوار برداشته شده بودند و سیم های لخت از شکاف ها زده بود بیرون. به خودم گفتم شاید دست دایی مدادی به اونها خورده و شاید او اونها رو مرتب کرده. جای موندن نبود و داشتم خفه میشدم. دستی به تبرک به دیوارهای گچی که خاک روی اونها نشسته بود کشیدم وسوار ماشین شدم و رفتم و دلم نمیخواد برگردم تا اونجا رو ببینم. یاد دایی ها، یاد عزیز و یاد بابابزرگ گرامی. روحشون شاد که با زندگی خودشون، بهترین خاطرات رو برای ما رقم زدند و زندگیشونو یادشون، تسکینی عمیق و عجیب و لذت بخشه، توی درد و پوچی و نکبت زندگی، خصوصا زندگی این روزها.

  • . خزعبلات .

دیروز و امروز رو کلا سر کار بودم و ماموریت به همون پروژه لعنتی ای که گفتم. صبح امروز مادر متین و دخترخاله ایشون از رشت اومدند به سمنان. دیشب خیلی کم خوابیدم ولی باز هم خیلی بدک نبودم. من و مهندس ر.خ بودیم و کارها رو انجام دادیم و حدود ساعت 6 رسیدیم سمنان. الان متین و مادرش و مهمون جدیدمون رفتند بیرون و منم خونه هستم و مشغول کارهای خودم. 

  • . خزعبلات .

امروز دیر رفتم اداره. خوابم می اومد ولی پا شدم و رفتم. تاخیر خوردم ولی تا دو ساعت توی ماه مجازه و میره رو مرخصی ساعتی. مثل همیشه تا رسیدم کارها شروع شد. از سر اون پروژه لعنتی هم همش زنگ میزدند. آخر وقت هم زنگ زدند که فردا دوباره برم سر اون پروژه نکبتی.

اما دیشب اتفاقی گذرم به سایت رضا قاسمی خورد و داستان کوتاه "نامکانی در اشغال کبوترها" رو خوندم که هیچ نفهمیدم. الان هم توی اتاق مطالعه هستیم و متین مشغول خیاطی و عارفه هم مشغول خوندن زبان. عارفه فردا میره تهران و جمعه صبح، مادر متین و دخترخاله هاش میان اینجا.

حالا قراره دقایقی دیگه بریم یه جایی و یه دوری بزنیم و یه چیزی بخوریم و برگردیم. راستی امروز اولین سهامی که خریده بودم رو با 17% سود در عرض یه هفته فروختم. 

  • . خزعبلات .

دیشب تنها بودم و متین رفته بود یه مجلسی که به بهش دعوت شده بود و شب هم همونجا خوابید. منم تا ساعت 2 بیدار بودم و صبح مثل سگ کتک خورده رفتم اداره و برای سومین روز متوالی رفتیم جایی که امسال کلا درگیرش هستیم و فکر کنم سالها درگیرش خواهیم بود، بس که پروژه داغونیه. یه نگهبان داریم که مصداق بارز "یا رب مباد که گدا معتبر شود" هست و اگه این از جایگاه فعلی به جایگاههای بالاتر می رفت احتمالا جهان یکی از هیولاهای خودش رو میتونست ببینه. اخیرا به این جمله زباد فکر میکنم که حاج اسماعیل دولابی گفته که :"مرنج و مرنجان" و واقعا حال آدم رو خوب میکنه. 

امروز عارفه اومد خونمون و انشاالله تا جمعه پیش ما خواهد بود و بعد از رفتن ایشون، مادر متین و دو تا از دخترخاله هاش میان اینجا. عصر تا رسیدم استراحتی کردم و بعد یکی اومد و دو تا از طوطی برزیلی هامون رو خرید. بعد یکساعت توی شهر می چرخیدم و کلی چیز خریدم و اومدم خونه. الان متین و عارفه مشغول درست کردن شام هستند و اسنپ کیوی امشب رو سر "کوییک سیلور" توی سوال آخر باختم، در صورتی که جواب واضح بود. من موندم مغزم توی لحظات حساس چرا تصمیمات بدی می گیره و داده ها رو با هم قاطی میکنه. یه فکری باید براش بکنم.

  • . خزعبلات .

از امروز دوباره ماموریت های طولانی و ییلاق و قشلاق رفتن من شروع شد. روز خوبی بود. کارتو که خوب انجام بدی همه چی خوبه و مثل همیشه کلی چیز یاد گرفتم و عجب اعجوبه ایه رضا. ساعت 7 عصر رسیدم خونه و از اونوقت مشغول کارهای فردا. متین مشغول خیاطی و منم حین کار مشغول گوش دادن اشعار نوح (شاعر سمنانی) و سه تار حمید متبسم در نوای دریا.

دیشب که متین رفت بود پیش رهره، آرمین زنگ زد که شام بریم اونجا. وسایل رو جمع کردم و رفتم. آراد چقدر شیطون شده و غیرقابل کنترل و بهونه گیر. خدا رو شکر که بچه نداریم و شکر بیشتر که متین هم بچه نمیخواد.

یادم رفت بگم که پریروز اولین سهام رو توی بورس با راهنمایی رضا خریدم.

  • . خزعبلات .

امروز با رضا برای کارهای سجام رفته بودیم بیرون. وقتی داشت کار او انجام میشد، دیدم مرتضی ب. پستی گذاشته و عکس یکی رو گذاشته که مرحوم شده. عکس خیلی واضح نبود و بعد متوجه شدم یکی از دوستان دوره راهنمایی من بوده که برادرش هم همکار ماست. خیلی ناراحت کننده بود. خاطرات اون دوران به یادم اومد. بعدا یاسر گفت که یه بچه 8 ماهه هم داره. 

دیشب قبل خواب بعد از خوردن یکی از شعرهای پروین اعتصامی، این شعر بهایی رو خوندیم و ماحصلش این بود:

آنچه ندارد عوض ای هوشیار               عمر عزیز است، غنیمت شمار

  • . خزعبلات .

بعد مدتهاست که دو روز پشت سر هم تعطیلی رو خونه هستم. متین بعد از گرفتن چرخ خیاطیش مشغول خیاطی توی هال و منم مشغول مطالعه کلیدر و خلاصه برداری از اون هستم. جلد اول رو که 25 خرداد تموم کرده بودم، امروز خلاصه برداریش تموم شد.

یه سری آهنگ با تنبور گذاشتم که یکیشون مال سعدی بود با مطلع "تو را نادیدن ما غم نباشد، که در خیلت به از ما کم نباشد" و تا گفتم مال سعدیه، متین گفت خوش به حال معشوق سعدی و دیدم راست میگه. شیرین ترین حرف های عاشقانه رو بذاری کنار عاشقانه های سعدی، می بینی چرندی بیش نیست.

توی اینستا مطلبی در مورد سربداران خوندم و تازه متوجه عمق بزرگی اونها شدم. مغولی که تموم آسیا را مال خود کرد، سلسله خلفای عباسی که فروریختنشون خیال بود رو نابود کردند و تا اروپا هم رفتند، مگه کسی خیال می کرد بتونه جلوشون نفس بکشه. جامعه ای که به سکوت و گوشه نشینی و رخوت رفته و طرق مختلف صوفیه سر برآوردند، عده ای دوباره از خراسان بزرگ، ایران رو زنده کردند. تازه اونم نه یک سلسله و قوم و گروه که مردم از خونه به کوچه و روستا و شهر دور هم جمع شدند و سوای هیچ گونه قومیت و قبیله ای، ایران رو از چنگال مغول ها نجات دادند.

  • . خزعبلات .

دیروز متین رفته بود مهدیشهر برای کارهای دانشگاه آزاد. دیر اومد. با هم ناهار خوردیم و عصر کمی هیولا رو دیدیم و وسطش بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ کارهای خودمون. حدود ساعت 8 مریم زنگ زد و قرار شد شب بریم خونه اونا. قبلش رفتیم چرخ خیاطی تعمیر شده رو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه مریم و ایمان. اولین گروهی بودیم که رسیدیم اونجا. امید و ساناز بعد از ما و علی و سعیده هم آخرین گروهی بودند که اومدند. تا دیروقت مشغول حرف زدن بودیم و مثل همیشه علی بود که میدون داری می کرد و ما رو با حرفاش روده بر کرده بود. سوژه اش هم شده بود تک رقیب کل زندگی بابام که نمیشه جزییاتشو گفت. بعد از اونجا رفتیم مغازه شهروز و دو تا الویه خریدیم و شام خوردیم و بعد از خوندن شعر کرباس و الماس پروین اعتصامی خفتیم. شب قبل داشتم در مورد یارسان می خوندم که دیدم یه جا نوشته ساز مقدسشون تنبور و کتاب مقدسشون هم "سرانجام" نام داره. همون نصفه شبی دانلودش کردم و کلیاتش رو مطالعه کردم. خیلی دلم میخواد در موردشون دقیق بدونم و بخونم. خونه مریم و ایمان که بودیم از توی کتابخونه، کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر دکتر زرین کوب رو ورقی زدم. 

  • . خزعبلات .

دیشب هم شبی بود. شبی بی نهایت ساده که آخرش اتفاقات جالبی افتاد. رفتیم کافه اردی بهشت و بعد از حدود سه ربع معطلی سفارش رو آوردند و خوردیم و رفتیم. خودم دلم میخواست برم مزار شیخ محمود مزدقانی ولی چیزی نگفتم. متین گفت نمیخواد بره خونه، من هم نمیخواستم. هوا هم بهتر شده بود و باد ملایمی می وزید که از شدت گرمای لعنتی کم می کرد. فکر می کردم مزار شیخ بسته باشه ولی خدا رو شکر باز بود. قبل رسیدن نمی دونم چی شد که این شعر شهریار رو برای تکمیل یکی از حرفام برای متین خوندم:

"همت ای پیر، که با چنته خالی نرود                گل مولا که به کشکول و تبرزین آمد"

یهویی کل معنی شعر رو بعد مدتها فهمیدم، انگار قسمت دیشب بود و انگار خدا و شیخ، فهمیدند چنته ما خالیه، حالی عجیب به چنته ما ریختند. متین مشغول مراقبه شد و منم به آسمون نگاه می کردم. به سیاره مشتری، به صورت فلکی عقرب، به کیهان و کائنات و هیچ بودنمون و چه خوش گفت سید خلیل که : "هیچ اگر سایه پذیرد، ما همان سایه هیچیم".

عجیب به یاد این آیات سوره آل عمران افتادم:

إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ ﴿۱۹۰﴾الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۹۱﴾


و مگه بهتر از این داریم؟ جادوی کلام و جادوی معنی توی این جملات نهفتست.

متین دریافت های جالبی داشت که خیلی گفتنی نیست، فقط همین شعر حافظ رو میتونم در توصیف اون حال بگم که:

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی                چو اسم اعظمم باشد، چه باک از اهرمن دارم

بعد رسیدن به خونه مشغول خوندن چند مثنوی از پروین اعتصامی شدم. متین چند شب قبل گفت، دیوان پروین رو بیاریم و شب ها بخونیم و چقدر لذت بردم از اشعارش.


  • . خزعبلات .

کار می کنیم و آخرش هر روز داریم نسبت به روز قبل به لحاظ مالی ضعیف تر میشیم. مثل سگ که میگم عین حقیقته، نه گذر زمان رو می فهمم و نه به کارها و علائقم میرسم. شدم عینهو ربات. افزایش حقوق ها هم در مقابل 3-4 برابر شدن قیمت ها هم که به فحش بیشتر شبیهه. هر روز ناامیدتر و هر روز فرسوده تر و هر لحظه به فکر کاری دیگه که بشه از پس دخل و خرج ها براومد. واقعا اوضاع بدیه و هیچ کاری هم نمیشه کرد.

  • . خزعبلات .

دیروز وسط مسابقه شعری از شاملو رو خوندم که قبلا هم شنیده بودم، ولی تا دیروز عمقش رو درک نکرده بودم. برای شاعر بودن شاملو همین یه شعر کافیه:


اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

اشک آن شب، لبخند عشقم بود

امروز این شعر رو برای یاسر خوندم. خودش گفت مو به تنم سیخ شد. به یاسر می گفتم که سن که میره بالا و تجربیات و درک هم اگه بالا بره، آدم یه سری مفاهیم و مضامین رو بهتر و عمیق تر می فهمه، مثلا همین مفهوم به ظاهر ساده ای به اسم "شعر" که به حق هنریه تام و تمام. خلق زیبایی بی منتها از تعدادی متناهی کلمه و چنان عمیق که نه کران مند هست مثل یک بیت و نه زمان مند مانند عصر شاعر که تمام اعصار رو در می نورده.

پ.ن:
متین مشغول خیاطی روپوش زهره می باشد در اتاق مطالعه.
  • . خزعبلات .
عصر متین رفت خونه خاله من و من حدود سه ساعت و نیم خوابیدم و خوب استراحت کردم که این مریضی لعنتی از تنم بره بیرون. بعد بیدار شدن با متین رفتیم دنبال کار جدیدش و با کلی فروشنده حرف زدیم. انشاالله موفق باشه. امشب توی مسابقه اسنپ کیو هم ترکوندم و حدود 46 تومن برنده شدم. دفعه قبل هم 20 تومن بردم. شماره شبا دادم ببینم میریزند یا نه. برای اوقات بیکاری چیزه بدی نیست. امیدوارم سر کاری نباشه. هر وقت پولم رو ریختن اطلاع میدم وگرنه که سر کار بودم در حد بمب، ولی بازم به حال بازیش می ارزه. الان مهسا زنگ زده و داره با متین در مورد همه چیز خصوصا مادرشون صحبت میکنند. الان حرف مراسم عصره که متین رفته خونه خاله ام.
  • . خزعبلات .