فک و فامیلا دس به دست هم دادند اعصاب من داغون شه.
خاک خری سر
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۹
اینجوری خیط بشم؟
چرا من داغونم الان؟
تکلیف دخختره چی میشه؟
دلم گرفته
وحید شیوه ی ابراز علاقه و درکش با آنچه منو آرام و راضی میکنه فرسخها فاصلهداره
خبر شیرین بود
حسش بهت آور بود
من شر کردم
وقتی تواتاق تنها بودیم چهارده دقیقه کتاب میخواند
دروغ میگه
اگه برای آدم موضوعی معم باشه ، چه طور میتونه کل شب رو صبر کنه تا با زنش تنها شه
اونوقت کتاب بخونه؟
کی میتونه ادعا کنه که هم دل منه ولی فید بک نده؟
شر و ور محضه
فکر کنم موروثی باشه چون قبلا از مامان شنیدم
وقتی توپ خواب جیش دارم و عملا مغز فرمان بیدارباش نمیده خواب میبینم تو صف توالت عمومی هستم و به هزار دلیل نوبتم نمیشه
امشب اینجور بود که خانم نظافت چی یه صندلی سبز فایبر گلاس گذاشت کنار کاسه توالت و گفت ما باید اینجا برای نظافت بشینیم و من شاش بند شدم
فک کنم ساعت شش صبح بود که از سر درد و استرس و توهم بیدار شدم اوره ی بدنم رفته بود بالا
رفتم دبل و اومندم
خواب زده شدم
اینستا آهنگ تتل و پلی کردم که همت چرخید و جوری منو کشید تو بغلش که گوشم موند رو قلبش
من واقعا دوستت دارم وحید
من واقعا دوستت دارم
تنها تو برام بمون
من واقعا خودمو گم میکنم
قلبم آب میشه کنارت
دوستت دارم
لطفا حیوون نباش و جواب بده
امروز فروغ پاپیچ شد گوشیتو بده زنگ بزنم ممد که دوشومبا بیاد منو ببره مشهد
در این بین آب دهنش از یه ور دهنش شروع کرد به شارش
گفتم فروغ برو دست و دهن بشور بیا
از یه مجنون تقریبا بعیده ،زودی رفت ،شست و اومد گفت تمیز، الوووووو
برگشتم تو دلم یا زیر لب گفتم این تربیت شده ،
رباب که کل این چن ماه کلا سه کلمه بیشتر حرف نزده لب به سخن گشود و گفت دختر عمه ی رضا اعوانیه.
دهن باز ، گفتم چی؟
فروغ تا اسم رضا و پروین و ... شنید اومد با او لکنت کشنده ش که به زور دو کلمه میفهمم شروع کرد از بابابزرگ مادریش که اعوانی بودن تعریف کردن.
من حیرون.
داداش فروغ رفت خواهر پروفسور اعوانی رو گرفت.
فروغ خواهر شوهر پروین اعوانیه؟
باور شدنیه؟
مارشال صاف کن علی الطلوع زنگید به وحید که به متین بگو پاشیم بریم صافکاری.ما هم راهی شدیم.
دوم اینکه استانبول ترکید و من همش دارم تصور میکنیم خاک بر سرم، تصورش هم وحشتناکه.
دلما نرفتیم هنوز رو دلم مونده.
نمیدونم عارف باهامون میاد رشت اور نات.
باید لیست بلند بالای کارهامو انجام بدم.
کله ی سر صبح اسپری پرسپولیس تو سطل زباله ی حیاط منو پرتاپ کرد به گذشته.این ملعون چرا دسیت از سرم بر نمیداره.
اسپری پرسپولیس ؟ سمنان؟ حتما من داده بودم به وحید اونم داده به علی.یا نه.من دادم به فافا.مال من شماره هشت علی کریمی بود؟
چرا یادم نمیاد؟
چرا یادم میاد؟ کاش یادم نیاد.
چی دارم میگم؟ مگه میشه یادم نیاد؟
بگذریم
بسیار عصبی ام.دیشب و امروز نشد یه نفس بگکشسم که با خلط و سرفه و عن دماغ همرا نباشه.همتی که دیشب مث زائوها لش کرد و فقط حدود یازده گفت بیا بریم دکتر و این در حالی بود که من از شدت داغونی انونس دادم تو گروه که یکی کیک بخره بیاد خونه ما و دمشون گرم دوتایی اومدند تا حدود ۱۱ و نیم کلی دلم وا شد.صبح ساعت ۱۰ دیبدم جنبنده ای زیر پتومه و سادونلی فهمیدم همتی نرفته و گفت کلا با کار حال نمیکنه و زنگ زده ممد و سنگسری و گلگیر و تصادف روز برفی من.
بعد من گریه کردم چایی شیرین میخوام با پنیر تبریزی و پا شد درست کرد و من راهی دانشگاه شدم.
دو نیم اومدم خونه و دیدم دایی رضا پایینه، چون همت خوایب بود رفتم پایین حداقل دوتا آدم ببینم سه اومدم بالا و زورکی بیدارش کردم.تا بیدار شه و اصلاح کنه و دوش بگیره شد ۴ و نیم یهو گفت شش کلاس دارذم باید درس آماده کنمو نشست پای لپ تاپ.
منم خوابیدم
کره خر یه ربع به شش منو با اون لامپ قرمز عزاییای ها بیدار کرد و رفت و الان از سر درد فقط دارم ننه بابا و عزیز بیتاشو میفحشم
ما نبود و باید صبر میکردیم صاحبش بیاد و تحویلش بگیره.
تمام صبح غرق افکارم بودم.دوسال پیش وحید نامه نوشت و پست کرد خونمون.از دانشگاه که اومدم مامانم گفت نامه داری از سمنان.کلی صفحه است.گفتم از انجمن ادبیات ، یه چیزی تو این مایه ها یادمدنیست الان، نتیجه ی داوریم اومده.
هیچی دیگه.
دوماه بعدش که وقت خواستگاری رو گذاشتیم و قرار شد از سمنان بیان رشت کلا برملا ش د
الوعده وفا مامانی
ولو در خواب از تو و بیداری ازمن
انجام وظیفه کردم
برای شخص تو دو رکعت اختصاصی
و برای همه ی کسایی که دلشون با مولانا بود دو رکعت جمعی
و تنها برای خودم دو رکعت بر مزار شمس
امشب بیا به خوابم و بگو زیارتت قبول شده
منتظرم مامانی
شبیه ایا صوفیه میشد؟
اونوقت هر روز با رب رب میرفتیم، که اون به خواهرش سر بزنه و من به عشق تمام نشدنیم از این مکان؟؟
برف میاد و تو رفتی مهدیشهر برای کلاست. موبایلت رو هم نبردی. از آموزش دانشگاه زنگ زدند که نرسیدی. سه دفعه دیگه هم زنگ زدم و گفتند راهها هموار نیستند و احتمالا گیر کردی. کاش بدونی چقدر حالم بده و استرس دارم. کاش موبایل لعنتی رو می بردی تا از استرس در بیام و انقدر زجر نکشم. زودتر برگرد پیشم.
بهر حال خوابیدن اصلا گزینه ی خوبی نبود
نمیکنم بنویسم.
مامانی رو دیدم
گفت رو قبر مولانا دو رکعت نماز برام بخون!!!!!!!
ما باید کنار هم باشیبم
و این ساده ترین ترکیب واجی است که میتونم برای حسم واج آرایی کنم
ما کلی کار داریم که فقط آخر هفته وقت انجامشونه
و این منطقی ترین سخنی است که میتونه برای حسش منطق آرایی کنه
و نفهمیدن
شخصیت سه قطبی خیلی سخت تر از دو قطبی است چون هندسه اش فضایی میشود و اگر بعد زمان هم بهش اضافه شود ( مثلا من شبها قاطی میکنم و صبح اصلا آن آدم سابق نیستم) خیلی چیز محشری خواهد بود.
من در آن واحد که بدون وحید میمیرم، توی مغزم از طبقه ی سوم روزی هزار بار میندازمش پایین و تف میکنم و دستهام را به هم میمالم و با آسانسور میام پارکینگ و ماشین را روشن میکنم و در حالیکه از جنازه ش رد میشوم میروم سمت تهران و در همان لحظه که عاشقش هستم و او را کشته ام به خودم میگویم کلا ازدواج کار خبطی است و در آن واحد میروم که عشق جدیدی را ( نه الزاما انسانی) تجربه کنم.
و همه ی اینها زمانی اتفاق می افتد که همت در فاصله ای کمتر از یک متر دارد کنارم خر خر میکند و من نگاش میکنم.
خیلی سخت است.
هیچکس نمیداند
بساطشون بهم خورد و دعوا شد.همت هم از بالا دستور داد که کلا تو گروه میوت باشم.
کتاب شاملو به آیدا با امضای آیدا دستم رسید و تا چند ساعت دیوانه بودم از شادی
ساناز خر ، آبی رو برد و زنگ زد که موقع زایملان تموم کرده.چی بگه آدم؟
امروز پرنده ها رو پس آورد
واسم مهم باشه؟
اولیش مامان وحیده چون هر روز نهار و شام میپزه زنگ میزنه بیا پایین.
بعد بابامه که دو سه ماه در میون زحمت میکشه تلفن میزنه میگه شماره کارت بده پول بریزم، البته گشادتر از اوناست که یه گوشه یاددداشت کنه و عموما تو باجه ی عابر ساعت ۱۱ شب با هول و ولع میزنگه و کل مکالمات من بعد ازدواج با بابا یه ورق آ چهار نمیشه.
آخریش هم وحیده که کلی نیاز جسمی و روحی و روانی من رو برآورده میکنه و خیلی محتاجشم
آخریش هم الف خانمه که میشه یه دل سیر بشینی رو مبلهای سلطنتی پوست پیازیش و پاهات رو بمالی رو مر مر صیقلی کف خونشون و پشت سر مادر و مادر شوهر و جاری و همکار و دوست و آشنا غیبت کنی.
با بقیه کاری ندارم.
با هم حرف بزنیم.خانم ه مسیول خانه ی سالمندان که مرده زنده ام را جلو چشام آورد تا اجازه بده برم اونجا شلنگ تخته بندازم ، دچار شیمی درمانی شد و گذشت و گذشت تا بعد اینکه هزاربار مرا تهدید کرد که بیرونت میندازم و غیره و ذلک یهو نرمخو شد و گفت بیا مراقبه ی یوگا یادم بده.
من از کل یوگا فقط حرکت درنا ، لک لک ،فلامینگو نمیدونم چی چی و سلام به خورشید رو بلدم.
مثل همیشه گفتم روزی ده دقیقه تنفس شکمی کن و تز سلولهای سرطانی فرار نکن و مستقیما به اونا فک کن و دستور بده متوقف شند
حالا این شر و ور ها رو به صورت فی البداهه دا رم میگم و اون بدبخت عین ابر بهار اشک میریزه
دو روز گذشت و بهم پیام داد که در گروهی فرهیخته و تحصیلکرده عضو ه و برای مراقبع من رو به اون گروه اضافه میکنه
از من انکار و اون اصرا ر
گروه چه عرض کنم
خنده خانه ی ادبی( نقطه متمایل به زیر)
یک عالمه مرد چاق که بلوز اندامی پوشیده و عینک دودی زده و تو طبیعت و پشتفرمان آنجاشان را باد کرده اند، با یبه عالمه زن های تتوی خط لب قهوه ای و ابرو هاشوری و خط چشسم ژاپنی
این به او میگوید مهربانو
او به ین میگوید مرد آبان
ک سخول خانه ای دیدنی
شراره: دکتر ادیبم ، شعر عالی بود( م مالکیت)
ادیب: گوارای چشم شهلاتان
و از این مشنگ بازیها
من میخواهم بیایم بیرون
چه کنم؟
با وساطت آرین موتور فروش پاییزه خودش رو آغاز کرد و مدلهای ۲۰۱۷ به صورت نقد و اقساط قابل خریدند.حدود ۲۱۰ تا ۴۰۰ میلیون انواع خوردو موجوده.
من از صفحه ی نیازمندیهای سمنان ه ام وی ام مدل ۸۶ دیدم میده ۱۰ و ۷۰۰.چونه زدم و گفتم خریدارشم.
گفت بیا ۱۰ ببر.
ولی دلم پیش میتسو مونده.
از سر کار برات می نویسم. میخوام بدونم در چه زمینه ای عوض نشدم؟ منظورت دیشبه که حالم خوب نبود و خوابیدم؟
راستی من یه لیست از موارد عدم انطباق میخوام. یعنی مواردی که منجر شده به اینکه بشی متین عوضی (یادش بخیر بازرس آسانسور که بودم برای ملت فرم عدم انطباق پر میکردم، بعضی وقتها دو صفحه، الان خودم منتظر فرم عدم انطباقم :))
پ.ن: میگم آدم کلاه خودش رو هم قاضی کنه بد نیست، شاید طرف مقابلش مدتهاست که عوضی شده، شاید هم مسخ!
لطفا دهن کثیفتو ببند و همین فرمون برو جلو.کنارت عالی ام.لاو یول
زندگی من شده عین یه بازی فوتبال که اول گل میخورم، بعد مساوی میکنم، بعد با چند اختلاف عقب می افتم، بعد شاید به بدبختی مساوی کنم، بعد گل بخورم دوباره، اونم شاید چند تا، بعد شاید دوباره مساوی کنم و .... این سیکل تکرار میشه و مهم اینه که بازی زیاد مساوی نمیمونه، یا گل به خودی میشه، یا داور اشتباه میکنه، یا حریف واقعا تاکتیکی بازی میکنه. اینه دیگه. والسلام
آدم شدن بگویم.
از وقتی دیدم وحید عوض نمیشود خودم را عوض کردم.
شدم متین عوضی.
بهترم
نوشته متین که "و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت" منو مجبور کرد که بیام و چیزی بنویسم یا بهتر بگم بیام و از خودم دفاع کنم (دفاع یک واکنش طبیعی انسانی است وقتی یه انگی بهش میخوره، چه درست و چه غلط).
اولا آدم در مورد چیزهای خیلی خصوصی، نمیاد به صورت عیان و آشکار بنویسه، پس باید یه جوری نوشت که نه سیخ بسوزه و نه کباب و این شعر حافظ که میگه:
من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست تو نیز ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
ثانیا وقتی نمیشه خیلی چیزا رو رو در رو و بی واسطه گفت، حتما نیاز به شخص ثالثی پیدا میشه و انگار این وبلاگ اون شخص ثالثه.
ثالثا به فرموده قرآن "لاتبدیل لخلق الله" و این یعنی خمیرمایه آدما رو نمیشه تغییر داد، البته میشه زور زد، اما ادامه اون زور نیاز به بازخورد داره و کمک و پشتیبانی
مهمونی دیشب واقعا عالی و بی نظیر بود برای ما (من و متین رو میگم، شاید مهمون ها نظر دیگه ای داشته باشن ولی فکر میکنم با ما هم نظر باشن). اما واقعه ای که متین ازش یاد کرد و اون آهنگ و شعر و قرینه هایی که توی اون شعر هست اولا از اون موضوعاتی هست که فکر میکنم خیلی موضوعات حساس و مهمی هستن و کمتر باید به اونها نزدیک شد، نمیگم اصلا به اونها نزدیک نشد، ولی حداقل با فواصل زمانی طولانی بهشون نزدیک شد و نهایتا طوری رفتار کرد که اون زمان طولانی به بی نهایت میل کنه.
انسان محدوده و توی هر چیزی محدوده. تحمل و صبر هم یکی از اون مسائله. مثل گل توی گلدون نیاز به توجه داره وگرنه میخشکه و می میره.
اما مهم تر از همه اینها (البته فکر کنم متین با این تیکه دفاعیاتم زیاد موافق نباشه)، بحث خستگی منه. نمیگم که کی بیدار میشم و چه میکنم و کی میام و کلی چیز دیگه، اما بدن آدمی مثل من واقعا زود خسته میشه، خواب هم که به سراغم میاد انگار می میرم. البته فکر کنم من توی زمینه خواب دچار بیماری هستم، درسته که اون خواب های طولانی مجردی و زمان بیکاری گذشته رو ندارم، اما وقتی خسته میشم، نمیتونم جلوی خوابم رو بگیرم و این که متین گفت به خاطر کار خودم بیدار موندم، یادم نمیاد برای چی بیدار موندم که یادش مونده و اینو نوشته.
خیلی حرف زدم، فقط بگم که اگه من باختم و باختم و باختم، یکی از دلایلش میتونه گل به خودی باشه، انسان سر یه سری موضوعات میپوکه و داغون میشه، باز من که خوب دوام میارم، اما وقتی میپوکم، بد میپوکم و بد میبازم و میبازم و بد میبازم و ...
بعد مهمونی عالی امشب
یه ویدیو از شادی امینی با شعر اختصاری و کپشن موسوی کافی بود منو داغون کنه
و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت
چشام داره میره و خوابید
در حالیکه شبهای زیادی واسه کارش بیدار میمونه
صد البته که خواب دست خود آدم نیست
صد البته تر من این بیشعور بازیها یادم نمیره
شهین داشت بدجور میمالید
سرش را به نرده تختش تکیه داده بود
تا نیم تنه زیر پتو بود
به گمانم چپ دست باشد
بدجور میمالید
پیچ و تاب میخورد و کف گوشه ی لبش هر لحظه سفید تر میشد
من داشتم شمارش معکوس میدادم
همه مرا نگاه میکردند
هیزم شکن بود یا پارو
من اجرا میکردم و همه تقلید میکردند
همه مرا نگاه میکردند
من شهین را
چندبار لرزید و گفت خااااله من میخوابم
گفتم بخواب شهین.نوش جانت.
اتاق کناری ماه روزه منتظر پنیر خامه ای سفید آمل بود.
برایش بردم.
برای بطول خانم!!!! هم شکلات.
عظمت پوشکش را درآورده بود و مدفوعش را میمالید به دیوار پیش ساخته ی داروخانه.
اول فکر کردم مثل همیشه ماژیک ....
ولی نه
مدفوع بود.
بالا آوردم.
دقیقا بالای تخت فروغ.
فروغ گفت گل سر من کو؟
گفتم خریدم فروغ جان، خونه جا گذاشتم.
گفت گل اندام مرد.
گل اندام؟
مرد؟
مرد.
خوردن نیمروی نصفه شبانه
دانی چه لطف دارد؟
با گوجه و خیارشور
دوغ کفیر و باگت
هر لقمه اش عالمیست
درندگی صاب خونه
از دیوان غزلیات "دیدار نیمرو و وحید"
ساعت یک و نیم بامداد هشت آبان ۹۵
از این حرفهاست که ککش بگزه و بیاد اینجا اینا رو بخونه.
تنها دلیلی که اینجا مینویسم نداشتن بچه است.
زنی که قرار نیست روزی مادر باشه باید از الان فکر گذران روزهای پیریش باشه.
مینویسم که یه روز تو سن شصت و پنج سالگی بشینم راحت بخونمشون و به احوالات سراپا جهالت سی سالگی بخندم.
آدم از یک جایی میرود توی خودش
بعد میگوید همه چیز از دور قشنگ است
وقتی تنها ماند
وقتی سرش در فاصله ی نیم متری اش بود و ذهنش آنورتر از اورانوس
تعداد لولاهای کمد دیواری را با رنگ و لعاب و پریدگی حفظ بود
اون وقت است که آدم درپوش چشمی شهر فرنگش را سفت و محکم میگذارد روی ویزور
خاک روی لباسش را میتکاند
میفهمد که شهر فرنگش برای خودش معنامند است و لاغیر
آنوقت میرود فلافل فروشی میزند
دفتر بیمه میزند
آزمون استخدامی شرکت میکند و الخ
تا شهر فرنگ جدیدی بسازد؟ نه
تا اصالت شهر فرنگ خودش را فراموش کند
تا کمتر درد بکشد
تا کمتر منتظر مشتری باشد
تا مشتری بعد تماشا پولش را پس نگیرد
دقیقا کاری که من امشب میکنم
حالا ببین
بلیط تموم شد و پنج صبح یکشنبه میریم و ۱۱ شب پنجشنبه برمیگردیم.
مطالعاتم شروع شده و چون قراره همه چیو تنهایی تصمیم بگیرم استرسی ام.
تا خدا چی بخواد
هر چقدر پیش میرم بیشتر میفهمم همهاش اقتضاعات سن بوده. به هر حال ایجاب میکرده. نبایست زیاد دچار شد.
این متن پست شخص ایشونه.
شاید بخاطر اقتضاعات سن باشه. دچارش نشو. ایجاب میکنه به هر حال.
این هم پیام خصوصی آن بزرگوار.
گرچه همه داریم مکررا تکرار میکنیم.
ضمنا اقتضاعات عین نداره.لامصب درست بنویس.
اثرات خوب و بد بیخوابی من با هم حرف بزنیم.
من راحت ساعت ۳ میخوابم و ۱۱ جوری بیدار میشم که انگار در بهشت برین هبوط کردم.
خدایا
بهر حال عیب و ایراد از توست
یا ساعت زیستی مرا خراب تنظیم کردی، یا حرکت وضعی و انتقالی ستاره ها و سیاراتت مشکل دارد
وگرنه من همان متینم که هستم
موعد مقررش بفعهمیم ، قاعدتا مشکل ساز میشود.
مثلا باید موقع سکرات مرگ بفهمم که خان و مان و بخت و تخت و حال و فال و مال نه به کار آدم میادو نه اثری تو کیفیت شعور آدم داره
که ناگهان در سی سالگی فهمیدم و به صورت علّی آرایش مرگ گرفتم و منتظرم برسه.
همین شاخ شمشاد که روزی برای بدست آوردنش از انواع کارای اخلاقی و غیر اخلاقی ابا نداشتم ، الان شده ضایعه ی زاید.
یعنی خودم به طریق اولی زایده ام و هر آنچه متصل به من باشه زاید اندر زایده است.
الخ
هیچی
قضیه از مرگ دایی وحید در هشت یل هفت سال پیش در چنین روزی شروع شد و قصه به ختم انعام امروز رسید.
من دلم میخواست برم فامیلا رو ببینم و اسن شد که از دانشگاه اومده نیومده رفتم خونه زندایی
از جلو در همه چیژ نرمال بود و در گام نخست پشت کردم به حاج خانم مجلسی و مستقر شدم کعه عمه با چش و ابرو گفت به میز حاج خانم پشت کردی
لاجرم رفتم و رو زمین بین دو تا مبل خودمو جا ساژز کردم و از آیه ۶۲ انعام به گروه پیوستم.
تا آوردن حلوا که خیلی شکننده بود همه چی خوب پیش رفغت.
بعد سوره تمام شد و در حالی که مریم جون داشت از فجاعت نوع مرگ مادرش خودشو شرحه شرحه میکرد حاج خانم مجلسی گفت مریم خانم شعری دلارم زبان حال خودت
بعد فک کنم تو شوشتری شروع کرد گلی گم کرده ام
بعد مریم جون خودشو جر داد
ناخن کشید
به دوتا پاش مشت میزد و نعره های بلند
بعد جمعیت در حالیکه یه قطره اشک هم واسه دوساعت بیان اسارت اهل بیت نریخته بودن
گریبان دریدند و خودشونو جر دادند
هایده هم پاشد و تند تند دسمال چرخوند
منم تو دلم گفتم هزار تا مامان فدای یه لحظه از عصر عاشورا
مهم نیست مامانهای ما چه جور شرحه شرحه بشند
همین قد که عصر عاشورا رو درک نکردند بیخیال زندگی کردن و بیخیال مردند.
دامون ( آلبوم ناصر وحدتی) نوبت شد به گیله اوخان.
امروز با گیله اوخان ۱ شروع کردم.کاش وحید میفهمید رشتی .آخه چرا عسل رو با کلمات میریزه به کام آدم شیون فومنی؟
هر کی اینستام و داره ژاکت سبز منو میشناسع که مهسا خریده تو فروشنده تن رعنا دیده و این جزو افتخارات منه
امشب بعد اسکان و گفت و شنود با هیژی و استاد والا مقام سر سگ و کج کردیم و بدون اغراق به آخرین سانس آخرین شب اکران فروشنده رسیدیم
وحید با یه سری حزبل دعوا کرد و من غرور آفرین لپشو کشیدم
اینها به کنار
واکسن هاری سری ب رو زدم
و اما فروشنده
حد وسط نداشت
و من با سردرد خارج از سالن همش به وحید میگفتم هر کی به من دست زد خونش و بریز
و الخ
همه چیز از دور قشنگه
بعد اینکه پیشول گازم گرفت و داغون شدم
پروسه ی کزاز شروع شد
و لاجرم سرم کزاز خریدم و القصه
جمعه به بیخیالی گذشت
شنبه از اورژانس پرسیدم و گفت هاری زدی و گفتم نه
بزاقم خیلی شده، گلو درد دارم و کلا هاری از نظر روانی روم سواره
دیشب و پریشب با تب خوابیدم و درد واکسنهای بازو داغونم کرد
سه قطره اشک
دیشب چرخهیدم طرف وحید و داشتم تو تاریکی out line چهره شو تماشا مسکزردم که ( الان گیج ویجی ام نمیتونم خوب تایپ کنم) اشکام اومدن
هیچ کس دوس نداره از هاری بمیره
بخصوص اینکه دیروز هزار بار هزار نفر به من تلفن کردند و گفتند مجبورند گزارش بدن به نیرو انتظلمی و پزشک قانونی و ...
چون هاری انسان منجر به مخاطرات اجتماعی میشه
من هم تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که همش به خوذدم میگم اولین واکنش عصبی غیر مترقبه که ازم سر زد فقط زنگ بزنم ۱۱۵
داشتم میگفتم
خطوط چهره ی وحید و تو تاریکیدنبال میکردم
و حس کردم اگر ده تا پانزده روز دیگه قراره بمیرم چیبزی نیست که منو به دنیا وصل کنه و عملا راضی ام
بعد گفتم خب وحید چی؟
بعد بهش گفتم وحید من نمیتونم بمونم، تو هم زود بیا
بعد بغلم کرد
خیلی سفت تر از حذ نرمال
دنیا کش اومد
کاملا محاط شده
اولین باری بود که بغلم کرد جوری که نصف بدنم تو دنده ها و بازو و شکمش ذوب شد
بعد گفت من چی؟ من نمیتونم باعث موندنت بشم؟
مثل کسی که چیزی نداره راحت گفتم نه.
گفت بالشت خیسه و میرم رو بالش خودم
اون موقع فهمیدم که یه چیزی دارم که بحخوام واسش زنده بمونم.
چیزی نگفتیم.
پشت کرد.
بغلش کردم.
گفت تب داری که.
دستشو سفت گرفتم.تو دلم گفتم وحید نکنه زود بمیرم.من میخوام کار کنم ، دفتر بیمه، دانشگاه، کار تو، زندگی، قونیه ، آگرا، و هزار جایب که باید بریم و هزار کار کهانجام بذیم.
بعد صدای اولین خرپفش اومد.
خیالم راحتذ شد.رو به سقف برگشتم.
پاهامو از پتو گذاشتم بیرون که یه کم حرارتم بپره
چشسامو بستم و مرگ بازی کردم
صبح تا تخت تکون خورد بیدار شدم
گفتم کاپشنت چروکه بذار اتو کنمش و لبتاس گرم بپوش
واضح یادمه، گفتم شرمندتم که من خوابم و تو باید بری سرکار
چند بار بلند گفتم شرمندتم که بوضشوح صدام تا آشپزخونه پیچید
بعد ب خودم گفتم تو یه کاپشن واسه اتو کردن داری، پس هنوز وقت مرگ نیست.
از کربلا چی می آموزی؟
می آموزم که بهشت و جهنم هرکس خودشه و به زور کسی رو نباید برد بهشت و جهنم.
ممنونم.
خدانگهدار
مشتی کاه میماند برای بادها.
دیشب وقتی حالم خیلی خوب نبود و داشتم مشت میکوبیدم به سینه ی وحید
گفتم وحیییید تو تصور کن رو یه توپ معلق اونم بین میلیردها توپ دیگه آویزون و خاک به سر چه میکنیم؟ اگه یه روز چسبش تموم شه هر کدوم یه ور پرت میشیم و رندم جو هر کره ای ما رو جذب میکنه من میشم ساکن f5673 و تو همینجور به راهت ادامه میدی
حالا اون به کنار که ما اینجا چه میکنیم؟
بعد مرگ ما اونجا چه میکنیم؟
کلا ما هرجا چه میکنیم؟
بعد خودم هنگ کردم و اشکم اومد و خوابم برد
موم انداخته بودم.چهار روز پیش.دست و پا.اندازه ی سه چهار قاشق غذاخوری مانده بود تهش.دلم نیامد بندازمش دور.
همینجورماند روی ظرفشویی.
امروز نونوار میکردم برم رشت.
گفتم بیا و دل به دریا بزن و صورتت را موم بنداز.
همانند دل به دریا زنندگان ظرف آب جوش آماده کردم و موم را گذاشتم نرم شد و یا علی از تو مدد
سکانس الان:
خیلی هم جواب میدهد.واسه من که بعد از سی سال اولین بار است که موهای صورتم را کندم خیلی حس هلو شدن و غیره و ذلک دارد.تورم و قرمزی کاملا رفته و من هستم و وحید ، که میگه شبیه مامانت شدی.لپ سفید شدی.پف کردی و الخ از این حرفها که مردهای تنگ میزنند.
موم انداخته بودم.چهار روز پیش.دست و پا.اندازه ی سه چهار قاشق غذاخوری مانده بود تهش.دلم نیامد بندازمش دور.
همینجورماند روی ظرفشویی.
امروز نونوار میکردم برم رشت.
گفتم بیا و دل به دریا بزن و صورتت را موم بنداز.
همانند دل به دریا زنندگان ظرف آب جوش آماده کردم و موم را گذاشتم نرم شد و یا علی از تو مدد.
سکانس الان:
خارش میدهم.لپها و گردن را.
گونه ها از بس ورم کرده میتوانم ببینم سایه می اندازند جلوی دیدم.
هر سه میلیمتر مربع از صورتم شده پنج میلی متر مکعب.
داغ شده و تب کرده.
رفتم ژل آاوئه ورا زدم ، ادکلن داشت بدتر شد.
گوشها متورم شده و انگار هزار تا مورچه روی لاله شان بدو بدو میروند بازار.
گردن هم باید صاف و رو به جلو باشد به محض خم کردن به سمت سینه پوستش تا میخورد و میسوزد.
آیا اگر ته کاسه ی موم را دور بیندازیم بهتر نیست؟
آیا خسیس به فاک نمیرود؟
منم اما هنوز می خونمتون و دوست می دارمتون.
پرچم شما برای من بالاست. نمی دونم... شاید خودمم چنین حس هایی را تحربه کردم می گم. حالا نه مثل شما مثل خودمون.
دعوا که باید بکنه متین. حقشه/
ممنون از دوستان مردستیز
خیلی متشکرم
یه تشکری بکنم از دوستانی که صحت و سقم مطالب رو تلفنی از دوستان دیگه جویا میشند.
عاقا چه خبره اینجا
دلبر جانم
اگه جواب خون مخفی من مثبت شد این کارها را به ترتیب انجام نده
به مرگ عادیانه فک کن
جوری برنامه ات را تنظیم کن که به من پیوندی
توی خونه ی من زن نیار
ماشین مرا بده مهسا
طلاهای مرا بده مامانم
کتابها را بذار کتابخانه ملی رشت
لباسها اردوگاه افاغنه کفش و کیف اکسسوری های دیگه هم جزوشه
وسایبل خونه را خاک بر سرت اگه بفروشی چون با خون دل جمع کردم
من دیگه چیزی ندارم
رمز ایمیل و اکانتها هم همون متین فلانی صفر یک است.
رمز کارتهای بانکی هم ۶۸ میلاد است.
لوازم الکترونیک هم مال تو.
اگر خواستی زن بگیری توی این خونه نباشد.
زن شمالی نباشد.
دکتر نباشد.
موهاش هم پسرونه با چشم ابرو مشکی نباشد.
پوستش تیره نباشد.
و زیاد حرف نزند.
دقیقا نقطه مقابل من باشد.
با بچه ها دوست نشود.
پرنده ها را بده به بابای مهندس ک .
زنت نباید عکس مرا ببیند.
عکسهای عروسی را بده مهسا.
بعد همین دیگه.
جان مامانت فک نکن شر و ور گفتم.
این یه وصیت نامه واقعیه.
موقع دفن کردن هم منو ببوس.
بعد بلند بگو متین زودی میام که من راحت بخوابم.
مثل احمقها اشک نریز.
تف به روت اگه سمنان دفنم کنید.
سنگ قبرم هم باید پر از نوشته باشه و گرانیت قرمز یا جگری.
اون عکس پاسپورت هست که با شال انداختم بذار سر قبرم ولی اگه فک میکنی غیرتت نمیذاره، نذار.
بعد بیا خونه و بالش منو سفت بغل کن و بنداز دور.
به خودت بگو اون تنها زن احمقی بود که هر یه ربع عاشقم میشد و چند دقیقه بعد باز فاز عوض میکرد.
اون لحظه من عاشقت میشم.
بعد مگافن بخور و چند روز بخواب و از مهندس ص ترام بگیر و بزی.
این بزی واقعا عجیبه
بِزی دلبر جان خوشکل پشمالو دماغ دراز چهارچشم شکم گنده خوشبوی مهربون خودم
شب هفت هم کباب تورنگ طلایی بده با اشپل
حس خیلی عجیبی باید باشد .زهره ماه اولش تموم شده و صدای تپش بچه اش را شنیده.امروز سعیده گفتمتین دعا کن بچه بگیرد، فهمیدم لقاح نمیشود توله سگ.
بعد همینجور تو هوای بچه بودم ، رفته بودم پاپ اسمیر.ما موروثی سرطان میگیریم.
رفته بودم که دیدم نوزاد آورده اند
تب داشت
کامش خشک
زبانش را داشت میچسباند به لبش
لپ گلی و بهههه غغغغغغاااااااایت ظریف
بعد نشستم توی اتاق انتظار عین خر زارزدم
همه داشتند نگاه میکردن
همه هی پچ پچ کردند که بچه ام نمیشود
داشتم اشک میریختم
الان عم دارم میریزم
خدایا
هییییییییچوقت
هییییییییییییچوقت
کاری نکن که روسکهای زند ه مریض شوند
بعدش هم اصلا من طاقت ندارم
جوووووون میدم
هیچوقت نذار باعث خلقت باشم
همینجوری گاوکی اومدم بذار گاوکی برم
بعدش هم به قول مهندس صاد دکمه رو بزن تموم شه بریم
خیلی دلم آتیش گرفته
حالم چه جور شد وقتی لباس مامانی رو تو تن سالمندان دیدم و تو دلم گفتم مامانی تو کجا ؟ سالمندان اینجا کجا؟!؟
من توی زندگی چندتا مرد را خیلی دوست دارم
اولیش مهدی عباسی است.آرزو میکنم خوب باشد.آرزو میکند همانقدر که من دوستش دارم همامقدر خوشبخت باشد.مهدی همکلاسی دمپایی پوش من بود که از بس کثیف بود کسی حاضر نبود دوستش باشد.سیاه برزنگی از باروس.دقیقا وسط در وسط جاده قیر به جهرم.روزی که جدا شدیم یک تکه قلب مرا برداشت گذاشت توی شلوار شیش جیبش و با بوی گلاب تند امام رضایی دور شد و بعدها فهمیدم ازدواج کرده و ارشد و توزیع کنسرو و .... حالا هرجا هست یک تکه از من پیشش مانده.
نفر بعدبا اختلاف فاحش موسی زنگنه است که داستان علاقه من به صدا و اشعارش تا ناکجا آباد رفته و خودش میداند چقدر اثر میگذارد روی من و توی اینستا که پیداش کردم و جواب منو داد و به من گفت مهربانو متین جان من فقط داشتم تو بغل وحید شلنگ تخته مینداختم.
بعد وحید گفت وقتی رضا قاسمی جواب منو داد همینجور شدم.
بعد دیگه کسی نیست.
نیست.
نیست.
بعد حجت اشرف زاده بود.
تا اینکه امروز از تهران اومدم و آرش بیات مرا خواست دنبال کند.واااای
اول گفتم فیکه
بعد دوباره فرستاد
بعد ناگهان دیدم خود ناکسشه.
و الان همت هر پنج ثانیه میگه خب چی میگه؟
و ما داریم چت میکنیم.
و عملا این دومین باریه که دارم با یه فرد که دلم راس راستی میخواست باهاش بحرفم میچتم.
خوبه
کلی اتفاق خوب
شناس بود فک کنم.پزشک نبود.هیچی دیگه.احمق بود.دست تو دست هم در حالی که وحید کیفشو تاب میداد برگشتیم خونه.
روانپزشک.دیشب بعد ناراحتی سوپر احمقانه من ، رو بالا دراز کشیدم و تو ذهنم محاسبه کردم
پنجره آشپزخونه توری داره نمیشه
پنجره بالای شوفاژ هم نمیشه
پنجره آخری پذیرایی توری نداره میشه
ولی ارتفاع طبقه دوم نهایتا منجر به شکستگی شه
پشت بام
کلیدش
همه رو مرور کردم
و این یعنی بزرگترین الارم زندگی
۷:۲۰ بیدار شدم
وحید ماشین رو برد
زنگ زدم ۱۲۳
گفتم که یه دکتر خوب معرفی کنید احساس خطر میکنم
گفت کجایید؟
گفتم خونه.
گفت کی اونجاست؟
گفتم تنها
گفت خطر؟
گفتم خودم.
بعد خندید و گفت خیلی عالیه.شما سالمید.
بعد شماره داد.
زنگ زدم ااف.یه مشاور بود .تعریف میکرد ازش که مطب زده.
عصر
تا عصر دیره.
عصر باید برم.
اتفاقی نیفتاده
تو فقط با یه آدم نسبتا کم شعور ازدواج کردی.
خودت خواستی.
حالا بکش.
ببینم سبک میشم یا نه.
چرا مردها اینقدر کودن اند؟
دیشب بعد حدود پانزده روز داماد را دیدم و به محض دیدار گله که چرا نیامدی عروسی و من رفتم تو لک و کلا چیزی نگفتم
خیلی کینه ای شده ام
وحید همش اشاره که پاشیم برویم
ما هم کاسه کوزه را جمع کرده و از شرکت زدیم بیرون
فک کنم حدود ۱۰ و نیم اینا بود و من از تنگی خلق گرفتم خوابیدم
الان که ۷:۱۵ صبح است تازه فهمیدم که وحید دیشب خربزه و آفتابگردون خورده و لپ تاپش وسط خونه ولو شده
پس تا ساعت یک بیدار بوده یحتمل
خواب دیدم جن شده ام
البته این چند هفته از بس سگ اخلاقم جن ها بسمل میگیبرند مرا میبینند
دیشب زنگ زدم به سعیده گفتم چندتا دکتر داخلی و روان و زنان معرفی کند پاشم بروم چک آپ.
یه چیزایی تو من کم و زیاد شده.
خواب دیدم جن شدم و در ارتفاع دومتری زمین میجهم.
پرش سینوسی و همش دنبال وحبدم.
آن بالا خیلی تاریک است و کلی از تاریکی استفاده میکنم و اذیتش میکنم.
وحید خوف میکند و میرود طبقه اول.
بعد دوتایی با مامانش همه پنجره ها را میبندند و پرده را میکشند و من میخندم چون میدانم میتوانم از آنها رد شوم.
با سگ لرز پاشدم و به زور وحید را چرخاندم طرف خودم و زورکی دستش را حلقه کردم دور خودم و گفتم خواب دیدم جن زده شده ، چشاش تو تاریکی درخشید و گفت دور از جونت.حالا شانس آوردم نگفتم جن شده ام.
بعد هی بوسم کرد و مثلا وانمود کرد نگران خواب زدگی من است در حالیکه با شناختی که ازش دارم میدانسیتم داشته تو دلش میگفته توله جن، توی بیداری که دهن ما را با اون اخلاقت صافیدی حداقل نصفه شبی بذار بخوابم تا قیافه ت رو نبینم.
این را که گفت ( یعنی من به جاش گفتم) خودم را از بغلش بیرون کشیدم و عملا دیدم هیچ تقلایی برای نگهداشتن من نکرد.
بعد خوابم کلا رفت.
دوباره که بیدار شدم ۶:۴۵ بود و من کاملا از حالت جن به حالت انسانی تغییر حالت داده بودم و اولین فکری که بنظرم رسید صبحانه بود.
یک لیمو ترش شیراز را از وسط قاچیدم و آبش را ریختم تو لیوان.پالپ هر نیمکره را مالیدم به دست و صورتم و لیوان را با آب ولرم پر کردم و عین حرص خورها سرکشیدم.
بعد رفتم سراغ قهوه ساز.قهوه ساییده شده رو به اتمام .نصف پیمانه هم نمیشد.
کل ظرف را برعکس کردم در محفظه دیدم جان ندارد دو قاشق قهوه آماده ریختم روش و مخزن را پر آب کردم و شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن.
من از امروز باید تز را ....
وحید از اتاق بیرون آمد و به وضوح دیدم فقط انگشتهای پایش را کرد تو دمپایی و نشست رو توالت.
این آدم همیشه جیش دارد.
فک کنم اون دنیا هم قبل رسیدگی به پرونده ش یه وقت تنفس بگیرد برود جیش کند بیاید.
آخرین قل هایش را زد و قهوه آماده شد.
لبریززززز
خم شدم و از هر دو تا فنجان هوووورت کشیدم تا جا برای شیر باز شود.
شیر ریختم روش.
دیروز خیلی اتفاقی شیر پگاه گیلان پیدا کردم.
یهو از دل سیاهی فنجان ، مثل انفجلار هسیته ای ،شیر قارچی زد بالا.
ساقه طلایی اش را گذاشتم رو دهنه فنجانش و خودم سرپا وسط آشپزخانه هورتش کشیدم.
بعد الان شد.وحید رفت و من دارم بخارا ورق میزنم.
همان بهتر که بخارا نمیخوانم.
چون آدم دود میشود.
طبیعتا دلم واسش غش میره ولی دلیل نمیشه عملیش کنیم
امشب به وحید میگفتم
مامان اینا رفتند با یه حاملگی غیرمنتظره و بدون تشریفات پزشکی آزمایشگاهی...
نذاشت تموم شه حرفم
جفتمون گفتیم نه
بسیاری از پدر و مادرهایی که دو سه تا بچه قد و نیم قد دارند، حتی همین حالا هم نمی توانند به یک سوال ساده جواب بدهند: «چرا بچه دار شدید؟» قدیم ها می شد بچه دار شدن را یک جور سرنوشت بیولوژیک دانست که هر ازدواجی را منجر به چند تا بچه می کرد، اما حالا دیگر اوضاع عوض شده است. روش های پیشگیری از بارداری و آگاهی زنان و مردان جوان از مسئولیت های مادری و پدری باعث شده عملا بچه دار شدن یک فرآیند پیش بینی شده باشد. به همین دلیل است که والدین امروز فرصت مناسبی برای فکر کردن به جواب این سوال دارند: «چرا می خواهیم بچه دار شویم؟» به جواب های خودتان فکر کنید و آن ها را با جواب های این صفحه چک کنید؛ اگر خدای نکرده، یکی از این بهانه ها، دلیل شما هم هست، در تصمیم تان تجدیدنظر کنید.
1- خلاصی از دست گیرهای فک و فامیل
اگر چند ماهی از ازدواج تان گذشته باشد و بچه دار نشده باشید، حتما چندتا از این جمله ها را شنیده اید: «شما هنوز بچه ندارین؟»، «بسه دیگه هر چی دونفری بودین، سه تا بشین!»، «یه کاری کنین تا ما زنده ایم نوه مون رو ببینیم!» و جملاتی شبیه این که می تواند از زبان مادر و پدر خودتان یا حتی دورترین فامیل و همسایه و دوست و همکار بیرون بیاید. اغلب زوج های جوان چند ماه اول را استقامت به خرج می دهند و در مقابل این حرف ها لبخند می زنند و سر تکان می دهند. اما اگر کارتان به جایی رسیده که این حرف ها به شما برمی خورد و از دست شان خسته شده اید، مواظب تصمیمی که می گیرید، باشید. مبادا به خاطر خلاص شدن از شر این حرف های خاله زنکی بخواهید یک بچه به دنیا بیاورید تا دهان آن ها را بسته باشید؟! برای بچه دار شدن به زمان مناسب و زمینه های آن فکر کنید. دهان این جور آدم ها هم هیچ وقت بسته نمی شود؛ مطمئن باشید!
2- بچه ها خیلی نازن!
بعضی ها از بدو تولد عاشق بچه اند! حتی پیش از ازدواج هم از دیدن یک بچه لپ گلی دل شان غش می رود و برای همه بچه های فامیل کادو می خرند و هر جا باشند، بچه ها از سر و کول شان بالا می روند. اگر هر یک از شما (زن یا شوهر) این طوری هستید، برای بچه دار شدن اصرار نکنید. بزرگ کردن بچه خود آدم، با بازی کردن و کشیدن لپ بچه های دیگران خیلی فرق دارد. بعدا نگویید نگفتیم!
3- داشتن یک پسر/ دختر
ممکن است شما عاشق دختر کوچولوهای تپلی باشید یا همسرتان به داشتن یک پسر قلدر افتخار کند، اما این اصلا بهانه خوبی برای بچه دار شدن نیست. ۵۰ درصد اصلا احتمال کمی نیست و هنوز هم هیچ راه عملی و قطعی برای انتخاب جنسیت بچه وجود ندارد. بنابراین اگر به این بهانه بخواهید بچه دار شوید، به احتمال ۵۰ درصد با کودکی مواجه می شوید که آن را نمی خواهید.
4- یک تجربه ناموفق
مرگ کودک بزرگ تر یا سقط جنین، هرچند ضربه عاطفی بسیار بزرگی است، اما به هیچ عنوان بهانه مناسبی برای به دنیا آوردن یک کودک دیگر نیست. این که فکر کنید یک بچه دیگر می تواند جای خالی کودک از دست رفته را پر کند، کاملا اشتباه است. از طرفی، هیچ چیز نمی تواند اندوه و جای خالی تجربه ناموفق قبلی را پر کند. از سوی دیگر، نباید به کودک به چشم جایگزین کودکی دیگر نگاه کرد.
5- بچه داشتن مد شده
بله، واقعا تعداد بچه ها در اطراف ما خیلی بیشتر شده و این به دلیل رسیدن خیل جمعیت دهه ۶۰ به سن باروری است؛ پس این را به حساب مد نگذارید. مطمئن باشید اگر زود بچه دار نشوید از هیچ چیز عقب نمی مانید!
6- داداشم اینا دارن بچه دار می شن!
چه به خاطر چشم و هم چشمی باشد و چه خوشحالی از این که کودک تان یک همبازی در فامیل دارد، این بهانه، دلیل مناسبی برای بچه دار شدن نیست. بچه دار شدن مسابقه نیست که بخواهید سریع خودتان را به جاری و خواهرشوهر و برادرزن تان برسانید! اگر چنین بهانه ای را برای بچه دار شدن انتخاب کرده اید، هنوز خیلی برای مادر و پدر شدن بچه اید!
7- خانه داری به جای شاغل بودن
اگر یک خانم شاغل هستید و حالا از چند سال کار مداوم خسته شده اید و دل تان یک تغییر در روش زندگی می خواهد، بچه را بهانه نکنید. درست است که بعد از زایمان ۶ ماه مرخصی دارید، اما برای استراحت روی آن اصلا حساب نکنید. بچه دار که شدید، می فهمید کار کردن در اداره در مقابل خانه داری و بچه داری یک جور استراحت به حساب می آید!
8- حل اختلافات خانوادگی
اگر با همسرتان دائم دعوا و بگومگو دارید، یکی از شما دو نفر عادت های زشت یا اعتیاد به سیگار یا مواد مخدر دارد، خانواده همسرتان تحقیرتان می کنند، از خانواده خودتان دور هستید یا مسائل دیگری شبیه این، به داشتن یک بچه برای پناه بردن به او از شر این اختلافات فکر نکنید. کودک، مسئول حل مشکلات روحی شما نیست. اتفاقا برای بچه دار شدن باید زمانی را انتخاب کنید که روابط تان با همسرتان به یک پایداری نسبی رسیده باشد.
9- ما مشکل پزشکی نداریم
بعضی ها می گویند «حالا شما یه بچه رو بیارین، مطمئن شین که مشکلی ندارین، بعد اگر نخواستین، دومی رو نیارین!» این یکی از تئوری های شاهکار بزرگان فامیل است! برای رد فرضیه خاله خان باجی های فامیل در مورد این که چرا شما بچه دار نمی شوید و اشکال از کدام یکی تان است، لازم نیست یک بچه بیاورید. اجازه دهید آن ها هم موضوعی برای گردهمایی های شان داشته باشند!
10- لباس هایی که روی دست تان مانده اند
اگر کلی لباس بارداری و لباس های کوچک نوزادی از فرزند یکی دو ساله تان دارید، لزومی ندارد برای استفاده مجدد از آن ها به فکر یک بچه دیگر باشید. می توانید آن ها را به یک مادر باردار دیگر ببخشید یا برای سیسمونی افراد نیازمند، کنار بگذارید. برای به دنیا آوردن فرزند دوم دنبال بهانه های بهتری باشید!
چه دلایلی برای بچه دار شدن خوب است؟
عجیب نیست اگر با خواندن ۱۰ بهانه نادرست، این سوال به ذهن تان رسیده باشد «پس چه دلیلی برای بچه دار شدن خوب است؟» این دلایل را بخوانید، تا بدانید دلایل درست برای بچه دار شدن کدام ها هستند.
دلیل فردی: می خواهم نوع دیگری از عشق را تجربه کنم
همان قدر که ازدواج، دریچه ای تازه ای از عشق را روی شما گشوده است، بچه دار شدن می تواند دنیا را در نظر شما عوض کند. اگر فکر می کنید قلب تان گنجایش یک عشق عظیم و غیر قابل توصیف را دارد و می خواهید تمام این عشق را به کودک تان ببخشید، دلیل خوبی برای بچه دار شدن دارید.
دلیل خانوادگی: می خواهیم یک خانواده واقعی باشیم
این دلیل، کاملا عاقلانه است. تا وقتی که یک زوج جوان دو نفره باشید، هنوز خیلی هم «خانواده» به حساب نمی آیید. تعریف خانواده با وجود یک یا ۲ کودک شکل می گیرد. حضور بچه ها شما را بیشتر به بستگان و به همدیگر گره می زند و روابط انسانی پیچیده تری را تشکیل می دهد.
دلیل انسانی: می خواهیم به آدم های خوب دنیا یکی اضافه کنیم
این که بگوییم در این دنیای کثیف و ال و بل و جیمبل نمی شود بچه دار شد، لعنت فرستادن به تاریکی است. آن هایی که می خواهند به همین دنیای جیمبل یک آدم خوب اضافه کنند، شجاعت روشن کردن شمعی را داشته اند. این دلیل، یک دلیل عالی برای بچه دار شدن است، اما با بچه دار شدن تمام نمی شود. یادتان باشد آدم های بد و معمولی در این دنیا زیادند! تربیت یک آدم خوب، خیلی سخت تر از تصمیم برای به دنیا آوردنش است.
دلیل دینی: می خواهیم فرزند صالحی از خود به جا بگذاریم
باقیات صالحات تنها چیزی است که بعد از مرگ آدم روی زمین می ماند و می تواند اثرش را بعد از مرگ هم نشان بدهد. یکی از این باقیات، فرزند صالح است. با به دنیا آوردن یک فرزند و تربیت درست او، می توانید یک نسل صالح به جا بگذارید که تا دنیا باقی است، خیرشان (و خیرتان) در دنیا بماند.
دعوامون شد
کرم از من بود
مامان اینجا بود و وحید علی رغم چشم و ابرو انداختن من حاضر نشد صداشو بیاره پایین
من گر گرفتم
بعد عروسی مون این دومین باره که مامان اینا مهمون منند
عصر خوابیده
پاشده
تعمیرات فلان رو انجام داده
من هم غذا بپز و نظلفت کن و ....
آخرش هم جلو مامان گفت فلان
از پله ها دویدم طبقه یک
من یکسال دارم زندگی میکنم و عملا یه سر سوزن نذاشتم کسی صدای دعوامون رو بشنوه
حالا جلو مامنان ؟؟
دوییدم پایین
کفش عزیز بیتا جلو در بود
عزیز خبرچینه
نرفتم تو
لباس از بند جمع کردم اومدم بالا
رسیدم تو خونه
منشی تلقفن گفت کالد فرام خونه بابا
پریدم
گوشی رو از دستش گرفتم
باباش بود
گفتم دست وحید درد نکنه
پذیرایی رو تموم کرد
سنگ تموم گذاشت
الان اومده
باقیشو بعدا
واقعا دوتا کاف مشنگ تو خونه نگهداشتن یه دردیه که من و وحید میفهمیم
خدایا
هرکسی را ببر خونه خودش
آمین
مادر و مادر شوهر آدم جمع بشند و چپ و راست از نوه دارشدن حرف بزنند آدم یه جورایی میشود.
اول دلش آب میرود واسه حاملگی که عجیبترین حس آدمیزاد است
بعد احساس میکند دارد دیوانه شوهرش میشود
بعد زل میزند تو چشم وحید که ببین چی میگند
بعد یک هویی قید همه چیز را میزند که ای بابا
ایران هستیم
درآمدمان یک تومن است
اتاق اضافه نداریم
حوصله ی ونگ ونگ نداریم
خودمان واسه خودمان بسیم
تز من مانده
شغل وحید لنگ در هواست
دلم میخواهد اقامت بگیرم برویم
هند و سنپیترز و قونیه چی پس؟
تازه
همه به شرط اینکه دم و دستگاهمان سالم باشد.
بعد
خیلی آرام
جوری که به زانو فشار نیاید
آدم از روی افکارش نیم خیز میشود
بلند میشود
شلوارش را میکشد بالا
زیپش را میبندد
دستش را صابون میزند و کلا میزند به چاک.
یغما گلرویی:
«پسربچه ای که تو رو دوست داشت»
تو از کوچه رد میشدی، یادمه!
با یه پیرهن ساده ی صورتی
یه جایی حوالیِ دَه سالگیم،
همون سالای روشن و قیمتی
دوتا جوجهرنگی توی پیرهنم،
یه برگِ لواشک تو دستام بود
وطن واسه من خونهمون بود و بس،
همون کوچه معنای دنیام بود.
تو مثلِ یه قو رد شدی، یادمه!
رو دریاچهای که منو غرق کرد
گذشتی و بعد از عبورت جهان
دیگه پیش چشمای من فرق کرد.
میخواستم همه چیزو قسمت کنم،
با اون چشمای روشن خواستنی
یه جوجه، یه تیکه لواشک، یه تاس،
چهار پنج تا تیله، یه لیس بستنی
ولی تو گذشتی و با تو گذشت،
همه آبهای جهان از سرم
حالا با همین موی جوگندمی
از اون کوچه با فکرِ تو میگذرم.
پسربچهای که تو رو دوست داشت،
به عشقِ تو تبعید شد از بهشت
سرِ زنگ انشا توی دفترش
برات اولین نامههاشو نوشت.
قایم کردشون تو کیفِ مدرسهش
کنارِ کتاب و تراش و مداد
بغل دستِ پرگار و نون و پنیر
ولی هرگز اونا رو دستت نداد.
پسر بچهای که تو رو دوست داشت،
هنوزم به یادت نفس میکشه
هنوزم تو خواباش قدم میزنی
نمیتونه بعد از تو عاشق بشه.
هنوزم تو از کوچهمون میگذری
یکی اینجا مثلِ قدیم مستته
می خواد نامه هاشو به دستت بده
ولی دستِ بچهت توی دستته.
یغما گلرویی
بیاید دایرکت و یک عالمه تعریف تمجید کند و تو همش قند توی دلت آب بشود خیلی حال میدهد.
حقیقتش اینه که منم نمیتونم بفهمم بعضیا مثل شما، که داشته هاتون، روزمره هاتون، آرزوی ابدی و محال و نشدنیه امثال منه، چرا باید انقد قدرشو ندونین.
نمیدونم شایدم من چون یه آدم حسرت به دلم، به نظرم بودن تو شرایطی مثل تو، یه ایده آله. یه چیز فانتزی. شبیه کارتونای والت دیرنی. یه چیزی که اگه تو زندگی آدم اتفاق بیفته باید دو دستی بچسبیش و فقط ازش لذت ببری.
نمیتونم بفهمم چه جوری ممکنه آدم اصلا با کسی که اینهمه دوسش داره دعوا کنه. چه برسه به قهر و چمدون و تجدید فراش.
شایدم من اشتباه میکنم. شاید زندگی واقعی همینیه که تو دربارش مینویسی. شاید من چون یه عمره دویدم و باز به هیچی نرسیدم، مثل تو قله فتح نکردم، و حتی یه شب،حتی یه شب، حتی یه شب یه نفس آروم نکشیدم، همیشه یا نفس نفس زدم و نفس کم آوردم، یا نفس عمیق کشیدم که مغزم خنک شه ، فکر میکنم خدا رو چه حسابی یه چیزایی رو به بعضیا میده و از بعضیا دریغ میکنه...
خب من هیچوقت نمیام بگم که داشتم توالت میشستم ، و کلی کثافت اسپلش شده از در و دیوار پاک میکردم.
خب نمیام بگم که دهن جفتمون صاف شد که شهریه ترم پیشمو با هزار خاک به سری تقسیط کنیم
یا روزی هزار بار همت بهم میگه سفر اینا کنسل تا سال دیگه که دستمون وا شه
خب من بهت نمیگم که واسه نصف شدن هزینه ها کلا شام و نهار پایینیم
و عملا حال نمیکنم تو دوره زنونه های احمقانه مامان اینا شرکت کنم چون اونقد لباس و طلا ندارم که هربار نو بپوشم
یا خرید نصف وسایل خونمون از پلاسکو دو تومنیهاست
یا با فاصله ماهانه معین خودمون رو مهمون بعضی کنسرتها و رستورانهر و .. میکنیم
هیچوقت دلم نمیخواد بنویسم که بعد هر تلفن چه فحشهای رکیکی به اونور خط میدم که طرف خودش لشه و زنگ میزنه مغز منی که در روز ۱۱ ساعت تنهام و ۸ ساعت خواب و فقط ۵ ساعت وقت دارم به کار مشترک مثل تعمیرات و خرید برسم ... باز جمله طولانی شد ساختارشو گم کردم
طرف زنگ میزنه می ..اد
یا مارشال که واسه خل کردن یه قوم بسه و عملا یکساله تنها موجودیه که باهاش در طول روز در ارتباطم.
من هیچوقت اینجا نیومدم بگم از همه چیز و کسم زدم اومدم شهری که یک دهم شهرم جمعیت داره و فقط یک خیابون داره که بشه پرسه زد و لا غیر
یا اینکه از پنجره آشپزخونه روزا میمونم رو به کویر و عشقهای احمقانه و عاقلانه و عاشقانه ی قدیم رو مرور میکنم و هزار هزار بار میپرسم آخه از دل جنگل و دریا اومدم تو این برهوت چه غلطی کنم
یا اینکه کار
یا اینکه از بی کسی خانه سالمندان
یا اینکه از تنهایی و سکوت و سکون با صوت قهرم
روزی هزار بار به همت میگم وزوز نکن.کل روز خونه ساکته و حتی صدای راه رفتن و گاهی نفس کشیدن و غذا جوییدنش منو عصبی میکنه
دردی که از گذشته میکشم گفتنی نیست
ما همه تو یه تیمارستانیم ،فقط بخش هامون فرق میکنه.دلم نمیخواد مثل اون احمقا که بدبختیهاشونو ردیف میکنند به نظر بیام ولی درد کم نیست.درد منحصر به یه نفر نیست.درد درده.از هر جنسی باشه میسوزونه.
تو از دویدن و نرسیدن بسوز.من از دیر رسیدن.
چه فرق داره.
آتیشش همونه.
هرقدر هم هورمونی باشد
فیزیکال باشد
آنزیم ترشحی باشد
کدام قانون فیزیکی میتواند هرشب مرا وادار کند زیر نور کمرنگ شبخواب زل بزنم به دماغ بیریختش و توی دلم همش فریاد بزنم پسر از این خوشکل تر تا به حال ندیده ام.
آدم که نمیتواند به دل خودش دروغ بگوید
وقتی دلم برای قدش آب میشود.وقتی انگشتهای پاهایش از تخت دومتری بیرون میزند
خب
من که خر نیستم
با خودم تنهایی
توی دل شب
یواشکی همه ی پسرهای زندگی ام ( دیده و ندیده) را چک میکنم
قد همه
خوشکلی همه
تیپ و مردانگی همه
کوفت و درد و بلای همه
را هزار بار چک میکنم.
بعد یک نفس راحت میکشم که بهتر و خوشکلتر و خوش تیپ تر از وحید تویژ دنیای من زاده نشده
بعد انگار دوردست ترین قله را فتح کرده باشم
یک نفس راحت میکشم که مال من شده
بعد میخوابم
از خدا میخواهم همه ی زن ها و مردها و دوستها همین حس را داشته باشند
چون خیلی خرکیفی توش دارد
یغما گلرویی:
«ماتریکس من و تو»
بعد از ما
پیج های عاطلمان باقی می مانند
چون روح های سرگردانی
که با خود حمل می کنند
چمدانی لبریز خاطره را.
بعد از ما
ایمیل های فراوانی
برایمان فرستاده می شود
از آشنایان بی خبر،
همکلاسی های قدیم،
شرکت های تبلیغاتی،
لاتاری های یک میلیون دلاری حتا
با خبر برنده شدن
و ایمیل باکسمان - چون سگ ولگردی
که از باز کردنِ قوطی کنسروی زنگ زده
عاجز است-
توان خواندن آن ایمیل ها را نخواهد داشت.
بعد از ما
تا همیشه منجمد می شوند
کلماتمان
در وبلاگ هایی که این بار
صاحبانشان هک شده اند
اما دوستت دارمی
که با ایمیلی مخفیانه برای تو فرستادم
با مرگِ اینترنت هم
از بین نمی رود. //
یغما گلرویی
photo by yaghma golrouee
آقا یکی به این متین بگه ما می فهمیم ما رو خیلی دوست داری، ولی به قول خودت هم خودت داری عذاب میکشی هم من. میام شرکت فقط خداخدا میکنم بیام خونه. بابا مردت باید اعصاب داشته باشه بره سر کار. نه اینکه تموم هوش و حواسم به خونه باشه. خودت میدونی نوشتن توی شرکت چقدر سخته. با بدبختی میام پشت سیستم اینترنت و برات می نویسم. بیا و یه خورده کمتر وابسته باش بهم. ببین من از خدامه انقدر دوستم داری، ولی از همه چی می افتیما. تو هم که بدتر، تا من نباشم دست به سیاه و سفید نمیزنی. الان جلوی این قضیه رو نگیریم بعدا درست کردنش غیرممکن میشه ها، از ما گفتن بود. حالا خود دانی.
سید مهدی موسوی:
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آن وقت چطور بچه ی خودم را شکنجه بدهم؟
امروز دیگر نمی شود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد می شود، آمار بالا می رود. حالا ساده است بچه دار می شوی، ولی بعد یک روز می رسد که بچه ات می آید توی چشمت نگاه می کند. چیزی نمی گوید. فقط نگاهت می کند. همین.
آن وقت چه می کنی؟ خودت را روی پاهایش می اندازی؟ یا چی؟...
خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری
@seyedmehdimoosavi2
این دومین هفته ایه که آخر هفته رویایی داریم. الان هم احضار شدم برای نصب دریچه کولرِ توری شده ی اتاق مطالعه. بیدار شدیم تا الان مثل بنز مشغولیم. بعد انار پاک کنون داریم و پازل عارفه چسب زنون. میام زودی
وحید
ساعت بیولوژیک من گیر داده به این موقع
پسری که داماد شده اومده بود ، با یک جعبه شیرینی رولت فرد اعلا و من همش نگران همه ی دخترایی بودم که الان تو بلاگش دارن شرحه شرحه میشند
نیست خودم و وحید تو بلاگفا آشنا شدیم و کتار به جاهای باریک رسید،میفهمم دختر چشم انتظار یعنی چه.شاید از خیل دلدادگانش یکی چش براه باشه پس بهتره زرودتر بگه عروس شده.ووو
رفتم دانشگاه
زبان فنی معماری
و زبان تخصصی بود
تموم شد و رفتم بانک سرمایه
همه چیز الی بود
دلیوری زنگ زد که خونه ای
من باهاش مشاهیر قرار گذاشتم و خرید رو ازش تحویل گرفتم
داریم سه تایی میریم خونه زهره
تا همت از کار بیاد
۷:۲۰ با صدای هشدار موب همت بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم.
همت تصمیم نداشت با سرویس بره و عملا تا ۱۰ لالا بود
چندتا کار مهم داشتم
اول activation ویندوز جدیدم که از سری _GX_ getforce و خیلی خفنه
پچ چند مرحله ای داره و کلی دنگ و فنگ و بلاخره حدود ۹ last start up اومد و با دیدن preparing your desktop نفس راحته رو کشیدم و به خیری تموم شد
شیر کاکائو درست کردم و سرگاز نیم لیترش رو بالا کشیدم
گذشت و حدود ۱۰ همت به صورت روح سرگردان رفت تو توالت و منم با روغن زیتون یه تابه پنیر برشته درست کردم( غذایی رشتی که برای صبحانه و میان وعده عالیع، روغن زیتون داغ میکنم پنیر گودا یا پارمزان یا اگه میخوام خرکیف شم پنیر خیکی تبریز که تلخشور ه میریزم و به محض آب شدنم پنیر دوتا تخم مرغ میشکونم و میذارم نیم بند شه) .
با هم خوردیم و همت رفت و من گفتم پنجره آشپزخونه رو درزگیری مجدد کنم که خاک رو کابینت بیداد میکمه.
تو دلم گفتم با صدای اولین ضربه چکش پلاستیکی رو چهارچوب پنجره رب رب میاد بالا و یا حداقل مارشال میزنگه که بابا جان چی شده؟
و
همینطور شد.
خخخخخخ
دهن سرویس تو شلوارش زنبوره.از بس بیقرار و جستجوگره وقت نمیکنه سوار آسانسور شه
گاهی به پا دویده و گاهی به سر شده
نهار کل ساختمون پایینیم
دارم آماده میشم برم
با ورم وحشتناک تتوی دیشب موندم چه جور در انظار جمع حاضر شم.
وحید
بابت نون سیر ممنون.
متین من می خوام بات دوست بشم. از بچگیم دیگه به کسی اینو نگفتم.
(لبخند و اینا)
حالا بعدش چی؟ نمی دونم.
خخخخخ
وااای اگه شوووهرم بفهمه چی؟
دوستی بابا
دوست
بیدار شدم.
هم تز مانده بود ،هم بیمه.
هم کار خونه و هم سالمندان.
و ...
تمام روز به شیرین نشاط گذشت.
چرا ما اینقبد بدبختیم
خودم را دعوت میکنم به چالش بیکلاسی.
من دو هفته ای میشود که گارد بستم به همه چیز و زن خانه دار شدم.
به کرات دست توی دماغ میکنم و سرم را میخارانم.
سیفون فرنگی را هر سه بار یک دفعه میکشم.
مسواک را چند روزی بود فراموش کرده بودم( جز امشب که از این مسواک با کلاس گرون جدیدا خریدیم و با سنسو داین رفتیم تو کارش )
حوله آشپزخانه را برمیدارم صورتم را خشک میکنم و راححت توی سینک تف میکنم
دستم را با دامنم خشک میکنم و ککم نمیگزد که گاز روغنی است.
فکر کنم عاشق شده ام.
عروس شد.
خیلی خوشحالم.،
مخصوصا امشب که داشت تلفنی عزیزم عزیزم میکرد.
مادر آدم یکبارگی بزنگد بگوید فلانی رفته فلانجا؟ میگم از کجا میدونستی؟
میگه عکس قله کوه آراراتشو لایک کردم.
دهن سرویس اونو تو چه جوری پیدا کردی آخه؟
من:-\
مامان;-)
اینستگرم:O
آرارات شخصا:-)
من از تو هیچ نمیخواهم
جز تکه پاره های گریبانم
نوستالژی های مرگ مکرر را
...... دوباره پریشانم
تنها رفته بودم
هرقدر هم که کرگدن باشی ، شدنی نیست فراموش کنی.
تهران برای من کافه سپیدگاه است
با یک عالمه آدم توش که خیلی با کلاس می آیند به سیگارکشیدن و گاه نامه خواندن
ولی علی پیک موتوری تنها آدمیست که به حرف زدن با او تن میدهم
مثل امین خودمان است
تهران برای من جینگیل خریدن از متروست
تهران برای من آدمکی ست که بود
ولی حالا
.
.
.
.
هست.نمیشود نباشد.دارد زجرم میدهد.دارد خفه ام میکند.بی وحید دیگر تهران رفتنی نیست.امروز پایم سرمیخورد بروم سپیدگاه.
رعشه گرفتم.
کیفم را محکم چسبیدم.
گفتم آقا ترمینال؟
گفت بیا.
رفتم.
نشستم نمونه سوال خواندم
خیلی زیاد
هیژ نیامد
حشره افتاده به جانمان
از غروب تا حالا فقط نیش میزند
لباس و ملحفه و ... را غرقابی کردم
دوش گرفتم
دمر افتادم رو تخت
وحید داشت چی چیِ حزب توده را میخواند
مهسا زنگید
پاشدم که به بهانه تلفن قدم روزانه ام را بزنم
وحید کیم میخورد و میرقصید
سوسک مرده را با دستمال بداشت انداخت در کاسه توالت
سیفون را کشید
رفت خوابید
مهسا گفت ۲/۵ وزنه میزنند
تلویزیون را بلد نیستم
یعنی نمیدانم چه جوری باید از ستل بروم رو آنتنا
روشن کردم
شبکه نمایش بود فک کنم
امیر جعفری و مهران رجبی و اون پسره که کافه کاست رشت همش می آید و دوست عماد قویدل است آها رامین راستاد ( یادم باشد خونه ی ما بالای کافه کاست عماد قویدل است و این خیلی خنده دار است که من نمیدانستم اون کیه و مهسا هم نمیدانست و بعد یک روز فافا گفت خدای من.... بریم اینجا قهوه بخوریم این پسره رپر است و من توی دلم گفتم کچل هرشب مثل خاک به سرها اینجا را نظافت میبکند تازه تاکسی دایی مرحومش را دکور گذاشته جلوی مغازه و جای پارک ما را گرفته )
داشتند نقشه فرار از اردوگاه عراق را میکشیدند، سرم گیج رفت ، خیلی همین سیک صحنه درد داشت ، کانال یک بوی پیرهن یوسف داشت.دقیقا سکانسی که حاتمی کیا مسافر است و سر نصیریان داد میکشد که اگه نمیخوای راه بیفتی من پیاده شم، اینجا خوشم آمد چون حاتمی کیا محبوب من است و کلی حال کردم جوانی اش را دیدم بگذریم که همیشه کنج لبش تفی است.کانال دو داشت گربه ماهی در آب گل آلود نشان میداد.ما به گربه ماهی میگیم اسپیله ( فک کنم) و از روی سیبیلش شناختمش ولی چون شبها توی تلویزیون از آب گل آلود میترسم رفتم کانال سه.
کامران تفتی نه، اون یکی تفتی چاقو به دست توی اتاق فریاد میزد و ارباب و افسانه بایگان و او یک فرشته بود و کمند امیرسلیمانی داشتند کیوان را متقاعد میکردند که بیا زنگ بزنیم ۱۱۰.
بعد تفتی تلویبحا گفت اچ آی وی دارد و بعد خواجه نوری خواند و سهیلی زاده کارگردان بود.بعد دونفر فید شده را نشان داد که نوشته بود زیرنویسش زوج مبتلا ب اچ آی وی و مرد گفت ما از تزریق مشترک فلان شدیم و همون لحظه من توی دلم گفتم مادر دروغ گو را سگ .... برد.
کانال چهار داشت فانوس میداد،حمیدرضا شاه آبادی برای نوجونانان از خاطرات غلامان گفته.راستش گفتم خدایا غلامان کدام شاه که یهو کتاب بعذی به نام مسافر نیشابور را معرفی کرد و فهمیدم منظور امام رضاست.
در همین لحظه تلویزیون دونی وجودم لبریز شد و خاموشش کردم.
واقعا حماقت محض محض محض است که آدم مغزش را بدهد چهار تا کارگردان ببافند و بشکافند.
خاک به سرشون.
ابالهه.
عبدولی برد و این پسره بلاخره بله رو گرفت و عروسی داریم و شام پایین بودیم و یه مغازه یافتم و لالا ندارم و باید برم روانشناس؟ روانپزشک؟ متخصص؟
خوبه
وقتی خوبه منم خوبم
سوسک اومد
بزرگ
دوتا
زن و شوهر نبودند
چون یکی چروکیده و لهیده بود و اون یکی در اوج سرزنده گی
احتمالا افتاده بوده دنبالش و سر از خونه ی ما درآوردند.
سوسکها هم فهمیدن واسه خلاف باید بیان اینجا.
سرهنگ قضیه ش بماند.
وحید شربت مورچه ای میخواد ،یا خاکشیر.
درست کردم گذاشتم یخچال.
فردا آخرین جلسه بیمه س و چهارشنبه میرم واسه آزمون تهران.
خیلی کول و ملو روزها رو میگذرونم و طبیعتا دلم نمیخواد کسی رو ببینم.
نون سیر ژورکم آرزوست
رو پول مینوشتند : زمان زلزله به پشتش نگاه کنید.
بعد نگاه میکردیم
اونورش نوشته شده بود: گفتم وقت زلزله نگاه کن.
طرف اومده پست قبلیم گفته بیا بلاگمو بخون.
رفتم
نوشته:
ســلااام،
ممنون از اینکه
ب وبلاگم سر زدین،
مشنگ خان.
امروز مدرس برگشت گفت واسه خونه ای که دومیلیونه چقد حق بیمه آتش سوزی میگیریم؟
طرف گفته ۵۴ میلیون.
پاشیدیم
ترس دارم از اون روز شوم. از مدتهاست که با منه. دیشب بعد از فیصله پیدا کردن کدورت دو شب قبل، باز این فکر شوم اومد تو ذهنم. باید ازش رهایی پیدا کنم و متقابلا متین هم همین طور. انگار باید همه چیزمون با بقیه فرق کنه. آدمیزادی به ما نیومده.
برخلاف هجوم افکار بد، حال امروزم عالیه.امیدوارم متین هم خوب باشه و خودش رو برای امتحان بیمه آماده کنه
از اون چیزهایی بود که نباید میدیدم
دو تا خدمتکار با دستکش آشپزخانه !!!!! رفتند داخل اتاق معلولین ذهنی
مثل آدم های مست و وحشی لباس را از تنشان درآوردند، دریدند
یکی یکی خواباندنشان روی تخت
یکی پاهایشان را باز میکرد
آن یکی تیغ داشت
خشک
با دستکش آشپزخانه
آن هم آلت زن
کاش ندیده بودم.