
همین الان که رفتم پست کنم، "کبیر" بیدار شد :)
- ۰ نظر
- ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۰۶


الان که وحید رفته تنهام.
خیلی تنها
و خیلی غریب
وحید داره میره میامی
میگذره.من دل ندارم از تخت پباده شم و نیم ساعته مارشال وحیدو برده مون گارشو.من تا نیم ساعت دیگه میرم دانشگاه و وحید تا یه ساعت دیگه میره توزیع
من تا چهارساعت سنگسرم و وحید تا ۵ همایشه.
خب کل امروز به جدایی گذشت که
امشب برای اولین بار کوک سه تارم رو به تنهایی روی دو - سل - ر گذاشتم و باهاش همایون و بیات اصفهان ردیف زدم. سیم بم و سیم مشتاق رو چنان دقیق کوک کردم که خودم کف کرده بودم. راضــــــــــــــــــــــــــــــــیم از خودم.
پ.ن:
این حس، همون حس "گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد" جناب حافظ شیرازیه.
امروز واقعا روز بدی بود. هر چی دیشب خوب بود و با محمود و شراره خوش گذشت، امروز در عرض کمتر از ده دیقه، نکبت از در و دیوار بارید. سوتی من در مورد اشتباه اعلام کردن ساعت دانشگاه متین و تدریس دانشگام و کلی چیز دیگه. فقط میخوام این دو ماه پایانی نیمسال دوم هم تموم بشه تا تدریس رو پس از ۸ سال بذارم کنار. جایی که اومدیم هر روزش یه وری هستیم. هفته بعد هم قراره بریم میامی. میامی آمریکا نه ها، میامی شاهرود. ۲۵۰ کیلومتر اونور سمنان. خدایا شر دانشگاههامو بخوابون که به همه کلاسهام برسم و مجبور نشم کلاسی رو کنسل کنم.
وحید رو نگاه کردم و زار زار گریه کردم.حدود ۵:۴۰ بود آب دهنم پرید تو گلوم و خرناسه شد.همت چرخید طرفم گفت گریه ؟
تا ۶ تو بغلش گریه کردم و قول دادم شبها مواظبش باشم.
من عاشقش شدم.
خیلی
الان ۶ نفر تو این پیج اند؟ یا از این ربات ساعت زنها س؟ یه اهن اوهون کنید ببینم آدمید،جغدید،رباتید، چی هستین؟
صبح با وحید بیدار میشم.نهار میپزم.کلی کار خونه و بیرون.عصر میخوابیم و شب تا ۳ بیداریم.این خیلی خوبه
گوشیمو از رشت آوردم
اوصیکم بالایسوس.عاقا واقعا محشره.زنفون دولوکس ۲
امروز توی شرکت، کامپیوترم رو تحویل گرفتم. با یاسر همکار شدم. با یاسر از دبیرستان آشنا شدم، وقتی اومدم تیزهوشان. زد و دانشگاه هم با هم قبول شدیم. هر دو تا برق خوندیم. دوباره زد و ارشد هم با هم بودیم و هر دو تا با یه استاد راهنما. من سیستمی شدم و او رفت توی فشارقوی. حتی کلاس های آزمایشگاه فشارقوی خودشو به دلیل مشغله داد به من. اولین بار او بود که پای منو به تدریس توی دانشگاه باز کرد. سال 88 بود که با اصرار منو وادار کرد درس بگیرم. جالب تر اینه که باباهامون هم همکلاس بودند و بسیار جالب تر اینه که هر دو متولد بهمن و هر دو تا متولد 63. وجود جفتمون برای همدیگه مایه آرامشه. روزها وقتی یه خورده کسالت میاد سمتم، بلند میشم و میرم اتاق روبروم که وقتی به درگاهش میرسم، یاسر رو می بینم که یهویی سرشو بالا میاره و مثل همیشه میخنده و به آدم امید میده. سایه اش رو سر خونواده و دختر ماهش (پریماه) پاینده.
خیلی بهترم.البته با جهش هورمونی سگ به نظر میرسم ولی اندرونیاتم خیلی صلح و آرامشیه.
راهنما زنگ زد و گفت اگر میخوای کارکنی یا علی، اگه نمیخوای باکس رو خالی کنم واسه نفر بعد.من افتادم به غلط کاری.بعدش رمان موسوی رو شروع کردم و دوشبه تمومش کردم.کلی وضعیت سفید دیدم و هروقت وحید رفت منم پازش کردم که دوتایی ببینیم وگرنه بیشتر هم راه داشت.زان پس تز ملعون رو شروع کردم و اختتامش رضا قاسمی ایمیل زد و کلا فضامون رو برد یه ور دیگه و خون تازه رفت تو رگ و نفس تازه تو شش و خیال تازه تو مغز.
الان من آدم هفته ی پیش نیستم.
هستم؟
نه وولللللا. یادش بخیر نسیم بیگ
با چه عشقی روزی روزگاری رو دوره کردیم
سلام متین عزیز
پیام وحید را تازه امروز دیدم و فهمیدم شما ایمیل زده اید(متاسفانه دیر به دیر سر می زنم به ایمیل ها) اینطور شد که فهمیدم مدتهاست ایمیل تان رسیده است. شرمنده ام برای این تاخیر. خوشحالم که کارهای مرا کسانی مثل شما می خوانند. کاری هم که می خواهید بکنید نیازی به اجازه من ندارد. کتاب وقتی رسید به دست خواننده می شود ارث پدری خواننده. حالا اگر بخواهد کاری با آن کتاب بکند از نوع کار شما که دیگر باید اسباب خوشحالی نویسنده اش باشد. برایتان آرزوی موفقیت می کنم و ما را هم بی نصیب نگذارید از خواندن نتیجه کارتان
شاد باشین

دعوا با همه ی کسانیست که باهاشون حرف زدم.
من انتظار دارم وحید صبح عروسی منو ببره رشت و شبش سر وته کنه برگرده، گردنش بشکنه، وظیفشه ولی یک هفته س همش شل کن سفت کن راه انداخته که مرخصی ندارم، ال دارم، بل دارم، کار جدیده و شر ور هایی در این حد این.مامانم هم برگشته میگه واسه سه ساعت میخوای بیایی؟
و این دیگ جوشان بار دیگه سوپاپ پروند و همه ی کس و کار این دو موجود بی مایه رو مورد عنایت قرار داد.
من حقیقتا انسان قوی و خشنی هستم.مثل حمیرا ریاضی تو وضعیت سفید.
از محافظه کاری وحید هرچی بگم کم گفتم که تا حال نشده خودی نشون بده و اندازه یک عمر ازش دلگیرم.
بگذریم.
الان بهترم.شام پایین آبگوشت داریم و تصمیم دارم راجع به این بی خاصیتی سر صحبت رو وا کنم
زن شده ام.مثلا جیغ میکشم که سیگار نکش.تا بکش ولی توی ریه نکش.یا شبها ازش میپرسم نهار چی بپزم و وقتی بعد از ظهر میروم دنبالش میگم نهار فلان چیز را پختم که ذوق کند.شام میپزم.امشب لقمه پیچیدم فردا ببرد . صدای خرخر یا سنگینی تنه اش را که بی حساب جفتک می اندازد و غلت میزنم خیلی راحت میپذیرم.بوی تنش را هم همینطور.
سیگار برداشته بودم و رفتم توی فکر.کرج بودم.تشک سوخت.قبلتر هم خونی شده بود.جان کندم تشک را پشت و رو کردم.نباید میدیدند.دونفره بود و حتما بعد از آمدن ملحفه های مرا عوض میکردند.
بعد فقط روی سرامیک میکشیدم.حتی علف را هم توی اتاق نمیبردم.یعنی جز گوشی هیچ چیز را روی تخت نمیبردم.چشمم ترسیده بود.یکبار حوله را انداختم روی بدن خشک کن، به حال نبودم، آتش گرفت.من حوله ی آتش گرفته را بردم تو لباسشویی چپاندم.هنوز لاستیک دور ماشین دوده گرفته.کاشکی وقتی آمدند نبینند.
حالا چرا تند تند اینها را نوشتم، انگار یک تکه از مغزم تازه خون دیده تازه دارد یک چیزهایی یادش می آید.سربرگ زرد ایرانسل، برای فید کردن دستور شارپنینگ را با alt یا نمیدانم چی بگیر، جاستیفایینگ با زنجیر باشد، افتر افکت برای تری دی است ولی روی فتوشاپ هم جواب میدهد.فونت نستعلیق را باید توی فلان تایپ کنی، پی دی افش را insert as pic بیاوری توی پنجره.
بعد من طرح میزدم.از فتوشاپ چیزی یادم نمانده، اگر هم مانده باشد نمیخواهم بدانم، فتوشاپ یعنی سربرگ زرد ایرانسل، یعنی طرح علی کریمی اسپری پرسپولیس،پک عیدانه ی سامسونگ با یک عالمه روبان قرمز فوق احمقانه.
من امشب یک چیزی خواندم، خیلی چیزها یادم آمد.
این عوضی ها هم گم بشوند بروند پیش فتوشات.من هرچی بلد نباشم undo بلدم.
دلش را چال میکند و بعدا هرقدر شروع میکند به کندن و جستجو، نه آن چاله را پیدا میکند و نه آن دل را.وقتی خانم رفت، من دلم را برداشتم با خانم خاک کردم توی تازه آباد.الان هم هر روز شب میشود و فردایش باز می آید.نه دل من برمیگردد ، نه خانم.
متین بیداره و داره لباسهامو اتو میزنه که فردا خیلی شیک برم سر کار. انشاءالله از این به بعد ناهار رو با هم میخوریم، از اول ازدواجمون بخاطر وضعیت کارم نمیتونستم ناهار رو باهاش باشم. متین بی اندازه منو دوست داره، بی اندازه که واقعا اندازه نداره. من هم با جون و دلم دوسش دارم و براش احترام دارم، ورای پیوند زن و شوهری. از خدا میخوام که توی سال جدید انرژی و توانم رو مضاعف کنه تا بیشتر از قبل در خدمت و در کنارش باشم. من واقعا با جون و دلم دوسش دارم. از خدا میخوام که کنار هم بمونیم و با هم پیر بشیم. آمین
کمه.
کی میدونه حال منو؟
ساعت ۸ بیاد، کلهر بیاد.
۶ میرم یوگا.
خواب بودم
حدود ۲
مامان زنگ زد
سر درد اومد
بیدار شدم
قهوه
رندم پلی کردم
ایستگاه متروک رییسیان بود
نصف فیلم رفت
من هنوز دارم نقد میخونم
اگه پسر دار شدم اسمش میشه علا
اگر دختر دار شدم اسمش میشه گیلانه
آرومم
ما کلی مهمون داشتیم
همه رو آوردیم خونمون
سادونلی کیک و غیره و ذلک
حال ایشون خیلی بهتره
تر زدنهامو با این کار پاک کردم
شکر لللللله
و قاعدتا برای خوانده شدن مینویسد
شام پایین بودیم
تولد زودهنگام مادر پدر وحید
حالا به چه مناسبت که آخر هفته تولدش است
همین حالا که تازه از بیرون با ترس و لرز برگشتم مرجان گفت که پول بعه حسابش نریخنته.آدم از من گوه شانس تر؟
بعد من که عصر موضوع ممدرضای توله سگ را بهشون گفته بودم، شد استخوان در گلوی مارشسال
از وحید پرسید
این لال مونده هم وایستاد نگاه کردن و با چند تا جمله معترضه یک گوه بخور اساسی به باباش داد
اومدیم بالا
من رفتم زیر کرسی ، با لحاف چشمهامو پوشساندم
چه و چه و چه
خوابید
الان درد من اینه که از وقتی از رشت اومدم هرشب منو به غلط کردن میندازه
الان خواب.
من شدیدا افسرده هستم
من شدیدا ناراحتم
من واقعا بغض دارم
هر روز هزار بار پشیمونم
آخر هفته دومین سالگرد عقدمونه
من حتی پول ندارم واسه وحید کادو بخرم
حتی اونقد نداریم که وحید بره دندون پزشکی و بعد کلی درد کشیدن مجبورشه شیاف دیکلو بذاره
یا نداشتیم که بریم تهران خرت و پرتهای منو از خونه دایی بیاریم
ولی اونقد داشتم که دو تا بلیط پردگیان سکوت بخرم و بیصبرانه منتظر یکشنبه باشم که کلهر بیاد سمنان
دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور
اونروزی که میخواستم بلیط قونیه بخرم دقیقا ۵۰۰ کم داشتم ، رفتم از بانک بگیرم تحویلدار گفت چون حساب شما توی بورس سرمایه گذاری شده، سه روز دیگه پول میدیم و من راسا زنگ زدم گفتم داری؟ چند دقیقه بعد ریخت.
شاید اگر نمیریخت بلیط وحید اکی میشد و من از تور جا میموندم.
اینبار هم رفتم تهران، ۴۰۰ کم داشتم.داشتم ولی نقد بود.باید شتاب میشد توی حساب دانشگاه.در عرض چند دقیقه باز ریخت.یحتمل به برادرش رو انداخت.
من اون ۵۰۰ و این ۴۰۰ رو پس دادم ، ولی ارزش مادیش بالای ۱۰ میلیون بود و ارزش معنویش خیلی بیشتر.
به موقع بایط اکی شد و به موقع وام پرداخت.
من خیلی ازت ممنونم.
فرصت باشه جبران کنم.
فرصت باشه جبران کنیم.
چشم شب تمام شد نشستم دق دلی دوشب بی اینستایی رو درآوردم
چک میل کردم
و.....
آمدم توی اتاق سه تا لامپ صد قرمز را بالای سرش روشن کردم
کرم زدم
لباس عوض کردم
با سایه ی سیاه ریدمانی که شراره به ابروهام زده رو ماست مالی کردم
یک سره خرپف میکرد
البته سرشام گفته بود که پلیپ بینی دارد
دندانش هم درد داره
اومد دراز کشیدم زیر لب زر زر کنان که بعد اینهمه دوری لا اقل شب اول اومدن بیا بغلم کن
بعد انگار که شنیده باشه جستی برگشت طرفم
و وقتی صورتش موند کنار صورتم رسید آروغ زد توی دهن و بینی م
من ریسه رفتم
ناخودآگاه حلقه شد توی بغلم مثل هولدن ناطور دشت(من فقط نسخه ی نجف دریا بندری را به رسمیت میشناسم)
من پیشونی ش رو بوسیدم.نزدیک به هشت بار.
اگر زنی از آروغ مردی توی دهنش خندید ، حتما عاشق آن مرد شده است.
از رشت رفتم خونه دایی تهران
شب خفتم خونه دایی
یه مدل تهوع ناشناخته میومد و میرفت
صبح همت زنگید پاشدم با سردرد و کوفتی همیشگی دربست گرفتم
از در خونه دایی رفتم لاله
امضا و کتاب ها رو گرفتم
با همون عاقا رفتم حصارک
شهریه و .... داستانیه
اومدم تاکسی گرفتم و رسیدم سمنتان
وحید اومد دنبالم
الان همین چهره
که دقیقا ده روز زر زر میزد که خونه بی تو جهنمه گرفته خوابیده
من نشستم پای چشم شب روشن
دکتر حمیده چوبک
نماز بخونم برم لالا
بچه که بودم، خیلی از وقتم توی محلات سمنان میگذشت، تکیه ملحی. خونه عزیز و بابابزرگ دقیقا چسبیده به ورودی تکیه بود. ماه محرم که میشد تموم عشقمون این بود که دسته ببینیم، زنجیر بزنیم، شمایل نگه داریم، پرچم دست بگیریم، حتی یه بار پرچم بزرگ تکیه رو من گرفتم. یه بار هم شمایل حضرت عباس رو با پسرخاله ام بردیم تکیه دیگه. یادش بخیر. یه پرچم بود که اهدایی آستان قدس بود، داشتم یه مستند راجع به صنعت برق ایران می دیدم، یاد اون پرچم افتادم و امام رضا. خیلی دلم تنگ شده برای زیارتش. انشاءالله اولین فرصت بریم پابوسش.
متین خانم
الان فکر کنم بخاطر سفرت از رشت به تهران خسته ای و خوابیدی، اما خیلی خوشحالم انشاءالله فردا میای خونه، اونم بعد ده روز.
عزیز
دلم خواست یه سفر بریم مشهد. واقعا دلم پر کشید برای امام رضا و شبهای پرلذت توی مسجد گوهرشاد که تا صبح بیدار باشیم.
من دیگه چشمام داره میره
شبت بخیر
لحظه شماری میکنم برای فردا
بوسیدم و برای شما جا گذاشتم
تقریبا چیزی معلوم نیست
خیلی ها پیشم هستند و دلم پیش کسی نیست
به من بدبین شو چون میدونم تقصیرم چیه
تقصیرم اینه که از رو نوشته ها وارد دنیای واقعی ت شدم.
یکی دو شب از بابت دوری حال جفتمون خوب نبود و اوضاع خوبی نداشتیم. دیشب و امروز خیلی خوب بودیم. عصر رفتم سر مزار عزیز کبری و دایی و بابابزرگ ها. جات خالی بود، از آسمون بارون جرجری میومد (این اصطلاح رو اولین بار از اسماعیل خویی شنیدم و تو بعدتر بهم فهموندی که همون کلمه ی تو شعر بارون میاد جرجر پشت در هاجر که من احمق یه چیز دیگه میخوندم). خوب خیس شدم ولی دلم نمی اومد از پیش عزیز برم. خوبه بگم سرمو نچرخوندم بیام سمت ماشین. روم به مزارش بود و عقب عقب برگشتم سمت ماشین.
متین جان
میدونم دوس داری برات بنویسم ولی تو که نیستی حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی کاری که میدونم دوسش داری. امروز غروب جمعه دیگه تنهایی و افکار پریشون منو از پا انداخت. بهت گفتم که یکشنبه برگرد. الانم اومدم توی تخت، هوا سرد و تخت سردتر که تو نیستی کنارم.
امروز خونه رو جارو زدم. گرد و غبار و موهای اتاق خواب رو جمع کردم. برای اولین بار خودم ماشین لباسشویی رو روشن کردم و بعد لباسها رو توی اتاق مطالعه روی همون تشکیلاتی که تو درست کردی آویزون کردم. قفس چلنگو و ملنگو رو تمیز کردم و پارچه زرد دور قفس رو شستم. روی اجاق گاز رو خوب دستمال کشیدم که برق میزنه و این در حالی بود که وحید داشت با لپ من پست میذاشت و به کامنتهای خوانندگانش رسیدگی میکرد و کارهای دیگه ای هم کرد که شب تیره منو تیره تر میکرد. لعنت خدا و بندگان خدا بر تو ای وحید قصد جان کن من.
تنها کاری که نکردم ماشینه که گفتم بهتر که تمیز نکردم . سمنان بارونش خییییلی زیاد بود جوری که توی خیابونمون آب راه افتاد. الان رفتم توی آشپزخونه از پنجره نگاه کردم دیدم آب با مقدار کمتر جریان داره.
متین جان
اطاله کلام نمیدم. من و چلنگو و ملنگو و گلدون ها یکشنبه منتظرتیم. زود برگرد. هممون دلمون برات تنگ شده، پث بوس و بلخ.
دوستدارت وحید
من مردود و رفوزه و رفوزه چندساله شدم
رفتم دنبال تک ماده، اما انگار جواب نمیده
باید ترک عادت کنم
تو کسی رو نداری دمشو ببینم؟
انشاءالله انشاءالله انشاالله جفتمون بمیریم راحت شیم که لحظه لحظه استرس مداومه
با تو در همهمه ام
بی تو در واهمه ام
عمر ما میگذرد
کم کن از واهمه ها
سلام
دیشب ساعت 8 شب بود که خوابم برد و نتونستم برات بنویسم.
خوبه خودم نامه نوشتم، دیشب خواب شبه مرگ منو فرا گرفت. انقدر از این تیپ حرف ها بزن که شور همه چی رو در بیارم.
پث بای
آرزو به دلم موند یه کار و تمام و کمال انجام بدی
چهار خط نامه چی بود آخه که نتونستی تمومش کنی؟
بانوجان سلام
خیلی یکهویی رفتی و ما تنها شدیم. من و طوطی هایت
تا تو نباشی صدایی و حرکتی و جنبشی از این خانه بلند نمیشود
سکوت محض است و صدای بیدار شدن مرگ از خواب
گفتیم نامه ای بنویسیم. بچه ها هم از من خواستند از زبان آنها هم بنویسم. کز کرده بودند گوشه قفس و دست و دلشان به خواندن نمیرفت.
سخت است که نیستی. تو باش و هر کاری هم دلت خواست بکن.
تا به رشت برسی ما مردیم و زنده شدیم خصوصا وقتی جواب تلفن را نمی دادی.
کاش بدانی چقدر جایت خالیست.
و حرف آخر
لعنت به زمان که انقدر زود میگذرد. بهمن آمد و همین چند روز دیگر می شود دو سال که شریک هم شده ایم. باورت میشود بانو؟
امروز بعد مدت ها به یکی از آرزوهای خودم رسیدم. زمانی که برای اولین بار رفتم خونه پدری متین توی رشت، به کتابخونه پدر متین و خود متین برخوردم که کلی کتاب نفیس و با ارزش اونجا بود و بیشتر کتاب ها هم برای انتشارات مولی بود. بیشترین کتاب ها هم برای استاد محمد خواجوی. بعد یه مدت به سرم زد در مورد محمد خواجوی بدونم و بخونم. نتیجه این شد که فهمیدم رشت مدفون هستند.
از بابای متین پرسیدم، کل اینترنت رو گشتم تا اثری از مزارش گیر بیارم تا اینکه امروز زنگ زدم انتشارات مولی و پرسیدم ازشون. طرفای ظهر بود زنگ زدم که یارو گفت نمیتونه جوابی بهم بده و باید با رییسش حرف بزنم که ساعت ۷ عصر میاد.
بعد رسیدن به خونه و سر زدن به بابا و مامان، اومدم بالا. متین هم بخاطر ضعف و گشنگی از ورزش اومد خونه. خیلی دلم براش سوخت. مشغول خوندن نماز بودم که یاد محمد خواجوی افتادم و چشمم به ساعت افتاد. دیدم ساعت دقیقا هفت شده. زنگ زدم انتشارات مولی و تا سوالمو پرسیدم، جوابمو گرفتم. جالب اینکه مزار یکی از جاهاییه که خیلی من و متین از اونجا عبور میکنیم. انقدر خوشحال شدم که وصف ناشدنیه. منتظرم زودتر برم رشت برای زیارت مزار استاد محمد خواجوی. بعد به متین گفتم بزنگه بابای متین و به او هم خبر بده که مرد بزرگ از شنیدن خبر گریه اش گرفت. دم اون آقای پاسخگوی انتشارات مولی هم گرم که کامل بهم آدرس داد.
پ.ن:
قطعه چهارم آلبوم scenes محمود تبریزی زاده رو گذاشتم و می نویسم. میدونم که چیزی میشه مثل قطعه "سلسله موی دوست" درویشی. معتادش شدم بد.
سلام
تو که دقیقا مرض من و میدونی
و از طرفی داروش هم میدونی
و میدونی چقدر رنج میکشم از این بیخوابیها و بد خوابیها و سخت خوابی
و دلتنگی و بی کسی و بی تفریحی تو این سمنان گگگووووووه
و بالاتر از اون بی هم سخنی
و باز بی هم سخنی و بی هم سخنی
باز امشب به سان گوسفند گرفتی خوابیدی و درسته که ساعت ۳ شده ولی مغز من هنوز بیدار باشه
و اون منم که فردا ۸ صبح باید برم دانشگاه
و تو میتونی راحت بخوابی
این یه اولتیماتوم بسیار جدیه
در حالیکه خیلی از پوئن های خوبت رو تو مغز و دلام از دست دادی
و در چشم من به شدت مغضوب و به درد نخور به نظر میرسی که فقط به درد آریاو ویکیب پدیا میخوری
و عمیقا از دستت ناراحتم چون بارها بخت اخطار دادم
و هربار دقیقا مثل دفعات قبل خنگ بازی درآورپدی
و من الان دارم از عصبانیت لبمو میخورم
این اخطاره
اخطار از دل رفتن،، که خیلی رفتی
بی اهمیت شدن، که شدی
به ندرت میبوسمت
به ندرت صدات میکنم
به ندرت ازت تعریف میکنم
و تو مثل هول فقط نظاره میکنی
همتی
کارد به استخوان برسه آن خواخد شد که نباید
خودت میدونی چیو میگم
پس اون مغز استندبایتو به کار بنداز و به تن گشسادت زحمت بده
من عمییییییقا عصبی ام
شدیدا ناراحتم
و فقط خودمو لعنت میکنم که با چها تا نوشته فک کردم حرفی واسه گفتن داری
و این خیلی درد داره
فردا باید بیاییم سر کار...
این تعطیلی برای ما تعطیلی نشد
مشتی گندم میره آسیاب
مشتی کاه میره به باد
یه سری کرم ساقه خوار میمونه که میرند ساقه ی گندم بقلی
شروع میشه که یکی از بیرون میشکندت و خودت از تو خرد میشی.
و درد بزرگتر دقیقا سه دقیقه بعد اتفاق میفته
که به دلت برات میشه همه چیز کشک بوده
و درد نهایی اون موقع است که میفهمی بدون اون هم میتونی ادامه بدی.
سیکل شکستن، کشک، ادامه همینجور تا بینهایت یه سره میره
من امروز حالم بده
j'ai froid
j'ai froid
j' ai froid
و بدتز از این حال بد ادامه سیکل بالاست
تعداد روزهای تلخ به شدت در حال ازیاده
و کیفیبت روزهای خوش به شدت در حال تضعیف
گاو بودن هنر است
من حالم بده
یکی پاشه بیاد
یکی یه چیزی بگه
من کلا چند چیز بیشتر تو زندگی دوست ندارم
واسه همون چیزای ناقابل از بس انرژی گذاشتم تا اقناعشون کنم
دارم تموم میشم
کی میدونه چی پیش میاد
وحید رو میخوابونم و میشینم پای کارام.
شدم متین مجرد رشت که مهسا نصفه شب جییییغ میزد اون لامپ لعنتی رو خاموش کن
اینجوری خیط بشم؟
چرا من داغونم الان؟
تکلیف دخختره چی میشه؟
دلم گرفته
وحید شیوه ی ابراز علاقه و درکش با آنچه منو آرام و راضی میکنه فرسخها فاصلهداره
خبر شیرین بود
حسش بهت آور بود
من شر کردم
وقتی تواتاق تنها بودیم چهارده دقیقه کتاب میخواند
دروغ میگه
اگه برای آدم موضوعی معم باشه ، چه طور میتونه کل شب رو صبر کنه تا با زنش تنها شه
اونوقت کتاب بخونه؟
کی میتونه ادعا کنه که هم دل منه ولی فید بک نده؟
شر و ور محضه
فکر کنم موروثی باشه چون قبلا از مامان شنیدم
وقتی توپ خواب جیش دارم و عملا مغز فرمان بیدارباش نمیده خواب میبینم تو صف توالت عمومی هستم و به هزار دلیل نوبتم نمیشه
امشب اینجور بود که خانم نظافت چی یه صندلی سبز فایبر گلاس گذاشت کنار کاسه توالت و گفت ما باید اینجا برای نظافت بشینیم و من شاش بند شدم
فک کنم ساعت شش صبح بود که از سر درد و استرس و توهم بیدار شدم اوره ی بدنم رفته بود بالا
رفتم دبل و اومندم
خواب زده شدم
اینستا آهنگ تتل و پلی کردم که همت چرخید و جوری منو کشید تو بغلش که گوشم موند رو قلبش
من واقعا دوستت دارم وحید
من واقعا دوستت دارم
تنها تو برام بمون
من واقعا خودمو گم میکنم
قلبم آب میشه کنارت
دوستت دارم
لطفا حیوون نباش و جواب بده
امروز فروغ پاپیچ شد گوشیتو بده زنگ بزنم ممد که دوشومبا بیاد منو ببره مشهد
در این بین آب دهنش از یه ور دهنش شروع کرد به شارش
گفتم فروغ برو دست و دهن بشور بیا
از یه مجنون تقریبا بعیده ،زودی رفت ،شست و اومد گفت تمیز، الوووووو
برگشتم تو دلم یا زیر لب گفتم این تربیت شده ،
رباب که کل این چن ماه کلا سه کلمه بیشتر حرف نزده لب به سخن گشود و گفت دختر عمه ی رضا اعوانیه.
دهن باز ، گفتم چی؟
فروغ تا اسم رضا و پروین و ... شنید اومد با او لکنت کشنده ش که به زور دو کلمه میفهمم شروع کرد از بابابزرگ مادریش که اعوانی بودن تعریف کردن.
من حیرون.
داداش فروغ رفت خواهر پروفسور اعوانی رو گرفت.
فروغ خواهر شوهر پروین اعوانیه؟
باور شدنیه؟
مارشال صاف کن علی الطلوع زنگید به وحید که به متین بگو پاشیم بریم صافکاری.ما هم راهی شدیم.
دوم اینکه استانبول ترکید و من همش دارم تصور میکنیم خاک بر سرم، تصورش هم وحشتناکه.
دلما نرفتیم هنوز رو دلم مونده.
نمیدونم عارف باهامون میاد رشت اور نات.
باید لیست بلند بالای کارهامو انجام بدم.
کله ی سر صبح اسپری پرسپولیس تو سطل زباله ی حیاط منو پرتاپ کرد به گذشته.این ملعون چرا دسیت از سرم بر نمیداره.
اسپری پرسپولیس ؟ سمنان؟ حتما من داده بودم به وحید اونم داده به علی.یا نه.من دادم به فافا.مال من شماره هشت علی کریمی بود؟
چرا یادم نمیاد؟
چرا یادم میاد؟ کاش یادم نیاد.
چی دارم میگم؟ مگه میشه یادم نیاد؟
بگذریم
بسیار عصبی ام.دیشب و امروز نشد یه نفس بگکشسم که با خلط و سرفه و عن دماغ همرا نباشه.همتی که دیشب مث زائوها لش کرد و فقط حدود یازده گفت بیا بریم دکتر و این در حالی بود که من از شدت داغونی انونس دادم تو گروه که یکی کیک بخره بیاد خونه ما و دمشون گرم دوتایی اومدند تا حدود ۱۱ و نیم کلی دلم وا شد.صبح ساعت ۱۰ دیبدم جنبنده ای زیر پتومه و سادونلی فهمیدم همتی نرفته و گفت کلا با کار حال نمیکنه و زنگ زده ممد و سنگسری و گلگیر و تصادف روز برفی من.
بعد من گریه کردم چایی شیرین میخوام با پنیر تبریزی و پا شد درست کرد و من راهی دانشگاه شدم.
دو نیم اومدم خونه و دیدم دایی رضا پایینه، چون همت خوایب بود رفتم پایین حداقل دوتا آدم ببینم سه اومدم بالا و زورکی بیدارش کردم.تا بیدار شه و اصلاح کنه و دوش بگیره شد ۴ و نیم یهو گفت شش کلاس دارذم باید درس آماده کنمو نشست پای لپ تاپ.
منم خوابیدم
کره خر یه ربع به شش منو با اون لامپ قرمز عزاییای ها بیدار کرد و رفت و الان از سر درد فقط دارم ننه بابا و عزیز بیتاشو میفحشم
ما نبود و باید صبر میکردیم صاحبش بیاد و تحویلش بگیره.
تمام صبح غرق افکارم بودم.دوسال پیش وحید نامه نوشت و پست کرد خونمون.از دانشگاه که اومدم مامانم گفت نامه داری از سمنان.کلی صفحه است.گفتم از انجمن ادبیات ، یه چیزی تو این مایه ها یادمدنیست الان، نتیجه ی داوریم اومده.
هیچی دیگه.
دوماه بعدش که وقت خواستگاری رو گذاشتیم و قرار شد از سمنان بیان رشت کلا برملا ش د
الوعده وفا مامانی
ولو در خواب از تو و بیداری ازمن
انجام وظیفه کردم
برای شخص تو دو رکعت اختصاصی
و برای همه ی کسایی که دلشون با مولانا بود دو رکعت جمعی
و تنها برای خودم دو رکعت بر مزار شمس
امشب بیا به خوابم و بگو زیارتت قبول شده
منتظرم مامانی
شبیه ایا صوفیه میشد؟
اونوقت هر روز با رب رب میرفتیم، که اون به خواهرش سر بزنه و من به عشق تمام نشدنیم از این مکان؟؟
برف میاد و تو رفتی مهدیشهر برای کلاست. موبایلت رو هم نبردی. از آموزش دانشگاه زنگ زدند که نرسیدی. سه دفعه دیگه هم زنگ زدم و گفتند راهها هموار نیستند و احتمالا گیر کردی. کاش بدونی چقدر حالم بده و استرس دارم. کاش موبایل لعنتی رو می بردی تا از استرس در بیام و انقدر زجر نکشم. زودتر برگرد پیشم.
بهر حال خوابیدن اصلا گزینه ی خوبی نبود
نمیکنم بنویسم.
مامانی رو دیدم
گفت رو قبر مولانا دو رکعت نماز برام بخون!!!!!!!
ما باید کنار هم باشیبم
و این ساده ترین ترکیب واجی است که میتونم برای حسم واج آرایی کنم
ما کلی کار داریم که فقط آخر هفته وقت انجامشونه
و این منطقی ترین سخنی است که میتونه برای حسش منطق آرایی کنه
و نفهمیدن
شخصیت سه قطبی خیلی سخت تر از دو قطبی است چون هندسه اش فضایی میشود و اگر بعد زمان هم بهش اضافه شود ( مثلا من شبها قاطی میکنم و صبح اصلا آن آدم سابق نیستم) خیلی چیز محشری خواهد بود.
من در آن واحد که بدون وحید میمیرم، توی مغزم از طبقه ی سوم روزی هزار بار میندازمش پایین و تف میکنم و دستهام را به هم میمالم و با آسانسور میام پارکینگ و ماشین را روشن میکنم و در حالیکه از جنازه ش رد میشوم میروم سمت تهران و در همان لحظه که عاشقش هستم و او را کشته ام به خودم میگویم کلا ازدواج کار خبطی است و در آن واحد میروم که عشق جدیدی را ( نه الزاما انسانی) تجربه کنم.
و همه ی اینها زمانی اتفاق می افتد که همت در فاصله ای کمتر از یک متر دارد کنارم خر خر میکند و من نگاش میکنم.
خیلی سخت است.
هیچکس نمیداند
بساطشون بهم خورد و دعوا شد.همت هم از بالا دستور داد که کلا تو گروه میوت باشم.
کتاب شاملو به آیدا با امضای آیدا دستم رسید و تا چند ساعت دیوانه بودم از شادی
ساناز خر ، آبی رو برد و زنگ زد که موقع زایملان تموم کرده.چی بگه آدم؟
امروز پرنده ها رو پس آورد
واسم مهم باشه؟
اولیش مامان وحیده چون هر روز نهار و شام میپزه زنگ میزنه بیا پایین.
بعد بابامه که دو سه ماه در میون زحمت میکشه تلفن میزنه میگه شماره کارت بده پول بریزم، البته گشادتر از اوناست که یه گوشه یاددداشت کنه و عموما تو باجه ی عابر ساعت ۱۱ شب با هول و ولع میزنگه و کل مکالمات من بعد ازدواج با بابا یه ورق آ چهار نمیشه.
آخریش هم وحیده که کلی نیاز جسمی و روحی و روانی من رو برآورده میکنه و خیلی محتاجشم
آخریش هم الف خانمه که میشه یه دل سیر بشینی رو مبلهای سلطنتی پوست پیازیش و پاهات رو بمالی رو مر مر صیقلی کف خونشون و پشت سر مادر و مادر شوهر و جاری و همکار و دوست و آشنا غیبت کنی.
با بقیه کاری ندارم.
با هم حرف بزنیم.خانم ه مسیول خانه ی سالمندان که مرده زنده ام را جلو چشام آورد تا اجازه بده برم اونجا شلنگ تخته بندازم ، دچار شیمی درمانی شد و گذشت و گذشت تا بعد اینکه هزاربار مرا تهدید کرد که بیرونت میندازم و غیره و ذلک یهو نرمخو شد و گفت بیا مراقبه ی یوگا یادم بده.
من از کل یوگا فقط حرکت درنا ، لک لک ،فلامینگو نمیدونم چی چی و سلام به خورشید رو بلدم.
مثل همیشه گفتم روزی ده دقیقه تنفس شکمی کن و تز سلولهای سرطانی فرار نکن و مستقیما به اونا فک کن و دستور بده متوقف شند
حالا این شر و ور ها رو به صورت فی البداهه دا رم میگم و اون بدبخت عین ابر بهار اشک میریزه
دو روز گذشت و بهم پیام داد که در گروهی فرهیخته و تحصیلکرده عضو ه و برای مراقبع من رو به اون گروه اضافه میکنه
از من انکار و اون اصرا ر
گروه چه عرض کنم
خنده خانه ی ادبی( نقطه متمایل به زیر)
یک عالمه مرد چاق که بلوز اندامی پوشیده و عینک دودی زده و تو طبیعت و پشتفرمان آنجاشان را باد کرده اند، با یبه عالمه زن های تتوی خط لب قهوه ای و ابرو هاشوری و خط چشسم ژاپنی
این به او میگوید مهربانو
او به ین میگوید مرد آبان
ک سخول خانه ای دیدنی
شراره: دکتر ادیبم ، شعر عالی بود( م مالکیت)
ادیب: گوارای چشم شهلاتان
و از این مشنگ بازیها
من میخواهم بیایم بیرون
چه کنم؟
با وساطت آرین موتور فروش پاییزه خودش رو آغاز کرد و مدلهای ۲۰۱۷ به صورت نقد و اقساط قابل خریدند.حدود ۲۱۰ تا ۴۰۰ میلیون انواع خوردو موجوده.
من از صفحه ی نیازمندیهای سمنان ه ام وی ام مدل ۸۶ دیدم میده ۱۰ و ۷۰۰.چونه زدم و گفتم خریدارشم.
گفت بیا ۱۰ ببر.
ولی دلم پیش میتسو مونده.
از سر کار برات می نویسم. میخوام بدونم در چه زمینه ای عوض نشدم؟ منظورت دیشبه که حالم خوب نبود و خوابیدم؟
راستی من یه لیست از موارد عدم انطباق میخوام. یعنی مواردی که منجر شده به اینکه بشی متین عوضی (یادش بخیر بازرس آسانسور که بودم برای ملت فرم عدم انطباق پر میکردم، بعضی وقتها دو صفحه، الان خودم منتظر فرم عدم انطباقم :))
پ.ن: میگم آدم کلاه خودش رو هم قاضی کنه بد نیست، شاید طرف مقابلش مدتهاست که عوضی شده، شاید هم مسخ!
لطفا دهن کثیفتو ببند و همین فرمون برو جلو.کنارت عالی ام.لاو یول
زندگی من شده عین یه بازی فوتبال که اول گل میخورم، بعد مساوی میکنم، بعد با چند اختلاف عقب می افتم، بعد شاید به بدبختی مساوی کنم، بعد گل بخورم دوباره، اونم شاید چند تا، بعد شاید دوباره مساوی کنم و .... این سیکل تکرار میشه و مهم اینه که بازی زیاد مساوی نمیمونه، یا گل به خودی میشه، یا داور اشتباه میکنه، یا حریف واقعا تاکتیکی بازی میکنه. اینه دیگه. والسلام
آدم شدن بگویم.
از وقتی دیدم وحید عوض نمیشود خودم را عوض کردم.
شدم متین عوضی.
بهترم
نوشته متین که "و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت" منو مجبور کرد که بیام و چیزی بنویسم یا بهتر بگم بیام و از خودم دفاع کنم (دفاع یک واکنش طبیعی انسانی است وقتی یه انگی بهش میخوره، چه درست و چه غلط).
اولا آدم در مورد چیزهای خیلی خصوصی، نمیاد به صورت عیان و آشکار بنویسه، پس باید یه جوری نوشت که نه سیخ بسوزه و نه کباب و این شعر حافظ که میگه:
من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست تو نیز ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
ثانیا وقتی نمیشه خیلی چیزا رو رو در رو و بی واسطه گفت، حتما نیاز به شخص ثالثی پیدا میشه و انگار این وبلاگ اون شخص ثالثه.
ثالثا به فرموده قرآن "لاتبدیل لخلق الله" و این یعنی خمیرمایه آدما رو نمیشه تغییر داد، البته میشه زور زد، اما ادامه اون زور نیاز به بازخورد داره و کمک و پشتیبانی
مهمونی دیشب واقعا عالی و بی نظیر بود برای ما (من و متین رو میگم، شاید مهمون ها نظر دیگه ای داشته باشن ولی فکر میکنم با ما هم نظر باشن). اما واقعه ای که متین ازش یاد کرد و اون آهنگ و شعر و قرینه هایی که توی اون شعر هست اولا از اون موضوعاتی هست که فکر میکنم خیلی موضوعات حساس و مهمی هستن و کمتر باید به اونها نزدیک شد، نمیگم اصلا به اونها نزدیک نشد، ولی حداقل با فواصل زمانی طولانی بهشون نزدیک شد و نهایتا طوری رفتار کرد که اون زمان طولانی به بی نهایت میل کنه.
انسان محدوده و توی هر چیزی محدوده. تحمل و صبر هم یکی از اون مسائله. مثل گل توی گلدون نیاز به توجه داره وگرنه میخشکه و می میره.
اما مهم تر از همه اینها (البته فکر کنم متین با این تیکه دفاعیاتم زیاد موافق نباشه)، بحث خستگی منه. نمیگم که کی بیدار میشم و چه میکنم و کی میام و کلی چیز دیگه، اما بدن آدمی مثل من واقعا زود خسته میشه، خواب هم که به سراغم میاد انگار می میرم. البته فکر کنم من توی زمینه خواب دچار بیماری هستم، درسته که اون خواب های طولانی مجردی و زمان بیکاری گذشته رو ندارم، اما وقتی خسته میشم، نمیتونم جلوی خوابم رو بگیرم و این که متین گفت به خاطر کار خودم بیدار موندم، یادم نمیاد برای چی بیدار موندم که یادش مونده و اینو نوشته.
خیلی حرف زدم، فقط بگم که اگه من باختم و باختم و باختم، یکی از دلایلش میتونه گل به خودی باشه، انسان سر یه سری موضوعات میپوکه و داغون میشه، باز من که خوب دوام میارم، اما وقتی میپوکم، بد میپوکم و بد میبازم و میبازم و بد میبازم و ...
بعد مهمونی عالی امشب
یه ویدیو از شادی امینی با شعر اختصاری و کپشن موسوی کافی بود منو داغون کنه
و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت
چشام داره میره و خوابید
در حالیکه شبهای زیادی واسه کارش بیدار میمونه
صد البته که خواب دست خود آدم نیست
صد البته تر من این بیشعور بازیها یادم نمیره
شهین داشت بدجور میمالید
سرش را به نرده تختش تکیه داده بود
تا نیم تنه زیر پتو بود
به گمانم چپ دست باشد
بدجور میمالید
پیچ و تاب میخورد و کف گوشه ی لبش هر لحظه سفید تر میشد
من داشتم شمارش معکوس میدادم
همه مرا نگاه میکردند
هیزم شکن بود یا پارو
من اجرا میکردم و همه تقلید میکردند
همه مرا نگاه میکردند
من شهین را
چندبار لرزید و گفت خااااله من میخوابم
گفتم بخواب شهین.نوش جانت.
اتاق کناری ماه روزه منتظر پنیر خامه ای سفید آمل بود.
برایش بردم.
برای بطول خانم!!!! هم شکلات.
عظمت پوشکش را درآورده بود و مدفوعش را میمالید به دیوار پیش ساخته ی داروخانه.
اول فکر کردم مثل همیشه ماژیک ....
ولی نه
مدفوع بود.
بالا آوردم.
دقیقا بالای تخت فروغ.
فروغ گفت گل سر من کو؟
گفتم خریدم فروغ جان، خونه جا گذاشتم.
گفت گل اندام مرد.
گل اندام؟
مرد؟
مرد.