خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بنویسم.گرچه من غلام ایسوسم ولی تبلت که جاشو داد به موبایل من دیگه متین سابق نشدم.دست و دلم به نوشتن نمیره.

عاقا کسی میدونه چرا من بد دهنم؟ اذیت میشم حرف زشت میزنم ولی زبانشناسانه عرض میکنم که باقی کلمات حق مطلب رو ادا نمیکنند.

  • . خزعبلات .

خلاصه میشه تو رژیم غذایی دوست داشتنیم.با وحیدی که آدم شده و به شدت آروم و بیقراره.حس بینهایت شیرین تنهایی که خیلی وقته بالا یا پایین نرفتم و دوستهایی که دورادور خبر دارم سلامتند و حالشون خوبه.

پریسای حیوون داری میخونی؟ پیشتههههه

به شدت حس پولداری میکنم چون دیجی کالا شده همه کسم.خونه تمیزه و نهار آماده س.دارم به تاسیس دفتر بیمه فکر میکنم و به نظرم همه چی کامله.

وحید غلط کردی مخالفی.داری میخونی؟

بابت خاتون بدجور ناراحتم.یکی در میون یادش میفتم داغ میکنم.

خودم و خدا هستیم ، وحید و ملنگو و چلنگو هم این دور و برند.فافا پرشین خرید و عن قریبه منم بخرم.

حالا زوده.دفاع کنم میخرم.

اسموکی دوست دارم از الان.

بیا که مادر فداته

  • . خزعبلات .
الان توی اتاق مطالعه هستیم با چیدمان جدیدش که بعد رفتن مادر متین به این صورت در اومده. متین مشغول خیاطی و من هم مشغول کار با لپ تاپ و گوش دادن به قسمت منتشر نشده آلبوم "نی نوا" حسین علیزاده که برای اولین بار دارم میشنوم و دقیقا همین لحظه تموم شد.
روزهای خیلی خوبیه. این چند روز تعطیلی رو کلا خونه بودیم و احتمالا خواهیم بود. اصلا دلمون نمیاد بریم بیرون و پیش هم هستیم. عصر کتاب "خواب و خاموشی" شاهرخ مسکوب رو میخوندم که یه بخش از بخش های سه گانه اش مونده. من شاکرم که شاهرخ مسکوب رو شناختم و فهمیدم یه بابایی مثل خودم هم توی این عالم بوده و دنیا رو مثل من می دیده. نی نوا افتاده روی تکرار و متین گفت لعنتی یه ریتم تکرار شونده داره و خیلی هم مکرر شنیده شده ولی چرا انقدر زیباست. یه تیکه هایی توی آخر همین قطعه بود که یهو انگار از زمین پر کشیدم و رفتم روزهای مجردی خودم. یهو خیالم بعد مدتها پرواز کرد. دقیقا سر همون قطعه بود که متین گفت چرا انقدر این تیکه اش دردناکه؟ آخ که چقدر خوشحالم میفهمم این چیزا رو.
کارای مدیرمون هم مونده و باید به سامون برسونم. من رفتم.
  • . خزعبلات .

پادشاه و مباشر از امروز متولد شدند. البته این دو تا با هم ازدواج کردند. عجب مباشری بوده که حکم قتل صدراعظم رو داده.

  • . خزعبلات .

هیندا  هوندا هینسان هینگونه هوندول

  • . خزعبلات .

امشب و دقیقا همین الان یعنی ساعت 10 شب به اتفاق همکاران حرکت کنیم سمت شاهرود برای تست TPS که کنسل شد. دقیقا 24 ساعت قبل به اتفاق متین و مادرش رفتیم تهران و بعد خوردن شام توی جوجه طلایی به خونه دایی متین رسیدیم. ساعت 12 شهر امروز هم حرکت کردیم سمت سمنان و ساعت حدود 3 رسیدیم سمنان. از وقتی رفتم سر کار جدید، این دومین باری بود که قرار بود برم ماموریت و شبش خونه نباشم که خوشبختانه امشب هم کنسل شد.
خیلی حس خوشبختی دارم. این مدت بگو مگوهامون خیلی کم شده و به قول شاهرخ مسکوب که تیو روزها در راه نوشته، روزهاست که به زبان همدلی با هم حرف میزنیم. متین با پارچه هایی که خریده و چرخ خیاطی تازه وارد خونه ما از دیجی کالا سرگرمه و داریم آلبوم "گنبد مینا" محمدرضا شجریان با آهنگاسازی پرویز مشکاتیان و تنظیم محمدرضا درویشی رو می شنویم توی آواز دشتی. به قول متین به یاد سریال "بچه های مدرسه همت" میفته با این آهنگ. 
من انقدر حالم خوبه اللان که حد نداره. یه همسر خوب دارم که خیلی گله. هر چی از خوبی هاش بگم کم گفتم. 

پ.ن:
شاخولی من خیلی چاکرتم.
استرس مدیرمون و فشاری که به ما نیروهای جدیدالورود آورده باعث میشه به هر چیزی دست بزنم تا یه کم از فضای استرسی دور بشم. وبلاگ هم یه جور تسکین شده برام.
پول بیمه ماههای فروردین و اردیبهشت من هم واریز شد و خدا رو شکر وضعیت اتصال بیمه من درست شد.
  • . خزعبلات .

برای روزها و شبهایی که خواهند آمد و یکدیگر را نداریم.





نمیر.

  • . خزعبلات .

دو تا آبدارچی داریم تک. یعنی من موندم اینا رو چه جوری پیدا کردند. علی اول صبحی یکیشونو دید. داشت از خودش صدا در می آورد. یعنی جوری خنده ام گرفته بود، منتظر موندم بره که منو نبینه. اما امان از آبدارچی اصلیمون. از اون باید توی یه پست ویژه طی همین روزهای اخیر بنویسم. خیـــــــــــــلی خوبه. می نویسم ازش که اگه ننویسم به تموم لحظاتی که با خنده هامون از دست اون گذشت جفا کردم.

  • . خزعبلات .

از سه شنبه شروع میکنم. اون روز با ماشین خودم رفتم شرکت. علی ساعت 3 صبح از کرج رسیده بود و خودم رفتم سر کار. اون روز کلا به آزمایشگاه و تست رله دیستانس P443 و کار با دستگاه تست OMICRON گذشت. بعد از اومدن از شرکتک اومدم خونه و رفتم بازرسی آسانسور. امیر رفته بود رشت و من به جاش رفتم بازرسی. بعد با متین رفتیم رفاه و کلی خرید داشتیم. تا ساعت 1 مشغول مرتب کردن و آماده کردن وسایل بودیم. ساعت 1 به سان نعش مردم. چهارشنبه دامغان بودیم و روز خوبی بود. همون جا به استوار رمضانی زنگ زدم. شد 5 سال که 29 شهریور بهش زنگ میزنم. برای دوستانی که نمیدونن بگم که این آقا روز 29 شهریور 91 اجازه داد بریم سر مزار مشکاتیان بزرگ. اون روزها من دوران آموزشی سربازی رو توی پادگان نیشابور میگذروندم.
ساعت 9:30 مهمونهامون رسیدند. عمو آخری متین و مادر متین. فردا رفتیم گردش خارج شهر و عصر هم داخل شهر. آخر شب هم خونه بابام دعوت بودیم. سری به پشت بوم زدیم و آخر شب عمو کلی چیز در مورد عروض بهم یاد داد.
صبح جمعه هم مهمونها رفتند و مادر متین پیش ما موند. 
من موندم چرا اینجوریه. وقت نمیکنم به کارام برسم. خیلی کارای عقب مونده دارم. شاید هم خودم رو زیادی به لحاظ کارهایی که باید انجام بدم شلوغ کردم. بگذریم ... هوا خوب شده و خنک و ساعت ها هم که عقب کشیده شده و دیگه از این به بعد زودتر شب میشه. ذکر این نکته هم مهمه که از هیچ چیز و هیچ موجود و هیچ حادثه ای به اندازه "تابستون" بدم نمیاد.
تموم مدتی که مهمون داشتیم با پسرعموی 8 ساله متین به اسم "معین" بازی میکردم و عجب بچه با استعداد و فهمیده ای بود.
امشب خرابی کشدار فلاش تانک و توالت فرنگی هم تموم شد و رفت تا خرابی بعدی.
جواب رضا قاسمی رو هم ندادم. ضمنا نمیدونم فردا جواب مدیرمون رو چی بدم اگه در مورد فعالیت های شهریور بپرسه. 
کلا در وضعیت قره قاط هستم. دارم چرند می نویسم. بسه.
تا بعد
  • . خزعبلات .

زن داداش خانم کلهر.کجاییه؟ رشتی، چه جور ؟ اتفاقی تو گیل آرته.

حالا چی میشه؟ 

پیمان برادر زن کلهر و دوست دخترش قراره بیان سمنان.

ععععععع

برادر زن کلهر، خونه ی ما؟؟؟؟؟؟؟

  • . خزعبلات .


امروز سر کار بود که فهمیدم پرسپولیس توی جام باشگاههای آسیا بازی داره و اگه ببره میره نیمه نهایی. امروز بعد از کار بسیار طولانی و البته دلنشین و البته در آخر جانفرسا روی میترهای ION اومدم خونه و سبزی پلو و ماهی رو زدم به بدن و رفتم برای خواب. حدود دو ساعتی خوابیدم تا اینکه با صدای بابا و متین که توی خونه حرف میزدند از خواب بیدار شدم. ساعت 19:45 هم نشستم به دیدن فوتبال. بازی عالی شروع شد و دقیقه 5 جلو افتادیم که سوتی کمال کامیابی نیا باعث شد دقیقه 11 اخراج بشه و من فاتحه بازی رو بخونم. 
اما انقدر بچه ها خوب بازی کردند که بالاخره مزد زحماتشون رو گرفتن و 3-1 در نهایت ناباوری برنده شدند. چقدر من داد زدم. رفتم پایین به پدر تبریک بگم (مارشال هم از پرسپولیسی های تیر و دو آتیشه هستند از رژیم سابق تا الان) که دیدم داداشم پاهاشو دراز کرده و روی پاهاش کرم و خمیردندون مالیده و بعد فهمیدم بعد گل دوم پرسپولیس که رفته خوشحالی کنه، چای داغ رو ریخته روی پاهاش.
انقدر به دلم نشست این بازی و انقدر بچه ها خوب دویدن که مجبور شدم توی اینستا هم پست بذارم و عمق ارادت قلبی و خاکساری و جان نثاری خود رو به این سلسله فوتبالی عرض کنم.
متین که نبود فقط یادمه که یه روز تاریخ بیهقی خوندم و دیروز و امروز روزی 5 صفحه خوندم و چند روز دیگه به امید خدا باقیمانده مجلد 5 تموم میشه. هر چی از این کتاب بگم کم گفتم، به متین گفتم که از شاهنامه و هر کتاب دیگه ای بیشتر دوستش دارم. به n دلیل که جای بحث نیست.
همه چی خوبه و فردا ساعت 6:30 راهی جلسه تحلیل حوادث منطقه شرق هستیم.
در پایان:
پرسپولیس زلزله     محبوب هر چی دله
پرسپولیس سرور استقلاله (جالبه بگم که متین استقلالیه!)
و ............................... (این مشکل اخلاقی و منشوری و منکراتی داشت و نتونستم بنویسمش، خودتون از این مجمل بخوانید حدیث مفصل را!!!!!)
  • . خزعبلات .

مثل همیشه سخنم رو با دور تند بودن دور زندگی آغاز میکنم (یاد انشای دوران ابتدایی افتادم که 75% بچه ها انشاشون اینجوری شروع میشد : به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. چه دورانی بود. واقعا یادش بخیر). رفتم رشت و متین رو آوردم. این سفر هم روی دور تند بود. انگار هر چی جلوتر "هم" میریم تند تر میشه (یادش بخیر، قبلاها "هم" که می نوشتم از کلمه "هم" زیاد استفاده می کردم). من هر دفعه که متین میره میگم بشینم به کارام برسم، اما لامصب نمیدونم مهره مار داره چی داره که تا میره، نه به کارام میرسم و نه دست و دلم به کاری میره. الان "هم" رفته بیرون و قراره یه کار جدید توی تدریسش شروع بشه. این چند روز خیلی حالم خوبه با اینکه به غایت خسته شدم. بامداد شنبه ساعت 5 صبح بعد ترافیک جانفرسای رشت برگشتیم و من حدود 5:30 خوابیدم و ساعت 7 صبح سر کار بودم و تا رسیدم رفتیم دامغان. خدا رو شکر که متین هست همه جور سختی رو میتونم تحمل کنم. امشب قرار بود بریم آراد رو ببینیم که بابابزرگ آراد حالش مساعد نیست و نمیتونیم بریم دیدنش. برای آخر هفته هم قرار گذاشتم با یاسر که بریم خونشون و به کارامون برسیم. راستی این برج بدجوری مارکوپولو شدم. همش اینور و اونور بودم. مثال جالب غیر کاریش این بود که چهارشنبه گذشته رفتم شاهرود، بعد برگشتم و رفتم رشت و تا از رشت اومدم رفتم دامغان. تا آخر هفته هم 3 بار دیگه باید برم اینور اونور. دو بار شاهرود که فردا و پس فرداست و پنج شنبه "هم" گرمساریم.

پ.ن:
چه میکنه این "هم" در نوشته های من.
  • . خزعبلات .

امروز جمعست و من برای صاف کردن دهن مدیرم اومدم شرکت. صبحونه رو پایین خوردم و بلافاصله راه افتادم. مسئولم هم توی اتاقه. با هم مشغولیم. بعدش یه کار دارم که امیدوارم انجامش بدم. باید به خرمیان هم بزنگم. ماشین آب کم میکنه. کار انقدر زیاده که حد نداره. میام و می نویسم. فعلا

  • . خزعبلات .

امروز رفتم توی فیسبوک و دو تا پیام داشتم از رضا قاسمی و شیوا فرهمند راد. پیام رضا قاسمی رو برای یادگار می نویسم که اگه فیسبوک یه روزی پرید، نوشته اش رو داشته باشم. ازش از بی خبری و کم کاریش توی فیسبوک و سایت دوات نوشتم که این جواب رو بهم داد و در آخر یه سوال که از متین پرسیده بود و منتظر جواب متینم تا بهش منتقل کنم:

سلام وحید عزیز. ممنونم از این همه محبت و شرمنده از ناتوانی خویش به پاسخ درخور. نوار کنسرت با نظری را خواسته بودی. یک نسخه خودم داشتم که نوارش را ضبط صوت جوید و ضایع کرد. وضع من جای نگرانی ندارد. دیگر ریه ام طاقت سیگار نداشت باید ترک می کردم. نشد. حالا به جای روزی چهل نخ فقط شش نخ سیگار می کشم و این مقدار کافی نیست برای آنکه در وضع روحی معمول باشم. ناچارم با همین وضع بسازم چون نه می توانم به کل ترک کنم و نه ریه اجازه سیگار بیشتر می دهد. به همین سادگی.

و اما یک سوال: خوانندگان زیادی عکس العملی مشابه همسر محترم تان داشته اند. برای خودم سوال است که کجاها می گریند و چرا می گریند. 

شاد باشید

  • . خزعبلات .

کم با هم دعوا نمی کنیم. آخریش همین دیشب بود. این پنج شنبه هم مثل پنج شنبه های گذشته باید میرفتم سر کار. تموم هوش و حواسم به متین بود (دقیقا همین الان بابای متین زنگ زد و اطلاع داد که متین رسیده به ویلایی که میخواستن برن). با اینکه سه ساله که همدیگه رو میشناسیم، هنوز که هنوزه دعوا میکنیم. دعوامون هم دقیقا وقتی شروع میشه که یکی به اون یکی کم توجهی میکنه و بعدش هیچ کدوممون کوتاه نمیاییم. امروز قرار بود و امین متین رو ببریم تهران که از اونجا بره رشت. بعد خبردار شدم که خانوم صبح با مارشال رفته ترمینال و رفته تهران.
حالا عدل کار ما توی پست تموم نمیشد. از اولش دیگه هیچ حالی برام نموند و دلم نمیخواست به کارها دل بدم و فقط وقت گذروندم تا وقت تموم بشه و بیام خونه. ساعت 5 عصر رسیدم خونه و خسته و مونده. الان هم خونه تنهام. عصر هم خوابم نمی اومد و تا الان نخوابیدم و خستگی داره منو میکشه. دیوارهای خونه لعنتی هم داره منو میخوره. خونه ای که هی دم میکنه و انگار قرار نیست این تابستون لعنتی تموم بشه. کولر رو خاموش میکنم گرم میشه و روشن میکنم، از سرماش لرز میکنم. رفتم مغازه صالح و 8 تا بستنی لیوانی و 6 تا بستنی کیم خریدم سرجمع به مبلغ 7000 تومن و اومدم خونه. یه کیم و یه لیوانی رو خوردم و نشستم. حس و حال که نمونده از خستگی. باید این هفته برم سراغ کارها تا ببینم چی میشه. از امیر هم بابت مراسم فرداشب خبری نشد. این بشر آدم بشو نیست.
  • . خزعبلات .

شدم مارکوپولو. این مدت فقط اینور و اونورم. الان از دامغان اومدم. فردا گرمسار هستم و تا آخر شهریور کلی اینور و اونور روی دارم. مهر هم که 5 روز کامل تهران هستم. خدا میدونه چقدر دلم ورزش میخواد. قراره با علی برم استخر. البته امشب که امین مهمون ماست اونم بعد قرنها.

  • . خزعبلات .

الان از اتاق مدیر اومدم بیرون. حس میکنم یه شهریور طوفانی و شلوغ رو در پیش دارم. خدا بخیر بگذرونه. مرتیکه شعورش در حد آب بینی بز سرماخورده شبه جزیره عربستانه، مغز در حد شعاع اتمی الکترون، قدردانی در حد صفر کلوین بعد چیزایی از آدم میخواد که آدم مخش سوت میکشه. خدا واقعا بخیر بگذرونه شهریور رو.

  • . خزعبلات .

اینه که من بعد ۳ ۴ روز بیخوابی و شلوغی و مزاحمت ، چش و چال خوابو درآوردم و سبکبارم

آخیییییش

  • . خزعبلات .

کوکب توجیهه، بیا منیژه رو توجیه کن!

  • . خزعبلات .

قهریم

وحید خر نیست

وحید باغ وحش است

  • . خزعبلات .

خوبیم
متین خوب است
وحید خوب است
پس کی خر است؟؟؟

  • . خزعبلات .

قهریم

وحید خر است

گاو نر است

  • . خزعبلات .

روزهای بی نهایت شلوغی دارم، جوری که نمی دونم کی روز شب میشه و چطور تا چشم به هم میزنم آخر هفته میشه. انگار همین دیروز بود که روز جمعه ای رفته بودیم باغ سعیده اینا. بگذریم
امروز موسسه ماهور ایمیل منو جواب داد و بعد مدتها فهمیدم نقاشی زیر که روی جلد آلبوم موسم گل هست مال کیه. نقاشی متعلق به آیدین آغداشلوست. من نمی دونم چی داره این نقاشی که انقدر من شیفته اش شدم.
اما دیروز کلا به ماموریت گرمسار و نصب دستگاههای کیفیت توان گذشت و شنبه هم درگیر باز کردن دستگاهها بودم. یاد شنبه شب افتادم که تا ساعت 3 صبح مشغول آپدیت کردن firmware دستگاههای کیفیت توان بودم و خدا رو شکر به خیر گذشت. از خدا شاکرم که کلید میکنم به یه چیز تا تمومش نکنم بی خیال ماجرا نمیشم و خودش هم کمکم میکنه.
امشب با ثوثو نشستیم و راه پله رو اساسی تمیز کردیم. راستی اسم های جدید انتخاب شد. ثوثو و شوشو.
  • . خزعبلات .

پاشه و مشکی ترین لباسش رو بپوشه و بدونه که وقتش رسیده که جونش رو ببره دفن کنه، در شادترین شرایط، جدایی از وحید برام مثل به خاک سپردنشه.این چندروز شدید سرگرم صدسال تنهایی بودم و شبها تا ۳ بیدار.۴:۵۰ بیدار شدم.تاکسی نبود.دامن رو لخت پوشیدم و شال بدرنگی کشبدم سرم.غصه دار حتی تو آسانسور وقتی بوسم کرد جون نداشنم بغلش کنم.نفس از دماغ کشیدم که اشکم رو کنترل کنم.فقط موقع خروج لاستیک رفت رو یه چیزی و گفتم چی بود.تا ۵:۵ که پیاده شد فقط دوبار گفتم خیلی حس فلاکته.خیلی حس فلاکته و گفتم یاد صبحهایی افتادم که غریب میرفتم تهران.

بعد مثل اینکه جونت رو زنده بگور کنی پیاده ش کردم و به خدا گفتم سپردمش به تو .گرچه تا حالا هرچی سپردم دستش یا مرده یا گم شده یا ازم بیزار.

رسیدم خونه.اسید معده م مچاله م کرده بود.مثل دیروز صبح که همونبوسیدیم.رفتم آب بخورم دفترچه تلفن کنار پنجره باز بود.روی ت.روی تاکسی تلفنی.روی همه ی دردهای تنهایی و جدایی که من یک تنه میفهمم یعنی چه.

  • . خزعبلات .
الان با مهندس از آزمایشگاه رله اومدیم. یه رله P122 رو برای اولین بار ستینگ دادیو تست کردیم. امروز حس کردم مهندسم. خیــــــــــــــــــــــــــــــلی خوبم.
  • . خزعبلات .

متین هم مشغول خیاطی. بعد تموم شدن کار متین اومدیم بالا. من همین جوری تلویزیون رو بالا پایین می کردم که دیدم کانال 1 داره سینما یک نشون میده. مشغول تماشا شدم و فیلم "چه رویاهایی که می آیند" رو تماشا کردم. متین همون اولای فیلم گفت این فیلم رو دیده و رفت سراغ کارهاش. اما من تا آخر نشستم و بعد مدت ها فیلم خارجی دیدم. عجب فیلم خوبی بود و عجب بازی کرده بود مرحوم رابین ویلیامز. خیلی حالی به حالی شدم. صبح که داشتم میرفتم ماموریت به سمت گرمسار، همش حواسم به این فیلم بود. صبح وقتی رفتم پارکینگ تا عینک آفتابیم رو بیارم، متین دویده بود و فکر کرده بود بدون خداحافظی رفتیم. تا اومدم بالا دیدم وسط ورودی اتاق ها ایستاده و گفت فکر کردم بدون خداحافظی رفتی. دلم سوخت. گفتم من فقط یک بار بدون خداحافظی رفتم. اونم وقتی بود که بی نهایت عصبانی بودم. کلی شب دیگه بود که دعوا کرده بودیم و صبحش می بوسیدمش و می رفتم سر کار. دلم نمیومد برم ولی یاسر داشت می اومد دنبالم. ساندویچ هایی که برام درست کرده بود رو برداشتم و رفتم. ساندویچ ها رو هم شیب قبل وقتی من داشتم فیلم می دیدم درست کرده بود و تا اجاق رو روشن کرد گفتم میخوای قارچ سرخ کنی؟ مونده بود. نمی دونم چطوریه هر کاری میخواهیم بکنیم، اون یکی میفهمه قراره چه اتفاقی بیفته. نه یک بار که بارها و بارها.
امروز توفیق شد دو تا پست جدید بریم که خیلی خوب بود. خصوصا اولی که خیلی وقت بود میخواستم ببینمش و یه تجهیز با مکانیزم خاص داشت. توی مسیر برگشت نشستم و مثل شب قبل که کتاب "کلاغ ها"ی نادر ابراهیمی رو خونده بودم، کتاب "باران و آفتاب و قصه کاشی" رو خوندم.
برام جالبه اون موقع کی ها برای بچه ها کتاب می نوشتند و کی ها تصویرگری می کردند. "نورالدین زرین کلک" و "علی اکبر صادقی" که غول های نقاشی و انیمیشن ایران و از اساتید دانشگاه هستند، تصویرسازی های کتاب ها رو به عهده داشتند.
کتاب که تموم شد، به یاسر گفتم حتما برای بچه اش کتابهای نادر ابراهیمی رو تهیه کنه. برای روح بزرگ این مرد بزرگ و خودساخته آرزوی بهترین ها رو در بهشت اعلی میکنم. بعد تموم شدن کتاب رفتم سراغ کتاب "سوانح العشاق" احمد غزالی. جدیدا توی وجودم ولوله عجیب و شدید و مرموزی برای خوندن افتاده و امیدوارم این حس مریض گونه همین جوری بمونه و تشنه خوندن باشم. بسه دیگه خیلی حرف زدم.
متین با مادرم رفته خرید توی خانه و کاشانه برای خرید کیسه وکیوم که کلی سفارش از رشت هم گرفته.
دارم قطعه "Hidden Karma" پرویز یزدان پناه رو گوش میدم و این پست تماما با صدای این قطعه نوشته شد.


  • . خزعبلات .

دیشب با متین نشستیم و فیلم "ماجرای نیمروز" رو دیدیم. خیلی وقت بود که میخواستیم این فیلم رو ببینیم. خصوصا من که عاشق خاطرات و وقایع اون دوره ام. ماجرا مربوط میشه به دوره ای از خرداد تا 19 بهمن 60 که با کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی و آذر رضایی و ... ماجرا تموم میشه. چقدر دلم میخواست اون دوره بودم. با سیبیل و عینک های کلفت اون دوره و خط ریش چکمه ای. جلوی دانشگاه تهران و توی اون جنب و جوش و هیاهو. جوری که اصلا خونه نمیرفتم. فقط دلخوشیم اینه که روزی که متین رو دیدم، رفتیم جلوی دانشگاه تهران (پنجاه تومنی) و مثل دختر و پسرای اون دوره راه رفتیم و حرف زدیم و آش خوردیم و ازش خواستگاری کردم. الان رفتم اون روزها.

  • . خزعبلات .

دیروز عبارت "به نام آنکه جان را فکرت آموخت" رفت روی مخم که مال کیه. فکر کردم یا مال فردوسی باید باشه یا سعدی که در عین ناباوری دیدم مال شیخ محمود شبستری است. بعد متوجه شدم مطلع و اولین بیت مثنوی "گلشن راز" خودشه. امروز فرصتی دست داد تا حدود یک سوم این مثنوی حدود 60 صفحه ای رو بخونم. کتاب در عین کوتاهی بسیار ثقیل و در مورد پاسخ به سوالات عرفانی و فلسفی یکی از بزرگان خراسان به نام امیرحسین هروی نوشته شده. یاد پدر متین افتادم که کلی این کتاب و شرح های مختلفش رو داره. باید وقت بذارم و تمومش کنم.
حرف پدر متین شد این رو هم بگم که توی مراسم مادربزرگ متین، سوره الرحمن قرائت شد که در تفسیر آیه "النجم و الشجر یسجدان" تفسیر جالبی گفت که خیلی به دلم نشست. زاویه دید بابای متین به مسائل مختلف خیلی خاص و زیباست و از هیچ کس دیگه ای نشنیدم.
  • . خزعبلات .
دیروز تولد متین بود. هدیه روز تولدش رو همون رشت براش گرفتم و دیشب به اتفاق علی و سعیده و بابا و مامان شام همگی مهمون من و متین بودند. شب خیلی خوبی بود.
از خدا میخوام با هم بمونیم و سالیان سال با خوبی و موفقیت زندگی کنیم و توی سختی ها و مشکلات مثل کوه کنار همدیگه باشیم، همون جوری که متین همیشه کنارم بوده و واقعا یه کوه قابل اتکاست. برای همه خوبی ها و مهربونی هاش ازش ممنونم.
دوستت دارم ثومبار.
  • . خزعبلات .

امشب بعد مدتها و در فشردگی بسیار زیاد بازدید از رشت که پدر و مادر من هم همراه ما هستند، فرصت زیارت و شرفیابی و پای بوسی مزار جناب استاد محند خواجوی نصیبم شد. بگذریم که عکس مزار ایشون توی موبایلم ثبت نشد، اما به وصل دیدار ایشون نائل شدم. با پدر متین حرف زدم در این مورد و کلی موضوع کاری در زمینه مرحوم خواجوی باز شد. خدا توفیق دهد برای ادامه این مسیر و درک توفیقات. انشاءالله.

  • . خزعبلات .

که برسه،اول لیزر میخرم، بعد غم نامه ی فریدون رو پیشخرید میکنم.

بعد گوشیو که جمال فلج زد و شکوند تعمیر میکنم.

اول از همه قال مهمونی رو میکنم

بعد میریم رشت

انزلی

منطقه آزاد

خودمو از خرید خفه میکنم

ولی قبلش باید پول واشر سرسیلندر ماشین رو تسویه کنیم و ۳۵۰ پول بیمه عمر من و قسط فلان

گوه بیاد به زندگی

ما واقعا چه غلطی میکنیم که رویا همیشه سه سال نوری ازمون جلوتره؟

این وسط سرطان نگیریم صلوات

  • . خزعبلات .

رو شروع کردم

گوه به ان  قلاب   شد

دلم تیر کشید

راستی با اومدن خون، مهشیدمون پرید

اولین باری بود که از دیدن خون پریودم ضجه میزدم و به پهنای صورت اشک میریختم

بچه چه غلطیه آخه

وحید گلاب و عسل آورد، لرز کردم و بیهوش افتادم

  • . خزعبلات .

تموم کنم‌.چند روزی میشه سر ازش برنداشتم‌.بعد منتفی شدن بچه انگار به معرفت رسیده باشم.انگار دوباره یادم اومده باشه چی دوستدارم، کمتر مهمون داریم و کمتر مهمونی میریم‌.تو مهمونی دوتا مونده به آخر دختری زو دیدم که وبلاگ ما رو دنبال میکنه و با وجود اینکه من زیاد با غریبه ها حال نمیکنم خیلی ازش خوشم اومد.عین آب صاف بود و همش لبش رو غنچه میکرد میخندید ولی باید اعتراف کنم از موضع بالا باهاش برخورد کردم.یعنی به گمان خودم با همه از موضع گارد بسته مواجع میشم ،مگر اینکه خودشون متوجه نشن.شاید هم خیال مسیکنم از بالا برخورد کرده م‌.

اینا بع کنار ترم تابستون چه کوفتی بود دانشگاه گذاشت تو دامن ما؟

وحید خوابه و من از بس کتاب و مرور کردم جریده ، اسامی سخت هستند و برخلاف همیشه که اول چندتا نقد میخونم و بعد میرم شسراغ اثر، یه کله پریدم تو کتاب.

تز رو شروع کردم.جریان سیال این یارو بولگاکف با رضا قاسمی شبیهه و شبیه نیست‌.

زیادی مبتنی بر اعداد و تاریخ و .. است.نمیشه اسمش رو گذاشت جریان سیال ذههن.صرفا فلش بکه.ولی قاسمی چیز دیگری ست.خوشحالم انتخابش کردم

  • . خزعبلات .

اینی که اینجا مینویسم بعدها به ضررم بشه شاید

امشب بی بی چک کردم و وقتی ادرارم داشت از کانال ترنسل بالا میرفت با تمام نیرو آرزو کردم بچه ای در کار نباشه

شاید چند روز دیگه تو موعد قانونیش بارداریم حتمی شه ولی اورژانس بارداری خوردم و نشستم تو سکوت عمیقا از دلم شنیدم که دنیا جای خوبی برای تناسل نیست

حالم افتضاحه

با اشتیاقی کشنده اقدام کردم و با جنونی عمیق قرص خوردم که بمیره

اسمش رو مهشید گذاشتیم ولی به نظرم گوه ترین اسم دنیاست

وحید نمیخواد، خوشحال شد که جواب منفیه.

من گنگم.

اینو نوشتم که بدونم شهوت آنی برای بدست آوردن خیلی چیزا به یک عمر پشیمونی تبدیل میشه

  • . خزعبلات .

دیشب یه مهمونی خیلی خوب خونه محمود و شراره. عارف و کیمیا هم اومده بودن از آمریکا. اما امان از شام که به قول عادل فردوسی پور چه کرده بود شراره. عارف رو کسی نمی تونست جمع کنه از بس اونجا کباب پیدا نمیشه. محمود برام یه نسخه از مجله "بخارا" رو به عنوان هدیه گرفته بود که جشن نامه "رهنورد زریاب" بود و عکس ایشون هم روی جلد. کتاب های قدیمی خودم که شامل معادلات دیفرانسیل نیکوکار و بررسی سیستم قدرت استیونسون بود رو خونه محمود پیدا کردم و آوردم خونه. موقع خداحافظی گوشیمو که چک کردم دیدم خبر فوت بابای پویا اومده. همسایه قدیمی ما توی خونه سابق. پویا هم از کانادا خودشو رسونده بود و فردا تشییع جنازست. خیلی دلم میخواد به حق همسایگی خودمو برسونم اونجا.
اما امروز تنهایی رفتم پست و دستگاه نصب شده توی پست رو ست کردم و برگشتم شرکت. ساعت 11.30 هم آزمون داشتیم توی مهداد و خیلی خوب و زود برگشتیم شرکت. الان که نگاه کردم دیدم به حول و قوه الهی نمره کامل گرفتم. ضمنا امروز 6 تا گواهی دوره آخر سال 95 رو هم گرفتم. راستی که چقدر زمان زود میگذره. عصر نیم ساعتی چرت زدم و متین رو بردم استخر و خودم رفتم اضافه کاری تا ساعت 8 شب. برگشتنی با عظیمی اومدم و رسوندمش اسکان و خودم سر خر رو کج کردم سمت خونه. بخاطر حساسیت مدیر مجبورم یه مدتی بیشتر اضافه کار بمونم. راستی امروز گزارش نهایی آنالیز کیفیت توان پست نمونه برداری شده رو هم ارسال کردم به مسئول بالادست. الان هم روی تخت دراز کشیدم و لپ تاپ روی پا و باید نرم افزاری رو تست کنم و بعد بخوابم. اما سرحال از انرژی شدم. متین هم چند روزیه که درگیر سلینجر شد و هر روز که میام ماجراهای اون کتاب رو برام تعریف میکنه. دیشب قبل از خواب کتاب "دور از خانه" نادر ابراهیمی رو هم خوندم. درسته برای بچه ها نوشته شده، ولی فقط یه روح بسیار بزرگ میتونه چنین اثری رو خلق کنه. جلد کتاب رو برای یادگار میذارم.
  • . خزعبلات .


همین الان کتاب "با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ" نادر ابراهیمی رو تموم کردم. دو ساعته تمومش کردم. سه شب حین کار روی کار اداره، پلیر رو باز کردم و مثل همیشه یه چیزی گذاشتم که بخونه. اصلا نمیتونم بدون سر و صدا کار کنم. مستندی در مورد نادر ابراهیمی رو اتفاقی باز کردم. کلی چیز از زندگی نادر ابراهیمی دستگیرم شد که قبلا نمی دونستم و پر جاذبه ترینش، سفر او به اتفاق ابراهیم حاتمی کیا و کمال تبریزی و علی کلیج به جبهه بود. کتاب رو همون شب دانلود کردم و امشب خوندمش. من مطمئنم که نادر ابراهیمی در اعلی علیین جای داره بی شک. شاید مهم ترین کلمه ای که میشه در مورد این مرد گفت، اینه که یک انسان شریف به معنای واقعی بوده و اینو از جای جای زندگی و کتاب ها و آثارش میشه دید. روحش شاد.
  • . خزعبلات .

تازه فهمیدم که تا حالا گوشیم رو تنظیمات فورجی نبوده، سرعت شده خدا

گزینه ی بعد اینکه منتظر بچه ایم

فک کنم باردارم

شدیدا وسواسم عود کرده جوری که از بس زمان صرف نظافت میکنم همیشه خونه کثیفه

خواب عجیبی تو چشمامه

استخر میرم و هفته ای بالغ بر ۵ ساعت شنا میکنم

تهوع صبح دارم و سرگیجه ی دائمی

بی بی چک واسه ۲۱ تیر دارم

چرا ۲۱ تیر نمیاد؟

  • . خزعبلات .
دیشب طاهر و میترا اومدن خونمون. درسته حدود یه ساعت و خورده ای از زمان موعود دیرتر اومدن، ولی شب به یاد موندنی ای شد. باربد رو خواب کردن و تنها اومده بودن. از هر دری حرف زدیم تا اینکه رسیدیم به حرف زندگی خودمون. متین یه چیزی می گفت، بعد می دیدی همون ماجرا رو میترا تعریف میکنه. بعد من یه چیزی می گفتم که طاهر یه ماجرایی شبیه اون می گفت. از بس خندیدم از دست طاهر که حد نداشت. با اینکه عصر از سفر شمال اومده بودیم و صبح باید می رفتم سر کار، ولی دلم نمی اومد از خونمون برن. اونا هم مطمئنم بهشون خوش گذشته بود که تا اون موقع نشستن پیش ما. شب خوبی بود و به یادگار نوشتم تا بماند تا بعدها به یادش بیفتیم و ...
  • . خزعبلات .

امروز سومین سالگرد عزیز کبراست. خدا رحمتش کنه که خیلی وقته سر مزارش نرفتم. دلم براش تنگ شد. چقدر منو دوست داشت و چقدر دلش میخواست همسرمو ببینه. از وقتی با متین آشنا شدم که دو ماه بعد مرگش بود، دیگه وقت نشد بهش فکر کنم و برم پیشش. روحش شاد. خیلی خوب بود این بشر.

  • . خزعبلات .

جمعه حدود ساعت 17:30 از رشت رسیدیم سمنان. با عارف اومدیم و برای اولین بار توی مسیر صبحونه خوردیم. ناهار هم جوجه طلایی نزدیک پاکدشت بودیم که واقعا طعمش عالیه. امروز رفتم سر کار و کار ریخت روی سرم. حجم بالای نامه های نخونده و ساعت 14 هم رفتن به پست برای دیدن تنظیمات AVR. تا ساعت 19:15 با یاسر پست بودم. حدود ساعت 19 بود که به یاسر گفتم آلبوم "سفر به دیگر سو" شهرام ناظری رو گوش بده که مهندس مقدم گفت عاشق اون آلبومه و خصوصا از عود اون آلبوم تعریف کرد. آقا من چنان ذوقی کرده بودم که نگو. مقدم گفت خیلی تار رو دوست داره و دلش میخواد یاد بگیره. ازش خوشم اومد. انسان خیلی خوبیه و هر جا مشکل داشتیم با کمال آرامش به ما جواب میداد. ازش دعوت کردم بیاد خونمون یه بار. همین چیزهای ساده میتونه عامل رفاقت با آدم های خوب و خاص بشه. الان هم توی اتاق مطالعه نشستم و باید تا فردا کار کیفیت توان رو تحویل بدم. اصلا حوصله ندارم و بدجوری خسته هستم، خصوصا که والیبال ایران از صربستان باخت.
افطاری پایین بودیم و خیلی خوردم و الان شکم درد هستم. ماه رمضون هم که آدم نمی فهمه چی میشه. بعد افطار رو که اصلا نمیشه روش حساب کرد. صبح با علی رفتم شرکت و علی می گفت اگه ماه رمضون امسال 30 روزه باشه، او روز آخر رو روزه نمیگیره. همیشه ماه رمضون همینه. کلا اعصاب نداره.
  • . خزعبلات .

دو ساعت پیش وقت شد بریم توی شهر رشت و دوری بزنیم. رفتیم طرف شهرداری. یه سری کتاب خریدیم جلوی کتابخانه ملی رشت. یارو چه کتابهایی داشت. حالا اگه شد اسمشون رو می نویسم. آب طالبی و بستنی زدیم و از هوا لذت بردیم و اومدیم خونه. ما میاییم رشت، انگار یه زندگی دیگه رو شروع می کنیم. رفتم جلوی "موسسه چاپ زربافی" و مثل ابتهاج که یه عکس معروف اونجا گرفته، منم عکسی گرفتم و گذاشتم توی اینستا برای یادگار. اصلا هر چی توی وبلاگ و هر شبکه اجتماعی دیگه میذارم، برای یادگاره که بعدا اون روزگارها رو مرور کنم. اصلا من زندگی میکنم که گذشته بسازم. توی مسیر برگشت، رفتیم نزدیک خونه خاله متین و خانقاهی که مزار "محمد خواجوی" هست رو برای اولین بار دیدم. از کنار اونجا رد شدیم، روحم زنده شد و سر حال شدم و تموم وجودم شادی. دست خودم نیست. نمی دونم چی توی منه که مهر این آدما توی دلمه. از کنار چله خونه هم رد شدیم و سلامی به دکتر حشمت هم عرض کردیم. روح همه انسانهای بزرگ شاد.

  • . خزعبلات .
 به قول علی بزرگمهر ما همچنان در رشت هستیم و مشغول روزه داری و بعد از روزه داری افطاری خفن. تازه توی این مواقع می فهمم چقدر بیکاری و سرگردونی بده. دقیقا می فهمم متین چرا توی سمنان حالش بد میشه و از اونجایی که همه چی یه چاره ای داره، باید براش چاره ای اندیشید و چاره اش هم فقط یه چیزه: عدم بیکاری و ایمان به اینکه نباید آدم بذاره لحظه ای بیکار و معطل بمونه. البته این چاره ممکنه به منابع مالیه هم نیاز داشته باشه که انشاالله با اولین حقوق درست و حسابی شرکت، فتح بابی بشه تا ثومبار بیکار نمونه. 
پ.ن:
الان که ماه رمضونه، ولی رشت مرده برای لش کردن و خوردن و خوابیدن و تفریح و درک تجربه ای هر چند کوچک از بهشت
  • . خزعبلات .

امروز داشتم مستندی از یکی از آخرین بازمانده های نقاشی قهوه خانه یعنی محمد فراهانی رو می دیدم. برام جالب شد. "فراهان" چه نقش عجیبی توی موسیقی و نقاشی سنتی این مملکت داشته. خانواده آقا علی اکبر فراهانی که موسیقی رو حفط کردند و این محمد فراهانی هم به نوعی آخرین بازمانده نسل طلایی نقاشان قهوه خانه ایران بود. روحش شاد. با همین چیزا زنده ام و میلم به همین چیزاست.

  • . خزعبلات .

من کلا تا یه جایی با هر کسی راه میام، از اون به بعد ازش متنفر میشم و نه دیگه باش حرف میزنم و نه دلم میخواد ببینمش. امشب یه آدم دیگه به اون مجموعه من اضافه شدم. پیشترها متوجه شده بودم موجود نرمالی نیستریال، ولی امشب خودش شک من رو به یقین تبدیل کرد. واقعا حالم رو خراب کرده. یادمه یه بار گیر داده بود چرا متین بهش محل نذاشته و از این حرفا که من پاپی نشدم و گفتم خوب میشه و از روی حماقت این حرف رو زده. اما امشب فهمیدم که از روی نفهمی و نادونی و عدم تربیت خانوادگی زده. مرتیکه احمق نفهم نادون گه.

  • . خزعبلات .
دیشب یهویی بابای متین حرف هندسه فراکتال ها رو پیش کشید و بحث رسید به مثلث سرپینسکی. منم که قبلا روی این زمینه ها کار کرده بودم یه برنامه توی متلب نوشتم و برنامه رو اجرا کردم. تا نتیجه رو دید، چنان تعجب کرد که حد نداشت. خیلی ذوق کرده بود. منم درگیر کرد و به یه سری چیزای جدید فکر کردم.
امروز رشت هوا عالی بود، حتی عالی تر از دیروز. روزه هم این چند روز بدجوری بهم ساخته. دیشب رفتیم خونه خاله متین و چقدر خندیدیم. من سیبیل هیتلری گذاشته بودم و "سرو چمان" رو خوندم و دایی متین هم اومد و تا سحر بیدار بودیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم.
ضمنا خدا رو شکر متین با من بهتر شد و کدورت کمی تا قسمتی مرتفع شده. الان هم مشغول تماشای والیبال ایران و ایتالیا هستم و متین هم خیاطی میکنه.
رشت که میام به دلیل وفور کتاب توی خونه پدرخانوم، کتابهای مختلف رو ورقی میزنم. امروز فهمیدم "جام مارلیک" توی رودبار پیدا شده و کتاب "مشتاقی و مهجوری" رو مطالعه کردم.
دم پدر خانوم گرم که رفت و برای افطاری سبزی خرید. واقعا رشت بهشته. بهشت وعده داده شده الهی همین جاست. شک ندارم.
  • . خزعبلات .
 دیروز ساعت 19 عصر به اتفاق عارف حرکت کردیم رشت. قراره تا جمعه هفته آینده بمونیم. روز سه شنبه دل رو به دریا زدم و به رییسم گفتم سه روز مرخصی میخوام که موافقت کرد. همه چی خوبه و الان جلوی تلویزیون نشستیم و همه گشنه و منتظر افطار. پدر متین از فرط گرسنگی خوابش نمیبره و کنارم نشسته و داره شبکه مستند تماشا میکنه. 
دیروز امیر رفت و نامه اداره امور مالیاتی منو گرفت و چند دیقه پیش به کمک همون نامه و اطلاعاتش، ثبت نام برای دریافت کد اقتصادی رو انجام دادم. الان که اومدیم رشت، حالم خیلی خوبه و امیدوارم بتونم به کارهای مونده خودم برسم و یه جذب انرژی خوب بکنم برای روزهای پیش رو.
رشت بهشته به خدا. این شهر عالیه. مطمئنم که یه روزی میام رشت و از خدا هم میخوام که این اطمینان به حقیقت بپیونده. روزی هم که مردم، منو ببرن سلیمان داراب و پیش میرزاکوچک و شیون و پدربزرگ مرتضی کیوان دفنم کنن و بریم به سرای باقی.
  • . خزعبلات .

شما میشنوید بیزی.

یه چیزی بگم، دوستان تا وقتی حالت خوشه سراغ ازت میگیرند، افتادی در ورطه ، رفتی که رفتی.

آخرین بار عید بود فک کنم خبری ازمون گرفتند.خب طبیعیه.

من درصدد خرید میلو هستم.پرشین سوپرفلت اسموکی.مامان فداش

  • . خزعبلات .

یه وقتایی آرزوم بود توی دانشگاه درس بدم. سال 88 بود که به کمک یاسر توی یه دانشگاه درس برداشتم. اتفاقا متین الان داره توی همون دانشگاه درس میده. با قبول شدنم توی شغل جدید، دیگه وقت نمیکنم به دانشگاه برسم. خیلی از روزها به دلیل ماموریت های طولانی و مشغله های دیگه کاری، کلاس هامو کنسل میکنم. الان جوری شده که خداخدا میکنم تدریسم توی دانشگاه تموم شه و ببوسمش و بذارمش کنار. فقط دو هفته دیگه مونده و دلم میخواد این دو هفته هم مثل برق و باد بگذره و استرس کنسل شدن کلاس هام تموم شه که دیگه از آموزش زنگ نزنن که آقا چرا کلاست کنسل شد و حرفایی از این دست.
الان متین داره با داییش حرف میزنه. همین نیم ساعت قبل متین گفت پاشیم بریم تهران که دیدیم فردا جفتمون دانشگاه داریم و البته اوضاع مالیه خیلی خرابه. دو ماهه که اومدم کار جدید، یه قرون حقوق هم نریختن برامون و با امدادهای غیبی (کمک های مارشال) و سود بانک هامون سر میکنیم. دو ماهه که قسط هام عقب افتاده و آرامش ندارم. توی این میون حل شدن کار متین توی دانشگاه که دیروز قطعی شد، مهم ترین خبر و خوشحال کننده ترین خبر بود. سه شب پیش متین با استرس شدید و با گریه خوابید و خدا رو شکر که این قضیه زیاد کش پیدا نکرد.
امروز شانس آوردم و ارائه ای که قرار بود در باب "کیفیت توان" بدم رو کنسل کردم. دیشب تا صبح با استرس خوابیدم و خدا رو شکر که این قضیه هم ختم به خیر شد.
دیروز وسایل میزم رو تحویل گرفتم و امروز یاسر مابقی چیزا که زیرپایی و تقویم رومیزی بود رو هم برام گرفت. همین الان دلم هوس کاشان رو کرد و یاد سفر سال 87 افتادم که با بچه ها رفتیم اصفهان و کاشان و یزد. خدایی اگه وحید نبود و ماشین نمیاورد، کلی از این خوشی ها و خاطره ها رو نداشتیم.
5 خرداد، پشنگ کامکار کنسرت داره و قراره آلبوم "بارانه" رو پس از سالهای سال اجرا کنه. خیلی مشتاقم بریم، اما عدم قطعیت شغلم، فرصت هر جور برنامه ریزی دقیق رو ازم گرفته. امیدوارم بتونم برم.
  • . خزعبلات .

بدجور داره فشار میاره‌.عمیقا دلم بچه میخواد وحید این اواخر خیلی شل شده.اون گارد عصبی باز شده و گاهی اسم پیشنهاد میده و درباره ی دخترش و یا چهره ش باهام حرف میزنه‌.

من هم میرم تو دیجی کالا دنبال خرت و پرت میگردم و تو ذهنم یه پارک کودک بزرگ وسط هال میسازم.

وحید لیاقت بابا بودن داره ولی من سگ اخلاقم‌.زود پشیمون و دلزده میشم.تنوع طلب بیش از اندازه ام.

دوساله خونه رو کاملا پر کردم و به وضوح نیاز داریم بریم جای بزرگتر.علی رغم استخدام وحید و مشکلات خروج از کشور کچلش کردم بریم سئول و فعلا تا هند کوتلاه اومدم.به ندرت از کسی خوشم میاد و به ندرت یه فعالیت میتونه درازمدت برام لذت بخش باشه.خب

با این اوصاف من مادر شدن رو ..

شاید ببوسم و بذارم کنار

  • . خزعبلات .

تا اینستای بهمن کلباسی هم رفت.

او هم واسم نوشت تند تند نوشتم.


  • . خزعبلات .

بیشتر احساسات ما تحت تاثیر آنهاست.مثل احساس حماقت بار رای دادن.عاشق شدن.مادر شدن و ...


یک آدم عاقل که من باشم، میرود بیست متر عقب تر، وایمیستد به معرکه و مهلکه هورمونهایش نگاه میکند.


بعد میبیند جهلانگیری با میرسلیم فرقی ندارد، خیلی هم عاشق وحید نیست و عمیقا از فرزند بیزار است.

  • . خزعبلات .
حالم عجیب غریب خرابه. توی مدت ازدواجم با متین، شاید 2-3 بار حالم اینقدر بد بوده. اومدم پای لپ تاپ و سرگرم کردم خودمو. چند روزیه که به فیسبوک زیاد سر میزنم. به دو دلیل: اول صحبت با استاد محسن افتاده در مورد پیدا کردن آلبوم امین الله حسین که انگار پیدا بشو نیست و دوم آشنایی با افشین مهرآسا که توی کنسرت 1998 گروه دستان توی سانفرانسیسکو نوازنده دف بوده و همیشه تصویر ایشون رو با شروین مهاجر اشتباه می گرفتم که با دیدن پوستر رسمی اون کنسرت با این ذهنیت باطل از بین رفت. ایشون هم گفتند که اون کنسرت و اصلا اون تور ضبط نشده و دست من از هر دو موضوع خالی موند. بعد همین جوری پست ها رو می خوندم که پست خانم یلدا ابتهاج منو شوکه کرد. میراسماعیل صدقی آسا که توی گروه شیدا و توی اجرای "ایران ای سرای امید" عود میزد، توی شهر کلن آلمان درگذشت. این لینک رو میذارم برای کسانی که میخوان اطلاعات بیشتری بدست بیارند.
http://shahrvand.com/archives/82494
الان دیدم که جناب مهرآسا قطعه "قصد جفا" رو توی فیسبوک خودشون گذاشتند و نوشتند که یه شیر پاک خورده ای که بنده حقیر باشم، ایشون رو یاد اون کنسرت انداختند و ایشون هم اونو به یاد اون کنسرت منتشر کردند
  • . خزعبلات .

نرفتیم.من سونو نرفتم و علی رغم ترس و دلهره ی عجیبم نسبت به سرطان کبد یا تخمدان یا هر کوفت دیگر و در نازلترین حالت آپاندیسیت وقت نشدبروم جواب آزمایشم را بگیرم.این روزهام به استرس چی بپزم گذشت و با وجود اینکه سنگ تمام گذاشتم، در نبود وحید مهمانیها لطفی نداشت.

هر روز هفت صبح رفت و ده شب برگشت قربان جانش.

من بدجوری دیوانه ش هستم

  • . خزعبلات .
این هفته جوری استرس و فشار بهم اومد که هر چی بگم کم گفتم. اومدن بابا و مامان متین تنها تسکین من بود. دو شب که ساعت 10 رسیدم خونه و اگه متین تنها میموند نمی دونستم چه کنم. دو تا از کلاس دانشگاهام پرید و شانس آوردم پنج شنبه تونستم کلاسمو برگزار کنم. البته اونم داشت می پرید که به هر زوری بود رفتم. به عروسی سعید هم نرسیدم و خر تو خری بود که نگو. تازه الان بعد از مرتب کردن خونه بعد از رفتن بابا و مامان متین، باید بشینم و یه گزارش در مورد کاری که بهم واگذار کردند، بنویسم. 
ورود به کار جدید مصادف شده با بهره برداری از چند پست و چند تا تجهیز که همش اینور و اونور بودیم و هنوز وسایل اداری خودمو کامل تحویل نگرفتم. فشار عجیبی آوردند همین بدو ورود که واقعا آدم به هیچ کارش نمیرسه. امیدوارم زودتر این شرایط بهتر بشه.
  • . خزعبلات .

دبشب تا ۳ با مامان وز وز کردم.وحید بیرون بود.بابا اتاق مطالعه خوابیده بود و مامان پیش من.نصفه شب مامان و با وحید اشتباه گرفتم نزدیک بود بهش تجاوز کنم.۶ پشه اومد و بیدارم کرد.تا الان که گیج خوابم ولی رو مبل لمیدم ببینم چی میشه.مهمونا چرا نمیرند؟من اعصاب ندارم

  • . خزعبلات .

بیایید بیایید که "کبیر" رسیدست       بیایید بیایید که دلدار رسیدست
بکوبید و دهل ها و دگر هیچ مگویید    چه جای دل و عقل است که جان نیز رمیدست

پدر متین، قطب و مولا و مقتدا و مرشد و مراد من، امروز ساعت 13 به سمنان رسید و الان توی اتاق مطالعه خوابیده. خدا میدونه چقدر باهاش حال میکنم. متین و مادرش هم توی هال مشغول حرف زدن هستند. شادی اومده به خونمون. چه شود این چند روز و چه کنیم با این شکممون از غذاهای خوشمزه ای که متین درست میکنه و غذاهایی که اونا از رشت آوردند. اتفاقا دیشب به اتفاق متین رفتیم و یه سری وسایل خریدیم به یمن ورود "کبیر" و همسرش که مهم ترینش، پک 6 تایی ایستک لیمویی بود که "کبیر" فقط این نوشیدنی رو دوست داره و ما رو هم مثل خودش معتاد کرده.

پ.ن:
"کبیر" لقب پدر متینه که از طرف من بهش اعطا شده. اون شعر مولوی هم که اون بالا نوشتم، عمق ارادتم رو به مرادم میرسونه. خوشحــــــــــــالم.
همین الان که رفتم پست کنم، "کبیر" بیدار شد :)
  • . خزعبلات .

دیروز و پریروز، میامی بودم. دو روز فوق العاده خسته کننده. روز اول باز خوب بود که روز دوم مخم و اعصابم بهم ریخت. یکشنبه قرار بود بمونم میامی که شانس آوردم و برگشتم سمنان. ساعت 18 عصر بود که رسیدم.
اما دیروز ساعت 20:30 رسیدم خونه و کلاس دانشگاهم هم پرید و فقط از خدا میخوام این ترم تموم شه که انقدر شرمنده دانشجوهام نشم و جوری خسته و داغون بودم که خوابم نمی برد. آخر هم ساعت 3 صبح خوابیدم. دیشب نشستیم و با متین فیلم "آخرین آبادی" رو دیدیم. همون فیلمی که توی بچگی هام دیده بودم و اسمش رو یادم نمی اومد. کل اینترنت رو گشتم و پیداش نکردم و همونجور که گفتم، یه شب اتفاقی توی پاساژ اسکان که رفته بودیم یه سری فیلم و آلبوم موسیقی بخریم، پیداش کردم.
این فیلم ها اصلا تاریخ مصرف ندارند، خصوصا برای ما که اون دوران و اون جنس آدم ها و اون نوع لباس پوشیدن و اون نوع سلوک رو درک کردیم. خیلی به دلم نشست. یه فیلم کوتاه ولی فوق العاده عمیق و اثرگذار و از اون دست فیلم هایی که ساعت ها باید بشینی در مورد جوانب مختلفش حرف یزنی. مجید مجیدی با این فیلم و فیلم هایی از این دست (خصوصا اونهایی که با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته)، دین خودش رو به ایران و بچه های ایران ادا کرده. نکته جالب این بود که سید مهدی شجاعی به همراه مجید مجیدی فیلم نامه این کار رو نوشته بودند و شعر محمود کیانوش و صدای نوستالژیک پری زنگنه توی فیلم که هیچ اسمی ازش توی تیتراژ  نیومده بود، فیلمی رو ساخته بود که به نظرم اگه آدم هزار بار هم این فیلم رو ببینه، بازم دلش میخواد دوباره برگرده و مو به مو ببینتش.
  • . خزعبلات .

الان که وحید رفته تنهام.

خیلی تنها

و خیلی غریب

  • . خزعبلات .

وحید داره میره میامی

  • . خزعبلات .

میگذره.من دل ندارم از تخت پباده شم و نیم ساعته مارشال وحیدو برده مون گارشو.من تا نیم ساعت دیگه میرم دانشگاه و وحید تا یه ساعت دیگه میره توزیع

من تا چهارساعت سنگسرم و وحید تا ۵ همایشه.

خب کل امروز به جدایی گذشت که

  • . خزعبلات .

امشب برای اولین بار کوک سه تارم رو به تنهایی روی دو - سل - ر گذاشتم و باهاش همایون و بیات اصفهان ردیف زدم. سیم بم و سیم مشتاق رو چنان دقیق کوک کردم که خودم کف کرده بودم. راضــــــــــــــــــــــــــــــــیم از خودم.

پ.ن:
این حس، همون حس "گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد" جناب حافظ شیرازیه.

  • . خزعبلات .

و براستی که چنین است. هر چی دیروز بد بود و منزجر کننده، امروز خوب بود و همه چی منتج به خوبی شد و انشاالله با اومدن جواب آزمایش های متین، خیال هممون راحت شه و یه جشن حسابی بگیریم.
امروز اداره مرکزی بودیم. قبل رفتن به اونجا، من و یاسر رفتیم دفترخونه و تعهدنامه همدیگه رو ضامن شدیم. بعد در اختیار معاونت منابع انسانی بودیم. همه چی به خوبی گذشت و در مورد اتوماسیون و پورتال و کارگزینی و حکم و امور رفاهی و ... حرف زدند. ساعت 3 هم اومدیم معاونت خودمون و با مسئولم صحبت کردم که باهام راه بیاد تا تدریسم رو این ترم به سرانجام برسونم.
بعد متین اومد دنبال من و یاسر و با هم برگشتیم خونه. ناهار قیمه بود که مامان داده بود. بعدش چون خیلی سرحال بودم، نشستیم و قسمت 15 وضعیت سفید رو دیدیم. بعد دیدم درد متین خیلی شدیده. یه کوچولو خوابیدیم و دوباره که بیدار شدیم، تماس گرفتم با دکتر آزاده و رفتیم مطبش. ساعت 7 نوبت داشتیم و ساعت 7:45 نوبت ما شد. برای هر مریضی کلی وقت میذاشت. به متین در مورد پسر دکتر هم گفتم که توی ارکستر ملی بوده و مدرس ویولن و پیانو و الان هم دکتراشون رو از آلمان گرفتند و مایه فخر سمنان و خونوادشون. 
دکتر کلی متین رو معاینه کرد و بعد هم آرومش کرد که فکرهای بد نکنه. آزمایش و سونو نوشت و فردا میریم که کارها رو انجام بدیم.
بعد رفتیم آزمایشگاه و شرایط رو پرسیدیم و خیال متین بابت آزمایش هم راحت شد. 
توی شهر می چرخیدیم که متین گفت بریم خونه عمه. خودش به عمه زنگید و عمه گفت مهمون داره و نیم ساعت بعد میزنگه. ما تیو این مدت رفتیم سینما 5 بعدی. اولین بار بود می رفتم. متین بلیطش رو قبل عید گرفته بود. 2 تا بلیط دیگه هم داریم که میتونیم دفعه بعد بریم. 
بعد رفتیم جگرکی پسرخاله جواد و بعد عمه زنگ زد و رفتیم خونه عمه و چقدر خوش گذشت. تا ساعت 11:30 شب اونجا بودیم و تازه رسیدیم خونه. خیلی خونه عمه خوش گذشت. حالا قراره یه شب دعوت کنیم عمه و اهل بیتش بیان خونمون و عمه و متین مشترکا شام درست کنن.
  • . خزعبلات .

امروز واقعا روز بدی بود. هر چی دیشب خوب بود و با محمود و شراره خوش گذشت، امروز در عرض کمتر از ده دیقه، نکبت از در و دیوار بارید. سوتی من در مورد اشتباه اعلام کردن ساعت دانشگاه متین و تدریس دانشگام و کلی چیز دیگه. فقط میخوام این دو ماه پایانی نیمسال دوم هم تموم بشه تا تدریس رو پس از ۸ سال بذارم کنار. جایی که اومدیم هر روزش یه وری هستیم. هفته بعد هم قراره بریم میامی. میامی آمریکا نه ها، میامی شاهرود. ۲۵۰ کیلومتر اونور سمنان. خدایا شر دانشگاههامو بخوابون که به همه کلاسهام برسم و مجبور نشم کلاسی رو کنسل کنم. 

  • . خزعبلات .

وحید رو نگاه کردم و زار زار گریه کردم.حدود ۵:۴۰ بود آب دهنم پرید تو گلوم و خرناسه شد.همت چرخید طرفم گفت گریه ؟

تا ۶ تو بغلش گریه کردم و قول دادم شبها مواظبش باشم.

من عاشقش شدم.

خیلی

  • . خزعبلات .

الان ۶ نفر تو این پیج اند؟ یا از این ربات ساعت زنها س؟ یه اهن اوهون کنید ببینم آدمید،جغدید،رباتید، چی هستین؟

  • . خزعبلات .

صبح با وحید بیدار میشم.نهار میپزم.کلی کار خونه و بیرون.عصر میخوابیم و شب تا ۳ بیداریم.این خیلی خوبه

گوشیمو از رشت آوردم

اوصیکم بالایسوس.عاقا واقعا محشره.زنفون دولوکس ۲

  • . خزعبلات .

امروز توی شرکت، کامپیوترم رو تحویل گرفتم. با یاسر همکار شدم. با یاسر از دبیرستان آشنا شدم، وقتی اومدم تیزهوشان. زد و دانشگاه هم با هم قبول شدیم. هر دو تا برق خوندیم. دوباره زد و ارشد هم با هم بودیم و هر دو تا با یه استاد راهنما. من سیستمی شدم و او رفت توی فشارقوی. حتی کلاس های آزمایشگاه فشارقوی خودشو به دلیل مشغله داد به من. اولین بار او بود که پای منو به تدریس توی دانشگاه باز کرد. سال 88 بود که با اصرار منو وادار کرد درس بگیرم. جالب تر اینه که باباهامون هم همکلاس بودند و بسیار جالب تر اینه که هر دو متولد بهمن و هر دو تا متولد 63. وجود جفتمون برای همدیگه مایه آرامشه. روزها وقتی یه خورده کسالت میاد سمتم، بلند میشم و میرم اتاق روبروم که وقتی به درگاهش میرسم، یاسر رو می بینم که یهویی سرشو بالا میاره و مثل همیشه میخنده و به آدم امید میده. سایه اش رو سر خونواده و دختر ماهش (پریماه) پاینده.

  • . خزعبلات .

خیلی بهترم.البته با جهش هورمونی سگ به نظر میرسم ولی اندرونیاتم خیلی صلح و آرامشیه.

راهنما زنگ زد و گفت اگر میخوای کارکنی یا علی، اگه نمیخوای باکس رو خالی کنم واسه نفر بعد.من افتادم به غلط کاری.بعدش رمان موسوی رو شروع کردم و دوشبه تمومش کردم.کلی وضعیت سفید دیدم و هروقت وحید رفت منم پازش کردم که دوتایی ببینیم وگرنه بیشتر هم راه داشت.زان پس تز ملعون رو شروع کردم و اختتامش رضا قاسمی ایمیل زد و کلا فضامون رو برد یه ور دیگه و خون تازه رفت تو رگ و نفس تازه تو شش و خیال تازه تو مغز.

الان من آدم هفته ی پیش نیستم‌.

هستم؟

نه وولللللا. یادش بخیر نسیم بیگ

با چه عشقی روزی روزگاری رو دوره کردیم

  • . خزعبلات .

من این پسر بلوز بنفش را دوست دارم.امروز خیلی اذیتش کردم.منو ببخش

  • . خزعبلات .

سلام متین عزیز

پیام وحید را تازه امروز دیدم و فهمیدم شما ایمیل زده اید(متاسفانه دیر به دیر سر می زنم به ایمیل ها) اینطور شد که فهمیدم مدتهاست ایمیل تان رسیده است. شرمنده ام برای این تاخیر. خوشحالم که کارهای مرا کسانی مثل شما می خوانند. کاری هم که می خواهید بکنید نیازی به اجازه من ندارد. کتاب وقتی رسید به دست خواننده می شود ارث پدری خواننده. حالا اگر بخواهد کاری با آن کتاب بکند از نوع کار شما که دیگر باید اسباب خوشحالی نویسنده اش باشد. برایتان آرزوی موفقیت می کنم و ما را هم بی نصیب نگذارید از خواندن نتیجه کارتان

شاد باشین

  • . خزعبلات .

 رضا قاسمی (همین چهره بالا) جواب ایمیل متین رو برای تز دکتراش داد. عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم. یعنی داره رویاها به واقعیت نزدیک تر میشه. پاریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس من اگه نیومدم دیدنت. فقط هم به عشق همین آقام میام که سالهاست زندگیم رو تکون داده.
  • . خزعبلات .

دعوا با همه ی کسانیست که باهاشون حرف زدم.

من انتظار دارم وحید صبح عروسی منو ببره رشت و شبش سر وته کنه برگرده، گردنش بشکنه، وظیفشه ولی یک هفته س همش شل کن سفت کن راه انداخته که مرخصی ندارم، ال دارم، بل دارم، کار جدیده و شر ور هایی در این حد این.مامانم هم برگشته میگه واسه سه ساعت میخوای بیایی؟ 

و این دیگ جوشان بار دیگه سوپاپ پروند و همه ی کس و کار این دو موجود بی مایه رو مورد عنایت قرار داد.

من حقیقتا انسان قوی و خشنی هستم.مثل حمیرا ریاضی تو وضعیت سفید.

از محافظه کاری وحید هرچی بگم کم گفتم که تا حال نشده خودی نشون بده و اندازه یک عمر ازش دلگیرم.

بگذریم.

الان بهترم.شام پایین آبگوشت داریم و تصمیم دارم راجع به این بی خاصیتی سر صحبت رو وا کنم

  • . خزعبلات .

زن شده ام.مثلا جیغ میکشم که سیگار نکش.تا بکش ولی توی ریه نکش.یا شبها ازش میپرسم نهار چی بپزم و وقتی بعد از ظهر میروم دنبالش میگم نهار فلان چیز را پختم که ذوق کند.شام میپزم.امشب لقمه پیچیدم فردا ببرد . صدای خرخر یا سنگینی تنه اش را که بی حساب جفتک می اندازد و غلت میزنم خیلی راحت میپذیرم.بوی تنش را هم همینطور.

سیگار برداشته بودم و رفتم توی فکر.کرج بودم.تشک سوخت.قبلتر هم خونی شده بود.جان کندم تشک را پشت و رو کردم.نباید میدیدند.دونفره بود و حتما بعد از آمدن ملحفه های مرا عوض میکردند.

بعد فقط روی سرامیک میکشیدم.حتی علف را هم توی اتاق نمیبردم.یعنی جز گوشی هیچ چیز را روی تخت نمیبردم.چشمم ترسیده بود.یکبار حوله را انداختم روی بدن خشک کن، به حال نبودم، آتش گرفت.من حوله ی آتش گرفته را بردم تو لباسشویی چپاندم.هنوز لاستیک دور ماشین دوده گرفته.کاشکی وقتی آمدند نبینند.

حالا چرا تند تند اینها را نوشتم، انگار یک تکه از مغزم تازه خون دیده تازه دارد یک چیزهایی یادش می آید.سربرگ زرد ایرانسل، برای فید کردن دستور شارپنینگ را با alt یا نمیدانم چی بگیر، جاستیفایینگ با زنجیر باشد، افتر افکت برای تری دی است ولی روی فتوشاپ هم جواب میدهد.فونت نستعلیق را باید توی فلان تایپ کنی، پی دی افش را insert as pic بیاوری توی پنجره.

بعد من طرح میزدم.از فتوشاپ چیزی یادم نمانده، اگر هم مانده باشد نمیخواهم بدانم، فتوشاپ یعنی سربرگ زرد ایرانسل، یعنی طرح علی کریمی اسپری پرسپولیس،پک عیدانه ی سامسونگ با یک عالمه روبان قرمز فوق احمقانه.

من امشب یک چیزی خواندم، خیلی چیزها یادم آمد.

این عوضی ها هم گم بشوند بروند پیش فتوشات.من هرچی بلد نباشم undo بلدم.


  • . خزعبلات .

دلش را چال میکند و بعدا هرقدر شروع میکند به کندن و جستجو، نه آن چاله را پیدا میکند و نه آن دل را‌.وقتی خانم رفت، من دلم را برداشتم با خانم خاک کردم توی تازه آباد.الان هم هر روز شب میشود و فردایش باز می آید.نه دل من برمیگردد ، نه خانم.

  • . خزعبلات .
سیزده بدر هم گذشت. من و متین رفتیم طرفای جنوب سمنان و توی خیرآباد و رکن آباد و محمودآباد و حسن آباد و دلازیان دور زدیم و اومدیم خونه. رفتیم مسجد جامع سمنان. سمنان انگار خالی از سکنه شده بود. دیشب تا دیروقت پای نرم افزار و کارهایی بودم که از اداره بهم سپرده بودند.
صبح با علی و سارا رفتم سر کار و مثل چندین دفعه قبل، کارتم رو فراموش کردم و دوباره علی سر بلوار پارک کرد و من دویدم سمت خونه تا کارتمو بیارم و مثل همون چند دفعه ای که گفتم، باعث شد متین بیدار بشه.
رفتم پست پیش محمود و روی مدارهای حفاظتی و مدلسازی خط کار کردم. سمنان بارونی بود. بارون خوب و پیوسته ای هم بارید. الان هم هوا خیلی سرد شده و بعد از مدتهای مدید پکیج رو روشن کردیم. غروب با متین رفتیم بیرون و کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتم و بعد سریال "وضعیت سفید" رو از اسکان خریدم و اومدیم و دو قسمتشو همین امشب دیدیم. دو تا نون باگت هم گرفته بودیم و با متین نون و پنیر و سبزی زدیم.
رفتیم لاستیک فروشی و در مورد قیمت لاستیک هم صحبت کردیم. 
عصر قبل رفتن یه کلیپ از کیهان کلهر دیدم که در مورد مرگ پدر و مادر و برادرش توی موشک بارون جنگ ایران و عراق گفت. جالب اینه که توی سریال "وضعیت سفید" هم حرف موشک بارون و جنگ بود.
و حرف مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم امشب که همین الان اتفاق افتاد:
یه کلیپی توی نت پیدا کردم که در مورد تشییع جنازه پرویز مشکاتیان توی نیشابور بود. توی اون کلیپ، قطعه ای با تار بود که خیلی دلم میخواست ببینم نوازنده اش کیه و به کل آهنگ گوش بدم. فکر کنم یه 2-3 سالی منتظر بودم تا امشب به مرادم رسیدم. من فکر میکردم این سونوریته تار باید برای "شهریار فریوسفی" باشه که امشب حس کردم میتونه برای "پرویز رحمان پناه" باشه که بود. توی آلبوم "Hidden Karma" قطعه ای هست به همین نام. لینکش رو میذارم تا اگه بنده خدایی خواست گوش کنه، گوش کنه. والسلام.

لینک آهنگ:
http://www.persianpersia.com/music/play/nakissa.php?artistid=101&Albumid=408&trackid=3350
  • . خزعبلات .

شنبه 12 فروردین
تا ساعت 4 صبح که بیدار بودم و کارهای عقب مونده رو سر و سامون میدادم. بعد خوابیدیم و ساعت 11 بیدار شدیم. ناهار پایین بودیم که متاسفانه مامان قورمه سبزی خوبی درست نکرده بود و به دلم ننشست. 
ساعت 16:15 به اتفاق همسر و علی و سعیده رفتیم شهمیرزاد و باغ بابای سعیده. خیــــــــــــــــلی خوب بود و خیــــــــــــلی خوش گذشت. چایی و آجیل و کیک و میوه و خلاصه همه چی مهیا بود. هوا هم یه سردی ملویی داشت که خیلی می چسبید به آدم. بعد رفتیم اطراف باغ و دور زدیم. من اصلا اون قسمت شهمیرزاد رو ندیده بودم. همون جا که بودیم گفتم چی میشد یه جوجه ای زد که علی گفت بریم جوجه بزنیم و رفتیم یه جایی که خودشون سراغ داشتند و جوجه ای به بدن زدیم و برگشتیم خونه. ساعت 19:15 رسیدیم خونه. عملا توی ماشین همه خواب بودیم از فرط خوردن زیاد. بعد خوابیدیم تا ساعت 21 و بعدش رفتیم توی شهر چرخیدیم و آدرس سینما 5 بعدی رو هم پیدا کردیم. بعد با سرعت اومدیم خونه و الان مشغولم با نرم افزار دیگسایلنت و کلی کار دیگه که همه روی زمین مونده. 
متین معمولا با تبلتش توی وبلاگ پست میذاشت. الان نمیدونم چه جوری شه که با تبلت نمیتونه وارد وبلاگ بشه و بنویسه. انشاالله مشکل حل بشه تا بتونه بنویسه. والسلام
پ.ن:
هوس نیمرو کردم با سنگک و مطمئنم تا دقایقی دیگه این کار رو انجام خواهم داد.
  • . خزعبلات .
هر کاری کردم، نتونستم که بتونم روزانه توی وبلاگ بنویسم. اما وقایع این روزهای گذشته رو سعی میکنم بنویسم و چیزی رو از قلم نندازم. 

یکشنبه 6 فروردین
شب رفتیم خونه خاله آخری و خونه عمو اولی و شام هم خونه عمو بودیم. 32 سالم شده، اما هنوز عیدی می گیرم. زن عمو عجب فسنجونی درست کرده بود. آخر شبی با متین رفتیم پیتزا 743 و یه پیتزا و بندری زدیم و اومدیم خونه.

دوشنبه 7 فروردین
صبح توی پست های 63 و 230 چرخیدیم و نرفتیم بهره برداری. شب خونه رضا مهمون بودیم. از 7gbax فقط غلامرضا و امیر نبودند. احسان داغون بود و باربد چقدر ناز شده بود.

سه شنبه 8 فروردین
صبح با علی اومدم سر کار. رفتیم دیسپاچینگ. عصر تا از در شرکت اومدم بیرون، طاهر  زنگ زد که عصر میخوا نبیان خونمون عیددیدنی. طاهر و میترا و رضا و الهام اومدن. باربد رو نیاورده بودن. تیم ملی ایران هم با چین بازی داشت که 1-0 برد. بعد آرمین و زهره اومدن و شام با هم بودیم. متین به ژورک پیتزا سفارش داد. خیلی خوب بود.
چهارشنبه 9 فروردین
صبح دفترفنی انتقال بودم. عصر رفتیم دیدن پدرخانم علی. بعد خونه عمو منصور. شب هم رفتیم خونه آرمین و زهره. من و آرمین رفتیم و از کلوا، ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه. تا ساعت 2 صبح اونجا بودیم. دلم نیم اومد برم خونه. به زور متین اومدیم خونه. دریل خودمو رو هم از آرمین گرفتم.

پنج شنبه 10 فروردین
کل روز به دیدن سریال "روزی روزگاری" گذشت. صبح با بابا رفتم دفترخونه که کارم افتاد برای هفته آینده. بعد پلاک های کدپستی بابا رو نصب کردم. عصر رفتیم خونه زن دایی. چقدر حالمون بد شد. دلم براشون سوخت. این همه بدبختی و مصیبت. از خدا میخوام تموم مشکلاتشون زودتر حل بشه.بعد خونه خاله اولی و بعد خاله سومی. نوه های خاله سومی چه آتیشی می سوزوندند. بعد اومدیم خونه و "روزی روزگاری" می دیدیم. بعد حوصلمون سر رفت و رفتیم شهمیرزاد. یاد آریاترانسفوی ملعون افتادم. 

جمعه 11 فروردین
ساعت 2 بیدار شدیم. خونه رو مرتب کردیم. بعد نشستیم و قسمت آخر "روزی روزگاری" رو دیدیم و جفتمون منقلب شده بودیم، آخه حرف جنگلی ها شد و صحنه آخر متین رو برد به دیار خودش. مثل چنگ رودکی که با نصرسامانی اون کار رو کرد، صحنه آخر روزی روزگاری هم همون کارو با متین کرد. متین منقلب شده بود و احساس غربت کرد. دلم شکست. به زبون آورد که دلش تنگ شده و گفت که دوست داره الان بره خونه یکی از بستگان و من شکسته شدم از بزرگی این زن که بخاطر من 550 کیلومتر از عزیزانش دور شده تا با من زندگی کنه. 
من یقین دارم که هیچ موجودی روی کره زمین، به اندازه متین منو دوست نداره. با هم رفتیم راسته 17 شهریور و از صنایع دستی دیدن کردیم. بعد اومدیم خونه و علی و سعیده اومدن خونمون و تا ساعت 1:45 بامداد با هم حرف زدیم. الان من توی اتاق مطالعه هستم و متین توی اتاق خواب. من از اینجا پست میذارم و متین هم از اونور. 
من از خدا میخوام بهم انرژی و ثروت بده تا اون چنان که شایسته موجودی مثل متین هست، از خجالتش دربیام و بتونم بهترین چیزها رو براش فراهم کنم و خوشبختش کنم. آمین.
  • . خزعبلات .
امروز رفتیم معاونت بهره برداری، جایی که قراره اونجا خدمت کنیم. صبح ساعت 7:09 رسیدم سر کار. هوای سمنان خیلی سرد شده، در حد بمب افکن B52. بعد مسئولین بهره برداری اومدن و یه کم حرف زدن و قرار شد تا روز چهارشنبه که 4 روز میشه، هر روز توی یکی از بخش های معاونت باشیم. من و یکی از دوستان هم افتادیم به بخش "بازار برق" برای شروع دوره کارورزی و چه شانسی آوردم که با دو تا آدم خوب زندگی کاری جدیدم شروع شد. از دادن هیچ اطلاعات مضایقه نکردن و به خاطر ساختن یه روز خوب و یه شروع عالی ازشون ممنونم.
یادمه تیرماه 88 که برای دوره بازرسی آسانسور رفته بودم تهران، کار بازرسی رو با یه آدم خوب شروع کردم، با مهندس درم بخش که پدرش پسرعموی کامبیز درم بخش معروف بود. بعد از تموم شدن کار، اومدم خونه و ناهار رو پایین بودیم و بعدش یه چرتی زدم و به زور از خواب بیدار شدم. بعد مدتها متین آلبوم "امیر بی گزند" رو گذاشته بود و داشتم از صداش لذتی میبردم. یه چایی دو نفره با هم زدیم و قرار بود با متین بریم سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی که متین گفت باید شام درست کنه و دیدار شیخ برای چندمین بار به تعویق افتاد. منم میشینم مطالعه تا ببینم چی میشه. 
امروز رضا زنگ زد و قرار مهمونی رو گذاشت برای فرداشب، چون طاهر انگار کاری براش پیش اومده بود. آرمین هم زنگ زد و گفت پس فرداشب میان خونمون. خدا رو شکر برنامه شب نشینی های سال جدید هم داره کلید میخوره.
پ.ن:
این متن در حالی نوشته شد که خواننده محبوب پاپ من یعنی "اندی" در حال خوندنه، آلبوم "My Heart" که بسیار ازش خاطره دارم و خوب یادمه دبیرستان که بودم، کاست اورجینالش که توی خارج منتشر شده بود رو گوش میدادم که از امیر گرفته بودم و خود امیر هم از پرهام گرفته بود و الان آهنگ شماره 12 داره پخش میشه و خوب یادمه که وقتی این آهنگ رو گوش میدادم، اولین بار با اسم "چه گوارا" توی نرم افزار Encarta Encyclopedia آشنا شده بودم و در موردش از مامان می پرسیدم. این آهنگ منو یاد "چه گوارا" میندازه.
  • . خزعبلات .

19 اسفند 95، با متین رفتیم سراغ خرید بسته فرهنگی خونه. مدت ها بود سی دی موسیقی و فیلم جدیدی نگرفته بودیم. کلی فیلم و آلبوم موسیقی خریدیم که یکیش فیلم "سیانور" بود که یکی دو شب بعد خریدش،بعد دیدن فیلم، من و متین نتونستیم طاقت بیاریم و نصفه شبی رفتیم توی خیابونا و در موردش حرف میزدیم و اتفاقا رفتیم توی بلوار شریف واقفی سمنان و یاد کردیم از این موجود بزرگ. چقدر در مورد شخصیت های این فیلم از نوجوونی خونده بودم و چقدر این در و اون در زده بودم تا تیکه های پازل زندگی اونها رو کنار هم بذارم. در مورد این فیلم و ماجراهای واقعی اون باید توی یه پست بسیار مبسوط بنویسم.
اما چیزی که این پست رو به خاطر اون گذاشتم، یه فیلمی بود که مدتها توی اینترنت دنبالش میگشتم و پیداش نمیکردم و اصلا فکر نمیکردم که کارگردانش مجید مجیدی باشه.
بچه که بودم، یه فیلمی نشون داد که یه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میره توی روستاهای صعب العبور و برای بچه ها کتاب میبره. بعد توی برف گیر میکنه و از ترس گرگ ها میره بالای درخت و مردمان آبادی میان کمک مصطفی که کتابدار کانونه. روایت فیلم عالیه، چون داستان از توی یکی از کتابهایی که دست یکی از بچه های آبادی هست داره روایت میشه و اون کتاب قصه توی برف گیر کردنه مصطفاست که بچه ها به بزرگترها میگن و با کمک اونها مصطفی رو از شر گرگ ها نجات میدن.
من از همون بچگی این فیلم توی ذهنم مونده بود. گذشت و گذشت تا اینکه وقتی درگیر کتابها و فیلم های کانون شده بودم، به فکرش افتادم و هر چی توی اینترنت رو زیر و رو کردم، چیزی پیدا نکردم. آخه نه اسم فیلم رو می دونستم و نه کارگردان و هیچ چیز دیگه.
تا اینکه اون شب توی کلوپ اسکان، این فیلم رو خیلی اتفاقی و با اصرار متین برای خریدن مجموعه آثار "مجید مجیدی" پیدا کردم. اسم فیلم هست "آخرین آبادی" و هنوز وقت نشده که با متین بشینم و تماشاش کنیم. خوشحالم که مثل آلبوم "راز شیدایی" که بعد سالها پیداش کردم، به این فیلم هم رسیدم.

پ.ن:
دلم میخواد از تمام کسانی که توی کانون پرورش فکری بودند و هستند و برای اعتلای دانش و خلاقیت کودکان ایران تلاش میکنند، تشکر کنم و دستشون رو ببوسم. از نویسنده و نقاش و فیلمساز بگیر تا مربی ساده کانون و اصلا هر کی توی کانون کار میکنه، حتی آبدارچیش. نفسشون گرم و تنشون به ناز طبیبان بی نیاز باد.
  • . خزعبلات .

شنبه 5 فروردین 96، اولین روز کاری توی برق منطقه ای سمنان. صبح با متین رفتم. متین ماشین رو میخواست. منو از زیر قرآن رد کرد و منم رفت توی شرکت. یه ساعتی معطل بودیم تا رفتیم طبقه بالا و مدیرعامل حرف زد و بعد رفتیم روی سن برای معارفه.
دوباره اومدیم پایین و یه جلسه با مدیرعامل و اعضای هیات مدیره. خلاصه زمان گذشت و من ساعت 13:30 اومدم خونه. رفتم پیش یوقی و یه سری فتو از مدارکم گرفتم و دوباره رفتم شرکت و تحویل دادم. ناهار رو خونه بودم. متین میرزاقاسمی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود. بعد چون جفتمون بنا به عادت رشت تا دیروقت بیدار مونده بودیم، رفتیم و خوابیدیم. ساعت 19 مامانم زنگید که خاله و بچه هاش اومدن و برم پایین برای دیدنشون که گفتم متین رفته خونه سالمندان و منم بیدار شدم و گیج بودم اساسی. خیلی عمیق خوابیده بودم.
عصر که متین اومد از کارهای صبحش گفت و من تازه فهمیدم چرا ماشین رو با خودش برده بود. گفتنی نیست، فقط بگم که از رشت بخاطر ادای نذرش با من اومد سمنان و همه کارها رو به کامل ترین وجهش انجام داد و منم همین جوری حیرون نگاش میکردم. من یقین دارم هر برکتی توی زندگیمون هست، از سر صفای متینه. بگذریم...
شب برای عیددیدنی رفتیم خونه خاله آخری و عمو اولی و شام هم پیش عمو بودیم. دو تا عموی دیگه هم خونه نبودن و قراره شبهای بعد بریم پیششون. الان متین اون کاری رو که از رشت و از عظیم یاد گرفته، انجام داد. دیوونست این بشر و من دیوونه همین دیوونه بازی هاشم.
  • . خزعبلات .

متین بیداره و داره لباسهامو اتو میزنه که فردا خیلی شیک برم سر کار. انشاءالله از این به بعد ناهار رو با هم میخوریم، از اول ازدواجمون بخاطر وضعیت کارم نمیتونستم ناهار رو باهاش باشم. متین بی اندازه منو دوست داره، بی اندازه که واقعا اندازه نداره. من هم با جون و دلم دوسش دارم و براش احترام دارم، ورای پیوند زن و شوهری. از خدا میخوام که توی سال جدید انرژی و توانم رو مضاعف کنه تا بیشتر از قبل در خدمت و در کنارش باشم. من واقعا با جون و دلم دوسش دارم. از خدا میخوام که کنار هم بمونیم و با هم پیر بشیم. آمین

  • . خزعبلات .

دیشب همین حدودا بود که از رشت رسیدیم سمنان. روز 3 فروردین بعد از بیدار شدن از خواب، رفتیم دیدن خونواده مازیار. رشت بارون میومد. یادش بخیر، دفعه آخری که رفته بودیم خونه مازیار اینا، مامان متین حالش بد شد و بابای متین او رو برد دکتر و من و متین و مهسا و عظیم مهمون مازیار شدیم. دم در مازیار که رسیدیم، به مامان متین گفتم یادته آخرین بار چی شد که او هم خوب یادش بود.
بعد تموم شدن دیدار از خونه مازیار، برگشتیم سمت خونه پدر متین و وسایل رو بار زدیم و رفتیم خونه مهسا و عظیم و ناهار رو اونجا بودیم. فسنجون خیلی خوشمزه ای درست شده بود با گوشت کبک. من جلوی خودم رو گرفتم و چون راهی بودم، دیگه سیر نخوردم. این چند روز از بس سیر خورده بودم، فقط افت فشار و بیحال بودن و خوابیدنش نصیب من شده بود و چون باید ساعت ها پشت فرمون می نشستم، از خوردنش معذور شدم.
ساعت 16 عصر حرکت کردیم. توی رودبار، رفتیم زیتون صدر و خریدهامون رو کردیم و دوباره به راه افتادیم. کل راه بارونی بود. ملت مثل حیوون رانندگی میکرد. تا قزوین رو به خوبی اومدیم. نزدیکهای کرج ترافیک شد و من و متین جامون رو عوض کردیم. توی بزرگراه آزادگان، یه خانواده با سه تا ماشین داشتن با سرعت برق و باد دنده عقب میومدن، اونم دقیقا وسط بزرگراه! همینجور داشتمی بزرگراه آزادگان رو طی می کردیم و حرف می زدیم که یهو چرخ عقب رفت روی یه چیزی و یه صدایی بلند شد. اولش نفهمیدیم چیه، بعد که صدای لاستیک عقب بلند شد، فهمیدیم لاستیک عقب ترکیده. متین زد کنار بزرگراه و من مشغول عوض کردن زاپاس شدم. زاپاسی که به قول متین 6 سالی میشد که کسی بهش نگاه کرده بود. دیدم متین خیلی ناراحته، بهش دلداری دادم و سریع شروع کردم به عوض کردن لاستیک. منم اولین بارم بود که داشتم لاستیک عوض میکردم. با تجربه هایی که داشتم، خدا رو شکر سربلند شدم، فقط مشکل این بود که زاپاس زیاد باد نداشت. سریع خودم رو رسوندم توی افسریه و رفتیم توی شهرک رضویه و پرسون پرسون یه مغازه آپاراتی پیدا کردیم و کارها رو راس وریس کردیم و یه لاستیک زاپاس هم خریدم و برگشتیم سمنان.
نکته جالب اینه که یه بار که رفته بودم دانشگاه، یکی از اساتید بهم گفت که آچار چرخ دارم؟ منم صندوق عقب رو گشتم و چیزی پیدا نکردم. بعد به سرم زد که آمار آچار و زاپاس رو در بیارم و بابای متین توی یکی از سفرهایی که به سمنان اومده بود، هم آچار و هم جای زاپاس رو بهم نشون داد. اینم کار خدا که آمادگی کامل داشتم برای اتفاق پیش اومده.
رسیدیم گرمسار و به قولم به متین عمل کردم و بردمش اکبر جوجه گرمسار که واقعا یکی از اون اکبرجوجه های ناب ایرانه. بعد شام تا سمنان با سرعت بالا اومدم سمنان و حدود ساعت یک و ربع بامداد جمعه رسیدیم خونه. سریع وسایل رو بار آسانسور کردیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و بعد خوابیدیم.
ساعت حدود 6 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد و مجدد خوابیدم. ساعت 12 بیدار شدیم و مشغول مرتب کردن خونه و جمع کردن وسایل شدیم. عصر رفتیم دیدن بابا و مامان و سال نو رو تبریک گفتیم و علی رو هم دیدیم که اومده بود پایین و به بابا می گفت استخاره میخواست که بد در اومد و رفت بالا. زن داداش هم گنبد بود.
بعد اومدیم بالا و دوباره حس خواب داشتیم که امیر زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفت توی خونه فامیلشون که توی کوچه ماست هستن و میخواد با همسرش و رضا و سمانه و نیکا بیاد خونمون. ما جنگی وسایل رو مرتب کردیم. میوه شستیم و خونه رو دسته گل کردیم. ساعت شش و نیم تماس گرفته بود و ساعت هشت و ده دقیقه دیدم ازش خبری نشد، بهش زنگ زدم که کی میاد که گفت هشت و نیم میان. توبه گرگ مرگه به خدا. این امیر آدم شدنی نیست و ما رو از دید و بازدید خونه عموها و خاله ها انداخت. بعد دور هم بودیم و نیکا چند تا شعر خودش رو برامون خوند و بعد چند تا عکس یادگاری گرفتن و رفتن. 
بعد اومدیم طبقه پایین که دیدیم عمو یوسف و زن عمو و عزیز بیتا هم خونه ما هستن. یه کم نشستیم و از عزیز بیتا عیدی گرفتیم و اومدیم بالا و همین جور مشغولیم و منم به کارام میرسم. متین هم رفته یه کاپوچینو بذاره و بیاد ادامه کارهامون رو انجام بدیم.
فردا اولین روز رسمی کاری جدید من توی برق منطقه ای و باید بریم ببینیم توی کدوم قسمت افتادم. متین الان کاپوچینوها رو آورد و خودش مشغول اتو زدن شد و بهم میگه اگه زودتر بخوابی بد نیست هــــــــــــــــــــــــــاااا :)
  • . خزعبلات .
از حدود یک ماه پیش، هر روز، روزی هم حداقل دو سه بار، ایمیل متین رو چک میکنم که ببینم رضا قاسمی بزرگ، جواب ایمیل متین رو داده یا نه. متین برای تز دکترا، تصمیم گرفته بود روی کارهای رضا قاسمی از منظر زبان شناسی کار کنه و به ایشون ایمیل زد. یادش بخیر من آریا بودم که دیدم متین بهم پیامک داده که ایمیل رضا قاسمی رو بهم بده. منم سریع رفتم توی sent mail های خودم و ایمیل رضا قاسمی رو پیدا کردم و براش فرستادم. اون روز خیلی خوشحال بودم، آخه متین دست و دلش نمی دفت تز رو شروع کنه. متینی که آزمون جامع و آزمون زبان رو داده بود و عملا دکتر شده بود و فقط مونده بود تزش. 
القصه... چند روز که گذشت، دیدم رضا قاسمی جواب بده نیست. دست به دامن فیسبوک شدم و ناامیدانه دیدم که مدتهاست هیچ پستی نذاشته ولی من بهشون پیام دادم. سایت دوات هم که متعلق به خود ایشونه هم مدت ها بود که آپدیت نشده بود. یاد اول کتاب "وردی که بره ها می خوانند" افتادم که رفته بود بیمارستان و مدت ها از اینترنت جدا بود. هر چی زمان میگذشت بیشتر نگران حال رضا قاسمی شدم و تز متین. حتی توی گوگل در مورد درگذشت ایشون هم سرچ کردم و به نتیجه ای نرسیدم. انواع فکرهای مختلف رو برای جواب ندادن ایشون متصور شدم. اول گفتم خدای نکرده مرحوم شده، بعد فکر کردم با اینترنت قهر کرده (همونجوری که توی "چتر، گربه و دیوار باریک" نوشته بود کلا با نوشتن قطع رابطه کرد و دو سه سال آزگار تا برفک تلویزیون رو تماشا می کرد)، بعد گفتم مریض شده و توی بیمارستان و نمیتونه به نت دسترسی داشته باشه.
از همین تریبون براشون مینویسم با اینکه میدونم که نمیخونن، اما:
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
تو را چشم در راهیم
پ.ن:
بندهای آخر از شعر فروغ و نیما عاریه گرفته شد.
  • . خزعبلات .

این مدتی که رشت بودیم، یادم نمیاد لحظه ای از سیر و باقلا جدا بوده باشم. از بس باقلا خوردم همش خواب بودم. دیشب بعد از نوشتن پست توی وبلاگ، توی بارون رشت رفتیم دور دور. ساعت سه شب بود که رفتیم بیرون. متین مدرسه های ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان خودشون رو بهم نشون داد و یاد متین کوچولویی افتادم که با مقنعه و کیف کوچیک داره میره مدرسه. یاد مدسه ابتدایی خودم افتادم و خاطراتم با دوستای ابتدایی خصوصا غلامرضا...
دیشب تا برسیم و تا بریم بخوابیم، فکر کنم ساعت شد حدود پنج و نیم صبح و چون عصر نخوابیده بودم، سیر نابکار اثر خودش رو گذاشت و خوابیدم تا حدود ساعت 12 ظهر. بعد بیدار شدن صبحونه مختصر و بلافاصله با اومدن باجناق و خواهرزن، مشغول ناهار شدیم و مجددا رفتیم به خواب. لعنت به سیر و رشت که مرده برای خوابیدن و لش کردن.
بعد بیدار شدن از خواب، رفتیم طرف دهکده ساحلی و سوغاتی های شاگرد متین رو بهش دادیم. از دو تا پسراش گفت که خوب درس میخونن و پسر اولش امسال کنکور تجربی داره و گفت که بهترین شاگرد انزلی شده. یک کم اونجا نشستیم و بعد رفتیم سمت دریا و قدمی زدیم و منم سیگاری کشیدم و برگشتیم سمت رشت.
ترافیک وحشتناک بود و تا برسیم خونه ساعت شد هشت و ربع. سریع لباس عوض کردیم و رفتیم خونه پدری عارف و تا حدود ساعت 12 اونجا بودیم. علی (داداش عارف) کلی برامون تنبور زد. از علی اکبر مرادی شروع کرد و وقتی خوب گرم شد، از سید خلیل زد. شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. آدم دلش نمی اومد بلند شه بیاد خونه خودش. بعد هم یه عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.
ما امسال دوربین عکاسی خودمون رو هم با خودمون آوردیم و هر مهمونی که اومد خونه متین اینا، یه عکس یادگاری هم با هم گرفتیم.
راستی چیزی که یادم رفت این بود که روز 26 اسفند که به مغازه علی آقای کتابفروش سر زدیم، کتاب "کژراهه" احسان طبری رو خریدم.
والسلام  
  • . خزعبلات .

سال 95 هم تموم شد و سال 96 هم تحویل شد و روز اولش هم تموم شد و یک قدم دیگه به مرگ نزدیکتر شدیم. الان رشت هستیم، توی اتاق مجردی های متین که هر وقت میاییم رشت، توی همین اتاق رخت اقامت می افکنیم و همین جا میخوابیم. متین داره با چرخ خیاطی کار مکینه. پدر متین با خوشنویسی سرگرمه و مادر متین هم توی آشپزخونه.
از امسال سعی کردم دوباره یه سری قول به خودم بدم، تا چه حد از عهده اونا بربیام، خدا داند، ولی خودم بسیار امیدوارم، البته اول از همه لطف خدا باید باشه که انشاالله هست.
خواهرخانوم و باجناق هم نیم ساعتی میشه که رفتند و منم پای لپ تاپ مشغول تایپ، روی همون کاناپه ای که مادربزرگ متین روش می نشست و اولین بار روی همین کاناپه عکسش رو دیدم. یادش بخیر، سال 95 از پیش ما رفت. روحش شاد.
ما سه شنبه 24 اسفند 95 حدود ساعت 19 شب به سمت رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر جاده عالی بود و ترافیکی سر راهمون نبود و خیلی خوب رسیدیم به رشت. بابای متین از رسیدنمون خبر نداشت و وقتی از خواب بیدار شد و ما رو دید، شوکه شد.
دندون متین همون ابتدای سفر شکست و شانس آوردیم که روز چهارشنبه 25 اسفند تونستیم بریم دندونپزشک متین و دندون رو درست کنیم.
روزهای دیگه به تمیزی خونه و دور زدن توی رشت و حرف زدن با بابا و خرید موبایل برای متین گذشت. 
سال تحویل رو با خونواده متین و دایی متین و دخترعموی متین بودیم. دو ساله که سال تحویل سمنان نیستم و دو ساله که سفره هفت سین نمیندازم. امیدوارم برای من و متین سال خوبی باشه.
سال 95 شاید پربارترین و مهم ترین سال زندگی مشترک و شاید کل زندگی من بود. اتفاقات بسیار مهمی افتاد که انجا اونا رو می نویسم:
1- قبولی در آزمون نظام مهندسی که شده برام مثل یه کابوس شده بود
2- قبولی توی آزمون استخدامی و انتقال از آریاترانسفو به برق منطقه ای
3- فوت مامانی افسر
4- سفر ترکیه به شهرهای استانبول و قونیه
5- عقد امیر
6- پارکت خونه، رنگ اتاق ها و موکت کف
و ....
اینا شاید پررنگ ترین وقایع امسال بودن و شاید خیلی چیزای دیگه که من یادم نمیاد.
همین الان پدرزن گرامی و عزیزتر از جان و مراد من، برام چایی آورد. متین گفت چه شانسی دارم که پدر زنم برام چایی میاره.
سال 95 خیلی خوب بود برام، بیشتر از همه برای همون دو تا قبولی آزمون ها که خیلی شرایط زندگیم رو به سامان تر کرد. 
امروز رفتیم دیدن پدربزرگ و مادربزرگ متین و عموها و عمه متین و چقدر خوش گذشت. ناهار خونه خاله متین بودیم و با نامزد دخترخاله متین هم آشنا شدیم. 
رشت یه شهر تموم نشدنیه و آدم نمیتونه ازش دل بکنه، امیدوارم یه روزی با متین بیاییم رشت، اگه هم شد با قناری و همسرش، تا چه پیش آید. 
  • . خزعبلات .
دو روز خوب داشتیم با هم. نگار همکلاس دوران دانشجویی لیسانس متین، روز چهارشنبه حدود ساعت 2 ظهر رسید خونمون و من هم ساعت 6 عصر رسیدم خونه و بعد دیدار نگار، بلافاصله رفتم سمت دانشگاه برای تدریس. بعد برگشتن تا دیر وقت نشسته بودیم و حرف میزدیم. نگار یه تابلوی خیلی زیبا برای خونمون هدیه آورد که زدیم کنار درب ورودی و چه زیبایی داد به اونجا و چه خوب و دقیق با بقیه وسایل خونمون جور شد. چهارشنبه شب رفتیم داخل شهر و کل شهر رو به نگار نشون دادیم. توی میدون ارگ ایستادیم و متین و نگار عکس گرفتن.
نگار میخواست پنج شنبه صبح بره تهران که با درخواست های متین موند و کل پنج شنبه رو هم با ما موند. صبح پنجشنبه من رفتم یه دانشگاه دیگه و تا حدود ساعت یک بعد از ظهر اونجا بودم. بعد رسیدنم به خونه، حرکت کردیم سمت مهدیشهر برای دانشگاه متین و من هم قبلش، برگه های موردنیاز شاگردهاشو پرینت گرفتم. متین رفت دانشگاه و من و نگار توی ماشین کلی حرف زدیم. در همین اثنا بود که یه ماشین اومد کنار ماشین ما و دیدم محمدرضا و سید مرتضی دوسا سابق دوره لیسانسم هستن. سید مرتضی که کلا کچل شده بود، خیلی دلم براش تنگ شده بود. بعد از هم خداحافظی کردیم و متین هم کلاسش رو زود تموم کرد و رفتیم سمت شهمیرزاد و توی پارک ورودی شهمیرزاد نشستیم و ناهار خوردیم. متین عدس پلو درست کرده بود و سالاد شیرازی و سبزی هم بود. هوا هم خدایی خوب بود و سرد نبود. فقط اون وسط یه نفهمی اومدم و چنان تفی کرد که حال هممون به هم خورد. بعد رفتیم سمت میدون اصلی شهمیرزاد و از اونجا به طرف پیست شهمیرزاد که رضا و الهام رو اونجا دیدیم. متین و نگار هم کلی عکس گرفتن و برگشتیم سمت میدون اصلی شهمیرزاد و سه تا بستنی خوشمزه اونجا رو خریدم و برگشتیم سمت خونه.
تا رسیدم خونه دیدم یه پیام اومده از طرف آقای اردشیر مسکوب، پسر شاهرخ مسکوب. مونده بودم. تعجبی نداشت که به پیام من جواب بده، اما عجیب بود که شماره اش رو برام گذاشته بود. حالا میخوام توی یه فرصت مناسب با زمینه چینی مناسب بهشون زنگ بزنم.
  • . خزعبلات .
متین رفت دانشگاه. چهارشنبه گذشته دایی علی مهمون ما بود و من و متین هم مشغول کار خونه. البته تمام کارها رو متین کرد و اتاق ها موکت شد و تازه خونه شده خونه. دیروز بعد رفتن دایی، کدورت های مدت اخیر که ناشی از پرکاری متین بود از بین رفت و شب خوبی داشتیم. شام رفتیم خوب برگر بلوار قائم و بعد هم توی سرمای وحشتناک شهمیرزاد، رفتیم اونجا که ببینیم اوضاع در چه حاله و ممکنه امروز تعطیل باشه یا نه که دیدیم نه خبری نیست و برگشتیم خونه. 
امروز صبح ساعت 5 از خواب پریدم و خیلی سرحال بودم و خوابم نمی اومد و چون حس بلند شدن از رختخواب رو نداشتم گرفتم خوابیدم. ساعت یه ربع هفت از خوابی بیدار شدم و بعد قرنها، خیلی شیک و مجلسی صبحونه خوردم و رفتم سر کار.
شهمیرزاد هوا آفتابی بود و تا اومدم سمنان دیدم که داره برف ملایمی میاد. منتظرم تا متین بیاد خونه و با هم باشیم. حالم خیلی خوبه. شکر.
  • . خزعبلات .

ه جای خیلی عجیب مهمون بودیم.

  • . خزعبلات .

کمه.

کی میدونه حال منو؟

  • . خزعبلات .

ساعت ۸ بیاد، کلهر بیاد.

۶ میرم یوگا.

خواب بودم

حدود ۲

مامان زنگ زد

سر درد اومد

بیدار شدم

قهوه

رندم پلی کردم

ایستگاه متروک رییسیان بود

نصف فیلم رفت

من هنوز دارم نقد میخونم

اگه پسر دار شدم اسمش میشه علا

اگر دختر دار شدم اسمش میشه گیلانه

آرومم

  • . خزعبلات .