خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

امشب بعد مدتها و در فشردگی بسیار زیاد بازدید از رشت که پدر و مادر من هم همراه ما هستند، فرصت زیارت و شرفیابی و پای بوسی مزار جناب استاد محند خواجوی نصیبم شد. بگذریم که عکس مزار ایشون توی موبایلم ثبت نشد، اما به وصل دیدار ایشون نائل شدم. با پدر متین حرف زدم در این مورد و کلی موضوع کاری در زمینه مرحوم خواجوی باز شد. خدا توفیق دهد برای ادامه این مسیر و درک توفیقات. انشاءالله.

  • . خزعبلات .

که برسه،اول لیزر میخرم، بعد غم نامه ی فریدون رو پیشخرید میکنم.

بعد گوشیو که جمال فلج زد و شکوند تعمیر میکنم.

اول از همه قال مهمونی رو میکنم

بعد میریم رشت

انزلی

منطقه آزاد

خودمو از خرید خفه میکنم

ولی قبلش باید پول واشر سرسیلندر ماشین رو تسویه کنیم و ۳۵۰ پول بیمه عمر من و قسط فلان

گوه بیاد به زندگی

ما واقعا چه غلطی میکنیم که رویا همیشه سه سال نوری ازمون جلوتره؟

این وسط سرطان نگیریم صلوات

  • . خزعبلات .

رو شروع کردم

گوه به ان  قلاب   شد

دلم تیر کشید

راستی با اومدن خون، مهشیدمون پرید

اولین باری بود که از دیدن خون پریودم ضجه میزدم و به پهنای صورت اشک میریختم

بچه چه غلطیه آخه

وحید گلاب و عسل آورد، لرز کردم و بیهوش افتادم

  • . خزعبلات .

تموم کنم‌.چند روزی میشه سر ازش برنداشتم‌.بعد منتفی شدن بچه انگار به معرفت رسیده باشم.انگار دوباره یادم اومده باشه چی دوستدارم، کمتر مهمون داریم و کمتر مهمونی میریم‌.تو مهمونی دوتا مونده به آخر دختری زو دیدم که وبلاگ ما رو دنبال میکنه و با وجود اینکه من زیاد با غریبه ها حال نمیکنم خیلی ازش خوشم اومد.عین آب صاف بود و همش لبش رو غنچه میکرد میخندید ولی باید اعتراف کنم از موضع بالا باهاش برخورد کردم.یعنی به گمان خودم با همه از موضع گارد بسته مواجع میشم ،مگر اینکه خودشون متوجه نشن.شاید هم خیال مسیکنم از بالا برخورد کرده م‌.

اینا بع کنار ترم تابستون چه کوفتی بود دانشگاه گذاشت تو دامن ما؟

وحید خوابه و من از بس کتاب و مرور کردم جریده ، اسامی سخت هستند و برخلاف همیشه که اول چندتا نقد میخونم و بعد میرم شسراغ اثر، یه کله پریدم تو کتاب.

تز رو شروع کردم.جریان سیال این یارو بولگاکف با رضا قاسمی شبیهه و شبیه نیست‌.

زیادی مبتنی بر اعداد و تاریخ و .. است.نمیشه اسمش رو گذاشت جریان سیال ذههن.صرفا فلش بکه.ولی قاسمی چیز دیگری ست.خوشحالم انتخابش کردم

  • . خزعبلات .

اینی که اینجا مینویسم بعدها به ضررم بشه شاید

امشب بی بی چک کردم و وقتی ادرارم داشت از کانال ترنسل بالا میرفت با تمام نیرو آرزو کردم بچه ای در کار نباشه

شاید چند روز دیگه تو موعد قانونیش بارداریم حتمی شه ولی اورژانس بارداری خوردم و نشستم تو سکوت عمیقا از دلم شنیدم که دنیا جای خوبی برای تناسل نیست

حالم افتضاحه

با اشتیاقی کشنده اقدام کردم و با جنونی عمیق قرص خوردم که بمیره

اسمش رو مهشید گذاشتیم ولی به نظرم گوه ترین اسم دنیاست

وحید نمیخواد، خوشحال شد که جواب منفیه.

من گنگم.

اینو نوشتم که بدونم شهوت آنی برای بدست آوردن خیلی چیزا به یک عمر پشیمونی تبدیل میشه

  • . خزعبلات .

دیشب یه مهمونی خیلی خوب خونه محمود و شراره. عارف و کیمیا هم اومده بودن از آمریکا. اما امان از شام که به قول عادل فردوسی پور چه کرده بود شراره. عارف رو کسی نمی تونست جمع کنه از بس اونجا کباب پیدا نمیشه. محمود برام یه نسخه از مجله "بخارا" رو به عنوان هدیه گرفته بود که جشن نامه "رهنورد زریاب" بود و عکس ایشون هم روی جلد. کتاب های قدیمی خودم که شامل معادلات دیفرانسیل نیکوکار و بررسی سیستم قدرت استیونسون بود رو خونه محمود پیدا کردم و آوردم خونه. موقع خداحافظی گوشیمو که چک کردم دیدم خبر فوت بابای پویا اومده. همسایه قدیمی ما توی خونه سابق. پویا هم از کانادا خودشو رسونده بود و فردا تشییع جنازست. خیلی دلم میخواد به حق همسایگی خودمو برسونم اونجا.
اما امروز تنهایی رفتم پست و دستگاه نصب شده توی پست رو ست کردم و برگشتم شرکت. ساعت 11.30 هم آزمون داشتیم توی مهداد و خیلی خوب و زود برگشتیم شرکت. الان که نگاه کردم دیدم به حول و قوه الهی نمره کامل گرفتم. ضمنا امروز 6 تا گواهی دوره آخر سال 95 رو هم گرفتم. راستی که چقدر زمان زود میگذره. عصر نیم ساعتی چرت زدم و متین رو بردم استخر و خودم رفتم اضافه کاری تا ساعت 8 شب. برگشتنی با عظیمی اومدم و رسوندمش اسکان و خودم سر خر رو کج کردم سمت خونه. بخاطر حساسیت مدیر مجبورم یه مدتی بیشتر اضافه کار بمونم. راستی امروز گزارش نهایی آنالیز کیفیت توان پست نمونه برداری شده رو هم ارسال کردم به مسئول بالادست. الان هم روی تخت دراز کشیدم و لپ تاپ روی پا و باید نرم افزاری رو تست کنم و بعد بخوابم. اما سرحال از انرژی شدم. متین هم چند روزیه که درگیر سلینجر شد و هر روز که میام ماجراهای اون کتاب رو برام تعریف میکنه. دیشب قبل از خواب کتاب "دور از خانه" نادر ابراهیمی رو هم خوندم. درسته برای بچه ها نوشته شده، ولی فقط یه روح بسیار بزرگ میتونه چنین اثری رو خلق کنه. جلد کتاب رو برای یادگار میذارم.
  • . خزعبلات .


همین الان کتاب "با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ" نادر ابراهیمی رو تموم کردم. دو ساعته تمومش کردم. سه شب حین کار روی کار اداره، پلیر رو باز کردم و مثل همیشه یه چیزی گذاشتم که بخونه. اصلا نمیتونم بدون سر و صدا کار کنم. مستندی در مورد نادر ابراهیمی رو اتفاقی باز کردم. کلی چیز از زندگی نادر ابراهیمی دستگیرم شد که قبلا نمی دونستم و پر جاذبه ترینش، سفر او به اتفاق ابراهیم حاتمی کیا و کمال تبریزی و علی کلیج به جبهه بود. کتاب رو همون شب دانلود کردم و امشب خوندمش. من مطمئنم که نادر ابراهیمی در اعلی علیین جای داره بی شک. شاید مهم ترین کلمه ای که میشه در مورد این مرد گفت، اینه که یک انسان شریف به معنای واقعی بوده و اینو از جای جای زندگی و کتاب ها و آثارش میشه دید. روحش شاد.
  • . خزعبلات .

تازه فهمیدم که تا حالا گوشیم رو تنظیمات فورجی نبوده، سرعت شده خدا

گزینه ی بعد اینکه منتظر بچه ایم

فک کنم باردارم

شدیدا وسواسم عود کرده جوری که از بس زمان صرف نظافت میکنم همیشه خونه کثیفه

خواب عجیبی تو چشمامه

استخر میرم و هفته ای بالغ بر ۵ ساعت شنا میکنم

تهوع صبح دارم و سرگیجه ی دائمی

بی بی چک واسه ۲۱ تیر دارم

چرا ۲۱ تیر نمیاد؟

  • . خزعبلات .
دیشب طاهر و میترا اومدن خونمون. درسته حدود یه ساعت و خورده ای از زمان موعود دیرتر اومدن، ولی شب به یاد موندنی ای شد. باربد رو خواب کردن و تنها اومده بودن. از هر دری حرف زدیم تا اینکه رسیدیم به حرف زندگی خودمون. متین یه چیزی می گفت، بعد می دیدی همون ماجرا رو میترا تعریف میکنه. بعد من یه چیزی می گفتم که طاهر یه ماجرایی شبیه اون می گفت. از بس خندیدم از دست طاهر که حد نداشت. با اینکه عصر از سفر شمال اومده بودیم و صبح باید می رفتم سر کار، ولی دلم نمی اومد از خونمون برن. اونا هم مطمئنم بهشون خوش گذشته بود که تا اون موقع نشستن پیش ما. شب خوبی بود و به یادگار نوشتم تا بماند تا بعدها به یادش بیفتیم و ...
  • . خزعبلات .

امروز سومین سالگرد عزیز کبراست. خدا رحمتش کنه که خیلی وقته سر مزارش نرفتم. دلم براش تنگ شد. چقدر منو دوست داشت و چقدر دلش میخواست همسرمو ببینه. از وقتی با متین آشنا شدم که دو ماه بعد مرگش بود، دیگه وقت نشد بهش فکر کنم و برم پیشش. روحش شاد. خیلی خوب بود این بشر.

  • . خزعبلات .

جمعه حدود ساعت 17:30 از رشت رسیدیم سمنان. با عارف اومدیم و برای اولین بار توی مسیر صبحونه خوردیم. ناهار هم جوجه طلایی نزدیک پاکدشت بودیم که واقعا طعمش عالیه. امروز رفتم سر کار و کار ریخت روی سرم. حجم بالای نامه های نخونده و ساعت 14 هم رفتن به پست برای دیدن تنظیمات AVR. تا ساعت 19:15 با یاسر پست بودم. حدود ساعت 19 بود که به یاسر گفتم آلبوم "سفر به دیگر سو" شهرام ناظری رو گوش بده که مهندس مقدم گفت عاشق اون آلبومه و خصوصا از عود اون آلبوم تعریف کرد. آقا من چنان ذوقی کرده بودم که نگو. مقدم گفت خیلی تار رو دوست داره و دلش میخواد یاد بگیره. ازش خوشم اومد. انسان خیلی خوبیه و هر جا مشکل داشتیم با کمال آرامش به ما جواب میداد. ازش دعوت کردم بیاد خونمون یه بار. همین چیزهای ساده میتونه عامل رفاقت با آدم های خوب و خاص بشه. الان هم توی اتاق مطالعه نشستم و باید تا فردا کار کیفیت توان رو تحویل بدم. اصلا حوصله ندارم و بدجوری خسته هستم، خصوصا که والیبال ایران از صربستان باخت.
افطاری پایین بودیم و خیلی خوردم و الان شکم درد هستم. ماه رمضون هم که آدم نمی فهمه چی میشه. بعد افطار رو که اصلا نمیشه روش حساب کرد. صبح با علی رفتم شرکت و علی می گفت اگه ماه رمضون امسال 30 روزه باشه، او روز آخر رو روزه نمیگیره. همیشه ماه رمضون همینه. کلا اعصاب نداره.
  • . خزعبلات .

دو ساعت پیش وقت شد بریم توی شهر رشت و دوری بزنیم. رفتیم طرف شهرداری. یه سری کتاب خریدیم جلوی کتابخانه ملی رشت. یارو چه کتابهایی داشت. حالا اگه شد اسمشون رو می نویسم. آب طالبی و بستنی زدیم و از هوا لذت بردیم و اومدیم خونه. ما میاییم رشت، انگار یه زندگی دیگه رو شروع می کنیم. رفتم جلوی "موسسه چاپ زربافی" و مثل ابتهاج که یه عکس معروف اونجا گرفته، منم عکسی گرفتم و گذاشتم توی اینستا برای یادگار. اصلا هر چی توی وبلاگ و هر شبکه اجتماعی دیگه میذارم، برای یادگاره که بعدا اون روزگارها رو مرور کنم. اصلا من زندگی میکنم که گذشته بسازم. توی مسیر برگشت، رفتیم نزدیک خونه خاله متین و خانقاهی که مزار "محمد خواجوی" هست رو برای اولین بار دیدم. از کنار اونجا رد شدیم، روحم زنده شد و سر حال شدم و تموم وجودم شادی. دست خودم نیست. نمی دونم چی توی منه که مهر این آدما توی دلمه. از کنار چله خونه هم رد شدیم و سلامی به دکتر حشمت هم عرض کردیم. روح همه انسانهای بزرگ شاد.

  • . خزعبلات .
 به قول علی بزرگمهر ما همچنان در رشت هستیم و مشغول روزه داری و بعد از روزه داری افطاری خفن. تازه توی این مواقع می فهمم چقدر بیکاری و سرگردونی بده. دقیقا می فهمم متین چرا توی سمنان حالش بد میشه و از اونجایی که همه چی یه چاره ای داره، باید براش چاره ای اندیشید و چاره اش هم فقط یه چیزه: عدم بیکاری و ایمان به اینکه نباید آدم بذاره لحظه ای بیکار و معطل بمونه. البته این چاره ممکنه به منابع مالیه هم نیاز داشته باشه که انشاالله با اولین حقوق درست و حسابی شرکت، فتح بابی بشه تا ثومبار بیکار نمونه. 
پ.ن:
الان که ماه رمضونه، ولی رشت مرده برای لش کردن و خوردن و خوابیدن و تفریح و درک تجربه ای هر چند کوچک از بهشت
  • . خزعبلات .

امروز داشتم مستندی از یکی از آخرین بازمانده های نقاشی قهوه خانه یعنی محمد فراهانی رو می دیدم. برام جالب شد. "فراهان" چه نقش عجیبی توی موسیقی و نقاشی سنتی این مملکت داشته. خانواده آقا علی اکبر فراهانی که موسیقی رو حفط کردند و این محمد فراهانی هم به نوعی آخرین بازمانده نسل طلایی نقاشان قهوه خانه ایران بود. روحش شاد. با همین چیزا زنده ام و میلم به همین چیزاست.

  • . خزعبلات .

من کلا تا یه جایی با هر کسی راه میام، از اون به بعد ازش متنفر میشم و نه دیگه باش حرف میزنم و نه دلم میخواد ببینمش. امشب یه آدم دیگه به اون مجموعه من اضافه شدم. پیشترها متوجه شده بودم موجود نرمالی نیستریال، ولی امشب خودش شک من رو به یقین تبدیل کرد. واقعا حالم رو خراب کرده. یادمه یه بار گیر داده بود چرا متین بهش محل نذاشته و از این حرفا که من پاپی نشدم و گفتم خوب میشه و از روی حماقت این حرف رو زده. اما امشب فهمیدم که از روی نفهمی و نادونی و عدم تربیت خانوادگی زده. مرتیکه احمق نفهم نادون گه.

  • . خزعبلات .
دیشب یهویی بابای متین حرف هندسه فراکتال ها رو پیش کشید و بحث رسید به مثلث سرپینسکی. منم که قبلا روی این زمینه ها کار کرده بودم یه برنامه توی متلب نوشتم و برنامه رو اجرا کردم. تا نتیجه رو دید، چنان تعجب کرد که حد نداشت. خیلی ذوق کرده بود. منم درگیر کرد و به یه سری چیزای جدید فکر کردم.
امروز رشت هوا عالی بود، حتی عالی تر از دیروز. روزه هم این چند روز بدجوری بهم ساخته. دیشب رفتیم خونه خاله متین و چقدر خندیدیم. من سیبیل هیتلری گذاشته بودم و "سرو چمان" رو خوندم و دایی متین هم اومد و تا سحر بیدار بودیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم.
ضمنا خدا رو شکر متین با من بهتر شد و کدورت کمی تا قسمتی مرتفع شده. الان هم مشغول تماشای والیبال ایران و ایتالیا هستم و متین هم خیاطی میکنه.
رشت که میام به دلیل وفور کتاب توی خونه پدرخانوم، کتابهای مختلف رو ورقی میزنم. امروز فهمیدم "جام مارلیک" توی رودبار پیدا شده و کتاب "مشتاقی و مهجوری" رو مطالعه کردم.
دم پدر خانوم گرم که رفت و برای افطاری سبزی خرید. واقعا رشت بهشته. بهشت وعده داده شده الهی همین جاست. شک ندارم.
  • . خزعبلات .
 دیروز ساعت 19 عصر به اتفاق عارف حرکت کردیم رشت. قراره تا جمعه هفته آینده بمونیم. روز سه شنبه دل رو به دریا زدم و به رییسم گفتم سه روز مرخصی میخوام که موافقت کرد. همه چی خوبه و الان جلوی تلویزیون نشستیم و همه گشنه و منتظر افطار. پدر متین از فرط گرسنگی خوابش نمیبره و کنارم نشسته و داره شبکه مستند تماشا میکنه. 
دیروز امیر رفت و نامه اداره امور مالیاتی منو گرفت و چند دیقه پیش به کمک همون نامه و اطلاعاتش، ثبت نام برای دریافت کد اقتصادی رو انجام دادم. الان که اومدیم رشت، حالم خیلی خوبه و امیدوارم بتونم به کارهای مونده خودم برسم و یه جذب انرژی خوب بکنم برای روزهای پیش رو.
رشت بهشته به خدا. این شهر عالیه. مطمئنم که یه روزی میام رشت و از خدا هم میخوام که این اطمینان به حقیقت بپیونده. روزی هم که مردم، منو ببرن سلیمان داراب و پیش میرزاکوچک و شیون و پدربزرگ مرتضی کیوان دفنم کنن و بریم به سرای باقی.
  • . خزعبلات .

شما میشنوید بیزی.

یه چیزی بگم، دوستان تا وقتی حالت خوشه سراغ ازت میگیرند، افتادی در ورطه ، رفتی که رفتی.

آخرین بار عید بود فک کنم خبری ازمون گرفتند.خب طبیعیه.

من درصدد خرید میلو هستم.پرشین سوپرفلت اسموکی.مامان فداش

  • . خزعبلات .

یه وقتایی آرزوم بود توی دانشگاه درس بدم. سال 88 بود که به کمک یاسر توی یه دانشگاه درس برداشتم. اتفاقا متین الان داره توی همون دانشگاه درس میده. با قبول شدنم توی شغل جدید، دیگه وقت نمیکنم به دانشگاه برسم. خیلی از روزها به دلیل ماموریت های طولانی و مشغله های دیگه کاری، کلاس هامو کنسل میکنم. الان جوری شده که خداخدا میکنم تدریسم توی دانشگاه تموم شه و ببوسمش و بذارمش کنار. فقط دو هفته دیگه مونده و دلم میخواد این دو هفته هم مثل برق و باد بگذره و استرس کنسل شدن کلاس هام تموم شه که دیگه از آموزش زنگ نزنن که آقا چرا کلاست کنسل شد و حرفایی از این دست.
الان متین داره با داییش حرف میزنه. همین نیم ساعت قبل متین گفت پاشیم بریم تهران که دیدیم فردا جفتمون دانشگاه داریم و البته اوضاع مالیه خیلی خرابه. دو ماهه که اومدم کار جدید، یه قرون حقوق هم نریختن برامون و با امدادهای غیبی (کمک های مارشال) و سود بانک هامون سر میکنیم. دو ماهه که قسط هام عقب افتاده و آرامش ندارم. توی این میون حل شدن کار متین توی دانشگاه که دیروز قطعی شد، مهم ترین خبر و خوشحال کننده ترین خبر بود. سه شب پیش متین با استرس شدید و با گریه خوابید و خدا رو شکر که این قضیه زیاد کش پیدا نکرد.
امروز شانس آوردم و ارائه ای که قرار بود در باب "کیفیت توان" بدم رو کنسل کردم. دیشب تا صبح با استرس خوابیدم و خدا رو شکر که این قضیه هم ختم به خیر شد.
دیروز وسایل میزم رو تحویل گرفتم و امروز یاسر مابقی چیزا که زیرپایی و تقویم رومیزی بود رو هم برام گرفت. همین الان دلم هوس کاشان رو کرد و یاد سفر سال 87 افتادم که با بچه ها رفتیم اصفهان و کاشان و یزد. خدایی اگه وحید نبود و ماشین نمیاورد، کلی از این خوشی ها و خاطره ها رو نداشتیم.
5 خرداد، پشنگ کامکار کنسرت داره و قراره آلبوم "بارانه" رو پس از سالهای سال اجرا کنه. خیلی مشتاقم بریم، اما عدم قطعیت شغلم، فرصت هر جور برنامه ریزی دقیق رو ازم گرفته. امیدوارم بتونم برم.
  • . خزعبلات .

بدجور داره فشار میاره‌.عمیقا دلم بچه میخواد وحید این اواخر خیلی شل شده.اون گارد عصبی باز شده و گاهی اسم پیشنهاد میده و درباره ی دخترش و یا چهره ش باهام حرف میزنه‌.

من هم میرم تو دیجی کالا دنبال خرت و پرت میگردم و تو ذهنم یه پارک کودک بزرگ وسط هال میسازم.

وحید لیاقت بابا بودن داره ولی من سگ اخلاقم‌.زود پشیمون و دلزده میشم.تنوع طلب بیش از اندازه ام.

دوساله خونه رو کاملا پر کردم و به وضوح نیاز داریم بریم جای بزرگتر.علی رغم استخدام وحید و مشکلات خروج از کشور کچلش کردم بریم سئول و فعلا تا هند کوتلاه اومدم.به ندرت از کسی خوشم میاد و به ندرت یه فعالیت میتونه درازمدت برام لذت بخش باشه.خب

با این اوصاف من مادر شدن رو ..

شاید ببوسم و بذارم کنار

  • . خزعبلات .

تا اینستای بهمن کلباسی هم رفت.

او هم واسم نوشت تند تند نوشتم.


  • . خزعبلات .

بیشتر احساسات ما تحت تاثیر آنهاست.مثل احساس حماقت بار رای دادن.عاشق شدن.مادر شدن و ...


یک آدم عاقل که من باشم، میرود بیست متر عقب تر، وایمیستد به معرکه و مهلکه هورمونهایش نگاه میکند.


بعد میبیند جهلانگیری با میرسلیم فرقی ندارد، خیلی هم عاشق وحید نیست و عمیقا از فرزند بیزار است.

  • . خزعبلات .
حالم عجیب غریب خرابه. توی مدت ازدواجم با متین، شاید 2-3 بار حالم اینقدر بد بوده. اومدم پای لپ تاپ و سرگرم کردم خودمو. چند روزیه که به فیسبوک زیاد سر میزنم. به دو دلیل: اول صحبت با استاد محسن افتاده در مورد پیدا کردن آلبوم امین الله حسین که انگار پیدا بشو نیست و دوم آشنایی با افشین مهرآسا که توی کنسرت 1998 گروه دستان توی سانفرانسیسکو نوازنده دف بوده و همیشه تصویر ایشون رو با شروین مهاجر اشتباه می گرفتم که با دیدن پوستر رسمی اون کنسرت با این ذهنیت باطل از بین رفت. ایشون هم گفتند که اون کنسرت و اصلا اون تور ضبط نشده و دست من از هر دو موضوع خالی موند. بعد همین جوری پست ها رو می خوندم که پست خانم یلدا ابتهاج منو شوکه کرد. میراسماعیل صدقی آسا که توی گروه شیدا و توی اجرای "ایران ای سرای امید" عود میزد، توی شهر کلن آلمان درگذشت. این لینک رو میذارم برای کسانی که میخوان اطلاعات بیشتری بدست بیارند.
http://shahrvand.com/archives/82494
الان دیدم که جناب مهرآسا قطعه "قصد جفا" رو توی فیسبوک خودشون گذاشتند و نوشتند که یه شیر پاک خورده ای که بنده حقیر باشم، ایشون رو یاد اون کنسرت انداختند و ایشون هم اونو به یاد اون کنسرت منتشر کردند
  • . خزعبلات .

نرفتیم.من سونو نرفتم و علی رغم ترس و دلهره ی عجیبم نسبت به سرطان کبد یا تخمدان یا هر کوفت دیگر و در نازلترین حالت آپاندیسیت وقت نشدبروم جواب آزمایشم را بگیرم.این روزهام به استرس چی بپزم گذشت و با وجود اینکه سنگ تمام گذاشتم، در نبود وحید مهمانیها لطفی نداشت.

هر روز هفت صبح رفت و ده شب برگشت قربان جانش.

من بدجوری دیوانه ش هستم

  • . خزعبلات .
این هفته جوری استرس و فشار بهم اومد که هر چی بگم کم گفتم. اومدن بابا و مامان متین تنها تسکین من بود. دو شب که ساعت 10 رسیدم خونه و اگه متین تنها میموند نمی دونستم چه کنم. دو تا از کلاس دانشگاهام پرید و شانس آوردم پنج شنبه تونستم کلاسمو برگزار کنم. البته اونم داشت می پرید که به هر زوری بود رفتم. به عروسی سعید هم نرسیدم و خر تو خری بود که نگو. تازه الان بعد از مرتب کردن خونه بعد از رفتن بابا و مامان متین، باید بشینم و یه گزارش در مورد کاری که بهم واگذار کردند، بنویسم. 
ورود به کار جدید مصادف شده با بهره برداری از چند پست و چند تا تجهیز که همش اینور و اونور بودیم و هنوز وسایل اداری خودمو کامل تحویل نگرفتم. فشار عجیبی آوردند همین بدو ورود که واقعا آدم به هیچ کارش نمیرسه. امیدوارم زودتر این شرایط بهتر بشه.
  • . خزعبلات .

دبشب تا ۳ با مامان وز وز کردم.وحید بیرون بود.بابا اتاق مطالعه خوابیده بود و مامان پیش من.نصفه شب مامان و با وحید اشتباه گرفتم نزدیک بود بهش تجاوز کنم.۶ پشه اومد و بیدارم کرد.تا الان که گیج خوابم ولی رو مبل لمیدم ببینم چی میشه.مهمونا چرا نمیرند؟من اعصاب ندارم

  • . خزعبلات .

بیایید بیایید که "کبیر" رسیدست       بیایید بیایید که دلدار رسیدست
بکوبید و دهل ها و دگر هیچ مگویید    چه جای دل و عقل است که جان نیز رمیدست

پدر متین، قطب و مولا و مقتدا و مرشد و مراد من، امروز ساعت 13 به سمنان رسید و الان توی اتاق مطالعه خوابیده. خدا میدونه چقدر باهاش حال میکنم. متین و مادرش هم توی هال مشغول حرف زدن هستند. شادی اومده به خونمون. چه شود این چند روز و چه کنیم با این شکممون از غذاهای خوشمزه ای که متین درست میکنه و غذاهایی که اونا از رشت آوردند. اتفاقا دیشب به اتفاق متین رفتیم و یه سری وسایل خریدیم به یمن ورود "کبیر" و همسرش که مهم ترینش، پک 6 تایی ایستک لیمویی بود که "کبیر" فقط این نوشیدنی رو دوست داره و ما رو هم مثل خودش معتاد کرده.

پ.ن:
"کبیر" لقب پدر متینه که از طرف من بهش اعطا شده. اون شعر مولوی هم که اون بالا نوشتم، عمق ارادتم رو به مرادم میرسونه. خوشحــــــــــــالم.
همین الان که رفتم پست کنم، "کبیر" بیدار شد :)
  • . خزعبلات .

دیروز و پریروز، میامی بودم. دو روز فوق العاده خسته کننده. روز اول باز خوب بود که روز دوم مخم و اعصابم بهم ریخت. یکشنبه قرار بود بمونم میامی که شانس آوردم و برگشتم سمنان. ساعت 18 عصر بود که رسیدم.
اما دیروز ساعت 20:30 رسیدم خونه و کلاس دانشگاهم هم پرید و فقط از خدا میخوام این ترم تموم شه که انقدر شرمنده دانشجوهام نشم و جوری خسته و داغون بودم که خوابم نمی برد. آخر هم ساعت 3 صبح خوابیدم. دیشب نشستیم و با متین فیلم "آخرین آبادی" رو دیدیم. همون فیلمی که توی بچگی هام دیده بودم و اسمش رو یادم نمی اومد. کل اینترنت رو گشتم و پیداش نکردم و همونجور که گفتم، یه شب اتفاقی توی پاساژ اسکان که رفته بودیم یه سری فیلم و آلبوم موسیقی بخریم، پیداش کردم.
این فیلم ها اصلا تاریخ مصرف ندارند، خصوصا برای ما که اون دوران و اون جنس آدم ها و اون نوع لباس پوشیدن و اون نوع سلوک رو درک کردیم. خیلی به دلم نشست. یه فیلم کوتاه ولی فوق العاده عمیق و اثرگذار و از اون دست فیلم هایی که ساعت ها باید بشینی در مورد جوانب مختلفش حرف یزنی. مجید مجیدی با این فیلم و فیلم هایی از این دست (خصوصا اونهایی که با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته)، دین خودش رو به ایران و بچه های ایران ادا کرده. نکته جالب این بود که سید مهدی شجاعی به همراه مجید مجیدی فیلم نامه این کار رو نوشته بودند و شعر محمود کیانوش و صدای نوستالژیک پری زنگنه توی فیلم که هیچ اسمی ازش توی تیتراژ  نیومده بود، فیلمی رو ساخته بود که به نظرم اگه آدم هزار بار هم این فیلم رو ببینه، بازم دلش میخواد دوباره برگرده و مو به مو ببینتش.
  • . خزعبلات .

الان که وحید رفته تنهام.

خیلی تنها

و خیلی غریب

  • . خزعبلات .

وحید داره میره میامی

  • . خزعبلات .

میگذره.من دل ندارم از تخت پباده شم و نیم ساعته مارشال وحیدو برده مون گارشو.من تا نیم ساعت دیگه میرم دانشگاه و وحید تا یه ساعت دیگه میره توزیع

من تا چهارساعت سنگسرم و وحید تا ۵ همایشه.

خب کل امروز به جدایی گذشت که

  • . خزعبلات .

امشب برای اولین بار کوک سه تارم رو به تنهایی روی دو - سل - ر گذاشتم و باهاش همایون و بیات اصفهان ردیف زدم. سیم بم و سیم مشتاق رو چنان دقیق کوک کردم که خودم کف کرده بودم. راضــــــــــــــــــــــــــــــــیم از خودم.

پ.ن:
این حس، همون حس "گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد" جناب حافظ شیرازیه.

  • . خزعبلات .

و براستی که چنین است. هر چی دیروز بد بود و منزجر کننده، امروز خوب بود و همه چی منتج به خوبی شد و انشاالله با اومدن جواب آزمایش های متین، خیال هممون راحت شه و یه جشن حسابی بگیریم.
امروز اداره مرکزی بودیم. قبل رفتن به اونجا، من و یاسر رفتیم دفترخونه و تعهدنامه همدیگه رو ضامن شدیم. بعد در اختیار معاونت منابع انسانی بودیم. همه چی به خوبی گذشت و در مورد اتوماسیون و پورتال و کارگزینی و حکم و امور رفاهی و ... حرف زدند. ساعت 3 هم اومدیم معاونت خودمون و با مسئولم صحبت کردم که باهام راه بیاد تا تدریسم رو این ترم به سرانجام برسونم.
بعد متین اومد دنبال من و یاسر و با هم برگشتیم خونه. ناهار قیمه بود که مامان داده بود. بعدش چون خیلی سرحال بودم، نشستیم و قسمت 15 وضعیت سفید رو دیدیم. بعد دیدم درد متین خیلی شدیده. یه کوچولو خوابیدیم و دوباره که بیدار شدیم، تماس گرفتم با دکتر آزاده و رفتیم مطبش. ساعت 7 نوبت داشتیم و ساعت 7:45 نوبت ما شد. برای هر مریضی کلی وقت میذاشت. به متین در مورد پسر دکتر هم گفتم که توی ارکستر ملی بوده و مدرس ویولن و پیانو و الان هم دکتراشون رو از آلمان گرفتند و مایه فخر سمنان و خونوادشون. 
دکتر کلی متین رو معاینه کرد و بعد هم آرومش کرد که فکرهای بد نکنه. آزمایش و سونو نوشت و فردا میریم که کارها رو انجام بدیم.
بعد رفتیم آزمایشگاه و شرایط رو پرسیدیم و خیال متین بابت آزمایش هم راحت شد. 
توی شهر می چرخیدیم که متین گفت بریم خونه عمه. خودش به عمه زنگید و عمه گفت مهمون داره و نیم ساعت بعد میزنگه. ما تیو این مدت رفتیم سینما 5 بعدی. اولین بار بود می رفتم. متین بلیطش رو قبل عید گرفته بود. 2 تا بلیط دیگه هم داریم که میتونیم دفعه بعد بریم. 
بعد رفتیم جگرکی پسرخاله جواد و بعد عمه زنگ زد و رفتیم خونه عمه و چقدر خوش گذشت. تا ساعت 11:30 شب اونجا بودیم و تازه رسیدیم خونه. خیلی خونه عمه خوش گذشت. حالا قراره یه شب دعوت کنیم عمه و اهل بیتش بیان خونمون و عمه و متین مشترکا شام درست کنن.
  • . خزعبلات .

امروز واقعا روز بدی بود. هر چی دیشب خوب بود و با محمود و شراره خوش گذشت، امروز در عرض کمتر از ده دیقه، نکبت از در و دیوار بارید. سوتی من در مورد اشتباه اعلام کردن ساعت دانشگاه متین و تدریس دانشگام و کلی چیز دیگه. فقط میخوام این دو ماه پایانی نیمسال دوم هم تموم بشه تا تدریس رو پس از ۸ سال بذارم کنار. جایی که اومدیم هر روزش یه وری هستیم. هفته بعد هم قراره بریم میامی. میامی آمریکا نه ها، میامی شاهرود. ۲۵۰ کیلومتر اونور سمنان. خدایا شر دانشگاههامو بخوابون که به همه کلاسهام برسم و مجبور نشم کلاسی رو کنسل کنم. 

  • . خزعبلات .

وحید رو نگاه کردم و زار زار گریه کردم.حدود ۵:۴۰ بود آب دهنم پرید تو گلوم و خرناسه شد.همت چرخید طرفم گفت گریه ؟

تا ۶ تو بغلش گریه کردم و قول دادم شبها مواظبش باشم.

من عاشقش شدم.

خیلی

  • . خزعبلات .

الان ۶ نفر تو این پیج اند؟ یا از این ربات ساعت زنها س؟ یه اهن اوهون کنید ببینم آدمید،جغدید،رباتید، چی هستین؟

  • . خزعبلات .

صبح با وحید بیدار میشم.نهار میپزم.کلی کار خونه و بیرون.عصر میخوابیم و شب تا ۳ بیداریم.این خیلی خوبه

گوشیمو از رشت آوردم

اوصیکم بالایسوس.عاقا واقعا محشره.زنفون دولوکس ۲

  • . خزعبلات .

امروز توی شرکت، کامپیوترم رو تحویل گرفتم. با یاسر همکار شدم. با یاسر از دبیرستان آشنا شدم، وقتی اومدم تیزهوشان. زد و دانشگاه هم با هم قبول شدیم. هر دو تا برق خوندیم. دوباره زد و ارشد هم با هم بودیم و هر دو تا با یه استاد راهنما. من سیستمی شدم و او رفت توی فشارقوی. حتی کلاس های آزمایشگاه فشارقوی خودشو به دلیل مشغله داد به من. اولین بار او بود که پای منو به تدریس توی دانشگاه باز کرد. سال 88 بود که با اصرار منو وادار کرد درس بگیرم. جالب تر اینه که باباهامون هم همکلاس بودند و بسیار جالب تر اینه که هر دو متولد بهمن و هر دو تا متولد 63. وجود جفتمون برای همدیگه مایه آرامشه. روزها وقتی یه خورده کسالت میاد سمتم، بلند میشم و میرم اتاق روبروم که وقتی به درگاهش میرسم، یاسر رو می بینم که یهویی سرشو بالا میاره و مثل همیشه میخنده و به آدم امید میده. سایه اش رو سر خونواده و دختر ماهش (پریماه) پاینده.

  • . خزعبلات .

خیلی بهترم.البته با جهش هورمونی سگ به نظر میرسم ولی اندرونیاتم خیلی صلح و آرامشیه.

راهنما زنگ زد و گفت اگر میخوای کارکنی یا علی، اگه نمیخوای باکس رو خالی کنم واسه نفر بعد.من افتادم به غلط کاری.بعدش رمان موسوی رو شروع کردم و دوشبه تمومش کردم.کلی وضعیت سفید دیدم و هروقت وحید رفت منم پازش کردم که دوتایی ببینیم وگرنه بیشتر هم راه داشت.زان پس تز ملعون رو شروع کردم و اختتامش رضا قاسمی ایمیل زد و کلا فضامون رو برد یه ور دیگه و خون تازه رفت تو رگ و نفس تازه تو شش و خیال تازه تو مغز.

الان من آدم هفته ی پیش نیستم‌.

هستم؟

نه وولللللا. یادش بخیر نسیم بیگ

با چه عشقی روزی روزگاری رو دوره کردیم

  • . خزعبلات .

من این پسر بلوز بنفش را دوست دارم.امروز خیلی اذیتش کردم.منو ببخش

  • . خزعبلات .

سلام متین عزیز

پیام وحید را تازه امروز دیدم و فهمیدم شما ایمیل زده اید(متاسفانه دیر به دیر سر می زنم به ایمیل ها) اینطور شد که فهمیدم مدتهاست ایمیل تان رسیده است. شرمنده ام برای این تاخیر. خوشحالم که کارهای مرا کسانی مثل شما می خوانند. کاری هم که می خواهید بکنید نیازی به اجازه من ندارد. کتاب وقتی رسید به دست خواننده می شود ارث پدری خواننده. حالا اگر بخواهد کاری با آن کتاب بکند از نوع کار شما که دیگر باید اسباب خوشحالی نویسنده اش باشد. برایتان آرزوی موفقیت می کنم و ما را هم بی نصیب نگذارید از خواندن نتیجه کارتان

شاد باشین

  • . خزعبلات .

 رضا قاسمی (همین چهره بالا) جواب ایمیل متین رو برای تز دکتراش داد. عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم. یعنی داره رویاها به واقعیت نزدیک تر میشه. پاریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس من اگه نیومدم دیدنت. فقط هم به عشق همین آقام میام که سالهاست زندگیم رو تکون داده.
  • . خزعبلات .

دعوا با همه ی کسانیست که باهاشون حرف زدم.

من انتظار دارم وحید صبح عروسی منو ببره رشت و شبش سر وته کنه برگرده، گردنش بشکنه، وظیفشه ولی یک هفته س همش شل کن سفت کن راه انداخته که مرخصی ندارم، ال دارم، بل دارم، کار جدیده و شر ور هایی در این حد این.مامانم هم برگشته میگه واسه سه ساعت میخوای بیایی؟ 

و این دیگ جوشان بار دیگه سوپاپ پروند و همه ی کس و کار این دو موجود بی مایه رو مورد عنایت قرار داد.

من حقیقتا انسان قوی و خشنی هستم.مثل حمیرا ریاضی تو وضعیت سفید.

از محافظه کاری وحید هرچی بگم کم گفتم که تا حال نشده خودی نشون بده و اندازه یک عمر ازش دلگیرم.

بگذریم.

الان بهترم.شام پایین آبگوشت داریم و تصمیم دارم راجع به این بی خاصیتی سر صحبت رو وا کنم

  • . خزعبلات .

زن شده ام.مثلا جیغ میکشم که سیگار نکش.تا بکش ولی توی ریه نکش.یا شبها ازش میپرسم نهار چی بپزم و وقتی بعد از ظهر میروم دنبالش میگم نهار فلان چیز را پختم که ذوق کند.شام میپزم.امشب لقمه پیچیدم فردا ببرد . صدای خرخر یا سنگینی تنه اش را که بی حساب جفتک می اندازد و غلت میزنم خیلی راحت میپذیرم.بوی تنش را هم همینطور.

سیگار برداشته بودم و رفتم توی فکر.کرج بودم.تشک سوخت.قبلتر هم خونی شده بود.جان کندم تشک را پشت و رو کردم.نباید میدیدند.دونفره بود و حتما بعد از آمدن ملحفه های مرا عوض میکردند.

بعد فقط روی سرامیک میکشیدم.حتی علف را هم توی اتاق نمیبردم.یعنی جز گوشی هیچ چیز را روی تخت نمیبردم.چشمم ترسیده بود.یکبار حوله را انداختم روی بدن خشک کن، به حال نبودم، آتش گرفت.من حوله ی آتش گرفته را بردم تو لباسشویی چپاندم.هنوز لاستیک دور ماشین دوده گرفته.کاشکی وقتی آمدند نبینند.

حالا چرا تند تند اینها را نوشتم، انگار یک تکه از مغزم تازه خون دیده تازه دارد یک چیزهایی یادش می آید.سربرگ زرد ایرانسل، برای فید کردن دستور شارپنینگ را با alt یا نمیدانم چی بگیر، جاستیفایینگ با زنجیر باشد، افتر افکت برای تری دی است ولی روی فتوشاپ هم جواب میدهد.فونت نستعلیق را باید توی فلان تایپ کنی، پی دی افش را insert as pic بیاوری توی پنجره.

بعد من طرح میزدم.از فتوشاپ چیزی یادم نمانده، اگر هم مانده باشد نمیخواهم بدانم، فتوشاپ یعنی سربرگ زرد ایرانسل، یعنی طرح علی کریمی اسپری پرسپولیس،پک عیدانه ی سامسونگ با یک عالمه روبان قرمز فوق احمقانه.

من امشب یک چیزی خواندم، خیلی چیزها یادم آمد.

این عوضی ها هم گم بشوند بروند پیش فتوشات.من هرچی بلد نباشم undo بلدم.


  • . خزعبلات .

دلش را چال میکند و بعدا هرقدر شروع میکند به کندن و جستجو، نه آن چاله را پیدا میکند و نه آن دل را‌.وقتی خانم رفت، من دلم را برداشتم با خانم خاک کردم توی تازه آباد.الان هم هر روز شب میشود و فردایش باز می آید.نه دل من برمیگردد ، نه خانم.

  • . خزعبلات .
سیزده بدر هم گذشت. من و متین رفتیم طرفای جنوب سمنان و توی خیرآباد و رکن آباد و محمودآباد و حسن آباد و دلازیان دور زدیم و اومدیم خونه. رفتیم مسجد جامع سمنان. سمنان انگار خالی از سکنه شده بود. دیشب تا دیروقت پای نرم افزار و کارهایی بودم که از اداره بهم سپرده بودند.
صبح با علی و سارا رفتم سر کار و مثل چندین دفعه قبل، کارتم رو فراموش کردم و دوباره علی سر بلوار پارک کرد و من دویدم سمت خونه تا کارتمو بیارم و مثل همون چند دفعه ای که گفتم، باعث شد متین بیدار بشه.
رفتم پست پیش محمود و روی مدارهای حفاظتی و مدلسازی خط کار کردم. سمنان بارونی بود. بارون خوب و پیوسته ای هم بارید. الان هم هوا خیلی سرد شده و بعد از مدتهای مدید پکیج رو روشن کردیم. غروب با متین رفتیم بیرون و کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتم و بعد سریال "وضعیت سفید" رو از اسکان خریدم و اومدیم و دو قسمتشو همین امشب دیدیم. دو تا نون باگت هم گرفته بودیم و با متین نون و پنیر و سبزی زدیم.
رفتیم لاستیک فروشی و در مورد قیمت لاستیک هم صحبت کردیم. 
عصر قبل رفتن یه کلیپ از کیهان کلهر دیدم که در مورد مرگ پدر و مادر و برادرش توی موشک بارون جنگ ایران و عراق گفت. جالب اینه که توی سریال "وضعیت سفید" هم حرف موشک بارون و جنگ بود.
و حرف مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم امشب که همین الان اتفاق افتاد:
یه کلیپی توی نت پیدا کردم که در مورد تشییع جنازه پرویز مشکاتیان توی نیشابور بود. توی اون کلیپ، قطعه ای با تار بود که خیلی دلم میخواست ببینم نوازنده اش کیه و به کل آهنگ گوش بدم. فکر کنم یه 2-3 سالی منتظر بودم تا امشب به مرادم رسیدم. من فکر میکردم این سونوریته تار باید برای "شهریار فریوسفی" باشه که امشب حس کردم میتونه برای "پرویز رحمان پناه" باشه که بود. توی آلبوم "Hidden Karma" قطعه ای هست به همین نام. لینکش رو میذارم تا اگه بنده خدایی خواست گوش کنه، گوش کنه. والسلام.

لینک آهنگ:
http://www.persianpersia.com/music/play/nakissa.php?artistid=101&Albumid=408&trackid=3350
  • . خزعبلات .

شنبه 12 فروردین
تا ساعت 4 صبح که بیدار بودم و کارهای عقب مونده رو سر و سامون میدادم. بعد خوابیدیم و ساعت 11 بیدار شدیم. ناهار پایین بودیم که متاسفانه مامان قورمه سبزی خوبی درست نکرده بود و به دلم ننشست. 
ساعت 16:15 به اتفاق همسر و علی و سعیده رفتیم شهمیرزاد و باغ بابای سعیده. خیــــــــــــــــلی خوب بود و خیــــــــــــلی خوش گذشت. چایی و آجیل و کیک و میوه و خلاصه همه چی مهیا بود. هوا هم یه سردی ملویی داشت که خیلی می چسبید به آدم. بعد رفتیم اطراف باغ و دور زدیم. من اصلا اون قسمت شهمیرزاد رو ندیده بودم. همون جا که بودیم گفتم چی میشد یه جوجه ای زد که علی گفت بریم جوجه بزنیم و رفتیم یه جایی که خودشون سراغ داشتند و جوجه ای به بدن زدیم و برگشتیم خونه. ساعت 19:15 رسیدیم خونه. عملا توی ماشین همه خواب بودیم از فرط خوردن زیاد. بعد خوابیدیم تا ساعت 21 و بعدش رفتیم توی شهر چرخیدیم و آدرس سینما 5 بعدی رو هم پیدا کردیم. بعد با سرعت اومدیم خونه و الان مشغولم با نرم افزار دیگسایلنت و کلی کار دیگه که همه روی زمین مونده. 
متین معمولا با تبلتش توی وبلاگ پست میذاشت. الان نمیدونم چه جوری شه که با تبلت نمیتونه وارد وبلاگ بشه و بنویسه. انشاالله مشکل حل بشه تا بتونه بنویسه. والسلام
پ.ن:
هوس نیمرو کردم با سنگک و مطمئنم تا دقایقی دیگه این کار رو انجام خواهم داد.
  • . خزعبلات .
هر کاری کردم، نتونستم که بتونم روزانه توی وبلاگ بنویسم. اما وقایع این روزهای گذشته رو سعی میکنم بنویسم و چیزی رو از قلم نندازم. 

یکشنبه 6 فروردین
شب رفتیم خونه خاله آخری و خونه عمو اولی و شام هم خونه عمو بودیم. 32 سالم شده، اما هنوز عیدی می گیرم. زن عمو عجب فسنجونی درست کرده بود. آخر شبی با متین رفتیم پیتزا 743 و یه پیتزا و بندری زدیم و اومدیم خونه.

دوشنبه 7 فروردین
صبح توی پست های 63 و 230 چرخیدیم و نرفتیم بهره برداری. شب خونه رضا مهمون بودیم. از 7gbax فقط غلامرضا و امیر نبودند. احسان داغون بود و باربد چقدر ناز شده بود.

سه شنبه 8 فروردین
صبح با علی اومدم سر کار. رفتیم دیسپاچینگ. عصر تا از در شرکت اومدم بیرون، طاهر  زنگ زد که عصر میخوا نبیان خونمون عیددیدنی. طاهر و میترا و رضا و الهام اومدن. باربد رو نیاورده بودن. تیم ملی ایران هم با چین بازی داشت که 1-0 برد. بعد آرمین و زهره اومدن و شام با هم بودیم. متین به ژورک پیتزا سفارش داد. خیلی خوب بود.
چهارشنبه 9 فروردین
صبح دفترفنی انتقال بودم. عصر رفتیم دیدن پدرخانم علی. بعد خونه عمو منصور. شب هم رفتیم خونه آرمین و زهره. من و آرمین رفتیم و از کلوا، ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه. تا ساعت 2 صبح اونجا بودیم. دلم نیم اومد برم خونه. به زور متین اومدیم خونه. دریل خودمو رو هم از آرمین گرفتم.

پنج شنبه 10 فروردین
کل روز به دیدن سریال "روزی روزگاری" گذشت. صبح با بابا رفتم دفترخونه که کارم افتاد برای هفته آینده. بعد پلاک های کدپستی بابا رو نصب کردم. عصر رفتیم خونه زن دایی. چقدر حالمون بد شد. دلم براشون سوخت. این همه بدبختی و مصیبت. از خدا میخوام تموم مشکلاتشون زودتر حل بشه.بعد خونه خاله اولی و بعد خاله سومی. نوه های خاله سومی چه آتیشی می سوزوندند. بعد اومدیم خونه و "روزی روزگاری" می دیدیم. بعد حوصلمون سر رفت و رفتیم شهمیرزاد. یاد آریاترانسفوی ملعون افتادم. 

جمعه 11 فروردین
ساعت 2 بیدار شدیم. خونه رو مرتب کردیم. بعد نشستیم و قسمت آخر "روزی روزگاری" رو دیدیم و جفتمون منقلب شده بودیم، آخه حرف جنگلی ها شد و صحنه آخر متین رو برد به دیار خودش. مثل چنگ رودکی که با نصرسامانی اون کار رو کرد، صحنه آخر روزی روزگاری هم همون کارو با متین کرد. متین منقلب شده بود و احساس غربت کرد. دلم شکست. به زبون آورد که دلش تنگ شده و گفت که دوست داره الان بره خونه یکی از بستگان و من شکسته شدم از بزرگی این زن که بخاطر من 550 کیلومتر از عزیزانش دور شده تا با من زندگی کنه. 
من یقین دارم که هیچ موجودی روی کره زمین، به اندازه متین منو دوست نداره. با هم رفتیم راسته 17 شهریور و از صنایع دستی دیدن کردیم. بعد اومدیم خونه و علی و سعیده اومدن خونمون و تا ساعت 1:45 بامداد با هم حرف زدیم. الان من توی اتاق مطالعه هستم و متین توی اتاق خواب. من از اینجا پست میذارم و متین هم از اونور. 
من از خدا میخوام بهم انرژی و ثروت بده تا اون چنان که شایسته موجودی مثل متین هست، از خجالتش دربیام و بتونم بهترین چیزها رو براش فراهم کنم و خوشبختش کنم. آمین.
  • . خزعبلات .
امروز رفتیم معاونت بهره برداری، جایی که قراره اونجا خدمت کنیم. صبح ساعت 7:09 رسیدم سر کار. هوای سمنان خیلی سرد شده، در حد بمب افکن B52. بعد مسئولین بهره برداری اومدن و یه کم حرف زدن و قرار شد تا روز چهارشنبه که 4 روز میشه، هر روز توی یکی از بخش های معاونت باشیم. من و یکی از دوستان هم افتادیم به بخش "بازار برق" برای شروع دوره کارورزی و چه شانسی آوردم که با دو تا آدم خوب زندگی کاری جدیدم شروع شد. از دادن هیچ اطلاعات مضایقه نکردن و به خاطر ساختن یه روز خوب و یه شروع عالی ازشون ممنونم.
یادمه تیرماه 88 که برای دوره بازرسی آسانسور رفته بودم تهران، کار بازرسی رو با یه آدم خوب شروع کردم، با مهندس درم بخش که پدرش پسرعموی کامبیز درم بخش معروف بود. بعد از تموم شدن کار، اومدم خونه و ناهار رو پایین بودیم و بعدش یه چرتی زدم و به زور از خواب بیدار شدم. بعد مدتها متین آلبوم "امیر بی گزند" رو گذاشته بود و داشتم از صداش لذتی میبردم. یه چایی دو نفره با هم زدیم و قرار بود با متین بریم سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی که متین گفت باید شام درست کنه و دیدار شیخ برای چندمین بار به تعویق افتاد. منم میشینم مطالعه تا ببینم چی میشه. 
امروز رضا زنگ زد و قرار مهمونی رو گذاشت برای فرداشب، چون طاهر انگار کاری براش پیش اومده بود. آرمین هم زنگ زد و گفت پس فرداشب میان خونمون. خدا رو شکر برنامه شب نشینی های سال جدید هم داره کلید میخوره.
پ.ن:
این متن در حالی نوشته شد که خواننده محبوب پاپ من یعنی "اندی" در حال خوندنه، آلبوم "My Heart" که بسیار ازش خاطره دارم و خوب یادمه دبیرستان که بودم، کاست اورجینالش که توی خارج منتشر شده بود رو گوش میدادم که از امیر گرفته بودم و خود امیر هم از پرهام گرفته بود و الان آهنگ شماره 12 داره پخش میشه و خوب یادمه که وقتی این آهنگ رو گوش میدادم، اولین بار با اسم "چه گوارا" توی نرم افزار Encarta Encyclopedia آشنا شده بودم و در موردش از مامان می پرسیدم. این آهنگ منو یاد "چه گوارا" میندازه.
  • . خزعبلات .

19 اسفند 95، با متین رفتیم سراغ خرید بسته فرهنگی خونه. مدت ها بود سی دی موسیقی و فیلم جدیدی نگرفته بودیم. کلی فیلم و آلبوم موسیقی خریدیم که یکیش فیلم "سیانور" بود که یکی دو شب بعد خریدش،بعد دیدن فیلم، من و متین نتونستیم طاقت بیاریم و نصفه شبی رفتیم توی خیابونا و در موردش حرف میزدیم و اتفاقا رفتیم توی بلوار شریف واقفی سمنان و یاد کردیم از این موجود بزرگ. چقدر در مورد شخصیت های این فیلم از نوجوونی خونده بودم و چقدر این در و اون در زده بودم تا تیکه های پازل زندگی اونها رو کنار هم بذارم. در مورد این فیلم و ماجراهای واقعی اون باید توی یه پست بسیار مبسوط بنویسم.
اما چیزی که این پست رو به خاطر اون گذاشتم، یه فیلمی بود که مدتها توی اینترنت دنبالش میگشتم و پیداش نمیکردم و اصلا فکر نمیکردم که کارگردانش مجید مجیدی باشه.
بچه که بودم، یه فیلمی نشون داد که یه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میره توی روستاهای صعب العبور و برای بچه ها کتاب میبره. بعد توی برف گیر میکنه و از ترس گرگ ها میره بالای درخت و مردمان آبادی میان کمک مصطفی که کتابدار کانونه. روایت فیلم عالیه، چون داستان از توی یکی از کتابهایی که دست یکی از بچه های آبادی هست داره روایت میشه و اون کتاب قصه توی برف گیر کردنه مصطفاست که بچه ها به بزرگترها میگن و با کمک اونها مصطفی رو از شر گرگ ها نجات میدن.
من از همون بچگی این فیلم توی ذهنم مونده بود. گذشت و گذشت تا اینکه وقتی درگیر کتابها و فیلم های کانون شده بودم، به فکرش افتادم و هر چی توی اینترنت رو زیر و رو کردم، چیزی پیدا نکردم. آخه نه اسم فیلم رو می دونستم و نه کارگردان و هیچ چیز دیگه.
تا اینکه اون شب توی کلوپ اسکان، این فیلم رو خیلی اتفاقی و با اصرار متین برای خریدن مجموعه آثار "مجید مجیدی" پیدا کردم. اسم فیلم هست "آخرین آبادی" و هنوز وقت نشده که با متین بشینم و تماشاش کنیم. خوشحالم که مثل آلبوم "راز شیدایی" که بعد سالها پیداش کردم، به این فیلم هم رسیدم.

پ.ن:
دلم میخواد از تمام کسانی که توی کانون پرورش فکری بودند و هستند و برای اعتلای دانش و خلاقیت کودکان ایران تلاش میکنند، تشکر کنم و دستشون رو ببوسم. از نویسنده و نقاش و فیلمساز بگیر تا مربی ساده کانون و اصلا هر کی توی کانون کار میکنه، حتی آبدارچیش. نفسشون گرم و تنشون به ناز طبیبان بی نیاز باد.
  • . خزعبلات .

شنبه 5 فروردین 96، اولین روز کاری توی برق منطقه ای سمنان. صبح با متین رفتم. متین ماشین رو میخواست. منو از زیر قرآن رد کرد و منم رفت توی شرکت. یه ساعتی معطل بودیم تا رفتیم طبقه بالا و مدیرعامل حرف زد و بعد رفتیم روی سن برای معارفه.
دوباره اومدیم پایین و یه جلسه با مدیرعامل و اعضای هیات مدیره. خلاصه زمان گذشت و من ساعت 13:30 اومدم خونه. رفتم پیش یوقی و یه سری فتو از مدارکم گرفتم و دوباره رفتم شرکت و تحویل دادم. ناهار رو خونه بودم. متین میرزاقاسمی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود. بعد چون جفتمون بنا به عادت رشت تا دیروقت بیدار مونده بودیم، رفتیم و خوابیدیم. ساعت 19 مامانم زنگید که خاله و بچه هاش اومدن و برم پایین برای دیدنشون که گفتم متین رفته خونه سالمندان و منم بیدار شدم و گیج بودم اساسی. خیلی عمیق خوابیده بودم.
عصر که متین اومد از کارهای صبحش گفت و من تازه فهمیدم چرا ماشین رو با خودش برده بود. گفتنی نیست، فقط بگم که از رشت بخاطر ادای نذرش با من اومد سمنان و همه کارها رو به کامل ترین وجهش انجام داد و منم همین جوری حیرون نگاش میکردم. من یقین دارم هر برکتی توی زندگیمون هست، از سر صفای متینه. بگذریم...
شب برای عیددیدنی رفتیم خونه خاله آخری و عمو اولی و شام هم پیش عمو بودیم. دو تا عموی دیگه هم خونه نبودن و قراره شبهای بعد بریم پیششون. الان متین اون کاری رو که از رشت و از عظیم یاد گرفته، انجام داد. دیوونست این بشر و من دیوونه همین دیوونه بازی هاشم.
  • . خزعبلات .

متین بیداره و داره لباسهامو اتو میزنه که فردا خیلی شیک برم سر کار. انشاءالله از این به بعد ناهار رو با هم میخوریم، از اول ازدواجمون بخاطر وضعیت کارم نمیتونستم ناهار رو باهاش باشم. متین بی اندازه منو دوست داره، بی اندازه که واقعا اندازه نداره. من هم با جون و دلم دوسش دارم و براش احترام دارم، ورای پیوند زن و شوهری. از خدا میخوام که توی سال جدید انرژی و توانم رو مضاعف کنه تا بیشتر از قبل در خدمت و در کنارش باشم. من واقعا با جون و دلم دوسش دارم. از خدا میخوام که کنار هم بمونیم و با هم پیر بشیم. آمین

  • . خزعبلات .

دیشب همین حدودا بود که از رشت رسیدیم سمنان. روز 3 فروردین بعد از بیدار شدن از خواب، رفتیم دیدن خونواده مازیار. رشت بارون میومد. یادش بخیر، دفعه آخری که رفته بودیم خونه مازیار اینا، مامان متین حالش بد شد و بابای متین او رو برد دکتر و من و متین و مهسا و عظیم مهمون مازیار شدیم. دم در مازیار که رسیدیم، به مامان متین گفتم یادته آخرین بار چی شد که او هم خوب یادش بود.
بعد تموم شدن دیدار از خونه مازیار، برگشتیم سمت خونه پدر متین و وسایل رو بار زدیم و رفتیم خونه مهسا و عظیم و ناهار رو اونجا بودیم. فسنجون خیلی خوشمزه ای درست شده بود با گوشت کبک. من جلوی خودم رو گرفتم و چون راهی بودم، دیگه سیر نخوردم. این چند روز از بس سیر خورده بودم، فقط افت فشار و بیحال بودن و خوابیدنش نصیب من شده بود و چون باید ساعت ها پشت فرمون می نشستم، از خوردنش معذور شدم.
ساعت 16 عصر حرکت کردیم. توی رودبار، رفتیم زیتون صدر و خریدهامون رو کردیم و دوباره به راه افتادیم. کل راه بارونی بود. ملت مثل حیوون رانندگی میکرد. تا قزوین رو به خوبی اومدیم. نزدیکهای کرج ترافیک شد و من و متین جامون رو عوض کردیم. توی بزرگراه آزادگان، یه خانواده با سه تا ماشین داشتن با سرعت برق و باد دنده عقب میومدن، اونم دقیقا وسط بزرگراه! همینجور داشتمی بزرگراه آزادگان رو طی می کردیم و حرف می زدیم که یهو چرخ عقب رفت روی یه چیزی و یه صدایی بلند شد. اولش نفهمیدیم چیه، بعد که صدای لاستیک عقب بلند شد، فهمیدیم لاستیک عقب ترکیده. متین زد کنار بزرگراه و من مشغول عوض کردن زاپاس شدم. زاپاسی که به قول متین 6 سالی میشد که کسی بهش نگاه کرده بود. دیدم متین خیلی ناراحته، بهش دلداری دادم و سریع شروع کردم به عوض کردن لاستیک. منم اولین بارم بود که داشتم لاستیک عوض میکردم. با تجربه هایی که داشتم، خدا رو شکر سربلند شدم، فقط مشکل این بود که زاپاس زیاد باد نداشت. سریع خودم رو رسوندم توی افسریه و رفتیم توی شهرک رضویه و پرسون پرسون یه مغازه آپاراتی پیدا کردیم و کارها رو راس وریس کردیم و یه لاستیک زاپاس هم خریدم و برگشتیم سمنان.
نکته جالب اینه که یه بار که رفته بودم دانشگاه، یکی از اساتید بهم گفت که آچار چرخ دارم؟ منم صندوق عقب رو گشتم و چیزی پیدا نکردم. بعد به سرم زد که آمار آچار و زاپاس رو در بیارم و بابای متین توی یکی از سفرهایی که به سمنان اومده بود، هم آچار و هم جای زاپاس رو بهم نشون داد. اینم کار خدا که آمادگی کامل داشتم برای اتفاق پیش اومده.
رسیدیم گرمسار و به قولم به متین عمل کردم و بردمش اکبر جوجه گرمسار که واقعا یکی از اون اکبرجوجه های ناب ایرانه. بعد شام تا سمنان با سرعت بالا اومدم سمنان و حدود ساعت یک و ربع بامداد جمعه رسیدیم خونه. سریع وسایل رو بار آسانسور کردیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و بعد خوابیدیم.
ساعت حدود 6 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد و مجدد خوابیدم. ساعت 12 بیدار شدیم و مشغول مرتب کردن خونه و جمع کردن وسایل شدیم. عصر رفتیم دیدن بابا و مامان و سال نو رو تبریک گفتیم و علی رو هم دیدیم که اومده بود پایین و به بابا می گفت استخاره میخواست که بد در اومد و رفت بالا. زن داداش هم گنبد بود.
بعد اومدیم بالا و دوباره حس خواب داشتیم که امیر زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفت توی خونه فامیلشون که توی کوچه ماست هستن و میخواد با همسرش و رضا و سمانه و نیکا بیاد خونمون. ما جنگی وسایل رو مرتب کردیم. میوه شستیم و خونه رو دسته گل کردیم. ساعت شش و نیم تماس گرفته بود و ساعت هشت و ده دقیقه دیدم ازش خبری نشد، بهش زنگ زدم که کی میاد که گفت هشت و نیم میان. توبه گرگ مرگه به خدا. این امیر آدم شدنی نیست و ما رو از دید و بازدید خونه عموها و خاله ها انداخت. بعد دور هم بودیم و نیکا چند تا شعر خودش رو برامون خوند و بعد چند تا عکس یادگاری گرفتن و رفتن. 
بعد اومدیم طبقه پایین که دیدیم عمو یوسف و زن عمو و عزیز بیتا هم خونه ما هستن. یه کم نشستیم و از عزیز بیتا عیدی گرفتیم و اومدیم بالا و همین جور مشغولیم و منم به کارام میرسم. متین هم رفته یه کاپوچینو بذاره و بیاد ادامه کارهامون رو انجام بدیم.
فردا اولین روز رسمی کاری جدید من توی برق منطقه ای و باید بریم ببینیم توی کدوم قسمت افتادم. متین الان کاپوچینوها رو آورد و خودش مشغول اتو زدن شد و بهم میگه اگه زودتر بخوابی بد نیست هــــــــــــــــــــــــــاااا :)
  • . خزعبلات .
از حدود یک ماه پیش، هر روز، روزی هم حداقل دو سه بار، ایمیل متین رو چک میکنم که ببینم رضا قاسمی بزرگ، جواب ایمیل متین رو داده یا نه. متین برای تز دکترا، تصمیم گرفته بود روی کارهای رضا قاسمی از منظر زبان شناسی کار کنه و به ایشون ایمیل زد. یادش بخیر من آریا بودم که دیدم متین بهم پیامک داده که ایمیل رضا قاسمی رو بهم بده. منم سریع رفتم توی sent mail های خودم و ایمیل رضا قاسمی رو پیدا کردم و براش فرستادم. اون روز خیلی خوشحال بودم، آخه متین دست و دلش نمی دفت تز رو شروع کنه. متینی که آزمون جامع و آزمون زبان رو داده بود و عملا دکتر شده بود و فقط مونده بود تزش. 
القصه... چند روز که گذشت، دیدم رضا قاسمی جواب بده نیست. دست به دامن فیسبوک شدم و ناامیدانه دیدم که مدتهاست هیچ پستی نذاشته ولی من بهشون پیام دادم. سایت دوات هم که متعلق به خود ایشونه هم مدت ها بود که آپدیت نشده بود. یاد اول کتاب "وردی که بره ها می خوانند" افتادم که رفته بود بیمارستان و مدت ها از اینترنت جدا بود. هر چی زمان میگذشت بیشتر نگران حال رضا قاسمی شدم و تز متین. حتی توی گوگل در مورد درگذشت ایشون هم سرچ کردم و به نتیجه ای نرسیدم. انواع فکرهای مختلف رو برای جواب ندادن ایشون متصور شدم. اول گفتم خدای نکرده مرحوم شده، بعد فکر کردم با اینترنت قهر کرده (همونجوری که توی "چتر، گربه و دیوار باریک" نوشته بود کلا با نوشتن قطع رابطه کرد و دو سه سال آزگار تا برفک تلویزیون رو تماشا می کرد)، بعد گفتم مریض شده و توی بیمارستان و نمیتونه به نت دسترسی داشته باشه.
از همین تریبون براشون مینویسم با اینکه میدونم که نمیخونن، اما:
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
تو را چشم در راهیم
پ.ن:
بندهای آخر از شعر فروغ و نیما عاریه گرفته شد.
  • . خزعبلات .

این مدتی که رشت بودیم، یادم نمیاد لحظه ای از سیر و باقلا جدا بوده باشم. از بس باقلا خوردم همش خواب بودم. دیشب بعد از نوشتن پست توی وبلاگ، توی بارون رشت رفتیم دور دور. ساعت سه شب بود که رفتیم بیرون. متین مدرسه های ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان خودشون رو بهم نشون داد و یاد متین کوچولویی افتادم که با مقنعه و کیف کوچیک داره میره مدرسه. یاد مدسه ابتدایی خودم افتادم و خاطراتم با دوستای ابتدایی خصوصا غلامرضا...
دیشب تا برسیم و تا بریم بخوابیم، فکر کنم ساعت شد حدود پنج و نیم صبح و چون عصر نخوابیده بودم، سیر نابکار اثر خودش رو گذاشت و خوابیدم تا حدود ساعت 12 ظهر. بعد بیدار شدن صبحونه مختصر و بلافاصله با اومدن باجناق و خواهرزن، مشغول ناهار شدیم و مجددا رفتیم به خواب. لعنت به سیر و رشت که مرده برای خوابیدن و لش کردن.
بعد بیدار شدن از خواب، رفتیم طرف دهکده ساحلی و سوغاتی های شاگرد متین رو بهش دادیم. از دو تا پسراش گفت که خوب درس میخونن و پسر اولش امسال کنکور تجربی داره و گفت که بهترین شاگرد انزلی شده. یک کم اونجا نشستیم و بعد رفتیم سمت دریا و قدمی زدیم و منم سیگاری کشیدم و برگشتیم سمت رشت.
ترافیک وحشتناک بود و تا برسیم خونه ساعت شد هشت و ربع. سریع لباس عوض کردیم و رفتیم خونه پدری عارف و تا حدود ساعت 12 اونجا بودیم. علی (داداش عارف) کلی برامون تنبور زد. از علی اکبر مرادی شروع کرد و وقتی خوب گرم شد، از سید خلیل زد. شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. آدم دلش نمی اومد بلند شه بیاد خونه خودش. بعد هم یه عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.
ما امسال دوربین عکاسی خودمون رو هم با خودمون آوردیم و هر مهمونی که اومد خونه متین اینا، یه عکس یادگاری هم با هم گرفتیم.
راستی چیزی که یادم رفت این بود که روز 26 اسفند که به مغازه علی آقای کتابفروش سر زدیم، کتاب "کژراهه" احسان طبری رو خریدم.
والسلام  
  • . خزعبلات .

سال 95 هم تموم شد و سال 96 هم تحویل شد و روز اولش هم تموم شد و یک قدم دیگه به مرگ نزدیکتر شدیم. الان رشت هستیم، توی اتاق مجردی های متین که هر وقت میاییم رشت، توی همین اتاق رخت اقامت می افکنیم و همین جا میخوابیم. متین داره با چرخ خیاطی کار مکینه. پدر متین با خوشنویسی سرگرمه و مادر متین هم توی آشپزخونه.
از امسال سعی کردم دوباره یه سری قول به خودم بدم، تا چه حد از عهده اونا بربیام، خدا داند، ولی خودم بسیار امیدوارم، البته اول از همه لطف خدا باید باشه که انشاالله هست.
خواهرخانوم و باجناق هم نیم ساعتی میشه که رفتند و منم پای لپ تاپ مشغول تایپ، روی همون کاناپه ای که مادربزرگ متین روش می نشست و اولین بار روی همین کاناپه عکسش رو دیدم. یادش بخیر، سال 95 از پیش ما رفت. روحش شاد.
ما سه شنبه 24 اسفند 95 حدود ساعت 19 شب به سمت رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر جاده عالی بود و ترافیکی سر راهمون نبود و خیلی خوب رسیدیم به رشت. بابای متین از رسیدنمون خبر نداشت و وقتی از خواب بیدار شد و ما رو دید، شوکه شد.
دندون متین همون ابتدای سفر شکست و شانس آوردیم که روز چهارشنبه 25 اسفند تونستیم بریم دندونپزشک متین و دندون رو درست کنیم.
روزهای دیگه به تمیزی خونه و دور زدن توی رشت و حرف زدن با بابا و خرید موبایل برای متین گذشت. 
سال تحویل رو با خونواده متین و دایی متین و دخترعموی متین بودیم. دو ساله که سال تحویل سمنان نیستم و دو ساله که سفره هفت سین نمیندازم. امیدوارم برای من و متین سال خوبی باشه.
سال 95 شاید پربارترین و مهم ترین سال زندگی مشترک و شاید کل زندگی من بود. اتفاقات بسیار مهمی افتاد که انجا اونا رو می نویسم:
1- قبولی در آزمون نظام مهندسی که شده برام مثل یه کابوس شده بود
2- قبولی توی آزمون استخدامی و انتقال از آریاترانسفو به برق منطقه ای
3- فوت مامانی افسر
4- سفر ترکیه به شهرهای استانبول و قونیه
5- عقد امیر
6- پارکت خونه، رنگ اتاق ها و موکت کف
و ....
اینا شاید پررنگ ترین وقایع امسال بودن و شاید خیلی چیزای دیگه که من یادم نمیاد.
همین الان پدرزن گرامی و عزیزتر از جان و مراد من، برام چایی آورد. متین گفت چه شانسی دارم که پدر زنم برام چایی میاره.
سال 95 خیلی خوب بود برام، بیشتر از همه برای همون دو تا قبولی آزمون ها که خیلی شرایط زندگیم رو به سامان تر کرد. 
امروز رفتیم دیدن پدربزرگ و مادربزرگ متین و عموها و عمه متین و چقدر خوش گذشت. ناهار خونه خاله متین بودیم و با نامزد دخترخاله متین هم آشنا شدیم. 
رشت یه شهر تموم نشدنیه و آدم نمیتونه ازش دل بکنه، امیدوارم یه روزی با متین بیاییم رشت، اگه هم شد با قناری و همسرش، تا چه پیش آید. 
  • . خزعبلات .
دو روز خوب داشتیم با هم. نگار همکلاس دوران دانشجویی لیسانس متین، روز چهارشنبه حدود ساعت 2 ظهر رسید خونمون و من هم ساعت 6 عصر رسیدم خونه و بعد دیدار نگار، بلافاصله رفتم سمت دانشگاه برای تدریس. بعد برگشتن تا دیر وقت نشسته بودیم و حرف میزدیم. نگار یه تابلوی خیلی زیبا برای خونمون هدیه آورد که زدیم کنار درب ورودی و چه زیبایی داد به اونجا و چه خوب و دقیق با بقیه وسایل خونمون جور شد. چهارشنبه شب رفتیم داخل شهر و کل شهر رو به نگار نشون دادیم. توی میدون ارگ ایستادیم و متین و نگار عکس گرفتن.
نگار میخواست پنج شنبه صبح بره تهران که با درخواست های متین موند و کل پنج شنبه رو هم با ما موند. صبح پنجشنبه من رفتم یه دانشگاه دیگه و تا حدود ساعت یک بعد از ظهر اونجا بودم. بعد رسیدنم به خونه، حرکت کردیم سمت مهدیشهر برای دانشگاه متین و من هم قبلش، برگه های موردنیاز شاگردهاشو پرینت گرفتم. متین رفت دانشگاه و من و نگار توی ماشین کلی حرف زدیم. در همین اثنا بود که یه ماشین اومد کنار ماشین ما و دیدم محمدرضا و سید مرتضی دوسا سابق دوره لیسانسم هستن. سید مرتضی که کلا کچل شده بود، خیلی دلم براش تنگ شده بود. بعد از هم خداحافظی کردیم و متین هم کلاسش رو زود تموم کرد و رفتیم سمت شهمیرزاد و توی پارک ورودی شهمیرزاد نشستیم و ناهار خوردیم. متین عدس پلو درست کرده بود و سالاد شیرازی و سبزی هم بود. هوا هم خدایی خوب بود و سرد نبود. فقط اون وسط یه نفهمی اومدم و چنان تفی کرد که حال هممون به هم خورد. بعد رفتیم سمت میدون اصلی شهمیرزاد و از اونجا به طرف پیست شهمیرزاد که رضا و الهام رو اونجا دیدیم. متین و نگار هم کلی عکس گرفتن و برگشتیم سمت میدون اصلی شهمیرزاد و سه تا بستنی خوشمزه اونجا رو خریدم و برگشتیم سمت خونه.
تا رسیدم خونه دیدم یه پیام اومده از طرف آقای اردشیر مسکوب، پسر شاهرخ مسکوب. مونده بودم. تعجبی نداشت که به پیام من جواب بده، اما عجیب بود که شماره اش رو برام گذاشته بود. حالا میخوام توی یه فرصت مناسب با زمینه چینی مناسب بهشون زنگ بزنم.
  • . خزعبلات .
متین رفت دانشگاه. چهارشنبه گذشته دایی علی مهمون ما بود و من و متین هم مشغول کار خونه. البته تمام کارها رو متین کرد و اتاق ها موکت شد و تازه خونه شده خونه. دیروز بعد رفتن دایی، کدورت های مدت اخیر که ناشی از پرکاری متین بود از بین رفت و شب خوبی داشتیم. شام رفتیم خوب برگر بلوار قائم و بعد هم توی سرمای وحشتناک شهمیرزاد، رفتیم اونجا که ببینیم اوضاع در چه حاله و ممکنه امروز تعطیل باشه یا نه که دیدیم نه خبری نیست و برگشتیم خونه. 
امروز صبح ساعت 5 از خواب پریدم و خیلی سرحال بودم و خوابم نمی اومد و چون حس بلند شدن از رختخواب رو نداشتم گرفتم خوابیدم. ساعت یه ربع هفت از خوابی بیدار شدم و بعد قرنها، خیلی شیک و مجلسی صبحونه خوردم و رفتم سر کار.
شهمیرزاد هوا آفتابی بود و تا اومدم سمنان دیدم که داره برف ملایمی میاد. منتظرم تا متین بیاد خونه و با هم باشیم. حالم خیلی خوبه. شکر.
  • . خزعبلات .

ه جای خیلی عجیب مهمون بودیم.

  • . خزعبلات .

کمه.

کی میدونه حال منو؟

  • . خزعبلات .

ساعت ۸ بیاد، کلهر بیاد.

۶ میرم یوگا.

خواب بودم

حدود ۲

مامان زنگ زد

سر درد اومد

بیدار شدم

قهوه

رندم پلی کردم

ایستگاه متروک رییسیان بود

نصف فیلم رفت

من هنوز دارم نقد میخونم

اگه پسر دار شدم اسمش میشه علا

اگر دختر دار شدم اسمش میشه گیلانه

آرومم

  • . خزعبلات .

ما کلی مهمون داشتیم

همه رو آوردیم خونمون

سادونلی کیک و غیره و ذلک

حال ایشون خیلی بهتره

تر زدنهامو با این کار پاک کردم

شکر لللللله

  • . خزعبلات .

و قاعدتا برای خوانده شدن مینویسد

شام پایین بودیم

تولد زودهنگام مادر پدر وحید

حالا به چه مناسبت که آخر هفته تولدش است



همین حالا که تازه از بیرون با ترس و لرز برگشتم مرجان گفت که پول بعه حسابش نریخنته.آدم از من گوه شانس تر؟


بعد من که عصر موضوع ممدرضای توله سگ را بهشون گفته بودم، شد استخوان در گلوی مارشسال

از وحید پرسید

این لال مونده هم وایستاد نگاه کردن و با چند تا جمله معترضه یک گوه بخور اساسی به باباش داد

اومدیم بالا 

من رفتم زیر کرسی ، با لحاف چشمهامو پوشساندم



چه و چه و چه



خوابید

الان درد من اینه که از وقتی از رشت اومدم هرشب منو به غلط کردن میندازه

الان خواب.

من شدیدا افسرده هستم

من شدیدا ناراحتم

من واقعا بغض دارم


هر روز هزار بار پشیمونم

  • . خزعبلات .

آخر هفته دومین سالگرد عقدمونه

من حتی پول ندارم واسه وحید کادو بخرم

حتی اونقد نداریم که وحید بره دندون پزشکی و بعد کلی درد کشیدن مجبورشه شیاف دیکلو بذاره

یا نداشتیم که بریم تهران خرت و پرتهای منو از خونه دایی بیاریم

ولی اونقد داشتم که دو تا بلیط پردگیان سکوت بخرم و بیصبرانه منتظر یکشنبه باشم که کلهر بیاد سمنان

دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور

  • . خزعبلات .

اونروزی که میخواستم بلیط قونیه بخرم دقیقا ۵۰۰ کم داشتم ، رفتم از بانک بگیرم تحویلدار گفت چون حساب شما توی بورس سرمایه گذاری شده، سه روز دیگه پول میدیم و من راسا زنگ زدم گفتم داری؟ چند دقیقه بعد ریخت.

شاید اگر نمیریخت بلیط وحید اکی میشد و من از تور جا میموندم.

اینبار هم رفتم تهران، ۴۰۰ کم داشتم.داشتم‌ ولی نقد بود.باید شتاب میشد توی حساب دانشگاه.در عرض چند دقیقه باز ریخت.یحتمل به برادرش رو انداخت.


من اون ۵۰۰ و این ۴۰۰ رو پس دادم ، ولی ارزش مادیش بالای ۱۰ میلیون بود و ارزش معنویش خیلی بیشتر.

به موقع بایط اکی شد و به موقع وام پرداخت.


من خیلی ازت ممنونم.

فرصت باشه جبران کنم.

فرصت باشه جبران کنیم.

  • . خزعبلات .

چشم شب تمام شد نشستم دق دلی دوشب بی اینستایی رو درآوردم

چک میل کردم

و.....

آمدم توی اتاق سه تا لامپ صد قرمز را بالای سرش روشن کردم 

کرم زدم

لباس عوض کردم

با سایه ی سیاه ریدمانی که شراره به ابروهام زده رو ماست مالی کردم

یک سره خرپف میکرد

البته سرشام گفته بود که پلیپ بینی دارد

دندانش هم درد داره

اومد دراز کشیدم زیر لب زر زر کنان که بعد اینهمه دوری لا اقل شب اول اومدن بیا بغلم کن

بعد انگار که شنیده باشه جستی برگشت طرفم

و وقتی صورتش موند کنار صورتم رسید آروغ زد توی دهن و بینی م


من ریسه رفتم

ناخودآگاه حلقه شد توی بغلم مثل هولدن ناطور دشت(من فقط نسخه ی نجف دریا بندری را به رسمیت میشناسم) 

من پیشونی ش رو بوسیدم.نزدیک به هشت بار.


اگر زنی از آروغ مردی توی دهنش خندید ، حتما عاشق آن مرد شده است.

  • . خزعبلات .

از رشت رفتم خونه دایی تهران

شب خفتم خونه دایی

یه مدل تهوع ناشناخته میومد و میرفت

صبح همت زنگید پاشدم با سردرد و کوفتی همیشگی دربست گرفتم

از در خونه دایی رفتم لاله

امضا و کتاب ها رو گرفتم

با همون عاقا رفتم حصارک

شهریه و .... داستانیه

اومدم تاکسی گرفتم و رسیدم سمنتان

وحید اومد دنبالم

الان همین چهره

که دقیقا ده روز زر زر میزد که خونه بی تو جهنمه گرفته خوابیده

من نشستم پای چشم شب روشن

دکتر حمیده چوبک

نماز بخونم برم لالا

  • . خزعبلات .

بچه که بودم، خیلی از وقتم توی محلات سمنان میگذشت، تکیه ملحی. خونه عزیز و بابابزرگ دقیقا چسبیده به ورودی تکیه بود. ماه محرم که میشد تموم عشقمون این بود که دسته ببینیم، زنجیر بزنیم، شمایل نگه داریم، پرچم دست بگیریم، حتی یه بار پرچم بزرگ تکیه رو من گرفتم. یه بار هم شمایل حضرت عباس رو با پسرخاله ام بردیم تکیه دیگه. یادش بخیر. یه پرچم بود که اهدایی آستان قدس بود، داشتم یه مستند راجع به صنعت برق ایران می دیدم، یاد اون پرچم افتادم و امام رضا. خیلی دلم تنگ شده برای زیارتش. انشاءالله اولین فرصت بریم پابوسش. 

متین خانم

الان فکر کنم بخاطر سفرت از رشت به تهران خسته ای و خوابیدی، اما خیلی خوشحالم انشاءالله فردا میای خونه، اونم بعد ده روز. 

عزیز

دلم خواست یه سفر بریم مشهد. واقعا دلم پر کشید برای امام رضا و شبهای پرلذت توی مسجد گوهرشاد که تا صبح بیدار باشیم.


من دیگه چشمام داره میره

شبت بخیر

لحظه شماری میکنم برای فردا

  • . خزعبلات .

بوسیدم و برای شما جا گذاشتم

  • . خزعبلات .

تقریبا چیزی معلوم نیست

خیلی ها پیشم هستند و دلم پیش کسی نیست

به من بدبین شو چون میدونم تقصیرم چیه

تقصیرم اینه که از رو نوشته ها وارد دنیای واقعی ت شدم.


  • . خزعبلات .

یکی دو شب از بابت دوری حال جفتمون خوب نبود و اوضاع خوبی نداشتیم. دیشب و امروز خیلی خوب بودیم. عصر رفتم سر مزار عزیز کبری و دایی و بابابزرگ ها. جات خالی بود، از آسمون بارون جرجری میومد (این اصطلاح رو اولین بار از اسماعیل خویی شنیدم و تو بعدتر بهم فهموندی که همون کلمه ی تو شعر بارون میاد جرجر پشت در هاجر که من احمق یه چیز دیگه میخوندم). خوب خیس شدم ولی دلم نمی اومد از پیش عزیز برم. خوبه بگم سرمو نچرخوندم بیام سمت ماشین. روم به مزارش بود و عقب عقب برگشتم سمت ماشین.

متین جان

میدونم دوس داری برات بنویسم ولی تو که نیستی حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی کاری که میدونم دوسش داری. امروز غروب جمعه دیگه تنهایی و افکار پریشون منو از پا انداخت. بهت گفتم که یکشنبه برگرد. الانم اومدم توی تخت، هوا سرد و تخت سردتر که تو نیستی کنارم. 

امروز خونه رو جارو زدم. گرد و غبار و موهای اتاق خواب رو جمع کردم. برای اولین بار خودم ماشین لباسشویی رو روشن کردم و بعد لباسها رو توی اتاق مطالعه روی همون تشکیلاتی که تو درست کردی آویزون کردم. قفس چلنگو و ملنگو رو تمیز کردم و پارچه زرد دور قفس رو شستم. روی اجاق گاز رو خوب دستمال کشیدم که برق میزنه و این در حالی بود که وحید داشت با لپ من پست میذاشت و به کامنتهای خوانندگانش رسیدگی میکرد و کارهای دیگه ای هم کرد که شب تیره منو تیره تر میکرد. لعنت خدا و بندگان خدا بر تو ای وحید قصد جان کن من.

تنها کاری که نکردم ماشینه که گفتم بهتر که تمیز نکردم . سمنان بارونش خییییلی زیاد بود جوری که توی خیابونمون آب راه افتاد. الان رفتم توی آشپزخونه از پنجره نگاه کردم دیدم آب با مقدار کمتر جریان داره.

متین جان

اطاله کلام نمیدم. من و چلنگو و ملنگو و گلدون ها یکشنبه منتظرتیم. زود برگرد. هممون دلمون برات تنگ شده، پث بوس و بلخ.


دوستدارت وحید

  • . خزعبلات .

من مردود و رفوزه و رفوزه چندساله شدم

رفتم دنبال تک ماده، اما انگار جواب نمیده

باید ترک عادت کنم

تو کسی رو نداری دمشو ببینم؟

  • . خزعبلات .

انشاءالله انشاءالله انشاالله جفتمون بمیریم راحت شیم که لحظه لحظه استرس مداومه

  • . خزعبلات .

با تو در همهمه ام

بی تو در واهمه ام

عمر ما میگذرد

کم کن از واهمه ها

  • . خزعبلات .

سلام

دیشب ساعت 8 شب بود که خوابم برد و نتونستم برات بنویسم. 
خوبه خودم نامه نوشتم، دیشب خواب شبه مرگ منو فرا گرفت. انقدر از این تیپ حرف ها بزن که شور همه چی رو در بیارم.
پث بای

  • . خزعبلات .

آرزو به دلم موند یه کار و تمام و کمال انجام بدی

چهار خط نامه چی بود آخه که نتونستی تمومش کنی؟

  • . خزعبلات .

امشب نشستم و نشستم و نشستم و نیامدی و آمدی و زود رفتی و آمدی و باز زودتر رفتی. از بعد از شام، از حدود ساعت هشت شب به بعد نشسته ام پای لپ تاپ تا بیای. تا کامنت گذاشتی در جا جواب دادم. امشب تنها بودم تا خیالت راحت باشه که من هم میفهمم تموم روزها تا ساعت 6 عصر چی میکشی. اما خوشحالم که کنار خونواده و دخترخاله هایی و میتونی باهاشون خوش بگذرونی. 
تنها که میشی، سکوت میاد سراغت و به قول دکتر قمی توی سکوته که میتونی بلندترین صداها رو بشنوی. انگار همه چیزهای اطرافت باهات حرف میزنه. کلی فکر اومد و رفت و نمیتونستم به هیچ کدومشون سامان بدم. اگه می نوشتمشون شاید کلی طرح نوشتن ازش در می اومد.
امروز به گلدون ها آب دادم. ماشاالله سرحالن و قبراق. خیالت بابت همه چی راحت.
دوم بهمن شد و این نامردا حقوق نریختن. بذار برم از اینجا و چنان کاری بکنم باهاشون که دهن به دهن بچرخه.
به کبیر سلام برسون که دلم سخت براش تنگیده. پث بسه.
  • . خزعبلات .

بانوجان سلام

خیلی یکهویی رفتی و ما تنها شدیم. من و طوطی هایت

تا تو نباشی صدایی و حرکتی و جنبشی از این خانه بلند نمیشود

سکوت محض است و صدای بیدار شدن مرگ از خواب

گفتیم نامه ای بنویسیم. بچه ها هم از من خواستند از زبان آنها هم بنویسم. کز کرده بودند گوشه قفس و دست و دلشان به خواندن نمیرفت. 

سخت است که نیستی. تو باش و هر کاری هم دلت خواست بکن. 

تا به رشت برسی ما مردیم و زنده شدیم خصوصا وقتی جواب تلفن را نمی دادی.

کاش بدانی چقدر جایت خالیست. 

و حرف آخر

لعنت به زمان که انقدر زود میگذرد. بهمن آمد و همین چند روز دیگر می شود دو سال که شریک هم شده ایم. باورت میشود بانو؟

  • . خزعبلات .

امروز بعد مدت ها به یکی از آرزوهای خودم رسیدم. زمانی که برای اولین بار رفتم خونه پدری متین توی رشت، به کتابخونه پدر متین و خود متین برخوردم که کلی کتاب نفیس و با ارزش اونجا بود و بیشتر کتاب ها هم برای انتشارات مولی بود. بیشترین کتاب ها هم برای استاد محمد خواجوی. بعد یه مدت به سرم زد در مورد محمد خواجوی بدونم و بخونم. نتیجه این شد که فهمیدم رشت مدفون هستند. 

از بابای متین پرسیدم، کل اینترنت رو گشتم تا اثری از مزارش گیر بیارم تا اینکه امروز زنگ زدم انتشارات مولی و پرسیدم ازشون. طرفای ظهر بود زنگ زدم که یارو گفت نمیتونه جوابی بهم بده و باید با رییسش حرف بزنم که ساعت ۷ عصر میاد.

بعد رسیدن به خونه و سر زدن به بابا و مامان، اومدم بالا. متین هم بخاطر ضعف و گشنگی از ورزش اومد خونه. خیلی دلم براش سوخت. مشغول خوندن نماز بودم که یاد محمد خواجوی افتادم و چشمم به ساعت افتاد. دیدم ساعت دقیقا هفت شده. زنگ زدم انتشارات مولی و تا سوالمو پرسیدم، جوابمو گرفتم. جالب اینکه مزار یکی از جاهاییه که خیلی من و متین از اونجا عبور میکنیم. انقدر خوشحال شدم که وصف ناشدنیه. منتظرم زودتر برم رشت برای زیارت مزار استاد محمد خواجوی. بعد به متین گفتم بزنگه بابای متین و به او هم خبر بده که مرد بزرگ از شنیدن خبر گریه اش گرفت. دم اون آقای پاسخگوی انتشارات مولی هم گرم که کامل بهم آدرس داد. 


پ.ن:

قطعه چهارم آلبوم scenes محمود تبریزی زاده رو گذاشتم و می نویسم. میدونم که چیزی میشه مثل قطعه "سلسله موی دوست" درویشی. معتادش شدم بد.

  • . خزعبلات .

من گشنه ام شده بود. متین با اینکه کار داشت بلند شد و برام یه شام عالی درست کرد. میدونم نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره. منم واقعا نمیخوام بعضی وقتا ناراحتش کنم. بهش گفتم که میدونم چقدر دوستم داری، کاش کاش خودش بدونه من چقدر دوستش دارم و نمیخوام هیچ وقت ناراحت بشه. اما انگار هنوز یه مرزی از خودخواهی توی من هست. میرم تا به جنگش برم تن به تن. ولی میدونم اگه از این جنگ کشته ای بیاد بیرون، با هم می میریم.

پ.ن:
یهو از صدا و سیمای ایران، شبکه 4، صدایی آشنا اومد. موسیقیش که شروع شد موهای تنم سیخ شد که یهو اخوان گفت:
"قاصدک هان چه خبر آوردی..."
  • . خزعبلات .

لش شدم شدید. امروز دوباره دیر رفتم سر کار. خیلی اوضاعه رخوت باریه. میدونی که باید بری یه جای جدید و کار جدید و دیگه از جایی که هستی راضی نیستی و میخوای هر چه زودتر تموم شه. به هر بدبختی بود رفتم سر کار. ولی امروز خیلی از خودم بدم اومد. خوشم نمیاد کسی حرفی بهم بزنه که بهم بربخوره، حالا میخواد حرفش کاملا درست باشه یا توی لفافه گفته باشه و هر جوری اصلا.
امروز که اومدم خونه متین خوراک لوبیا درست کرده بود. وحید هم بعد مدت ها اومد خونمون و با هم شام خوردیم. رفتم پایین و یه کاسبی حسابی کردم و اومدم بالا. الان متین مشغول عوض کردن رمز عبور ایمیل هاشه و منم توی نت میچرخم.
  • . خزعبلات .

آقا یعنی حال دادها. اساسی. پنج شنبه قرار بود صبح زود راه بیفتیم اما خوابیدیم و ساعت حدود 12 از سمنان راه افتادیم و ساعت حدود سه و نیم تهران خونه دایی متین بودیم. خیلی منتظرمون مونده بود. مثل دفعه قبل برامون ناهار درست کرده بود. اسمش بود مرغ واویشکا. این دفعه یه متد جدید درست کرده بود. رب گوجه نزده بود و به جاش با انواع رب ها و ترشی های دیگه یه چیزی درست کرده بود در حد بوندس لیگا. بعد ناهار نشستیم حرف زدن و بعد غروب رفتیم بیرون و مغازه گردی. متین کلی بشقاب خرید که بزنه روی دیوار بشقاب خیز خونمون. هوا هم یاری کرد و رفتیم و رفتیم تا دور زدنمون تموم شد و برگشتیم خونه. ایده هایی برای خونه به ذهنم رسید و قرار شد سر فرصت و با رسیدن بودجه بهش جامه عمل بپوشونم. مهم ترینشون هم خرید آکواریوم بود. کارت صادرات متین هم یکی از موضوعات روی مخ پیاده روی ما بود که امروز ماجراش رو متوجه شدیم و فردا پس فردا متین باید بره درستش کنه. 
اما لحظات بسیار جذاب سفر به موقعی میرسه که بعد از یه شام فوق العاده و ترشی فوق العاده تر و نون خوشمزه، نشستیم به حرف زدن. متین نور خونه رو کم کرد و دایی مثل یه قصه گو شروع کرد به حرف زدن. از چیزایی می گفت که من براشون خیلی از اوقات تنهایی و مطالعاتم رو گذاشتم. تا حدود ساعت سه و نیم نشسته یودیم و حرف میزدیم. من که دلم نمیومد بخوابم، ولی هم دایی خسته شده بود و خودمم هم داشتم ایستاده میخوابیدم. چقدر دلم میخواست تموم حرف های دایی رو ضبط می کردم تا بعدا بتونم چندین و چند بار بهش گوش بدم.
دایی علی از اون آدماییه که نباید زود بمیره. گنجینه اسراره سینه اش و باید برنامه ریزی کنم و پنج شنبه و جمعه های بیشتری برم دیدنش. 
صبح جمعه حدود ساعت 11 از خواب بیدار شدیم. دایی قهوه گذاشته بود برامون. بعد رفت ماشینشو از شرکت آورد و ما رو برد کن و سولقان. من اولین بار بود اونجا میرفتم. رفتیم به زیارت امامزاده سید محمد نوربخش. از دایی پرسیدم که کی به سرش انداخت که اینجا رو پیدا کردی؟ گفت بابای متین. من در عجبم از این بشر و پیگیری های دایی. خیلی زیبا بود و خیلی فضای خوبی داشت. بعد نماز و زیارت، یه سری گردو و گیلاس خشک خرید کردیم و برگشتیم سمت ماشین. البته بگم که دایی علی زحمت هزینه ها رو متقبل شد. یه یادگاری هم از اونجا گرفتیم. آقا مهرداد، فروشنده اهل دل اونجا یه تسبیح به متین داد. متین هم برای خاله اش نذر کرد و هم برای جور شدن کار دانشگاهش. 
بعد برگشتیم سمت تهران و رفتیم پیش دوست دایی علی و کباب بناب زدیم در حد هیولا. از دوغش چی بگم توی اون پارچ های قدیمی لعابی که منو روانی خودش کرد؟ بعد درو کردن غذاها، اومدیم خونه دایی و من یه چرت 45 دقیقه ای زدم و حدود ساعت 6:30 عصر، ماشین رو از پارکینگ گرفتم و حرکت به سمنان. بسیار سفر پارباری بود و دو تا چیز تازه داشت برامون. اول رفتن به کن و سولقان و دوم زیارت امامزاده محمد نوربخش. البته حرف ها و خاطرات و صحنه سازی های واقعی و تاریخی دایی مثل همیشه مسحور کننده بود.
توی مسیر برگشت با متین در مورد اینکه هر کدوم از چه غذا و چه  رنگ و چه تیمی و چه ... خوشمون میاد حرف زدیم که بعدا کسی ازمون پرسید سوتی موتی ندیم. بعد رسیدن به خونه زنگ زدم به بابای متین و در مورد سید محمد نوربخش حرف زدیم. انشاالله به زودی زود میسر بشه برای دیدار ایشون که برای حرف زدن و خلوت دو نفره باهاش سخت دلتنگم.
  • . خزعبلات .

سلام

تو که دقیقا مرض من و میدونی

و از طرفی داروش هم میدونی

و میدونی چقدر رنج میکشم از این بیخوابیها و بد خوابیها و سخت خوابی

و دلتنگی و بی کسی و بی تفریحی تو این سمنان گگگووووووه

و بالاتر از اون بی هم سخنی

و باز بی هم سخنی و بی هم سخنی

باز امشب به سان گوسفند گرفتی خوابیدی و درسته که ساعت ۳ شده ولی مغز من هنوز بیدار باشه

و اون منم که فردا ۸ صبح باید برم دانشگاه

و تو میتونی راحت بخوابی

این یه اولتیماتوم بسیار جدیه

در حالیکه خیلی از پوئن های خوبت رو تو مغز و دلام از دست دادی

و در چشم من به شدت مغضوب و به درد نخور به نظر میرسی که فقط به درد آریاو ویکیب پدیا میخوری

و عمیقا از دستت ناراحتم چون بارها بخت اخطار دادم

و هربار دقیقا مثل دفعات قبل خنگ بازی درآورپدی

و من الان دارم از عصبانیت لبمو میخورم

این اخطاره

اخطار از دل رفتن،، که خیلی رفتی

بی اهمیت شدن، که شدی

به ندرت میبوسمت

به ندرت صدات میکنم

به ندرت ازت تعریف میکنم

و تو مثل هول فقط نظاره میکنی

همتی

کارد به استخوان برسه آن خواخد شد که نباید

خودت میدونی چیو میگم

پس اون مغز استندبایتو به کار بنداز و به تن گشسادت زحمت بده

من عمییییییقا عصبی ام

شدیدا ناراحتم

و فقط خودمو لعنت میکنم که با چها تا نوشته فک کردم حرفی واسه گفتن داری

و این خیلی درد داره

  • . خزعبلات .
امروز که از طرف دولت به مناسبت درگذشت هاشمی رفسنجانی تعطیل عمومی اعلام شده بود، به زور کارخونه فخیمه آریاترانسفو، رفتم سر کار. صبح هیشکی توی خیابونا نبود. چون میدونستم چی کار باید بکنم، وقتم خیلی خوب گذشت. ساعت 6 عصر مثل همیشه رسیدم خونه. متین رفته بود خانه سالمندان و بعد اومدنش از اون خانمی که گفت توی بمباران حلبچه بوده و زنده مونده. دیروز آقامازیار به متین زنگ زد و خبرهای خوشی داد. امیدوارم ختم به خیر بشه و برای همه این خبرهای خوش باشه. الان من روی میز ناهارخوری مشغول تایپ هستم و متین و مهمونمون عارف توی آشپزخونه حرف میزنن. عارف پسر پسرعموی باجناق منه و از بچه های نیک روزگار که ترم اول دانشگاه سمنانه. دارم فکر میکنم ما اصلا نمیتونیم بدون مهمون باشیم. متین مشغول درست کردن سالاد الویه است و من منتظرم زودتر آماده بشه تا دلی از عزا در بیارم. ضمنا دیشب بعد مدت ها با متین رفتیم آیس پک خوردیم، اونم ساعت یک بامداد. 
آهااااان یادم اومد. یه سوژه ای توی زندگیم پیدا شده جدیدا به اسم دکتر امیرعباس علی زمانی. من روانــــــــــــــیِ این آدمم. به یمن برنامه "چشم شب روشن" با این بشر آشنا شدم. یعنی وقتی حرف میزنه من عین مجسمه میشینم و حرفاشو گوش میدم. یه دلیل اساسی که ازش خوشم میاد اینه که اهل چرداول ایلامه از هر دری حرف میاره و میگه. خصوصا از مولانا و قرآن و چقدر دیوونه و شیفته مولاناست. راضیم ازش.
ضمنا یکی از افراد توی اینستاگرام من نویسنده است و اهل سنگسر. جالب برام اینه که یه کتاب در مورد توده ای ها نوشته به اسم "اپرای مردان سیبیل استالینی" و یادی از ابتهاج و مرتضی کیوان و پوری سلطانی کرده و مهم تر اینکه دیدارهایی با دو تن از فرماندهان تکاوران خرمشهر داشته. عکس ناخدا هوشنگ صمدی و ناخدا سلیمان محبوبی رو گذاشته بود. دو سه شب قبل بهش پیام دادم ببینم امکانش هست برم دیدن ناخدا صمدی. هنوز که جواب نداده. منتظر خبرم.
از خدا میخوام یه وقتی گیر بیاد برم خواف استان خراسان برای دیدن استاد عثمان محمدپرست که از اون شب یلدا که اومد توی برنامه چشم شب روشن و متین اون برنامه رو دید، انداخته تو سرم که برم دیدن این موجود ناب. از خدا میخوام که زودتر چنین دیداری صورت بگیره.
  • . خزعبلات .

فردا باید بیاییم سر کار...
این تعطیلی برای ما تعطیلی نشد

  • . خزعبلات .

مشتی گندم میره آسیاب

مشتی کاه میره به باد

یه سری کرم ساقه خوار میمونه که میرند ساقه ی گندم بقلی


  • . خزعبلات .
اتفاقات مهم این چند روز:

روز چهارشنبه حسین و الهام و حسین مهمون ما بودند.

روز پنج شنبه 16 دی، کنسرت علی قمصری و کامران منتظری و زکریا یوسفی در سمنان که فوق العاده بود.
بعد کنسرت رفتم و مهر نظام مهندسیم رو گرفتم. محمدرضا زنگ زد و خیالم رو از بابت مراحل نهایی کار راحت کرد. اون شب علی و سعیده خونمون بودن و شام رفتم و مرغ بریون گرفتم. مخصوصا بخاطر اینکه شب قبلش هم که الهام و رضا و حسین خونمون بودن، مرغ بریون گرفته بودم و علی دیده بود و هوس کرده بود.

روز جمعه شب امیر و منزلش خونمون بودن. خوش گذشت.

روز شنبه فقط به خواب گذشت. ساعت 7 صبح بیدار شدم در صورتی که ساعت سه و نیم شب خوابیده بودم. صبح با انرژی بودم اما تا رسیدم خونه داشتم از خواب میمردم. ساعت 8 بعد از چند بار اومدن و رفتن متین، بیدار شدم و رفتیم شام کلوا. پیتزا چهارفصل و بندری. جای دلسوختگان خالی بود. بعد هم که اومدیم خونه زودی خوابیدیم.

روز یکشنبه که همین امروز بود باید زود از خواب بیدار میشدم. چون خوب خوابیده بودم، اما باز خوابیدم و ساعت 11 رفتم سر کار و خدا رو شکر که چند روزیه دستگاه ساعت زنی خرابه و خوش بحال خوش خوابی مثل من. کارها رو با خوبی انجام دادم و ساعت 18:30 اومدم سمت خونه. مهدی شهر شکم سگ (اسم ماشینمون) رو پر کردم و رفتم یه شاخه مریم و یه شاخه گل رز خریدم و رفتم دنبال همسر که رفته بود کلاس بوگا (البته خودش میگه یوگارن). توی ماشین که نشست گفت غذا آش داره. منم از آش بیـــــــــــــــــــــــــزار. اما تا رسیدم خونه و چشمم به اون تیپ آش خورد، دیگه جلوی خودم و نگرفتم و تا تموم شدن داخل قابلمه پیش رفتم و خودمو خفه کردم. به خود متین هم گفتم که بهترین چیزی بود که از دستپختش خوردم، اونم چی، آش که متنفـــــــــــــــــرم ازش.
الان در حالی تایپ میکنم که جزوه شاگردانم توی دانشگاه رو پس از 4 روز بهشون رسوندم و لپ تاپم روی کابینت آشپزخونست و متین هم کنارم روی میز آشپزخونه در تلگرام سیر میکنه.
بعد خوردن شام علی و سعیده هم اومدن پایین. منم طبق روال هر روز که از سر کار میام با گوشیم ور میرفتم که آخرین خبر یهو خبر داد که هاشمی مرحوم شد. همه شوکه شدن. باید ببینیم چی میشه بعد از رفتن هاشمی. خلاصه که مرده و خدا بیامرزتش. خوب و بدش رو الله اعلم.

پ.ن:
امروز آخرین اسموک ها هم رفتند.
  • . خزعبلات .

چند روز یا بهتر بگم چند هفته میشه که درگیر نتیجه نهایی آزمون استخدامی هستم. خبرهای عجیبی به گوشم رسیده و از اونور با کمک خیلی دوستان و آشنایان از جمله علی و بابای متین، تقریبا خیالم راحت شده که همه اینها یه بازی بیشتر نیست. امروز هم سر کار نرفتم. شنبه همین هفته هم نرفته بودم. انقدر ذهنم مشغوله که شنبه شب وقتی برق خونمون قطع شده بود، نتونستم برق خونه رو وصل کنم و مثل بز مشغول پیدا کردن کلید مینیاتوری برق ورودی ساختمون بودم.
دیشب علی و سعیده اومدن خونمون و علی کلی راجع به اتفاقات پیش اومده برام حرف زد. خیلی برام پیگیری کرده بود. اما بیشترین پیگیری ها رو متین کرده بود با کمک باباش. دیروز که سر کار بودم، شاید بالای 10 بار متین از خونه زنگ می زد و لحظه به لحظه بهم خبر می داد و دلم رو قرص می کردم. بعد هر بار که تماسمون تموم میشد من فکر می کردم واقعا متین برای از بین بردن استرس من چه کارها که نمیکنه. اما من واقعا اونجوری که باید براش کاری نمی کنم. تموم کارهایی که براش میکنم واقعا در حد وظیفه منه. دلم میخواد بتونم اساسی از شرمندگیش در بیام. انشاالله.

پ.ن:
من چاکرتم متین که اینجوری توی زندگی پشتم هستی. قول میدم یه بخشی از تموم خوبی هات رو جبران کنم. قول مردونه متینونه بهت میدم. من فدات
  • . خزعبلات .

شروع میشه که یکی از بیرون میشکندت و خودت از تو خرد میشی.

و درد بزرگتر دقیقا سه دقیقه بعد اتفاق میفته

که به دلت برات میشه همه چیز کشک بوده

و درد نهایی اون موقع است که میفهمی بدون اون هم میتونی ادامه بدی.

سیکل شکستن، کشک، ادامه همینجور تا بینهایت یه سره میره


من امروز حالم بده

j'ai froid

j'ai froid

j' ai froid

و بدتز از این حال بد ادامه سیکل بالاست

تعداد روزهای تلخ به شدت در حال ازیاده

و کیفیبت روزهای خوش به شدت در حال تضعیف

گاو بودن هنر است

من حالم بده

یکی پاشه بیاد 

یکی یه چیزی بگه

من کلا چند چیز بیشتر تو زندگی دوست ندارم

واسه همون چیزای ناقابل از بس انرژی گذاشتم تا اقناعشون کنم

دارم تموم میشم

کی میدونه چی پیش میاد

  • . خزعبلات .

وحید رو میخوابونم و میشینم پای کارام.

شدم متین مجرد رشت که مهسا نصفه شب جییییغ میزد اون لامپ لعنتی رو خاموش کن

  • . خزعبلات .