خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

پنج شنبه و جمعه گدشته رو در مهماندوست بودم. مشغول نظارت روی انجام کار بودیم که دیدم یه آقای شیک و مرتب وارد شد. مهندس مشغول احوالپرسی شد و چون گفت حال پدر چطوره، یه سری فرضیات در کسری از ثانیه از مرحله شک به مرحله نیمه یقین تبدیل شد. از ایشون پرسیدم شما با نادرشاه افشار نسبت دارید و دلیل شک خودم رو هم اسم ایشون و اسم پدرشون بیان کردم و آری، شکم درست بود و ایشون نواده نادر بودند و با هم داشتیم در مهماندوست که محل جنگ نادر با افغان ها بود، گفتگو می کردیم. بحث از قدیم شد تا اینکه اسم پدر نادرشاه رو گفتم. ایشون فکر نمی کرد من اسم پدر نادر رو بدونم و خیلی هیجان زده شد. بعد در مورد فرمانفرما حرف زدیم و ایشون هم اطلاعاتی از بزرگان خودشون به من داد. اون روز زود برگشتیم سمنان ولی من فردا مجدد اومدم مهماندوست. خیلی جالب بود که ایشون هم اونجا بودند و هر دومون اظهار خوشوقتی از ملاقات همدیگه. باز هم حرف زدیم و ایشون در آخر کتابی از پدرشون به من هدیه دادند و قرار شد اگه گذرم به تهران خورد، به دیدن ایشون و دیدن اون یادگاری هایی که در موردش حرف زدند، برم.

خونه که رسیدم ماجرا رو برای متین تعریف کردم و گفتم خدا رو چه دیدی، شاید جد من در جنگ مهماندوست برای نادر می جنگیده، شاید هم در لشکر اشرف افغان بوده و الان من و نواده نادر در همون مهماندوست، با هم دوست شدیم و از در رفاقت با هم حرف می زنیم. به یاد شعر سهراب که می گفت: نسب شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد، یا به سفالینه ای در سیلک. دنیاست دیگه. همینه!

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته رفتیم رشت و ساعت 1:30 بامداد امروز رسیدیم خونه. سفر خیلی خوب و پرباری بود و مثل همیشه بسیار فشرده. شانسی که آوردم این بود که چهارشنبه رو استعلاجی گرفتم. شب قبلش متین تا دیروقت شرکت بود و منم خسته از بیماری و حسش نبود راه بیفتیم بریم سمت رشت. پس خوب استراحت کردیم و بعد از جمع آوری وسایل و خرید شیرمال برای رادمهر و رسوندن مستندات به مجتبی به طرف رشت حرکت کردیم. اولین میعادگاه، جوجه طلایی بعد پاکدشت بود. حدود ساعت 19:30 رسیدیم به رشت.

فرداش یعنی پنجشنبه دومین سالگرد خاله متین بود. نزدیکای ظهر به اتفاق پدر متین رفتیم سمت آسید شریف و رستوران ترنگ طلایی و پلوکباب خریدیم و اومدیم سمت خونه. هوا آفتابی و بی نهایت مطبوع بود. برف روی کوهها و آرامش عجیب طبیعت، دل آدم رو می برد. ناهار رو خوردیم و بعد برای مراسم سالگرد به طرف تازه آباد حرکت کردیم. بستگان متین رو دیدیم و مراسم به خوبی تموم شد. بعد مراسم با بابا و مامان و متین به عتیقه فروشی پشت دبیرستان بهشتی رفتیم و من اونجا دو تا کتاب خریدم. یکی منطق الطیر عطار تصحیح دکتر سید صادق گوهرین و اوسنه باباسبحان دولت آبادی که چاپ قدیمش رو داشتم و این چاپ جدید برای انتشارات نگاه بود.

روز جمعه مجدد به اتفاق پدر متین برای خرید ماهی به طرف خیابون سردار جنگل حرکت کردیم و هوا مثل روز قبل آفتابی بود و حضور پرشور مردم برای خرید شب یلدا. دو تا ماهی سفید خریدیم و ترب (به قول پدر متین شاه ترب) و لبو و نارنج خریدیم و برگشتیم خونه. شب رو خونه خاله متین بودیم و واقعا جاش خالی بود. بچه ها اون شب با هم خونه خاله خوابیدند و من و پدر و مادر متین اومدیم خونه.

فرداش یعنی شنبه ساعت 10 صبح مطب رادمهر نوبت داشتیم و دندون متین رو درست کرد. بعد مطب رفتیم پول نقد بگیریم برای دکتر. این دکترها هم زرنگ شدند و برای فرار از پرداخت مالیات بیمارها رو مجبور میکنند که پول نقد بیارن. بعد رفتیم سر مزار جناب خواجوری و حالی تازه کردیم و اومدیم سمت خونه. عصر هم نوبت دندون من بود و دندون های من رو درست کرد. شب رفتیم دهکده ساحلی و شب یلدا رو خونه شوهر فائزه بودیم. چقدر خوش گذشت. برای اولین بار توی عمرم بازی مافیا رو یاد گرفتم و چقدر این بازی باحال بود. دهکده ساحلی انگار خود بهشت بود. این چند روز هم هوا عالی بود، با اینکه من به مراد دلم که دیدن بارون بود نرسیدم، ولی خدایی هوا مطبوع بود.

فرداش هم خوب خوابیدیم و ساعت حدود 19 عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ساعت 23 رسیدیم جوجه طلایی پاکدشت و شام خوردیم و حدود ساعت 1:30 بامداد هم رسیدیم سمنان.

امروز صبح تا رسیدم برای ماموریت رفتم شاهرود. فردا هم ساعت 6 صبح راهی شاهرود هستم. همه چیز خوبه خدا رو شکر. سفر خوبی بود و واقعا حالم عوض شد.

  • . خزعبلات .

این روزها بعد از اداره میرم دفتر شرکت. شب خسته میرسیم خونه و متین سریع شامی درست میکنه و با هم میخوریم. زود هم میریم برای خواب. الان میخواستم بخوابم که متین گفت یه آهنگ بذارم تا بخوابیم. منم قطعه جامه دران نی نوا رو گذاشتم و مثل وقتی یهو بیفتی توی یه چاه، یاد دایی منو با خودش برد. دلم خیلی تنگ شد براش. برای هیچ مرده ای اندازه دایی مدادی گلم دلم تنگ نمیشه. سی سال از رفتنش گذشته ولی یادش تا به یادم میاد، تمام وجودمو آتیش میزنه. اگه روزی قرار باشه آرزوم برای زنده شدن رفته ای برآورده بشه، اون رفته دایی جان منه. روحت شاد دایی که تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست.

  • . خزعبلات .

یه موجود داریم که فقط موجوده، یعنی فقط هست. البتع علاوه بر موجود بودن و فقط هست بودن یه سری فاکتور منفی رو به صورت عجیب و خارق العاده یه جا در خودش داره که شامل حماقت، خودخواهی و نفهمی میشه که ضریب وزنی خودخواهی به 95% مجموع ضرایب وزنی میل میکنه و جا رو برای حماقت و نفهمی خیلی تنگ کرده و رسما زندگی چند تا خونواده رو داره با همین سه عامل بیان شده، به گند و کثافت میکشه. حالم ازش بهم میخوره. تمام امشب و البته حدود سه سالِ ما چند تا خونواده رو به اتفاق یه دون کیشوتی که توی چندین پست قبل بهش اشاره کرده بودم، خراب کرده. اون دون کیشوت که معلوم الحاله ولی این بابا دیگه رودست دون کیشوت ما زده. کاش سروانتس زده بود و کتابی در مورد موجود بی خاصیت موجود مردارگون مذکور می نوشت.

  • . خزعبلات .

شکر کردن نعمت بزرگیه. نعمتی که نفعش به شاکر بیشتر از مشکور برمیگرده. مشکور میتونه خدا، انسان و یا هر چیز دیگه ای باشه.

شکر نشانه درک شاکر از موقعیتی هست که توش قرار داره و اقرار به لطفی که بهش شده. 

در ادبیات ما نمونه های خیلی خوبی از لازمه شکر اومده که نمونه عالیش همون دیباچه گلستان سعدیه که میگه:

بنده همان به که ز تقصیر خویش، عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش، کس نتواند که به جای آورد 

یا 

گر بر تن من زبان شود هر مویی

شکر تو یک از هزار نتوانم

 

و انگار همیشه شکر ما از تقصیر عقب تره. تقصیر رو فقط تقصیر در شکر بگیریم بسه و مابقی پیشکش.

در شرکت خودمون هستیم. متین مشغول تدریس هست و خوشحالم که خیلی خوب و مسلط تدریس میکنه. من واقعا بابت وجود این آدم در زندگی خودم ممنونم و شاکرم. هر لحظه هم شکر کنم باز از عهده این کار برنمیام.

ناهار رو هم همین جا توی دفتر، توی اتاق استراحت خوردم که متین زحمت کشیده بود.

  • . خزعبلات .

دیشب رسما دفتر کاری که با یکی از دوستان دوره دبیرستانم و همسرش شروع کردیم رو افتتاح کردیم و اولین مشتری هامون اومدند. مهم ترین نکته ای که بهم برای n امین بار ثابت شد و برام دل کندن ازش سخته، ترک خواب عصر و اصلا ترک خواب بی موقعه. آخر شب هم رفتیم با متین کباب خوردیم و اومدیم خونه. امروز هم به زور متین از خواب بیدار شدم، چون دیشب زود خوابیده بود و رفتیم بیرون و به کارهای عقب مونده خودمون رسیدیم.

  • . خزعبلات .

نشد جای دیگری بنویسم و نشد به کسی بگم. جوشش درون منو رسوند به اینجا. جرقه از این شعر اخوان ثالث زده شد: با تو دیشب تا کجا رفتم...

و اگر برای آدم مصداقی هم داشته باشه که چقدر خوش به حال آدم میشه. آنی که این شعر و دیدار در دوردست داره، وجد رو باعث میشه و سرخوشی تمام و کمال روح آدم. پس تو نیز ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی.

بجویی و دیگر نیابی مرا، بگویی دریغا اوستای من.

پ.ن: ملغمه ای شد، لحافی چهل تکه که فقط جوشش آنِ اون آن بود.

  • . خزعبلات .

بالاخره وقت جدا شدن رسید و خواهر متین و دخترخاله شون در ساعت 1 بامداد شنبه 10 آذر، از ایستگاه قطار سمنان به سمت رشت حرکت کردند و ساعت 9:30 امروز به سلامت به رشت رسیدند. به ما خیلی خوش گذشت. از الان منتظر آخر آذر هستم که به اتفاق متین برای شب یلدا و سالگرد خاله و کارهای دندون من و متین بریم رشت. با مسئولم هم صحبت کردم که خدا رو شکر موافقت او رو هم گرفتم. 

  • . خزعبلات .

حدود یک ساعت و نیم پیش، مهسا و دخترخاله متین با قطار رسیدند سمنان و ما رفتیم دنبالشون. شام مختصری صرف کردند و منتظریم متین چای بیاره. عصر حدود سه ساعتی خوابیدم و الان خوابم نمیاد. امشب با وحید و احسان رفتیم کباب بناب و بعد هم اومدیم خونه ما و چای خوردند و رفتند.

  • . خزعبلات .

امشب بعد از انجام کارهای خونه، به تماشای گفتگوی استاد فرهاد فخرالدینی با سایت موسیقی ما شدم. الحق که آدم کارکشته و مطلعی در حوزه موسیقی هستند و آثارشون گواه این ادعاست. جایی که در خصوص نحوه ساختن موسیقی سریال ابن سینا حرف می زد و روایتش از یک پیرمرد دوتارنواز خراسانی که از روی ملودی اون دوتارنواز، اون درآمد بی نی نهایت زیبای آواز دشتی رو ساختند، بی نظیر بود. ضمنا دو تا رباعی خوند و اون رو منتسب به ابن سینا کرد ولی من که جستجو کردم دیدم اقوال مختلفی هست، اما برای یادگار و به خاطر زیباییشون و اینکه مقصود مهمه و نه گوینده، اون دو تا رباعی رو اینجا می نویسم:

دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت

 

کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکمتر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

 

  • . خزعبلات .

در بحبوحه بی اینترنتی، پروفسور فضل الله رضا در ۲۸ آبان و در سن ۱۰۴ سالگی در کانادا درگذشت. ایشون یکی از اولین مهندسین برق ایرانی و یکی از پایه گذاران نظریه اطلاعات بودند. در کارنامه ایشون ریاست دانشگاههای تهران و شریف به چشم میخوره. ضمنا ایشون علاوه بر تخصص اصلیشون، در زمینه ادبیات هم کتاب های خوبی داشتند. اتفاقا همون روزها به یاد ایشون بودم که امروز خبر درگذشتشون رو خوندم. ایشون اصالتا از یک خانواده متنفذ رشتی بودند. روحشون شاد.

  • . خزعبلات .

امروز مجدد رفتیم ایوانکی. اولین بار بود که در سمت جدید به صورت عملی درگیر کار می شدم و یه عیب بزرگ رو تشخیص دادم و وقت خودم و کلی آدم دیگه رو نجات دادم. ساعت سه خونه بودم و ناهار سایت رو آوردم و با متین خوردیم. متین هم از صبح دانشگاه بود. 

خدا رو شکر دارم توی کارم جا می افتم و خیلی از خودم راضیم. واقعا توی این مدت دو سال و هشت ماه زحمت کشیدم. حالم خوبه. 

  • . خزعبلات .

و چون خوابم نمی اومد، نشستم و فیلم مزارشریف رو دیدم که در مورد حمله به کنسولگری ایران در مزارشریف بود. بازی مهتاب کرامتی فوق العاده بود.

  • . خزعبلات .

صبح زودتر از متین بیدار شدم. چای گذاشتم، دو تا نیمرو درست کردم. بعد متین رو بیدار کردم و با هم صبحونه خوردیم و متین رفت برای آزمون. انشاالله که موفق باشه و مزد زحمات این دو ماهش رو بگیره. 

الان بر روی تخت اتاق مطالعه هستم و سمفونی فلک الافلاک کامبیز روشن روان رو گوش میدم، خیلی زیبا و باشکوهه. به امیدی موفقیت متین.

  • . خزعبلات .

امروز همه چی عریان شد. از ساعت 9 تا حدود 14:30، توی یه جلسه تاریخی همه حرف ها زده شد، حرف هایی که چند سال بود توی سینه حبس شده بود. خودشون شروع کردند و رضا هم همه چی رو گفت. واقعا اختیار با آدم چه می کنه. بعضی آدم ها طیف خطی اسفل سافلین تا اعلی علیین رو درنوردیدند و حد زذالتشون از این خط رد میشه و صفحه و فضا رو هم رد میکنه. توی عمرم این قدر آدم خطرناک ندیده بودم. واقعا یکی از نوادر خلقته. ولی خوب رضا زد توی برجکش و خوب سرجاش نشوند، اونم در حضور عالی ترین مقام جایی که کار می کنیم.

  • . خزعبلات .

تازه از بیرون اومدیم. شام رفتیم ریوان. سرآشپز سابق ژورک اومده ریوان و برای اولین بار دیدیمش. چقدر چهره گیرایی داشت. ازش ادب می بارید، مثل مصطفی در ایوانکی که باهاش تست ها رو تحویل می گرفتم.

داشتیم می رفتیم بارون نمی اومد. غذا رو که آوردند، دیدیم بیرون بارون میاد. بعد سریع اومدیم خونه. روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم و صدای بارون از پنجره اتاق به گوش میرسه. آهنگ پگاه آلبوم غزل ۱ هم در حال پخشه. گرمای اتاق و صدای بارون و این آهنگ، آدم رو از زمین و مافیهای کثیفش (که خودم هم جزوش هستم) میکنه. حالم زیاد جالب نیست. خبرهای بد و ناامیدی فزاینده انرژی آدم رو میگیره. به سان دوران مغول که همه پناه بردند به تصوف و گوشه نشینی، با موسیقی و شعر، نشئه می کنم تا دارویی برای فراموش کردن و کشتن زمان باشه. 

دیشب بابا و مامان اومدند بالا و گفتند که میخوان برای بابا موبایل بخرند. علی که رسید خونه، بهش گفتیم بره برای بابا موبایل بخره و نیم ساعت بعد با گوشی جدید اومد خونه. چه ذوقی داشت بابا با گوشی جدیدش.

همسایه های احمد محمود که تموم شد، میخواستم کتاب گاه ناچیزی مرگ محمدحسن علوان رو شروع کنم، ولی تصمیم گرفتم کتاب آتش بدون دود رو بخونم. آخرین نکات همسایه ها رو توی کتاب بنویسم، میرم سراغ آتش بدون دود.

  • . خزعبلات .

در قرن 21 و زندگی همه مختل شده. ما واقعا در حال اضمحلال هستیم. بچه که بودم خدا رو شکر می کردم که زمان جباران مختلف تاریخ نبودیم، ولی انگار مثل همه چیز، پدیده ها در لباسی نو و در قالبی دیگه ظاهر میشن. مثل شکنجه، مثل تفتیش عقاید و ...

ما به خاطر اینکه نمی تونیم دو کلمه با هم حرف بزنیم، داریم نابود میشیم. همه مون شدیم یه مشت عقده ای که با کمترین تحریکی قابلیت نابود کردن خودمون و دیگران رو داریم. برای هممون متاسفم. هیچ کاری ها ازم برنمیاد، فقط میتونم اینجا به یادگار بنویسم که چه حالی داشتم در این روزهای بد.

  • . خزعبلات .

دیشب متین زود خوابید. بهتر بگم، خوابش می اومد و من خوابوندمش و بعد اومدم توی آشپزخونه و شام خوردم و بعد چون خوابم نمی اومد، تصمیم گرفتم رمان "همسایه ها" رو تموم کنم و حدود ساعت دو بامداد تمومش کردم. داستان زندگی خالد (که من چقدر این اسم رو دوست دارم) در دوره ملی شدن صنعت نفت در جنوب ایران و ماجراهای مرتبط با آشنایی او با حزب توده، فضایی دوست داشتنی برای من به جهت علاقمند شدن به مطالعه داستان بود. روایت احمد محمود به غایت واقعی و حقیقی از زندگی اون دوران هست و چون خود احمد محمود هم اهل جنوب بوده، کار روایت بسیار خوب از کار در اومده. توی این داستان خیلی دنبال سر و ته نباید بود، یک زندگی بی نهایت واقعی یک فرد عادی جامعه که به فعالیت های حزبی می افته و درگیر زندان میشه و روایت های زندان و جامعه اون دوران. روایت های قبل از آشنایی خالد با حزب، بسیار عریان و بسیار عینی ارائه شده و شاید از معدود کتابهایی باشه که انقدر اون دوره نوجوانی یک فرد رو اینگونه عیان و بی پروا توصیف کرده باشه. کتاب خوبی بود در همین حد، نه خیلی خوب و نه خیلی سطح پایین و این نظر شخص منه.

  • . خزعبلات .

شنبه 20 مهر 98 - جیپور

دیشب تا رفتیم بخوابیم، ساعت شد 3 بامداد. کلی وقت برای پست گذاشتن گذاشتم که موکول شد به فردا. صبح شانس آوردیم که من از خواب بیدار شدم. قرارمون ساعت 9:45 توی لابی بود که تازه ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم. سریع دوش گرفتیم و رفتیم برای صبحونه و مثل همیشه آقای رضوی تاخیر داشت. به سمت جیپ های Safari رفتیم و با جیپ به قلعه جودا و اکبر رفتیم. در مسیر از کنار هوامحل گذشتیم که دقیق نتونستم نگاهش کنم. بعد از فرود اومدن از قلعه جودا و اکبر که یه توپ خیلی بزرگ هم اونجا بود، به Jal Mahal رسیدیم که یک بنای زیبا بود که در آب غریق و محصور بود. در کنار محوطه اطراف Jal Mahal یه سری وسایل برای خودمون و سوغات اطرافیان خریداری کردیم. بعد از اون به سمت یک پاساژ با وسایل سنتی رفتیم که چیزی نخریدیم و بعد از اون به جایی رفتیم و یه ناهار حسابی و بسیار خوشمزه خوردیم. بادمجون سرخ شده اش که محشر بود. با دو تا پیرمرد پولدار تهرونی سر یه میز نشستیم (البته یکیشون از منم جوونتر بود). بعد از اون به سمت جنگل و دیدار طاووس ها و میمون ها رفتیم. لیدر محلی ما هم فردی بود به اسم شمشیرخان که 50 ساله بود و اصلا به قیافه اش نمی خورد.به معبد میمون پرست ها رسیدیم که جای عجیب و غریب و البته به غایت کثیفی بود و با فرد معروفی به اسم Monkeyman برخورد کردیم که شهرت جهانی داره.. از کنار روستای گاوپرست ها گذشتیم و رسیدیم به موزه آلبرت و بعد رسیدیم به بازار WTP که باز هم چیزی نخریدیم، از بس که همه چی گرونه، یا بهتر بگم که پول ملی ما بی نهایت بی ارزش شده. شام پیتزا هات خوردیم و هم کینگ برگر و بعد با توک توک به اتفاق خانم دکتر رفتیم به هتلمون. در مورد طاووس ها هم نکته جالبی بیان شد که چون مار می خورند بدنشون به این رنگ در میاد. 

  • . خزعبلات .

 بنزین بهانه بود

درد جای دیگر است

فقط کاش آنی منفجر نشود

که ما و آینده و همه چیز به باد فنا می رود

 

پ.ن: روزهایی که در آن هستیم در تاریخ آینده ایران، بحث ها خواهد داشت.

  • . خزعبلات .

صبح رفتم سر کار، البته بعد از یه استراحت خوب و مفصل. وسایل اتاقم رو جمع کردم و اومدم توی اتاق جدید. عصر هم دوباره به استراحت گذشت و شب به مهمونی. متین سخت مشغول درست کردن غذا و منم خرید و تمیز کردن خونه. چهل دقیقه ای میشه که مهمون ها رفتند ولی فکرم بدجوری درگیر حرکت دختر دخترعمومه که باید خیلی جدی در موردش تصمیم گیری بشه.

  • . خزعبلات .

بعد مدت های مدید و با لذت اومدم یه فوتبال ببینم، اونم تیم ملی خودمون که زدند آبروی خودشونو که بردند هیچ، اعصاب منم داغون کردند. همون جام جهانی هم که مراکش رو بردیم، به مفتضحانه ترین حد ممکن بردیم. واقعا کی میخواد این فوتبال کوفتیمون خوب بشه، پس باید به نشانه اعتراض ایستاد و ..... (همون تاپیک بالا به اختیار خواننده)

  • . خزعبلات .

تا الان با متین و پدر و مادرش بیدار بودم و دورهم مشغول حرف زدن بودیم که دیگه خواب بهم مستولی شد و اومدم که بخوابم. یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم، وقت گذروندن با پدر و مادر متین بوده، اونم با حضور همزمان هر دوی اونها. آدم یه آزادی بی حد و حصری رو در حضورشون حس میکنه، خصوصا پدر متین که اصلا هر کاری کنه، آدم نمیتونه ازش بدش بیاد، شاید به خاطر ذاتشه. قبل خواب به جفتشون گفتم کاش بیان سمنان و مهسا و عظیم هک بیان اینجا و شش نفره با هم زندگی کنیم و باقی عمر رو با هم بگذرونیم. حالم خیلی خوشه با وجود اینا. اومدنشون عجیب بود و چقدر خیر و برکت هم برای ما داشت و هم برای خودشون.

  • . خزعبلات .

امشب رفتیم پایین برای مذاکره در مورد مشاجرات گذشته. اول کبیر و همسر رفتند و بعد من و متین. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدند و حرف زدند و همه حرفا رو زدیم و اومدیم بالا. اصلا حوصله چنین مجالس و محیط هایی رو ندارم و همیشه سعی می کنم ازش دوری کنم و کاری نکنم که کار به اینجاها برسه. بعد اومدیم بالا و شام کله پاچه خوردیم و مثل روزهای گذشته که عصرها میخوابم، شب ها خواب ندارم و صبح ها به دریوزگی از خواب بیدار میشم. توی اداره که امروز یکساعت و نیم رفتم آرشیو و استراحت کردم. منتظر انتقال به واحد جدید هستم و دستم به کار نمیره. اوضاع دفتر متین و میترا رو هم سر و سامون بدیم و با قوت برم توی سمت جدیدم. امیدوارم متین هم در آزمون پیش رو موفق باشه.

  • . خزعبلات .

بامداد امروز حدود یکساعت پیش، پدر و مادر متین از سفر مشهد برگشتند و با قطار در سمنان پیاده شدند و ما هم رفتیم ایستگاه و اونها رو آوردیم خونه. شام خوردیم و من و پدر متین رفتیم برای خواب و متین و مادرش مشغول حرف زدن هستند. برای شام هم مرغ بریون گرفتم و متین هم پلو درست کرد. حس کار کردن ندارم. دلم میخواد یکی دو ماه کسی باهام کاری نداشت و با متین می رفتیم مسافرت دور ایران، خصوصا مشهد که بدجوری دلم هوای سفرشو داره.

 

  • . خزعبلات .

از پنج روز گذشته، چهار روزش رو خونه بودم. هم حال من و هم حال متین به خاطر مشاجره و اتفاقات گذشته با طبقه پایینی ها مساعد نیست. امروز تا دیروقت که خواب بودم و اداره نرفتم. والله هر چی بهم بگن حق دارن. متین هم که از صبح دانشگاه بود. عصر هم که رسید خوابید و منم همین جور سرگشته توی خونه میگشتم. شب عارف و دوستش علی اومدند خونمون و شام هم قورمه سبزی دستپخت من رو خوردیم و بعد اونا رو رسوندیم خونه.

  • . خزعبلات .

عصر دیروز و امروز در اوقات بیکاری، به تماشای فیلم "خانه ای روی آب" بهمن فرمان آرا نشستم. فیلم خیلی خوبی بود و خیلی زیرکانه حرفهاش رو لابلای دیالوگ ها می زد و یه جورایی اعتراضیه ای بود به شرایط زمان خودش. موسیقی احمد پژمان هم خیلی خوب روی فیلم نشسته بود و البته یه جاهایی از فیلم هم جلو می زد و خودش به تنهایی آدم رو با خودش می برد. بعد از تماشای فیلم، رفتم بیپ تونز و دو تا آلبوم احمد پژمان رو خریدم و بهش گوش بدم.

عصر متین رفت سنگسر و اولین جلسه زبان خودش رو با شاگردهای جدیدش برگزار کرد. امروز ظهر هم با دسپخت من و با نظارت متین، قورمه سبزی پختیم و چیز بدی از آب در نیومد. هم خورش و هم پلو رو خودم درست کردم. چند روز قبل هم با هم ماکارونی درست کرده بودیم که اونم بد نشده بود.

  • . خزعبلات .

پریشب مشاجره و دعوای بدی شد که کاش نمیشد. نوشتم برای اینکه یادم بمونه چطور توی آنی و کمتر از آنی، چطور یهو همه چی خراب میشه. فرداش که از سر کار اومدم، جفتمون داشتیم از خنده می ترکیدیم و با هم آشتی کردیم. 

  • . خزعبلات .

امروز رییس اومد و گفت از هفته بعد باید برم توی یه جای دیگه. توی همون معاونت و توی همون دفتر هستم، ولی یه رسته دیگه. راستش ناراحت شدم. جایی که هستم رو خیلی دوست دارم ولی با یاسر که حرف زدم، گفتیم الخیر فی ماوقع. تازه توی جایی که بودم جا افتاده بودم که این تغییر پیش اومد. هنوز گنگم و باورم نمیشه چنین اتفاقی داره می افته. تا چه شود.

  • . خزعبلات .

چند روز پیش داشتم مطلبی درباره محمود استادمحمد (یکی از بازیگران شهر قصه بیژن مفید) میخوندم که فهمیدم ایشون همسر آهو خردمند بودند و ترانه آهوی پر کرشمه مارتیک، شعرش مال استادمحمده و درباره خانم خردمند گفتند و مارتیک هم چقدر خوب اونو خونده. آدم شان نزول چیزها رو که می فهمه بهتر و بیشتر لذت میبره. ضمنا صدای مارتیک خیــــــــــــــــــــلی خوبه. میخوام برم توی نخ کارهاش. 

  • . خزعبلات .

فردا برای تحویل یکی از دستگاههایی که باتریش معیوب شده، دارم میرم تهران. در شرایطی که متین بکوب مشغول درس خوندنه، بهترین فرصت برای اضافه کار و انجام کارهای عقب مونده منه. امروز هم اصلا حس اداره رفتن نبود و تا ساعت 9:30 خوابیدم و بعد رفتم اداره. همه چی خوبه خدا رو شکر. ناهار هم عدسی داشتیم و با سنگک و پیاز و خیارشور زدیم به بدن. دیروز فایل تصویری درس مدار دانشگاه تهران که دکتر جلیل راشد محصل درس میداد رو دیدم. محو درس دادنش شدم. حالا ما رو بگو کی به ما مدار درس داد، یه اسکل بیمار بی سواد. واقعا آدم یا درس نخونه یا میخونه یه دانشگاه درست درس بخونه.

  • . خزعبلات .

برای کار متین و میترا، یکی از ساختمون های بابای طاهر رو اجاره کردیم. کارهای سرامیک و رنگ آمیزیش انجام شد و امروز هم یکی اومده بود برای تمیزی و لکه برداری کل دفتر. حدود ساعت 20:30 کارش تموم شد و دفتر آماده شده برای چیدن وسایل و شروع کار. دیروز هم مودم و اینترنت برای دفتر گرفتم. انشاالله بچه ها موفق باشند و کسب و کار خوبی شروع کنند.

  • . خزعبلات .

امروز کشیک بودم. صبح به سختی (البته نه مثل قدیما) از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و کلوچه و شربت لیمو خوردم و با ماشین رفتم اداره. هماهنگی ها رو برای کارها انجام دادم و با راننده رفتیم به طرف گرمسار و تموم کارم هم عکاسی بود از یه سری تجهیزات. کارها خوب انجام شد و ساعت 14 خونه بودم. ناهار رو با متین خوردم که سبزی پلو و تن ماهی داشتیم. متین مشغول درس و منم مشغول کارهای خودم هستم. توی ماشین آلبوم در خیال شجریان رو گوش دادیم و عجیب اینکه دیروز هم یاسر توی اتاقش، در خیال رو پخش کرده بود.
دیشب شام خونه علی و سعیده بودیم و قورمه سبزی داشتند و قورمه سبزی حقی بود. تا دیروقت خونشون بودیم. 

  • . خزعبلات .

عارف، یه داداش داره بزرگتر از خودش به نام علی. دیشب یه آهنگی از مظهر خالقی گذاشته بود که آهنگش همون آهنگ مسافر مژگان شجریان بود که یه مدت مدید من ومتین توی نخش بودیم و آهنگش برای حسن یوسف زمانی هست. از این علی آقا یه چیز دیگه هم دستگیرم شد که آدرس خونه نصرت رحمانی توی رشت بود.

  • . خزعبلات .

یه ساعت پیش، بعد ده روز رسیدیم خونه. تا رسیدیم سری به بابا و مامان زدیم. علی هم اومد پایین و دیدیمش. بعد اومدیم بالا و چمدون ها رو باز کردیم و سوغاتی های خودمون رو گرفتیم و بردیم جاهای مخصوص خودشون قرار دادیم. استیکرها روی یخچال و مجسمه ها هم روی میز یادگار سفرها. الان هم دارم عکس ها رو از دوربین میریزم توی لپ تاپ. خسته ام...

  • . خزعبلات .

ساعت پنج و ده دقیقه صبح پنجشنبه رسیدیم به فرودگاه امام و ساعت ۶ صبح به طرف رشت حرکت کردیم. رودبار خیلی شلوغ بود و ساعت ۱۱.۳۰ رسیدیم رشت. تمام دیروز به خواب گذشت. شام نخوردم و خوابیدم از بس حالم بد بود. امروز ناهار هم پلوکباب داشتیم، پلوکباب ترنگ طلایی و بعدش درجا خوابیدیم. این چند روزی هم که نبودیم بابا و مامان هم مریض شده بودند و داستانی شده بود. از پس فردا میریم برای شروع زندگی و فعالیت دوباره.

  • . خزعبلات .

من موندم چرا توی هر دو تا هتل دهلی و هتل جیپور، موسیقی Kenny G پخش میشه. انگار موسیقی دیگه ای توی دنیا وجود نداره، ولی من عاشق ساکسیفون این بشرم.

الان در لابی هتل جیپور هستیم و منتظر تور برای رفتن به آگرا. وقت نمیشه ماجراهای سفر رو بنویسم، ولی توی دفتری یادداشت کردم تا بعدا بنویسم. 

تیپ سفر رفتن من و متین هم از این سفر عوض شده و دیگه درگیر عکس و این مکان و اون مکان دیدن نیستیم. فقط لذت دیدن و جذب هر چیزی و سپردن به ذهن و تفکر.

تصمیم گرفتم در مورد هند و آیین هاش و کتابهای مرتبط باهاش بخونم خصوصا سه کتاب مقدس هندوها و کتاب ابوریحان بیرونی به نام تحقیق ماللهند و کتابهای داریوش شایگان. حتی علاقمند شدم بزنم توی کار فیلم هندی. متین که مطمئنم کلاهشو بندازی اینجا، دیگه برنگرده.

  • . خزعبلات .

در حال خارج شدن از دهلی هستیم به سمت جیپور که این متن رو در موبایلم تایپ میکنم تا در اولین فرصتی که پیش اومد، بذارمش توی وبلاگ.
چهارشنبه ساعت ۱۲.۳۰ متین اومد اداره و با هم عرق نعناهایی که همکلاس سابق مهسا میخواست رو خریدیم و اومدیم خونه. ناهار خوردیم و دوش گرفتیم و با چمدون ها از خونه زدیم بیرون. باک بنزین رو پر کردیم و پرنده ها رو به عارف سپردیم و به طرف فرودگاه حرکت کردیم. خدا رو شکر تموم کارهای عقب مونده اداره رو رسیدم و حتی به رضا گفتم که بعد انشاالله بعد از اومدن از هند میریم به رشت و یاسر هم شد جانشین کشیک من.
تهران شلوغ بود و تا برسیم فرودگاه ساعت شده بود یه ربع به شش عصر. هزینه پارکینگ مسقف هم شبی بالای پنجاه تومن. همه چی ۴ برابر و دستمزد کمتر از ۱.۵ برابر. بگذریم...
خیلی سریع چک این شدیم و رمز چمدون هم که یامون رفته بود اتفافی پیدا شد.بعد هم رفتیم و سوار هواپیما شدیم. از بابا و مامان و علی و مامان متین خداحافظی کردیم و پرواز با یک ربع تاخیر شروع شد. پرواز ماهان بود و خیلی هم خوب بود. ساعت ۱۱ شب به وقت ایران (ساعت ۱ بامداد به وقت دهلی) به فرودگاه بین المللی ایندیرا گاندی دهلی رسیدم. فرآیند ورود و چک پاسپورت و ویزا خیلی طولانی شد. بعد از اتمام کارها با ترنسفر به هتلمون رسیدم که دقیقه ۹۰ از ایران تغییر کرده بود و شده بود LA Hotel. خود هتل تمیز و خوب ولی صبحانه اش بسیار محدود بود. حدود ساعت پنج صبح خوابیدیم و ساعت ده و نیم باید توی لابی می بودیم. سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. رفتیم برای صبحونه و بعد هم آقای رضوی با دو ساعت تاخیر اومد. بازدید از یه معبد هندو به اسم Laxmi Narayan BirlaMandir و یه معبد سیک ها به اسم Gurudwara Bangla Sahib داشتیم و شب رفتیم به Akshardahm که یه جای فوق العاده بود. هم نوساز و مدرن و هم استفاده از المان های سنتی. باغ زیبا، نمایش ها با عروسک های سخنگو و حرکت با قایق و مشاهده پیشرفت ها و تاریخچه هند و آخر از همه نمایش آب و آتش در آب نمای موزیکال با تصاویری که روی دیوار انداخته بودند. بعد رسیدیم خونه و فسنجون خوردیم. یه جا توقف داشتیم و نون خریدم و همون رو با فسنجون زدیم.

  • . خزعبلات .

امروز اداره بودم و به کارهای عقب مونده اداره رسیدم. درگیری با پایین همچنان ادامه داره. از دیشب کتاب "همسایه ها" اثر "احمد محمود" رو شروع کردم. ماشاالله سرعت خوندم رفته بالا. در مورد هند باز هم مطالعه کردم. انشاالله هفته بعد این موقع در فرودگاه دهلی هستیم. متین هم مشغول خوندن هست به صورت جدی برای آزمون آخر آبان. تا ببینیم چی پیش میاد.

  • . خزعبلات .

بالاخره بامداد هفتم مهر ساعت 1:45، کلیدر رو تموم کردم. عالی بود و دلم برای تموم شخصیت هاش تنگ میشه که ماهها باهاشون زندگی کردم و مهم تر از همه خان عمو که خود زوربای یونانی بود. باید یه سر سمت سبزوار و شمال خراسان برم.

تقریبا همه روزهای مهر رو ماموریت بودم و آشنایی با یه موجود عجیب به اسم مصطفی که کار تحویل پروژه به من رو انجام میده. آروم، صبور، دقیق، مودب و مهم تر از همه کتابخون و سر به تن بیارز. حرفمون از شعر شروع شد. براش شعر خوندم و او هم کم کم خودش رو رو کرد. حرف بادبادک باز کردم و در جا گفت : "حسن" و حس من تونجا دیدنی بود. بعد در مورد حسن کتاب بادبادک باز حرف زدیم. دیروز که بهش گفتم کلیدر رو تموم کردم و گفتم که میخواهم "همسایه ها"ی احمد محمود رو شروع کنم، گفت "خالد" و گفتم مگه خوندی و گفت آره. حرف کلیدر که شد از قیام افسران خراسان و وقایع آذربایجان و جنبش های کارگری که حرف زدم و کشید به کمونیسم، دیدم ادامه بحث رو پی گرفت. حرف کمونیسم زدیم، حرف مسکوب شد و وقایع مجارستان که مسکوب از حزب توده برید و کلی حرف دیگه. دلم میخواد فرصت بشه و بیاد سمنان و یه شب دعوتش کنم خونه و حرف بزنیم. موجود جالبیه. به قول متین از اون آدمیه که از میان ریگها، الماس در اومده.

هفته گذشته حرف و حدیثی هم با طبقه پایین پیش اومد که هنوز کش داره و امیدوارم تموم شه که هم من و هم متین و مطمئنا خودشون رو بدجوری فرسوده کرده.

  • . خزعبلات .

کار متین و میترا شروع شده و شدیدا درگیر هستند. دیروز بعد از رسیدن از اداره به اتفاق متین به یه آژانس مسافرتی توی شهر رفتیم و برای تور هند ثبت نام کردیم. انشاالله 17 مهرماه راهی هند هستیم. امشب در مورد محل هتل ها و جاهای دیدنی و توصیه های مسافران دیگه و خیلی چیزای دیگه مطالعه کردم. انشاالله سفر خوبی باشه.
متین شب ها قبل از خواب مشغول مطالعه کتاب "گاه ناچیزی مرگ" نوشته محمدحسن علوان با ترجمه امیرحسین اللهیاری و چاپ انتشارات معظم مولی هست و حال خوشی داره و منم قبل از خواب مشغول کلیدر و ماجرای گل محمدها. اگه بشه امشب جلد 6 رو تموم کنم.
 

  • . خزعبلات .

دلم میخواد یکی وقت بذاره، عمرشو بذاره و کلمه ای رو پیدا کنه یا کلمه ای اختراع کنه که چگال باشه، به این مفهوم که با بیشترین بازدهی، مقصود دل و خصوصا چیزهایی که به زبون نمیاد رو بیان کنه. زمان! امان از زمان که هر چی آتیش هست از گور همین زمان بلند میشه. انگار همه چیز با یه نخ نامرئی بسته به زمان هستند و زمان اونها رو به هر جا که بخواد میبره. نمیگم نامرد ولی یه طورایی نامرد هم هست. میره و میره و یهو بعد یه مدت پیداش میشه و میشه خوره روح آدم، خیلی وقتا هم میشه آرامش روح آدم، اما اکثر همون خوره هست که گفتم. هر چی به سنمون اضافه میشه یعنی زمان بهمون میگذره، اون نخ های نامریی که ما رو به دنیا و مافیها وصل میکنه بیشتر و بیشتر میشه و هر باری، گاه و بی گاه، یکی از اون نخ ها که دست زمان هست، آدم رو به سویی می کشه و امان از اینکه از نوع خوره طورش باشه، روح و روان آدم رو میخراشه و شیره جون آدم رو میمکه. اونی که راهش رو پیدا کنه که چه جور با زمان مدارا کنه و یا باهاش سرشاخ نشه، کلاهش رو باید بندازه بالا، کاش چنین شویم، چنین باد!

  • . خزعبلات .

جلد چهارم هم تموم شد و مشتاقانه منتظرم تا مجلد پنجم رو هم پی بگیرم. خیلی رمان خوبی از کار دراومده، خصوصا که داره سیاسی میشه و با حزب توده پیوند خورده. فضای ایده آل ذهنی من: زندگی روستایی و ایلیاتی، سالهای دهه بیست و جنبش های سیاسی آزادیخواهانه چپ. دولت آبادی خوب روایت کرده و خوب فضاسازی هاش به دل نشسته. 

نکته جالب این بود که تازه می فهمم چرا خودش از میون این همه شخصیت داستان، شیفته خان عمو هست. خان عمو به حق منو یاد زوربای یونانی میندازه. برای خودش مشرب و فلسفه خاصی برای زندگی داره.

فردا متین داره میره تهران و منم مشغول با کارهای اداره و خوندن کلیدر. امروز سهام ها رو فروختم تا هزینه سفر هند جور بشه.

  • . خزعبلات .

عصر امروز اولین برنامه ریزی های سفر هند رو انجام دادیم. قصد به این شده که انشاالله در اوایل مهر ماه به هند بریم، سفری که از برگشتمون از صربستان، کلید خورده شد و به دلیل مشغله کاری من، همش عقب افتاد و حالا با فراغت بال مختصری که در کار اداره دست داده، قراره این سفر رو کلید بزنیم. از قیمت تورها و محل هتل و بررسی مکان های هتل ها شروع کردیم و دید مختصری به دست آوردیم. شب سری به امین زدیم و حرف هند شد و اتفاقا یکی از دوستان ایشون، همین چند روز پیش از هند برگشتند و شمارشون رو گرفتم و قرار شد در روزهای آتی اطلاعاتی از ایشون بدست بیاریم. متین هم انشاالله روز پنجشنبه راهی تهران هستند و بنده هم باید پول ها رو یه کاسه کنم تا اگه شد برای تور موردنظرمون اقدام کنیم. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیروز کشیک بودم و چون خوابم می اومد و تاسوعا هم بود و همه درگیر کار خودشون، خونه موندم و نرفتم اداره. ضمنا انقدر اضافه کار ایستادم که ندادن پول کشیک هم مشکلی ایجاد نمیکنه و سقف اضافه کارم رو می گیرم. متین مشغول کارهای خودش بود و منم مشغول کارهای خودم. 

اول از همه کلیدر خوندم و جلد سوم هم تموم شد. بعد مشغو.ل تماشای فیلم "زوربای یونانی" شدم. همونجوری که خونده بودم، کتابش یه چیز دیگست و آدم می فهمید که فیلم خیلی خوب و منسجم از کار در نیومده، ولی بازی آنتونی کویین فوق العاده بود و چقدر ایرنه پاپاس زیباست، بی نهایت زیبا.
شب هم رفتیم مزار شیخ محمود مزدقانی و برگشتیم خونه. متین شمع و عود روشن کرده بود. بعد چند تا دختربچه اومدند و دیدم که به هم دیگه می گفتند این زن آتش پرسته. یاد مشتاق علیشاه افتادم که همین جماعت کوته فکر قشریون، چه جور در لحظه ای حکم مرگش رو دادند و لحظه ای بعد اون رو اجرا کردند. واقعا که طیف بشر از اسفل سافلین به اعلی علیین متغیره و اختیار میتونه بشر رو توی این طیف جابجا کنه و خوشا به اختیار با پشتوانه تفکر و نه تعصب و جهل و تقلید.

  • . خزعبلات .

صبح نرفتم اداره. به همه پیامک دادم که نمیام. داغون بودم و البته الان هم هستم. از چهارشنبه عصر باهامه که بالاخره امروز صبح منو از پا انداخت. خونه موندم و بعد رفتم سنگک خریدم و بعد مدتها، تونستیم دو نفره صبحونه بخوریم. بعد هم استراحت کوتاه و رفتن به مراسم ناهاری که به مناسبت بازگشت پدر و مادر امیر برگزار شده بود. دلم نمی خواست برم اونجا. تازه روی تخت دراز کشیده بودم و خوابم می اومد. به هر زوری بود خودم رو کشیدم و با متین رفتیم به اونجا. دلم نمی اومد متین جان تنها بره. غیر از رضا و الهام، همه دوستان اومده بودند. محمود و شراره و وحید و احسان و طاهر و میترا. همه با هم دور یه میز بودیم. 

متین چهارشنبه و پنجشنبه تهران بود و جمعه ظهر برگشت طرف سمنان. به زندگی عادی برگشتیم ولی مریضی من همه چی رو خراب کرد. الان توی فکر اینم که فردا برم اداره یا نه. حسش نیست و تب دارم و فکر نمیکنم بتونم سرپا بمونم. متین جان داره برای من سوپ درست میکنه. دستش درد نکنه که هیچ دلیلی غیر از او برای زندگی کردن ندارم. 

  • . خزعبلات .

از ایوانکی رد شدیم. روبروی ایستگاه راه آهن گرمسار هستیم. آلبوم موسم گل درویشی رو گوش میدم. محمدرضا درویشی واقعا کیه؟ چرا موسیقیش اینجوریه؟ شیره جان و روح آدم رو میمکه. بگذریم... با رضا اومدم. تست های اساسی امروز رو گرفتیم. متین دو روز تهران بود و من این پنجشنبه و جمعه هم سر کار بودم. از دو روز پیش گلو درد شدم ولی هنوز منو ننداخته. رسما یک ماهی میشه که من و متین هر کدوم به کاری مشغولیم.الان پیامک داد بیا و من هم نوشتم انشاالله یه ساعت دیگه پیششم. همین

  • . خزعبلات .

در بیهودگی مطلق این روزهای من که در حال سپری شدنه و فقط به کار میگذره و حدود دو سه هفته ای هست که مهمون داریم، پیدا کردن یه پناهگاه برای فرار از این وضعیت، واقعا غنیمتیه. متین کلا مشغول کار رسیدگی به مهمونها و منم که گفتم، به سان باکسر توی قلعه حیوانات مشغول کارم.

نداشتن وقت شاید یکی از دلایل این بیهودگیه، نبود چیز جدید که چنگی به دل آدم بزنه هم مزید بر علت. متین مهمونها رو برده سمت جام و دوزهیر و آبخوری و منم توی ماشین رامین و به اتفاق یاسر مشغول برگشت به سمنان هستیم. الساعه ورودی گرمسار هستیم. 

دیروز بعد مدتها هدفون رو گذاشتم و "سفر عسرت" شهرام ناظری و فرخزاد لایق رو گوش دادم و اتفاقا امروز و الان نیز. از موسیقی گذشتم و رفتم توی نخ شعر که چیز غریبی است به حق. از همه بیشتر هم درگیر جناب شفیعی کدکنی. چی میگه این مرد و چرا خراسان بزرگ انقدر ادیب پروره؟

دلم یه چهار پنج روز ایزوله از دنیا و مافیها میخوام. امیدوارم شرایط فراهم بشه و متین رو ببرم هند. انشاالله

  • . خزعبلات .

پنجشنبه و جمعه هفته قبل سر کار بودم. قرار شده بود که امروز هم برم سر کار ولی دیگه طاقت نیاوردم و با کلی غرغر کردن بالاخره تونستم امروز رو خونه بمونم. صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدیم و فرشته خانم رو رسوندیم ترمینال و ساعت حدود 7 صبح خونه بودیم. خوابیدیم تا ساعت 11:30. الان هم هر کی مشغول کار خودشه. متین توی آشپزخونه، من توی هال و مادر متین هم توی اتاق مطالعه. پرنده ها از قفس آزاد و دوش ظهرگاهی خودشون رو گرفتند و مشغول آواز خوندن البته با صدای انکر الاصواتشون (به نظرم صدای خر در قیاس با قیافه اش، نسبت به طوطی های برزیلی در قیاس با قیافه شون، واقعا لحن بلبله و انکر الاصوات الحق و الانصاف لایق و شایسته طوطی های برزیلیه).

فردا احتمالا ماموریت ها مجدد شروع میشه. ماه هم داره تموم میشه، اصلا نمی فهمم کی شروع میشه و کی تموم. زندگی من و خیلی های دیگه، عین فیلم "عصر جدید" چاپلینه. روحت شاد مرد که اون موقع میدیدی بشر دو پا چی میشه.

  • . خزعبلات .

دیشب (اگه دقیق بخوام بگم، شنبه شب مورخ 19 مرداد)، شام رو به اتفاق فرشته خانم توی عمارت بادگیر خوردیم و بعد توی شهر دور می زدیم. به طرف محله آبا و اجدادی رفتم که یهو دیدم خونه پدربزرگ خراب شده و کفش آسفالت و فقط طاقچه های فرو رفته اتاق پشتی خونه باقی مونده. اول که فکر کردم اتاق مشرف به حیاطه ولی بعد فهمیدم اتاق شرقی بوده. جای پشتی ها و متکاها که بچه که بودیم از دور خودمون رو می انداختیم روی اونها. از طاقچه ای که عکس بابابزرگ اونجا بود با گلدون های آبی قدیمی. طاقچه ای که آینه عروسی بابابزرگ و مامان بزرگ اونجا بود. چقدر دردناک بود فروریختن خونه ای که خاطرات من و علی، کودکی مادرم و خاله ها و دایی ها، قدم زدن های بابابزرگ و مامان بزرگ، عروسی مامان و خاله ها، کلی اتفاق شاد و غمگین، افطاری های ماه رمضون و ..... پریز ها و کلید ها از روی دیوار برداشته شده بودند و سیم های لخت از شکاف ها زده بود بیرون. به خودم گفتم شاید دست دایی مدادی به اونها خورده و شاید او اونها رو مرتب کرده. جای موندن نبود و داشتم خفه میشدم. دستی به تبرک به دیوارهای گچی که خاک روی اونها نشسته بود کشیدم وسوار ماشین شدم و رفتم و دلم نمیخواد برگردم تا اونجا رو ببینم. یاد دایی ها، یاد عزیز و یاد بابابزرگ گرامی. روحشون شاد که با زندگی خودشون، بهترین خاطرات رو برای ما رقم زدند و زندگیشونو یادشون، تسکینی عمیق و عجیب و لذت بخشه، توی درد و پوچی و نکبت زندگی، خصوصا زندگی این روزها.

  • . خزعبلات .

دیروز و امروز رو کلا سر کار بودم و ماموریت به همون پروژه لعنتی ای که گفتم. صبح امروز مادر متین و دخترخاله ایشون از رشت اومدند به سمنان. دیشب خیلی کم خوابیدم ولی باز هم خیلی بدک نبودم. من و مهندس ر.خ بودیم و کارها رو انجام دادیم و حدود ساعت 6 رسیدیم سمنان. الان متین و مادرش و مهمون جدیدمون رفتند بیرون و منم خونه هستم و مشغول کارهای خودم. 

  • . خزعبلات .

امروز دیر رفتم اداره. خوابم می اومد ولی پا شدم و رفتم. تاخیر خوردم ولی تا دو ساعت توی ماه مجازه و میره رو مرخصی ساعتی. مثل همیشه تا رسیدم کارها شروع شد. از سر اون پروژه لعنتی هم همش زنگ میزدند. آخر وقت هم زنگ زدند که فردا دوباره برم سر اون پروژه نکبتی.

اما دیشب اتفاقی گذرم به سایت رضا قاسمی خورد و داستان کوتاه "نامکانی در اشغال کبوترها" رو خوندم که هیچ نفهمیدم. الان هم توی اتاق مطالعه هستیم و متین مشغول خیاطی و عارفه هم مشغول خوندن زبان. عارفه فردا میره تهران و جمعه صبح، مادر متین و دخترخاله هاش میان اینجا.

حالا قراره دقایقی دیگه بریم یه جایی و یه دوری بزنیم و یه چیزی بخوریم و برگردیم. راستی امروز اولین سهامی که خریده بودم رو با 17% سود در عرض یه هفته فروختم. 

  • . خزعبلات .

دیشب تنها بودم و متین رفته بود یه مجلسی که به بهش دعوت شده بود و شب هم همونجا خوابید. منم تا ساعت 2 بیدار بودم و صبح مثل سگ کتک خورده رفتم اداره و برای سومین روز متوالی رفتیم جایی که امسال کلا درگیرش هستیم و فکر کنم سالها درگیرش خواهیم بود، بس که پروژه داغونیه. یه نگهبان داریم که مصداق بارز "یا رب مباد که گدا معتبر شود" هست و اگه این از جایگاه فعلی به جایگاههای بالاتر می رفت احتمالا جهان یکی از هیولاهای خودش رو میتونست ببینه. اخیرا به این جمله زباد فکر میکنم که حاج اسماعیل دولابی گفته که :"مرنج و مرنجان" و واقعا حال آدم رو خوب میکنه. 

امروز عارفه اومد خونمون و انشاالله تا جمعه پیش ما خواهد بود و بعد از رفتن ایشون، مادر متین و دو تا از دخترخاله هاش میان اینجا. عصر تا رسیدم استراحتی کردم و بعد یکی اومد و دو تا از طوطی برزیلی هامون رو خرید. بعد یکساعت توی شهر می چرخیدم و کلی چیز خریدم و اومدم خونه. الان متین و عارفه مشغول درست کردن شام هستند و اسنپ کیوی امشب رو سر "کوییک سیلور" توی سوال آخر باختم، در صورتی که جواب واضح بود. من موندم مغزم توی لحظات حساس چرا تصمیمات بدی می گیره و داده ها رو با هم قاطی میکنه. یه فکری باید براش بکنم.

  • . خزعبلات .

از امروز دوباره ماموریت های طولانی و ییلاق و قشلاق رفتن من شروع شد. روز خوبی بود. کارتو که خوب انجام بدی همه چی خوبه و مثل همیشه کلی چیز یاد گرفتم و عجب اعجوبه ایه رضا. ساعت 7 عصر رسیدم خونه و از اونوقت مشغول کارهای فردا. متین مشغول خیاطی و منم حین کار مشغول گوش دادن اشعار نوح (شاعر سمنانی) و سه تار حمید متبسم در نوای دریا.

دیشب که متین رفت بود پیش رهره، آرمین زنگ زد که شام بریم اونجا. وسایل رو جمع کردم و رفتم. آراد چقدر شیطون شده و غیرقابل کنترل و بهونه گیر. خدا رو شکر که بچه نداریم و شکر بیشتر که متین هم بچه نمیخواد.

یادم رفت بگم که پریروز اولین سهام رو توی بورس با راهنمایی رضا خریدم.

  • . خزعبلات .

امروز با رضا برای کارهای سجام رفته بودیم بیرون. وقتی داشت کار او انجام میشد، دیدم مرتضی ب. پستی گذاشته و عکس یکی رو گذاشته که مرحوم شده. عکس خیلی واضح نبود و بعد متوجه شدم یکی از دوستان دوره راهنمایی من بوده که برادرش هم همکار ماست. خیلی ناراحت کننده بود. خاطرات اون دوران به یادم اومد. بعدا یاسر گفت که یه بچه 8 ماهه هم داره. 

دیشب قبل خواب بعد از خوردن یکی از شعرهای پروین اعتصامی، این شعر بهایی رو خوندیم و ماحصلش این بود:

آنچه ندارد عوض ای هوشیار               عمر عزیز است، غنیمت شمار

  • . خزعبلات .

بعد مدتهاست که دو روز پشت سر هم تعطیلی رو خونه هستم. متین بعد از گرفتن چرخ خیاطیش مشغول خیاطی توی هال و منم مشغول مطالعه کلیدر و خلاصه برداری از اون هستم. جلد اول رو که 25 خرداد تموم کرده بودم، امروز خلاصه برداریش تموم شد.

یه سری آهنگ با تنبور گذاشتم که یکیشون مال سعدی بود با مطلع "تو را نادیدن ما غم نباشد، که در خیلت به از ما کم نباشد" و تا گفتم مال سعدیه، متین گفت خوش به حال معشوق سعدی و دیدم راست میگه. شیرین ترین حرف های عاشقانه رو بذاری کنار عاشقانه های سعدی، می بینی چرندی بیش نیست.

توی اینستا مطلبی در مورد سربداران خوندم و تازه متوجه عمق بزرگی اونها شدم. مغولی که تموم آسیا را مال خود کرد، سلسله خلفای عباسی که فروریختنشون خیال بود رو نابود کردند و تا اروپا هم رفتند، مگه کسی خیال می کرد بتونه جلوشون نفس بکشه. جامعه ای که به سکوت و گوشه نشینی و رخوت رفته و طرق مختلف صوفیه سر برآوردند، عده ای دوباره از خراسان بزرگ، ایران رو زنده کردند. تازه اونم نه یک سلسله و قوم و گروه که مردم از خونه به کوچه و روستا و شهر دور هم جمع شدند و سوای هیچ گونه قومیت و قبیله ای، ایران رو از چنگال مغول ها نجات دادند.

  • . خزعبلات .

دیروز متین رفته بود مهدیشهر برای کارهای دانشگاه آزاد. دیر اومد. با هم ناهار خوردیم و عصر کمی هیولا رو دیدیم و وسطش بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ کارهای خودمون. حدود ساعت 8 مریم زنگ زد و قرار شد شب بریم خونه اونا. قبلش رفتیم چرخ خیاطی تعمیر شده رو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه مریم و ایمان. اولین گروهی بودیم که رسیدیم اونجا. امید و ساناز بعد از ما و علی و سعیده هم آخرین گروهی بودند که اومدند. تا دیروقت مشغول حرف زدن بودیم و مثل همیشه علی بود که میدون داری می کرد و ما رو با حرفاش روده بر کرده بود. سوژه اش هم شده بود تک رقیب کل زندگی بابام که نمیشه جزییاتشو گفت. بعد از اونجا رفتیم مغازه شهروز و دو تا الویه خریدیم و شام خوردیم و بعد از خوندن شعر کرباس و الماس پروین اعتصامی خفتیم. شب قبل داشتم در مورد یارسان می خوندم که دیدم یه جا نوشته ساز مقدسشون تنبور و کتاب مقدسشون هم "سرانجام" نام داره. همون نصفه شبی دانلودش کردم و کلیاتش رو مطالعه کردم. خیلی دلم میخواد در موردشون دقیق بدونم و بخونم. خونه مریم و ایمان که بودیم از توی کتابخونه، کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر دکتر زرین کوب رو ورقی زدم. 

  • . خزعبلات .

دیشب هم شبی بود. شبی بی نهایت ساده که آخرش اتفاقات جالبی افتاد. رفتیم کافه اردی بهشت و بعد از حدود سه ربع معطلی سفارش رو آوردند و خوردیم و رفتیم. خودم دلم میخواست برم مزار شیخ محمود مزدقانی ولی چیزی نگفتم. متین گفت نمیخواد بره خونه، من هم نمیخواستم. هوا هم بهتر شده بود و باد ملایمی می وزید که از شدت گرمای لعنتی کم می کرد. فکر می کردم مزار شیخ بسته باشه ولی خدا رو شکر باز بود. قبل رسیدن نمی دونم چی شد که این شعر شهریار رو برای تکمیل یکی از حرفام برای متین خوندم:

"همت ای پیر، که با چنته خالی نرود                گل مولا که به کشکول و تبرزین آمد"

یهویی کل معنی شعر رو بعد مدتها فهمیدم، انگار قسمت دیشب بود و انگار خدا و شیخ، فهمیدند چنته ما خالیه، حالی عجیب به چنته ما ریختند. متین مشغول مراقبه شد و منم به آسمون نگاه می کردم. به سیاره مشتری، به صورت فلکی عقرب، به کیهان و کائنات و هیچ بودنمون و چه خوش گفت سید خلیل که : "هیچ اگر سایه پذیرد، ما همان سایه هیچیم".

عجیب به یاد این آیات سوره آل عمران افتادم:

إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ ﴿۱۹۰﴾الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۹۱﴾


و مگه بهتر از این داریم؟ جادوی کلام و جادوی معنی توی این جملات نهفتست.

متین دریافت های جالبی داشت که خیلی گفتنی نیست، فقط همین شعر حافظ رو میتونم در توصیف اون حال بگم که:

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی                چو اسم اعظمم باشد، چه باک از اهرمن دارم

بعد رسیدن به خونه مشغول خوندن چند مثنوی از پروین اعتصامی شدم. متین چند شب قبل گفت، دیوان پروین رو بیاریم و شب ها بخونیم و چقدر لذت بردم از اشعارش.


  • . خزعبلات .

کار می کنیم و آخرش هر روز داریم نسبت به روز قبل به لحاظ مالی ضعیف تر میشیم. مثل سگ که میگم عین حقیقته، نه گذر زمان رو می فهمم و نه به کارها و علائقم میرسم. شدم عینهو ربات. افزایش حقوق ها هم در مقابل 3-4 برابر شدن قیمت ها هم که به فحش بیشتر شبیهه. هر روز ناامیدتر و هر روز فرسوده تر و هر لحظه به فکر کاری دیگه که بشه از پس دخل و خرج ها براومد. واقعا اوضاع بدیه و هیچ کاری هم نمیشه کرد.

  • . خزعبلات .

دیروز وسط مسابقه شعری از شاملو رو خوندم که قبلا هم شنیده بودم، ولی تا دیروز عمقش رو درک نکرده بودم. برای شاعر بودن شاملو همین یه شعر کافیه:


اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

اشک آن شب، لبخند عشقم بود

امروز این شعر رو برای یاسر خوندم. خودش گفت مو به تنم سیخ شد. به یاسر می گفتم که سن که میره بالا و تجربیات و درک هم اگه بالا بره، آدم یه سری مفاهیم و مضامین رو بهتر و عمیق تر می فهمه، مثلا همین مفهوم به ظاهر ساده ای به اسم "شعر" که به حق هنریه تام و تمام. خلق زیبایی بی منتها از تعدادی متناهی کلمه و چنان عمیق که نه کران مند هست مثل یک بیت و نه زمان مند مانند عصر شاعر که تمام اعصار رو در می نورده.

پ.ن:
متین مشغول خیاطی روپوش زهره می باشد در اتاق مطالعه.
  • . خزعبلات .
عصر متین رفت خونه خاله من و من حدود سه ساعت و نیم خوابیدم و خوب استراحت کردم که این مریضی لعنتی از تنم بره بیرون. بعد بیدار شدن با متین رفتیم دنبال کار جدیدش و با کلی فروشنده حرف زدیم. انشاالله موفق باشه. امشب توی مسابقه اسنپ کیو هم ترکوندم و حدود 46 تومن برنده شدم. دفعه قبل هم 20 تومن بردم. شماره شبا دادم ببینم میریزند یا نه. برای اوقات بیکاری چیزه بدی نیست. امیدوارم سر کاری نباشه. هر وقت پولم رو ریختن اطلاع میدم وگرنه که سر کار بودم در حد بمب، ولی بازم به حال بازیش می ارزه. الان مهسا زنگ زده و داره با متین در مورد همه چیز خصوصا مادرشون صحبت میکنند. الان حرف مراسم عصره که متین رفته خونه خاله ام.
  • . خزعبلات .

مریض شدم. چهارشنبه نرفتم سر کار و عدل روز آخر تست ها بود و من حاضر نبودم. دیروز کشیک بودم و اشتباهی امروز رفتم و بعد فهمیدم چه سوتی ای دادم. البته سوتی ای نیست که برای آدم بد بشه. متین مشغول پرداخت ایده جدیدشه و منم مشغول کارهای خودم. امروز کارهای ورود به بورس رو انجام دادم و توی idpay هم برای خودم درگاه ساختم. این دو روزی که گذشت بعد از خوردن شربت اکسپکتورانت مست میشدم و سریع افقی می شدم. امروز وحید رو دیدم که مو کاشته. دیشب هم وحید رو بعد مدت ها دیدم. بابا و مامان امیر دارند میرن حج و دیشب برامون آش آورد. همین.

  • . خزعبلات .

اگه بخوام این مدت 10-12 روز گذشته رو توی دو کلمه بگم که چه جور گذشت، فقط میتونم بگم: ماموریت هر روزه برای نظارت و سفر رشت. سفر رشت که خیلی خوب بود. بعد حدود 6 ماه رفتیم رشت. روز چهارشنبه 5 تیرماه، متین از سمنان حرکت کرد و حدود ساعت 14 رسید پیش من و با هم رفتیم سمت رشت. تا خود رشت رو متین پشت فرمون نشست. اول رفتیم خونه مهسا و عظیم و بعد هم خونه بابا و مامان متین. روز بعد رفتیم پیش دکتر رادمهر برای درست کردن دندون متین. منم عکس از دندون 6 خودم گرفتم و فهمیدم دکتر من توی سمنان چه بلایی سرم آورده. عصر متین رفت پیش یه دکتر دیگه. روزها و شبهای بعد به دیدن بستگان گذشت و جالب ترین جاش همون پنجشنبه شب بود که با عظیم یه میکروفون بلوتوثی خریدیم و چقدر اون شب خندیدیم. همون شب رفتیم خونه دایی متین که چقدر خوشگل بود و خواستنی. فردا به دیدن بابا بزرگ و مادربزرگ متین رفتیم. شب هم خونه خاله متین بودیم و اونجا عظیم سه تار زد و منم با اون میکروفون کذایی، رباعیات خیام می خوندم. 
فردا میخواستیم برگردیم که یکی از همکارها پیامک داد و گفت فردا خبری نیست. رفتیم ایران پوپلین و به متین گفتم میخوای فردا رو مرخصی بگیرم و او هم گفت چرا نه. به رضا زنگ زدم و جواب نداد. پیامک دادم. خبری نشد و ما به سمت رودبار حرکت کردیم. بیست دقیقه بعد رضا زنگ زد که مشکلی نیست. ترافیک هم وحشتناک بود. یعنی اگه میخواستیم با همون وضعیت برگردیم تا فردا صبح هم به سمنان نمی رسیدیم. برگشتیم سمت رشت و اون شب رو اونجا موندیم و فردا اومدیم سمت سمنان.

  • . خزعبلات .

میریم رشت. جلسه اول تحویل گیری برگزار شد و قرار و مدار گذاشته شد. منم هماهنگ کردم آخر هفته کار تعطیل باشه. پنجشنبه هم دکتر هست و من از همون چهارشنبه میرم رشت. تا جلسه تمو مشد به متین گفتم و خیلی خوشحال شد. تست ها شروع شد و ساعت 16:15 پس از آخرین تست ها به سمت خونه حرکت کردیم. عصر متین رو بردم دکتر برای نوشتن گزارش عکس که برای دندونپزشکش میخواست. یه مهر هم سفارش داد و اومدیم خونه. نرم افزار دیگزی رو نصب کردم و دقایقی پیش شام ماکارونی خوردیم و هر دومون در حال افقی شدن هستیم. 

  • . خزعبلات .

دیشب دیر خوابیدیم و دلیلش هم این بود که عصر دیروز زیاد خوابیدیم. صبح بیدار شدم و با ماشین رفتم اداره. کارت زدم و اومدم خونه و با متین رفتیم سمت محل آموزش من و متین هم رفت برای کارهای سونوگرافی خودش. خدا رو شکر این دفعه آزمایشها و سونوگرافی خودش رو کامل انجام داد و اتفاقا نتیجه هر دو تا هم خیلی خوب بوده خدا رو شکر. بعد اتمام کار متین از دوره اومدم بیرون و متین رو رسوندم خونه و مجدد رفتم به محل آموزش. صبحونه سوسیس و تخم مرغ دادند و بعد ادامه دوره که خیلی خوب برگزار شد و خیلی هم مفید بود. بعد از اتمام کلاس اومدم خونه و سریع ناهار خوردم و رفتم به دوره دوم که به اجبار مدیرمون مجبور بودم برم. اون هم اتفاقا دوره خیلی خوبی بود. بعد رفتم بنزین زدم و اومدم خونه و منتظر رفتن به دندونپزشکی برای کشیدن دندون عقل که دیدم مطب کسی جواب نمیده. متین هم که با میترا رفته بود جواب آزمایش هاش رو بگیره به دم در مطب رفت و دیده بسته است. یه دندونپزشک دیگه که همکار دکتر من بوده مرحوم شده و تموم برنامه های منو بهم ریخته. دکتر من و یه دوست دیگه اش که دوست همین دکتر مرحوم بودند کلا مطب ها رو بستند و عزادار شدند. حالا ساعت 21:30 امشب باید برم مطب دکتر گوش و حلق و بینی برای پولیپ خودم. عصر هم که نخوابیدم. احتمالا برسم خونه افقی میشم. والسلام.

  • . خزعبلات .

رفتیم ماموریت. روز به همین ماموریت گذشت. عصر که اومدم خونه استراحتی کردیم و بعد مشغول تماشای بازی والیبال ایران-روسیه شدیم که 3-0 بازی رو برد. الان هم میترا و طاهر اومدند شب نشینی خونمون. طاهر هم رفته باربد رو بیاره. 

  • . خزعبلات .

متین رو بردم دکتر و بعد سری به مغازه امیرحسین زدیم و ازش پارچه خریدیم. بازی والیبال ایران-لهستان رو هم همونجا دیدیم که ما رو دق دادند تا برنده بشن. شام رو هم توی خوب برگر خوردیم. بعد سری به بابا و مامان زدیم و اومدیم خونه. الان متین یه چیزی گفت که حال بد این چند روزم رو خوب کرد. هووووووووووووووف. شکر. الان عالیم. جهنم که امروز سر کار نرفتم.
امروز جلد اول کلیدر رو تموم کردم.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر حدود ساعت ۴.۳۰ بود که از خواب بیدار شدم و به متین گفتم لباس بپوش بریم یه دوری بزنیم. رفتیم به سمت روستاهای آبخوری، جام و دوزهیر. تمام دشت بخاطر بارش های خوب امسال سبز بود. درختچه ها سر بلند کرده بودند و هوا هم عالی بود. باد نسبتا شدیدی می وزید و رایحه گیاههای مختلف توی هوا بود. بعد به متین گفتم موافقی بریم کافه کندوک و مثل اون شبی که از گرگان رسیدیم به بسطام، یه قهوه یونانی بخوریم؟ متین موافقت کرد و منم گفتم پس شام رو هم اکبرجوجه شاهرود می خوریم. راه افتادیم و هوا عالی بود. نه آفتابی و نه گرمایی. انگار شب قبل بارون خوبی اومده بود. هم توی روستاها و هم دامغان و شاهرود. تا رسیدیم شاهرود، بارون مختصری اومد و قطع شد. رفتیم مزار بایزید و بعد سری به کافه زدیم. یونانیش مثل دفعه قبل نبود. به بالای کافه رفتیم که چقدر قشنگ بود. فکر نمی کردم روباز باشه. در مورد معنی کلمه کندوک پرسیدم که فهمیدم چیه. کافه رو بسط داده بودند و مغازه کنار رو هم به کافه اضافه کرده بودند. بعد هم به زیارت جناب حسن پیربسطامی رفتیم. بعد از خوردن شام در اکبرجوجه به سمنان برگشتیم. امروز هم حس کار نبود و اداره نرفتم. حالم اصلا خوش نیست. حوصله زندگی کردن ندارم.

  • . خزعبلات .

 

امروز با یکی از همکاران که اهل قوچانه، در مورد خراسان و دوتار و کلیدر و ادبیات و هر چی مربوط به خراسان بزرگ میشه حرف زدیم. بین کلاس اول و دوم دوره، وقتی از اتاق می اومدیم بیرون، دل رو زدم به دریا و سر صحبت رو باز کردم. اونم چقدر چیز می دونست. می گفت پدرش دوتار میزده. حاج قربان رو دیده بود و البته خیلی از دوتارنوازهای معروف خراسان، مثل استاد یگانه و ....
از خودش گفت که پدرش ترک و مادرش کرده. یاد کلیدر  افتادم. از کلیدر براش گفتم. از زن داداشم و اسفراین و ... از پنبه چینی توی باغ بابابزرگ گفتم که چشماش خیس شد و گفت توی منطقه درگز و اطراف پنبه کاری زیاده. گفت صبح علی الطلوع که مه غلیظ بوده، مشغول کار میشدن و بخاطر رطوبت مه، ساقه های خشک پنبه، تر میشدن و گوسفندها رو رها میکردند تا اونا رو بخورند. آمار یه خراسانی دیگه که اهل اسفراین هست رو بهم داد. اونم همکار ماست توی مرکز که گفت از اون اعجوبه هاست و توصیه کرد هر وقت کشیک دارم، اگه اون توی مرکز هست، برم پیشش. از حاج قربان گفت که سیم دوتارش از ابریشم بوده و دلیلش رو گفت که حاج قربان می گفته چوب دو تار از درخت توته و سیم هم باید یه چیزی باشه که بهش بخوره و برای همین از ابریشم استفاده می کرده. از مشکاتیان گفتم و شفیعی کدکنی و حیرت از خراسان بزرگ. سرش سلامت. آدم دوست داشتنی ایه. حیف که 3-4 سال دیگه بازنشست میشه. نفهمیدم نیم ساعت زمان استراحت چطور تموم شد، از بس حرف زدیم.
  • . خزعبلات .

امشب با پدر و مادر عارف رفتیم عمارت بادگیر و شام مهمون اونها بودیم. قبلش هم حدود دوساعتی خونه دانشجویی عارف بودیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. شب به یاد موندنی ای شد. به من که حوصله آدمها رو ندارم، چسبید، جوری که انرژی دارم عجیب و غریب.
عصر هم بعد اومدن از اداره، تعمیرکار لباسشویی اومد و زیرقابلمه ای ملعون رو از لباسشویی در آورد. کلی هم راهنمایی های خوب در مورد لباسشویی و ظرفشویی و آب تصفیه کرد.

و مهم تر از همه اینها. ناهار ماکارونی داشتیم. متین دستپختش خیلی خوبه ولی حال و حوصله رو کردن نداره. 
توی اداره هم کارها خوب پیش میره. درگیر راه اندازی پست جدید هستیم و مشغول مطالعه سیستم حفاظتی پست. صبح با علی رفتیم بانک ملی شعبه مرکزی رو برای معرف چک بردمش و کارها به سامان رسید.
دو سه روز اخیر که مدیرمون نیست، هندزفری میذاشتم و کلاس های درس منطق الطیر دکتر محمدجعفر محجوب رو گوش میدادم. سوای همه لذتهای درسها و خوش صحبتی و لهجه تهرانی دکتر محجوب، احاطه عجیب و حافظه فوق العاده این مرد برام جالبه. همه شعرها رو از بر میخوند. یه قصیده ملک الشعرا بهار رو از سر تا ته یه نفس خوند و کلی نمونه دیگه. از قصص الانبیا ابواسحاق نیشابوری و احیا العلوم الدین غزالی بگیر تا سعدی و حافظ که براش دست گرمی محسوب میشن. روحش شاد. دکتر محجوب منو یاد مرتضی کیوان میندازه، چون خوندم معرف مرتضی کیوان به حزب توده بوده.

پ.ن:
ارشد تهماسبی تصنیف "سایه های سبز" رو چقدر خوب ساخته. تنها تصنیفیه که این مدت بهش گوش میدم. 

  • . خزعبلات .

دیروز برای اولین بار صاحب دسته چک شدم. اگه جبر وام نبود، احتمالا دنبالش نمی رفتم. ولی سر ماشین خریدن دیدم که چقدر لازمه. کارهای وام رو هم انجام دادم. کارهای اداره درخصوص تست شیت های اینترلاک هم خیلی خوب پیش رفت. کلا دیروز روز خوبی بود. ناهار سیب زمینی کوکو داشتیم که به سان پلنگ غذا رو دریدم. شب هم با طاهر و میترا رفتیم پارک 8 شهریور و تا حدود ساعت 12:30 بامداد اونجا بودیم.
امروز حس رفتن سر کار نبود. رضا هم اداره نبود و با خیال راحت خفتم. عصر متین رفت استخر و من خونه بودیم و مشغول IGI. بعد اومدنش تا تیکه آخرش رفتم و بعد فهمیدم چرا با اینکه همه کار میکنم می بازم. انشاالله دفعه بعد میریم برای نابودی کفار و پیروزی خودم. برای اولین بار توی snappq برنده شدم، البته یه دفعه برده بودم ولی تموم سوالها تکراری بود. میخوام برم سراغ نصب اتوکد که جدیدا بهش نیاز پیدا شده، خصوصا برای راه اندازی پست جدید. همه چی خوبه. شب ها قبل خواب چند صفحه ای کلیدر میخونم و بعد میخوابم. خیلی خوبه. 
ضمنا متین گفت کبیر و همسر قرار بیان سمنان. ببینیم چی میشه.
  • . خزعبلات .

بعد از چهار سال کنار هم خوابیدن،وحید گفت که بذار من حرف بزنم.و از اونجا که جدیدا درگیر خوندن کلیدره تا صفحه ۲۳۰ کتاب رو برام تعریف کرد.منم زدم زیر گریه.

من یه قانون پیدا کردم، صاحب عزا هیچوقت طاقت نداره روضه رو گوش کنه،اونهایی که برای تماشا و همدردی میان بیشتر دل به روضه میدن.


خوندن رمان کلیدر دقیقا عزای منه.

  • . خزعبلات .

دیشب با طاهر و میترا و متین رفتیم پیاده روی. هوا سرد بود و شانس آوردم همون اول به توصیه طاهر یه لباس مناسب برداشتم. خیلی خسته بودم و دلم نمی خواست باهاشون برم چون تا ساعت 7 عصر سر کار بودم. ولی دل زدم به دریا و رفتم و خیلی خوش گذشت. 

هوای سمنان عجیب غریب شده. اولین باره توی عمرم می بینم که سمنان واقعا بهار داره. توی خرداد و هوای سرد و بارون و تگرگ و سیلاب. دیروز که داشتیم از آهوان بر می گشتیم برای اولین بار مسیل های فصلی رو دیدم که خروشان به سمت دشت می رفتند. تمام دشت سبز شده بود.

امروز که دیگه آخرش بود. هم بارون بود و هم تگرگ. یه دو ساعتی خوب بارید. با متین رفتیم بیرون و وسط بارون و تگرگ دوری زدیم و اومدیم خونه. متین امروز مثل جمعه های دیگه دانشگاه داشت و منم مشغول انجام کارهای عقب مونده خونه. به یاد دوران دبیرستان بازی IGI رو شروع کردم و امروز به مرحله آخرش رسیدم. منتظرم افطار بشه. ماه رمضون هم خیلی خسته کننده شده و آدم به هیچ کارش نمیرسه.

  • . خزعبلات .
امشب عارف اومد خونمون. بعد مدتها از آمریکا اومده بود و فرصت شده بود بیاد اینجاو متین برای پیاده روی شبانه اش با میترا رفت بیرون و من و عارف حدود یکساعت و نیم با هم حرف زدیم. خیلی حرف زدیم و چقدر حالم خوب شد. خیلی وقت بود از این دست حرف ها نزده بودیم، البته واقعا کسی هم نیست که درد این حرفها رو داشته باشه. دو تا کتاب "دو صدرالدین" و "اسرارالنقطه" رو بهش هدیه کردم و رفت. حالم خیلی خوبه.
ضمنا پرسپولیس هم رفت فینال جام حذفی و منم خوشحال. خوشی های امشب تکمیل شد.
  • . خزعبلات .

میشد ساعت ۶ میموندم دنبال اتوبوس کارخونه

یا همین حالا که رو تختم خوابم جاش باید تند تند تشک جمع میکردم

یا خونه مون زیر زمین بود که نمیفهمیدم الان صبح شده یا نه

یا الان که آسوده نتم رو روشن میکنم چون مودم اوتور خونه س و من حال ندارم از اتاق خوابم خارج شم، یعنی بستهرهای همراه اول به چیزمم نیست

راحت اسنپ میگیرم

راحت میریم رفاه

ما حتی قادریم چیزهایی که دوست داریم رو با برنامه ریزی چندملهه محقق کنیم


سه روزه عمیقا مشغولشم

دنیا سخت نمیگیره

مغز من سخت میگیره

بال پریدن من کوچیکه


وگرنه چی میخوام که ناشته باشمش


البته همیشه گریز میزنم به رفاه اجتماعی غرب،اما مفت بدست نیاوردن،مالیات میدن،کار میکنن

برای زن ۳۴ ساله ای که ۱۱ صبح بیدار میشه سلانه سلانه دوش میگیره و گوشی بدست چای میخوره رفاه اجتماعی بالاتری وجود داره؟

من جام امنه   آینده م امنه   حالم خوبه   که تا ۱۱ میخوابم

کارگر نیستم

مجبور نیستم برای پول کار کنم

آزاد آزادم


پس چه مرگمه؟ 

اصلاح کن خودتو خره

یو آر وری لارج

  • . خزعبلات .

یه بار فکر کنم در موردش نوشتم. شعر اخوان رو میگم که یه شب دیدم جناب مرتضی کاخی داره اونو میخونه و یاد تصنیف استاد ارشد تهماسبی افتادم که توی آلبوم سایه های سبز اون رو با صدای سالار عقیلی اجرا کرده. کل تصنیف که بی نظیره ولی یه تیکه داره اونجا که اخوان میگه:

تا دیاری که غریبی هاش می آمد به چشمم آشنا

جمله "به چشمم" جوری توی ساز و صدا عالی جفت و جور شده که حد نداره (دقیقه 5:04). ارشد تهماسبی و ساخته هاش بی نظیرند.

  • . خزعبلات .

امشب خونه پسرعموم بودیم. امروز کشیک بودم و نرفتم ادراره. تا ساعت 2 خوابیدم. اوضاع بدی شده. تا صبح بیدارم، به زور میرم اداره و ماه رمضون هم که همه چیز رو مختل کرده. ولی خیلی زود گذشت. امروز شروع کردم به تماشای فیلم "کمون پاریس" که خیلی فیلم خاصیه و موضوعش چند وقتیه منو بدجوری درگیر خودش کرده. متین مشغول تلفن صحبت کردنه و این چند روز همه جوره همکاری کرده و باهام کاری نداشته تا به کارهام برسم. ولی اونم منو اقناع و ارضا نمیکنه. حس عجیبی از نارضایتی شخصی از خودم دارم، حسی که همیشه بوده و از سر سال تا الان تشدید شده.

  • . خزعبلات .

امروز عصر بعد مدت ها فیلم W.E دیدم که در مورد ادوارد هشتم پادشاه انگلستان بود که به خاطر یه زنی که دو بار ازدواج کرده بود، پادشاهی انگلستان رو رها کرد. مدت ها بود میخواستم ببینمش. افتادم روی دور انجام کارهایی که خیلی وقته عقب موندند. خصوصا کتاب.

  • . خزعبلات .

دیروز بادبادک باز خالد حسینی رو تموم کردم. عالی براش واژه کمیه. دو بار منو بدجوری داغون کرد. یه بار جایی که صنوبر برگشت به خونه امیر و پدرش در کابل و دومیش هم صفحه آخر که امیر به سهراب همون حرف همیشگی پدرش (حسن) رو میزنه: "توجون بخواه"

ضمنا همون دیروز قسمت آخر GOT رو هم دیدم و تمام شد. برخلاف خیلی از ملت از پایانش بدم نیومد ولی خیلی هم بهش نقد داشتم. خلاصه اینکه توی اینکه میشد بهتر تمومش کرد با بقیه هم نظرم.

  • . خزعبلات .

بابا و مامان و علی و سعیده مهمون ما بودند. متین سنگ تموم گذاشت. دقیقا از ظهر تا همین دقایقی پیش درگیر کار بود. 

شلوغم و شلوغیم بیشتر هم میشه. خسته و ناامید از شرایط اسفبار جامعه مضمحل و رو به قهقهرا و منجمد و مرده که اثرش رو زندگی هامون دارم می بینم. خودمو بستم به موسیقی خاکستری آبی ۳ محسن نفر. همیشه موسیقی رو برای تخدیر و آرامش گوش دادم. اینم همین طور.

عارفه پیش ما بود و رفت. خودمون بردیمش تهران و سری به نمایشگاه کتاب زدیم در آخرین روزش. دیدار جناب حسین مفید مدیر انتشارات مولی بهترین هدیه نمایشگاه بود.

چند روزی هست که بادبادک باز خالد حسینی رو شروع کردم. حس میکنم جای سمفونی مردگان و روز قتل رییس جمهور رو خواهد گرفت.

صدای مامان از طبقه پایین میاد که شروع کرده به سرفه های رگباری.

خدایا آرامش ندارم. آرامش سابق رو بهم برگردون.

  • . خزعبلات .

دیروز عوارض خودروی سابق رو پرداخت کردم. 580 تومن شد. شب هم کنسرت شهرام ناظری. هوا بدجوری سرد کرده بود. اونم این موقع سال. کنسرت با 50 دقیقه تاخیر شروع شد. اجرای خوبی بود. زمستان اخوان رو زدند. خود ناظری اسم محمدرضا درویشی رو هم برد. اما وقتی رسید به اجرای قفل زندان و الایاایهاالساقی، اسمی از رضا قاسمی نبرد. آتشی در نیستان رو هم خوند و نهایتا دو تا قطعه کردی به خاطر کردها که ازش درخواست شده بود خوند و والسلام. از جنبه های دیگه کنسرت دیشب، تیکه های بی امان و ریز و درشت شهرام ناظری بود که تا فرصت پیدا می کرد، به گوش مسئولین می رسوند. بعد از اجرا هم رفتیم دنر کباب و اومدیم خونه. قبل رفتن به کنسرت از بابا خداحافظی کردیم که فردا یعنی امروز عازم مشهد بود.

  • . خزعبلات .

من میگم آدم نباید خیلی جوش بزنه که فلان چیز رو بخونه یا فلان چیز رو یاد بگیره. البته خودم عکس این مطلب هستم. زمان ثابت کرده که خودش (زمان) همه چیز رو درست میکنه و مثل یه پیر کاربلد راه، همه چیز رو بهت نشون میده. چند شب پبش مصاحبه ای تصویری دیدم از مرتضی کاخی که داشت شعر "سبز" اخوان رو می خوند. شعر عجیب منو گرفت. یادم افتاد ارشد تهماسبی هم این تصنیف رو خونده و بعد فهمیدم اسم آلبوم "سایه های سبز" به خاطر همین شعر گذاشته شده. سال 82 این آلبوم اومده بود و گوش ندادم تا به امشب که تصنیف "سبز" رو با صدای سالار عقیلی شنیدم. اسم "سبز" توی ذهنم بود و به این فکر افتادم شاید داریوش طلایی اسم قطعه "سبز در سبز" رو به خاطر این شعر نامگذاری کرده.... شعرش واقعا زیباست. باید خوند و خوند و خوند و لذت برد.

  • . خزعبلات .

نگار (دوست دوران دانشجویی متین) از شنبه اومد پیش ما. عارف هم همون شب پیش ما بود. شام مختصری خوردیم و فرداش رفتیم سمت شهمیرزاد و کلی عکس های خوب توی شکوفه ها گرفتیم. گشت و گذاری توی باغها زدیم و بعد اومدیم سمنان و ناهار رو توی دارچین خوردیم. عصر متین کلاس مهمی داشت و من و نگار رفتیم به باغ موزه امیر و عمارت بادگیر. بعد هم رفتیم دنبال متین و رفتیم کویر. باد سرد و شدیدی می وزید توی کویر. ماه هم بالای سر ما بود. یادش بخیر اون شب طلوع ماه رو لحظه به لحظه دیدیم. بعد اومدیم خونه و استراحتی کردیم و یاد دوران دانشجویی خودمون کردیم. بعد شام رفتیم وشنا. هیشکی نبود و راحت و آسوده شام رو که مهمون متین بودیم خوردیم. دوشنبه صبح نگار رفت به تهران. همون روز ماجرای جوراب پیش اومد که متین بعد از بردن نگار به ترمینال برام آورد اداره. 

  • . خزعبلات .

امروز فراغی دست داد و مشغول گوش دادن به سخنان احمد سام در خصوص داستان های مثنوی شدم. متین هم رفته بود دانشگاه. همین دقایقی پیش ناهار خوردیم که من املت درست کرده بودم. شب هم قراره به مناسبت تولد دختر رضا بریم خونشون. بقیه دوستان هم میان. 

  • . خزعبلات .

 

از آخرین نوشته خیلی زمان گذشته و خدا میدونه چه اتفاقاتی توی این روزها افتاد. ماشین جدید مهم ترین اتفاقی بود که توی این دوران افتاد. نسق زندگیمون یه خورده عوض شده. من یه میز کار توی اتاق مطالعه دارم و به کارهام میرسم. متین هم مشغول کارهای خودشه. ولی از سر سال تا الان یه رخوت عجیب، یه سستی و دست و دل به کاری نرفتن رفته توی وجودم. امیدوارم زودتر از این وضعیت خلاصی پیدا کنم که اصلا چنین حالی رو دوست ندارم. امروز سر کار بودیم و باز دوباره به کلی چیز جدید برخوردم.
شب به تماشای مستند "به ایرانِ جاودانی ام" که درباره زندگی استاد احمد اقتداری بود نشستم. واقعا چقدر جای این آدمها خالیه. چقدر ایران به این آدم ها مدیونه و هر چی از خلیج فارس میدونیم از این آدم داریم. روحش شاد. قراره روز دوشنبه در گراش فارس تشییع و به خاک سپرده بشه. یادش بخیر توی دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که اهل گراش بود و اسم این شهر رو از او به یادگار دارم.
  • . خزعبلات .

روز خوبی بود. صبح نمی خواستم برم اداره. آدم بشو نیستم. دیروز و امروز دقیقه نود رسیدم اداره. ولی مثل همیشه بعدش از خودم راضی بودم که بیدار شدم و رفتم. تموم روز رو درگیر حادثه شب قبل بودیم. دقیقا همون لحظه ای که صاعقه وحشتناک زد و من ترسیدم. کلی چیز جدید یاد گرفتم. حادثه درسته کلی هزینه روی دست آدم میذاره ولی عوضش آدم کلی تجربه کسب میکنه و چیز یاد میگیره. 

بعد اتمام کار مثل روز قبل با یاسر اومدم خونه. هوا آفتابی بود و همه چی شده بود شبیه بهشت. محمود رو هم برای اولین بار توی سال جدید دیدم. ناهار شام شب قبل بود که مامانم درست کرده بود. بعد دو ساعتی خوابیدم و الانم کبیر و همسر رفتند بیرون و من و متین مشغول کارهای خودمون هستیم. 

دارم "از میان ریگ ها و الماس ها" رو گوش میدم. انرژی میگیرم از این چیزا. عین ماشینی که بنزینش تموم شده و بنزینش رو پر می کنی و تا یه هفته دیگه شارژه شارژه. نمی دونم چه چیزی توی این نواها نهفته است که دیوانه وار مسحور میشم. هر چی هست خدا رو شکر که این حس هست.

فردا هم کشیک هستم.

  • . خزعبلات .
همیشه موضوعاتی که سخت می فهمیدمشون یا نمی فهمیدمشون، جوری می اومدن توی زندگیم که خودم هم تعجب می کردم. انگار نیروی جاذبه اونا رو صدا میزد و میومدن تا به من بگن بیا ما رو بفهم. خیلی موضوعات که حالا وارد جزییات نمیشم. یکی از اونها بحث "کیفیت توان" هست که بسیار موضوع جالب و گسترده و فنی و در عین حال بسیار سده به نظر میرسه. امشب داشتم با نرم افزار دستگاه اندازه گیریمون کار می کردم. ورژن جدیدی ازش اومده بود و پیشرفت جالبی داشته.
اما این پست رو نوشتم برای اینکه بگم بعد مدت ها دارم "بیداد" مشکانیان رو گوش میدم. آخه چرا این چیزا کهنه نمیشن؟ انگار "اصلی" که مولانا توی شعر معروفش میگه، یه رگه هایی توی این نواها داره. به به، همین الان آواز شجریان شروع شد. 
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟    دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟
امشب شب نشینی رفتیم خونه بابا. کبیر و همسر هم اومدند. بعد اومدیم بالا. شام آب دوغ خیار زدیم. اونم وسط سرمای بهار. خیلی چسبید.
  • . خزعبلات .
دیشب حال مامان بد شد و بردیمش اورژانس. علی هم خودشو رسوند. خدا رو شکر مرخص شد و آوردیمش خونه. نزدیکای اداره که رسیدم صداش زدم و دیدم جواب نمیده. خیلی ترسیدم و با سرعت میروندم تا زودتر برسم بیمارستان.
برگشتنی با هم اومدیم خونه. بابا و علی هم با ماشین علی اومدند. از بس هول بودم هم به متین و ه مبه علی اسم بیمارستان رو اشتباه گفتم. نزدیک خونه که رسیدیم به مامان گفتم من اگه فقط برای یه کار تا آخر عمر ازت ممنون باشم میدونی چیه؟ گفت نه. گفتم یادته تاکسی می گرفتی ما رو می بردی کانون پرورش میدون امام؟ من برای همون یه کارت تا آخر عمر در خدمتتم.
مامان واقعا فرشته است. از هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ کار و کوششی برای من و علی دریغ نکرد. از خودش بی چشم داشت زد تا ما به اینجا برسیم. سرش سلامت باشه و عمرش دراز.
پ.ن:
یاد نوشته پشت یکی از کامیون ها افتادم که روز 19 اسفند با متین رفتیم تهران. نوشته بود:
سلامتی پدری که ساقی نبود، ولی یه عمر عرق ریخت، ما خوردیم
  • . خزعبلات .

اولین روز کاری سال جدید با کشیک شروع شد. به کارهام رسیدم و ساعت ۱۳ اومدم خونه.ناهار خوردیم و خوابیدم.

عصر کلی مهمون اومد خونمونذو شب با بابا و مامان هامون رفتیم کبابی و بعد دوری توی پارک و راه آهن زدیم و اومدیم خونه. متین و کبیر مشغول تمرکزن و منم در حال مطالعه.

امروز شعری از شاملو خوندم که احمدعلی میسمیان توی اینستا پستش کرده بود. بخشی از شعری که به ایران درودی تقدیم شده. واقعا چی توی ذهن شاملو میگذشته؟

  • . خزعبلات .
توی خونواده ما (هم پدری و هم مادری) عیدی دادن رسم بوده و عیدی هایی که می گرفتم همیشه بیشتر از همه دوستام بود. یکی از لذت ها این بود که بعد عید آمار عیدی هام رو به دوستام بگم. امسال هم با وجود اینکه 35 سال از سنم میگذره عین یه بچه ابتدایی می ایستم و عموها و خاله ها و ... بهم عیدی میدن. از بابام بگذریم که 7-8 روز قبل سال تحویل عیدی ما رو داد. اما دقایقی پیش انکسرت ظهری و بابا و مامان متین عیدی بهمون دادن و ما رو غرق ثروت نمودند :)))
  • . خزعبلات .