- ۰ نظر
- ۲۴ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۷
از بلاهت ، شخص بنده بود.
خودتی
امشب و همین دقایقی پیش دلم میخواست و میخواد زمین دهن باز میکرد و منو میبرد توی خودش. تموم تنم میلرزه. تپش قلب گرفتم. دندونام داره منو دیوونه میکنه از درد. امان از حماقت و نادونی و بلاهت. یعنی نادون ترین موجود عالم هم این کارو نمیکرد که این بابا کرد. خاک بر سر من
در بامداد عید حرفی که میخواستم رو به مامان بابا گفتم.
با گریه
اینکه نون حلال بهمون دادند و شرف یادمون دادند و مثل منجنیق ما رو پرت کردند به هزار کیلومتر جلوتر
از کتابهای بابا.
از همه.
وای
سبک شدم.

اندر باب گریه بر آثار شما
برای دو چیز اشک آدم می آید.یکی برای فهمی جدید که همیشه فهم جدید درد دارد.یکی برای طی طریق جدید که همیشه نمیشود اسمش را سلوک گذاشت ولی من میگذارم.
گریه ی سلوک ، تازه ، دردش بیشتر است.چون نه تنها فهمیده ای که درد آمده مهمان جانت شده، باید راه بیفتی بروی اول گذشته را شخم بزنی دنبال تکه پاره هات بگردی، بعد بشینی فک کنی چه خواهی شد و چه خواهی کرد، بعد درد اصلی سلوک ،نه رفتن، بلکه ماندن ، می آید مینشیند روی سینه ت.مثل بختک.
سلوک را همه مقصد میدانند، ولی سلوک برای خیلی ها پا در گل داشتن است.
آدم پایش در گل باشد، دلش در رفت و آمد. این است که سلوک این مدلی درد دارد.اول ریشه ها را میبَرَد سمتِ باد ِشاخه ها.بعد کوتاه می آید.فشاااااااار میدهد.هلللل میدهد.بعد که خیالش جمع شد این ریشه گسستنی نیست، رمیده میشود.هلهله میکند.بالا میزند، پایین میکوبد.طوفان میکند.
برای من سلوک رفتن و رسیدن نیست.
سلوک ماندن و رسیدن است.
باید ماند.
درد ماندن بیشتر است.
آدم اشکش می آید.
سلام و عرض ادب
حقیقت اینکه از وحید پرسیدید چرا خوانندگان اشک میریزند ، من دو ماه داشتم دنبال دلیل میگشتم، دلیلی که از فرط ظهور، مستور بود.از بس بدیهی بود دلم نمی آمد همینجور ازش بگذرم.
امشب رمانی را تمام کردم، به شدت متاثر شدم.ولی اشک نریختم.پس تاثر و همدردی و هیجان احساسی یا مظلوم کشی و درد اجتماعی نمیتوانند اشکم را بیاورد.داستان خصوصی تر از این حرفهاست.یاد زبان خصوصی ویتگنشتاین افتادم.آقای قاسمی، یکبار ما روی کوه میرویم، یکبار روی مو.یا چنان جای مولف مینشینیم که از فرط شبیه سازی تا مدتی خود اوییم.یا مرگ مولف میشود قبله ی ما.ذهنمان را الکی الکی برمیداریم پرت میکنیم دورترین جایی که دست اثر هم بهش نمیرسد.این وسط "خود" بودن عجیب ترین حالتی است که تجربه میشود.در کنار آثار شما، نه با شما آمیخته ام چنانکه انگار برای من اتفاق افتاده باشد ، نه چنان دورم که انگار این کتاب از لایتناهی خیال آمده تا مرا ببرد.در تمام مسیر سلوکتان خودم بودم.از "خود بودن" چی عاید آدم میشود؟
جز اشک!
حیف اسم اشک را خراب کردیم.اشک رنج و خون دل و سوگ و شوق داریم.اشک فهم و اشک سلوک جایش خالی .
من با آثار شما اشک ریختم، چون خصوصی ترین حالتی بود که هنوز برایش "کلمه "درست نشده است.
تازه اشک ریختن دردی دوا نمیکند.باید دید توی سینه ی آدم چه آتشی زبانه میکشد که چشم میکوشد خاموشش کند.
خانواده ی دو نفره ی خیلی مدیون شماست.
خیلی مراقب سلامتتان باشید.
تا بعد
باید درباره ی سال بلوا گفت.
بنظرم رمان پر از فلش بک است.جریان سیال ذهن برای من جور دیگه ایست
چون میدونم وقتی حالم افتضاحه نمیشه رو وحید حساب کرد
فقط مثل خرس خودش رو میندازه رو آدم و میگه بیا بغلم
بعد از دماغش چنان بادی میخوری به صورت که تهوع محضه
امروز که گفتم عصبی ام گفت به شخمم.
من داغونم
کلاس دارم تا ۸ شب فردا
کلا در دریای نشانه ها غرق بود
شمال
آذر
به وقت دی ، شهریور
مزد امشبم رو گرفتم.برم بخوابم.
چرا به یاد نمیآورم!؟ هنوز تَنگِ غروب دریا بود،
که فانوس کومهی مرا تو روشن کردی.
پیالهی باژگون ستاره در مصیبت شامگاه
هم از آن تفأل تاریک شکست،
ورنه من این همه تردیدِ رفتنم نبود.
چرا به یاد نمیآورم؟ پیراهنم از خواب میخک و
تبسم سایه، غلغلْ نیلوفر از هجوم هماغوشی،
و دهانم پُر از بوی واژه بود. بوتهی گل سرخی بر شانهی چپم،
هزار نام آسیمه از نشانیِ ماه،
و دری بیکلید، مشرف به کوچهی بینام.
چرا به یاد نمیآورم؟ گلدانی تشنه بر ایوان آذرماه،
بارش غبار ستارگان دنبالهدار، پاکتی بر از بوسه و کمپوت،
عیادت و سیگار، و پَریْدختری مغموم
در زمهریرِ دریچه و خشت. دیوار و چکمه و پسین،
راه شمال و بچه آهویِ تشنهای در نشیب.
چرا به یاد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.
هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید.
گفتی مراقب انار و آینه باش.
گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت.
زبانِ زمستان و مراثی میلهها.
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهریور.
چرا به یاد نمیآورم؟ همیشهی بودن، باهم بودن نیست.
گفتی از سایهروشن گریههات،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.
یکی از همین دوسه واژه را به یاد نمیآورم.
همیشه پیش از یکی، سفرهای دیگری در پی است.
چرا به یاد نمیآورم؟
مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
مرا از به یاد آوردنِ تو و تغزلِ تنهایی، ترساندهاند.
گفتی برای بردنِ بوی پیراهنت برخواهی گشت.
من تازه از خوابِ یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا مینگریست.
چرا به یاد نمیآورم؟ دریچهای رو به شمال و
گلدان تشنهای بر ایوانِ آذرماه.
به گمانم اگر باران نمیآمد تو حرفی برای گفتن داشتی،
مرا از شنیدنِ صدایِ گریههای تو ... ترسانده بودند.
من از هراس تماشا،
پلک تمام پنجرههای جهان را خواهم بست.
چشمها، درختها، چارپایهها، مردمان و رازی غریب
که بر حلقهی ریسمانی، سایهروشن مرا مینگریست
چرا به یاد نمیآورم!؟ هنوز صدای سایش سوهان
بر استخوان جمجمه میآید. من میترسم،
میترسم ای ترانهی ممنوع!
مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
چرا به یاد نمیآورم؟ آن سوی شعلههای شاخسار ارغوان،
شبحی معلق، تردید مرا مینگرد.
نام تمامی میادین جهان، مرگ است.
یا مرگ، نامِ تمامیِ چند نقطهی مجبور ...؟!
چرا به یاد نمیآورم؟ نشانی مرا در خلوت میلهها زمزمه مکن
نشانی ترا در ازدحام دیوارها زمزمه نخواهم کرد
رفک مادر یه کلیپ فرستاد ، بعد منو بلند کرد برد ارومیه
دقیقا شیب شیخ تپه به سمت دانشکده زبان
منو کنار آجر سه سانتی ها گذاشت و برگشت
چرا به یاد نمی آورم؟
این بیت سید علی صالحی درد میزاد تو من
خدا میدونه این بدمست داره چه میکنه
خودش چپ و راست میپرسه این هیژده داره چه میکنه
ولی در اصل خودش داره چی میکنه ش بیشتره.
رفتم هیژده دیدم اوایل مهر پست گذاشته
ععععععع
دلم رفت ۳ سال پیش که در پی کشف وحید در مثلث برمودای هیژده بدمست خزعبلات سرگردان بودم
خدایی بی شوهری بد دردیه
ندیدمش خیلی وقته
ولی آیدی جدیدش رو خواهم یافت
هیژده
چقد دلم تنگته بابا
به یاد ماشینت
به یاد خانه ی معلم
به یاد چاووشی
به یاد دزیره
چرا اینهمه زود گذشت
رفتم بدمست و هیژده رو خوندم
عععععع
۳ سال پیش من چقد دلباخته شون بودم که سر دربیارم کی به کیه
ععععع
هیژده کجاییییییی
بیا رادیو بذار
این صدای هیژده است که میشنوید ......
دلم چقد تنگ شد بره
بره معادل برادر رشتی است و ربطی به تناسل گوسفند ندارد
موجود عجیبی بود
بعدها شاید بشه جای مشکاتیان یا علیزاده یا اسماعیلی
از این حرفها گذشته
من خسته ام
زیاااااااااد
۷ کلاس دارم و خرپف آسوده ی وحید منو تا حد جنون قتل پیش میبره
از بیرون صدای بیل زدن رو آسفالت به وضوح شنیده میشه
۳ شب؟
بیل؟
خسته ام
وحید خوب است
من بد استم
تمام صفحه ی هاله سیفی زاد را گوشیدم
دستم درد است
خواب نیست
خوابم است
خرپف است
بیل است
این پسره آخرش میره اتریش
غم نخور
دیشب حدود ۴ صبح که از درد بیخوابی به آسمون رسیده بودم همت در حالت تمام کما چرخید و چنان مهرانگیز بغلم کرد که رمیده شدم.
از زیر دستش سریدم و عکس گرفتم بس که واسم پر احساس بود.تا اینکه تو دلم گفتم خداااا عاشقانه ترین صبح عمرمه.تا اینکه صبح جا موند و ماشین رو برد.منم سگ شدم.و تمام روز به انتظار حال بد داشتم فحش ناموس میدادم به رباب که سادونلی در واشد و همت اومد، عاقا دوباره من حالم شد تایتانیک.
رفتیم بانک و حالم محشر بود با الیاس.
بردمش شرکت پیادش کردم تا خونه داشتم میخوندم از سادی.
تا رسیدم رب گفت ساناز زنگ زده که وااااای چرا تنها بیمارستانی و ..
حالا رو به دیوار میگه گفتم زن عمو حان بچه هام هستند
یعنی چرا ما نرفتیم کون تراپی خانم.
لامصب ریده شد به روزم دوباره
من فدای لحظه ای که عین بچه ها دور گردن و لباست غرق عرق میشه و حاضر نیستی از پتو جدا شی
بعد نعره میزنی آآآآآآب متین لیوان سفیدبزرگه آآآآب
بچه جان ساعت ۲ و چهل دیقه س.ملت خوابند
عاقا جمعه ی سیاه دیجی چرا اینقد چرته
من میدانم که حوصله ت را سر میبرم
بچه ی هشت ساله ای هستم زالو صفت
میپیچم به دست و پات
بالا پایین میکنم
به ندرت فاصله ام از تو یک متر بیشتر میشود
به ندرت اجازه داری کتاب بخوانی
هرگز نرفتی بیرون بی من
هرگز خونه ی کسی نرفتی بی من، جز اون شب که پریسا اینا بودن رفتی خونه ی امین
میدونم چقد تلاش میکنی
قبلا کشاورزی و الان اساسه رو تحمل میکنی که زندگی منو بسازی
اخلاق و قیافه ی کریه منو تحمل میکنی
تا حد جنون زر میزنم و لبخند میزنی
خیلی وقته فیلم ندیدی
بیرون نرفتی
خلوت نکردی
تنها نموندی
فکر و خیال نکردی
همیشه مزاحمت من بوده و بس
همیشه مثل طفیلی دور و برت چرخیدم و زمان طلاییت رو هدر دادم
گاهی با حرفهای ناچیز
گاهی با وعده های دور و دراز
گاهی با خاطرات تکراری
گاهی با گله و گریه
بهرحال هر رووووووووز یه تاپیک مزخرف دارم که اعصابتو ساییده کنم
من خجالت میکشم از اینهمه سربار بودن
ولی به شرفی که تو یادم دادی قسم
تا آخر دنیا چنان پشتیبان تو ام که آب تو دلت تکون نخوره
در دارایی و نداری
در سلامت و بیماری
در شادی و غم
مردونه رو من حساب کن آقایی
متین فداته
حیووون بهمن باید بریما.من حساب کردم.میشه.
امروز اول آذر، سالروز تولد عزیز کبری بود. اگه بود الان ۹۲ ساله بود. سه سال پیش رفت. دلم چقدر تنگ شده براش و چقدر منو دوست داشت و چقدر دوست داشت به قول خودش زنم رو ببینه. زنی که یه عمر زحمت کشید و از زندگی فقط کار رو فهمید و رفت. من و علی بهش میگفتیم کُبی جون. یادش بخیر وقتی از سفر حج خودش حرف میزد، میگفت خدا وسط کعبه خوابیده. با تصورش فکر میکرد کعبه هم مثل مثلا ضریح امام رضا. روحش شاد که چقدر دلتنگشم. خیلی وقته سر مزارش هم نرفتم. آرزوم بود من برم توی قبر و لحظه دفن کنارش باشم که بودم. برای نبود و رفتن هیچکس اندازه او و پدربزرگ دلتنگ نشدم. روحشون شاد.
آخوند جدید شرکت هم نمازش رو توی سه گاه میخونه. جالبه!
پدر متین بی نظیره. هم صحبتی باهاش غنیمته. هر دفعه میاییم رشت، خداخدا میکنم خلوتی دست بده تا با هم حرف بزنیم. امشب چنین فرصتی دست داد و به همراه باجناق نشستیم پای صحبتهاش. از تسبیح شروع شد و رسید به انسان کاملِ عزیزالدین نَسَفی. مونده بودم. هر دفعه حرف میزنه یه گرهی از گره های ذهنی منو باز میکنه. دفتر کارم رو آوردم و نشونش دادم که انسان کامل یکی از موضوعات کاری من بوده.
خلاصه این کبیر ما خیلی خوش صحبته و حرفاش تا عمق جان آدم اثر میکنه و چون همه مسائل رو درک کرده و خوب حلاجی کرده برای خودش، خیلی هم ساده و روون به آدم منتقل میکنه.
دمش و گرم و سرش خوش باد و انشاالله فرصتی بشه تا مجاور ایشون بشیم و از نفس گرمش استفاده ببریم. چنین باد.
از شرکت و با لپ خودم می نویسم. واقعا شلوغ شدیم. متین هم خودش رو درگیر کار کرده. کلی اتفاق افتاد که مهم ترینش دیدار ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده گردان تکاوران خرمشهر در 26 مهر توی تهران بود. تنها دلخوشی این روزهام هم سفرمون به رشتِ که به امید خدا میخواهیم چهارشنبه همین هفته بریم. متین هم خیلی خوبه و بعد از مدتها چند روز قبل برام خورش کرفس درست کرد. سه تار جدید طرح هاشمی گرفتم که عین سه تار علیزاده میخونه. سفر آخر سال به هند هم مهمترین دغدغه مالی ماست که کار میکنیم تا براش پول جمع کنیم. خیلی مختصر و مفید همه چیز رو نوشتم. اما یه چیز مهم داشت فراموشم میشد: متین معتاد دیجی کالا شده و هر روز زنگ خونمون با نوای خوش پستچی دیجی کالا به صدا در میاد. تا باد چنین بادا و سر متین سلامت. تمام!
مردهایی که زیر شلاق اربابان مرده اند و خانه های بی اجاق و کودکانی که حتی به سن ۳ سالگی نرسیدند،
از من به تمام نوعروسانی که طعمه ی کدخدا شدند و کارگرانی که در معدن زنده به گور شدند و بیوه هایی که رختشور خانه ی مردم.
از من به تمام کسانی که زمستان لرزیدند و تابستان تب کردند و تمام عمر ، تمام عمر یک وعده غذای گرم نخوردند.
از من به روسیه ی همیشه سرد و قحطی زده، به آفریقا، به سودان، به اتیوپی گرسنه، به تک تک آدمهایی که زیر چرخ دنده ی زندگی دنده خرد کردند و رفتند.
از من به طول تاریخ بشر، به مادران بعد از زایمان رفته، به پدران از کار افتاده، به کودکان پابرهنه.
از من به زندگی دوست تر نداشتنی.
از من به خدا.
چیزی برای زیبا دیدن ندیدم.
و اکی و نگار و وحید تهرانم.وای که چه خوش میگذره.بعدا بیام درباره رضا بنویسم
این دوست داشتنیهای بیوقفه
دیروز کلاس اول ۷ و نیم تا ۹ رو سر کردم.حدود وسط کلاس دوم مرگ یواش بواش خودشو نشونم داد زنگ زدم آقا.
سخاوتمندانه مرخصی گرفت گرچه میدونم این کار خیلیییی بعید بود.آوردم خونه ، صبحانه داد ، منو خوابوند و وقتی بیدار شدم ۴ ساعت بود که مرده بودم.
دیشب بهم گفت من زن ندارم، یه دختر ۸ ساله دارم و پشت بند این حرفش من واقعا حس ۸ سالگی بهم دست داد .صبح چشامو که وا کردم موهامو رنگ مشکی گذاشتم و بینهایت فرشم.عاقا این جمله ممله ها چقد رو زن اثر داره.بیشتر و بیشترش کن
ست که یک مرغ مهاجر دارد.
من یه چیز توپ کشف کردم.مغزم هیرارکی داره، یعنی درخت سلسله مراتبی و هر مرتبه منقطع از مراتب دیگه س.
واسه همین نمیتونم یه پست چند موضوعی بذارم
میبندمش و برای مطلب جدید ، سرفصل جدید وا میکنم.
همونجور که زندگی قبلی رو بستم و برای وحید سرفصل تازه واکردم.
منی که بچه ندارم یه کم هراس دارم که کتمانش نمیکنم.به پریسا گفتم.دوست دارم یکی این حرفها رو بخونه که درددل منو به یاد بیاره.حرفهای ما ارث ماست، هرقدر سخیف باشه، دندون اسب پیشکشی رو نمیشمارند.تازه تابلوئه وحید روزنگار داره که بعد مرگش مثل مسکوب چاپ شه.منتظرم بمیره کلی کتاب ازش چاپ کنم.
وحید راحت بخاب زنت بیداره
بنویسم.گرچه من غلام ایسوسم ولی تبلت که جاشو داد به موبایل من دیگه متین سابق نشدم.دست و دلم به نوشتن نمیره.
عاقا کسی میدونه چرا من بد دهنم؟ اذیت میشم حرف زشت میزنم ولی زبانشناسانه عرض میکنم که باقی کلمات حق مطلب رو ادا نمیکنند.
خلاصه میشه تو رژیم غذایی دوست داشتنیم.با وحیدی که آدم شده و به شدت آروم و بیقراره.حس بینهایت شیرین تنهایی که خیلی وقته بالا یا پایین نرفتم و دوستهایی که دورادور خبر دارم سلامتند و حالشون خوبه.
پریسای حیوون داری میخونی؟ پیشتههههه
به شدت حس پولداری میکنم چون دیجی کالا شده همه کسم.خونه تمیزه و نهار آماده س.دارم به تاسیس دفتر بیمه فکر میکنم و به نظرم همه چی کامله.
وحید غلط کردی مخالفی.داری میخونی؟
بابت خاتون بدجور ناراحتم.یکی در میون یادش میفتم داغ میکنم.
خودم و خدا هستیم ، وحید و ملنگو و چلنگو هم این دور و برند.فافا پرشین خرید و عن قریبه منم بخرم.
حالا زوده.دفاع کنم میخرم.
اسموکی دوست دارم از الان.
بیا که مادر فداته
پادشاه و مباشر از امروز متولد شدند. البته این دو تا با هم ازدواج کردند. عجب مباشری بوده که حکم قتل صدراعظم رو داده.
دو تا آبدارچی داریم تک. یعنی من موندم اینا رو چه جوری پیدا کردند. علی اول صبحی یکیشونو دید. داشت از خودش صدا در می آورد. یعنی جوری خنده ام گرفته بود، منتظر موندم بره که منو نبینه. اما امان از آبدارچی اصلیمون. از اون باید توی یه پست ویژه طی همین روزهای اخیر بنویسم. خیـــــــــــــلی خوبه. می نویسم ازش که اگه ننویسم به تموم لحظاتی که با خنده هامون از دست اون گذشت جفا کردم.
زن داداش خانم کلهر.کجاییه؟ رشتی، چه جور ؟ اتفاقی تو گیل آرته.
حالا چی میشه؟
پیمان برادر زن کلهر و دوست دخترش قراره بیان سمنان.
ععععععع
برادر زن کلهر، خونه ی ما؟؟؟؟؟؟؟

امروز جمعست و من برای صاف کردن دهن مدیرم اومدم شرکت. صبحونه رو پایین خوردم و بلافاصله راه افتادم. مسئولم هم توی اتاقه. با هم مشغولیم. بعدش یه کار دارم که امیدوارم انجامش بدم. باید به خرمیان هم بزنگم. ماشین آب کم میکنه. کار انقدر زیاده که حد نداره. میام و می نویسم. فعلا
سلام وحید عزیز. ممنونم از این همه محبت و شرمنده از ناتوانی خویش به پاسخ درخور. نوار کنسرت با نظری را خواسته بودی. یک نسخه خودم داشتم که نوارش را ضبط صوت جوید و ضایع کرد. وضع من جای نگرانی ندارد. دیگر ریه ام طاقت سیگار نداشت باید ترک می کردم. نشد. حالا به جای روزی چهل نخ فقط شش نخ سیگار می کشم و این مقدار کافی نیست برای آنکه در وضع روحی معمول باشم. ناچارم با همین وضع بسازم چون نه می توانم به کل ترک کنم و نه ریه اجازه سیگار بیشتر می دهد. به همین سادگی.
و اما یک سوال: خوانندگان زیادی عکس العملی مشابه همسر محترم تان داشته اند. برای خودم سوال است که کجاها می گریند و چرا می گریند.
شاد باشید
شدم مارکوپولو. این مدت فقط اینور و اونورم. الان از دامغان اومدم. فردا گرمسار هستم و تا آخر شهریور کلی اینور و اونور روی دارم. مهر هم که 5 روز کامل تهران هستم. خدا میدونه چقدر دلم ورزش میخواد. قراره با علی برم استخر. البته امشب که امین مهمون ماست اونم بعد قرنها.
الان از اتاق مدیر اومدم بیرون. حس میکنم یه شهریور طوفانی و شلوغ رو در پیش دارم. خدا بخیر بگذرونه. مرتیکه شعورش در حد آب بینی بز سرماخورده شبه جزیره عربستانه، مغز در حد شعاع اتمی الکترون، قدردانی در حد صفر کلوین بعد چیزایی از آدم میخواد که آدم مخش سوت میکشه. خدا واقعا بخیر بگذرونه شهریور رو.
اینه که من بعد ۳ ۴ روز بیخوابی و شلوغی و مزاحمت ، چش و چال خوابو درآوردم و سبکبارم
آخیییییش
پاشه و مشکی ترین لباسش رو بپوشه و بدونه که وقتش رسیده که جونش رو ببره دفن کنه، در شادترین شرایط، جدایی از وحید برام مثل به خاک سپردنشه.این چندروز شدید سرگرم صدسال تنهایی بودم و شبها تا ۳ بیدار.۴:۵۰ بیدار شدم.تاکسی نبود.دامن رو لخت پوشیدم و شال بدرنگی کشبدم سرم.غصه دار حتی تو آسانسور وقتی بوسم کرد جون نداشنم بغلش کنم.نفس از دماغ کشیدم که اشکم رو کنترل کنم.فقط موقع خروج لاستیک رفت رو یه چیزی و گفتم چی بود.تا ۵:۵ که پیاده شد فقط دوبار گفتم خیلی حس فلاکته.خیلی حس فلاکته و گفتم یاد صبحهایی افتادم که غریب میرفتم تهران.
بعد مثل اینکه جونت رو زنده بگور کنی پیاده ش کردم و به خدا گفتم سپردمش به تو .گرچه تا حالا هرچی سپردم دستش یا مرده یا گم شده یا ازم بیزار.
رسیدم خونه.اسید معده م مچاله م کرده بود.مثل دیروز صبح که همونبوسیدیم.رفتم آب بخورم دفترچه تلفن کنار پنجره باز بود.روی ت.روی تاکسی تلفنی.روی همه ی دردهای تنهایی و جدایی که من یک تنه میفهمم یعنی چه.


دیشب با متین نشستیم و فیلم "ماجرای نیمروز" رو دیدیم. خیلی وقت بود که میخواستیم این فیلم رو ببینیم. خصوصا من که عاشق خاطرات و وقایع اون دوره ام. ماجرا مربوط میشه به دوره ای از خرداد تا 19 بهمن 60 که با کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی و آذر رضایی و ... ماجرا تموم میشه. چقدر دلم میخواست اون دوره بودم. با سیبیل و عینک های کلفت اون دوره و خط ریش چکمه ای. جلوی دانشگاه تهران و توی اون جنب و جوش و هیاهو. جوری که اصلا خونه نمیرفتم. فقط دلخوشیم اینه که روزی که متین رو دیدم، رفتیم جلوی دانشگاه تهران (پنجاه تومنی) و مثل دختر و پسرای اون دوره راه رفتیم و حرف زدیم و آش خوردیم و ازش خواستگاری کردم. الان رفتم اون روزها.
امشب بعد مدتها و در فشردگی بسیار زیاد بازدید از رشت که پدر و مادر من هم همراه ما هستند، فرصت زیارت و شرفیابی و پای بوسی مزار جناب استاد محند خواجوی نصیبم شد. بگذریم که عکس مزار ایشون توی موبایلم ثبت نشد، اما به وصل دیدار ایشون نائل شدم. با پدر متین حرف زدم در این مورد و کلی موضوع کاری در زمینه مرحوم خواجوی باز شد. خدا توفیق دهد برای ادامه این مسیر و درک توفیقات. انشاءالله.
که برسه،اول لیزر میخرم، بعد غم نامه ی فریدون رو پیشخرید میکنم.
بعد گوشیو که جمال فلج زد و شکوند تعمیر میکنم.
اول از همه قال مهمونی رو میکنم
بعد میریم رشت
انزلی
منطقه آزاد
خودمو از خرید خفه میکنم
ولی قبلش باید پول واشر سرسیلندر ماشین رو تسویه کنیم و ۳۵۰ پول بیمه عمر من و قسط فلان
گوه بیاد به زندگی
ما واقعا چه غلطی میکنیم که رویا همیشه سه سال نوری ازمون جلوتره؟
این وسط سرطان نگیریم صلوات
رو شروع کردم
گوه به ان قلاب شد
دلم تیر کشید
راستی با اومدن خون، مهشیدمون پرید
اولین باری بود که از دیدن خون پریودم ضجه میزدم و به پهنای صورت اشک میریختم
بچه چه غلطیه آخه
وحید گلاب و عسل آورد، لرز کردم و بیهوش افتادم
تموم کنم.چند روزی میشه سر ازش برنداشتم.بعد منتفی شدن بچه انگار به معرفت رسیده باشم.انگار دوباره یادم اومده باشه چی دوستدارم، کمتر مهمون داریم و کمتر مهمونی میریم.تو مهمونی دوتا مونده به آخر دختری زو دیدم که وبلاگ ما رو دنبال میکنه و با وجود اینکه من زیاد با غریبه ها حال نمیکنم خیلی ازش خوشم اومد.عین آب صاف بود و همش لبش رو غنچه میکرد میخندید ولی باید اعتراف کنم از موضع بالا باهاش برخورد کردم.یعنی به گمان خودم با همه از موضع گارد بسته مواجع میشم ،مگر اینکه خودشون متوجه نشن.شاید هم خیال مسیکنم از بالا برخورد کرده م.
اینا بع کنار ترم تابستون چه کوفتی بود دانشگاه گذاشت تو دامن ما؟
وحید خوابه و من از بس کتاب و مرور کردم جریده ، اسامی سخت هستند و برخلاف همیشه که اول چندتا نقد میخونم و بعد میرم شسراغ اثر، یه کله پریدم تو کتاب.
تز رو شروع کردم.جریان سیال این یارو بولگاکف با رضا قاسمی شبیهه و شبیه نیست.
زیادی مبتنی بر اعداد و تاریخ و .. است.نمیشه اسمش رو گذاشت جریان سیال ذههن.صرفا فلش بکه.ولی قاسمی چیز دیگری ست.خوشحالم انتخابش کردم
اینی که اینجا مینویسم بعدها به ضررم بشه شاید
امشب بی بی چک کردم و وقتی ادرارم داشت از کانال ترنسل بالا میرفت با تمام نیرو آرزو کردم بچه ای در کار نباشه
شاید چند روز دیگه تو موعد قانونیش بارداریم حتمی شه ولی اورژانس بارداری خوردم و نشستم تو سکوت عمیقا از دلم شنیدم که دنیا جای خوبی برای تناسل نیست
حالم افتضاحه
با اشتیاقی کشنده اقدام کردم و با جنونی عمیق قرص خوردم که بمیره
اسمش رو مهشید گذاشتیم ولی به نظرم گوه ترین اسم دنیاست
وحید نمیخواد، خوشحال شد که جواب منفیه.
من گنگم.
اینو نوشتم که بدونم شهوت آنی برای بدست آوردن خیلی چیزا به یک عمر پشیمونی تبدیل میشه

تازه فهمیدم که تا حالا گوشیم رو تنظیمات فورجی نبوده، سرعت شده خدا
گزینه ی بعد اینکه منتظر بچه ایم
فک کنم باردارم
شدیدا وسواسم عود کرده جوری که از بس زمان صرف نظافت میکنم همیشه خونه کثیفه
خواب عجیبی تو چشمامه
استخر میرم و هفته ای بالغ بر ۵ ساعت شنا میکنم
تهوع صبح دارم و سرگیجه ی دائمی
بی بی چک واسه ۲۱ تیر دارم
چرا ۲۱ تیر نمیاد؟
امروز سومین سالگرد عزیز کبراست. خدا رحمتش کنه که خیلی وقته سر مزارش نرفتم. دلم براش تنگ شد. چقدر منو دوست داشت و چقدر دلش میخواست همسرمو ببینه. از وقتی با متین آشنا شدم که دو ماه بعد مرگش بود، دیگه وقت نشد بهش فکر کنم و برم پیشش. روحش شاد. خیلی خوب بود این بشر.
دو ساعت پیش وقت شد بریم توی شهر رشت و دوری بزنیم. رفتیم طرف شهرداری. یه سری کتاب خریدیم جلوی کتابخانه ملی رشت. یارو چه کتابهایی داشت. حالا اگه شد اسمشون رو می نویسم. آب طالبی و بستنی زدیم و از هوا لذت بردیم و اومدیم خونه. ما میاییم رشت، انگار یه زندگی دیگه رو شروع می کنیم. رفتم جلوی "موسسه چاپ زربافی" و مثل ابتهاج که یه عکس معروف اونجا گرفته، منم عکسی گرفتم و گذاشتم توی اینستا برای یادگار. اصلا هر چی توی وبلاگ و هر شبکه اجتماعی دیگه میذارم، برای یادگاره که بعدا اون روزگارها رو مرور کنم. اصلا من زندگی میکنم که گذشته بسازم. توی مسیر برگشت، رفتیم نزدیک خونه خاله متین و خانقاهی که مزار "محمد خواجوی" هست رو برای اولین بار دیدم. از کنار اونجا رد شدیم، روحم زنده شد و سر حال شدم و تموم وجودم شادی. دست خودم نیست. نمی دونم چی توی منه که مهر این آدما توی دلمه. از کنار چله خونه هم رد شدیم و سلامی به دکتر حشمت هم عرض کردیم. روح همه انسانهای بزرگ شاد.
امروز داشتم مستندی از یکی از آخرین بازمانده های نقاشی قهوه خانه یعنی محمد فراهانی رو می دیدم. برام جالب شد. "فراهان" چه نقش عجیبی توی موسیقی و نقاشی سنتی این مملکت داشته. خانواده آقا علی اکبر فراهانی که موسیقی رو حفط کردند و این محمد فراهانی هم به نوعی آخرین بازمانده نسل طلایی نقاشان قهوه خانه ایران بود. روحش شاد. با همین چیزا زنده ام و میلم به همین چیزاست.
من کلا تا یه جایی با هر کسی راه میام، از اون به بعد ازش متنفر میشم و نه دیگه باش حرف میزنم و نه دلم میخواد ببینمش. امشب یه آدم دیگه به اون مجموعه من اضافه شدم. پیشترها متوجه شده بودم موجود نرمالی نیستریال، ولی امشب خودش شک من رو به یقین تبدیل کرد. واقعا حالم رو خراب کرده. یادمه یه بار گیر داده بود چرا متین بهش محل نذاشته و از این حرفا که من پاپی نشدم و گفتم خوب میشه و از روی حماقت این حرف رو زده. اما امشب فهمیدم که از روی نفهمی و نادونی و عدم تربیت خانوادگی زده. مرتیکه احمق نفهم نادون گه.
شما میشنوید بیزی.
یه چیزی بگم، دوستان تا وقتی حالت خوشه سراغ ازت میگیرند، افتادی در ورطه ، رفتی که رفتی.
آخرین بار عید بود فک کنم خبری ازمون گرفتند.خب طبیعیه.
من درصدد خرید میلو هستم.پرشین سوپرفلت اسموکی.مامان فداش
بدجور داره فشار میاره.عمیقا دلم بچه میخواد وحید این اواخر خیلی شل شده.اون گارد عصبی باز شده و گاهی اسم پیشنهاد میده و درباره ی دخترش و یا چهره ش باهام حرف میزنه.
من هم میرم تو دیجی کالا دنبال خرت و پرت میگردم و تو ذهنم یه پارک کودک بزرگ وسط هال میسازم.
وحید لیاقت بابا بودن داره ولی من سگ اخلاقم.زود پشیمون و دلزده میشم.تنوع طلب بیش از اندازه ام.
دوساله خونه رو کاملا پر کردم و به وضوح نیاز داریم بریم جای بزرگتر.علی رغم استخدام وحید و مشکلات خروج از کشور کچلش کردم بریم سئول و فعلا تا هند کوتلاه اومدم.به ندرت از کسی خوشم میاد و به ندرت یه فعالیت میتونه درازمدت برام لذت بخش باشه.خب
با این اوصاف من مادر شدن رو ..
شاید ببوسم و بذارم کنار
تا اینستای بهمن کلباسی هم رفت.
او هم واسم نوشت تند تند نوشتم.
بیشتر احساسات ما تحت تاثیر آنهاست.مثل احساس حماقت بار رای دادن.عاشق شدن.مادر شدن و ...
یک آدم عاقل که من باشم، میرود بیست متر عقب تر، وایمیستد به معرکه و مهلکه هورمونهایش نگاه میکند.
بعد میبیند جهلانگیری با میرسلیم فرقی ندارد، خیلی هم عاشق وحید نیست و عمیقا از فرزند بیزار است.
نرفتیم.من سونو نرفتم و علی رغم ترس و دلهره ی عجیبم نسبت به سرطان کبد یا تخمدان یا هر کوفت دیگر و در نازلترین حالت آپاندیسیت وقت نشدبروم جواب آزمایشم را بگیرم.این روزهام به استرس چی بپزم گذشت و با وجود اینکه سنگ تمام گذاشتم، در نبود وحید مهمانیها لطفی نداشت.
هر روز هفت صبح رفت و ده شب برگشت قربان جانش.
من بدجوری دیوانه ش هستم
دبشب تا ۳ با مامان وز وز کردم.وحید بیرون بود.بابا اتاق مطالعه خوابیده بود و مامان پیش من.نصفه شب مامان و با وحید اشتباه گرفتم نزدیک بود بهش تجاوز کنم.۶ پشه اومد و بیدارم کرد.تا الان که گیج خوابم ولی رو مبل لمیدم ببینم چی میشه.مهمونا چرا نمیرند؟من اعصاب ندارم
