خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

دیروز و امروز، یعنی ۲۶ و ۲۷ تیر، درگیر اسباب کشی از شهمیرزاد به خونه خودمون در سمنان بودیم. همه وسایل جابجا شده و فقط مونده ظروف داخل کابینت ها. دلیب نقل مکان هم تغییر محل خدمت متین بود. صد البته متین به خاطر بیماری مادرم درخواست این تغییر محل خدمت رو داد. اتفاقا قرارداد منزل شهمیرزاد در اول مرداد به پایان می رسید.

حالا کلی کار داریم. خصوصا خونه ای که تقریبا دو سال بلا استفاده بوده. خدا رو شکر پدر و مادرم در منزل شهمیرزاد بودند و با خیال راحت کارها رو انجام دادم.

  • . خزعبلات .

سه شنبه ۱۷ تیر در جنت آباد ماموریت داشتیم. تست مقاومت زمین پست بود. همه چی به خوبی انجام شد. کار تموم شد و برگشتیم سمنان. ناهار رو با مادر و پدرم در منزل پدری خوردم و دقایقی بعد از خستگی خوابیدم.

عصر حدود ساعت ۱۶.۱۵ بیدار شدم و وسایل رو جمع کردیم و به همراه مادر، رفتیم دنبال علی که توی پارک معلم منتظر ما بود. حدود ساعت ۱۷ عصر از سمنان خارج شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. شب شام مختصری خوردیم و بعد کلی با علی در مورد این چند ماه بیماری مادر حرف زدیم. انگار جفتمون به این گفتگوی طولانی نیاز داشتیم. 

صبح علی و مادر به آزمایشگاه بیمارستان شریعتی رفتند. کارهاشون که تموم شد، به خونه اومدند و من مدارک رو برداشتم و به داروخانه بیماری های خاص در خیابان ویلا رفتم. پیشرفت کرده بودند و سیستم نوبت دهی گذاشته بودند. دقایقی نشستم و یه دفعه یادم اومد بپرسم اصلا داروی مادر رو دارند یا نه. پرسیدم و گفتند اتفاقا آخرین ذخیره رو همین امروز تموم کرده بودند.

از اونجا به طرف داروخانه هلال احمر حرکت کردم و متوجه شدم اون داروی قدیمی موجود نیست و یه برند بنگلادشی در بازار موجوده. کلی با علی تماس گرفتم و اون هم با پرس و جو متوجه شد که فقط همین داروی بنگلادشی موجوده. سری به داروخانه ۱۳ آبان هم زدم و مطمئنم شدم اون داروی قدیمی دیگه موجود نیست.

بعد برای اولین بار از اسنپ سفر اشتراکی گرفتم که چون کد تخفیف داشتم، رایگان افتاد و اتفاقا همسفر من هم سفرش رو کنسل کرد.

ناهار رو از رستوران عمارت امیرآباد گرفتم. چلو ماهیچه و چلو کباب با مخلفات. مادر بعد مدت ها ممنوعیت خوردن گوشت، گوشت خورد تا قوت بگیره. بس که این یک ماه و نیم ضعیف شده بود و اشتها نداشت.

بعد علی با دکتر معالج مادر به صورت متنی صحبت کرد و پرسیدیم که داروی جدید رو بگیریم یا نه و کلی سوال دیگه. خلاصه متوجه شدیم دکتر ایران نیست و مجبور شدیم برای نوشتن داروهای جدید، به همراه همدیگه بریم بیمارستان شریعتی. یکی دیگر از همکاران دکتر، نسخه های داروی جدید رو نوشتند و تمام. حالا باید یه سری دیگه بریم تهران.

ساعت ۱۶.۳۰ از تهران به سمت سمنان حرکت کردیم. جاده وحشتناک شلوغ بود. فقط یک ساعت و نیم طول کشید تا از امیرآباد به پاکدشت برسیم.

بعد از رسیدن به سمنان، علی رو اول پیاده کردم و بعد مادر رو رسوندم خونه و به سمت شهمیرزاد حرکت کردم. متین به منزل فرید و مائده رفته بود. فرید زنگ زد و گفت برای شام به منزل اونها برم. گفت مهندس و خانم مهندس هم به اونجا میان.

به منزل فرید و مائده رسوندم و شام خوردیم و توی هوای بی نهایت عالی و خنک تیر ماه، توی حیاط نشستیم و چای خوردیم و به منزل برگشتیم.

الان روی مبل هال دراز کشیدم و متین هم با دوستش اکرم در سوئد صحبت میکنه. یک مکالمه طولانی که انگار هر دو شون بهش نیاز دارند.

  • . خزعبلات .

امروز چهارشنبه ۱۱ تیر، بعد از حدود پنج ماه اومدیم رشت. ساعت ۱۰.۳۰ صبح از شهمیرزاد حرکت کردیم و حدود ساعت ۶ عصر هم به رشت رسیدیم. 

در بدو رسیدن ناهار خوردیم. غوره مسمّای بی نظیری که مادر متین درست کرده بود و مخلفات همیشگی سفره. چند دقیقه ای بود که از غذا خوردن فارغ شده بودیم که متوجه شدیم دختردایی مادر متین، شب قبل به رحمت خدا رفتند. متین و مادرش شتل و کلاه کردند و به منزل مادر مرحوم رفتند. 

کمی با پدر متین حرف زدیم و مثل همیشه چه حرف هایی. حرف از دو بیتی های باباطاهر در آلبوم سر عشق شجریان شد و گفت و گوهایی حول این دو بیتی ها و اتفاقات جانبی اونها. 

الان هم پدر متین رفت آرایشگاه و من تنها در منزل هستم. این خونه بی نهایت دوست داشتنی و آرامش بخشه. اینجا رو خیلی دوست دارم. 

  • . خزعبلات .

در نهایت بی حوصلگی، رخوت و از فرط اینکه دیگه هیچ کاری نمی تونم بکنم، لپ تاپ رو روشن کردم و شروع به نوشتن کردم. شهمیرزاد هستیم. متین رفته باشگاه. بازی والیبال ایران و هلند تازه تموم شد و ایران 3-2 بازی رو برد. دارم سه تار احمد عبادی در شور رو گوش میدم. قبلش اجرایی از ایشون رو در دشتی گوش دادم که عالی بود. اینها رو دوستم احسان ص. برایم میفرسته. من هم هر وقت چیز دندون گیری پیدا می کنم، براش میفرستم.

دقیقا شبی که اسرائیلی های نجس به ایران حمله کردند، بعد مدتها وحید و مهتاب به منزل ما در شهمیرزاد اومدند. شب که خوابیدیم، صبح با خبر جنگ و کشته شدن نظامی ها و دانشمندان مون از خواب بیدار شدیم. دیگه نمی دونم تا روزی که درگیری ها بخوابه، چی بر ما گدشت. هی به خودم می گفتم اتفاقاتی افتاده که شاید دیگه نیفته و آدم دیگه تجربه شون نکنه. بلند شو و همت کن و همین چند خط چرت و پرتی که در درونت هست رو ثبت کنه، ولی واقعا دیگه جونی برام نمونده بود. حتی بعد از تموم شدن درگیری ها، باز دلم نمی رفت چیزی بنویسم. نمی دونم چه جوری 12 روز جنگ و روزهای بعدش رو پشت سر گذاشتم، ولی به قول متین، فقط حالت بقای انسانی من رو پیش برد.

خیلی حرف دارم که بزنم، اما نه میدونم از کجا شروع کنم و نمی تونم به این افکار سر و سامون بدم. توی این مدت نگار (دوست متین) و پدر و مادرش، دو روزی رو در منزل ما در شهمیرزاد بودند. شب 28 خرداد هم در منزل فرید و مائده، به دیدار استاد درخشانی رفتیم که به سمنان اومده بودند. دقیقا دو روز بود که توی ماشین، تصنیف "سپیده" از آلبوم چاووش 6 رو گوش میدادم و به یاد استاد درخشانی هم بودم  که در این آلبوم ساز زده بودند که اتفاقا به ایشون گفتم.

الان قطعه شور احمد عبادی تموم شد و قطعه ای در بیات اصفهان شروع شد، ولی از میون این سه قطعه، قطعه دشتی یه چیز دیگه بود. قطعا در راستای حال و احوالات این روزهای منه.

نمی دونم این نوشتن کوفتی چی هست که تا می نویسم، یه کم آروم میشم.

بعد این همه که نوشتم میخوام سه نکته یا سه ضعف یا سه مشکل رو در مورد خودم بگم:

1- حسی توی من هست که من گویی مثل چاهی شدم که فقط میشه توش چیزی ریخت و آبی ازش از این چاه در نمیاد. از فرط سترون بودن و نازایی خسته شدم.

2- به تاسی از رشته مهندسی کنترل، گویی من برای یه نقطه کار معین ساخته شدم و تطبیق پذیریم در برابر شرایط مختلف و به اصطلاح فنی "عدم قطعیت ها" بسیار پایینه. روی این موضوع باید بسیار کار کنم.

3- من خشت اولی ندارم که بقیه خشت ها رو روش بنا کنم. اگر هم هست، چون ضمانت اجرایی براش ندارم یا براش ارزش قائل نیستم، به اون توجهی نمی کنم و نمی تونم با یه نقشه با اصل یا اصول موضوعه اولیه، بقیه زندگیم رو روش بنا کنم. خلاصه بگم که کیسه اصول موضوعه زندگیم، به مرور زمان، خالی و خالی میشه و الان هم تقریبا تهی شده. اگه هم چیزی هست که دارم ادامه میدم، همون حالت بقای غریزی من هست که داره ادامه میده. وای به روزی که همین هم خاموش بشه.

پ.ن: 

علاوه بر این سه مورد اساسی، من یه مشکل یا چیز ذاتی دیگه هم دارم. اینرسی و لختی بی نهایت زیادی دارم. اگر خاموشم که خاموشم، اما اگر روشن بشم، نمیشه من رو خاموش کرد.

عجیب ترین چیزی که توی مدت جنگ ایران و اسرائیل دیدم، شب 26 خرداد بود که با متین رفته بودیم مشاوره و وقتی از اتاق اومدیم بیرون، دیدم ساختمان صدا و سیما داره در آتش می سوزه. برام مثل خیال بود.

بدا به حال ملنی که فکر کنه حروم زاده هایی مثل ترامپ و نتانیاهو، میخوان برای مملکت و مردم ما آزادی بیارند. من با شیوه حکومت داری در مملکت خودمون بسیار مسئله دارم و رنج می کشم، اما امیدم به دو تا حروم زاده بالا و نوچه های اروپاییشون نیست. صحنه هایی که همین حضرات به ظاهر متمدن، فقط در جنگ جهانی دوم خلق کردند، برای اینکه تا ابد خفه بشن بسه. 

  • . خزعبلات .

را باز میکنیم، کورمال دنبال گوشی میگردم. نت را فعال میکنم و اخبار....

برای شام مهمان داریم. کار بسیار است و من در ابتدای صبح از غم و ترس و ناامیدی تمام شده ام.چیزی از من نمانده که تا ادامه دهد.

  • . خزعبلات .