ما کلی مهمون داشتیم
همه رو آوردیم خونمون
سادونلی کیک و غیره و ذلک
حال ایشون خیلی بهتره
تر زدنهامو با این کار پاک کردم
شکر لللللله
- ۱ نظر
- ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۰
ما کلی مهمون داشتیم
همه رو آوردیم خونمون
سادونلی کیک و غیره و ذلک
حال ایشون خیلی بهتره
تر زدنهامو با این کار پاک کردم
شکر لللللله
و قاعدتا برای خوانده شدن مینویسد
شام پایین بودیم
تولد زودهنگام مادر پدر وحید
حالا به چه مناسبت که آخر هفته تولدش است
همین حالا که تازه از بیرون با ترس و لرز برگشتم مرجان گفت که پول بعه حسابش نریخنته.آدم از من گوه شانس تر؟
بعد من که عصر موضوع ممدرضای توله سگ را بهشون گفته بودم، شد استخوان در گلوی مارشسال
از وحید پرسید
این لال مونده هم وایستاد نگاه کردن و با چند تا جمله معترضه یک گوه بخور اساسی به باباش داد
اومدیم بالا
من رفتم زیر کرسی ، با لحاف چشمهامو پوشساندم
چه و چه و چه
خوابید
الان درد من اینه که از وقتی از رشت اومدم هرشب منو به غلط کردن میندازه
الان خواب.
من شدیدا افسرده هستم
من شدیدا ناراحتم
من واقعا بغض دارم
هر روز هزار بار پشیمونم
آخر هفته دومین سالگرد عقدمونه
من حتی پول ندارم واسه وحید کادو بخرم
حتی اونقد نداریم که وحید بره دندون پزشکی و بعد کلی درد کشیدن مجبورشه شیاف دیکلو بذاره
یا نداشتیم که بریم تهران خرت و پرتهای منو از خونه دایی بیاریم
ولی اونقد داشتم که دو تا بلیط پردگیان سکوت بخرم و بیصبرانه منتظر یکشنبه باشم که کلهر بیاد سمنان
دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور
اونروزی که میخواستم بلیط قونیه بخرم دقیقا ۵۰۰ کم داشتم ، رفتم از بانک بگیرم تحویلدار گفت چون حساب شما توی بورس سرمایه گذاری شده، سه روز دیگه پول میدیم و من راسا زنگ زدم گفتم داری؟ چند دقیقه بعد ریخت.
شاید اگر نمیریخت بلیط وحید اکی میشد و من از تور جا میموندم.
اینبار هم رفتم تهران، ۴۰۰ کم داشتم.داشتم ولی نقد بود.باید شتاب میشد توی حساب دانشگاه.در عرض چند دقیقه باز ریخت.یحتمل به برادرش رو انداخت.
من اون ۵۰۰ و این ۴۰۰ رو پس دادم ، ولی ارزش مادیش بالای ۱۰ میلیون بود و ارزش معنویش خیلی بیشتر.
به موقع بایط اکی شد و به موقع وام پرداخت.
من خیلی ازت ممنونم.
فرصت باشه جبران کنم.
فرصت باشه جبران کنیم.
چشم شب تمام شد نشستم دق دلی دوشب بی اینستایی رو درآوردم
چک میل کردم
و.....
آمدم توی اتاق سه تا لامپ صد قرمز را بالای سرش روشن کردم
کرم زدم
لباس عوض کردم
با سایه ی سیاه ریدمانی که شراره به ابروهام زده رو ماست مالی کردم
یک سره خرپف میکرد
البته سرشام گفته بود که پلیپ بینی دارد
دندانش هم درد داره
اومد دراز کشیدم زیر لب زر زر کنان که بعد اینهمه دوری لا اقل شب اول اومدن بیا بغلم کن
بعد انگار که شنیده باشه جستی برگشت طرفم
و وقتی صورتش موند کنار صورتم رسید آروغ زد توی دهن و بینی م
من ریسه رفتم
ناخودآگاه حلقه شد توی بغلم مثل هولدن ناطور دشت(من فقط نسخه ی نجف دریا بندری را به رسمیت میشناسم)
من پیشونی ش رو بوسیدم.نزدیک به هشت بار.
اگر زنی از آروغ مردی توی دهنش خندید ، حتما عاشق آن مرد شده است.
از رشت رفتم خونه دایی تهران
شب خفتم خونه دایی
یه مدل تهوع ناشناخته میومد و میرفت
صبح همت زنگید پاشدم با سردرد و کوفتی همیشگی دربست گرفتم
از در خونه دایی رفتم لاله
امضا و کتاب ها رو گرفتم
با همون عاقا رفتم حصارک
شهریه و .... داستانیه
اومدم تاکسی گرفتم و رسیدم سمنتان
وحید اومد دنبالم
الان همین چهره
که دقیقا ده روز زر زر میزد که خونه بی تو جهنمه گرفته خوابیده
من نشستم پای چشم شب روشن
دکتر حمیده چوبک
نماز بخونم برم لالا
بچه که بودم، خیلی از وقتم توی محلات سمنان میگذشت، تکیه ملحی. خونه عزیز و بابابزرگ دقیقا چسبیده به ورودی تکیه بود. ماه محرم که میشد تموم عشقمون این بود که دسته ببینیم، زنجیر بزنیم، شمایل نگه داریم، پرچم دست بگیریم، حتی یه بار پرچم بزرگ تکیه رو من گرفتم. یه بار هم شمایل حضرت عباس رو با پسرخاله ام بردیم تکیه دیگه. یادش بخیر. یه پرچم بود که اهدایی آستان قدس بود، داشتم یه مستند راجع به صنعت برق ایران می دیدم، یاد اون پرچم افتادم و امام رضا. خیلی دلم تنگ شده برای زیارتش. انشاءالله اولین فرصت بریم پابوسش.
متین خانم
الان فکر کنم بخاطر سفرت از رشت به تهران خسته ای و خوابیدی، اما خیلی خوشحالم انشاءالله فردا میای خونه، اونم بعد ده روز.
عزیز
دلم خواست یه سفر بریم مشهد. واقعا دلم پر کشید برای امام رضا و شبهای پرلذت توی مسجد گوهرشاد که تا صبح بیدار باشیم.
من دیگه چشمام داره میره
شبت بخیر
لحظه شماری میکنم برای فردا
بوسیدم و برای شما جا گذاشتم
تقریبا چیزی معلوم نیست
خیلی ها پیشم هستند و دلم پیش کسی نیست
به من بدبین شو چون میدونم تقصیرم چیه
تقصیرم اینه که از رو نوشته ها وارد دنیای واقعی ت شدم.
یکی دو شب از بابت دوری حال جفتمون خوب نبود و اوضاع خوبی نداشتیم. دیشب و امروز خیلی خوب بودیم. عصر رفتم سر مزار عزیز کبری و دایی و بابابزرگ ها. جات خالی بود، از آسمون بارون جرجری میومد (این اصطلاح رو اولین بار از اسماعیل خویی شنیدم و تو بعدتر بهم فهموندی که همون کلمه ی تو شعر بارون میاد جرجر پشت در هاجر که من احمق یه چیز دیگه میخوندم). خوب خیس شدم ولی دلم نمی اومد از پیش عزیز برم. خوبه بگم سرمو نچرخوندم بیام سمت ماشین. روم به مزارش بود و عقب عقب برگشتم سمت ماشین.
متین جان
میدونم دوس داری برات بنویسم ولی تو که نیستی حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی کاری که میدونم دوسش داری. امروز غروب جمعه دیگه تنهایی و افکار پریشون منو از پا انداخت. بهت گفتم که یکشنبه برگرد. الانم اومدم توی تخت، هوا سرد و تخت سردتر که تو نیستی کنارم.
امروز خونه رو جارو زدم. گرد و غبار و موهای اتاق خواب رو جمع کردم. برای اولین بار خودم ماشین لباسشویی رو روشن کردم و بعد لباسها رو توی اتاق مطالعه روی همون تشکیلاتی که تو درست کردی آویزون کردم. قفس چلنگو و ملنگو رو تمیز کردم و پارچه زرد دور قفس رو شستم. روی اجاق گاز رو خوب دستمال کشیدم که برق میزنه و این در حالی بود که وحید داشت با لپ من پست میذاشت و به کامنتهای خوانندگانش رسیدگی میکرد و کارهای دیگه ای هم کرد که شب تیره منو تیره تر میکرد. لعنت خدا و بندگان خدا بر تو ای وحید قصد جان کن من.
تنها کاری که نکردم ماشینه که گفتم بهتر که تمیز نکردم . سمنان بارونش خییییلی زیاد بود جوری که توی خیابونمون آب راه افتاد. الان رفتم توی آشپزخونه از پنجره نگاه کردم دیدم آب با مقدار کمتر جریان داره.
متین جان
اطاله کلام نمیدم. من و چلنگو و ملنگو و گلدون ها یکشنبه منتظرتیم. زود برگرد. هممون دلمون برات تنگ شده، پث بوس و بلخ.
دوستدارت وحید
من مردود و رفوزه و رفوزه چندساله شدم
رفتم دنبال تک ماده، اما انگار جواب نمیده
باید ترک عادت کنم
تو کسی رو نداری دمشو ببینم؟
انشاءالله انشاءالله انشاالله جفتمون بمیریم راحت شیم که لحظه لحظه استرس مداومه
با تو در همهمه ام
بی تو در واهمه ام
عمر ما میگذرد
کم کن از واهمه ها
سلام
دیشب ساعت 8 شب بود که خوابم برد و نتونستم برات بنویسم.
خوبه خودم نامه نوشتم، دیشب خواب شبه مرگ منو فرا گرفت. انقدر از این تیپ حرف ها بزن که شور همه چی رو در بیارم.
پث بای
آرزو به دلم موند یه کار و تمام و کمال انجام بدی
چهار خط نامه چی بود آخه که نتونستی تمومش کنی؟
بانوجان سلام
خیلی یکهویی رفتی و ما تنها شدیم. من و طوطی هایت
تا تو نباشی صدایی و حرکتی و جنبشی از این خانه بلند نمیشود
سکوت محض است و صدای بیدار شدن مرگ از خواب
گفتیم نامه ای بنویسیم. بچه ها هم از من خواستند از زبان آنها هم بنویسم. کز کرده بودند گوشه قفس و دست و دلشان به خواندن نمیرفت.
سخت است که نیستی. تو باش و هر کاری هم دلت خواست بکن.
تا به رشت برسی ما مردیم و زنده شدیم خصوصا وقتی جواب تلفن را نمی دادی.
کاش بدانی چقدر جایت خالیست.
و حرف آخر
لعنت به زمان که انقدر زود میگذرد. بهمن آمد و همین چند روز دیگر می شود دو سال که شریک هم شده ایم. باورت میشود بانو؟
امروز بعد مدت ها به یکی از آرزوهای خودم رسیدم. زمانی که برای اولین بار رفتم خونه پدری متین توی رشت، به کتابخونه پدر متین و خود متین برخوردم که کلی کتاب نفیس و با ارزش اونجا بود و بیشتر کتاب ها هم برای انتشارات مولی بود. بیشترین کتاب ها هم برای استاد محمد خواجوی. بعد یه مدت به سرم زد در مورد محمد خواجوی بدونم و بخونم. نتیجه این شد که فهمیدم رشت مدفون هستند.
از بابای متین پرسیدم، کل اینترنت رو گشتم تا اثری از مزارش گیر بیارم تا اینکه امروز زنگ زدم انتشارات مولی و پرسیدم ازشون. طرفای ظهر بود زنگ زدم که یارو گفت نمیتونه جوابی بهم بده و باید با رییسش حرف بزنم که ساعت ۷ عصر میاد.
بعد رسیدن به خونه و سر زدن به بابا و مامان، اومدم بالا. متین هم بخاطر ضعف و گشنگی از ورزش اومد خونه. خیلی دلم براش سوخت. مشغول خوندن نماز بودم که یاد محمد خواجوی افتادم و چشمم به ساعت افتاد. دیدم ساعت دقیقا هفت شده. زنگ زدم انتشارات مولی و تا سوالمو پرسیدم، جوابمو گرفتم. جالب اینکه مزار یکی از جاهاییه که خیلی من و متین از اونجا عبور میکنیم. انقدر خوشحال شدم که وصف ناشدنیه. منتظرم زودتر برم رشت برای زیارت مزار استاد محمد خواجوی. بعد به متین گفتم بزنگه بابای متین و به او هم خبر بده که مرد بزرگ از شنیدن خبر گریه اش گرفت. دم اون آقای پاسخگوی انتشارات مولی هم گرم که کامل بهم آدرس داد.
پ.ن:
قطعه چهارم آلبوم scenes محمود تبریزی زاده رو گذاشتم و می نویسم. میدونم که چیزی میشه مثل قطعه "سلسله موی دوست" درویشی. معتادش شدم بد.
سلام
تو که دقیقا مرض من و میدونی
و از طرفی داروش هم میدونی
و میدونی چقدر رنج میکشم از این بیخوابیها و بد خوابیها و سخت خوابی
و دلتنگی و بی کسی و بی تفریحی تو این سمنان گگگووووووه
و بالاتر از اون بی هم سخنی
و باز بی هم سخنی و بی هم سخنی
باز امشب به سان گوسفند گرفتی خوابیدی و درسته که ساعت ۳ شده ولی مغز من هنوز بیدار باشه
و اون منم که فردا ۸ صبح باید برم دانشگاه
و تو میتونی راحت بخوابی
این یه اولتیماتوم بسیار جدیه
در حالیکه خیلی از پوئن های خوبت رو تو مغز و دلام از دست دادی
و در چشم من به شدت مغضوب و به درد نخور به نظر میرسی که فقط به درد آریاو ویکیب پدیا میخوری
و عمیقا از دستت ناراحتم چون بارها بخت اخطار دادم
و هربار دقیقا مثل دفعات قبل خنگ بازی درآورپدی
و من الان دارم از عصبانیت لبمو میخورم
این اخطاره
اخطار از دل رفتن،، که خیلی رفتی
بی اهمیت شدن، که شدی
به ندرت میبوسمت
به ندرت صدات میکنم
به ندرت ازت تعریف میکنم
و تو مثل هول فقط نظاره میکنی
همتی
کارد به استخوان برسه آن خواخد شد که نباید
خودت میدونی چیو میگم
پس اون مغز استندبایتو به کار بنداز و به تن گشسادت زحمت بده
من عمییییییقا عصبی ام
شدیدا ناراحتم
و فقط خودمو لعنت میکنم که با چها تا نوشته فک کردم حرفی واسه گفتن داری
و این خیلی درد داره
فردا باید بیاییم سر کار...
این تعطیلی برای ما تعطیلی نشد
مشتی گندم میره آسیاب
مشتی کاه میره به باد
یه سری کرم ساقه خوار میمونه که میرند ساقه ی گندم بقلی
شروع میشه که یکی از بیرون میشکندت و خودت از تو خرد میشی.
و درد بزرگتر دقیقا سه دقیقه بعد اتفاق میفته
که به دلت برات میشه همه چیز کشک بوده
و درد نهایی اون موقع است که میفهمی بدون اون هم میتونی ادامه بدی.
سیکل شکستن، کشک، ادامه همینجور تا بینهایت یه سره میره
من امروز حالم بده
j'ai froid
j'ai froid
j' ai froid
و بدتز از این حال بد ادامه سیکل بالاست
تعداد روزهای تلخ به شدت در حال ازیاده
و کیفیبت روزهای خوش به شدت در حال تضعیف
گاو بودن هنر است
من حالم بده
یکی پاشه بیاد
یکی یه چیزی بگه
من کلا چند چیز بیشتر تو زندگی دوست ندارم
واسه همون چیزای ناقابل از بس انرژی گذاشتم تا اقناعشون کنم
دارم تموم میشم
کی میدونه چی پیش میاد
وحید رو میخوابونم و میشینم پای کارام.
شدم متین مجرد رشت که مهسا نصفه شب جییییغ میزد اون لامپ لعنتی رو خاموش کن
اینجوری خیط بشم؟
چرا من داغونم الان؟
تکلیف دخختره چی میشه؟
دلم گرفته
وحید شیوه ی ابراز علاقه و درکش با آنچه منو آرام و راضی میکنه فرسخها فاصلهداره
خبر شیرین بود
حسش بهت آور بود
من شر کردم
وقتی تواتاق تنها بودیم چهارده دقیقه کتاب میخواند
دروغ میگه
اگه برای آدم موضوعی معم باشه ، چه طور میتونه کل شب رو صبر کنه تا با زنش تنها شه
اونوقت کتاب بخونه؟
کی میتونه ادعا کنه که هم دل منه ولی فید بک نده؟
شر و ور محضه
فکر کنم موروثی باشه چون قبلا از مامان شنیدم
وقتی توپ خواب جیش دارم و عملا مغز فرمان بیدارباش نمیده خواب میبینم تو صف توالت عمومی هستم و به هزار دلیل نوبتم نمیشه
امشب اینجور بود که خانم نظافت چی یه صندلی سبز فایبر گلاس گذاشت کنار کاسه توالت و گفت ما باید اینجا برای نظافت بشینیم و من شاش بند شدم
فک کنم ساعت شش صبح بود که از سر درد و استرس و توهم بیدار شدم اوره ی بدنم رفته بود بالا
رفتم دبل و اومندم
خواب زده شدم
اینستا آهنگ تتل و پلی کردم که همت چرخید و جوری منو کشید تو بغلش که گوشم موند رو قلبش
من واقعا دوستت دارم وحید
من واقعا دوستت دارم
تنها تو برام بمون
من واقعا خودمو گم میکنم
قلبم آب میشه کنارت
دوستت دارم
لطفا حیوون نباش و جواب بده
امروز فروغ پاپیچ شد گوشیتو بده زنگ بزنم ممد که دوشومبا بیاد منو ببره مشهد
در این بین آب دهنش از یه ور دهنش شروع کرد به شارش
گفتم فروغ برو دست و دهن بشور بیا
از یه مجنون تقریبا بعیده ،زودی رفت ،شست و اومد گفت تمیز، الوووووو
برگشتم تو دلم یا زیر لب گفتم این تربیت شده ،
رباب که کل این چن ماه کلا سه کلمه بیشتر حرف نزده لب به سخن گشود و گفت دختر عمه ی رضا اعوانیه.
دهن باز ، گفتم چی؟
فروغ تا اسم رضا و پروین و ... شنید اومد با او لکنت کشنده ش که به زور دو کلمه میفهمم شروع کرد از بابابزرگ مادریش که اعوانی بودن تعریف کردن.
من حیرون.
داداش فروغ رفت خواهر پروفسور اعوانی رو گرفت.
فروغ خواهر شوهر پروین اعوانیه؟
باور شدنیه؟
مارشال صاف کن علی الطلوع زنگید به وحید که به متین بگو پاشیم بریم صافکاری.ما هم راهی شدیم.
دوم اینکه استانبول ترکید و من همش دارم تصور میکنیم خاک بر سرم، تصورش هم وحشتناکه.
دلما نرفتیم هنوز رو دلم مونده.
نمیدونم عارف باهامون میاد رشت اور نات.
باید لیست بلند بالای کارهامو انجام بدم.
کله ی سر صبح اسپری پرسپولیس تو سطل زباله ی حیاط منو پرتاپ کرد به گذشته.این ملعون چرا دسیت از سرم بر نمیداره.
اسپری پرسپولیس ؟ سمنان؟ حتما من داده بودم به وحید اونم داده به علی.یا نه.من دادم به فافا.مال من شماره هشت علی کریمی بود؟
چرا یادم نمیاد؟
چرا یادم میاد؟ کاش یادم نیاد.
چی دارم میگم؟ مگه میشه یادم نیاد؟
بگذریم
بسیار عصبی ام.دیشب و امروز نشد یه نفس بگکشسم که با خلط و سرفه و عن دماغ همرا نباشه.همتی که دیشب مث زائوها لش کرد و فقط حدود یازده گفت بیا بریم دکتر و این در حالی بود که من از شدت داغونی انونس دادم تو گروه که یکی کیک بخره بیاد خونه ما و دمشون گرم دوتایی اومدند تا حدود ۱۱ و نیم کلی دلم وا شد.صبح ساعت ۱۰ دیبدم جنبنده ای زیر پتومه و سادونلی فهمیدم همتی نرفته و گفت کلا با کار حال نمیکنه و زنگ زده ممد و سنگسری و گلگیر و تصادف روز برفی من.
بعد من گریه کردم چایی شیرین میخوام با پنیر تبریزی و پا شد درست کرد و من راهی دانشگاه شدم.
دو نیم اومدم خونه و دیدم دایی رضا پایینه، چون همت خوایب بود رفتم پایین حداقل دوتا آدم ببینم سه اومدم بالا و زورکی بیدارش کردم.تا بیدار شه و اصلاح کنه و دوش بگیره شد ۴ و نیم یهو گفت شش کلاس دارذم باید درس آماده کنمو نشست پای لپ تاپ.
منم خوابیدم
کره خر یه ربع به شش منو با اون لامپ قرمز عزاییای ها بیدار کرد و رفت و الان از سر درد فقط دارم ننه بابا و عزیز بیتاشو میفحشم
ما نبود و باید صبر میکردیم صاحبش بیاد و تحویلش بگیره.
تمام صبح غرق افکارم بودم.دوسال پیش وحید نامه نوشت و پست کرد خونمون.از دانشگاه که اومدم مامانم گفت نامه داری از سمنان.کلی صفحه است.گفتم از انجمن ادبیات ، یه چیزی تو این مایه ها یادمدنیست الان، نتیجه ی داوریم اومده.
هیچی دیگه.
دوماه بعدش که وقت خواستگاری رو گذاشتیم و قرار شد از سمنان بیان رشت کلا برملا ش د
الوعده وفا مامانی
ولو در خواب از تو و بیداری ازمن
انجام وظیفه کردم
برای شخص تو دو رکعت اختصاصی
و برای همه ی کسایی که دلشون با مولانا بود دو رکعت جمعی
و تنها برای خودم دو رکعت بر مزار شمس
امشب بیا به خوابم و بگو زیارتت قبول شده
منتظرم مامانی
شبیه ایا صوفیه میشد؟
اونوقت هر روز با رب رب میرفتیم، که اون به خواهرش سر بزنه و من به عشق تمام نشدنیم از این مکان؟؟
برف میاد و تو رفتی مهدیشهر برای کلاست. موبایلت رو هم نبردی. از آموزش دانشگاه زنگ زدند که نرسیدی. سه دفعه دیگه هم زنگ زدم و گفتند راهها هموار نیستند و احتمالا گیر کردی. کاش بدونی چقدر حالم بده و استرس دارم. کاش موبایل لعنتی رو می بردی تا از استرس در بیام و انقدر زجر نکشم. زودتر برگرد پیشم.
بهر حال خوابیدن اصلا گزینه ی خوبی نبود
نمیکنم بنویسم.
مامانی رو دیدم
گفت رو قبر مولانا دو رکعت نماز برام بخون!!!!!!!
ما باید کنار هم باشیبم
و این ساده ترین ترکیب واجی است که میتونم برای حسم واج آرایی کنم
ما کلی کار داریم که فقط آخر هفته وقت انجامشونه
و این منطقی ترین سخنی است که میتونه برای حسش منطق آرایی کنه
و نفهمیدن
شخصیت سه قطبی خیلی سخت تر از دو قطبی است چون هندسه اش فضایی میشود و اگر بعد زمان هم بهش اضافه شود ( مثلا من شبها قاطی میکنم و صبح اصلا آن آدم سابق نیستم) خیلی چیز محشری خواهد بود.
من در آن واحد که بدون وحید میمیرم، توی مغزم از طبقه ی سوم روزی هزار بار میندازمش پایین و تف میکنم و دستهام را به هم میمالم و با آسانسور میام پارکینگ و ماشین را روشن میکنم و در حالیکه از جنازه ش رد میشوم میروم سمت تهران و در همان لحظه که عاشقش هستم و او را کشته ام به خودم میگویم کلا ازدواج کار خبطی است و در آن واحد میروم که عشق جدیدی را ( نه الزاما انسانی) تجربه کنم.
و همه ی اینها زمانی اتفاق می افتد که همت در فاصله ای کمتر از یک متر دارد کنارم خر خر میکند و من نگاش میکنم.
خیلی سخت است.
هیچکس نمیداند
بساطشون بهم خورد و دعوا شد.همت هم از بالا دستور داد که کلا تو گروه میوت باشم.
کتاب شاملو به آیدا با امضای آیدا دستم رسید و تا چند ساعت دیوانه بودم از شادی
ساناز خر ، آبی رو برد و زنگ زد که موقع زایملان تموم کرده.چی بگه آدم؟
امروز پرنده ها رو پس آورد
واسم مهم باشه؟
اولیش مامان وحیده چون هر روز نهار و شام میپزه زنگ میزنه بیا پایین.
بعد بابامه که دو سه ماه در میون زحمت میکشه تلفن میزنه میگه شماره کارت بده پول بریزم، البته گشادتر از اوناست که یه گوشه یاددداشت کنه و عموما تو باجه ی عابر ساعت ۱۱ شب با هول و ولع میزنگه و کل مکالمات من بعد ازدواج با بابا یه ورق آ چهار نمیشه.
آخریش هم وحیده که کلی نیاز جسمی و روحی و روانی من رو برآورده میکنه و خیلی محتاجشم
آخریش هم الف خانمه که میشه یه دل سیر بشینی رو مبلهای سلطنتی پوست پیازیش و پاهات رو بمالی رو مر مر صیقلی کف خونشون و پشت سر مادر و مادر شوهر و جاری و همکار و دوست و آشنا غیبت کنی.
با بقیه کاری ندارم.
با هم حرف بزنیم.خانم ه مسیول خانه ی سالمندان که مرده زنده ام را جلو چشام آورد تا اجازه بده برم اونجا شلنگ تخته بندازم ، دچار شیمی درمانی شد و گذشت و گذشت تا بعد اینکه هزاربار مرا تهدید کرد که بیرونت میندازم و غیره و ذلک یهو نرمخو شد و گفت بیا مراقبه ی یوگا یادم بده.
من از کل یوگا فقط حرکت درنا ، لک لک ،فلامینگو نمیدونم چی چی و سلام به خورشید رو بلدم.
مثل همیشه گفتم روزی ده دقیقه تنفس شکمی کن و تز سلولهای سرطانی فرار نکن و مستقیما به اونا فک کن و دستور بده متوقف شند
حالا این شر و ور ها رو به صورت فی البداهه دا رم میگم و اون بدبخت عین ابر بهار اشک میریزه
دو روز گذشت و بهم پیام داد که در گروهی فرهیخته و تحصیلکرده عضو ه و برای مراقبع من رو به اون گروه اضافه میکنه
از من انکار و اون اصرا ر
گروه چه عرض کنم
خنده خانه ی ادبی( نقطه متمایل به زیر)
یک عالمه مرد چاق که بلوز اندامی پوشیده و عینک دودی زده و تو طبیعت و پشتفرمان آنجاشان را باد کرده اند، با یبه عالمه زن های تتوی خط لب قهوه ای و ابرو هاشوری و خط چشسم ژاپنی
این به او میگوید مهربانو
او به ین میگوید مرد آبان
ک سخول خانه ای دیدنی
شراره: دکتر ادیبم ، شعر عالی بود( م مالکیت)
ادیب: گوارای چشم شهلاتان
و از این مشنگ بازیها
من میخواهم بیایم بیرون
چه کنم؟
با وساطت آرین موتور فروش پاییزه خودش رو آغاز کرد و مدلهای ۲۰۱۷ به صورت نقد و اقساط قابل خریدند.حدود ۲۱۰ تا ۴۰۰ میلیون انواع خوردو موجوده.
من از صفحه ی نیازمندیهای سمنان ه ام وی ام مدل ۸۶ دیدم میده ۱۰ و ۷۰۰.چونه زدم و گفتم خریدارشم.
گفت بیا ۱۰ ببر.
ولی دلم پیش میتسو مونده.
از سر کار برات می نویسم. میخوام بدونم در چه زمینه ای عوض نشدم؟ منظورت دیشبه که حالم خوب نبود و خوابیدم؟
راستی من یه لیست از موارد عدم انطباق میخوام. یعنی مواردی که منجر شده به اینکه بشی متین عوضی (یادش بخیر بازرس آسانسور که بودم برای ملت فرم عدم انطباق پر میکردم، بعضی وقتها دو صفحه، الان خودم منتظر فرم عدم انطباقم :))
پ.ن: میگم آدم کلاه خودش رو هم قاضی کنه بد نیست، شاید طرف مقابلش مدتهاست که عوضی شده، شاید هم مسخ!
لطفا دهن کثیفتو ببند و همین فرمون برو جلو.کنارت عالی ام.لاو یول
زندگی من شده عین یه بازی فوتبال که اول گل میخورم، بعد مساوی میکنم، بعد با چند اختلاف عقب می افتم، بعد شاید به بدبختی مساوی کنم، بعد گل بخورم دوباره، اونم شاید چند تا، بعد شاید دوباره مساوی کنم و .... این سیکل تکرار میشه و مهم اینه که بازی زیاد مساوی نمیمونه، یا گل به خودی میشه، یا داور اشتباه میکنه، یا حریف واقعا تاکتیکی بازی میکنه. اینه دیگه. والسلام
آدم شدن بگویم.
از وقتی دیدم وحید عوض نمیشود خودم را عوض کردم.
شدم متین عوضی.
بهترم
نوشته متین که "و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت" منو مجبور کرد که بیام و چیزی بنویسم یا بهتر بگم بیام و از خودم دفاع کنم (دفاع یک واکنش طبیعی انسانی است وقتی یه انگی بهش میخوره، چه درست و چه غلط).
اولا آدم در مورد چیزهای خیلی خصوصی، نمیاد به صورت عیان و آشکار بنویسه، پس باید یه جوری نوشت که نه سیخ بسوزه و نه کباب و این شعر حافظ که میگه:
من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست تو نیز ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
ثانیا وقتی نمیشه خیلی چیزا رو رو در رو و بی واسطه گفت، حتما نیاز به شخص ثالثی پیدا میشه و انگار این وبلاگ اون شخص ثالثه.
ثالثا به فرموده قرآن "لاتبدیل لخلق الله" و این یعنی خمیرمایه آدما رو نمیشه تغییر داد، البته میشه زور زد، اما ادامه اون زور نیاز به بازخورد داره و کمک و پشتیبانی
مهمونی دیشب واقعا عالی و بی نظیر بود برای ما (من و متین رو میگم، شاید مهمون ها نظر دیگه ای داشته باشن ولی فکر میکنم با ما هم نظر باشن). اما واقعه ای که متین ازش یاد کرد و اون آهنگ و شعر و قرینه هایی که توی اون شعر هست اولا از اون موضوعاتی هست که فکر میکنم خیلی موضوعات حساس و مهمی هستن و کمتر باید به اونها نزدیک شد، نمیگم اصلا به اونها نزدیک نشد، ولی حداقل با فواصل زمانی طولانی بهشون نزدیک شد و نهایتا طوری رفتار کرد که اون زمان طولانی به بی نهایت میل کنه.
انسان محدوده و توی هر چیزی محدوده. تحمل و صبر هم یکی از اون مسائله. مثل گل توی گلدون نیاز به توجه داره وگرنه میخشکه و می میره.
اما مهم تر از همه اینها (البته فکر کنم متین با این تیکه دفاعیاتم زیاد موافق نباشه)، بحث خستگی منه. نمیگم که کی بیدار میشم و چه میکنم و کی میام و کلی چیز دیگه، اما بدن آدمی مثل من واقعا زود خسته میشه، خواب هم که به سراغم میاد انگار می میرم. البته فکر کنم من توی زمینه خواب دچار بیماری هستم، درسته که اون خواب های طولانی مجردی و زمان بیکاری گذشته رو ندارم، اما وقتی خسته میشم، نمیتونم جلوی خوابم رو بگیرم و این که متین گفت به خاطر کار خودم بیدار موندم، یادم نمیاد برای چی بیدار موندم که یادش مونده و اینو نوشته.
خیلی حرف زدم، فقط بگم که اگه من باختم و باختم و باختم، یکی از دلایلش میتونه گل به خودی باشه، انسان سر یه سری موضوعات میپوکه و داغون میشه، باز من که خوب دوام میارم، اما وقتی میپوکم، بد میپوکم و بد میبازم و میبازم و بد میبازم و ...
بعد مهمونی عالی امشب
یه ویدیو از شادی امینی با شعر اختصاری و کپشن موسوی کافی بود منو داغون کنه
و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت
چشام داره میره و خوابید
در حالیکه شبهای زیادی واسه کارش بیدار میمونه
صد البته که خواب دست خود آدم نیست
صد البته تر من این بیشعور بازیها یادم نمیره
شهین داشت بدجور میمالید
سرش را به نرده تختش تکیه داده بود
تا نیم تنه زیر پتو بود
به گمانم چپ دست باشد
بدجور میمالید
پیچ و تاب میخورد و کف گوشه ی لبش هر لحظه سفید تر میشد
من داشتم شمارش معکوس میدادم
همه مرا نگاه میکردند
هیزم شکن بود یا پارو
من اجرا میکردم و همه تقلید میکردند
همه مرا نگاه میکردند
من شهین را
چندبار لرزید و گفت خااااله من میخوابم
گفتم بخواب شهین.نوش جانت.
اتاق کناری ماه روزه منتظر پنیر خامه ای سفید آمل بود.
برایش بردم.
برای بطول خانم!!!! هم شکلات.
عظمت پوشکش را درآورده بود و مدفوعش را میمالید به دیوار پیش ساخته ی داروخانه.
اول فکر کردم مثل همیشه ماژیک ....
ولی نه
مدفوع بود.
بالا آوردم.
دقیقا بالای تخت فروغ.
فروغ گفت گل سر من کو؟
گفتم خریدم فروغ جان، خونه جا گذاشتم.
گفت گل اندام مرد.
گل اندام؟
مرد؟
مرد.
خوردن نیمروی نصفه شبانه
دانی چه لطف دارد؟
با گوجه و خیارشور
دوغ کفیر و باگت
هر لقمه اش عالمیست
درندگی صاب خونه
از دیوان غزلیات "دیدار نیمرو و وحید"
ساعت یک و نیم بامداد هشت آبان ۹۵
از این حرفهاست که ککش بگزه و بیاد اینجا اینا رو بخونه.
تنها دلیلی که اینجا مینویسم نداشتن بچه است.
زنی که قرار نیست روزی مادر باشه باید از الان فکر گذران روزهای پیریش باشه.
مینویسم که یه روز تو سن شصت و پنج سالگی بشینم راحت بخونمشون و به احوالات سراپا جهالت سی سالگی بخندم.
آدم از یک جایی میرود توی خودش
بعد میگوید همه چیز از دور قشنگ است
وقتی تنها ماند
وقتی سرش در فاصله ی نیم متری اش بود و ذهنش آنورتر از اورانوس
تعداد لولاهای کمد دیواری را با رنگ و لعاب و پریدگی حفظ بود
اون وقت است که آدم درپوش چشمی شهر فرنگش را سفت و محکم میگذارد روی ویزور
خاک روی لباسش را میتکاند
میفهمد که شهر فرنگش برای خودش معنامند است و لاغیر
آنوقت میرود فلافل فروشی میزند
دفتر بیمه میزند
آزمون استخدامی شرکت میکند و الخ
تا شهر فرنگ جدیدی بسازد؟ نه
تا اصالت شهر فرنگ خودش را فراموش کند
تا کمتر درد بکشد
تا کمتر منتظر مشتری باشد
تا مشتری بعد تماشا پولش را پس نگیرد
دقیقا کاری که من امشب میکنم
حالا ببین
بلیط تموم شد و پنج صبح یکشنبه میریم و ۱۱ شب پنجشنبه برمیگردیم.
مطالعاتم شروع شده و چون قراره همه چیو تنهایی تصمیم بگیرم استرسی ام.
تا خدا چی بخواد
هر چقدر پیش میرم بیشتر میفهمم همهاش اقتضاعات سن بوده. به هر حال ایجاب میکرده. نبایست زیاد دچار شد.
این متن پست شخص ایشونه.
شاید بخاطر اقتضاعات سن باشه. دچارش نشو. ایجاب میکنه به هر حال.
این هم پیام خصوصی آن بزرگوار.
گرچه همه داریم مکررا تکرار میکنیم.
ضمنا اقتضاعات عین نداره.لامصب درست بنویس.
اثرات خوب و بد بیخوابی من با هم حرف بزنیم.
من راحت ساعت ۳ میخوابم و ۱۱ جوری بیدار میشم که انگار در بهشت برین هبوط کردم.
خدایا
بهر حال عیب و ایراد از توست
یا ساعت زیستی مرا خراب تنظیم کردی، یا حرکت وضعی و انتقالی ستاره ها و سیاراتت مشکل دارد
وگرنه من همان متینم که هستم
موعد مقررش بفعهمیم ، قاعدتا مشکل ساز میشود.
مثلا باید موقع سکرات مرگ بفهمم که خان و مان و بخت و تخت و حال و فال و مال نه به کار آدم میادو نه اثری تو کیفیت شعور آدم داره
که ناگهان در سی سالگی فهمیدم و به صورت علّی آرایش مرگ گرفتم و منتظرم برسه.
همین شاخ شمشاد که روزی برای بدست آوردنش از انواع کارای اخلاقی و غیر اخلاقی ابا نداشتم ، الان شده ضایعه ی زاید.
یعنی خودم به طریق اولی زایده ام و هر آنچه متصل به من باشه زاید اندر زایده است.
الخ
هیچی
قضیه از مرگ دایی وحید در هشت یل هفت سال پیش در چنین روزی شروع شد و قصه به ختم انعام امروز رسید.
من دلم میخواست برم فامیلا رو ببینم و اسن شد که از دانشگاه اومده نیومده رفتم خونه زندایی
از جلو در همه چیژ نرمال بود و در گام نخست پشت کردم به حاج خانم مجلسی و مستقر شدم کعه عمه با چش و ابرو گفت به میز حاج خانم پشت کردی
لاجرم رفتم و رو زمین بین دو تا مبل خودمو جا ساژز کردم و از آیه ۶۲ انعام به گروه پیوستم.
تا آوردن حلوا که خیلی شکننده بود همه چی خوب پیش رفغت.
بعد سوره تمام شد و در حالی که مریم جون داشت از فجاعت نوع مرگ مادرش خودشو شرحه شرحه میکرد حاج خانم مجلسی گفت مریم خانم شعری دلارم زبان حال خودت
بعد فک کنم تو شوشتری شروع کرد گلی گم کرده ام
بعد مریم جون خودشو جر داد
ناخن کشید
به دوتا پاش مشت میزد و نعره های بلند
بعد جمعیت در حالیکه یه قطره اشک هم واسه دوساعت بیان اسارت اهل بیت نریخته بودن
گریبان دریدند و خودشونو جر دادند
هایده هم پاشد و تند تند دسمال چرخوند
منم تو دلم گفتم هزار تا مامان فدای یه لحظه از عصر عاشورا
مهم نیست مامانهای ما چه جور شرحه شرحه بشند
همین قد که عصر عاشورا رو درک نکردند بیخیال زندگی کردن و بیخیال مردند.
دامون ( آلبوم ناصر وحدتی) نوبت شد به گیله اوخان.
امروز با گیله اوخان ۱ شروع کردم.کاش وحید میفهمید رشتی .آخه چرا عسل رو با کلمات میریزه به کام آدم شیون فومنی؟
هر کی اینستام و داره ژاکت سبز منو میشناسع که مهسا خریده تو فروشنده تن رعنا دیده و این جزو افتخارات منه
امشب بعد اسکان و گفت و شنود با هیژی و استاد والا مقام سر سگ و کج کردیم و بدون اغراق به آخرین سانس آخرین شب اکران فروشنده رسیدیم
وحید با یه سری حزبل دعوا کرد و من غرور آفرین لپشو کشیدم
اینها به کنار
واکسن هاری سری ب رو زدم
و اما فروشنده
حد وسط نداشت
و من با سردرد خارج از سالن همش به وحید میگفتم هر کی به من دست زد خونش و بریز
و الخ
همه چیز از دور قشنگه
بعد اینکه پیشول گازم گرفت و داغون شدم
پروسه ی کزاز شروع شد
و لاجرم سرم کزاز خریدم و القصه
جمعه به بیخیالی گذشت
شنبه از اورژانس پرسیدم و گفت هاری زدی و گفتم نه
بزاقم خیلی شده، گلو درد دارم و کلا هاری از نظر روانی روم سواره
دیشب و پریشب با تب خوابیدم و درد واکسنهای بازو داغونم کرد
سه قطره اشک
دیشب چرخهیدم طرف وحید و داشتم تو تاریکی out line چهره شو تماشا مسکزردم که ( الان گیج ویجی ام نمیتونم خوب تایپ کنم) اشکام اومدن
هیچ کس دوس نداره از هاری بمیره
بخصوص اینکه دیروز هزار بار هزار نفر به من تلفن کردند و گفتند مجبورند گزارش بدن به نیرو انتظلمی و پزشک قانونی و ...
چون هاری انسان منجر به مخاطرات اجتماعی میشه
من هم تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که همش به خوذدم میگم اولین واکنش عصبی غیر مترقبه که ازم سر زد فقط زنگ بزنم ۱۱۵
داشتم میگفتم
خطوط چهره ی وحید و تو تاریکیدنبال میکردم
و حس کردم اگر ده تا پانزده روز دیگه قراره بمیرم چیبزی نیست که منو به دنیا وصل کنه و عملا راضی ام
بعد گفتم خب وحید چی؟
بعد بهش گفتم وحید من نمیتونم بمونم، تو هم زود بیا
بعد بغلم کرد
خیلی سفت تر از حذ نرمال
دنیا کش اومد
کاملا محاط شده
اولین باری بود که بغلم کرد جوری که نصف بدنم تو دنده ها و بازو و شکمش ذوب شد
بعد گفت من چی؟ من نمیتونم باعث موندنت بشم؟
مثل کسی که چیزی نداره راحت گفتم نه.
گفت بالشت خیسه و میرم رو بالش خودم
اون موقع فهمیدم که یه چیزی دارم که بحخوام واسش زنده بمونم.
چیزی نگفتیم.
پشت کرد.
بغلش کردم.
گفت تب داری که.
دستشو سفت گرفتم.تو دلم گفتم وحید نکنه زود بمیرم.من میخوام کار کنم ، دفتر بیمه، دانشگاه، کار تو، زندگی، قونیه ، آگرا، و هزار جایب که باید بریم و هزار کار کهانجام بذیم.
بعد صدای اولین خرپفش اومد.
خیالم راحتذ شد.رو به سقف برگشتم.
پاهامو از پتو گذاشتم بیرون که یه کم حرارتم بپره
چشسامو بستم و مرگ بازی کردم
صبح تا تخت تکون خورد بیدار شدم
گفتم کاپشنت چروکه بذار اتو کنمش و لبتاس گرم بپوش
واضح یادمه، گفتم شرمندتم که من خوابم و تو باید بری سرکار
چند بار بلند گفتم شرمندتم که بوضشوح صدام تا آشپزخونه پیچید
بعد ب خودم گفتم تو یه کاپشن واسه اتو کردن داری، پس هنوز وقت مرگ نیست.
از کربلا چی می آموزی؟
می آموزم که بهشت و جهنم هرکس خودشه و به زور کسی رو نباید برد بهشت و جهنم.
ممنونم.
خدانگهدار
مشتی کاه میماند برای بادها.
دیشب وقتی حالم خیلی خوب نبود و داشتم مشت میکوبیدم به سینه ی وحید
گفتم وحیییید تو تصور کن رو یه توپ معلق اونم بین میلیردها توپ دیگه آویزون و خاک به سر چه میکنیم؟ اگه یه روز چسبش تموم شه هر کدوم یه ور پرت میشیم و رندم جو هر کره ای ما رو جذب میکنه من میشم ساکن f5673 و تو همینجور به راهت ادامه میدی
حالا اون به کنار که ما اینجا چه میکنیم؟
بعد مرگ ما اونجا چه میکنیم؟
کلا ما هرجا چه میکنیم؟
بعد خودم هنگ کردم و اشکم اومد و خوابم برد
موم انداخته بودم.چهار روز پیش.دست و پا.اندازه ی سه چهار قاشق غذاخوری مانده بود تهش.دلم نیامد بندازمش دور.
همینجورماند روی ظرفشویی.
امروز نونوار میکردم برم رشت.
گفتم بیا و دل به دریا بزن و صورتت را موم بنداز.
همانند دل به دریا زنندگان ظرف آب جوش آماده کردم و موم را گذاشتم نرم شد و یا علی از تو مدد
سکانس الان:
خیلی هم جواب میدهد.واسه من که بعد از سی سال اولین بار است که موهای صورتم را کندم خیلی حس هلو شدن و غیره و ذلک دارد.تورم و قرمزی کاملا رفته و من هستم و وحید ، که میگه شبیه مامانت شدی.لپ سفید شدی.پف کردی و الخ از این حرفها که مردهای تنگ میزنند.
موم انداخته بودم.چهار روز پیش.دست و پا.اندازه ی سه چهار قاشق غذاخوری مانده بود تهش.دلم نیامد بندازمش دور.
همینجورماند روی ظرفشویی.
امروز نونوار میکردم برم رشت.
گفتم بیا و دل به دریا بزن و صورتت را موم بنداز.
همانند دل به دریا زنندگان ظرف آب جوش آماده کردم و موم را گذاشتم نرم شد و یا علی از تو مدد.
سکانس الان:
خارش میدهم.لپها و گردن را.
گونه ها از بس ورم کرده میتوانم ببینم سایه می اندازند جلوی دیدم.
هر سه میلیمتر مربع از صورتم شده پنج میلی متر مکعب.
داغ شده و تب کرده.
رفتم ژل آاوئه ورا زدم ، ادکلن داشت بدتر شد.
گوشها متورم شده و انگار هزار تا مورچه روی لاله شان بدو بدو میروند بازار.
گردن هم باید صاف و رو به جلو باشد به محض خم کردن به سمت سینه پوستش تا میخورد و میسوزد.
آیا اگر ته کاسه ی موم را دور بیندازیم بهتر نیست؟
آیا خسیس به فاک نمیرود؟
منم اما هنوز می خونمتون و دوست می دارمتون.
پرچم شما برای من بالاست. نمی دونم... شاید خودمم چنین حس هایی را تحربه کردم می گم. حالا نه مثل شما مثل خودمون.
دعوا که باید بکنه متین. حقشه/
ممنون از دوستان مردستیز
خیلی متشکرم
یه تشکری بکنم از دوستانی که صحت و سقم مطالب رو تلفنی از دوستان دیگه جویا میشند.
عاقا چه خبره اینجا
دلبر جانم
اگه جواب خون مخفی من مثبت شد این کارها را به ترتیب انجام نده
به مرگ عادیانه فک کن
جوری برنامه ات را تنظیم کن که به من پیوندی
توی خونه ی من زن نیار
ماشین مرا بده مهسا
طلاهای مرا بده مامانم
کتابها را بذار کتابخانه ملی رشت
لباسها اردوگاه افاغنه کفش و کیف اکسسوری های دیگه هم جزوشه
وسایبل خونه را خاک بر سرت اگه بفروشی چون با خون دل جمع کردم
من دیگه چیزی ندارم
رمز ایمیل و اکانتها هم همون متین فلانی صفر یک است.
رمز کارتهای بانکی هم ۶۸ میلاد است.
لوازم الکترونیک هم مال تو.
اگر خواستی زن بگیری توی این خونه نباشد.
زن شمالی نباشد.
دکتر نباشد.
موهاش هم پسرونه با چشم ابرو مشکی نباشد.
پوستش تیره نباشد.
و زیاد حرف نزند.
دقیقا نقطه مقابل من باشد.
با بچه ها دوست نشود.
پرنده ها را بده به بابای مهندس ک .
زنت نباید عکس مرا ببیند.
عکسهای عروسی را بده مهسا.
بعد همین دیگه.
جان مامانت فک نکن شر و ور گفتم.
این یه وصیت نامه واقعیه.
موقع دفن کردن هم منو ببوس.
بعد بلند بگو متین زودی میام که من راحت بخوابم.
مثل احمقها اشک نریز.
تف به روت اگه سمنان دفنم کنید.
سنگ قبرم هم باید پر از نوشته باشه و گرانیت قرمز یا جگری.
اون عکس پاسپورت هست که با شال انداختم بذار سر قبرم ولی اگه فک میکنی غیرتت نمیذاره، نذار.
بعد بیا خونه و بالش منو سفت بغل کن و بنداز دور.
به خودت بگو اون تنها زن احمقی بود که هر یه ربع عاشقم میشد و چند دقیقه بعد باز فاز عوض میکرد.
اون لحظه من عاشقت میشم.
بعد مگافن بخور و چند روز بخواب و از مهندس ص ترام بگیر و بزی.
این بزی واقعا عجیبه
بِزی دلبر جان خوشکل پشمالو دماغ دراز چهارچشم شکم گنده خوشبوی مهربون خودم
شب هفت هم کباب تورنگ طلایی بده با اشپل
حس خیلی عجیبی باید باشد .زهره ماه اولش تموم شده و صدای تپش بچه اش را شنیده.امروز سعیده گفتمتین دعا کن بچه بگیرد، فهمیدم لقاح نمیشود توله سگ.
بعد همینجور تو هوای بچه بودم ، رفته بودم پاپ اسمیر.ما موروثی سرطان میگیریم.
رفته بودم که دیدم نوزاد آورده اند
تب داشت
کامش خشک
زبانش را داشت میچسباند به لبش
لپ گلی و بهههه غغغغغغاااااااایت ظریف
بعد نشستم توی اتاق انتظار عین خر زارزدم
همه داشتند نگاه میکردن
همه هی پچ پچ کردند که بچه ام نمیشود
داشتم اشک میریختم
الان عم دارم میریزم
خدایا
هییییییییچوقت
هییییییییییییچوقت
کاری نکن که روسکهای زند ه مریض شوند
بعدش هم اصلا من طاقت ندارم
جوووووون میدم
هیچوقت نذار باعث خلقت باشم
همینجوری گاوکی اومدم بذار گاوکی برم
بعدش هم به قول مهندس صاد دکمه رو بزن تموم شه بریم
خیلی دلم آتیش گرفته
حالم چه جور شد وقتی لباس مامانی رو تو تن سالمندان دیدم و تو دلم گفتم مامانی تو کجا ؟ سالمندان اینجا کجا؟!؟
من توی زندگی چندتا مرد را خیلی دوست دارم
اولیش مهدی عباسی است.آرزو میکنم خوب باشد.آرزو میکند همانقدر که من دوستش دارم همامقدر خوشبخت باشد.مهدی همکلاسی دمپایی پوش من بود که از بس کثیف بود کسی حاضر نبود دوستش باشد.سیاه برزنگی از باروس.دقیقا وسط در وسط جاده قیر به جهرم.روزی که جدا شدیم یک تکه قلب مرا برداشت گذاشت توی شلوار شیش جیبش و با بوی گلاب تند امام رضایی دور شد و بعدها فهمیدم ازدواج کرده و ارشد و توزیع کنسرو و .... حالا هرجا هست یک تکه از من پیشش مانده.
نفر بعدبا اختلاف فاحش موسی زنگنه است که داستان علاقه من به صدا و اشعارش تا ناکجا آباد رفته و خودش میداند چقدر اثر میگذارد روی من و توی اینستا که پیداش کردم و جواب منو داد و به من گفت مهربانو متین جان من فقط داشتم تو بغل وحید شلنگ تخته مینداختم.
بعد وحید گفت وقتی رضا قاسمی جواب منو داد همینجور شدم.
بعد دیگه کسی نیست.
نیست.
نیست.
بعد حجت اشرف زاده بود.
تا اینکه امروز از تهران اومدم و آرش بیات مرا خواست دنبال کند.واااای
اول گفتم فیکه
بعد دوباره فرستاد
بعد ناگهان دیدم خود ناکسشه.
و الان همت هر پنج ثانیه میگه خب چی میگه؟
و ما داریم چت میکنیم.
و عملا این دومین باریه که دارم با یه فرد که دلم راس راستی میخواست باهاش بحرفم میچتم.
خوبه
کلی اتفاق خوب
شناس بود فک کنم.پزشک نبود.هیچی دیگه.احمق بود.دست تو دست هم در حالی که وحید کیفشو تاب میداد برگشتیم خونه.
روانپزشک.دیشب بعد ناراحتی سوپر احمقانه من ، رو بالا دراز کشیدم و تو ذهنم محاسبه کردم
پنجره آشپزخونه توری داره نمیشه
پنجره بالای شوفاژ هم نمیشه
پنجره آخری پذیرایی توری نداره میشه
ولی ارتفاع طبقه دوم نهایتا منجر به شکستگی شه
پشت بام
کلیدش
همه رو مرور کردم
و این یعنی بزرگترین الارم زندگی
۷:۲۰ بیدار شدم
وحید ماشین رو برد
زنگ زدم ۱۲۳
گفتم که یه دکتر خوب معرفی کنید احساس خطر میکنم
گفت کجایید؟
گفتم خونه.
گفت کی اونجاست؟
گفتم تنها
گفت خطر؟
گفتم خودم.
بعد خندید و گفت خیلی عالیه.شما سالمید.
بعد شماره داد.
زنگ زدم ااف.یه مشاور بود .تعریف میکرد ازش که مطب زده.
عصر
تا عصر دیره.
عصر باید برم.
اتفاقی نیفتاده
تو فقط با یه آدم نسبتا کم شعور ازدواج کردی.
خودت خواستی.
حالا بکش.
ببینم سبک میشم یا نه.
چرا مردها اینقدر کودن اند؟
دیشب بعد حدود پانزده روز داماد را دیدم و به محض دیدار گله که چرا نیامدی عروسی و من رفتم تو لک و کلا چیزی نگفتم
خیلی کینه ای شده ام
وحید همش اشاره که پاشیم برویم
ما هم کاسه کوزه را جمع کرده و از شرکت زدیم بیرون
فک کنم حدود ۱۰ و نیم اینا بود و من از تنگی خلق گرفتم خوابیدم
الان که ۷:۱۵ صبح است تازه فهمیدم که وحید دیشب خربزه و آفتابگردون خورده و لپ تاپش وسط خونه ولو شده
پس تا ساعت یک بیدار بوده یحتمل
خواب دیدم جن شده ام
البته این چند هفته از بس سگ اخلاقم جن ها بسمل میگیبرند مرا میبینند
دیشب زنگ زدم به سعیده گفتم چندتا دکتر داخلی و روان و زنان معرفی کند پاشم بروم چک آپ.
یه چیزایی تو من کم و زیاد شده.
خواب دیدم جن شدم و در ارتفاع دومتری زمین میجهم.
پرش سینوسی و همش دنبال وحبدم.
آن بالا خیلی تاریک است و کلی از تاریکی استفاده میکنم و اذیتش میکنم.
وحید خوف میکند و میرود طبقه اول.
بعد دوتایی با مامانش همه پنجره ها را میبندند و پرده را میکشند و من میخندم چون میدانم میتوانم از آنها رد شوم.
با سگ لرز پاشدم و به زور وحید را چرخاندم طرف خودم و زورکی دستش را حلقه کردم دور خودم و گفتم خواب دیدم جن زده شده ، چشاش تو تاریکی درخشید و گفت دور از جونت.حالا شانس آوردم نگفتم جن شده ام.
بعد هی بوسم کرد و مثلا وانمود کرد نگران خواب زدگی من است در حالیکه با شناختی که ازش دارم میدانسیتم داشته تو دلش میگفته توله جن، توی بیداری که دهن ما را با اون اخلاقت صافیدی حداقل نصفه شبی بذار بخوابم تا قیافه ت رو نبینم.
این را که گفت ( یعنی من به جاش گفتم) خودم را از بغلش بیرون کشیدم و عملا دیدم هیچ تقلایی برای نگهداشتن من نکرد.
بعد خوابم کلا رفت.
دوباره که بیدار شدم ۶:۴۵ بود و من کاملا از حالت جن به حالت انسانی تغییر حالت داده بودم و اولین فکری که بنظرم رسید صبحانه بود.
یک لیمو ترش شیراز را از وسط قاچیدم و آبش را ریختم تو لیوان.پالپ هر نیمکره را مالیدم به دست و صورتم و لیوان را با آب ولرم پر کردم و عین حرص خورها سرکشیدم.
بعد رفتم سراغ قهوه ساز.قهوه ساییده شده رو به اتمام .نصف پیمانه هم نمیشد.
کل ظرف را برعکس کردم در محفظه دیدم جان ندارد دو قاشق قهوه آماده ریختم روش و مخزن را پر آب کردم و شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن.
من از امروز باید تز را ....
وحید از اتاق بیرون آمد و به وضوح دیدم فقط انگشتهای پایش را کرد تو دمپایی و نشست رو توالت.
این آدم همیشه جیش دارد.
فک کنم اون دنیا هم قبل رسیدگی به پرونده ش یه وقت تنفس بگیرد برود جیش کند بیاید.
آخرین قل هایش را زد و قهوه آماده شد.
لبریززززز
خم شدم و از هر دو تا فنجان هوووورت کشیدم تا جا برای شیر باز شود.
شیر ریختم روش.
دیروز خیلی اتفاقی شیر پگاه گیلان پیدا کردم.
یهو از دل سیاهی فنجان ، مثل انفجلار هسیته ای ،شیر قارچی زد بالا.
ساقه طلایی اش را گذاشتم رو دهنه فنجانش و خودم سرپا وسط آشپزخانه هورتش کشیدم.
بعد الان شد.وحید رفت و من دارم بخارا ورق میزنم.
همان بهتر که بخارا نمیخوانم.
چون آدم دود میشود.
طبیعتا دلم واسش غش میره ولی دلیل نمیشه عملیش کنیم
امشب به وحید میگفتم
مامان اینا رفتند با یه حاملگی غیرمنتظره و بدون تشریفات پزشکی آزمایشگاهی...
نذاشت تموم شه حرفم
جفتمون گفتیم نه
بسیاری از پدر و مادرهایی که دو سه تا بچه قد و نیم قد دارند، حتی همین حالا هم نمی توانند به یک سوال ساده جواب بدهند: «چرا بچه دار شدید؟» قدیم ها می شد بچه دار شدن را یک جور سرنوشت بیولوژیک دانست که هر ازدواجی را منجر به چند تا بچه می کرد، اما حالا دیگر اوضاع عوض شده است. روش های پیشگیری از بارداری و آگاهی زنان و مردان جوان از مسئولیت های مادری و پدری باعث شده عملا بچه دار شدن یک فرآیند پیش بینی شده باشد. به همین دلیل است که والدین امروز فرصت مناسبی برای فکر کردن به جواب این سوال دارند: «چرا می خواهیم بچه دار شویم؟» به جواب های خودتان فکر کنید و آن ها را با جواب های این صفحه چک کنید؛ اگر خدای نکرده، یکی از این بهانه ها، دلیل شما هم هست، در تصمیم تان تجدیدنظر کنید.
1- خلاصی از دست گیرهای فک و فامیل
اگر چند ماهی از ازدواج تان گذشته باشد و بچه دار نشده باشید، حتما چندتا از این جمله ها را شنیده اید: «شما هنوز بچه ندارین؟»، «بسه دیگه هر چی دونفری بودین، سه تا بشین!»، «یه کاری کنین تا ما زنده ایم نوه مون رو ببینیم!» و جملاتی شبیه این که می تواند از زبان مادر و پدر خودتان یا حتی دورترین فامیل و همسایه و دوست و همکار بیرون بیاید. اغلب زوج های جوان چند ماه اول را استقامت به خرج می دهند و در مقابل این حرف ها لبخند می زنند و سر تکان می دهند. اما اگر کارتان به جایی رسیده که این حرف ها به شما برمی خورد و از دست شان خسته شده اید، مواظب تصمیمی که می گیرید، باشید. مبادا به خاطر خلاص شدن از شر این حرف های خاله زنکی بخواهید یک بچه به دنیا بیاورید تا دهان آن ها را بسته باشید؟! برای بچه دار شدن به زمان مناسب و زمینه های آن فکر کنید. دهان این جور آدم ها هم هیچ وقت بسته نمی شود؛ مطمئن باشید!
2- بچه ها خیلی نازن!
بعضی ها از بدو تولد عاشق بچه اند! حتی پیش از ازدواج هم از دیدن یک بچه لپ گلی دل شان غش می رود و برای همه بچه های فامیل کادو می خرند و هر جا باشند، بچه ها از سر و کول شان بالا می روند. اگر هر یک از شما (زن یا شوهر) این طوری هستید، برای بچه دار شدن اصرار نکنید. بزرگ کردن بچه خود آدم، با بازی کردن و کشیدن لپ بچه های دیگران خیلی فرق دارد. بعدا نگویید نگفتیم!
3- داشتن یک پسر/ دختر
ممکن است شما عاشق دختر کوچولوهای تپلی باشید یا همسرتان به داشتن یک پسر قلدر افتخار کند، اما این اصلا بهانه خوبی برای بچه دار شدن نیست. ۵۰ درصد اصلا احتمال کمی نیست و هنوز هم هیچ راه عملی و قطعی برای انتخاب جنسیت بچه وجود ندارد. بنابراین اگر به این بهانه بخواهید بچه دار شوید، به احتمال ۵۰ درصد با کودکی مواجه می شوید که آن را نمی خواهید.
4- یک تجربه ناموفق
مرگ کودک بزرگ تر یا سقط جنین، هرچند ضربه عاطفی بسیار بزرگی است، اما به هیچ عنوان بهانه مناسبی برای به دنیا آوردن یک کودک دیگر نیست. این که فکر کنید یک بچه دیگر می تواند جای خالی کودک از دست رفته را پر کند، کاملا اشتباه است. از طرفی، هیچ چیز نمی تواند اندوه و جای خالی تجربه ناموفق قبلی را پر کند. از سوی دیگر، نباید به کودک به چشم جایگزین کودکی دیگر نگاه کرد.
5- بچه داشتن مد شده
بله، واقعا تعداد بچه ها در اطراف ما خیلی بیشتر شده و این به دلیل رسیدن خیل جمعیت دهه ۶۰ به سن باروری است؛ پس این را به حساب مد نگذارید. مطمئن باشید اگر زود بچه دار نشوید از هیچ چیز عقب نمی مانید!
6- داداشم اینا دارن بچه دار می شن!
چه به خاطر چشم و هم چشمی باشد و چه خوشحالی از این که کودک تان یک همبازی در فامیل دارد، این بهانه، دلیل مناسبی برای بچه دار شدن نیست. بچه دار شدن مسابقه نیست که بخواهید سریع خودتان را به جاری و خواهرشوهر و برادرزن تان برسانید! اگر چنین بهانه ای را برای بچه دار شدن انتخاب کرده اید، هنوز خیلی برای مادر و پدر شدن بچه اید!
7- خانه داری به جای شاغل بودن
اگر یک خانم شاغل هستید و حالا از چند سال کار مداوم خسته شده اید و دل تان یک تغییر در روش زندگی می خواهد، بچه را بهانه نکنید. درست است که بعد از زایمان ۶ ماه مرخصی دارید، اما برای استراحت روی آن اصلا حساب نکنید. بچه دار که شدید، می فهمید کار کردن در اداره در مقابل خانه داری و بچه داری یک جور استراحت به حساب می آید!
8- حل اختلافات خانوادگی
اگر با همسرتان دائم دعوا و بگومگو دارید، یکی از شما دو نفر عادت های زشت یا اعتیاد به سیگار یا مواد مخدر دارد، خانواده همسرتان تحقیرتان می کنند، از خانواده خودتان دور هستید یا مسائل دیگری شبیه این، به داشتن یک بچه برای پناه بردن به او از شر این اختلافات فکر نکنید. کودک، مسئول حل مشکلات روحی شما نیست. اتفاقا برای بچه دار شدن باید زمانی را انتخاب کنید که روابط تان با همسرتان به یک پایداری نسبی رسیده باشد.
9- ما مشکل پزشکی نداریم
بعضی ها می گویند «حالا شما یه بچه رو بیارین، مطمئن شین که مشکلی ندارین، بعد اگر نخواستین، دومی رو نیارین!» این یکی از تئوری های شاهکار بزرگان فامیل است! برای رد فرضیه خاله خان باجی های فامیل در مورد این که چرا شما بچه دار نمی شوید و اشکال از کدام یکی تان است، لازم نیست یک بچه بیاورید. اجازه دهید آن ها هم موضوعی برای گردهمایی های شان داشته باشند!
10- لباس هایی که روی دست تان مانده اند
اگر کلی لباس بارداری و لباس های کوچک نوزادی از فرزند یکی دو ساله تان دارید، لزومی ندارد برای استفاده مجدد از آن ها به فکر یک بچه دیگر باشید. می توانید آن ها را به یک مادر باردار دیگر ببخشید یا برای سیسمونی افراد نیازمند، کنار بگذارید. برای به دنیا آوردن فرزند دوم دنبال بهانه های بهتری باشید!
چه دلایلی برای بچه دار شدن خوب است؟
عجیب نیست اگر با خواندن ۱۰ بهانه نادرست، این سوال به ذهن تان رسیده باشد «پس چه دلیلی برای بچه دار شدن خوب است؟» این دلایل را بخوانید، تا بدانید دلایل درست برای بچه دار شدن کدام ها هستند.
دلیل فردی: می خواهم نوع دیگری از عشق را تجربه کنم
همان قدر که ازدواج، دریچه ای تازه ای از عشق را روی شما گشوده است، بچه دار شدن می تواند دنیا را در نظر شما عوض کند. اگر فکر می کنید قلب تان گنجایش یک عشق عظیم و غیر قابل توصیف را دارد و می خواهید تمام این عشق را به کودک تان ببخشید، دلیل خوبی برای بچه دار شدن دارید.
دلیل خانوادگی: می خواهیم یک خانواده واقعی باشیم
این دلیل، کاملا عاقلانه است. تا وقتی که یک زوج جوان دو نفره باشید، هنوز خیلی هم «خانواده» به حساب نمی آیید. تعریف خانواده با وجود یک یا ۲ کودک شکل می گیرد. حضور بچه ها شما را بیشتر به بستگان و به همدیگر گره می زند و روابط انسانی پیچیده تری را تشکیل می دهد.
دلیل انسانی: می خواهیم به آدم های خوب دنیا یکی اضافه کنیم
این که بگوییم در این دنیای کثیف و ال و بل و جیمبل نمی شود بچه دار شد، لعنت فرستادن به تاریکی است. آن هایی که می خواهند به همین دنیای جیمبل یک آدم خوب اضافه کنند، شجاعت روشن کردن شمعی را داشته اند. این دلیل، یک دلیل عالی برای بچه دار شدن است، اما با بچه دار شدن تمام نمی شود. یادتان باشد آدم های بد و معمولی در این دنیا زیادند! تربیت یک آدم خوب، خیلی سخت تر از تصمیم برای به دنیا آوردنش است.
دلیل دینی: می خواهیم فرزند صالحی از خود به جا بگذاریم
باقیات صالحات تنها چیزی است که بعد از مرگ آدم روی زمین می ماند و می تواند اثرش را بعد از مرگ هم نشان بدهد. یکی از این باقیات، فرزند صالح است. با به دنیا آوردن یک فرزند و تربیت درست او، می توانید یک نسل صالح به جا بگذارید که تا دنیا باقی است، خیرشان (و خیرتان) در دنیا بماند.
دعوامون شد
کرم از من بود
مامان اینجا بود و وحید علی رغم چشم و ابرو انداختن من حاضر نشد صداشو بیاره پایین
من گر گرفتم
بعد عروسی مون این دومین باره که مامان اینا مهمون منند
عصر خوابیده
پاشده
تعمیرات فلان رو انجام داده
من هم غذا بپز و نظلفت کن و ....
آخرش هم جلو مامان گفت فلان
از پله ها دویدم طبقه یک
من یکسال دارم زندگی میکنم و عملا یه سر سوزن نذاشتم کسی صدای دعوامون رو بشنوه
حالا جلو مامنان ؟؟
دوییدم پایین
کفش عزیز بیتا جلو در بود
عزیز خبرچینه
نرفتم تو
لباس از بند جمع کردم اومدم بالا
رسیدم تو خونه
منشی تلقفن گفت کالد فرام خونه بابا
پریدم
گوشی رو از دستش گرفتم
باباش بود
گفتم دست وحید درد نکنه
پذیرایی رو تموم کرد
سنگ تموم گذاشت
الان اومده
باقیشو بعدا
واقعا دوتا کاف مشنگ تو خونه نگهداشتن یه دردیه که من و وحید میفهمیم
خدایا
هرکسی را ببر خونه خودش
آمین