خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

سه شنبه، متین رو بردم پیش پزشک. مدت ها بود می خواستیم بریم پیش پزشک که نمیشد و نمیشد. توی لابی چشمم به یه تابلویی افتاد که عکس بوعلی سینای بزرگ بود و رباعی ای که در سریال بوعلی هم توسط صدیق تعریف خونده شد ولی متوجه شدم منسوب به ابوسعید ابوالخیر هست. مهم نیست که این رباعی جادویی و دل انگیز رو کی گفته، چه بوسعید و چه بوعلی، هر کدوم کمال عصر خودشون بودند، بوسعید در عرفان و بوعلی در فلسفه، بوسعید با دل و بوعلی با فکر و عقلش. انگار مَرکَب هر چی میخواسته باشه، می لنگیده. رباعی اینه:

                  دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت          یک موی ندانست، ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت           آخر به کمال ذره ای راه نیافت

این رباعی رو شنیده بودم ولی مثل چندین نمونه دیگه، انگار "آنِ" درکش نرسیده بود. چنان وجدی بهم دست داده بود که توی راهروی انتظار، بارها بارها زمزمه اش کردم و از زیباییش سیراب شدم. من با تموم وجود هم "جادو" رو میفهمم و "جادو شدن" رو، به امید اینکه "جادوگر" بشم و واقعا "شاکرم" به این مرتبت.

  • . خزعبلات .

امروز کشیک هستم و مثل تعطیلی قبلی، اداره نرفتم. حالم بی نهایت بد، برخلاف دیروز که بی نهایت خوب بودم. دیشب مهمون داشتیم و چقدر من و علی از بی مبالاتی و سهل انگاری و مهم تر از همه، بی شعوری مهمون زجر کشیدیم. الان در حد خونه تکونی عید، مشغول تمیز کردن خونه هستیم، البته تماما متین درگیر این قضیه است. بچه ۸ ساله ای که با این سن، توی شلوارش میشاشه و فقط تبلت نگاه میکنه و بگذریم از قضیه ای که دیشب پیش اومد که هممون رو شوکه کرد. خوشحالم هیچ وقت دلم بچه نخواست و خوشحال تر که متین هم بیش از من بچه نخواست. از مهمونی ها و رفت و آمدهای جدید بیزارم. همه بنده پول و همه در لباس تجدد، اما در بی سوادی و فقر فرهنگی و هنری و ادبی و شعوری و .... دلم نمیخواد با آدم ها ارتباط داشته باشم، هر چه نزدیک تر میشی، بوی تعفن بی شعوریشون بیشتر آدم رو اذیت میکنه.

بگذریم... چند روزی میشه که برکینگ بد رو شروع کردیم. خیلی سریال خوب و خوش ساختیه و چه بازی های خوبی داره و از نظر من، بهترین موضوعی که میشد روش کار کرد. خیلی خبر خاص دیگه ای نیست، جز بیداد جهان و تعفن جهان و خصوصا مملکت ما با دزدی ها در لباس انسان های عابد و زاهد و خودکشی آدم های پایین مملکت. آدم داغ می کنه از این همه ریا و دروغ. عالمی دیگر بباید ساخت و آدم هایی دیگر و همه این مقدس نماها رو باید به فجیع ترین وضع از روی زمین محو کرد به همراه خونواده و اعوان و انصارشون که ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ سال در بالاترین مناصب، در تمامی شئون زندگی شخصی ما دخالت کردند ولی خودشون هر غلطی خواستند کردند و می کنند و می کنند و می کنند ....

  • . خزعبلات .

دیشب عقد وحید بود و رسما به طبقه متاهلین پیوست. شب خوبی بود و به هممون خوش گذشت، خصوصا متین.بچه ها رو بعد مدت ها دیدیم. امیر چقدر خوب بود. با مجید هم با واتس اپ به صورت تصویری صحبت کردیم.

  • . خزعبلات .

من و متین، توی ماه رمضون، معمولا طرفای ساعت ۱ بامداد که میشه، سحری میخوریم. امشب متین سبزی پلو با ماهی درست کرده بود و به خاطر من گوجه هم سرخ کرده بود. بعد خودش به رسم به قول خودش شوره گیله مردی، با دست مشغول خوردن غذا شد و انصافا چقدر خوشمزه و لذیذ شده بود. به موازات خوردن سحری، مصاحبه سایت آرته با هوشنگ کامکار رو تماشا کردیم. چقدر آشنایی با دنیای آدمهای بزرگ و اینکه از چه پنجره ای به دنیا نگاه میکنند، زیباست. حرف های جالبی در مورد محمدرضا لطفی زد و از کارها و آثارش مثل در گلستانه و کجایید ای شهیدان خدایی و ...

دو تا نکته جالب توی حرفهاش بود، یکی اینکه با ابتهاج حال نمی کرد و می گفت هیچ وقت آثارم رو پیشش نمی بردم و گفت وقتی کجایید ای شهیدان خدایی رو به اصرار لطفی پیش ابتهاج بردند، ابتهاج گفت این یه چیز معمولیه که به مذاق هوشنگ کامکار خوش نیومد. نکته دوم هم اینکه با احمد پژمان در کردان کرج، همسایه دیوار به دیوار هستند در باغی که هر دو دارند و اثر باغ های کردان رو برای پاس داشت خدمات احمد پژمان به موسیقی ایران نوشتند.

  • . خزعبلات .

امروز روز دورکاری مسئول مستقیم من بود. کار خاصی هم نداشتم، یعنی کارها رو رسیدم و ساعت 11:30 مرخصی گرفتم و به اتفاق متین، رفتیم برای امورات طب کار و سوپیشینه و آزمایشات بدو استخدام و کارهای تعهد محضری. دقیقه نودی کارها به اتمام رسید و اومدم اداره و بعد هم اومدم خونه و چون شب قبل حدود سه ساعت خوابیده بودم، درجا رفتم توی تخت و خوابیدم. عصر با صدای میترا از خواب بیدار شدم و خدا رو شکر رضایت دادند برای اتمام مشارکت. حالا قرار شد فردا شب با طاهر بشینیم و به حساب کتاب ها برسیم. بعد از افطار کارهای سجام مادر متین و مادر و پدر خودم رو انجام دادم. فردا هم یه کار کوچیک متین مونده و واریز وجه بانک من. کارگروه هم داریم و بعد امورات راه اندازی جدیدمون. روزهای پرکاری پیش رو دارم. فقط حسم نمیکشه بشینم برای آزمون کارشناس رسمی دادگستری بخونم که 600 تومن خرج ثبت نام و خرید کتابهاش شده.

  • . خزعبلات .

به لطف پدر متین درگیر داستان پیرچنگی شدم و به لطف حضور طولانی چند ماهه کتاب منطق الطیر در اتاق خوابمون، درگیر داستان شیخ صنعان. فعلا با اینها روزگار و ماه رمضون رو می گذرونم. درگیر بورس و مطالعات جنبی اون هم هستم. کتابهای آزمون کارشناس رسمی دادگستری من هم رسید و تورقی می کنم ولی باید با فشار بیشتری برم سراغش که شرمنده متین نشم. اوضاع فعلا بر این منوال هست تا چه پیش آید.

سه تا نسبت جدید بین آدم هایی که می شناسم پیدا کردم. من مطمئنم اگه می رفتم درس طلبگی و دینی می خوندم، یکی از فیلدهای مورد علاقم، علم "اَنساب" بود که این کلمه رو از پدر متین به یادگار دارم که میشه همون علم نسب شناسی. مثلا آیت الله مرعشی نجفی، علم انساب می دونستند. خب اما بریم سراغ اون نسبت ها:

1- سیاوش کسرایی، شاعر توده ای، با خواهر منوچهر نوذری یعنی مهری نوذری ازدواج کرده بودند.

2- چند روز پیش فریدون صدیقی، هنرمند مجسمه سازی که اسمش رو هرگز نشنیده بودم درگذشت و دیروز فهمیدم پدر رامین صدیقی (مدیر نشر موسیقی هرمس) و پسر ابوالحسن خان صدیقی (مجسمه ساز بزرگ) بودند و جالب این که پدربزرگ و نوه رو میشناختم، ولی پدر رو که فریدون صدیقی باشه نمی شناختم که با این شناخت سه نفر به هم ارتباط پیدا کردند.

3- داود رشیدی و پوری سلطانی، دارای جد مشترکی به نام "زین العابدین حائری مازندارانی" بودند که پدر پدربزرگ هر دوی اونها محسوب می شده.

  • . خزعبلات .

روزهای ماه رمضون و من هر روز میرم ماموریت. سرمون گرم کار خودمونه. دیشب، بالاخره، کتابهای آزمون کارشناس رسمی دادگستری رو سفارش دادم، شد 400 تومن. دیروز برای گذران وقت تا رسیدن وقت افطار، فیلم "روزی روزگاری در هالیوود" و امروز هم فیلم "سوگلی" رو تماشا کردیم. من نمی دونم چرا فیلم ها اینجوری شدند. من یه آدم بی نهایت آماتور در زمینه فیلم هستم ولی خدایی فیلم های 20 سال قبل به قبل یه چیز دیگه بود. دلیل انتخاب فیلم ها هم این بود که چون اسکار برده بودند رفتم سراغشون.

دیشب مصاحبه شریف لطفی با سایت آرته رو تماشا کردم، البته دو قسمتش هنوز مونده که ندیدم. واقعا این آدم ها قابل احترام هستند و نمونه یک انسان درست و خوب. یه مستند از باغ بابُر کابل هم تماشا کردم.

امروز مجید خلج در اینستاگرام، فایلی صوتی از استاد شجریان در مورد سفر به تاجیکستان و کنسرت معروف تاجیکستان گذاشته بود. چند تا نکته جالب داشت این مصاحبه:

1- دعوت از شجریان از طریق خانم سرور کسمایی انجام شده بود که دعوت وزیر فرهنگ و هنر تاجیکستان رو به اطلاع شجریان رسونده بود. خانم سرور کسمایی همون کسی هستند که کلاسهای درس شاهنامه شاهرخ مسکوب رو روی اینترنت پیاده کردند و از دوستان ایشون بودند و خودشون هم نویسنده هستند و در حال حاضر در پاریس اقامت دارند.

2- قرار بوده گروه مشتاق به سرپرستی رضا قاسمی و همراهی محمود تبریزی زاده و مجید خلج هم در این برنامه که بزرگداشت باربَد بوده شرکت کنند و بعدا تصمیم می گیرند به همراه شجریان در قالب یه گروه اجرای برنامه کنند که میشه همون کنسرت معروف تاجیکستان که رضا قاسمی سیبیل های گنده داره و چه اجرایی هم از آب در اومده.

3- شجریان از دو تن از خوانندگان معروف تاجیکستان اون دوران به نام های گلچهره و آدینه هاشم نام برد که دلم میخواد برم سراغ کارهاشون و گوش بدم.

4- شجریان از موسیقی تاجیکستان گفت که بهش موسیقی فلک میگن و یه موسیقی دیگه که توی دانشگاههاشون تدریس میشه به اسم موسیقی شش مُقام که لحن ترکی و ازبکی داره. موارد خوبی برای تحقیق هستند و تا حالا اسمشون رو نشنیده بودم. 

 

الان هم قطعه "افلیا" اثر محمود تبریزی زاده رو می شنوم که جادوی عجیبی توی این موسیقی نهفتست.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، اولین ماموریت امسال رو به اتفاق مافوق رفتیم. صبح که داشتم می رفتم اداره، کتاب "بانگ نی" هوشنگ ابتهاج رو هم با خودم بردم که توی ماشین بخونمش. خوندمش و خوندمش و لذت بردم و تاسف خوردم و گاهی بغض گلوم رو گرفت، گاهی هم روی صفحه ای یا بخشی، درنگی طولانی می کردم و چندین بار می خوندمش. کاش این پست رو همون روز که کتاب رو خوندم می نوشتم. چند مطلبی که در مورد این کتاب به ذهنم رسیده بود رو میخواستم مطرح کنم و چند نمونه از ابیاتی که خیلی به دلم نشست. از نکات جالب و چیزهای جالبی که در ذهنم شکل گرفت شروع می کنم:

- کتاب با تصویر صفحه اول مثنوی معنوی ای که مرتضی کیوان در 6 اسفند 1332 به دوستش هوشنگ ابتهاج تقدیم کرده شروع میشه و اولین ضربه کوبنده کتاب همین جاست و یادی از این نکته که ابتهاج این مثنوی رو به یاد دوستش مرتضی کیوان شروع به سرودن کرده.

- کتاب در قالب مثنوی سروده شده. مثنوی ای که در طی سالیان طولانی (30 تا 40 سال) سروده شده و هر بار به بهانه ای و به یادی و به مناسبت اتفاقی به محتوای اون افزوده شده.

- مثنوی "مرثیه" که ابتهاج در سال 1368 و بعد از درگذشت "احسان طبری"، رفیق هم حزبیش در حزب توده سروده شده، بخشی از این کتابه و چقدر خوب و کوبندست، خصوصا قسمت آخرش که میگه:

آن همه فریاد آزادی زدید               فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آنکه او امروز در بند شماست               در غم فردای فرزند شماست

راه می جستید و در خود گم شدید               مردم اید اما چه نامردم شدید

- در آلبوم های چاووش (تا جایی که ذهن من یاری می کنه)، در دو آلبوم از اشعار این مثنوی استفاده شده. یکی در چاووش 1 (به یاد عارف) که در آواز مثنوی بیات ترک، شجریان ابیات آغازین بانگ نی رو میخونه:

باز بانگی از نیستان می رسد                غم به داد غم پرستان می رسد

- در آلبوم چاووش 8، شهرام ناظری بخش های بیشتری از این مثنوی رو در شوشتری میخونه که بی نهایت (واقعا بی نهایت) زیباست:

باز شوق یوسفم دامن گرفت              پیر ما را بوی پیراهن گرفت

همین الان چاووش 8 رو باز کردم و این ابیات بانگ نی رو شهرام ناظری با تار لطفی می خوند:

چشمه ای در کوه می جوشد، منم              کز درون سنگ بیرون میزنم

از نگاه آب تابیدم به گل           وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل

پر زدم از گل به خوناب شفق         ناله گشتم در گلوی مرغ حق

پر شدم از خون بلبل لب به لب         رفتم از جام شفق در کام شب

آذرخش از سینه من روشن است           تندر توفنده فریاد من است

هر کجا مشتی گره شد مشت من      زخمی هر تازیانه پشت من

هر کجا فریاد آزادی منم          من در این فریادها دم می زنم

و میره تا به تصنیف جاودان "کاروان شهید" در دستگاه همایون می رسه. 

- در سریال "زیر تیغ" و در آهنگ "شوق یوسف" و این بار با آهنگی از حسین علیزاده، از بیت "باز شوق یوسفم دامن گرفت"، تصنیف زیبایی به همراه گروه هم آوایان خونده میشه.

- آدم وقتی مثنوی رو میخونه، اگه اطلاعات تاریخی خوبی داشته باشه، میتونه به راحتی شان سروده شدن بخش های مختلف مثنوی رو بفهمه و من به شخصه چقدر ردپای دوستان ابتهاج که زندانی یا کشته شدند رو در بخش های مختلف می دیدم.

- پنجشنبه شب مهندس د.گ و خونواده به خونمون اومده بودند. امین هم بعد مدت ها اومد خونمون. بگذریم از اینکه یه سکته قلبی رو به علت افراط در سیگار کشیدن پشت سر گذاشته بود. مهندس می گفت ابتهاج به لحاظ فرم و زبان، چیزی به ادبیات اضافه نکرده و منم بعد توضیحاتش قبول کردم ولی به ایشون گفتم اینکه در قالب مثنوی، و با زبانی شبیه مولانا، مفاهیم صد در صد اجتماعی رو به پرده بکشی، هنر کمی نیست. هم فخامت و استواری زبان مولانا با اون حکمت های عمیق به ذهن آدم متبادر می شد و هم مفاهیم معاصر زمان خودت رو می بینی که به مثل یک فیلم از جلوی چشم هات در حال عبوره. یه چیز جالبی هم که این مثنوی بلند داره اینه که اگه کسی همون اتفاقات معاصری که دلیل سروده شدن بعضی از بخش هاست رو ندونه، ازش کلی حکمت یاد میگیره و از این باب کار ابتهاج بدیعه. از لحاظ همون فرم و زبان هم با اینکه تکراریه، ولی در منتهای زیبایی آفریده شده.

- اگه ابتدای کتاب کوبنده بود، پایانش آدم رو جوری به شعف می آوره که حد نداره و جوری تمومش میکنه که هیچ وقت از باد آدم نمیره. دلم میخواد همه بخش آخر کتاب رو تایپ کنم (که کردم). ابتهاج در اینجا از غربت میگه و با نگاهی به گذشته و ناامیدی و تمام اتفاقات، از نی کمک میخواد:

                                       ای نی محزون کجایی؟ سوختیم                        تیره شد آیینه ای کافروختیم

                                       آه از آن آتش که ما در خود زدیم                         دود سرگردان بی سامان شدیم

                                       راندگان دل نهاده با وطن                                  ماندگان غربت طاقت شکن

                                       باغ این آیینه بی برگ و نواست                          آن بهارانگیز گل گستر کجاست

                                       سینه می جوشد ز درد بی زبان                         ای نوای بی نوا، نی را بخوان

                                       نی حدیث حسرت و حرمان ماست                     نی دوای درد بی درمان ماست

                                       نی خبر دارد از آن باران که ریخت                       آشیان لک لکی از هم گسیخت

                                       نی خبر دارد از آن گم کرده جفت                       آهوی کوهی که جز در خون نخفت

                                       نی خبر دارد ز اشک پهلوان                              دشنه در پهلوی سهراب جوان

                                       نی خبر دارد از آن مردان مرد                             خون شان گلگونه ی رخسار زرد

                                       نی خبر دارد ز درد اشتیاق                               سینه های شرحه شرحه از فراق

                                       بشنو از نی چون حکایت می کند                      از جدایی ها شکایت می کند

فکر نمی کنم بهتر و کوبنده تر از این میشد مثنوی رو تموم کرد. تا این بیت آخر که بیت اول مثنوی معنوی مولاناست رو دیدم به یاد حرف دکتر محمدجعفر محجوب در سخنرانی هاش رد مورد عطار و مولانا افتادم. اینکه در سراسر ادب فارسی، تنها کتابی که بدون مقدمه و بدون حمد خدا و ستایش خلفا و سبب سروده شدن کتاب و .... شروع شده، مثنوی مولاناست و آخرش هم وسط یه داستان قطع میشه. به خودم گفتم شاید این بانگ نی ابتهاج بعد از حدود 800 سال، مقدمه ی ننوشته مثنوی معنوی بوده که ابتهاج گفته و گفته و گفته تا رسیده به همون بیت اول مثنوی که بشنو از نی چون حکایت می کند، از جدایی ها شکایت می کند.

- من خانم یلدا ابتهاج (دختر هوشنگ ابتهاج) رو در اینستاگرام و فیسبوک دنبال می کنم و خیلی مشتاقم از ایشون بپرسم که از پدر بپرسند که شان سروده شدن هر بخش از بانگ نی چیه (غیر از بخش هایی که میدونیم). اینم هم نکته جالبیه. در زمانه ای هستیم که ابتهاج زیر سقف همین آسمون نفس میکشه و به لطف سهولت ارتباطات، میشه با شاعر کتاب حرف زد و ارتباط گرفت. میدونم که خانم یلدا ابتهاج به سوالات پاسخ میدن و اگه مطلبی باشه از پدر می پرسند.

- نکته بعدی اینکه در عظمت بانگ نی همین بس که قرار بوده نی نوای علیزاده به عنوان موسیقی پس زمینه برای دکلمه اشعار بانگ نی قرار بگیره که خود ابتهاج به علیزاده میگه حیف این موسیقی نی نوای تو، زیر صدای من گم بشه و بعدا به صورت مستقل منتشر میشه و میشه همین نی نوایی که هنوز که هنوزه، موسیقی ای ایرانی بهتر از اون در قالب سازهای غربی نیومده.

- نکته ای که در آخر و همین الان یادم اومد اینه که از ابتهاج پرسیدن از اومدن به دنیا راضی هستی و گفت آره و چرا که نه؟ کجا می شد سمفونی نه بتهوون رو شنید؟ کجا میشد عشق داند لطفی و شجریان رو شنید؟ و منم میخوام بگم از اینکه به دنیا اومدم و بانگ نی رو خوندم راضیم و حیف و وای بر کسی که به دنیا بیاد و گوهری مثل "بانگ نی" رو نخونه و از این عالم بره.

  • . خزعبلات .

دیشب از ساعت حدود 12 شب تا ساعت پنج صبح مشغول تماشای مصاحبه سایت آرته با استاد محمدرضا درویشی بودم که توی 13 قسمت ضبط شده بود. مصاحبه خیلی خوبی بود. میگم خوب به لحاظ حرف های عمیق و تازه درویشی برای ذهن من. نکته هایی که توی این مصاحبه به نظرم جالب اومد رو اینجا یادداشت می کنم:

1- ایشون متولد 25 مهر 1334 در شیراز هستند. درویشی می گفت: نام فامیلی ما برگرفته از شغل خاندان ما بود که در کار صوفی گری بودند. 

2- ایشون در خرداد 57 از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، در رشته آهنگسازی با رتبه اول فارغ التحصیل شدند که برای دریافت مدال باید پیش شاه می رفتند که به خاطر تمایلات چپ، از رفتن به پیش شاه خودداری کردند و به همین خاطر دو تا بورس تحصیل در مقطع بالاتر رو از دست دادند و بعد از انقلاب فرهنگی هم از ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر منصرف شدند. موضوع پایان نامه ایشون هم کار روی شعر "چگوری" اخوان ثالث بوده  و قرار بوده توسط ارکستر سمفونیک تهران به رهبری فرهاد مشکات اجرا بشه. یادم رفت بگم ایشون دوره ای در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به آموزش موسیقی می پرداختند. ابتدا در مرکز اصفهان و بعد در مرکز نیاوران.

3- برای تحقیق در بحث موسیقی مناطق ایران، از سال 1359، سفر به مناطق مختلف رو آغاز می کنند که هنوز ادامه داره. به قول درویشی، این سفر ها برای پیدا کردن خود بود تا پیدا کردن موسیقی.

4- از خاطرات هم خونگی با پرویز مشکاتیان در سال 54 یا 55 گفت که در خیابان بهبودی نزدیک میدان آزادی، با هم زندگی می کردند و می گفت که شب و روز کار می کرده و می خونده و شبانه روز فقط سه ساعت می خوابیده.

5- شروع به مطالعات تصوف در 21 سالگی، به توصیه دکتر داریوش صفوت و به موازات مطالعه فلسفه غرب و مارکسیسم. به دلیل جو انقلابی دست از مطالعات تصوف بر میداره و بعد هم دست کشیدن از مارکسیسم و آغاز سفرها به منظور برون رفت از این گم گشتگی و دوگانگی شدید.

6- مذاکره با صدا و سیما و حوزه هنری و نهادهای دیگه برای در اختیار گرفتن خودرو و امکانات برای سفرها. برگزاری بزرگترین فستیوال های موسیقی ایرانی که نه قبل و نه بعد از ایشون سابقه داشته. فستیوال هایی مثل هفت اورنگ، آیینه و آواز در سال 73 و موسیقی حماسی ایران در سال 76 و نوشتن مقاله ها و کتب مختلف در این زمینه و بزرگترین اثر مکتوبشون یعنی دائره المعارف سازهای ایرانی.

7- موسیقی فیلم که با بهترین و خاص ترین کارگردان ها کار کردند. اون هم در یک مدت 10 تا 15 ساله. مثلا در مورد موسیقی فیلم "آتش سبز" می گفت که اول موسیقی فیلم بر مبنای فیلم نامه ساخته شده و بر مبنای اون تمام گروه طراحی فیلم و کارهای مرتبط با اون رو انجام می دادند یا در مورد موسیقی فیلم "وقتی همه خوابیم" بهرام بیضایی گفت که بیضایی برای موسیقی، فیلم نامه موسیقی نوشته و دست خط بیضایی رو با قید ثانیه ها نشون داد که خیلی عجیب بود.

8- جالب ترین مطلبی که درویشی گفت این بود که هنر از مقوله خلق نیست بلکه از مقوله کشف هست. بنابراین به لحاظ کشف، هنرمند با دانشمند در یک سطح قرار دارند ولی دانشمند در جستجوی کشف قوانین "طبیعت" هست، ولی هنرمند در جستجوی کشف قوانین "خیال"، یعنی تبدیل "خیال" به "واقعیت".  چگونگی تبدیل شدن خیال ذهنی فرد به مقوله ای به اسم هنر، از دو طریق بوجود میاد : اول ذات و دوم آموزش و پرورش و تربیت و به نظر درویشی بخش عمده به "ذات" برمی گرده.

9- صحبت در مورد عبدالقادر مراغی که آخرین نظریه پرداز موسیقی ایران تا الان بوده و بحث آلبوم "شوق نامه" و فیلم مستند "شش قرن و شش سال" شد. حرفهایی در مورد فرهاد فخرالدینی که موسیقی امام علی رو بر مبنای الحان عبدالقادر که در دو رساله "جامع الالحان" و "مقاصدالالحان" ساخته شده هم زده شد که نقدهایی جدی به فرهاد فخرالدینی وارد بوده که بعدا دکتر حجاریان در مورد تمام کارهایی که دیگران در مورد عبدالقادر کرده بودند نوشته و پاسخ فرهاد فخرالدینی رو داده که گفته بیست سال روی رسالات عبدالقادر کار کرده و اولین کسی بوده که این الحان رو استخراج کرده. خودم یادمه که توی مصاحبه ای، مرتضی حنانه (که درویشی ارادتی هم به حنانه دارند) هم در مورد رسالات عبدالقادر حرف می زد و معلوم بود در این زمینه کار می کردند و مطالعاتی داشتند.

10- به نظر درویشی، الهام وجود ندارد و در صورت اتصال و یکی شدن به طبیعت، دریافت تمام احساسات امکان پذیر است.

11- درویشی می گفت یوگا کار میکنه و تن و بدنش از خیلی از جوون ها سالم تره. راستی چقدر سیگار دود شده توی زیرسیگاریش بود و آخرهای مصاحبه که کلا سیگار به دست بود.

12- نکته خیلی خوبی که گفت این بود که به نظر ایشون تفاوتی میان موسیقی مدرن ناب و موسیقی سنتی ناب وجود نداره. چون هر دو از طبیعت الهام گرفته شده و هیچ طیف یا قطبیتی بین اونها وجود نداره و کاملا بر هم منطبقه و دو نمونه هم در این زمینه پخش کرد که دقیقا هر دو الهام از اصوات طبیعت بود.

13- در بخشی از صحبت هاش و به طور اخص در قسمت آخر در مورد پروژه تبدیلات صحبت کرد و تفاوت تبدیل و تغییر رو به صورت ساده بیان کرد که اینجا نمیشه خیلی در موردش صحبت کرد.

14- یک موسیقی از نظر درویشی زمانی می تواند کارکرد اجتماعی داشته باشد که پس از اینکه هنرمند از اثر خود لذت برد، بعد از اقبال و لذت بردن مردم، می تونه کارکرد اجتماعی داشته باشه. خود درویشی می گفت من آثارم رو در قدم اول برای لذت خودم می سازم.

15- در آخر حرف های عمیق و عجیبی زد. اینکه:

درویشی خود را کودکی که در جستجوی کشف می باشد دانست و گفت سال هاست هیچ آرزویی ندارد و دلخوشی او به این است که هست و وجود دارد (یاد حرف ابتهاج در مصاحبه با بهنو افتادم که می گفت بدون هست بودن و در زمین کجا میتونست این همه زیبایی رو درک کنه که برای نمونه ابتهاج مثال سمفونی 9 بتهوون رو زد یا عشق داند لطفی و ...)

  • . خزعبلات .

دیروز سفارش هامون از دی جی کالا رسید و علاوه بر کتابهای دیگه ای هم که سفارش داده بودم، دو جلد هم از کتاب بانگ نی اثر هوشنگ ابتهاج به دستم رسید که یکیش مال خودم و دیگری هدیه روز تولد باجناقه که بعد از رسیدن به رشت، به صورت کادوپیچ باید تقدیم ایشون بشه.

مدتها بود که دنبال این کتاب بودم. این کتاب از چند جهت برای من مهم و خوندنیه. اولا که این مثنوی بلند در طی سالیان طولانی سروده شده و بسیاری از بخش هاش، شان نزول و قرینه تاریخی دارند. مثل مثنوی مرثیه که بعد از مرگ احسان طبری سروده شده با این مطلع درخشان:

روزگارا قصد ایمانم مکن                زانچه می گویم پیشمانم مکن

دیروز به محض رسیدن کتاب به دستم، شروع به خوندنش کردم که اتفاقاتی افتاد که تا آخر شب، فرصت مطالعه دست نداد. چون مشغول تماشای مصاحبه سایت آرته با محمدرضا درویشی شدم که مصاحبه مفصل و خوبی از آب در اومده بود و چقدر حرف های درویشی خوب و آموزنده بود. در مورد این مصاحبه در پست بعدی می نویسم.

از بحث دور نشیم، نکته دومی که در مورد "بانگ نی" برام جالب بود، اولین برگ کتاب بود که تصویر صفحه اول مثنوی معنوی ای بود که مرتضی کیوان در مورخ 6 اسفند 1332، در سالروز تولد ابتهاج به او تقدیم کرده و روی همون با افکت کامپیوتری، دست خط ابتهاج در اسفند 1385 نقش بسته که با یاد مرتضی کیوان، کتاب خودش رو آغاز کرده. تا کتاب رو باز کردم این رو که دیدم، بغض تموم گلوم رو گرفت. رفاقت دو تا دوست و برادر که یکی 65 سال پیش اعدام شده و دیگری هنوز زندست و در غربت و تا یاد و نام مرتضی کیوان میاد، اشک دیدگانش رو پر میکنه.

نکته بعدی که قابل عرض هست اینه که حسین علیزاده، قرار بود "نی نوا"ی خودش رو زیر صدای ابتهاج در دکلمه بانگ نی بذاره که خود ابتهاج میگه به علیزاده گفتم حیفه "نی نوا" زیر صدای من پنهون بمونه و بهتره به صورت مستقل منتشر بشه.

نکته بعدی این که در چاووش 8 و موسیقی سریال زیرتیغ، این شعر رو با این مطلع به گوش جان شنفتیم که:

باز شوق یوسفم دامن گرفت               پیر ما را بوی پیراهن گرفت

این شعر هم در این مثنوی قرار داره که چقدر من باهاش خاطرات دارم و موسیقی تصاویر ذهنی من از دوران انقلاب و جنگ با این شعر گره خورده.

نکته بعدی اینکه به قول متین، ابتهاج حکیم زمانه ماست. بزرگترین استاد غزلسرای معاصر ماست و اینکه در همین لحظه در جایی از همین زمین داره نفس میکشه. بعضی وقت ها اگه ندونی و غزلی از او رو بشنوی، اگه ازت بپرسند مال کیه، قطعا خواهی گفت برای مولانا. همون طوری که خودم دوبار به اشتباه افتادم. برای نمونه دو تا مطلع شعر رو میارم که هر کسی بشنوه فکر میکنه این رو مولانا گفته:

نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان         سوی تو می دوند هان، ای تو همیشه در میان

یا این شعر با این مطلع:

ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه ها پرخون کنید         وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

 

حال این استاد غزل، وقتی مثنوی بگه، چی میشه؟ خصوصا همون طوری که گفتم بخش هایی از این مثنوی شان نزول هم داشته باشه و به حوادث اجتماعی معاصر پیوند خورده باشه.

کلی مورد دیگه هم میشه در بزرگی این مثنوی نوشت که دیگه از حوصله ام خارجه. انشاالله بعد از مطالعه و اتمام این مثنوی، در مورد یافته های جدید و دریافت هام خواهم نوشت.

  • . خزعبلات .

چند روز پیش، دوستم عارف، فایلی صوتی از سید خلیل عالی نژاد فرستاد که شعر حافظ با این مطلع رو میخوند:

 

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد                 که بود ساقی و این باده از کجا آورد

 

این موسیقی رو قبلا شنیده بودم ولی این بار که گوش دادم تمام روحم رو پر می کرد و حالت خلسه و سماع و هیجان بهم دست میداد. جوری که سر کار هم که هستم، توی لپ تاپ کنارم، ای آهنگ در حال پخش یا امروز که خونه بودم و مشغول امورات خونه، تمام مدت توی هدست توی گوشم در حال پخش بود. شعر حافظ و مغز شعر بک طرف، تنبور جادویی سید خلیل در گوشه شوشتری یک طرف و صدای سوزان و دردمند و قلندرانه سید خلیل از طرف دیگه، ملغمه ای درست شده بود که آدم رو به سماع می برد. جالب اینه که این موسیقی انگار گوشه خانقاهی یا دکنج خلوتی و محفلی ضبط شده و کیفیت خیلی زیادی نداره، اما بنا به شعر دیگر جناب حافظ که "چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد"، چون همه چی جمع شده و مهیا، اثری ناب از کار در اومده و اثری هنری، همون که به قول رضا قاسمی بزرگ، آدم رو جادو می کنه. جادو شدن یعنی مفعول بودن و افتادن در ورطه ای که هیچ ندونی ازش و همین جادوی صدای سید خلیل و تنبورشه که تو رو میبره به لامکانی که هیچ نمی دونیه چیه، ولی در عین بی قراری، قراره عجیبی بهت میده. روحت شاد سید.

  • . خزعبلات .

دیشب از ساعت 10 تا پنج صبح، 5 قسمت سریال چرنوبیل رو تماشا کردیم. سریال جوری بود که یه کله تا تهش رفتیم. خیلی اثر تاثیرگذاری شده بود و چقدر این الگو رو در حکومت های توتالیتر میشه. چقدر این الگوها قابل انطباق با زمونه خودمون هست و ....

اما یه نکته ی بدی توی ترجمه فیلم موجود بود که کلمه "رفیق" که کمونیست ها زیاد به هم میگن رو "هم رزم" ترجمه کرده بود که بدجوری توی ذوق میزد. آدمی که دست به ترجمه میزنه (چه توی کتاب و چه توی سریال) باید یه دانش حداقلی و اولیه راجع به موضوع داشته باشه. بعد از اغلاط فراوان کتاب "هزار خورشید تابان"، این کلمه "هم رزم" به جای "رفیق" توی این سریال، بدجوری حالم رو گرفت.

  • . خزعبلات .

بی حاصل ترین و بدترین روزهای زندگی در حال سپری شدنه. ساعت 6 صبح می خوابیم و ساعت 14 از خواب بیدار میشیم. منم که از فردا باید برم سر کار و دو روز هستم و باز سه شنبه نباید برم و ....

توی این مدت کوچکترین ماجرایی، منجر به یه مشاجره عجیب غریب میشد و چقدر فرسایشی بود از بین بردن اثرات بعد این مشاجرات که البته به طور کامل از بین نمیره.

منطق الطیر رو اصلا نمی تونم پیش ببرم و دیشب مجموعه سی دی های "شناخت دستگاه های موسیقی ایرانی" رو شروع کردم که تا الان خوب بوده و آدم مشتاق میشه که دنبالش کنه. 

دیشب از بادغیس خوندم و فهمیدم تلفظش Badghis هست و نه اونجوری که من فکر می کردم "بادغِیْس" تلفظ میشه. نوشته بود که شاید به معنی "بادخیز" باشه و محصول پسته توش فراوون به عمل میاد، مثل دامغان که واقعا بادخیزه. جالب تر اینکه داستان نصر سامانی که بخارا رو ترک کرده بوده و نمیرفته به پایتخت، به خاطر رفتن به هرات و اطراف اون بوده که دقیقا به "بادغیس" اشاره داره. نکته جالب تر اینکه هرات قدیم شامل هرات فعلی و ولایات بادغیس و غور و فراه بوده و این گمان که باید کلمه Farah در کتاب "هزار خورشید تابان" به "فراه" ترجمه میشده و نه "فرح" قوت بیشتری گرفت. چون خانواده مریم و پدرش جلیل در هرات بودند و فراه هم جزو ولایت هرات بوده که هم خانمها سلیمان زاده و گنجی (مترجمین کتابی که من خوندم) و هم آقای غبرائی (مترجم همین کتاب در چاپی دیگر) در کتاب خودشون این کلمه رو به اشتباه "فرح" ترجمه کرده بودند.

چند روز گذشته چند تا مستند هم دیدم. اولیش مستند سه قسمتی "فرزند انقلاب" در مورد صادق قطب زاده بود که چقدر حرف های تازه برای گفتن داشت و به نظرم هر کسی که مشتاق و علاقمند به سرگذشت انقلاب ایران هست، باید اون رو ببینه و مطالبش باید در تحلیل تاریخی کتب مربوطه به کار بره. دو تا نکته کلی که هیچ وقت از این مستند یادم نمیره یکی تلاش توده ای ها برای از بین بردن و خنثی کردن توطئه قطب زاده بود و همون ها دقیقا سال بعد اعدام شدند یعنی سرهنگ بیژن کبیری و سرهنگ هوشنگ عطاریان و بد بازی ای خوردند. دوم اینکه صحنه آخر مستند، قبر قطب زاده بود در ابن بابویه که کنار قبر پدر و مادرش بود و نامعلوم بدون هیچ سنگی و در آخر مستند با افکت، سنگی برای اون فاصله خالی درست شد. این مستند رو نباید از دست داد.

پریشب هم گفتگوی شهران طبری با نوشابه امیری رو دیدم و تازه فهمیدم شهران طبری، دختر احسان طبری نیست و برادرزاده ایشونه. مصاحبه کننده هم خانم نوشابه امیری بود که دوبلور معروفی بودند و توی کارتون سرندی پیتی، صداپیشه شخصیت "کُنا" بودند و بعدها خوندم که همسر "هوشنگ اسدی" روزنامه نگر هستند که در گذشته هم سلولی آقای خامنه ای بودند. 

مصاحبه بعدی هم برای برنامه "به عبارت دیگر" بود که با خانم "میهن قریشی (جزنی)" همسر بیژن جزنی انجام شده بود. در اونجا دو تا مقاله نظرم رو جلب کرد. مقاله "ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا" از امیرپرویزویان و "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک" از "مسعود احمدزاده هروی" که دانلود کردم که بخونم. یعنی اگه همه ما و خصوصا حکام از تاریخ درس بگیرند، یه کشور نباید اینقدر بهاهای سنگینی برای یه سری مسائل بده. انقلاب های چپ که واقعا ناگزیر بودند، ثمره شون تغییر قهری نظام های فاسد و دیکتاتور بود ولی همون آدم های انقلابی، گزینه های خوبی برای رهبری نبودند، خصوصا با وابستگیشون به شوروی و چین و .... به قول دوستم عارف که آمریکاست، کمونیسم تنها کاری که توی حکومت هاش کرد این بود که "فقر" رو عادلانه بین همه ملتش تقسیم کرد. همین پویان و احمدزاده و ... اگه زنده میموندند معلوم نبود چی سر ملت می آوردند، ولی در صداقتشون و ایمانشون به مبارزه و فدا کردن جونشون شکی نیست و براشون احترام قائلم. همیشه هم نگاهم توی تاریخ، خصوصا تاریخ معاصر به این آدم ها بوده از طیف مسلمونش بگیر تا توده ای و مجاهد و فدایی و .... ولی داره کم کم یه سری چیزا خصوصا از نگاه حزب و دسته ای که بهش تعلق داشتند داره دستم میاد. مثلا توده ای ها که واقعا معلوم الحال بودند و گروهی نوکر شوروی و تابع اوامر اونها. بریدن مسکوب بعد از وقایع مجارستان برای من اولین سند سرسپردگی اونها بود، عدم مداخله حزب توده در ماجرای کودتا علیه مصدق و ... یا مجاهدین هم همین طور و یقیه رو باید بخونم و بخونم. ولی باز هم میگم برای بسیاری از اونها احترام قائلم و باید رفتار اونها رو در همون قاب زندگی اون عصر خودشون دید و سنجید. همین که جون خودشون رو فدا کردند، کم چیزی نیست که من بخوام بیام اونها رو تحلیل کنم که درست بود یا غلط، ولی تاریخ و سیر تاریخ به کلیت درست یا غلط بودن حرکت حزب و دسته گواهی میده.

تاریخ عجیب غریبه و آدم سر از کار خودش در نمیاره. با همین امیالش و میلش به قدرت و اینکه اگه اون بالا بشینه قشنگ میشه یه آدم دیگه. هر کی هم که میخواد خدمت کنه میکننش زیر آب، مثل قائم مقام فراهانی و امیرکبیر و مصدق و ....

آدمی شاید در عالم خاکی نمی آید به دست، شاید!

  • . خزعبلات .

یکی از چیزای جالبی که باهاش آشنا شدم، اپلیکیشن CastBox هست که توسط مهندس د.گ بهم معرفی شد. چند تا از تولیدکنندگان رو دنبال می کنم. یکی از اونا اسمش هست مترونوم. توی یکی از قسمت هاش راجع به داستان ساخته شدن آهنگ آفتابکاران جنگل صحبت می کرد و رفته بود فیهاخالدونش رو در آورده بود. ماجرا به این صورته:

شخصی به اسم داود شراره ها (که میگن اسم اصلیش داود اردلان هست) که دانشجوی شیمی دانشگاه آریامهر یا همون صنعتی شریف فعلی باشه، حدود دو ماه قبل از پیروزی انقلاب 57، چند تا شعر با خودش از ایران میبره به واشنگتن. اشعار مال سعید سلطانپور از رهبران چریک های فدایی خلق ایران بوده که در زندان سروده شده بودند. اعضای کنفدراسیون دانشجویان ایران در واشنگتن، به مهرداد بران (که اسم کاملش مهرداد رنجبران) هست، میگن چنین فردی اومده و یه سری اشعار داره و میشه روش موسیقی گذاشت. در عرض چند روز، آهنگ ها ساخته میشن و خود داود شراره ها آهنگ ها رو میخونه به همراهی حدود 14 نفر اعضای گروه کر که بچه های دانشجوی آمریکا بودند و بعد داود شراره ها آلبوم رو با خودش میاره ایران و توی خیابون میکده تهران در بلوار کشاورز، که بخش تبلیغات و فرهنگی چریک های فدایی بوده، نوارها تکثیر میشه و تموم ایران رو پر میکنه. حتی بعد انقلاب از تلویزیون پخش میشده. نوشته شده حدود دو میلیون از این آلبوم فروخته شده بوده، بدون اینکه نامی از شاعر، آهنگساز و خواننده و اعضای گروه کر بیاد. بعد ها گروه میرحسین موسوی در انتخابات 88، بر روی همین ملودی، آهنگی گذاشت و پخشش کردند.

این داستان آلبوم. اما مهرداد بران از سال 58 در فرانسه و تبعید و داود شراره ها هم گفته میشه در اروپا زندگی می کنند. چقدر آدم کشته شدند. چقدر به تبعید رفتند، چقدر در تبعید مردند مثل غلامحسین ساعدی و ...، چقدر در تبعید خودکشی کردند مثل اسلام کاظمیه (یکی از مجریان ده شب گوته تهران) و .... 

امروز توی یوتیوب، پای صحبت های "مهرداد بران" نشستم که نیم ساعتی راجع به این آلبوم حرف زد و چه حسرتی خوردم از دیدن این مستند. رفتم به اون سالها، توی دل آدم های اون دوران، آرمان هاشون و زجرها و دردهایی که کشیدند و تقاص هایی که دادند. به همون 13-14 دختر گروه کر که الان کجا هستند؟ داود شراره ها چه جوری گذران زندگی میکنه؟ یا همین مهرداد بران و کلی آدم دیگه. چه چریک فدایی، چه توده ای و چه و چه...

من نمیگم اگه چپی ها مثل سعید سلطانپور مونده بودند چی میشد که همیشه گفتم با تجربه از انقلاب های چپ دیگه، احتمال اینکه خودشون میشدتد مثل استالین و اعوان و انصارش یا چائوشسکو و انور خوجه و سایر رهبران کمونیستی، کم نبوده. ولی بحثم فقط روی این مساله است که این همه آدم که خیلی هاشون نیت خیر داشتند و انسان های با ایمان به عقیده برابری و آزادی بودند، از میون رفتند. چقدر از تحصیلکرده های ما کشته شدند، تبعید شدند و ...

چه سرمایه هایی از بین رفت. درد فقط همینه که نوشتم نه اینکه بگم کاش سعید سلطانپور بود، کاش حمید اشرف بود، کاش کیانوری و اعوان و انصارش بود و .... 

دردِ دردهایی که جوانان انقلاب کشیدند، عجیبه و مثنوی ای طولانی که خیلی هاش توی سینه ها موند و به سینه خاک رفت و تا ابد مکتوم موند.

از بچگی که این حرفا توی خونمون بود، در جستجوی قصه های این آدم هام. این قصه ها، خواستنی ترین و شنیدنی ترین قصه های محبوب من هستند.

  • . خزعبلات .

مدت ها پیش قصد داشتم کتاب منطق الطیر رو مطالعه کنم. شاید از سالهای بسیار دور. سال گذشته سخنرانی های مرحوم دکتر محمدجعفر محجوب در مورد منطق الطیر رو از بیپ تونز خریدم. انتشارات ماهور این فایل ها رو منتشر کرده بود. یلدای گذشته که رفتیم رشت، بعد از برگشت از مزار، رفتیم یه مغازه که متین همیشه به اونجا سر میزنه، چون سمساری جالبیه و چیزای خوبی میاره. کتاب دست دو هم می فروخت و اون وسط کتاب منطق الطیر به تصحیح دکتر سید صادق گوهرین رو داشت که درجا خریدم.

بعد از اتمام کتاب هزار خورشید تابان، این کتاب رو گذاشتم دم دست و توی نگاهم که هر وقت، وقت خالی گیر اومد، برم سراغش. خلاصه که رفتم در نخ جماعت تصوف و ببینم تا آخر کتاب چی از من در میاد :)

روزهای تعطیلی که می گذره رو در خونه هستیم و زندگی شبانمون شروع شد. یعنی ساعت 14 از خواب بیدار میشیم و ساعت 6 صبح می خوابیم. خدا بخیر بگذرونه. شب ها هم پایتخت 6 و دوپینگ رو تماشا می کنیم. اوایل که فقط دوپینگ نشون می داد، خیلی خوشمون اومده بود و واقعا هم خوب بود، ولی از وقتی پایتخت 6 شروع شد، جوری بقیه جلوی این سریال رنگ باختند که حد نداره. یعنی سر هر دیالوگش می خندیم و واقعا خوب ساخته و پرداخت شده. همشون خوب بازی می کنند، ولی رحمت، یه حماقتی داره که واقعا بهش نشسته.

  • . خزعبلات .

برای اولین بار توی زندگیم، برای لحظه سال تحویل بیدار نشدم. منی که یادم نمیاد سال تحویلی رو رد داده باشم، اونم با سفره چیدنش و مابقی ماجراهاش. این از این. بعد اینکه خونه نشین بودیم. منی که عاشق رشت هستم و از مدت ها قبل، شکمم رو صابون زده بودم برای خوراک های اونجا و رفتن و استراحت، به خاطر کرونا، نتونستیم بریم اونجا و رشتی ها هم نتونستند بیان سمنان و این اتفاق، افسردگی عجیبی به همراه آورد. 

اما اومدم اینجا تا دو تا اتفاق جالب رو بنویسم. روز اول نمی دونم چی شد که یهو این شعر هوشنگ ابتهاج افتاد سر زبونم و امروز هم این رو میخوندم:

باز شوق یوسفم دامن گرفت             پیر ما را بوی پیراهن گرفت

امروز هم به یاد مثنوی "بانگ نی" ابتهاج افتادم و یادم افتاد اون شعر در این مثنوی بلند هست که طی سالیان دراز طولانی شده و چند سال پیش کتابش چاپ شده. بخش هایی بسیار مختصری از این مثنوی در آلبوم چاووش 8 با اهنگسازی محمدرضا لطفی و صدای شهرام ناظری خونده شده و عجب موسیقی داره در همایون و شوشتری. 

خلاصه به فال نیک می گیرم این اتفاق رو. امیدوارم همه خوب و سلامت باشند و سال جدید، سالی پر از امید باشه که این بی امیدی ما رو کشت.

  • . خزعبلات .

این چند روز هر فرصت خالی ای که پیدا می کردم، می نشستم به خوندن کتاب هزار خورشید تابان و امروز ساعت 14:30 تمومش کردم. با اینکه این روزها دل و دماغی ندارم و بی حوصله شدم، ولی برای خودم هم جالبه که چه جوری و با چه پشتکاری این کتاب رو تموم کردم.

کتاب زیبا بود و بسیار خوب ساخته و پرداخته شده، مثل بادبادک باز، اثر دیگر خالد حسینی. در مورد نویسندگی خالد حسینی باید بگم که قلمش فوق العاده اس. به جهت گیریش به آمریکا که توی نوشته هاش عیان و مشخصه، کاری ندارم و برام هم مهم نیست. ولی کارش رو خوب بلده، منظورم نویسندگیه. توی پست اینستاگرامی که گذاشتم نوشتم که کارش رو خوب بلده و میدونه از المان های داستان، چه طور، کجا و در چه زمانی استفاده کنه. اما برسیم به داستان و شخصیت هاش که مثل شخصیت های کتاب بادبادک باز، زنده هستند و میدونم تا آخر عمرم باهام زندگی می کنند.

مریم، جلیل، لیلا، طارق، رشید، عزیزه، زلمای و ... از همشون یه تصویر دارم و میدونم در هر موقعی چه طور رفتار می کنند. چقدر طارق دوست داشتنی بود یا بهتر بگم دوست داشتنی تر بود.

به آخرای کتاب که رسیدم، نفسم داشت بند می اومد، خصوصا وقتی لیلا برگشت و رفت سمت هرات و به کلبه کودکی مریم. حس خفگی داشتم. آدم رو میخکوب میکرد. همینه که میگم خالد حسینی کارش رو بلده.

اما برخلاف نویسنده، از بدی مترجمین هر چی بگم کمه. ترجمه پر بود از غلط های مکانی، اسامی افراد و مواردی که مربوط به افغانستان میشد. برای نمونه استان فراه افغانستان (که ابونصر فراهی نویسنده نصاب الصبیان اهل این ولایت بوده) رو نوشته بود فرح. یا شخصی به اسم صبغت الله مجددی رو نوشته بود سبقت الله مجددی و برام جالبه اصلا اگه یه جستجوری ساده می کردند چنین اتفاقی پیش نمی اومده. یا الله اکبر رو نوشته بودند الله و اکبر، یعنی هر چی میگن رو نوشتند. در جایی نام باغ معروف بابُر در کابل رو نوشته بودند باغ بابور. برای معروفیت باغ بابُر همین بس که این پادشاه که اولین پادشاه گورگانیان هند بوده، پس از مرگ وصیت میکنه او رو از آگرا (همون جایی که تاج محا معروف هست و بعدها بوسیله یکی از نوادگانش ساخته شده) به باغ بابر در کابل ببرند و او رو در اونجا به خاک بسپارند. متاسفانه برای من و آدمهایی که علاقمند به افغانستان و تاریخ و فرهنگ هستند، این ترجمه خیلی بد به نظر میاد و بگذریم از اینکه پشت جلد کتاب نوشته بود جایزه نمی دونم چی رو برای ترجمه برده و تازه باز هم از این موارد داشت که در خاطرم نمونده.

یکی از نکات جالب دیگه کتاب این بود که تاریخچه جنگ های داخلی افغانستان در اون همراه با بزرگ شدن شخصیت ها ذکر شده. تازه تونستم بفهمم جنگ داخلی افغانستان چطور شروع شده و دلایلش و کی ها با کی ها می جنگیدند و چطور شد که طالبان بر افغانستان مسلط شد. واقعا تاریخ افغانستان دردناکه. افغانستانی که نه چندان روز، بخشی از ایران بوده. همین هرات در زمان ناصرالدین شاه قاجار با معاهده پاریس از ایران جدا شد که زادگاه مریم و پدرش جلیل در داستان بود.

اما هر وقت که از افغانستان میخونم یا می شنوم یا مستند و فیلمی می بینم، به سان عاشقی که خبری از معشوق میرسه، دلم برای دیدنش پر میزنه. کتاب پر بود از جاها و مکان های دوست داشتنی من در افغانستان؛ هرات، کابل، پنجشیر، باغ بابُر، کوچه مرغا، بوداهای نابود شده بامیان، هندوکش، دارالامان، ارگ ریاست جمهوری و ....

آرزو دارم قبل از مرگ، یه دل سیر افغانستان رو ببینم و بعد بمیرم. میدونم که به این آرزو میرسم. انشاالله.

و نکته آخر که قبل از مطالعه کتاب سوال بود، دلیل نام این کتاب بود که فهمیدم از بیتی از صائب تبریزی که در قصیده ای که در ستایش کابل داره برداشته شده:

حساب مه جبینان لب باش که می داند

دوصد خورشیدرو افتاده در هر پای دیوارش

  • . خزعبلات .

چند روزی میشه که مویایلم به دلیل خراب شدن باطری، افتاده به گوشه ای و موبایل قدیمی Xperia Z خودم رو مجدد رو به راه کردم و ازش استفاده می کنم و تنها کاری که میشه باش کرد تماس و پیامک دادنه، والسلام.

مجبورم همه کارهام رو با لپ تاپ انجام بدم. برای اینستاگرام،نرم افزار Grids رو نصب کردم و هر از گاهی بهش سر میزنم. دیشب اتفاقی دیدم خصوصی عکسی از داریوش طلایی و حسین علیزاده و چند نفر دیگه از عهد شبابشون گذاشته. خانمی هم در عکس بود که اسمشون رو نشنیده بودم، خانم منیژه علیپور. سریع گوگل کردم و رسیدم به سایت آرته. مصاحبه ای بود با داریوش طلایی که قسمت اول رو دیروز و سه قسمت دیگه رو امروز دیدم. به خیلی از سوالاتی که توی ذهنم بود پاسخ داده شد. مثلا اینکه چرا دماوند به دنیا اومدند و خانواده و مسائل فنی موسیقی و ...

خیلی به یاد دوستم عارف بودم که الان آمریکاست و اونم مثل من علاقمند موسیقی. الان با لپ تاپ متین مشغول تایپ هستم، باید لپ تاپ خودم رو علم کنم و با تلگرام به عارف هم بگم این مصاحبه رو ببینه.

اما نکته دیگه در مورد سایت آرته که در مورد تاریخ شفاهی فرهنگ و هنر معاصر ایران هست، سایر مصاحبه های دیگه ای بود که با بزرگان هنرهای مختلف انجام شده بود. خوراک خوبی برای علاقمندان هنر میتونه باشه اونم در روزهایی که همه خونه نشین شدیم.

پ.ن: 

در طول نوشتن این پست، بداهه نوازی اصفهان جناب داریوش طلایی از آلبوم تکنوازی سه تار (شور، بیات اصفهان و سه گاه) در حال پخش بود و نوشته من با قطعه بی منتها زیبای "سبز در سبز" تموم شد.

  • . خزعبلات .

دیشب کتاب هزارخورشید تابان اثر خالد حسینی، نویسنده بادبادک باز رو شروع کردم. به قول خودش بادبادک باز ادای دینی به مردان و پسران افغانستان و هزارخورشید تابان، ادای دینی به زنان و دختران افغانستانه. دیشب به دلیل کسالت روزهای حبس خونگی سردرد داشتم و دستم به کاری نمی رفت. گفتم حداقل کتاب رو شروع کنم و به کسی که ازش قرض گرفتم پس بدمش. تا شروع کردم مصیبت عالم ریخت روی سرم. بس که خالدحسینی کوبنده اثر میگذاره روی آدم. جوری که چندین بار کتاب رو بستم و رفتم هال و هر بار سرم رو با چیزی گرم کردم. ولی کتاب منو صید کرد و دلم میخواد زودتر برم سراغش و ادامه ش بدم.
عید امسال هم که با این وضع مالیده شد و رشت رفتن ما و از رشت اومدن مهمونها هم کلا کنسل شده. تو خونه هستیم تا هر چه زودتر این ماجرا ختم به خیر بشه. انشاالله.

  • . خزعبلات .

توی این روزهای شیوع کرونا و خونه نشینی ها که شدیدتر شده، به فیلم و کتاب پناه بردیم. موبایل منم که باتریش تموم شده و من بیشتر به لپ تاپم چسبیدم. چند شب پیش با متین به تماشای فیلم اتللو نسخه روسی سال 1955 نشستیم. به حق شکسپیر مثل خیلی از بزرگان مثل سعدی و سایرین از بزرگان و دردمندان بشریت بوده. حالا سعی کردم بیشتر پناه به فیلم ببریم تا در زمان کوتاه، به اطلاعات بیشتری دست پیدا کنیم. کتاب خیلی خوبه و اتفاقا انتخاب اول منه ولی خیلی وقت گیره، اونم توی دوره ای که پیدا کردن وقت آزاد، واقعا ناممکنه. حالا سایر فیلم های مبتنی بر شکسپیر رو پیدا کردم و انشاالله سر فرصت تماشا کنیم.

  • . خزعبلات .

دیشب مستندی در مورد زندگی اسکندر فیروز، موسس و اولین رییس سازمان حفاظت محیط زیست تماشا کردم. کارگردان مستند "یک ساعت از عمر"، خانم رخشان بنی اعتماد بود. بعد از تموم شدن مستند، متین که داشت با مهسا صحبت می کرد، اومد و دید برافروخته ام. بعد من بخشی از حرف هایی که اسکندر فیروز توی مستند گفت رو برای متین گفتم و دیدم اشک از چشمانش جاری شد و منم با شور و با برافروختگی و عصبانیت حرف میزدم. یه جایی از داستان محاکمه اش تعریف کرد و گفت قاضی بهم گفت این مسخره بازی های محیط زیست چیه؟ فیروز میگه بهش گفتم اصل 50 قانون اساسی جمهوری اسلامی هم رابطه با محیط زیسته و بعد براش حکم اعدام بریدند که به واسطه یه آخوندی در قم، حکم به ابد تبدیل شد و بعد از 7 سال از زندان آزاد شدند و بعد از آزادی در ایران موندند و کلی کتاب دیگه برای محیط زیست ایران نوشتند که هنوز کتابهای مرجع هستند.

جالب اینه که برادر همسر ایشون یعنی فریدون علا، پسر نخست وزیر ایران یعنی حسین علا، موسس و اولین رییس سازمان انتقال خون ایران بودند. ضمنا اسکند فیروز، نوه عبدالحسین میرزا فرمانفرمای بزرگ هم هست. توی همین مصاحبه در مورد کنفرانس رامسر حرف زده شد که این اتفاق برای دنیا یه چیز تازه بوده و اون هم با ابتکار ابران و شخص اسکندر فیروز. در جای دیگه صحبت شد از اینکه کلمه Sustainable Development یا توسعه پایدار، اولین بار توسط اسکندر فیروز مطرح شده که سالها بعد به اسم یه خانمی تموم شد و رفت. در جایی دیگه گفته شد برای چهلمین سال کنفرانس رامسر، قرار شده بود یه بابای خارجی که توی اون کنفرانس سال 1349 بوده رو بیارن تا برای مدعوین در مورد اون کنفرانس تاریخی حرف بزنه، بعد محمد درویش می گفت به مسئولین همایش گفتم خود اسکندر فیروز که ایرانیه و بانی این کنفرانس هنوز زندست و شما می خواهید یه خارجی در مورد کنفرانس رامسر حرف بزنه؟ یا جایی دیگه می گفت یه کارخونه سیمان در فارس رو تعطیل کردیم تا فیلترهای الکترواستاتیک نصب کنه. هوشنگ ضیایی که در این مورد حرف میزد گفت بعدا جناب فیروز گفته که اون کارخونه برای دایی من بوده و برای هیچ کس حتی نزدیکانشون، تخطی از قانون رو جایز نمی دونستند.

تماشای این مستند بی نهایت زیبا، فقط یک چیز داشت: حسرت و تمام. و به قول شاعر به یزدان که گر ما خرد می داشتیم، کجا این سرانجام بد می داشتیم؟ چقدر ایران به این جور آدمها احتیاج داشت و داره و اینها از مسند و مصدر کار دور موندند.

جناب اسکندر فیروز 14 اسفند یعنی همین هفته گذشته در سن 93 سالگی در آمریکا درگذشتند.

  • . خزعبلات .

دیروز بعد از ظهر با دوستان رفتیم جنوب سمنان، جایی به اسم کویر دلازیان و چقدر زیبا بود. دیدن رودخونه فصلی در کویر مطلق واقعا عجیب بود. اولین بار بود به اونجا می رفتم. وحید و مهتاب، امیر و مهکامه و احسان و من و متین با ماشین من و امیر رفتیم به اونجا و چقدر خوش گذشت و چه منظره زیبایی داشت. احسان برامون برگر ذغالی درست کرد و منم مامور درست کردن قارچ بودم. ساندویچش خیلی چسبید. بعد مشغول عکاسی شدیم و با سرد شدن هوا به سمت خونه حرکت کردیم.

شب برای تبریک روز پدر رفتیم پایین و هدیه مون رو هم بردیم که یه جفت کفش بود که بابا خیلی خوشش اومد ولی چون یه سایز کوچیک بود، امروز صبح عوض کردم و امشب مجدد رفتیم پایین و به بابا دادیم.

خبرهایی که این روزها از کرونا میاد ناامیدکنندست، خصوصا عملکرد حضرات در بخش مدیریت بحران. آرزوی مرگ خوب نیست ولی دلم میخواد نجار که رییس سازمان مدیریت بحران این مملکته، سقط بشه تا بفهمه مدیریت بحران مثل درست کردن حلیم نذری توی هیات نیست و برای خودش کلی داستان و کلی سناریو و کلی آمادگی و ... داره. از بیشعوری مردم همیشه در جاده های شمال هم از حق نگذریم که مقصر اصلی هستن و اینکه ای کاش قم رو همون اول قرنطینه می کردند که این فاجعه پیش نمی اومد که آدم هر لحظه مرگ رو جلوی چشمای خودش نبینه.

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش خبری اومد مبنی بر اینکه آلبومی منتشر نشده از استاد شجریان و استاد مشکاتیان قراره به بازار بیاد و تنها راهش هم سایت بیپ تونز و پیش خرید آلبوم هست. من هم بنا بر علاقه خودم، رفتم و آلبوم رو پیش خرید کردم. قرار بود لینک دانلود آلبوم در تاریخ 18 اسفند یعنی دیروز باز بشه که تا همین الان باز نشده که نشده. ملت رو سر کار گذاشتن و ملت هم کلی کامنت گذاشتند و براشون اظهار تاسف کردند. خیلی حرکت ناشیانه و غیرحرفه ای انجام شده و باعث شده که علاقمندان جدی موسیقی رنجیده خاطر بشن. براشون متاسفم و خاک عالم بر سر تمام دست اندرکاران بیپ تونز که کرونا رو بهانه باز نشدن لینک ها کردند. 

  • . خزعبلات .

دیروز پنج شنبه مجبور شدم از خونه برم بیرون. تامین اجتماعی کار داشتم برای دوران سربازی خودم. ملت انگار نه انگار کرونا اومده. شب با متین به تماشای فیلم "1917" نشستیم و چقدر فیلم خوبی بود. از همه جالب تر برام این بود که داستانی که پدربزرگ سام مندز براش روایت کرده، شده یه فیلم خیلی خوب و خوش ساخت و اینکه آخه چرا این لعنتی ها انقدر خوب فیلم می سازن؟

بعد از اتمام فیلم سری به خونه مهندس د. گ. زدیم که میدونستیم عین خودمون همه چی رو رعایت می کنند و تا ساعت 00:45 بامداد اونجا بودیم. تنبور  جدیدی گرفته بودند و چقدر خوش صدا بود. خیلی خوش گذشت و چقدر این دورهمی ها توی این مدت میچسبه.

امشب هم رفتیم پایین پیش بابا و مامان و علی و سعیده آبگوشت درست کرده بودند و شام رو دور هم خوردیم. بعد از اومدن به بالا، با متین مشغول خرید موبایل و لوازم جانبیش برای متین و مایحتاج دیگه خونه از دیجی کالا شدیم. منتظریم آف امشب رو ببینیم و خرید رو نهایی کنیم.

  • . خزعبلات .

بالاخره همین چند دقیقه قبل تموم شد و کل شاهنامه رو برای اولین بار به نثر از یه کتاب دو جلدی خوندم و انشاالله در فرصت مناسب کل شاهنامه منظوم رو بخونم. برای من و فکر کنم تقریبا همه افراد علاقمند به شاهنامه، بخش حماسی و پهلوانی، دل انگیزتر از بخش های اساطیری و تاریخی باشه. روح فردوسی بزرگ شاد که علاوه بر سرگذشت هایی که بیان کرده و معلوم نیست چقدر منطبق بر واقعیت هست یا خیر، چقدر پند و حکمت در سر تا سر این کتاب نهفته است. حتی تمثیلاتش بعد از این همه قرن، هنوز کارایی داره و اتفاقا چقدر منطبق با زمانه ما و هر زمانه ایه.

  • . خزعبلات .

از صبح که بیدار شدم، آهنگ "یاد تو" با صدای جناب جمال الدین منبری به یادم اومد و شروع کردم به زمزمه تا اینکه متین گفت دانلود کنم و با هم بهش گوش بدیم. از سایت بیپ تونز دانلودش کردم و از همون صبح تا همین الان در حال پخش شدنه. آهنگی که برای جناب دکتر محمد سریر و شعر جادوییه سعدی بزرگه. از صبح خدا میدونه چقدر براش طلب مغفرت کردم (البته ایشون در اعلی علیین بهشت قرار دارند و نیازی به طلب مغفرت من نیست) و همش فکر میکنم عاشقانه ای که یه انسان در قرن هفتم هجری گفته مگه میشه در طی اعصار همون جور تازه و گویا و در بهترین وجه خودش باقی بمونه؟ روحت شاد سعدی بزرگ. شعر این آهنگ رو اینجا میذارم:

 

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت                         چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم                   پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت                 سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق                 خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر                           طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی                   حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت                آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان                       راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی                 می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

  • . خزعبلات .

عصر خواب بودم که متین اومد و گفت خبر خوش و منم توی خواب و بیداری با خودم گفتم نتایج استخدامی اومده و اتفاقا درست هم بود و متین قبول شد و نتیجه تمام تلاش هاش رو گرفت. من نمی دونستم دارم چه میکنم. از خوشحالی داشتم دیوونه میشدم. شب هم رفتیم پایین و شام رو با علی و سعیده و مامان و بابا خوردیم. شام رو از یاسین گرفتیم و شد سور قبولی متین. بی شک، بی شک بهترین و خوشحال کننده ترین خبر کل زندگی من بود. مبارک متین باشه که واقعا حقش بود.

  • . خزعبلات .

پنجم اسفند که میشه دو تا واقعه هم برای من یادآور میشه:

اول روز مهندس و دوم سالگرد ازدواج بابا و مامان

امروز ماموریت بودم و روز پرکاری داشتیم. عصر که رسیدم خونه استراحتی کردیم و بعد از بیدار شدن حوصله متین سر رفته بود و زنگ زد به بابا و مامان و اونا اومدند بالا. مامان هنوز اینجاست و بابا ده دقیقه ای میشه رفته پایین. از کبابی محل رفتم کباب گرفتم و دورهمی شام خوردیم و سالگرد ازدواجشون رو هم تبریک گفتیم و جالب این بود که خودشون یادشون نبود. شب خوبی بود. 

  • . خزعبلات .

برای دوره ارشد، یه مطلبی میخواستم که توی یوتیوب پیداش کردم و به بدبختی باید فیلترشکن رو وصل میکردم و بعد از چند ساعت با سرعت شیر سماوری فایل دانلود میشد. واقعا مشکل یوتیوب چیه؟ برای جامعه دانشجو و پژوهشگری که واقعا نیاز به محتوای یوتیوب داره چی کار باید کرد؟

از اون زمان حدود 10 سالی میگذره و همچنان یوتیوب فیلتره و من امشب دوباره به یوتیوب برای مبحثی در اکسل نیاز داشتم و فیلترشکن هام کار نمی کرد. آخه این همه سال بگذره و دسترسی به این دنیای اطلاعات ناممکن باشه؟

بعد توییتر فیلتره که برای چی نمیدونم و از اونور از صدر تا ذیل مسئولین مملکتی حساب توئیتر دارند. آخه قانون شکنی عیان تر از این دیده بودید؟ ما داریم توی کجا زندگی می کنیم؟ کی ها دارند برای دسترسی ما به ساده ترین مسائل تصمیم می گیرند؟ اینجا واقعا آخر دنیاست. دلم میخواد فریاد بزنم از این همه جهالت. کاش یکی بیاد و فریاد بزنه. کاش کاوه آهنگری پیدا بشه...

  • . خزعبلات .

شنبه و یکشنبه ای که گذشت، تهران بودم و شب ها قبل از خواب، شاهنامه می خوندم، البته به نثر و البته هنوز هم ادامه داره. رسیدم به ناپدید شدن کیخسرو و مرگ 5 پهلوانی که با او رفته بودند یعنی گیو و فرزندش بیژن و طوس و گستهم و فریبرز. بیشتر از همه دلم برای گیو و بیژن تنگ شد و بیشتر بیشتر برای گیو که کیخسرو رو از توران آورده بود و زره سیاوش رو داشت. 

دیشب هم متین قرص خواب خورد و منم خوابم نمی اومد و مشغول خوندن شاهنامه شدم و دیشب به رزم رستم و اسفندیار رسیدم و کشته شدن اسفندیار به دست رستم و بعد کشته شدن رستم به دست برادرش شغاد و عجیب دل آدم به درد میاد از مرگ این پهلوانان و تازه می فهمم چرا حماسه فقط یه داستان نیست و به حق الگویی از آرمان های یک ملت و قومه و الگویی تکرارپذیر در کل تاریخ.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر به اتفاق دو تا از همکاران، برای شرکت در یک سمینار فنی، از سمنان به طرف تهران حرکت کردیم و در نزدیکای ترمینال جنوب اقامت کردیم.

دیشب وقت خواب چند صفحه ای از کتاب تاریخ عضدی نوشته شاهزاده احمدمیرزا عضدالدوله رو خوندم که در مورد پدرش فتحعلیشاه و آغامحمدخان و محمدشاه نوشته. علاوه بر جنبه صداقت و امانت داری کتاب، یه چیزی که برام جالبه، جهالت و نادونی بی حد و حصر فتحعلیشاهه. فکر نمی کنم تاریخ ایران، حکمرانی نادون تر و جاهل تر و بی کفایت تر و عقب مونده تر و .... تر از فتحعلیشاه زنباره دیده باشه. یعنی مخ آدم سوت میکشه از چیزایی که توی این کتاب نوشته. یعنی عموی اخته اش کجا و این احمق به ظاهر مرد کجا. واقعا دل آدم درد میگیره که سالیان سال حکومت ایران دست این آدما بوده. یک فقره ناچیز از جهالتش همین بس که دستور داد الماس دریای نور رو بتراشند و خط خطی کنند تا اسم نحس و نجسش رو روش حک کنن. دلم میخواست زنده بود و الان روبروم بود که تا میخورد بزنمش و مثل یه موش کثیف طاعونی، زنده زنده توی خاکش کنم.

  • . خزعبلات .

امروز صبح روز تعطیل برای برداشت اطلاعات رفتیم سمت ایوانکی. تا گرمسار همه چی طبیعی بود. دو تا جاده گردنه ای بعد گرمسار رو که رد کردیم دیدیم تمام دشت سفیده. یادم نمیاد ایوانکی رو اینجوری دیده باشم. انقدر برف بود و یخ که نتونستیم کارمون رو انجام بدیم. هوا هم سوز بدی داشت. اومدیم سمت گرمسار و عکس های اونجا رو گرفتیم و برگشتیم سمنان. 

رسیدم خونه دیدم متین مشغول خیاطیه و منم مشغول خوندن متن منثور شاهنامه شدم. وسطاش خوابم برد و بعد متین بیدارم کرد و با هم ناهار خوردیم و متین مجدد رفت سراغ خیاطی و منم مشغول ادامه شاهنامه.

دیشب شام خونه آرمین و زهره بودیم و چقدر خوش گذشت و چه شامی خوردیم. ساندویچ هایی که آرمین میزنه حرف نداره.

  • . خزعبلات .

شنبه و یکشنبه هفته آینده، انشاالله برای دوره آموزشی میرم تهران. قرار بود امروز با مسئولم صحبت کنم که اگه شد این تعطیلات رو هم بچسبونم بهش که با اومدن یه گروه برای سرویس یکی از تجهیزاتمون، احتمالا باید قیدش رو زد. برای 6 اسفند هم قراره بریم شیراز و من یکی از نفرات معرفی شده هستم. خیلی خوشحال شدم که من برای این کار معرفی شدم. حالا میخوام هماهنگ کنم یه روز زودتر بریم شیراز که اگه شد به چند جا سر بزنیم. برای من هم که تا حالا شیراز نبودم، این سفر خیلی حس خوبی داره. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

ما یه راننده دیگه اومدیم که از ده تا کلمه ای که میگی یکیش کلمه مَشتیه. مثلا میگه مشتی هستی یا امروز برای صبونه رفتیم یه جا، به طرف میگه یه املت مشتی بزن یا مثلا میگه ماشین خیلی مشتیه و ...

خب دلم میخواد برای هر مشتی ای که میگه، یکی با پشت دست بزنم تو دهنش که مرتیکه مشتی برای هر چیزی کارکرد نداره و اینکه انقدر حالمو با این لفظ به هم نزن.

  • . خزعبلات .

از صبح مشغول کارهای بانکی متین بودیم و سری هم به باند تعمیر لوازم خانگی م. زدیم. عصر بازی پرسپولیس و استقلال بود و آخرای بازی رفتم ترمینال و پریسا رو آوردم خونه. شب هم رفتیم عروسی پسرخاله و زود هم اومدیم خونه که پریسا تنها نباشه. 

دیشب همه دوستان خونه احسان دعوت بودیم و شب خیلی خوبی بود و بعد مدتها خوش گذشت.

  • . خزعبلات .

دارم از شاهرود برمیگردم. چند روزی هست که خستگی به تنم نشسته و دست و دلم به هیچی نمیره. اما دلیل این نوشته چیه؟ خب ما راننده هامون به صورت ماهیانه عوض میشن و هر کدوم یک ماه با ما هستند. هر کدوم یه تیپ و شخصیت دارند. یکی بود که خدا رو شکر نسخه اش رو پیچیدند و فرستادنش یه جای دیگه. اما یکی هست که راننده فعلی ماست و الان دقیقا جلوی من پشت فرمونه یه موجودیه که یه بدی عظیم داره و اون اینه که بی نهایت حرافه و بدتر از ان اینه که راجع به هر موضوعی صاحب نظره. مثلا الان داره برای سه نفرمون در مورد بیت کوین صحبت میکنه. نمیشه هم جسارت کرد و بهش گفت دهنتو ببند ولی شعور هم نداره متوقف کنه حرفاشو. القصه، ماهی که این بابا راننده ما میشه، من غصه ام میگیره که مغز ما رو سالاد میکنه. الان هم نان استاپ داره حرف میزنه. ما سه نفر هم هیچی نمیگیم.

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون داشتیم. مهندس و خانمش و پسرشون شایان. امین هم اومد. من برای یه لحظه رفتم سرویس بهداشتی و تا اومدم دیدم یه تنبور داره از توی کیف ساز میاد بیرون و فهمیدم که هدیه تولد امسال من تنبوره. مهندس و خونواده هم مجموعه کتابهای کارنامه سپنج جناب دولت آبادی رو برام خریده بودند. از همشون ممنونم. زحمت خرید ساز هم به دوش امین افتاده بود. 

بابت همه خوبی ها و لذت هایی که کنار متین از زندگی چشیدم، ازش ممنونم و دلم میخواد هیچ وقت شرمنده اش نباشم که الهه خوبی و محبت و صداقته. والسلام.

 

هشتگ پایان سی و پنج سالگی (البته چهار روز دیگه)

  • . خزعبلات .

اتفاقات اخیر ایران، یعنی شهادت قاسم سلیمانی و سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی، علاوه بر کلی مسائلی که میشد ازشون استنباط کرد و علاوه بر تمام فشارهای روانی که بر ما گذاشت، برای شخص من یه نکته جالب دیگه هم داشت: موجودات آفتاب پرست. این موجودات که اسم انسان رو به عنوان یه اسم به یدک می کشند، شده بودند صاحب عزا و منتقد حکومت و همش توی شبکه های اجتماعی پست و استوری و نقل قول و هشتگ ۱۷۶ و سیاه کردن پروفایل و ری پست کردن پستهای دیگران و ... خلاصه کاری نبود نکنند.

خب بعضی از این گونه آفتاب پرستان رو از نزدیک می شناسم و آبا و اجدادشون رو نیز که ید طولایی در چاپلوسی و دستمال به دستی حکومت و ... دارند. یه عده هم که رفتند اونور آب و ادای روشنفکرها رو برای ما در میارن. بابا هر کی شما رو نشناسه من یکی که تو و کس و کارت رو میشناسم. باباهاتون توی همین حکومت بالا رفتند و صف اول همه مراسم ها بودند و حتی الان هم هستند. پول همین حکومت رو خوردید بعد رفتید اونور ادای آزادیخواهان رو در میارید؟ حقا که پست تر از منافق و دورو، موجود وجود نداره. این جماعت فردا حکومت عوض بشه، مجیزگو و چاپلوس و دستمال به دست حکومت جدید میشن. تو بگو فردا همجنسگراها قراره حکومت رو به دست بگیرند، اینا اولی تو صف ایستادن برای .... دادن. حالم از همشون بهم میخوره ولی به بهانه این اتفاقات، نقاب از چهرشون افتاد و عیان، خوی خودشون رو به ما نشون دادند.

پ.ن ۱:

من حکومتی نیستم ولی بدم میاد کسی که از این حکومت خورده و با همین حکومت توی دهن ماها زده و الانم رفته فرنگ، بخواد برای من ادای آزادیخواه ها رو در بیاره. اینها حق حرف زدن ندارند. جماعت آفتاب پرست.

پ.ن ۲:

واقعا بعضی جملات فارسی در عین ظاهر بدشون، به تمام معنا، معنا رو منتقل می کنند. دلم نیومد ننویسمش. آقا شما که بکارت وجدان و شرفتون رو به n نفر دادید و الحق عروس هزار دامادید، وجدانا، عرفا، عقلا، جان همون شرع خودتون، "برای ما ادای تنگ ها رو در نیارید". والسلام

  • . خزعبلات .

متین مدیتیشن میکنه، با آهنگ های مختلف، اما با آهنگی که آریا پادشاه وایت واکرها رو کشت، بیشتر از همه کار میکنه. الان هم در تخت مشغول مدیتیشن قبل از خوابه. منم چون عصر خوابیدم، خوابم نمیاد و روی صندلی راحتی نارنجی هال ولو شدم و بعد مدت ها اومدم وبلاگ و دارم خزعبلاتی می نویسم. اوضاع سر کار من که خیلی خوب شده، مسئولم هم خوب تر.

جمعه آرمین و زهره و آراد برای ناهار خونه ما بودند. آراد به حرف افتاده و برای اولین بار بهم گفت عمو و برای اولین بار اسم متین رو صدا زد. من با اطمینان میگم که توی عمرم، بچه ای شیرین تر از آراد ندیدم.

توی هفته ای که گذشت، اوسنه باباسبحان محمود دولت آبادی رو خوندم. جالب بود که سال ۹۳ هم این کتاب رو خونده بودم ولی هیچ چیزی ازش یادم نمی اومد.

امروز سمنان برف اومد ولی جون دار نبود و چیزی هم روی زمین ننشست. امروز برای اولین بار به اتاق علی توی اداره رفتم که در مقایسه با اتاق ما، هتل حساب میشه. 

اوضاع مملکت هم به حدی قاراشمیش شده که حوصله اش رو ندارم. فقط اعصابرخودمون رو جمع کنیم هنر کردیم. هر روز با خبری بد روز رو شروع میکنیم و با خبرهای بدتر به اتمام میرسونیم. حالم از همه چی داره بهم میخوره. انگار عفونت همه جا رو برداشته. جوری که حرکت رو از آدم میگیره و رخوت و جمود و یخ زدگی، تمام شئونات آدمیزاد رو در برمیگیره. واقعا دلم میخواد اگه اخوان ثالث زنده بود، چه شعری برای زمونه الان می گفت. مطمئنم این شعرهاش، گوی سبقت رو از زمستان و آخر شاهنامه هم می برد.

  • . خزعبلات .

شنبه صبح رفتم اداره که خبر ساقط شدن هواپیما توسط پدافند سپاه رو خوندم.انگار سقوط همه چی بود که البته تازه داره احساس میشه. حماقت در این مملکت موج میزنه. شنبه رو نمی دونم چه جور گذروندم. شب رفتیم خونه طاهر و میترا که رضا و الهام و وحید و مهتاب و احسان هم بودند. نمیشد خونه تنها موند. عصر هم علی و سعیده اومدند. هر کی رو میدیدم داغون بود و همه زنهایی که میشناختم گریان بودند و آروم نمی شدند.

امروز هم دیر رفتم اداره. حس زندگی ازم گرفته شد و حالت خفه شدن دارم. یادم نمیاد برای مرگ عزیزترین از دست رفتگانم اینقدر ناراحت بوده باشم. رخوتی عجیب در تموم زندگی هممون رخنه کرده. تازه ملت داشت با شهادت قاسم سلیمانی متحد میشد. یعنی تموم اون عظمت تشییع ها و حمله به عین الاسد از بین رفت که هیج، تازه کلی چیز از دست دادیم. آخه دردناک ترین چیز همین بس که بعد از 72 ساعت اعلام کنند که آقا ما زدیم. آخه هواپیما در حال اوج گرفتن با موشک کروز در حال سقوط فرق میکنه. جمعه شب هم خونه طاهر و میترا بودم که با اطمینان می گفتم محاله موشک به هواپیما خورده باشه. حس میکنم حاکمان ما آداب خیلی چیزهای بین المللی رو بلد نیستند. همین روزها سلطان عمان درگذشت. زندگی و پادشاهی 50 ساله این آدم رو خوندم می بینم یه کشور متحجر عقب مونده رو به کجا رسونده و چه احترامی برای خودش جذب کرده، اما مسئولین ما، مملکت ما رو به قهقهرا بردند با جهالت خودشون. واقعا حاج میرزا آقاسی فقط توی تاریخ نیست، مملکت الان ما پر از حاج میرزاآقاسی شده. دلم پره. دلم میخواد فریاد بزنم. ما خیلی وقته سقوط کردیم. "روزها در راه" شاهرخ مسکوب رو که میخوندم، همین سقوط رو از لابلای نوشته ها می دیدم. تخصص که نباشه و یه نادون بشینه پشت سیستمی که جون این همه آدم رو میتونه نابود کنه و یه کشور رو به این بحران بکشونه، نتیجش میشه همینی که الان بهش مبتلا هستیم. آخه ارتش ایران پدافند داره، دیگه شما پدافند میخواید چه کنید که عرضه استفاده ازش رو ندارید. حاک بر سرتون که کمترین ضربه ای که به ما زدید، نابودی زندگی و روان ما به صورت تدریجیه، بگذریم از سرافکندگی جهانی ما و لاپوشونی 72 ساعته. خانه خراب بشید. ننگ بر شما.

  • . خزعبلات .

با این خبری که تکلیف سقوط هواپیما رو روشن کرد، دیگه به هیچ گزاره ای یقین ندارم. انقدر حالم بده و انقدر سرم درد میکنه که حد نداره. از این به بعد حتی به چشم هام هم اطمینان ندارم. همه چی در نظرم عاری از حقیقته، حتی وجود خودم!

تنها دل خوشی و تنها مایه آرامشم اینه که بچه ندارم. والسلام!

  • . خزعبلات .

همون طور که توی یکی از پست ها نوشتم، من سمتم عوض شده. بالا و پایین نرفتم و به اصطلاح در عرض جابجا شدم. بنابراین مسئول مستقیم من هم یه شخص دیگه ای شده. میون مسئول فعلی و مسئول قبلی، تفاوت از زمین تا آسمان است. هر کدوم ویژگی های خاص خودشون رو دارند و واقعا در کنار هر کدوم از اون ها بودن، خیلی چیزها یاد گرفتم و می گیرم، از هر لحاظ، حالا میخواد موارد فنی باشه یا سلوک رفتاری و ...

خب کار جدید من در حالت نظارتی خودش، بیشتر در سایت میگذره تا اتاق کنترل. یکی از چیزهای جالبی که از مسئول فعلی خودم یاد گرفتم که از خصیصه های شخص ایشونه، اینه که چشمش علاوه بر اینکه مشغول کار هست، به زمین و دور و اطراف خیلی توجه میکنه و توی همین جستجوی چشمی، خیلی چیزها پیدا میکنه.

امروز (پنجشنبه گذشته) برای اینکه یه هوایی به سرم بخوره، از اتاق رفتم بیرون. هوا خیلی خوب بود. سرماش مطبوع بود. از کوههای سمت شمال فقط ابرهای تیره و از سمت جنوب هم خورشید از لابلای ابرهای تنک مشغول کار خودش. بعد که اومدم داخل اداره چشمم به یه تابلوی الکترونیکی افتاد که تاریخ وساعت و اینجور چیزا رو نشون میده. بعد توقف کردم و خوب بهش نگاه کردم. بعد دیدم توی این حدود سه سال رفت و آمد و هر روز دیدن این تابلو، چه جزییاتی رو ازش ندیدم.

دیدن یا بهتر بگم چطور دیدن، هنر و مهارت بزرگیه که سخت ازش غافلیم یا بهتره بگم من غافلم و فقط بهتر دیدن نیست. بهتر شنیدن، بهتر حر ف زدن و .... حس میکنم این دقیق شدن و ریزبینی رو از مسئول مستقیم خودم دارم که الان در اتاق خودمون و در روز کشیک با هم هستیم و کاش میشد از وضعیت الانش یه عکسی برای یادگار در تاریخ بگیرم. عالیه این پوزیشنش و شما چه دانید!

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته متین برای دریافت مدرک کارشناسی ارشد خودش به تهران رفته بود. خدا رو شکر کارها انجام شد و حدود ساعت 7 شب به سمنان برگشت. منم رفتم سمت ترمینال تا به خونه بیارمش. در راه آهنگ "همسران شورن" از آلبوم صدای سخن عشق رو گوش میدادم که یه ملودی قدیمی کردیه و سیدخلیل عالی نژاد، این ملودی رو بر روی یه شعر بی نهایت زیبا از حیرانعلیشاه گذاشته و حاصلش شده این آهنگی که من در حال شنیدنش بودم. با گوش دادن به این آهنگ، شور و سرمستی عجیبی تموم وجود آدم رو میگیره. علاوه بر این، یه حسی حماسی هم در این آهنگ وجود داره. یهو چند تا مفهوم به ذهنم رسید و شروع کردم به خط و ربط دادن اونا به همدیگه. مفاهیم سماع، سرمستی و حماسه که هر سه تاش توی این آهنگ وجود داره.

این آهنگ عملا منطبق بر پرده های دستگاه ماهور موسیقی ایرانیه و ناخودآگاه حالت شور و سرمستی رو به آدم میده. علاوه بر اون همنشینی تنبور و دف و همراه شدن با دستگاه ماهور، حسی حماسی به این آهنگ داده که در جمع همه اینها با هم، انسان به حالتی مثل سماع میرسه.

حس کردم مفهومی مثل سماع، حاصل جمع شدن شور و سرمستی از یک طرف و حماسه از طرفی دیگره. همون شب برای متین همین چیزها رو قبل خواب گفتم و واقعا اگه سماع همون شور و سرمستی بود، پس چرا کلمه سماع رو درست کردند؟

این هم اندر اکتشافات اتیمولوژی و فلسفی بنده!

  • . خزعبلات .

امشب خیلی حرف میزنم. چند روز پیش با دوستم سعید در مورد یه موضوع فنی حرف می زدیم و بحث رسید به "مدیریت دانش" و من چقدر به اهمیت این موضوع فوق العاده مهم در یک سازمان واقفم. براش دلیل آوردم که مدیریت دانش، به طرز عجیبی باعث کاهش هزینه های سازمان و پرسنل، صرفه جویی زمان پرسنل، کاراتر شدن سیستم و پرسنل و متعاقبش افزایش ایمنی پرسنل و شبکه و افزایش قابلیت اطمینان شبکه میشه. 

دلم میخواد فرصتی پیش بیاد که دوره های انتقال دانش فنی رو توی معاونت خودمون برقرار کنم. مبنا رو با بچه ها در میون گذاشتم. همه موافقند ولی متفق القول درگیر کار خودمون هستیم و پیدا کردن زمان خالی که هممون بیکار باشیم بسیار سخته ولی نشدند نیست. برنامه مدنظرم هم بدین صورت هست که مثلا هر ماه یک نفر یا دو نفر، یه ارائه خوب و مفصل در ذیل یه موضوع برای حدود یکساعت و نیم تا دو ساعت داشته باشند. امیدوارم بتونم این کار رو انجام بدم. انشاالله.

پ.ن:

پیش درآمد کنسرت "پردگیان باغ سکوت" رو گوش میدم که در دستگاه همایون می نوازند و عجب همایونی می نوازند.

  • . خزعبلات .

امروز در متنی خوندم که محمد بهمن بیگی در اوایل انقلاب، وقتی زندگی مخفیانه داشته، در منزل عبدالعلی منتظمی و همسرشون فاطمه بحرینی (معروف به رزا منتظمی نویسنده کتاب معروف آشپزی ایران) زندگی می کردند. اصلا فکر نمی کردم این دو آدم (بهمن بیگی و رزا منتظمی) ربطی به هم داشته باشند. چه دوره ای بوده که بهمن بیگی بزرگ از ترس جونش روی به زندگی مخفیانه آورده بود. هر چی میگذره آدم می بینه کدوم آدم ها راه رو درست رفتند. تشییع جنازه محمد بهمن بیگی، جواب همه سوال هامون رو میده. مردم همه چیز رو مشخص می کنند و والسلام.

پ.ن:

من مطمئنم بهمن بیگی از اون آدم هاییه که خدا بدون حساب یه راست میفرستتش اعلی علیین بهشت.

چند روز پیش، خواهر جناب بهمن بیگی (مادر فرود و فرهاد گرگین پور) مرحوم شدند و به فاصله چند روز، فرزندشون "فرود" هم درگذشتند. ضمنا امروز فهمیدم جناب بهمن بیگی، قبل از خانم سکینه کیانی، یه ازدواج با خانمی به نام "گوهر گرگین پور" داشتند.

  • . خزعبلات .

امروز که از ماموریت اومدم، برای متین یه بیت شعر از سایه و یه بیت از حافظ خوندم که خیلی شبیه هم هستن و بعد تمرکزم رو گذاشتم روی شعر حافظ.

سایه میگه:

           نشود فاش کسی آنچه میان من و توست              تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

و جناب حافظ میگه:

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان             خیر نهان برای رضای خدا کنند

 

هر دو تا تصویری و هر دو تا سیگنالی و هر دو تا در منتهای زیبایی و در منتهای اختصار ولی پر مغز. یعنی یه آدم ده تا کلمه رو کنار هم بذاره و بعد جوری تو رو به وجد میاره که نمیتونی حس خودت رو نهان کنی. آخه پنهان خواندن یعنی چه جوری؟ ولی مطمئنم نگفته هم حافظ و هم مخاطبش، میدونن نحوه اون "به خود خواندن" چه جوری و چه شکلیه ولی سایه که عیان میگه، واسط ما "اشارات نظر" باشه. اون گنگی و ابهام شعر حافظ بدجوری به دل میشینه و عیان نگفتنش خیلی لذت شعر رو بیشتر کرده.

  • . خزعبلات .

تازه وقت شد و میتونم اتفاقات هفته گذشته رو بنویسم. ماجرای این پست، برمی گرده به پنجشنبه گذشته، ساعت 7 صبح. من سواری گرفتم و اومدم اداره و منتظر بودم تا با همکارم بریم سمت مهماندوست. دلم نمیخواست توی اتاقک نگهبانی بمونم و اومدم بیرون. هوا هم بی نهایت سرد و سوز عجیبی توی هوا بود. دیدم دو نفر با لباس کارگری اومدند و نگهبان اسمشون رو پرسید. یکی از اونها که رفته بود داخل نگهبانی اسمش رو گفت که عثمان بود. نگهبان گفت اون دوستت هم حتما اسمش ابوبکره. من خیلی ناراحت شدم. چون هوا سرد بود، اومدم داخل نگهبانی و کارگری که اسمش عثمان بود، با ناراحتی اومد بیرون و شنیدم به زبون خودشون که نمیخوام بگم چی بود، به دوستش گفت چی شده. بعد دلش طاقت نیاورد و به نگهبان گفت من اومدم یه لقمه نون در بیارم، چرا ابوبکر و عثمان می کنی؟ دلم میخواست یه سمتی داشتم توی اداره، چنان حال اون نگهبان بی شعور رو می گرفتم که توی تموم شهر بپیچه. هیچی نگفتم و همکارها اومدند و رفتیم سمت مهماندوست. تموم ماموریت به یاد اون دو تا کارگر بودم. تا رسیدیم سمنان، رفتم که برم توی اداره که عثمان رو دیدم و دوستش ته چاه بود. از جانب خودم و اون نگهبان بی شعور، از او و دوستش عذرخواهی کردم و با هم حرف زدیم. بهش گفتم اولا که عقیده هر کسی محترمه، هر عقیده ای. ثانیا مسلمانیم و هممون به خدا معتقدیم و اصل خداست و مابقی وسیله برای او که احد مطلقه و ثالثا هم وطن هستیم. یاد شعر مولانا افتادم که میگه:

بِجَه از جوی چو مردی

بجه از جوی و مرا جوی

که من از جوی بجستم

 

انشاالله همه از جوی های احمقانه زندگیمون بجهیم. آمین

  • . خزعبلات .

پنج شنبه و جمعه گدشته رو در مهماندوست بودم. مشغول نظارت روی انجام کار بودیم که دیدم یه آقای شیک و مرتب وارد شد. مهندس مشغول احوالپرسی شد و چون گفت حال پدر چطوره، یه سری فرضیات در کسری از ثانیه از مرحله شک به مرحله نیمه یقین تبدیل شد. از ایشون پرسیدم شما با نادرشاه افشار نسبت دارید و دلیل شک خودم رو هم اسم ایشون و اسم پدرشون بیان کردم و آری، شکم درست بود و ایشون نواده نادر بودند و با هم داشتیم در مهماندوست که محل جنگ نادر با افغان ها بود، گفتگو می کردیم. بحث از قدیم شد تا اینکه اسم پدر نادرشاه رو گفتم. ایشون فکر نمی کرد من اسم پدر نادر رو بدونم و خیلی هیجان زده شد. بعد در مورد فرمانفرما حرف زدیم و ایشون هم اطلاعاتی از بزرگان خودشون به من داد. اون روز زود برگشتیم سمنان ولی من فردا مجدد اومدم مهماندوست. خیلی جالب بود که ایشون هم اونجا بودند و هر دومون اظهار خوشوقتی از ملاقات همدیگه. باز هم حرف زدیم و ایشون در آخر کتابی از پدرشون به من هدیه دادند و قرار شد اگه گذرم به تهران خورد، به دیدن ایشون و دیدن اون یادگاری هایی که در موردش حرف زدند، برم.

خونه که رسیدم ماجرا رو برای متین تعریف کردم و گفتم خدا رو چه دیدی، شاید جد من در جنگ مهماندوست برای نادر می جنگیده، شاید هم در لشکر اشرف افغان بوده و الان من و نواده نادر در همون مهماندوست، با هم دوست شدیم و از در رفاقت با هم حرف می زنیم. به یاد شعر سهراب که می گفت: نسب شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد، یا به سفالینه ای در سیلک. دنیاست دیگه. همینه!

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته رفتیم رشت و ساعت 1:30 بامداد امروز رسیدیم خونه. سفر خیلی خوب و پرباری بود و مثل همیشه بسیار فشرده. شانسی که آوردم این بود که چهارشنبه رو استعلاجی گرفتم. شب قبلش متین تا دیروقت شرکت بود و منم خسته از بیماری و حسش نبود راه بیفتیم بریم سمت رشت. پس خوب استراحت کردیم و بعد از جمع آوری وسایل و خرید شیرمال برای رادمهر و رسوندن مستندات به مجتبی به طرف رشت حرکت کردیم. اولین میعادگاه، جوجه طلایی بعد پاکدشت بود. حدود ساعت 19:30 رسیدیم به رشت.

فرداش یعنی پنجشنبه دومین سالگرد خاله متین بود. نزدیکای ظهر به اتفاق پدر متین رفتیم سمت آسید شریف و رستوران ترنگ طلایی و پلوکباب خریدیم و اومدیم سمت خونه. هوا آفتابی و بی نهایت مطبوع بود. برف روی کوهها و آرامش عجیب طبیعت، دل آدم رو می برد. ناهار رو خوردیم و بعد برای مراسم سالگرد به طرف تازه آباد حرکت کردیم. بستگان متین رو دیدیم و مراسم به خوبی تموم شد. بعد مراسم با بابا و مامان و متین به عتیقه فروشی پشت دبیرستان بهشتی رفتیم و من اونجا دو تا کتاب خریدم. یکی منطق الطیر عطار تصحیح دکتر سید صادق گوهرین و اوسنه باباسبحان دولت آبادی که چاپ قدیمش رو داشتم و این چاپ جدید برای انتشارات نگاه بود.

روز جمعه مجدد به اتفاق پدر متین برای خرید ماهی به طرف خیابون سردار جنگل حرکت کردیم و هوا مثل روز قبل آفتابی بود و حضور پرشور مردم برای خرید شب یلدا. دو تا ماهی سفید خریدیم و ترب (به قول پدر متین شاه ترب) و لبو و نارنج خریدیم و برگشتیم خونه. شب رو خونه خاله متین بودیم و واقعا جاش خالی بود. بچه ها اون شب با هم خونه خاله خوابیدند و من و پدر و مادر متین اومدیم خونه.

فرداش یعنی شنبه ساعت 10 صبح مطب رادمهر نوبت داشتیم و دندون متین رو درست کرد. بعد مطب رفتیم پول نقد بگیریم برای دکتر. این دکترها هم زرنگ شدند و برای فرار از پرداخت مالیات بیمارها رو مجبور میکنند که پول نقد بیارن. بعد رفتیم سر مزار جناب خواجوری و حالی تازه کردیم و اومدیم سمت خونه. عصر هم نوبت دندون من بود و دندون های من رو درست کرد. شب رفتیم دهکده ساحلی و شب یلدا رو خونه شوهر فائزه بودیم. چقدر خوش گذشت. برای اولین بار توی عمرم بازی مافیا رو یاد گرفتم و چقدر این بازی باحال بود. دهکده ساحلی انگار خود بهشت بود. این چند روز هم هوا عالی بود، با اینکه من به مراد دلم که دیدن بارون بود نرسیدم، ولی خدایی هوا مطبوع بود.

فرداش هم خوب خوابیدیم و ساعت حدود 19 عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ساعت 23 رسیدیم جوجه طلایی پاکدشت و شام خوردیم و حدود ساعت 1:30 بامداد هم رسیدیم سمنان.

امروز صبح تا رسیدم برای ماموریت رفتم شاهرود. فردا هم ساعت 6 صبح راهی شاهرود هستم. همه چیز خوبه خدا رو شکر. سفر خوبی بود و واقعا حالم عوض شد.

  • . خزعبلات .

این روزها بعد از اداره میرم دفتر شرکت. شب خسته میرسیم خونه و متین سریع شامی درست میکنه و با هم میخوریم. زود هم میریم برای خواب. الان میخواستم بخوابم که متین گفت یه آهنگ بذارم تا بخوابیم. منم قطعه جامه دران نی نوا رو گذاشتم و مثل وقتی یهو بیفتی توی یه چاه، یاد دایی منو با خودش برد. دلم خیلی تنگ شد براش. برای هیچ مرده ای اندازه دایی مدادی گلم دلم تنگ نمیشه. سی سال از رفتنش گذشته ولی یادش تا به یادم میاد، تمام وجودمو آتیش میزنه. اگه روزی قرار باشه آرزوم برای زنده شدن رفته ای برآورده بشه، اون رفته دایی جان منه. روحت شاد دایی که تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست.

  • . خزعبلات .

یه موجود داریم که فقط موجوده، یعنی فقط هست. البتع علاوه بر موجود بودن و فقط هست بودن یه سری فاکتور منفی رو به صورت عجیب و خارق العاده یه جا در خودش داره که شامل حماقت، خودخواهی و نفهمی میشه که ضریب وزنی خودخواهی به 95% مجموع ضرایب وزنی میل میکنه و جا رو برای حماقت و نفهمی خیلی تنگ کرده و رسما زندگی چند تا خونواده رو داره با همین سه عامل بیان شده، به گند و کثافت میکشه. حالم ازش بهم میخوره. تمام امشب و البته حدود سه سالِ ما چند تا خونواده رو به اتفاق یه دون کیشوتی که توی چندین پست قبل بهش اشاره کرده بودم، خراب کرده. اون دون کیشوت که معلوم الحاله ولی این بابا دیگه رودست دون کیشوت ما زده. کاش سروانتس زده بود و کتابی در مورد موجود بی خاصیت موجود مردارگون مذکور می نوشت.

  • . خزعبلات .

شکر کردن نعمت بزرگیه. نعمتی که نفعش به شاکر بیشتر از مشکور برمیگرده. مشکور میتونه خدا، انسان و یا هر چیز دیگه ای باشه.

شکر نشانه درک شاکر از موقعیتی هست که توش قرار داره و اقرار به لطفی که بهش شده. 

در ادبیات ما نمونه های خیلی خوبی از لازمه شکر اومده که نمونه عالیش همون دیباچه گلستان سعدیه که میگه:

بنده همان به که ز تقصیر خویش، عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش، کس نتواند که به جای آورد 

یا 

گر بر تن من زبان شود هر مویی

شکر تو یک از هزار نتوانم

 

و انگار همیشه شکر ما از تقصیر عقب تره. تقصیر رو فقط تقصیر در شکر بگیریم بسه و مابقی پیشکش.

در شرکت خودمون هستیم. متین مشغول تدریس هست و خوشحالم که خیلی خوب و مسلط تدریس میکنه. من واقعا بابت وجود این آدم در زندگی خودم ممنونم و شاکرم. هر لحظه هم شکر کنم باز از عهده این کار برنمیام.

ناهار رو هم همین جا توی دفتر، توی اتاق استراحت خوردم که متین زحمت کشیده بود.

  • . خزعبلات .

دیشب رسما دفتر کاری که با یکی از دوستان دوره دبیرستانم و همسرش شروع کردیم رو افتتاح کردیم و اولین مشتری هامون اومدند. مهم ترین نکته ای که بهم برای n امین بار ثابت شد و برام دل کندن ازش سخته، ترک خواب عصر و اصلا ترک خواب بی موقعه. آخر شب هم رفتیم با متین کباب خوردیم و اومدیم خونه. امروز هم به زور متین از خواب بیدار شدم، چون دیشب زود خوابیده بود و رفتیم بیرون و به کارهای عقب مونده خودمون رسیدیم.

  • . خزعبلات .

نشد جای دیگری بنویسم و نشد به کسی بگم. جوشش درون منو رسوند به اینجا. جرقه از این شعر اخوان ثالث زده شد: با تو دیشب تا کجا رفتم...

و اگر برای آدم مصداقی هم داشته باشه که چقدر خوش به حال آدم میشه. آنی که این شعر و دیدار در دوردست داره، وجد رو باعث میشه و سرخوشی تمام و کمال روح آدم. پس تو نیز ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی.

بجویی و دیگر نیابی مرا، بگویی دریغا اوستای من.

پ.ن: ملغمه ای شد، لحافی چهل تکه که فقط جوشش آنِ اون آن بود.

  • . خزعبلات .

بالاخره وقت جدا شدن رسید و خواهر متین و دخترخاله شون در ساعت 1 بامداد شنبه 10 آذر، از ایستگاه قطار سمنان به سمت رشت حرکت کردند و ساعت 9:30 امروز به سلامت به رشت رسیدند. به ما خیلی خوش گذشت. از الان منتظر آخر آذر هستم که به اتفاق متین برای شب یلدا و سالگرد خاله و کارهای دندون من و متین بریم رشت. با مسئولم هم صحبت کردم که خدا رو شکر موافقت او رو هم گرفتم. 

  • . خزعبلات .

حدود یک ساعت و نیم پیش، مهسا و دخترخاله متین با قطار رسیدند سمنان و ما رفتیم دنبالشون. شام مختصری صرف کردند و منتظریم متین چای بیاره. عصر حدود سه ساعتی خوابیدم و الان خوابم نمیاد. امشب با وحید و احسان رفتیم کباب بناب و بعد هم اومدیم خونه ما و چای خوردند و رفتند.

  • . خزعبلات .

امشب بعد از انجام کارهای خونه، به تماشای گفتگوی استاد فرهاد فخرالدینی با سایت موسیقی ما شدم. الحق که آدم کارکشته و مطلعی در حوزه موسیقی هستند و آثارشون گواه این ادعاست. جایی که در خصوص نحوه ساختن موسیقی سریال ابن سینا حرف می زد و روایتش از یک پیرمرد دوتارنواز خراسانی که از روی ملودی اون دوتارنواز، اون درآمد بی نی نهایت زیبای آواز دشتی رو ساختند، بی نظیر بود. ضمنا دو تا رباعی خوند و اون رو منتسب به ابن سینا کرد ولی من که جستجو کردم دیدم اقوال مختلفی هست، اما برای یادگار و به خاطر زیباییشون و اینکه مقصود مهمه و نه گوینده، اون دو تا رباعی رو اینجا می نویسم:

دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت

 

کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکمتر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

 

  • . خزعبلات .

در بحبوحه بی اینترنتی، پروفسور فضل الله رضا در ۲۸ آبان و در سن ۱۰۴ سالگی در کانادا درگذشت. ایشون یکی از اولین مهندسین برق ایرانی و یکی از پایه گذاران نظریه اطلاعات بودند. در کارنامه ایشون ریاست دانشگاههای تهران و شریف به چشم میخوره. ضمنا ایشون علاوه بر تخصص اصلیشون، در زمینه ادبیات هم کتاب های خوبی داشتند. اتفاقا همون روزها به یاد ایشون بودم که امروز خبر درگذشتشون رو خوندم. ایشون اصالتا از یک خانواده متنفذ رشتی بودند. روحشون شاد.

  • . خزعبلات .

امروز مجدد رفتیم ایوانکی. اولین بار بود که در سمت جدید به صورت عملی درگیر کار می شدم و یه عیب بزرگ رو تشخیص دادم و وقت خودم و کلی آدم دیگه رو نجات دادم. ساعت سه خونه بودم و ناهار سایت رو آوردم و با متین خوردیم. متین هم از صبح دانشگاه بود. 

خدا رو شکر دارم توی کارم جا می افتم و خیلی از خودم راضیم. واقعا توی این مدت دو سال و هشت ماه زحمت کشیدم. حالم خوبه. 

  • . خزعبلات .

و چون خوابم نمی اومد، نشستم و فیلم مزارشریف رو دیدم که در مورد حمله به کنسولگری ایران در مزارشریف بود. بازی مهتاب کرامتی فوق العاده بود.

  • . خزعبلات .

صبح زودتر از متین بیدار شدم. چای گذاشتم، دو تا نیمرو درست کردم. بعد متین رو بیدار کردم و با هم صبحونه خوردیم و متین رفت برای آزمون. انشاالله که موفق باشه و مزد زحمات این دو ماهش رو بگیره. 

الان بر روی تخت اتاق مطالعه هستم و سمفونی فلک الافلاک کامبیز روشن روان رو گوش میدم، خیلی زیبا و باشکوهه. به امیدی موفقیت متین.

  • . خزعبلات .

امروز همه چی عریان شد. از ساعت 9 تا حدود 14:30، توی یه جلسه تاریخی همه حرف ها زده شد، حرف هایی که چند سال بود توی سینه حبس شده بود. خودشون شروع کردند و رضا هم همه چی رو گفت. واقعا اختیار با آدم چه می کنه. بعضی آدم ها طیف خطی اسفل سافلین تا اعلی علیین رو درنوردیدند و حد زذالتشون از این خط رد میشه و صفحه و فضا رو هم رد میکنه. توی عمرم این قدر آدم خطرناک ندیده بودم. واقعا یکی از نوادر خلقته. ولی خوب رضا زد توی برجکش و خوب سرجاش نشوند، اونم در حضور عالی ترین مقام جایی که کار می کنیم.

  • . خزعبلات .

تازه از بیرون اومدیم. شام رفتیم ریوان. سرآشپز سابق ژورک اومده ریوان و برای اولین بار دیدیمش. چقدر چهره گیرایی داشت. ازش ادب می بارید، مثل مصطفی در ایوانکی که باهاش تست ها رو تحویل می گرفتم.

داشتیم می رفتیم بارون نمی اومد. غذا رو که آوردند، دیدیم بیرون بارون میاد. بعد سریع اومدیم خونه. روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم و صدای بارون از پنجره اتاق به گوش میرسه. آهنگ پگاه آلبوم غزل ۱ هم در حال پخشه. گرمای اتاق و صدای بارون و این آهنگ، آدم رو از زمین و مافیهای کثیفش (که خودم هم جزوش هستم) میکنه. حالم زیاد جالب نیست. خبرهای بد و ناامیدی فزاینده انرژی آدم رو میگیره. به سان دوران مغول که همه پناه بردند به تصوف و گوشه نشینی، با موسیقی و شعر، نشئه می کنم تا دارویی برای فراموش کردن و کشتن زمان باشه. 

دیشب بابا و مامان اومدند بالا و گفتند که میخوان برای بابا موبایل بخرند. علی که رسید خونه، بهش گفتیم بره برای بابا موبایل بخره و نیم ساعت بعد با گوشی جدید اومد خونه. چه ذوقی داشت بابا با گوشی جدیدش.

همسایه های احمد محمود که تموم شد، میخواستم کتاب گاه ناچیزی مرگ محمدحسن علوان رو شروع کنم، ولی تصمیم گرفتم کتاب آتش بدون دود رو بخونم. آخرین نکات همسایه ها رو توی کتاب بنویسم، میرم سراغ آتش بدون دود.

  • . خزعبلات .

در قرن 21 و زندگی همه مختل شده. ما واقعا در حال اضمحلال هستیم. بچه که بودم خدا رو شکر می کردم که زمان جباران مختلف تاریخ نبودیم، ولی انگار مثل همه چیز، پدیده ها در لباسی نو و در قالبی دیگه ظاهر میشن. مثل شکنجه، مثل تفتیش عقاید و ...

ما به خاطر اینکه نمی تونیم دو کلمه با هم حرف بزنیم، داریم نابود میشیم. همه مون شدیم یه مشت عقده ای که با کمترین تحریکی قابلیت نابود کردن خودمون و دیگران رو داریم. برای هممون متاسفم. هیچ کاری ها ازم برنمیاد، فقط میتونم اینجا به یادگار بنویسم که چه حالی داشتم در این روزهای بد.

  • . خزعبلات .

دیشب متین زود خوابید. بهتر بگم، خوابش می اومد و من خوابوندمش و بعد اومدم توی آشپزخونه و شام خوردم و بعد چون خوابم نمی اومد، تصمیم گرفتم رمان "همسایه ها" رو تموم کنم و حدود ساعت دو بامداد تمومش کردم. داستان زندگی خالد (که من چقدر این اسم رو دوست دارم) در دوره ملی شدن صنعت نفت در جنوب ایران و ماجراهای مرتبط با آشنایی او با حزب توده، فضایی دوست داشتنی برای من به جهت علاقمند شدن به مطالعه داستان بود. روایت احمد محمود به غایت واقعی و حقیقی از زندگی اون دوران هست و چون خود احمد محمود هم اهل جنوب بوده، کار روایت بسیار خوب از کار در اومده. توی این داستان خیلی دنبال سر و ته نباید بود، یک زندگی بی نهایت واقعی یک فرد عادی جامعه که به فعالیت های حزبی می افته و درگیر زندان میشه و روایت های زندان و جامعه اون دوران. روایت های قبل از آشنایی خالد با حزب، بسیار عریان و بسیار عینی ارائه شده و شاید از معدود کتابهایی باشه که انقدر اون دوره نوجوانی یک فرد رو اینگونه عیان و بی پروا توصیف کرده باشه. کتاب خوبی بود در همین حد، نه خیلی خوب و نه خیلی سطح پایین و این نظر شخص منه.

  • . خزعبلات .

شنبه 20 مهر 98 - جیپور

دیشب تا رفتیم بخوابیم، ساعت شد 3 بامداد. کلی وقت برای پست گذاشتن گذاشتم که موکول شد به فردا. صبح شانس آوردیم که من از خواب بیدار شدم. قرارمون ساعت 9:45 توی لابی بود که تازه ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم. سریع دوش گرفتیم و رفتیم برای صبحونه و مثل همیشه آقای رضوی تاخیر داشت. به سمت جیپ های Safari رفتیم و با جیپ به قلعه جودا و اکبر رفتیم. در مسیر از کنار هوامحل گذشتیم که دقیق نتونستم نگاهش کنم. بعد از فرود اومدن از قلعه جودا و اکبر که یه توپ خیلی بزرگ هم اونجا بود، به Jal Mahal رسیدیم که یک بنای زیبا بود که در آب غریق و محصور بود. در کنار محوطه اطراف Jal Mahal یه سری وسایل برای خودمون و سوغات اطرافیان خریداری کردیم. بعد از اون به سمت یک پاساژ با وسایل سنتی رفتیم که چیزی نخریدیم و بعد از اون به جایی رفتیم و یه ناهار حسابی و بسیار خوشمزه خوردیم. بادمجون سرخ شده اش که محشر بود. با دو تا پیرمرد پولدار تهرونی سر یه میز نشستیم (البته یکیشون از منم جوونتر بود). بعد از اون به سمت جنگل و دیدار طاووس ها و میمون ها رفتیم. لیدر محلی ما هم فردی بود به اسم شمشیرخان که 50 ساله بود و اصلا به قیافه اش نمی خورد.به معبد میمون پرست ها رسیدیم که جای عجیب و غریب و البته به غایت کثیفی بود و با فرد معروفی به اسم Monkeyman برخورد کردیم که شهرت جهانی داره.. از کنار روستای گاوپرست ها گذشتیم و رسیدیم به موزه آلبرت و بعد رسیدیم به بازار WTP که باز هم چیزی نخریدیم، از بس که همه چی گرونه، یا بهتر بگم که پول ملی ما بی نهایت بی ارزش شده. شام پیتزا هات خوردیم و هم کینگ برگر و بعد با توک توک به اتفاق خانم دکتر رفتیم به هتلمون. در مورد طاووس ها هم نکته جالبی بیان شد که چون مار می خورند بدنشون به این رنگ در میاد. 

  • . خزعبلات .

 بنزین بهانه بود

درد جای دیگر است

فقط کاش آنی منفجر نشود

که ما و آینده و همه چیز به باد فنا می رود

 

پ.ن: روزهایی که در آن هستیم در تاریخ آینده ایران، بحث ها خواهد داشت.

  • . خزعبلات .

صبح رفتم سر کار، البته بعد از یه استراحت خوب و مفصل. وسایل اتاقم رو جمع کردم و اومدم توی اتاق جدید. عصر هم دوباره به استراحت گذشت و شب به مهمونی. متین سخت مشغول درست کردن غذا و منم خرید و تمیز کردن خونه. چهل دقیقه ای میشه که مهمون ها رفتند ولی فکرم بدجوری درگیر حرکت دختر دخترعمومه که باید خیلی جدی در موردش تصمیم گیری بشه.

  • . خزعبلات .

بعد مدت های مدید و با لذت اومدم یه فوتبال ببینم، اونم تیم ملی خودمون که زدند آبروی خودشونو که بردند هیچ، اعصاب منم داغون کردند. همون جام جهانی هم که مراکش رو بردیم، به مفتضحانه ترین حد ممکن بردیم. واقعا کی میخواد این فوتبال کوفتیمون خوب بشه، پس باید به نشانه اعتراض ایستاد و ..... (همون تاپیک بالا به اختیار خواننده)

  • . خزعبلات .

تا الان با متین و پدر و مادرش بیدار بودم و دورهم مشغول حرف زدن بودیم که دیگه خواب بهم مستولی شد و اومدم که بخوابم. یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم، وقت گذروندن با پدر و مادر متین بوده، اونم با حضور همزمان هر دوی اونها. آدم یه آزادی بی حد و حصری رو در حضورشون حس میکنه، خصوصا پدر متین که اصلا هر کاری کنه، آدم نمیتونه ازش بدش بیاد، شاید به خاطر ذاتشه. قبل خواب به جفتشون گفتم کاش بیان سمنان و مهسا و عظیم هک بیان اینجا و شش نفره با هم زندگی کنیم و باقی عمر رو با هم بگذرونیم. حالم خیلی خوشه با وجود اینا. اومدنشون عجیب بود و چقدر خیر و برکت هم برای ما داشت و هم برای خودشون.

  • . خزعبلات .

امشب رفتیم پایین برای مذاکره در مورد مشاجرات گذشته. اول کبیر و همسر رفتند و بعد من و متین. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدند و حرف زدند و همه حرفا رو زدیم و اومدیم بالا. اصلا حوصله چنین مجالس و محیط هایی رو ندارم و همیشه سعی می کنم ازش دوری کنم و کاری نکنم که کار به اینجاها برسه. بعد اومدیم بالا و شام کله پاچه خوردیم و مثل روزهای گذشته که عصرها میخوابم، شب ها خواب ندارم و صبح ها به دریوزگی از خواب بیدار میشم. توی اداره که امروز یکساعت و نیم رفتم آرشیو و استراحت کردم. منتظر انتقال به واحد جدید هستم و دستم به کار نمیره. اوضاع دفتر متین و میترا رو هم سر و سامون بدیم و با قوت برم توی سمت جدیدم. امیدوارم متین هم در آزمون پیش رو موفق باشه.

  • . خزعبلات .

بامداد امروز حدود یکساعت پیش، پدر و مادر متین از سفر مشهد برگشتند و با قطار در سمنان پیاده شدند و ما هم رفتیم ایستگاه و اونها رو آوردیم خونه. شام خوردیم و من و پدر متین رفتیم برای خواب و متین و مادرش مشغول حرف زدن هستند. برای شام هم مرغ بریون گرفتم و متین هم پلو درست کرد. حس کار کردن ندارم. دلم میخواد یکی دو ماه کسی باهام کاری نداشت و با متین می رفتیم مسافرت دور ایران، خصوصا مشهد که بدجوری دلم هوای سفرشو داره.

 

  • . خزعبلات .

از پنج روز گذشته، چهار روزش رو خونه بودم. هم حال من و هم حال متین به خاطر مشاجره و اتفاقات گذشته با طبقه پایینی ها مساعد نیست. امروز تا دیروقت که خواب بودم و اداره نرفتم. والله هر چی بهم بگن حق دارن. متین هم که از صبح دانشگاه بود. عصر هم که رسید خوابید و منم همین جور سرگشته توی خونه میگشتم. شب عارف و دوستش علی اومدند خونمون و شام هم قورمه سبزی دستپخت من رو خوردیم و بعد اونا رو رسوندیم خونه.

  • . خزعبلات .

عصر دیروز و امروز در اوقات بیکاری، به تماشای فیلم "خانه ای روی آب" بهمن فرمان آرا نشستم. فیلم خیلی خوبی بود و خیلی زیرکانه حرفهاش رو لابلای دیالوگ ها می زد و یه جورایی اعتراضیه ای بود به شرایط زمان خودش. موسیقی احمد پژمان هم خیلی خوب روی فیلم نشسته بود و البته یه جاهایی از فیلم هم جلو می زد و خودش به تنهایی آدم رو با خودش می برد. بعد از تماشای فیلم، رفتم بیپ تونز و دو تا آلبوم احمد پژمان رو خریدم و بهش گوش بدم.

عصر متین رفت سنگسر و اولین جلسه زبان خودش رو با شاگردهای جدیدش برگزار کرد. امروز ظهر هم با دسپخت من و با نظارت متین، قورمه سبزی پختیم و چیز بدی از آب در نیومد. هم خورش و هم پلو رو خودم درست کردم. چند روز قبل هم با هم ماکارونی درست کرده بودیم که اونم بد نشده بود.

  • . خزعبلات .

پریشب مشاجره و دعوای بدی شد که کاش نمیشد. نوشتم برای اینکه یادم بمونه چطور توی آنی و کمتر از آنی، چطور یهو همه چی خراب میشه. فرداش که از سر کار اومدم، جفتمون داشتیم از خنده می ترکیدیم و با هم آشتی کردیم. 

  • . خزعبلات .

امروز رییس اومد و گفت از هفته بعد باید برم توی یه جای دیگه. توی همون معاونت و توی همون دفتر هستم، ولی یه رسته دیگه. راستش ناراحت شدم. جایی که هستم رو خیلی دوست دارم ولی با یاسر که حرف زدم، گفتیم الخیر فی ماوقع. تازه توی جایی که بودم جا افتاده بودم که این تغییر پیش اومد. هنوز گنگم و باورم نمیشه چنین اتفاقی داره می افته. تا چه شود.

  • . خزعبلات .

چند روز پیش داشتم مطلبی درباره محمود استادمحمد (یکی از بازیگران شهر قصه بیژن مفید) میخوندم که فهمیدم ایشون همسر آهو خردمند بودند و ترانه آهوی پر کرشمه مارتیک، شعرش مال استادمحمده و درباره خانم خردمند گفتند و مارتیک هم چقدر خوب اونو خونده. آدم شان نزول چیزها رو که می فهمه بهتر و بیشتر لذت میبره. ضمنا صدای مارتیک خیــــــــــــــــــــلی خوبه. میخوام برم توی نخ کارهاش. 

  • . خزعبلات .

فردا برای تحویل یکی از دستگاههایی که باتریش معیوب شده، دارم میرم تهران. در شرایطی که متین بکوب مشغول درس خوندنه، بهترین فرصت برای اضافه کار و انجام کارهای عقب مونده منه. امروز هم اصلا حس اداره رفتن نبود و تا ساعت 9:30 خوابیدم و بعد رفتم اداره. همه چی خوبه خدا رو شکر. ناهار هم عدسی داشتیم و با سنگک و پیاز و خیارشور زدیم به بدن. دیروز فایل تصویری درس مدار دانشگاه تهران که دکتر جلیل راشد محصل درس میداد رو دیدم. محو درس دادنش شدم. حالا ما رو بگو کی به ما مدار درس داد، یه اسکل بیمار بی سواد. واقعا آدم یا درس نخونه یا میخونه یه دانشگاه درست درس بخونه.

  • . خزعبلات .

برای کار متین و میترا، یکی از ساختمون های بابای طاهر رو اجاره کردیم. کارهای سرامیک و رنگ آمیزیش انجام شد و امروز هم یکی اومده بود برای تمیزی و لکه برداری کل دفتر. حدود ساعت 20:30 کارش تموم شد و دفتر آماده شده برای چیدن وسایل و شروع کار. دیروز هم مودم و اینترنت برای دفتر گرفتم. انشاالله بچه ها موفق باشند و کسب و کار خوبی شروع کنند.

  • . خزعبلات .

امروز کشیک بودم. صبح به سختی (البته نه مثل قدیما) از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و کلوچه و شربت لیمو خوردم و با ماشین رفتم اداره. هماهنگی ها رو برای کارها انجام دادم و با راننده رفتیم به طرف گرمسار و تموم کارم هم عکاسی بود از یه سری تجهیزات. کارها خوب انجام شد و ساعت 14 خونه بودم. ناهار رو با متین خوردم که سبزی پلو و تن ماهی داشتیم. متین مشغول درس و منم مشغول کارهای خودم هستم. توی ماشین آلبوم در خیال شجریان رو گوش دادیم و عجیب اینکه دیروز هم یاسر توی اتاقش، در خیال رو پخش کرده بود.
دیشب شام خونه علی و سعیده بودیم و قورمه سبزی داشتند و قورمه سبزی حقی بود. تا دیروقت خونشون بودیم. 

  • . خزعبلات .

عارف، یه داداش داره بزرگتر از خودش به نام علی. دیشب یه آهنگی از مظهر خالقی گذاشته بود که آهنگش همون آهنگ مسافر مژگان شجریان بود که یه مدت مدید من ومتین توی نخش بودیم و آهنگش برای حسن یوسف زمانی هست. از این علی آقا یه چیز دیگه هم دستگیرم شد که آدرس خونه نصرت رحمانی توی رشت بود.

  • . خزعبلات .

یه ساعت پیش، بعد ده روز رسیدیم خونه. تا رسیدیم سری به بابا و مامان زدیم. علی هم اومد پایین و دیدیمش. بعد اومدیم بالا و چمدون ها رو باز کردیم و سوغاتی های خودمون رو گرفتیم و بردیم جاهای مخصوص خودشون قرار دادیم. استیکرها روی یخچال و مجسمه ها هم روی میز یادگار سفرها. الان هم دارم عکس ها رو از دوربین میریزم توی لپ تاپ. خسته ام...

  • . خزعبلات .

ساعت پنج و ده دقیقه صبح پنجشنبه رسیدیم به فرودگاه امام و ساعت ۶ صبح به طرف رشت حرکت کردیم. رودبار خیلی شلوغ بود و ساعت ۱۱.۳۰ رسیدیم رشت. تمام دیروز به خواب گذشت. شام نخوردم و خوابیدم از بس حالم بد بود. امروز ناهار هم پلوکباب داشتیم، پلوکباب ترنگ طلایی و بعدش درجا خوابیدیم. این چند روزی هم که نبودیم بابا و مامان هم مریض شده بودند و داستانی شده بود. از پس فردا میریم برای شروع زندگی و فعالیت دوباره.

  • . خزعبلات .

من موندم چرا توی هر دو تا هتل دهلی و هتل جیپور، موسیقی Kenny G پخش میشه. انگار موسیقی دیگه ای توی دنیا وجود نداره، ولی من عاشق ساکسیفون این بشرم.

الان در لابی هتل جیپور هستیم و منتظر تور برای رفتن به آگرا. وقت نمیشه ماجراهای سفر رو بنویسم، ولی توی دفتری یادداشت کردم تا بعدا بنویسم. 

تیپ سفر رفتن من و متین هم از این سفر عوض شده و دیگه درگیر عکس و این مکان و اون مکان دیدن نیستیم. فقط لذت دیدن و جذب هر چیزی و سپردن به ذهن و تفکر.

تصمیم گرفتم در مورد هند و آیین هاش و کتابهای مرتبط باهاش بخونم خصوصا سه کتاب مقدس هندوها و کتاب ابوریحان بیرونی به نام تحقیق ماللهند و کتابهای داریوش شایگان. حتی علاقمند شدم بزنم توی کار فیلم هندی. متین که مطمئنم کلاهشو بندازی اینجا، دیگه برنگرده.

  • . خزعبلات .

در حال خارج شدن از دهلی هستیم به سمت جیپور که این متن رو در موبایلم تایپ میکنم تا در اولین فرصتی که پیش اومد، بذارمش توی وبلاگ.
چهارشنبه ساعت ۱۲.۳۰ متین اومد اداره و با هم عرق نعناهایی که همکلاس سابق مهسا میخواست رو خریدیم و اومدیم خونه. ناهار خوردیم و دوش گرفتیم و با چمدون ها از خونه زدیم بیرون. باک بنزین رو پر کردیم و پرنده ها رو به عارف سپردیم و به طرف فرودگاه حرکت کردیم. خدا رو شکر تموم کارهای عقب مونده اداره رو رسیدم و حتی به رضا گفتم که بعد انشاالله بعد از اومدن از هند میریم به رشت و یاسر هم شد جانشین کشیک من.
تهران شلوغ بود و تا برسیم فرودگاه ساعت شده بود یه ربع به شش عصر. هزینه پارکینگ مسقف هم شبی بالای پنجاه تومن. همه چی ۴ برابر و دستمزد کمتر از ۱.۵ برابر. بگذریم...
خیلی سریع چک این شدیم و رمز چمدون هم که یامون رفته بود اتفافی پیدا شد.بعد هم رفتیم و سوار هواپیما شدیم. از بابا و مامان و علی و مامان متین خداحافظی کردیم و پرواز با یک ربع تاخیر شروع شد. پرواز ماهان بود و خیلی هم خوب بود. ساعت ۱۱ شب به وقت ایران (ساعت ۱ بامداد به وقت دهلی) به فرودگاه بین المللی ایندیرا گاندی دهلی رسیدم. فرآیند ورود و چک پاسپورت و ویزا خیلی طولانی شد. بعد از اتمام کارها با ترنسفر به هتلمون رسیدم که دقیقه ۹۰ از ایران تغییر کرده بود و شده بود LA Hotel. خود هتل تمیز و خوب ولی صبحانه اش بسیار محدود بود. حدود ساعت پنج صبح خوابیدیم و ساعت ده و نیم باید توی لابی می بودیم. سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. رفتیم برای صبحونه و بعد هم آقای رضوی با دو ساعت تاخیر اومد. بازدید از یه معبد هندو به اسم Laxmi Narayan BirlaMandir و یه معبد سیک ها به اسم Gurudwara Bangla Sahib داشتیم و شب رفتیم به Akshardahm که یه جای فوق العاده بود. هم نوساز و مدرن و هم استفاده از المان های سنتی. باغ زیبا، نمایش ها با عروسک های سخنگو و حرکت با قایق و مشاهده پیشرفت ها و تاریخچه هند و آخر از همه نمایش آب و آتش در آب نمای موزیکال با تصاویری که روی دیوار انداخته بودند. بعد رسیدیم خونه و فسنجون خوردیم. یه جا توقف داشتیم و نون خریدم و همون رو با فسنجون زدیم.

  • . خزعبلات .

امروز اداره بودم و به کارهای عقب مونده اداره رسیدم. درگیری با پایین همچنان ادامه داره. از دیشب کتاب "همسایه ها" اثر "احمد محمود" رو شروع کردم. ماشاالله سرعت خوندم رفته بالا. در مورد هند باز هم مطالعه کردم. انشاالله هفته بعد این موقع در فرودگاه دهلی هستیم. متین هم مشغول خوندن هست به صورت جدی برای آزمون آخر آبان. تا ببینیم چی پیش میاد.

  • . خزعبلات .

بالاخره بامداد هفتم مهر ساعت 1:45، کلیدر رو تموم کردم. عالی بود و دلم برای تموم شخصیت هاش تنگ میشه که ماهها باهاشون زندگی کردم و مهم تر از همه خان عمو که خود زوربای یونانی بود. باید یه سر سمت سبزوار و شمال خراسان برم.

تقریبا همه روزهای مهر رو ماموریت بودم و آشنایی با یه موجود عجیب به اسم مصطفی که کار تحویل پروژه به من رو انجام میده. آروم، صبور، دقیق، مودب و مهم تر از همه کتابخون و سر به تن بیارز. حرفمون از شعر شروع شد. براش شعر خوندم و او هم کم کم خودش رو رو کرد. حرف بادبادک باز کردم و در جا گفت : "حسن" و حس من تونجا دیدنی بود. بعد در مورد حسن کتاب بادبادک باز حرف زدیم. دیروز که بهش گفتم کلیدر رو تموم کردم و گفتم که میخواهم "همسایه ها"ی احمد محمود رو شروع کنم، گفت "خالد" و گفتم مگه خوندی و گفت آره. حرف کلیدر که شد از قیام افسران خراسان و وقایع آذربایجان و جنبش های کارگری که حرف زدم و کشید به کمونیسم، دیدم ادامه بحث رو پی گرفت. حرف کمونیسم زدیم، حرف مسکوب شد و وقایع مجارستان که مسکوب از حزب توده برید و کلی حرف دیگه. دلم میخواد فرصت بشه و بیاد سمنان و یه شب دعوتش کنم خونه و حرف بزنیم. موجود جالبیه. به قول متین از اون آدمیه که از میان ریگها، الماس در اومده.

هفته گذشته حرف و حدیثی هم با طبقه پایین پیش اومد که هنوز کش داره و امیدوارم تموم شه که هم من و هم متین و مطمئنا خودشون رو بدجوری فرسوده کرده.

  • . خزعبلات .

کار متین و میترا شروع شده و شدیدا درگیر هستند. دیروز بعد از رسیدن از اداره به اتفاق متین به یه آژانس مسافرتی توی شهر رفتیم و برای تور هند ثبت نام کردیم. انشاالله 17 مهرماه راهی هند هستیم. امشب در مورد محل هتل ها و جاهای دیدنی و توصیه های مسافران دیگه و خیلی چیزای دیگه مطالعه کردم. انشاالله سفر خوبی باشه.
متین شب ها قبل از خواب مشغول مطالعه کتاب "گاه ناچیزی مرگ" نوشته محمدحسن علوان با ترجمه امیرحسین اللهیاری و چاپ انتشارات معظم مولی هست و حال خوشی داره و منم قبل از خواب مشغول کلیدر و ماجرای گل محمدها. اگه بشه امشب جلد 6 رو تموم کنم.
 

  • . خزعبلات .

دلم میخواد یکی وقت بذاره، عمرشو بذاره و کلمه ای رو پیدا کنه یا کلمه ای اختراع کنه که چگال باشه، به این مفهوم که با بیشترین بازدهی، مقصود دل و خصوصا چیزهایی که به زبون نمیاد رو بیان کنه. زمان! امان از زمان که هر چی آتیش هست از گور همین زمان بلند میشه. انگار همه چیز با یه نخ نامرئی بسته به زمان هستند و زمان اونها رو به هر جا که بخواد میبره. نمیگم نامرد ولی یه طورایی نامرد هم هست. میره و میره و یهو بعد یه مدت پیداش میشه و میشه خوره روح آدم، خیلی وقتا هم میشه آرامش روح آدم، اما اکثر همون خوره هست که گفتم. هر چی به سنمون اضافه میشه یعنی زمان بهمون میگذره، اون نخ های نامریی که ما رو به دنیا و مافیها وصل میکنه بیشتر و بیشتر میشه و هر باری، گاه و بی گاه، یکی از اون نخ ها که دست زمان هست، آدم رو به سویی می کشه و امان از اینکه از نوع خوره طورش باشه، روح و روان آدم رو میخراشه و شیره جون آدم رو میمکه. اونی که راهش رو پیدا کنه که چه جور با زمان مدارا کنه و یا باهاش سرشاخ نشه، کلاهش رو باید بندازه بالا، کاش چنین شویم، چنین باد!

  • . خزعبلات .

جلد چهارم هم تموم شد و مشتاقانه منتظرم تا مجلد پنجم رو هم پی بگیرم. خیلی رمان خوبی از کار دراومده، خصوصا که داره سیاسی میشه و با حزب توده پیوند خورده. فضای ایده آل ذهنی من: زندگی روستایی و ایلیاتی، سالهای دهه بیست و جنبش های سیاسی آزادیخواهانه چپ. دولت آبادی خوب روایت کرده و خوب فضاسازی هاش به دل نشسته. 

نکته جالب این بود که تازه می فهمم چرا خودش از میون این همه شخصیت داستان، شیفته خان عمو هست. خان عمو به حق منو یاد زوربای یونانی میندازه. برای خودش مشرب و فلسفه خاصی برای زندگی داره.

فردا متین داره میره تهران و منم مشغول با کارهای اداره و خوندن کلیدر. امروز سهام ها رو فروختم تا هزینه سفر هند جور بشه.

  • . خزعبلات .