خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۶ مطلب با موضوع «امیر» ثبت شده است

امروز کسری (پسر امیر) سه ساله شد. مدتهاست ندیدمش و بسیار مشتاق به دیدار. اما هر وقت هم که می بینمش، حالم چند روزی بد میشه، بس که جای امیر خالیه. 

امروز تهران بودم و الان ایوانکی هستیم و در مسیر بازگشت به سمنان. روز خوبی بود. جلسه بسیار خوب و پرباری در شرکت ادصاب. ناهار رو در کوچه پایین شرکت و در رستوران هتل پامچال خوردیم. ناهار جوجه کباب بود و در ظرف لعابی گمج گونه سرو شد.

دیشب و پریشب رو در منزل سمنان بودیم. هوا واقعا افتضاحه و غیر قابل تحمل. انشاالله امشب مجدد به شهمیرزاد برگردیم.

دیشب بعد مدتها دو نفری رفتیم رستوران وشنا و کیفیت غذاش مثل همیشه عالی بود. 

پ.ن:

روبروی شرکت ادصاب، ساختمان اولیه دانشگاه خوارزمی بود. باید در موردش بیشتر بخونم.

  • . خزعبلات .

دوره ای هست که مطلقا حس نوشتن ندارم. چند خطی می نویسم که فراموش نشه:

دیروز سومین سالگرد مرگ امیر بود. انگار دردهایی که بعد از مرگش زنده شدند، تا لحظه مرگ درمان و میرایی نداره. تموم دیروز به یادش بودم. از بامداد ۲۳ اردیبهشت که تولد عظیم رو تبریک گفتم (و اتفاقا همون روز هم روز مرگ امیر هست) تا آخر دیشب، ولی دستم نمی رفت چیزی به یادش بنویسم.

چهارشنبه گذشته مستندی سه قسمتی از "ادوارد سعید" به اسم "در جستجوی وطن شرقی" دیدم. بعد از تموم شدنش تموم بدنم سر شده بود. زمان ایستاده بود و قابلیت حرکت نداشتم‌. خیلی دوست دارم بیشتر در مورد ادوارد سعید بدونم و بخونم، خصوصا از جنبه مربوط به وطنش فلسطین و دل بستگی هاش و اقداماتش. خصوصا مشتاقم کتابش به نام Orientalism رو مطالعه کنم.

الان توی ماشین هستم و دارم از ماموریت شاهرود به طرف سمنان بر می گردم.

حال پدر بزرگ متین خوب نیست. متین دیشب با اینکه جفتمون هشت شب خونه رسیدیم، از استرس خبرهای بد این موضوع، خوابش نبرد. انشاالله هر چی خیر هست پیش بیاد.

  • . خزعبلات .

دیشب افطار پیش بابا و مامان بودیم. علی هم بود. سعیده چند روزی هست که برای مقدمات ازدواج سارا (خواهرش) به تهران رفته و علی تنهاست. نمی دونم گفتم یا نه، سارا هم داره مزدوج میشه. انشاالله خوشبخت بشه. بعد افطار اومدیم خونه خودمون. متین تا ساعت ۱۰ شب خوابید. منم در این حین مطالعه می کردم و کارهای مونده خونه رو انجام می دادم. بعد از بیدار شدن متین، وسایل لازم برای سفر رشت رو توی چمدون بزرگ گذاشتیم و به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. با همکارم هم صحبت کردم که برای ماموریت فردای چاشم، بیان شهمیرزاد دنبالم. راس ساعت ۱۲ شب و در جایگاه گل نرگس، بنزین ماشین رو پر کردم. چون جفت مون گرسنه بودیم، قبل رسیدن به منزل شهمیرزاد، در سنگسر، به سفارش متین، از یه کله پزی، یه زبون و یه بناگوش و دو تا چشم سفارش دادم و اومدیم خونه. سریع شام خوردیم و من چند دقیقه بعد در حالی که شدیدا شُل شده بودم، رفتم توی تخت و خوابیدم. 

صبح امروز همکارم با راننده اومد سراغم و سری به شهمیرزاد و چاشم زدیم و اومدم خونه شهمیرزاد. متین هم چند دقیقه بعد از مدرسه برگشت و با بار کردن وسایل نهایی، به طرف رشت حرکت کردیم. فکر کنم از مهر پارسال، دیگه فرصت نشده بود بریم رشت. به باغچه مون هم سر زدیم و راس ساعت ۱۲ ظهر به طرف رشت حرکت کردیم. هر دو روزه بودیم. ساعت ۵ عصر امامزاده هاشم بودیم. فاصله سی کیلومتری امامزاده هاشم تا منزل پدر و مادر متین رو یک ساعته طی کردیم و راس ساعت ۶ عصر به مقصد رسیدیم. راس ساعت ۷ شب، افطار کردیم و بعد طبق معمول با پدر متین شروع کردم به حرف زدن و وقتی پرسیدم کتاب جدید چی خوندید، حرف از چیزها و کسانی زد که اسمشون رو نشنیده بودم. باید این گفت و گو ها رو در دفتری مخصوص، ثبت و ضبط کنم. جالب ترینشون در مورد داود و سلیمان بود و ساختن معبد و ... که دقیقا دو شب قبل در موردش خونده بودم. الان هم روی تختخواب دوران مجردی متین دراز کشیدم و حین گوش دادن به موسیقی فیلم سرود دشت نیمور که در پست قبل به اشتراک گذاشتم، دارم این مطالب رو تایپ می کنم.

پ.ن:

امشب، به سال های قمری، سومین سالروز مرگ امیر هست. اتفاقا سه سال قبل دقیقا در همین اتاق بودم، با این تفاوت که عظیم روی این تخت خوابیده بود و من روی تشک وسط اتاق که صبح روز بعدش با کلی تماس از دست رفته رضا و برادرم علی مواجه شدم و از علی، خبر مرگ امیر رو شنیدم. بعد از شنیدن اون خبر، با وجود هوای مساعد خونه، می لرزیدم و یخ کرده بودم. روزهای اوج شیوع کرونا بود و بی نهایت شوم. خدا میدونه با چه بدبختی به سمنان برگشتیم تا به تشییع جنازه امیر برسیم. انگار عید فطر، به جای شادی، تا ابد یادآور غم مرگ امیر و اون لحظات نکبت هست. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

چند روزی هست سمنان هستیم. الان در ماشین اداره و در مسیر بازگشت از ماموریت دامغان و امیریه می نویسم. روزهای بسیار شلوغی رو دارم و مشغول به روز رسانی کارهای اداره هستم. دیروز که تا نزدیکای اذان مغرب اداره بودم.

همین الان راننده ما، کولر ماشین رو روشن کرد. یادم انداخت این نکته مهم رو یادآوری کنم که سمنان دو فصل بیشتر نداره؛ یه تابستون نکبت و وحشتناک گرم و یه زمستون سوزناک بی بارون و برف. حال آدم واقعا از این آب و هوا بهم میخوره.

فردا انشاالله راهی ماموریت هستم و بعد از اون به سمت رشت حرکت می کنیم و تعطیلات عید فطر اونجا هستیم. عید فطر هم مصادف هست با مرگ امیر و یاد اتفاقات سه سال پیش که اتفاقا رشت بودم و علی اون خبر شوم رو بهم داد. خودم که به این سفر نیاز دارم.

پنجشنبه گذشته افطار منزل علی و سعیده بودیم و بابا و مامان هم با ما بودند. اون شب تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودیم و متین خونه علی موند و من اومدم طبقه پایین. فرصتی دست داد و مستند "آواهایی به وسعت دشت های سرزمین من" ساخته وحید موسائیان رو تماشا کردم که در مورد آثار موسیقی فیلم محمدرضا درویشی بود. مستند رو مدتها قبل شایان برام فرستاده بود و نشستم به تماشای اون. واقعا درویشی موجود عجیب و نادری هست و آثارش نیز چنین. در مورد موسیقی دو فیلم "سرود دشت نیموَر" و "کیسه برنج" صحبت کرد. بر روی صحنه ی بیل گردانی در فیلم سرود دشت نیمور، نیاز به صدای کباده داشته که با زنجیر عزاداری و سینی های مسی و تغییرات در ساختمان اونها، چنین صدایی رو تولید کرده بود.

همون شب از بیپ تونز آلبوم شماره ۵ "گزیده آثار موسیقی محمدرضا درویشی" که موسیقی این دو فیلم در اون قرار داشت رو خریدم. قطعه ای ارکسترال به مدت زمان ۶.۱۳ در قطعات مربوط به موسیقی فیلم "سرود دشت نیمور" بود که چند روزی هست منو مشغول خودش کرده و الان هم در حال گوش دادن بهش هستم (توی پرانتز بگم خمین الان از کنار کاروانسراهای صفوی و سنگی آهوان رد شدیم). این قطعه که بالای ۳۵ سال پیش تصنیف شده، بسیار بسیار زیبا و با اصالت هست و تاثیرات فرم آهنگسازی مرتضی حنانه بر روی اون به وضوح مشهود. در اون مستند راجع به استفاده از موسیقی های نواحی در آثارش گفت و هویت مستقل یا غیر مستقل آثاری که برای موسیقی فیلم تصنیف میشه که در مورد استقلال این آثار با ایشون موافق بودم ولی در مورد استفاده خالص از موسیقی های نواحی برای فیلم هایی با روایت زمان حال، چندان موافقت صد در صد نداشتم.

نکته جالب دیگه ای که این چند روز بهش برخوردم در صحبت های مهدی سیدی در پادوست خوانش تاریخ بیهقی. بحث به جلسه ۱۶ با عنوان "تدبیر خوارزمشاه و نامه به مسعود" رسیده. در اونجا بحث "احمد عبدالصمد" وزیر و پیشکار آلتونتاش خوارزمشاه شد و گفت این مرد بعد از خواجه احمد حسن میمندی، وزیر سلطان مسعود میشه و "نصرالله منشی" دبیر دوره بهرام شاه غزنوی که برگردان کننده کلیله و دمنه از عربی به پارسی هست، نوه دختری همین "احمد عبدالصمد شیرازی" معروف هست که جالب بود.

پ.ن:

راستی ما و آدم هایی مثل من برای چی می نویسیم؟ ترس از مرگ و ثبت چیزی برای باقی موندن در تندباد زمان؟ انتشار دانسته ها و اشتراک اونها با دیگران؟ انبار کردن دونه مثل مورچه ها برای خوراک روزهای پیری که معلوم هم نیست به اونجا برسیم؟ واقعا چه دلیلی هست که کل مسیر برگشت از ماموریت، به خودم زحمت میدم و با موبایل و با تکون های بی پایان خودرو، اینجا می نویسم؟

برای من همه این چیزهایی که در بالا برشمردم هست ولی واقعا مهم تر از همه حس باقی موندن. هم باقی موندن خودم و هم باقی موندن اون لحظاتی که شیرینی و حس بسیار خوبی برای من داشتند.

در پایان موسیقی ای که در بالا براتون گفتم و در یکساعت گذشته به صورت لاینقطع و مکرر بهش گوش میدم رو براتون به اشتراک میذارم. واقعا جادوی عجیبی داره برام:

موسیقی متن فیلم سرود دشت نیموَر

  • . خزعبلات .

اگه امیر زنده بود، الان سی و هشت ساله شده بود. سومین ۲۷ شهریوری هست که دیگه امیر پیش ما نیست. مرگ امیر، با ظرافت تمام و البته در حالت بسیار آهسته ولی پیوسته، مغز و زندگی ما رو نابود کرد. هر روز به صورت ناخودآگاه در اتفاقات روزمره زندگی خودش رو نشون میده و میشه خوره مغز و روح و روان آدم. جات خالیه پسر، تولدت مبارک. همین.

  • . خزعبلات .

امروز، سی و هفتمین سالگرد تولدش بود. جاش خیلی خالیه و به روح خودش قسم می خورم، از روزی که رفت، یاد ندارم روزی به من گذشته باشه و بهش فکر نکرده باشم. تولدت مبارک امیر. 

  • . خزعبلات .

دیروز سالگرد امیر بود. البته سالگرد دقیقش، امروزه. دقیقا یک سال از رفتنش میگذره و چه زود و البته توی همین زمان زود، چه ها که نکشیدیم.

صبح دیروز ماموریت بودم. ساعت 6 صبح رفتیم سمت میامی و ساعت 14.30 عصر برگشتم خونه. ناهاری خوردم و روی مبل سه نفره افتادم و درجا خوابم برد. ساعت 4.10 با اصرار متین بیدار شدم و رفتیم مزار امیر. چقدر شلوغ بود و چقدر لحظات بدی بود. بالاخره مراسم تموم شد و به سمت وادی السلام برای مراسم چهلم عزیز حرکت کردیم. جون رفتن نداشتم و سر درد بدی اومده بود سراغم. اونجا هم که تموم شد، اومدیم خونه و استراحت مختصری کردیم و برای شام، رفتیم خونه عزیز. با عموها و علی رفتیم برگ سبز و شام گرفتیم و اومدیم خونه. شام رو خوردیم و یاد عزیز هم بودیم. جایی که روزی ما نوه ها بازی می کردیم، شده بود محل بازی نتیجه ها و فقط مشغول بازی و سر و صدا بودند. شاید آخرین باری بود که به اون خونه می رفتم، خونه ای که بیشتر دوران نوجوونیم، اونجا گذشت. روح امیر و عزیز شاد، ولی داغ امیر، از اون داغ هاییه که دیگه رفته توی ناخودآگاه ما و از اون سنگر، داره روح و روان ما رو میخوره. 

  • . خزعبلات .

خدا امیر رو رحمت کنه. آدم مذهبی ای نبود، ولی روزه رو می گرفت، اونم با شیوه مخصوص به خودش. شیوه اش هم اینجوری بود که با "الله اکبر" اذان صبح، روزه اش شروع نمیشد، بلکه با "لا اله الا الله" پایان اذان صبح شروع می شد. یعنی تا انتهای اذان صبح این مشغول خوردن بود. حالا از اونور، دم افطار، همه ما با همون "الله اکبر" آغاز اذان مغرب افطار می کردیم، ولی او تا "لا اله الا الله" پایان اذان مغرب صبر می کرد و بعد افطار می کرد. خلاصه که نسق روزه داریش این جوری بود. روحش شاد که پونزده روز دیگه سالگرد اون اتفاق تلخ و رفتنشه. جاش بی نهایت خالیه. روزی نیست که حداقل چند بار یادش نباشم. عید فطر شد روز رفتن این بشر و تا عمر داریم این روز عید، برای ما روز تلخ رفتنشه. 

  • . خزعبلات .

الان اداره هستم و تازه امروز بعد مدت ها، قوت و قدرتی پیدا کردم که به کارهای عقب مونده برسم. عادت همیشگیم هم اینه که حین کار، حتما یه موسیقی یا سخنرانی بشنوم. یادم اومد که یه بار وحید گفت که امیر این اواخر، پادکستی تولید کرده بوده به اسم "رادیو آرمادیلو". امروز به یاد امیر قسمت سومش رو گوش می کردم که در مورد انواع گه صحبت می کرد. این بشر همیشه توی یه جهان فانتزی و تفکرات مسخره فانتزی زندگی می کرد. یادش بخیر وقتی من و امیر و وحید با هم بودیم و من و امیر خیالات فانتزیمون رو بلندبلند می گفتیم، وحید چقدر عصبانی می شد.

صداشو که میشنیدم، باورم نمیشد که این بشر برای ابد رفته و دیگه نیست. اتفاقا آخراش وحید زنگ زد و حرف امیر شد و گفتم اصلا مرگ به این بشر نمیاد که نمیاد. نکته جالب این پادکستش سوای همه چیزایی که توش میگه، موسیقی های بسیار لطیفی هست که برای بین صحبتهاش انتخاب کرده. یادمه همیشه موسیقی های مختلف گوش میداد و چقدر از قبل او، موسیقی های نو گوش دادم، خصوصا پاپ. انقدر دلم براش تنگ شده که حد نداره، دلم میخواد بود و بغلش میکردم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و نمیذاشتم که بره.

اگه خواستید، رادیوش رو می تونید توی اپلیکیشن های پادکست پیدا کنید. 

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از مدت ها انتظار، کسری، پسر امیر به دنیا اومد و مثل روز رفتن پدرش، دل هممون رو آتیش زد. امروز ساعت 11.20 صبح بود که اولین تصویر از کسری رو دیدم. عین امیر بود، خود امیر. دماغ و لب هاش عین امیر. بعد از اون دیگه نفهمیدم کل روز چطور گذشت. خدا رو شکر، میترا هماهنگ کرد و رفتیم شهمیرزاد و با طاهر و احسان و متین و خود میترا، پنج نفری با هم بودیم تا زمان بگذره و درد نبودن امیر رو برای لحظاتی فراموش کنیم، ولی تمام مدت یاد امیر با من و می دونم با همه بچه ها بود ولی کسی چیزی نمی گفت. چقدر امیر منتظر این روز بود و پسر خودش رو ندید و رفت. جاش خیلی خالیه. چه داغی روی دل ما گذاشتی امیر؟ 

  • . خزعبلات .

اولین باره که به صورت رسمی، اسم تو رو میارم. چون یکی از نردیک ترین دوستان پدرت بودم، پس به جای "شما" میگم "تو"، تویی که احتمالا چند ساعت دیگه به دنیا میایی، در جمعه 18 تیر 1400 و دقیقا 57 روز بعد از رفتن پدرت. خیلی سخته که امیر نیست که این روز یعنی تولد تو رو ببینه که مدت ها انتظارش رو می کشید. برای من و سایر دوستان پدرت هم سخته که بدون امیر تو رو ببینیم. همین اول بگم خیلی خنده داره که من و سایر دوستان پدرت که تموم دنیامون خنده و تفریح و مسخره بازی بود، داریم این اتفاقات رو درک می کنیم. پس به قول پدرت، مثل یه جغد دانا بهت میگم که قدر زمان رو بدون که خیلی زودتر از اونچه که فکر کنی میگذره.

کسرای کوچولو!

دنیایی که تو داری واردش میشی، جای خوبی که نیست، هیچ، خیلی هم جای مزخرف و پوچیه. امیدوارم به عمر خودت آرامش جهان رو ببینی، البته هیچ کس از ابتدای پیدایش پدر هممون، آدم ابوالبشر، چنین روزی رو ندیده.

خنده داره انقدر جدی با بچه ای که چند ساعت دیگه قراره به دنیا میاد حرف میزنم؟ شاید به خاطر اینه که انگار توی پژو 206 پدرت نشستم، عین اون روزا که با بابات در سفر و حضر و کار و وقت و بی وقت باهاش بودم و وقتی دو نفرمون تنها بودیم، حرفای جدی می زدیم.

من و متین، بچه ای نداریم و بچه ای هم نخواهیم داشت. تو جای پسر من. دوست دارم بزرگ شدنت رو ببینم، به حرف افتادنت و خصوصا بازیگوشی هات، مثل بابات که اولین بار مهر 1378 دیدمش و با هم دوست شدیم و از همون وقت بازیگوش و شوخ و لاقید و رها و خو‌ش بود و همه چیز رو فانتزی می دید. دلم میخواد بزرگ شی و ازدواج و موفقیتت رو ببینم و مهم تر از همه وقتایی که بهم میگی عمو وحید. بغض گلومو گرفت کسری، چشمام تر شد، دلم برای پدرت تنگ شد که کاش بود، هم کنار تو و مادرت، هم پیش ما دوستان که آتشی به دل و زندگی هممون زد که تا وقت مرگ تک تکمون، ازش رهایی نداریم.

نمی دونم اگه پدرت بود، چه نمره ای به رفاقت 22 سالمون می داد، اما دلم میخواد، روزی از پسرش بشنوم که عمو وحید، چیزی از دوستی نه برای پدرش و نه برای خودش کم گذاشت.

خلاصه اینکه درسته دنیا جای خوبی نیست، ولی با هم و به اتفاق هم، خراج خوشبختی رو ازش میستونیم تا وقتی زنده هستیم.

نه نامه نویس خوبی هستم، نه متوجه که طرف صحبتم چه سن و سالی هست.

القصه، به دنیا اومدنت برای همه مبارک باشه و انشاالله جای خالی پدرت رو پر کنی، پدری که واقعا صاف و ساده و بی آلایش بود. جاش خیلی خالیه کسری، خیلی.

دوستت دارم عمو جون

عمو وحیدت

  • . خزعبلات .

امشب شام خونه بابا و مامان بودیم. بعد از شام اومدیم پارک و الان هم پارک هستیم. با خونواده محمد و رضا. جای امیر دیگه بین ما خالی شده و همش حرف امیره. تنها یه گوشه پارک جلوی زیراندازمون نشستم و دارم آهنگ Hidden Karma اثر پرویز رحمان پناه رو به یاد امیر گوش میدم. مسکوب می گفت عشق، داغیست که تا مرگ نیاید، نرود. این عشق و دوستی ای که بین ما دوستان، حدود بیست و چند سالی بود، چنان در عمق وجود ما رخنه کرده و اثر گذاشته که واقعا تا مرگ نیاد، از بین نمیره. موندم چرا دل آدمی انقدر بسته به دل و وجود عزیزان هست. خیلی نبود امیر سخته، اینکه دیگه هیچ وقت نمی بینیش. نمی دونم چی می نویسم. چه کنیم با این داغ؟ 

  • . خزعبلات .

دیروز چهارشنبه، یعنی روزی که گذشت، چهل روز از رفتن امیر گذشت و امروز چهلمش برگزار شد. ناهار رو خونه پدر امیر بودیم و عصر رفتیم سر مزار. اولین بار بود سنگ قبر امیر رو می دیدم. یادمه روز تدفین و هفتم انقدر حالمون گرفته نبود و چقدر هممون اشک ریختیم. من، متین، رضا، الهام، محمد، میترا، حجت و... انگار این داغ فراموش نشدنیه. مراسم که تموم شد یهو موسیقی فیلم باب عزیز که امیر خیلی دوستش داشت پخش شد. دیگه نگم چی بهمون گذشت. وصیت امیر بود که این موسیقی سر مزارش پخش بشه. دکتر ق. هم اومدا بود سر مزار. شاید حدود ده سال بود ندیده بودمش. خواهر امیر سوالی رو که مدتها بود می خواست ازم بپرسه پرسید. بعد همه رفتیم خونه پدر امیر و تمام.

بعد به وحید و احسان زنگ زدم که جواب ندادند. خونه بودیم که وحید زنگ زد و ساعت نه و نیم رفتیم اونجا و ساعت یه ربع دو، یعنی حدود نیم ساعت پیش اومدیم خونه. اصلا دلم نمی خواست بیام خونه و باعث شدیم وحید هم نره ورزش. شام رو هم مزاحم اونا شدیم و کلی حرف زدیم تا حداقل تسکینی باشه که به خودمون میدیم. توی بالکن کلی تنهایی با وحید حرف زدیم و چقدر خوبه این حرفای دو نفره دوستانه. یه جا یهو گفتم وحید، واقعا جای امیر خالیه، کاش الان اینجا بود. واقعا همیشه جای امیر خالیه. خودش که رفت، تیکه ای از ما رو هم برای همیشه کند و با خودش برد. واقعا جای امیر خالیه. 

دلم برات تنگ شده پسر، دلم برات تنگ شده، خیلی. کاش بدونی. خیلی. 

  • . خزعبلات .

هر قدر بخوام مرگ امیر رو فراموش کنم و خودمو به این در و اون در بزنم، نمیشه که نمیشه. انگار امیر داره همراه من زندگی میکنه. یادش بخیر (واقعا یادش بخیر) وقتایی که برای بازرسی های خارج سمنان، با هم می رفتیم گرمسار و دامغان و شاهرود. بهترین لحظات دوستی ما بود. مسیر رفت رو که امیر معمولا خواب بود و من با 206 سفیدش که بهش می گفت سیامک، رانندگی می کردم. بازرسی که تموم می شد، اوج سفرمون بود. اگه شام یا ناهاری می خواستیم بخوریم، یادمه با چه وسواسی رستوران رو انتخاب می کرد. بعد هم توی مسیر برگشت، حرف می زدیم، خیلی عمیق و شخصی ترین حرفامون رو توی همون مسیر به هم زدیم. توی مسیر برگشت دامغان و شاهرود، یه جا رو از همه جا بیشتر دوست داشت. جایی که به اوج گردنه آهوان می رسیدیم و اون جا چراغ های روشنایی داشت و تا می رسیدیم به اونجا، حتما یه سیگار می کشید. یادش بخیر.

داشتم می گفتم، چه بخوام چه نخوام، امیر در من زندگی میکنه. توی مسیر دو تا موسیقی رو زیاد گوش میدادیم، موسیقی متن فیلم کنعان و موسیقی فیلم باب عزیز. دیشب ناخودآگاه، فیلم کنعان رو دانلود کردم که ببینم و الان هم موسیقی باب عزیز، زیر نوشتن این پست در حال پخش شدنه.

قبلا، وقتی مجرد بودم، قبرستون زیاد می رفتم و اتفاقا چقدر آرومم می کرد، ولی بعد ازدواج با متین، چون خوشش نمیومد، این عادت افتاد و الان هم چنین عادتی ندارم. بعد سوم و هفتم امیر، فقط یه دفعه رفتم سر خاکش، ولی لحظه ای نیست به یادش نباشم. دلم خیلی براش تنگ شده، خیلی. 

امیر دیوونه، به خدا دلم برات تنگ شده، دلم برای سیگار کشیدن باهات، برای خنده های همیشگیت، برای حرف هایی که فقط میشد به تو گفت. یادته چقدر از غروب جمعه بدت میومد؟ الان عین همون غروب جمعه هایی که همیشه بدت میومد، بده و کشنده. دلم برات تنگ شده رفیق جانم. باب عزیز امون نوشتنم رو گرفت. دیگه نمیشه نوشت، تو در من زنده ای امیر خوب من، خیلی بهت مدیونم، دوستت دارم برادر. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 22 اردی بهشت 1400

در رشت بودیم. شب، دخترخاله های متین اومدند و بعد از شام، با هم مافیا بازی کردیم. تولدی هم برای عظیم گرفتیم و هدیه ها داده شد و کیک خوردیم و چقدر شادی کردیم. دخترخاله ها تا حدود ساعت 4 صبح  پنجشنبه بودند و بعد از رفع ممنوعیت تردد، رفتند خونه خودشون. من و عظیم اومدیم توی اتاق متین و مهسا و متین هم توی هال خوابیدند. عجب شبی بود. الان یهو یادم اومد، اصلا خوابم نمیومد و تا ساعت 7 صبح بیدار بودم و با گوشیم ور میرفتم، دقیقا همون ساعت هایی که امیر داشت از این دنیا میرفت. بعد از خواب، بعد مدت ها خواب دیدم و چه خوابی، خواب دوستان مجردی و مهم تر از همه خواب امیر که داشتم توی خواب باهاش حرف میزدم. از یه هفته قبل این اتفاق، دلم می خواست به امیر زنگ بزنم. پیش خودم می گفتم اون شعور نداره و کلا این چیزا براش مهم نیست، تو که میتونی زنگ بزنی و  نزدم و نزدم تا اینکه امیر رفت.

پنجشنبه 23 اردی بهشت 1400

موبایل رو سایلنت کرده بودم، چون خواب عظیم خیلی سبکه و بعدش اگه بیخوابی به سرش بزنه، سردردهای عجیب و غریب می گیره. ساعت 10:12 و 10:22 دو تا تماس از دست رفته از رضا داشتم . اولی رو دیدم و چون حوصله جواب دادن نداشتم، خوابیدم. تا اینکه ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم سه تا تماس از دست رفته از علی دارم، به ساعت های 11:05، 11:30 و 11:39. پیش خودم گفتم علی که زنگ زده، یعنی برای بابا و مامان اتفاقی افتاده. سریع بهش زنگ زدم و دیدم صداش گرفتست، فقط بهش گفتم بگو چی شده که گفت: امیر و ... و ... با هم رفته بودند ... که امیر نصفه شبی حالش بد میشه و تموم می کنه. من می شنیدم چی میگه ولی نه باورم میشد و نه دیگه برام مهم بود چی میگه. انگار تیری خورده بود به قلبم و داشتم لحظات آخر قبل از مرگ رو تجربه می کردم. بعد گفت تا امیر رو از بالای ارتفاعات برسونند پایین و به آمبولانس برسونن، امیر تموم کرده بوده و 50 دقیقه احیا هم نتیجه ای نداده. گوشی رو قطع کردم و پتو رو دور خودم پیچیدم. اون شب هوای رشت گرم بود یا من گرمم شده بود، نمی دونم، ولی ظهر بعد ازشنیدن این خبر، تموم بدنم می لرزید. عظیم هم بیدار شد و خبر رو بهش دادم. بعد دیدم صدای متین میاد. سریع اومدم بیرون و دیدم داره با سعیده حرف میزنه. متین هم تماس از دست رفته از سعیده داشت و برای همین به محض بیدار شدن، بهش زنگ میزنه و سعیده هم خبر مرگ امیر رو به متین میده. دیگه نمی دونم چه جوری زمان رو سپری می کردیم. متین گریه می کرد، منم مبهوت بودم. زمان نمی گذشت که نمی گذشت. عصر اون روز به اندازه 10 سال گذشت. با متین و مهسا رفتیم پارک روبروی خونه و کمی نشستیم، ولی مگه از این شوک میشد خارج شد؟ شب شد و شام خوردیم. اعلامیه امیر چاپ شده بود و جمعه ساعت 11 صبح، مراسم تشییع و تدفینش بود (دارم چه کلماتی رو برای یکی از بهترین و شاید بهترین دوست زندگیم می نویسم).

جمعه 24 اردی بهشت 1400

ساعت 2 بامداد بود. من و متین و مامان، توی هال نشسته بودیمو با هم حرف میزدیم. به متین گفتم میایی بریم سمنان؟ این آخرین کاری هست که میشه برای امیر کرد. متین درنگ نکرد و گفت حتما. چون تا ظهر شنبه، ممنوعیت تردد بود، متین به پلیس راه زنگ زد و گفتند ماشین رو می خوابونن و از این حرف ها. مادر متین چیزی نگفت ولی دیدم من باب رفتن ما توی اون ساعت به سمنان نگران شد. به متین گفت نمی خواد، نمیریم تا خیال مادر متین هم راحت بشه. ولی دلم طاقت نمی دادف چند دقیقه بعد به متین گفتم بیا بریم. نهایتش ما کار خودمون رو انجام بدیم که بعدا پشیمون نباشیم. نهایتش اینه که ما رو جریمه می کنند و یا ما رو برمی گردونن، حداقل ما به قدر سعی بکوشیم. ساعت 14:30 مشغول جمع کردن وسایل شدیم و ساعت 3:02 به طرف سمنان حرکت کردیم. بنزین زدیم و متین دعا می کرد پلیس راه های ورودی رشت و رودبار، جلوی ما رو نگیرند و خدا رو شکر خبری نبود و به راحتی اومدیم سمت سمنان. توی ماشین چقدر گریه کردیم و چقدر یاد خاطرات با امیر کردیم. من هم همش این دو بیت مولانا رو میخوندم و اشک می ریختم:

ببستی چشم، یعنی وقت خواب است

نه خواب است آن، حریفان را جواب است

تو می دانی که بی تو ما نپاییم

ولیکن چشم مستت را شتاب است

 

ساعت 9 صبح رسیدیم سمنان و خونه. دوش گرفتیم و چون نخوابیده بودیم و گشنه بودیم، دو تا قهوه حسابی و تخم مرغ و ژامبون خوردیم. راستی اون شب قبل از حرکت، مادر متین دو تا قهوه به ما داد که ما رو تا سمنان سرپا نگه داره که واقعا نگه داشت. ساعت حدود 10 صبح بود که رفتیم دم در خونه امیر که قیامتی بود. خواهر امیر دم در بود، تا ما رو دید گریه سر داد و ناله که چرا پیشش نبودم و من هم همش می گفتم رشت بودم، رشت بودم...

لحظات خیلی سختی بود. بعد رفتیم داخل، همسر امیر رو دیدیم. دیوونه شدیم، همسر حامله امیر. حرف زدیم و جلوی خودمون رو گرفتیم تا گریه نکنیم تا حالش بد نشه. بعد پدر و مادر متین رو دیدیم و مگه میشد گریه نکرد؟ بعد به اتفاق سه نفر از دوستان برای شستشو رفتیم وادی السلام. کلی معطل شدیم تا نوبت امیر برسه. دوستان دوره دبیرستان دونه دونه میومدند: جواد، فرشید، هومن، ایمان و ...

بعد از شستشوی امیر و تکفین، دلم نیومد نبینمش، برای همین رفتم داخل و برای آخرین بار دیدمش و پیشونیش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. دست مادر امیر رو گرفتم و از اونجا اومدیم بیرون. بعد با متین و حجت و فریبا، به سمت امامزاده یحیی رفتیم و نماز میت و تدفین امیر. دیگه نمی دونستم داره چی میگذره و خدا رو شکر که گذشت و اومدیم خونه و چون ساعت ها بود نخوابیده بودیم، فقط خوابیدیم.

اون شب تقریبا همه بچه ها اومدند خونمون، به جز محمد که کرونا داشت و میترا که دقیقا همون شب فوت امیر، پدرش فوت شده بود و از قضیه امیر بی خبر بود. نشستیم و حرف زدیم و گفتیم و شنیدیم و گریه کردیم، اما مگه دردمون تسکین پیدا می کرد؟

 

یکشنبه 26 اردی بهشت 1400

روز سوم و هفتم امیر بود. روزهای قبل رو با موندن کنار خونواده امیر سپری کردیم و چه روزهای بدی بود. متین هنوز که هنوزه نتونسته با مرگ امیر کنار بیاد و شب ها همش کابوس می بینه. سوم و هفتم هم برگزار شد. اون روز تا می تونستم گریه کردم و بغض مونده توی گلوم و وجودم رو خالی کردم و چقدر سبک شدم. اکثر بچه های دبیرستان اومده بودند. بعد با حجت و جواد رفتیم برای پخش خیرات امیر، اما چه فایده؟ امیر نازنین، دوست 22 ساله من، محرم اسرار من و کسی که عین برادر بود برام، رفت و من با تموم خاطراتش تنها گذاشت. خیلی سعی کردم زودتر از این بنویسم، ولی نمی تونستم. روزها می خوابیدم تا بیدار نباشم و این درد رو تحمل نکنم، ولی چه کنیم که فانی هستیم. یادمه آخرین بار که امیر و همسرش اومدند خونمون، سه تا بیت شعر از حافظ و سعدی و مولانا، در قدر دونستن همدیگه خوندم. اونها که یادی نکردند و یادشون نموند ولی "کاش" من بدون توجه به این چیزا زنگ میزدم و از حال امیر و همسرش با خبر میشدم که الان اینجوری نسوزم که آخرین دیدارمون، سه ماه قبل بود و وقتی از در خونه ما بیرون رفتند، دیگه ندیدمش. روحش شاد که بی نهایت دلتنگش هستم، بی نهایت.

  • . خزعبلات .

راستی چهارشنبه شب، امیر هم به جمع مرغان پیوست. (اینجا باید آهنگ یکی به آخر فیلم مادر پخش بشه)

  • . خزعبلات .