خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

این هفته با نهایت شلوغی آغاز شد. شنبه رو کلا درگیر صورت وضعیت پیمانکار بودم. دیروز بعد حدود سه سال پیگیری، بالاخره دوره اضافه ولتاژهای گذرا برگزار شد و مدرس هم مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی هستند. دوره چهار روزه هست و دیروز و امروز، دو جلسه برگزار ش و دو جلسه هم در هفته آتی.

مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی در آستانه ۸۰ سالگی و بی نهایت مسلط به بحث و مهم تر از اون یک معلم و مدرس به تمام معنا. سالها با کتابهای ایشون مانوس بودیم و هر وقت به مشکلی بر می خوردیم، به کتب ایشون رجوع می کردیم. در این دو روز، پسر ایشون مهندس رضاقلی هم ایشون رو همراهی می کردند. همین جا بگم که ایشون از نوادگان نادر شاه افشار هستند. سال ۹۸ در یکی از پست ها در مورد دیدار با یکی از نوادگان نادرشاه در مهماندوست دامغان نوشتم که منظورم همین مهندس رضاقلی شاهرخشاهی بودند. 

دیروز ساعت ۶ عصر نوبت کلونوسکوپی داشتم، اما تا نوبتم بشه شد ساعت ۷. با متین رفتم. چون بیهوشی داشت و بعدش نمی تونستم تنهایی رانندگی کنم. از روز شنبه فقط مایعات و آبمیوه های خاص و یه داروی خاص میخوردم تا آماده بشم برای این فرآیند. آخراش دیگه جون نداشتم از بس فقط آب خورده بودم. خلاصه گزارشات کلونوسکوپی خوب بود و نیاز به عمل جراحی نبود. شام رو با بابا خوردیم و اومدیم منزل شهمیرزاد. کوله وسایلم رو هم جمع کردم و خوابیدیم.

صبح امروز راس ساعت ۷.۱۵ سر کار بودم. دوره آموزشی تا ساعت ۱۴.۳۰ برقرار بود و بلافاصله به سمت تهران حرکت کردم. علی و سعیده، روزهای شنبه تا امروز دوشنبه رو کنار مادر بودند و مادر هر روز صبح در بیمارستان شریعتی داروهای شیمی درمانی دریافت می کرد. از فردا تا شنبه هم من در کنار مادر هستم تا صبح ها ایشون رو به بیمارستان ببرم. تا شنبه اینجا در تهران هستم و در خدمت مادر. به یاد داستان بایزید و مادرش در تذکره الاولیا عطار افتادم. ساعت ۱۴.۴۵ امروز از سمنان حرکت کردم و ساعت ۱۷.۵۰ به منزل پدر سعیده در امیرآباد رسیدم. تمام موارد روزهای آتی و نحوه مراقبت از مادر رو با علی چک کردم و اونها حدود ساعت ۲۰ به طرف سمنان حرکت کردند. با مادر شام خوردیم و ساعت ۲۱.۵۰ شب، داروش رو دادم و رفت برای خواب. من هم خسته توی یه اتاق دیگه دراز کشیدم و دارم این متن رو می نویسم تا بعد بخوابم. به امید شفای همه بیماران و مادر من. الهی آمین.

پ.ن:

واقعا سخته ۵ روز از زندگی و کار خودت جدا بشی. اتفاقا همین امروز، دقیقا لحظه ای که میخواستم به طرف تهران بیام، یه مشکل اساسی توی کارمون پیش اومد که میدونم اینجا هم هستم باهاش درگیر خواهم بود، اما مهم تر از همه تنهایی متین هست توی این مدت. خیلی شرمنده اش هستم، اما واقعا چاره ای نیست. دوستدارش هستم که بی نهایت عزیزه و همه جوره یار و همراه منه. 

  • . خزعبلات .

توی شهرهای مختلف ، نصیب هر کسی نمیشه ولی من هر از گاه به واسطه شغل پدر و مادر و الان بخاطر درس و ازدواج و کار، محل زندگیم در حال تغییره.امروز صبح مثل همیشه با وحید پاشدم و چون دیشب وسایل سفر رو بسته بودیم، او بیدرنگ خداحافظی کرد و رفت سمنان و منم لباس مدرسه رو پوشیدم و پیاده راه افتادم سمت مدرسه. اینکه هر روز صبح بین کوههای سخت و آسمون آبی از کوچه های پر گل و درخت ، در دما و رطوبت بهشتی بری مدرسه بیشتر شبیه رویاست، خودمو با متینی مقایسه میکنم که با مترو، تو کثافت تهران تردد میکرد و تا پای کوه بالا میرفت ...... الله از اینهمه تغییر.

رسیدم مدرسه و سخنرانی صبحگاهی رو ایراد کردم و آسمون پر از بال فرشته بود و زیر پر جبرییل برای آینده بچه ها آرزوی بهروزی کردم و رسیدم طبقه دوم که زنگ تلفن منو به افتتاح زمین چمن دبستان پسرانه همجوار دعوت کرد. 

برای من با اون سابقه کاری و علایق تحصیلی و اینا، دعوت به افتتاح زمین چمن شبیه جوک بود و دل رو زدم به دریا تا برم پیش آقای صالحی مدیر دبستان همجوار و گوشی مدرسه رو سپردم به خدمتگزار و رفتم و چهههههه خوب شد که رفتم.

صحنه بینظیر و پاک و عجیب مواجهه به یه عالمه پسر بچه و ......

  • . خزعبلات .

امروز ۲۷ مهر هست و سحرگاه هفتاد سال پیش، مرتضی کیوان اعدام شد. نمی دونم چرا انقدر این آدم توی زندگی من حضور داره. حس میکنم این بشر، ورای خیلی از هم مسلکان کشته شده خودش و بسیاری از شهیدان راه آزادی، به جان و دل، آدمی صادق و صافی ضمیر بوده. در هر حال من تا زنده هستم، از یادش نمی کاهم و حیات معنوی او رو مثل خیلی های دیگه ادامه میدم و سر پا نگه میدارم.

  • . خزعبلات .

داریم از تهران بر می گردیم. روز بی نهایت شلوغی بود. علی صبح زود به کلینیک بیمارستان شریعتی رفته بود و برای مادر نوبت گرفت. من با مادر و سعیده و مادر سعیده صبحونه خوردیم و راه افتادم سمت کلینیک که علی تنها نباشه. به دم در منزل پدر سعیده رسیدم، علی تماس گرفت و گفت دکتر اومده و من مادر رو به سمت کلینیک بیارم. با اینکه فاصله منزل پدر سعیده تا کلینیک بیمارستان، پنج دقیقه هم نمیشه، اما مادر سه جا از خستگی ایستاد تا نفس چاق کنه. حلاصه رفتیم پیش دکتر و بیماری مادر رسما توسط دکتر تایید شد: AML که گونه ای از سرطان خون هست. بلافاصله بعد از اتمام ویزیت، مادر رو به خونه آوردم و خودم دوباره اومدم پیش علی. چون دیگر نیازی به پت اسکن نبود، کارهای برگشت پول ودیعه تست رو انجام دادیم. توی همین حین، بحث با علی بود که ادامه درمان رو در کجا پیگیری کنیم، سمنان یا تهران؟ با مائده هم صحبت کردم و قرار بر این شد که ادامه روند درمان رو در تهران انجام بدیم. افتادیم دنبال داروهای شیمی درمانی که دکتر نوشته بود. داروخانه شریعتی که نداشت. رفتیم سمت داروخانه عباس زاده که اون هم نداشت. خلاصه گفتند بریم داروخانه ۱۳ آبان یا هلال احمر. رفتیم ۱۳ آبان که اون هم یکی از داروها رو نداشت. بالاخره رفتیم به داروخانه هلال احمر و داروها رو داشت. چون بیمه تکمیلی مادر، برای بیمه دی بود، قرار شد از داروها پیش فاکتور بگیریم. بعد رفتیم ساختمان جبران بیمه دی در خیابان پاکستان، جنب سفارت افغانستان و نبش کوچه هرات ۲. کلی زمان طول کشید و ساعت ۳ عصر کار تموم شد. دربست گرفتیم و مجدد به سمت داروخانه هلال احمر حرکت کردیم و بعد از کلی انتظار، داروهای مادر رو گرفتیم. به سمت منزل پدر سعیده حرکت کردیم. با علی ناهار خوردیم و من مثل دیروز درگیر یه وبینار سازمان نظام مهندسی بودم و هدفون در گوش بهش گوش می دادم. ساعت شش و نیم عصر به طرف سمنان حرکت کردیم. الان هم شریف آیاد هستیم. 

روند درمان مادر این گونه شد که هر ماه، هفت جلسه پیوسته شیمی درمانی خواهد داشت که انشاالله از شنبه هفته آینده شروع میشه. هر روز صبح مادر به بخش شیمی درمانی بیمارستان شریعتی خواهد رفت و داروهای شیمی درمانی دو دریافت میکنه. سه روز اول یعنی شنبه و یکشنبه و دوشنبه رو علی پیش مادر هست و چهار روز بعد یعنی از سه شنبه تا جمعه رو من و این درمان حدود شش هفت ماه به طول می انجامه و منتظریم تا بعد از پایان این دوره، بدن مادر چه واکنشی نشون خواهد داد و شدت بیماری به کجا خواهد رسید تا اقدامات بعدی رو انجام بدیم‌. 

پ.ن:

مادر نسبت به گذشته، خیلی ضعیف و تواناییش کم شده و این هم یکی از نشونه های این بیماری لعنتی هست. دیشب من کنار مادر خوابیده بودم. از درد خوابش نمی برد و چندین بار بیدار میشد و آهسته ناله می کرد. امیدوارم با شروع روند درمانی، حال مادر بهتر بشه و سلامتی خودش رو پیدا کنه. به امید شفای همه بیماران. آمین.

  • . خزعبلات .

الان آرادان هستیم. ساعت شش و نیم عصر به همراه علی و سعیده و مادر، به سمت تهران حرکت کردیم. من از ساعت ۳ تا ۷ عصر، دوره آموزشی نظام مهندسی داشتم. بیست دقیقه آخر رو توی ماشین و با هدفون گوش دادم. فردا هم یه دوره دیگه نظام مهندسی دارم. امروز کارهای نهایی تمدید گواهینامه رانندگی خودم رو انجام دادم. بیست سال از روزی که گواهینامه گرفتم میگذره. چه روزی بود. توی بلوار شریف واقفی و توسط سرهنگ مهربان در چهارمین نوبت پذیرفته شدم.

دیروز جواب سه تا از چهار آزمایش مادر اومد. الان هم راهی تهران هستیم که فردا پزشک معالج مادر دقیقا نوع بیماری مادر و نحوه درمانش رو بهمون بگه. دیروز هم کلی کار عقب مونده داشتم که انجامشون دادم. دو تا کفش برای تعمیر داشتم که به تعمیراتی جلوی پاساژ اسکان دادم. اهل دایکندی افغانستان بود و بهش گفتم چقدر دوست دارم افغانستان و شهرهاش رو ببینم و فعلا بیش از همه هرات رو. دیروز معاینه چشم مربوط به تمدید گواهینامه رو هم رفتم. چون من یک عینکی هستم. ۲۵ سال هست که باهاش زندگی میکنم.

هفته بعد، هفته شلوغی دارم. یکشنبه نوبت کولونوسکوپی دارم و یکشنبه و دوشنبه دوره آموزشی که سه سال هست منتظرشیم. اورهال تپ چنجرها هم داره شروع میشه. اگر فردا تصمیم دکتر برای درمان مادر برای روزهای یکشنبه و دوشنبه قرار بگیره، واقعا نمیتونم علی و مادر رو همراهی کنم. 

پ.ن:

این ماه چندمین باره که متین تنها میخوابه. امشب هم دوباره داره چنین اتفاقی میفته. خدا نگهدارش باشه که خیلی برام عزیزه.

  • . خزعبلات .

حدود بیست دقیقه قبل، کارمون تموم شد و مثل دیشب راه افتادیم سمت سمنان. اابته قرار بود کارها ساعت سه و نیم تموم بشه، ولی به دلیل مسائل ریز فنی که جای توضیحش نیست، کار حدود ساعت شش و نیم به اتمام رسید.

صبح ساعت هشت و نیم از خواب بیدار شدم. البته از شش و نیم بیدار بودم. دوش گرفتم و اومدم طبقه پایین و چند لقمه ای نون و پنیر و چای رو در منزل پدر و مادر خوردم. اومدم لب بلوار و با راننده راهی اداره شدیم. ساعت زدیم و دوربین ترموویژن رو از همکاران شرکت پیمانکار تحویل گرفتیم‌. پسرخاله رو هم که جدیدا هم معاونت ما شده، سوار کردیم و ایشون هم در اداره مرکزی کارت زد و به امید برقداری سریع ترانس، راهی شاهرود شدیم. ناهار رو ساعت یک ظهر خوردیم که چلو کباب کوبیده بود. کارها حدود ساعت ۳ ظهر انجام شد، ولی تا با بالادست هماهنگ بشه، نیم ساعتی طول کشید. بریکر سر ترانس رو بستند ولی رله عملکرد داشت و کلی طول کشید تا بفهمیم به علت خطایی نبوده و مشکلی هست که قبلا هم مبتلا بهش بودند. خلاصه بررسی ها انجام شد و از طریق دیگه ای ترانس رو برقدار کردیم و کارها به سامان رسید.

اما دیشب چون ماشین نداشتم، بابا و مامان با اصرار اومدند دنبالم و با هم اومدیم منزل. کمی پیش اونها بودم و بعد اومدم طبقه بالا. متین هم در منزل مهندس در شهمیرزاد بود. مودم وای فای خونه بعد از حدود ۱۲ سال خدمت رسانی مرخص شد. یادم اومد یه مودم وای فای دیگه توی خونه داریم. آوردم و با پشتیبانی اینترنت خونه کانفیگش کردم و اینترنت رو راه انداختم. خیلی حال داد. چون ۸۰ تومن تخفیف اسنپ فود داشتم و گشنگی هم بهم فشار آورده بود، یه ساندویچ ترکیبی مرغ و بندری گرفتم و با اینکه اولین بار بود می خوردم، خیلی خوشمزه بود. بعد هم چون خسته بودم با لالایی استاد مهدی سیدی از سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی، خوابیدم. جالب این بود که حکایت تظلم خواهی پیرزنی بود از سلطان محمود که نام کاروانسرای دیر گچین در اون اومده بود. در مورد این کاروانسرا در یکی از پست های گذشته نوشتم و یکی از جاهایی هست که باید به دیدنش برم‌. برام جالب بود. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیروز بعد از سه روز حال زار و نزار، بالاخره رفتم سر کار. صورت وضعیت تیر ماه رو نهایی کردم و می خواستم برم سراغ صورت وضعیت مرداد که باز خرده فرمایشات حضرات شروع شد و از کارم موندم. عصر کارم که تموم شد اومدم خونه‌ی سمنان‌. دنبال پیچ های پایه نگهدارنده تلویزیون گشتم که پیدا نشد. یادم افتاد که تلویزیون بابا شبیه ماست. رفتم طبقه پایین و سری به بابا زدم و آمار نمونه پیچ رو هم در آوردم. بابا بعد از بیماری مامان خیلی حال روحی مناسبی نداره، حتی بعد از ۱۲ سال که از ترک سیگارش به خاطر بیماری قلبی می گذشت، دوباره شروع کرده به تک و توک سیگار کشیدن. خلاصه که در ابتدای راه بیماری مادر، بابا هم این طور درگیر شده. کمی پیش بابا نشستم و بعد با ماشین اومدم منزل شهمیرزاد. متین هم خسته بود. برام املت درست کرده بود‌. آفتاب داشت غروب می کرد که من تازه شروع کرده بودم به خوردن ناهار.

نیم ساعتی خوابیدم و قرار شد بریم سمنان. چون علی و مادر هم داشتند از تهران بر می گشتند. انگار رادیو دارو گیر نیومده بود و نوبت پت اسکن به تعویق افتاده بود. حدود ساعت نه و ربع شب رسیدیم سمنان. من سریع رفتم آرایشگاه محل و بعد به مادر و پدر سر زدم. بعد اومدیم بالا و هر کدوممون روی مبل سه نفره  خودش دراز کشید و خوابید.

اما امروز صبح باید میرفتم ماموریت. ساعت شش و نیم بیدار شدم و لباس پوشیدم و چون متین ماشین رو می خواست، اسنپ گرفتم و اومدم اداره. راس ساعت ۷ صبح با راننده به طرف شاهرود حرکت کردیم. برنامه تست های بوشینگ تعویضی جدید بود که حدود چهل دقیقه قبل تموم شد و الان در مسیر بازگشت به سمنان هستم و الان در کمربندی دامغان که از شهر دامغان عبور کردیم.

صبح چون خیلی گشنه بودم و باید دارو هم میخوردم، قبل از پست، یه جای خیلی قدیمی ولی جالب که وصفش رو شنیده بودم، نگه داشتیم و صبحونه خوردیم. املت و چای. خیلی خوشم اومد. بعد رفتیم سر تست که با تاخیر زیاد شروع شد و خدا رو شکر بدون مشکل به انجام رسید. ناهار هم خورش قیمه بود که با همکاران خوردیم و دوباره تست رو ادامه دادیم تا همین چهل دقیقه پیش.

به متین زنگ زدم و شهمیرزاد بود و در منزل مهندس. چون فردا باید مجدد برای برقداری ترانس به شاهرود بیام، قرار شد امشب رو من در منزل سمنان باشم و متین در منزل شهمیرزاد. هماهنگی های ماموریت فردا هم انجام شده. منم بعد از پایان این پست میرم به خوانش سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی گوش بدم و خستگی در کنم تا برسیم به سمنان. والسلام.

  • . خزعبلات .

در بستر بیماری و از همان جا برایتان می نویسم. خیلی ساده سرما خوردم و نتیجه اش شده همین که سه روز هست توی تخت افتادم. هر از گاهی بلند میشم و مایعات یا چیزی میخورم و دوباره این روند رو ادامه میدم تا تموم شه.

از پنجشنبه گذشته یعنی ۱۲ مهر شروع میکنم:

صبح برای خرید وسایل با متین زدیم بیرون. قرار بود هم ما و هم مهسا و عظیم در آلمان، چلو گوشت درست کنیم. وسایل ناهار رو خریدیم و سری به مائده زدیم و فرش آشپزخونه خودمون رو برای دومین بار توی حیاط شستیم و به طرف منزل حرکت کردیم. ناهار بی نهایت خوبی شده بود که با سیر خام خوردیم و کل عصر رو افقی بودیم.

بعد از خواب دیدم دو تا تماس از پدر و مادرم دارم. تماس گرفتم و میخواستند بیان به دیدار منزل جدید ما و برای اولین بار به منزل جدید ما در شهمیرزاد اومدند. خودم رفتم به منزل شون و آوردمشون به خونه ما. شام هم همراه خودشون آورده بودند. بعد از مدتی، اونها رو مجدد به خونه برگردوندم. تا رسیدم خونه دیدم متین داره چای میذاره، گفتم برای خودمون گذاشتی؟ گفت مهندس و خانم مهندس دارند میان. حال روحیشون مساعد نیست. بعد هم تا دیر وقت با اونها بودیم. دلتنگی شایان اونها رو اذیت میکنه. خصوصا اینکه روزهای اول جدایی هست.

اما جمعه ۱۳ مهر، قرار بود فرید و مائده و مهندس و خانم مهندس برای ناهار به صرف آبگوشت به منزل ما بیان. آبگوشتی شده بود بی نهایت لذیذ. تمام مخلفات لازم هم تهیه دیده شده بود. نان بربری، ترشی، سیر ترشی، سیر و پیاز و .... خلاصه جای همه خالی بود.

دوستان عصر رفتند و ما بعد از تاریک شدن هوا به سمنان رفتیم. به تعداد زیادی مبل فروشی سر زدیم و بالاخره یه زیر تلویزیونی جدید برای منزل شهمیرزاد و یه جا کفشی ایستاده خریدیم و توی ماشین جاساز به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. چون ارتفاع جا کفشی بلند بود، پنجره عقب ماشین باید باز می موند و تا شهمیرزاد برسیم، هوای سرد در کابین می پیچید و همون شد عامل وضعیت فعلی من.

فرداش یعنی شنبه ۱۴ مهر به سر کار رفتم. کارها رو انجام دادم تا اینکه از ساعت ۱۰ صبح به بعد،  آب ریزش بینی شروع شد و خبر میداد که روزهای بدی در پیشه. چون من بدجوری درگیر بیماری میشم. عصر بعد از اتمام کار سری به منزل سمنان زدم و تلویزیون رو با خودم آوردم منزل شهمیرزاد. شب قرار بود شام رو در منزل پدر و مادر در شهمیرزاد باشیم، به اتفاق علی و سعیده. تا رسیدم شهمیرزاد دیدم حالم مساعد نیست. تماس گرفتم و عذرخواهی کرده و گفتم که نمیتونم بیام. بعد تر علی زحمت کشید و برای ما شام آورد. 

یکشنبه و دوشنبه و امروز که سه شنبه باشه، کلا در منزل و در رختخواب گذشت. فقط برای غذا از تخت میومدم بیرون. قرار بود امروز با علی، مادر رو ببریم تهران برای آزمایش نمونه برداری مغز استخوان که زحمت افتاد به دوش علی و الان با مادر تهران هستند و تا دقایقی دیگه، نمونه برداری صورت می گیره. انشاالله بیماری مادر هم به خیر و سلامت به پایان برسه.

  • . خزعبلات .

الان که شروع کردم به نوشتن، در خروجی تهران به سمنان و دقیقا روبروی کارخونه سیمان تهران هستم. با راننده مون علی، داریم برمی گردیم. اما شرح ما‌وقع این دو روز:

دیروز یعنی سه شنبه ۱۰ مهر، ساعت ۵.۱۵ صبح از خواب بیدار شدم. دو تا از پنج تا تخم مرغ آب پزی که شب قبل درست کرده بودم رو با نون خوردم و لباس پوشیده و با کوله وسایلم، از شهمیرزاد به طرف سمنان حرکت کردم. دو شب بود که هوا سرد شده بود و پکیج رو روشن می کردیم. شب قبل بارون خوبی اومده بود. دماسنج ماشین، دمای ۹ درجه رو نشون می داد.

ساعت ۶ صبح سمنان بودم و برادرم علی دم در منتظر که به سمت تهران حرکت کنیم. ماشینم رو توی پارکینگ گذاشتم و راهی تهران شدیم. حدود ساعت ۹.۱۵ تهران بودیم. سریع رفتیم منزل پدر سعیده و وسایل رو گذاشتیم و راهی بیمارستان شریعتی شدیم. اون روز قرار بود پزشک معالج مادرم، نتایج تست خون و پاتولوژی مجدد مادر رو در کمیسیون مطرح کنه که تشخیص نهایی نوع بیماری مهدر داده بشه. دکتر رو در طبقه سوم کلینیک دیدیم و کلی حرف و صحبت تا اینکه بر این قرار گرفت که سه شنبه هفته بعد، مادر رو برای نمونه گیری مغز استخوان به تهران بیاریم. بعد با علی رفتیم تا اگه امکانش هست نوبت پت اسکن رو زودتر بندازیم و صحبت کردیم و منتظر خبر هستیم. بعد دوباره اومدیم منزل و با ماشین علی رفتیم سمت سعادت آباد. علی از آزمایشگاه دقت، مستندات فیزیکی نتایج آزمایش و فاکتورها رو گرفت. بعد منو ایستگاه مترو دادمان پیاده کرد و خودش به طرف سمنان حرکت کرد. چون من فرداش (که امروز باشه) جلسه داشتم، تهران موندم. چون کاری نداشتم، گفتم یه جای تهران رو بگردم. زدم کاخ نیاوران و کاخ سعد آباد و فاصله ها رو چک کردم که یهو یاد اطراف میدون توپخونه و موزه ایران باستان افتام. به علی هم گفتم منو نزدیک ترین مترو بنداز و خودت برو و او چنین کرد.

با مترو رفتم نواب و خط عوض کردم و توپخونه پیاده شدم. از کنار موزه استاد علی اکبر صنعتی گذشتم که با متین ازش بازدید کرده بودم. اومدم بالاتر و اولین جایی که رفتم، "موزه عبرت ایران" بود که محل سابق کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بود. جایی که گذر بسیاری از کسانی که زندگی اونها رو مطالعه کرده بودم، به اونجا خورده بود. راهنمای جمع ۵ نفره ما یکی از زندانیان سیاسی همین زندان بود، آقایی به اسم محمدیوسف باروتی که تصویرش هم در کنار تصویر سایر زندانیان سیاسی، به دیوار یکی از بندها نصب شده بود. متولد اسفند ۱۳۳۱ شمسی و اهل قزوین.

همه قسمت های کمیته رو به ما نشون دادند و کلی حرف و خاطره از اون دوران. بهشون گفتم که هر بار به تهران میام، با امید دیدار لطف الله میثمی میام و فرصت و قسمت نمیشه. گفت اتفاقا دو سال و چند ماهی با لطف الله میثمی در زندان قصر، هم بند بودند و خاطراتی هم از ایشون ذکر کردند. روی دیوارهای منتهی به راهروی ورودی، اسامی تمامی زندانیان این مکان به چشم می خورد و وجود این پلاک با این نام هم به نوعی جالب بود:

بعد از پایان دیدار حدود دو ساعته از موزه عبرت، به طرف میدان مشق و باغ ملی حرکت کردم و قرعه دومین مکان به "کتابخانه و موزه ملی ملک" افتاد که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. معماری و فضای موزه بی نهایت جذاب و گیرا بود. از بخش های مختلف شامل سکه و لباس و تزیینات و خوشنویسی و کتابها بازدید کردم، اما دیوانه کننده ترین چیزی که اونجا دیدم، تابلوی نقاشیخطی بود متعلق به مرحوم رضا مافی. تا از کنارش رد شدم، گفتم این مال رضا مافیه و تا به امضای اثر نگاه کردم، دیدم که درست حدس زدم. همون طور که چند سال قبل در موزه هنرهای معاصر تهران، تابلویی دیگر از رضا مافی رو دیده بودم و مثل این بار چنین حدسی زده بودم و اون حدس مثل این بار درست در اومده بود. محو تابلو شدم، شاید پنج دقیقه ای جلوش ایستاده بودم و از منتهای زیباییش لذت می بردم. به یاد شایان افتادم که قبل از سفرش به گراتس، از نمایشگاه آثار رضا مافی بازدید کرده بود و متاسفانه من امکان دیدارش رو از دست دادم. باید سر فرصت در موردش با شایان حرف بزنم. این تصویر همون تابلوی جادوییه که اون طور شیفته اش شدم: (برای دیدن در سایز واقعی، روی عکس کلیک کنید)

اینم نمایی نزدیک از امضای رضا مافی در این تابلو:

ساعت حدود ۴.۱۵ عصر بود. بعد به طرف موزه ایران باستان رفتم ولی متاسفانه مثل دفعه قبل، دیر رسیدم و درب موزه بسته شده بود. با توصیه علی که گفت برای ناهار برو خیابون باب همایون، به اون راسته رفتم و ناهار رول کباب خوردم و چقدر خوشمزه بود که تصویرش رو در زیر گذاشتم:

بعد قدم زنان اومدم به مسجد شاه (مسجد امام) بازار که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. به یاد ترور حاج علی رزم آرا افتادم که در همین مسجد اتفاق افتاده بود. از حالت مسجد و معماریش خوشم اومد. از اینکه مثل مسجد شاه سمنان، چهار ایوانی هست و کاشیکاری های زیباش. نماز ظهر و عصر رو همونجا خوندم و بعد دوری در صحن مسجد زدم و به قصد دیدار مزار لطفعلی خان زند، به طرف امامزاده زید بازار حرکت کردم. اما از شانس دربش بسته بودم، اونم دقیقا در زمان اذان مغرب.

پیاده شروع به حرکت کردم. از کنار قسمت جنوبی کاخ مرمر گذشتم و از کنار مجلس سابق (مجلس سنای پهلوی) و دانشکده افسری گذشتم و به میدون حر رسیدم. به یاد سال ۸۸ شمسی که برای دوره بازرسی آسانسور به تهران اومده بودم و اولین بار این مناطق رو اون موقع دیدم. وارد خیابان پاستور شدم که به اسم رییسی شده بود‌. از جایی به بعد ممنوع بود و به طرف خیابون های بالا حرکت کردم. انستیتو پاستور ایران رو برای اولین بار دیدم که به همین خاطر، نام میدان نزدیک این موسسه رو به نام همین موسسه و یاد لویی پاستور، چنین نامگذاری کردند. به یاد دکتر صبّار فرمانفرماییان که پسر فرمانفرما بود و رییس این موسسه. چه خانواده ای بوده خانواده فرنفرما.

گفتم اگه شد سری به تئاتر شهر بزنم و تئاتر ببینم. جایی نشستم و دیدم فقط به برنامه سالن اصلی میرسم و چون از پژمان جمشیدی خوشم نمیاد، بی خیال شدم.

اومدم میدان انقلاب و یهو یاد انتشارات مولی و مهندس حسین مفید افتادم. به امید دیدار ایشون حرکت کردم و اتفاقا در کتابفروشی بودند. سلام علیک کردیم و کلی حرف زدیم. بارها از استاد محمد خواجوی حرف شد. جویای درس گفتارها و سخنرانی های ایشون بودم که گفتند فعلا براشون امکان دادن این فایل ها میسر نیست. تا گفتم از سمنان اومدم و همسرم هم اهل رشت هستند، گفتند اتفاقا آقای خواجوی، قبل از رشت، شیخ سمنان بودند و من از تعجب حیران مونده بودم. در مورد اولین کتاب چاپی در انتشارات مولی پرسیدم که در یکی از مصاحبه هاشون گفته بودند اسمش رو نمی خواهند بگن. من حدس میزدم فلان کتاب اثر فلان آدم باشه و تا گفتم دیدم که ایشون تایید کردند و حدسم درست بوده. 

در بالای سر محلی که با ایشون گفت و گو می کردم، تصویری بود از کتابفروشی مولی در روزهای انقلاب که بسیار جالب بود. تصویر زیر که گویای همه چیز هست و کتابفروشی انتشارات مولی در اون سال (حدود ۴۶ سال قبل) قابل مشاهده است. گفتند که الان اون مغازه قهوه تورینو هم جزو انتشارات مولی شده و من و شما توی محل سابق قهوه تورینو ایستادیم. خودشون گفتند این عکس رو خودشون در یکی از ایستگاه های مترو دیدند و از اونجا برداشتند.

از ایشون خداحافظی کردم و به طرف امیرآباد حرکت کردم. به محض خروج از کتابفروشی، خبردار حمله موشکی ایران به اسراییل شدم.

از کنار دانشگاه تهران که رد میشدم، به یاد خیابون ۱۶ آذر و محل دفتر حزب توده در این خیابون افتادم. آدرسی که من داشتم، ساختمون شماره ۳۸ این خیابون بود و بالاخره توی تاریکی شب پیداش کردم. سر در ساختمون نشونی نداشت ولی دوی درب سکوریت ورودی، روی کاغذ کوچیکی نوشته شده بود: ساختمون بعثت. و مطمئن شدم همین جاست و تمام لحظات به یاد شیوا فرهمند راد، احسان طبری، کیانوری، مسعود اخگر و ... تمام کسانی بودم که سال های بعد از انقلاب اینجا محل کار و زندگی روزمره شون بوده. چیز دیگری که تایید می کرد این همون ساختمون حزب توده باید باشه، این بود که در کتابها آمده بود که دفتر حزب، روبروی ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده که دقیقا چنین بود و نشان زیبای دانشکده فنی بر شیشه های سکوریت دربهای ورودی خودنمایی می کرد. حالا در اسرع وقت میخوام تصاویر رو به آقای شیوا فرهمند راد نشون بدم تا ایشون هم تایید کنند ادعای من درست هست یا خیر. اتفاقا دیروز یعنی ۱۰ مهر، هشتاد و سومین سالگرد تاسیس حزب توده ایران بود. تقارن جالبی بود.

در پایان از کترینگ کنار منزل پدر سعیده، قورمه سبزی گرفتم و شام خوردم و با متین به صورت تصویری صحبت کردم و خوابیدم.

امروز هم جلسه داشتم و برای اولین بار با اسنپ، موتور گرفتم و به محل جلسه رسیدم. جلسه خوبی بود و بعد از صرف ناهار، به طرف سمنان حرکت کردیم. الان دقیقا ورودی گرمسار هستیم که نوشتن این پست تموم شد. میمونه آپلود کردن عکس ها و سپس انتشار این پست. والسلام.

پ.ن:

ویرایش و آپلود عکس ها در سرخه تموم شد و پستش کردم. چه پشتکاری دارم من.

اینم آمار پیاده روی امروز و امشب من:

تکمیلی:

الان که این سطور رو می نویسم، پنجشنبه ۱۲ مهر، ساعت ۱۵.۱۵ هست. دیشب به آقای شیوا فرهمند راد از طریق فیسبوک پیام دادم و عکس ها رو براشون ارسال کردم. ایشون تایید کردند که این ساختمان، همون ساختمان حزب توده در سال های ۵۸ به بعد هست.

  • . خزعبلات .

صبح ساعت ۶.۴۵ از خواب بیدار شدم. جدیدا ساعت ۶ صبح به بعد کلا بیدارم. برخلاف قدیم که به زور از خواب بیدار میشدم. نمی دونم دلیلش چیه. شاید به خاطر اینه که سه ماه باید پنج صبح از خواب بیدار می شدیم تا ساعت شش صبح سر کار باشیم. شاید هم به خاطر قرص های تازه ای که میخورم.

سریع لباس پوشیدم و هفت و بیست دقیقه توی لابی بودیم. صبحونه عدسی و املت خوردم و راس ساعت ۸ صبح به طرف سمنان حرکت کردیم. الان یه جایی بعد از نیروگاه شهید رجایی قزوین ایستادیم تا راننده قهوه بخوره.

از دیروز بخوام بگم، صبح از خواب بیدار شدیم و صبحونه رو توی هتل خوردیم و سمت کارخونه حرکت کردیم. تست ۵ ساعته رو شروع کردیم و به موازات بازدیدی از خط تولید داشتیم. کل روز بارون می بارید. شدت و ضعف داشت، ولی پیوسته می بارید. هوا عالی بود. بازدید هم بسیار بسیار عالی. ناهار رو همونجا خوردیم که جوجه کباب بود. همین جا بگم که غذای هتل بسیار بسیار عالی و خوشمزه بود. اون شب هم که با دوست مهندس جگر خوردیم، جگرش عالی بود و توی عمرم نخورده بودم.

عصر خبر شهادت سید حسن نصرالله تایید شد. من هر بار ماموریت میرم یه اتفاقی افتاده. اون دفعه در مسیر تهران، نزدیک جنت آباد خبر مرگ رییسی تایید شد و این بار در قزوین این خبر. به امید پیروزی نور بر تاریکی.

دیشب دوباره دوری در شهر قزوین و همون اطراف خیابون سپه زدیم. اول سری به مسجد شیخ الاسلام معروف به احمدیه زدیم. هدف زیارت مزار جناب احمد غزّالی بود. نماز مغرب و عشا رو در مسجد خوندیم و جویای محل مزار شدیم و گفتند در زیر زمین مسجد هست که دربش بسته بود. از همونجا ادای احترامی کردم و به سمت مسجد جامع حرکت کردیم. یاد تیر ماه ۹۴ افتادم که با متین به قزوین رفته بودیم. بعد سری به شازده حسین زدیم و دوباره به طرف هتل حرکت کردیم. شام مفصلی خوردیم و بعد هم اتفاق خاصی نبود تا خواب. 

متین هم این دو شب منزل مهندس و خانم مهندس بود و خیالم از این باب راحت بود. همین.

  • . خزعبلات .

از جمعه ۵ مهر شروع میکنم. صبح با متین رفتیم سنگسر و چک متین رو پاس کردیم. سری به سمنان زدیم و چند تا مبل فروشی رفتیم تا میز تلویزیونی جدید بخریم. چیز جالبی مشاهده نشد. سری به افق کورش زدیم و چند بسته گوشت خریدیم. به آسمون سر زدیم و سه تا کفش برای متین و خودم گرفتیم. در برگشت به منزل شهمیرزاد، رفتیم دنبال مائده و آوردیمش خونه خودمون. فرید برای یه گلگشت کاری به همراه همکارانش به مازندران رفته بود. ناهار خورش کرفس داشتیم. عصر استراحتی کردیم و آماده شدیم برای مهمانی شب با حضور وحید و مهتاب که برای اولین بار به منزل جدیدمون در شهمیرزاد می اومدند. دو ماه و چند روز می شد که از آخرین دیدار خانوادگی ما می گذشت. شب خوبی بود و شام مرصع پلو ته چینی داشتیم. فرید هم در ساعات پایانی به ما اضافه شد. چند روز قبل خواهر استاد مجید درخشانی درگذشت و متوجه شدم که مادر همسر ارسلان، دوست دوران دبیرستانم بوده. تازه متوجه شدم که خواهر دیگر استاد مجید درخشانی یعنی لیلی درخشانی، همسر استاد جواد بطحایی. نوازنده سنتور هستند.

اما جمعه صبح حدود ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شدم. صبحونه چای و شیرینی رولت خوردم و دوش گرفتم و متین هم لطف کرد و وسایلم و لباس هام رو آماده کرد و بعد از شستن قاشق و چنگال های مهمونی شب قبل، اسنپ گرفتم و به طرف سمنان حرکت کردم. یکی از همراهان از شاهرود اومد و همکار دیگه مون رو هم سر کوچه منزلشون سوار کردیم و حدود ساعت ده و نیم صبح به طرف قزوین حرکت کردیم. حدود ساعت سه بعد از ظهر به محل اسکانمون یعنی هتل آرامهر در شهر صنعتی البرز قزوین رسیدیم. محل خوبی هست و ناهار رو سفارش دادیم و بعد از صرف ناهار کمی استراحت کردیم‌. همگی ناهار چلو وزیری خوردیم و غذا بسیار خوب بود. حدود ساعت ۷.۳۰ شب، وارد شهر قروین شدیم و دوری در خیابان سپه (اولین خیابان ایران) زدیم و بناهای عالی قاپو و مسجد جامع و عمارت مفخم و چند جای دیگه رو مشاهده کردیم و قرار شد فردا بعد از انجام تست ها، به تک تک اونها سر بزنیم. به یاد سال ۹۴ افتادم که با متین به همه این مکان ها رفتیم و عکس هایی هم از این مکانها به یادگار داریم. اما مهم ترین بخش سفر امشب این بود که محل دفن شیخ احمد غزالی در قزوین رو که در کوچه های اطراف خیابان سپه بود رو پیدا کردم و فردا اگر فرصتی شد، به اونجا خواهیم رفت.

اما اوج داستان امشب وقتی بود که یکی از همراهان ما، هم خدمتی قزوینی خودش رو بعد از ۱۶ سال دید و اون دوست، با اصرار ما رو با خودش همراه کرد و شام رو مهمون ایشون بودیم. بگذریم که چقدر از دست این دوست همکارمون خندیدیم و خالمون عوض شد. حدود ساعت ۱۱.۳۰ شب به هتل برگشتیم و الان روی یکی از تخت های اتاق ۱۰۲ هتل دراز کشیدم و دارم اینجا می نویسم. دو تا از دوستان دیگرمون هم در اتاق ۳۰۲ هستند. 

خبرهای عجیبی از لبنان به گوش میرسه. تا چه پیش آید.

فردا بعد از صرف صبحانه، برای تست های کارخانه ای، به یکی از شرکت ها که در نزدیکی هتل ما هست خواهیم رفت و بعد انشاالله دیدار شهر قزوین. فعلا والسلام.

  • . خزعبلات .

امروز ماموریت داشتیم به شاهرود برای نظارت بر کار همکاران شرکت پیمانکار نگهداری و تعمیرات. کار امروز هم نصب سرکابل بود و بازدید خوبی بود به همراه نکات فنی. 

دیروز عصر، بعد از اتمام کار، حدود دو ساعتی در باغ خودمان بودم و مشغول آبیاری به درختان. وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که بعد از دوش و خوردن ناهار و شام به صورت یکجا، یکساعتی روی مبل بودم و بعد رفتم روی تخت و تا صبح خوابیدم.

جمعه این هفته برای ماموریت کاری به همراه دو تن از همکاران شرکت پیمانکار، راهی قزوین هستیم و انشاالله یکشنبه به سمنان بر می گردیم. به متین گفتم اگه میتونه دو روز مرخصی بگیره و با من بیاد بریم رشت و خودم برای تست ها به قزوین برمی گردم. اما انگار سرش شلوغه و نشد که بشه.

فعلا در اوقات فراغت و اوقاتی مثل سفرهای رفت و برگشت روزانه به سر کار و ماموریتها، خوانش سیاست نامه خواجه نظام الملک رو گوش میدم. این استاد سیدی عجیب منو درگیر خودش کرده، خصوصا که بسیار خوش صحبت و با اطلاعات بسیار زیاد هستند.

دیروز مصاحبه های صوتی آرته باکس با حمید متبسم رو به پایان رسوندم و دیشب قبل از خواب، آلبوم دو نوازی "ضرب تار" با اجرای حمید متبسم و بهنام سامانی رو از بیپ تونز خریدم و همون دیشب بهش گوش دادم و خوابیدم. اجرا در دستگاه همایون بود و من هم شیفته این دستگاه. در مورد حمید متبسم و یکی از قطعات همین آلبوم، توی یه پست مفصل خواهم نوشت.

  • . خزعبلات .