خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۴ مطلب با موضوع «کار» ثبت شده است

امروز صبح ساعت ۴.۱۰ بیدار شدم‌. متین هم با من بیدار شد. لباس پوشیدم و راهی سمنان شدم. مهندس ه. رو سوار کردم و اومدیم اداره و هفت هشت دقیقه ای میشه که به سمت تهران حرکت کردیم. جلسات ماهیانه ویرایش دستورالعمل هاست. 

دیروز یعنی یکشنبه ۱۳ آبان، درگیر صورت وضعیت شهریور پیمانکار بودم. بالاخره تمومش کردم. بعد سری به نظام مهندسی زدم تا گواهی نامه های خودم رو دریافت کنم. بعد از پایان کار، مثل روزهای قبل سری به مادر زدم و به سمت شهمیرزاد حزکت کردم. ناهار رو حدود ساعت ۵ عصر با متین خوردیم و حدود ساعت ۸ شب برای یه سری کار رفتیم بیرون. کارها انجام شد و برای شام کباب گرفتم و اومدیم خونه. تا بریم بخوابیم شد یازده و نیم شب.

اما پنجشنبه و جمعه در سمنان بودیم و منزل پدر و مادر. پنجشنبه شب، شب خیلی بدی بود که با تدبیر متین، حال مادر بهتر شد و از اون شرایط نکبت خارج شد. جمعه صبح، یه سری خرت و پرت برای منزل مادر گرفتم و بعد مشغول شستشوی ماشین خودم و ماشین بابا  توی حیاط شدم. متین برای ناهار مادر ماهی درست کرده بود و شب هم سالاد سزار. مادر یه موجود دیگه شده بود و به جای خوابیدن های پیاپی، کنار ما بود و پا به پای ما حرف میزد. جمعه شب بعد از اینکه خیالمون از مادر راحت شد، به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم.

  • . خزعبلات .

این هفته با نهایت شلوغی آغاز شد. شنبه رو کلا درگیر صورت وضعیت پیمانکار بودم. دیروز بعد حدود سه سال پیگیری، بالاخره دوره اضافه ولتاژهای گذرا برگزار شد و مدرس هم مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی هستند. دوره چهار روزه هست و دیروز و امروز، دو جلسه برگزار ش و دو جلسه هم در هفته آتی.

مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی در آستانه ۸۰ سالگی و بی نهایت مسلط به بحث و مهم تر از اون یک معلم و مدرس به تمام معنا. سالها با کتابهای ایشون مانوس بودیم و هر وقت به مشکلی بر می خوردیم، به کتب ایشون رجوع می کردیم. در این دو روز، پسر ایشون مهندس رضاقلی هم ایشون رو همراهی می کردند. همین جا بگم که ایشون از نوادگان نادر شاه افشار هستند. سال ۹۸ در یکی از پست ها در مورد دیدار با یکی از نوادگان نادرشاه در مهماندوست دامغان نوشتم که منظورم همین مهندس رضاقلی شاهرخشاهی بودند. 

دیروز ساعت ۶ عصر نوبت کلونوسکوپی داشتم، اما تا نوبتم بشه شد ساعت ۷. با متین رفتم. چون بیهوشی داشت و بعدش نمی تونستم تنهایی رانندگی کنم. از روز شنبه فقط مایعات و آبمیوه های خاص و یه داروی خاص میخوردم تا آماده بشم برای این فرآیند. آخراش دیگه جون نداشتم از بس فقط آب خورده بودم. خلاصه گزارشات کلونوسکوپی خوب بود و نیاز به عمل جراحی نبود. شام رو با بابا خوردیم و اومدیم منزل شهمیرزاد. کوله وسایلم رو هم جمع کردم و خوابیدیم.

صبح امروز راس ساعت ۷.۱۵ سر کار بودم. دوره آموزشی تا ساعت ۱۴.۳۰ برقرار بود و بلافاصله به سمت تهران حرکت کردم. علی و سعیده، روزهای شنبه تا امروز دوشنبه رو کنار مادر بودند و مادر هر روز صبح در بیمارستان شریعتی داروهای شیمی درمانی دریافت می کرد. از فردا تا شنبه هم من در کنار مادر هستم تا صبح ها ایشون رو به بیمارستان ببرم. تا شنبه اینجا در تهران هستم و در خدمت مادر. به یاد داستان بایزید و مادرش در تذکره الاولیا عطار افتادم. ساعت ۱۴.۴۵ امروز از سمنان حرکت کردم و ساعت ۱۷.۵۰ به منزل پدر سعیده در امیرآباد رسیدم. تمام موارد روزهای آتی و نحوه مراقبت از مادر رو با علی چک کردم و اونها حدود ساعت ۲۰ به طرف سمنان حرکت کردند. با مادر شام خوردیم و ساعت ۲۱.۵۰ شب، داروش رو دادم و رفت برای خواب. من هم خسته توی یه اتاق دیگه دراز کشیدم و دارم این متن رو می نویسم تا بعد بخوابم. به امید شفای همه بیماران و مادر من. الهی آمین.

پ.ن:

واقعا سخته ۵ روز از زندگی و کار خودت جدا بشی. اتفاقا همین امروز، دقیقا لحظه ای که میخواستم به طرف تهران بیام، یه مشکل اساسی توی کارمون پیش اومد که میدونم اینجا هم هستم باهاش درگیر خواهم بود، اما مهم تر از همه تنهایی متین هست توی این مدت. خیلی شرمنده اش هستم، اما واقعا چاره ای نیست. دوستدارش هستم که بی نهایت عزیزه و همه جوره یار و همراه منه. 

  • . خزعبلات .

حدود بیست دقیقه قبل، کارمون تموم شد و مثل دیشب راه افتادیم سمت سمنان. اابته قرار بود کارها ساعت سه و نیم تموم بشه، ولی به دلیل مسائل ریز فنی که جای توضیحش نیست، کار حدود ساعت شش و نیم به اتمام رسید.

صبح ساعت هشت و نیم از خواب بیدار شدم. البته از شش و نیم بیدار بودم. دوش گرفتم و اومدم طبقه پایین و چند لقمه ای نون و پنیر و چای رو در منزل پدر و مادر خوردم. اومدم لب بلوار و با راننده راهی اداره شدیم. ساعت زدیم و دوربین ترموویژن رو از همکاران شرکت پیمانکار تحویل گرفتیم‌. پسرخاله رو هم که جدیدا هم معاونت ما شده، سوار کردیم و ایشون هم در اداره مرکزی کارت زد و به امید برقداری سریع ترانس، راهی شاهرود شدیم. ناهار رو ساعت یک ظهر خوردیم که چلو کباب کوبیده بود. کارها حدود ساعت ۳ ظهر انجام شد، ولی تا با بالادست هماهنگ بشه، نیم ساعتی طول کشید. بریکر سر ترانس رو بستند ولی رله عملکرد داشت و کلی طول کشید تا بفهمیم به علت خطایی نبوده و مشکلی هست که قبلا هم مبتلا بهش بودند. خلاصه بررسی ها انجام شد و از طریق دیگه ای ترانس رو برقدار کردیم و کارها به سامان رسید.

اما دیشب چون ماشین نداشتم، بابا و مامان با اصرار اومدند دنبالم و با هم اومدیم منزل. کمی پیش اونها بودم و بعد اومدم طبقه بالا. متین هم در منزل مهندس در شهمیرزاد بود. مودم وای فای خونه بعد از حدود ۱۲ سال خدمت رسانی مرخص شد. یادم اومد یه مودم وای فای دیگه توی خونه داریم. آوردم و با پشتیبانی اینترنت خونه کانفیگش کردم و اینترنت رو راه انداختم. خیلی حال داد. چون ۸۰ تومن تخفیف اسنپ فود داشتم و گشنگی هم بهم فشار آورده بود، یه ساندویچ ترکیبی مرغ و بندری گرفتم و با اینکه اولین بار بود می خوردم، خیلی خوشمزه بود. بعد هم چون خسته بودم با لالایی استاد مهدی سیدی از سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی، خوابیدم. جالب این بود که حکایت تظلم خواهی پیرزنی بود از سلطان محمود که نام کاروانسرای دیر گچین در اون اومده بود. در مورد این کاروانسرا در یکی از پست های گذشته نوشتم و یکی از جاهایی هست که باید به دیدنش برم‌. برام جالب بود. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیروز بعد از سه روز حال زار و نزار، بالاخره رفتم سر کار. صورت وضعیت تیر ماه رو نهایی کردم و می خواستم برم سراغ صورت وضعیت مرداد که باز خرده فرمایشات حضرات شروع شد و از کارم موندم. عصر کارم که تموم شد اومدم خونه‌ی سمنان‌. دنبال پیچ های پایه نگهدارنده تلویزیون گشتم که پیدا نشد. یادم افتاد که تلویزیون بابا شبیه ماست. رفتم طبقه پایین و سری به بابا زدم و آمار نمونه پیچ رو هم در آوردم. بابا بعد از بیماری مامان خیلی حال روحی مناسبی نداره، حتی بعد از ۱۲ سال که از ترک سیگارش به خاطر بیماری قلبی می گذشت، دوباره شروع کرده به تک و توک سیگار کشیدن. خلاصه که در ابتدای راه بیماری مادر، بابا هم این طور درگیر شده. کمی پیش بابا نشستم و بعد با ماشین اومدم منزل شهمیرزاد. متین هم خسته بود. برام املت درست کرده بود‌. آفتاب داشت غروب می کرد که من تازه شروع کرده بودم به خوردن ناهار.

نیم ساعتی خوابیدم و قرار شد بریم سمنان. چون علی و مادر هم داشتند از تهران بر می گشتند. انگار رادیو دارو گیر نیومده بود و نوبت پت اسکن به تعویق افتاده بود. حدود ساعت نه و ربع شب رسیدیم سمنان. من سریع رفتم آرایشگاه محل و بعد به مادر و پدر سر زدم. بعد اومدیم بالا و هر کدوممون روی مبل سه نفره  خودش دراز کشید و خوابید.

اما امروز صبح باید میرفتم ماموریت. ساعت شش و نیم بیدار شدم و لباس پوشیدم و چون متین ماشین رو می خواست، اسنپ گرفتم و اومدم اداره. راس ساعت ۷ صبح با راننده به طرف شاهرود حرکت کردیم. برنامه تست های بوشینگ تعویضی جدید بود که حدود چهل دقیقه قبل تموم شد و الان در مسیر بازگشت به سمنان هستم و الان در کمربندی دامغان که از شهر دامغان عبور کردیم.

صبح چون خیلی گشنه بودم و باید دارو هم میخوردم، قبل از پست، یه جای خیلی قدیمی ولی جالب که وصفش رو شنیده بودم، نگه داشتیم و صبحونه خوردیم. املت و چای. خیلی خوشم اومد. بعد رفتیم سر تست که با تاخیر زیاد شروع شد و خدا رو شکر بدون مشکل به انجام رسید. ناهار هم خورش قیمه بود که با همکاران خوردیم و دوباره تست رو ادامه دادیم تا همین چهل دقیقه پیش.

به متین زنگ زدم و شهمیرزاد بود و در منزل مهندس. چون فردا باید مجدد برای برقداری ترانس به شاهرود بیام، قرار شد امشب رو من در منزل سمنان باشم و متین در منزل شهمیرزاد. هماهنگی های ماموریت فردا هم انجام شده. منم بعد از پایان این پست میرم به خوانش سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی گوش بدم و خستگی در کنم تا برسیم به سمنان. والسلام.

  • . خزعبلات .

الان که شروع کردم به نوشتن، در خروجی تهران به سمنان و دقیقا روبروی کارخونه سیمان تهران هستم. با راننده مون علی، داریم برمی گردیم. اما شرح ما‌وقع این دو روز:

دیروز یعنی سه شنبه ۱۰ مهر، ساعت ۵.۱۵ صبح از خواب بیدار شدم. دو تا از پنج تا تخم مرغ آب پزی که شب قبل درست کرده بودم رو با نون خوردم و لباس پوشیده و با کوله وسایلم، از شهمیرزاد به طرف سمنان حرکت کردم. دو شب بود که هوا سرد شده بود و پکیج رو روشن می کردیم. شب قبل بارون خوبی اومده بود. دماسنج ماشین، دمای ۹ درجه رو نشون می داد.

ساعت ۶ صبح سمنان بودم و برادرم علی دم در منتظر که به سمت تهران حرکت کنیم. ماشینم رو توی پارکینگ گذاشتم و راهی تهران شدیم. حدود ساعت ۹.۱۵ تهران بودیم. سریع رفتیم منزل پدر سعیده و وسایل رو گذاشتیم و راهی بیمارستان شریعتی شدیم. اون روز قرار بود پزشک معالج مادرم، نتایج تست خون و پاتولوژی مجدد مادر رو در کمیسیون مطرح کنه که تشخیص نهایی نوع بیماری مهدر داده بشه. دکتر رو در طبقه سوم کلینیک دیدیم و کلی حرف و صحبت تا اینکه بر این قرار گرفت که سه شنبه هفته بعد، مادر رو برای نمونه گیری مغز استخوان به تهران بیاریم. بعد با علی رفتیم تا اگه امکانش هست نوبت پت اسکن رو زودتر بندازیم و صحبت کردیم و منتظر خبر هستیم. بعد دوباره اومدیم منزل و با ماشین علی رفتیم سمت سعادت آباد. علی از آزمایشگاه دقت، مستندات فیزیکی نتایج آزمایش و فاکتورها رو گرفت. بعد منو ایستگاه مترو دادمان پیاده کرد و خودش به طرف سمنان حرکت کرد. چون من فرداش (که امروز باشه) جلسه داشتم، تهران موندم. چون کاری نداشتم، گفتم یه جای تهران رو بگردم. زدم کاخ نیاوران و کاخ سعد آباد و فاصله ها رو چک کردم که یهو یاد اطراف میدون توپخونه و موزه ایران باستان افتام. به علی هم گفتم منو نزدیک ترین مترو بنداز و خودت برو و او چنین کرد.

با مترو رفتم نواب و خط عوض کردم و توپخونه پیاده شدم. از کنار موزه استاد علی اکبر صنعتی گذشتم که با متین ازش بازدید کرده بودم. اومدم بالاتر و اولین جایی که رفتم، "موزه عبرت ایران" بود که محل سابق کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بود. جایی که گذر بسیاری از کسانی که زندگی اونها رو مطالعه کرده بودم، به اونجا خورده بود. راهنمای جمع ۵ نفره ما یکی از زندانیان سیاسی همین زندان بود، آقایی به اسم محمدیوسف باروتی که تصویرش هم در کنار تصویر سایر زندانیان سیاسی، به دیوار یکی از بندها نصب شده بود. متولد اسفند ۱۳۳۱ شمسی و اهل قزوین.

همه قسمت های کمیته رو به ما نشون دادند و کلی حرف و خاطره از اون دوران. بهشون گفتم که هر بار به تهران میام، با امید دیدار لطف الله میثمی میام و فرصت و قسمت نمیشه. گفت اتفاقا دو سال و چند ماهی با لطف الله میثمی در زندان قصر، هم بند بودند و خاطراتی هم از ایشون ذکر کردند. روی دیوارهای منتهی به راهروی ورودی، اسامی تمامی زندانیان این مکان به چشم می خورد و وجود این پلاک با این نام هم به نوعی جالب بود:

بعد از پایان دیدار حدود دو ساعته از موزه عبرت، به طرف میدان مشق و باغ ملی حرکت کردم و قرعه دومین مکان به "کتابخانه و موزه ملی ملک" افتاد که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. معماری و فضای موزه بی نهایت جذاب و گیرا بود. از بخش های مختلف شامل سکه و لباس و تزیینات و خوشنویسی و کتابها بازدید کردم، اما دیوانه کننده ترین چیزی که اونجا دیدم، تابلوی نقاشیخطی بود متعلق به مرحوم رضا مافی. تا از کنارش رد شدم، گفتم این مال رضا مافیه و تا به امضای اثر نگاه کردم، دیدم که درست حدس زدم. همون طور که چند سال قبل در موزه هنرهای معاصر تهران، تابلویی دیگر از رضا مافی رو دیده بودم و مثل این بار چنین حدسی زده بودم و اون حدس مثل این بار درست در اومده بود. محو تابلو شدم، شاید پنج دقیقه ای جلوش ایستاده بودم و از منتهای زیباییش لذت می بردم. به یاد شایان افتادم که قبل از سفرش به گراتس، از نمایشگاه آثار رضا مافی بازدید کرده بود و متاسفانه من امکان دیدارش رو از دست دادم. باید سر فرصت در موردش با شایان حرف بزنم. این تصویر همون تابلوی جادوییه که اون طور شیفته اش شدم: (برای دیدن در سایز واقعی، روی عکس کلیک کنید)

اینم نمایی نزدیک از امضای رضا مافی در این تابلو:

ساعت حدود ۴.۱۵ عصر بود. بعد به طرف موزه ایران باستان رفتم ولی متاسفانه مثل دفعه قبل، دیر رسیدم و درب موزه بسته شده بود. با توصیه علی که گفت برای ناهار برو خیابون باب همایون، به اون راسته رفتم و ناهار رول کباب خوردم و چقدر خوشمزه بود که تصویرش رو در زیر گذاشتم:

بعد قدم زنان اومدم به مسجد شاه (مسجد امام) بازار که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. به یاد ترور حاج علی رزم آرا افتادم که در همین مسجد اتفاق افتاده بود. از حالت مسجد و معماریش خوشم اومد. از اینکه مثل مسجد شاه سمنان، چهار ایوانی هست و کاشیکاری های زیباش. نماز ظهر و عصر رو همونجا خوندم و بعد دوری در صحن مسجد زدم و به قصد دیدار مزار لطفعلی خان زند، به طرف امامزاده زید بازار حرکت کردم. اما از شانس دربش بسته بودم، اونم دقیقا در زمان اذان مغرب.

پیاده شروع به حرکت کردم. از کنار قسمت جنوبی کاخ مرمر گذشتم و از کنار مجلس سابق (مجلس سنای پهلوی) و دانشکده افسری گذشتم و به میدون حر رسیدم. به یاد سال ۸۸ شمسی که برای دوره بازرسی آسانسور به تهران اومده بودم و اولین بار این مناطق رو اون موقع دیدم. وارد خیابان پاستور شدم که به اسم رییسی شده بود‌. از جایی به بعد ممنوع بود و به طرف خیابون های بالا حرکت کردم. انستیتو پاستور ایران رو برای اولین بار دیدم که به همین خاطر، نام میدان نزدیک این موسسه رو به نام همین موسسه و یاد لویی پاستور، چنین نامگذاری کردند. به یاد دکتر صبّار فرمانفرماییان که پسر فرمانفرما بود و رییس این موسسه. چه خانواده ای بوده خانواده فرنفرما.

گفتم اگه شد سری به تئاتر شهر بزنم و تئاتر ببینم. جایی نشستم و دیدم فقط به برنامه سالن اصلی میرسم و چون از پژمان جمشیدی خوشم نمیاد، بی خیال شدم.

اومدم میدان انقلاب و یهو یاد انتشارات مولی و مهندس حسین مفید افتادم. به امید دیدار ایشون حرکت کردم و اتفاقا در کتابفروشی بودند. سلام علیک کردیم و کلی حرف زدیم. بارها از استاد محمد خواجوی حرف شد. جویای درس گفتارها و سخنرانی های ایشون بودم که گفتند فعلا براشون امکان دادن این فایل ها میسر نیست. تا گفتم از سمنان اومدم و همسرم هم اهل رشت هستند، گفتند اتفاقا آقای خواجوی، قبل از رشت، شیخ سمنان بودند و من از تعجب حیران مونده بودم. در مورد اولین کتاب چاپی در انتشارات مولی پرسیدم که در یکی از مصاحبه هاشون گفته بودند اسمش رو نمی خواهند بگن. من حدس میزدم فلان کتاب اثر فلان آدم باشه و تا گفتم دیدم که ایشون تایید کردند و حدسم درست بوده. 

در بالای سر محلی که با ایشون گفت و گو می کردم، تصویری بود از کتابفروشی مولی در روزهای انقلاب که بسیار جالب بود. تصویر زیر که گویای همه چیز هست و کتابفروشی انتشارات مولی در اون سال (حدود ۴۶ سال قبل) قابل مشاهده است. گفتند که الان اون مغازه قهوه تورینو هم جزو انتشارات مولی شده و من و شما توی محل سابق قهوه تورینو ایستادیم. خودشون گفتند این عکس رو خودشون در یکی از ایستگاه های مترو دیدند و از اونجا برداشتند.

از ایشون خداحافظی کردم و به طرف امیرآباد حرکت کردم. به محض خروج از کتابفروشی، خبردار حمله موشکی ایران به اسراییل شدم.

از کنار دانشگاه تهران که رد میشدم، به یاد خیابون ۱۶ آذر و محل دفتر حزب توده در این خیابون افتادم. آدرسی که من داشتم، ساختمون شماره ۳۸ این خیابون بود و بالاخره توی تاریکی شب پیداش کردم. سر در ساختمون نشونی نداشت ولی دوی درب سکوریت ورودی، روی کاغذ کوچیکی نوشته شده بود: ساختمون بعثت. و مطمئن شدم همین جاست و تمام لحظات به یاد شیوا فرهمند راد، احسان طبری، کیانوری، مسعود اخگر و ... تمام کسانی بودم که سال های بعد از انقلاب اینجا محل کار و زندگی روزمره شون بوده. چیز دیگری که تایید می کرد این همون ساختمون حزب توده باید باشه، این بود که در کتابها آمده بود که دفتر حزب، روبروی ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده که دقیقا چنین بود و نشان زیبای دانشکده فنی بر شیشه های سکوریت دربهای ورودی خودنمایی می کرد. حالا در اسرع وقت میخوام تصاویر رو به آقای شیوا فرهمند راد نشون بدم تا ایشون هم تایید کنند ادعای من درست هست یا خیر. اتفاقا دیروز یعنی ۱۰ مهر، هشتاد و سومین سالگرد تاسیس حزب توده ایران بود. تقارن جالبی بود.

در پایان از کترینگ کنار منزل پدر سعیده، قورمه سبزی گرفتم و شام خوردم و با متین به صورت تصویری صحبت کردم و خوابیدم.

امروز هم جلسه داشتم و برای اولین بار با اسنپ، موتور گرفتم و به محل جلسه رسیدم. جلسه خوبی بود و بعد از صرف ناهار، به طرف سمنان حرکت کردیم. الان دقیقا ورودی گرمسار هستیم که نوشتن این پست تموم شد. میمونه آپلود کردن عکس ها و سپس انتشار این پست. والسلام.

پ.ن:

ویرایش و آپلود عکس ها در سرخه تموم شد و پستش کردم. چه پشتکاری دارم من.

اینم آمار پیاده روی امروز و امشب من:

تکمیلی:

الان که این سطور رو می نویسم، پنجشنبه ۱۲ مهر، ساعت ۱۵.۱۵ هست. دیشب به آقای شیوا فرهمند راد از طریق فیسبوک پیام دادم و عکس ها رو براشون ارسال کردم. ایشون تایید کردند که این ساختمان، همون ساختمان حزب توده در سال های ۵۸ به بعد هست.

  • . خزعبلات .

صبح ساعت ۶.۴۵ از خواب بیدار شدم. جدیدا ساعت ۶ صبح به بعد کلا بیدارم. برخلاف قدیم که به زور از خواب بیدار میشدم. نمی دونم دلیلش چیه. شاید به خاطر اینه که سه ماه باید پنج صبح از خواب بیدار می شدیم تا ساعت شش صبح سر کار باشیم. شاید هم به خاطر قرص های تازه ای که میخورم.

سریع لباس پوشیدم و هفت و بیست دقیقه توی لابی بودیم. صبحونه عدسی و املت خوردم و راس ساعت ۸ صبح به طرف سمنان حرکت کردیم. الان یه جایی بعد از نیروگاه شهید رجایی قزوین ایستادیم تا راننده قهوه بخوره.

از دیروز بخوام بگم، صبح از خواب بیدار شدیم و صبحونه رو توی هتل خوردیم و سمت کارخونه حرکت کردیم. تست ۵ ساعته رو شروع کردیم و به موازات بازدیدی از خط تولید داشتیم. کل روز بارون می بارید. شدت و ضعف داشت، ولی پیوسته می بارید. هوا عالی بود. بازدید هم بسیار بسیار عالی. ناهار رو همونجا خوردیم که جوجه کباب بود. همین جا بگم که غذای هتل بسیار بسیار عالی و خوشمزه بود. اون شب هم که با دوست مهندس جگر خوردیم، جگرش عالی بود و توی عمرم نخورده بودم.

عصر خبر شهادت سید حسن نصرالله تایید شد. من هر بار ماموریت میرم یه اتفاقی افتاده. اون دفعه در مسیر تهران، نزدیک جنت آباد خبر مرگ رییسی تایید شد و این بار در قزوین این خبر. به امید پیروزی نور بر تاریکی.

دیشب دوباره دوری در شهر قزوین و همون اطراف خیابون سپه زدیم. اول سری به مسجد شیخ الاسلام معروف به احمدیه زدیم. هدف زیارت مزار جناب احمد غزّالی بود. نماز مغرب و عشا رو در مسجد خوندیم و جویای محل مزار شدیم و گفتند در زیر زمین مسجد هست که دربش بسته بود. از همونجا ادای احترامی کردم و به سمت مسجد جامع حرکت کردیم. یاد تیر ماه ۹۴ افتادم که با متین به قزوین رفته بودیم. بعد سری به شازده حسین زدیم و دوباره به طرف هتل حرکت کردیم. شام مفصلی خوردیم و بعد هم اتفاق خاصی نبود تا خواب. 

متین هم این دو شب منزل مهندس و خانم مهندس بود و خیالم از این باب راحت بود. همین.

  • . خزعبلات .

از جمعه ۵ مهر شروع میکنم. صبح با متین رفتیم سنگسر و چک متین رو پاس کردیم. سری به سمنان زدیم و چند تا مبل فروشی رفتیم تا میز تلویزیونی جدید بخریم. چیز جالبی مشاهده نشد. سری به افق کورش زدیم و چند بسته گوشت خریدیم. به آسمون سر زدیم و سه تا کفش برای متین و خودم گرفتیم. در برگشت به منزل شهمیرزاد، رفتیم دنبال مائده و آوردیمش خونه خودمون. فرید برای یه گلگشت کاری به همراه همکارانش به مازندران رفته بود. ناهار خورش کرفس داشتیم. عصر استراحتی کردیم و آماده شدیم برای مهمانی شب با حضور وحید و مهتاب که برای اولین بار به منزل جدیدمون در شهمیرزاد می اومدند. دو ماه و چند روز می شد که از آخرین دیدار خانوادگی ما می گذشت. شب خوبی بود و شام مرصع پلو ته چینی داشتیم. فرید هم در ساعات پایانی به ما اضافه شد. چند روز قبل خواهر استاد مجید درخشانی درگذشت و متوجه شدم که مادر همسر ارسلان، دوست دوران دبیرستانم بوده. تازه متوجه شدم که خواهر دیگر استاد مجید درخشانی یعنی لیلی درخشانی، همسر استاد جواد بطحایی. نوازنده سنتور هستند.

اما جمعه صبح حدود ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شدم. صبحونه چای و شیرینی رولت خوردم و دوش گرفتم و متین هم لطف کرد و وسایلم و لباس هام رو آماده کرد و بعد از شستن قاشق و چنگال های مهمونی شب قبل، اسنپ گرفتم و به طرف سمنان حرکت کردم. یکی از همراهان از شاهرود اومد و همکار دیگه مون رو هم سر کوچه منزلشون سوار کردیم و حدود ساعت ده و نیم صبح به طرف قزوین حرکت کردیم. حدود ساعت سه بعد از ظهر به محل اسکانمون یعنی هتل آرامهر در شهر صنعتی البرز قزوین رسیدیم. محل خوبی هست و ناهار رو سفارش دادیم و بعد از صرف ناهار کمی استراحت کردیم‌. همگی ناهار چلو وزیری خوردیم و غذا بسیار خوب بود. حدود ساعت ۷.۳۰ شب، وارد شهر قروین شدیم و دوری در خیابان سپه (اولین خیابان ایران) زدیم و بناهای عالی قاپو و مسجد جامع و عمارت مفخم و چند جای دیگه رو مشاهده کردیم و قرار شد فردا بعد از انجام تست ها، به تک تک اونها سر بزنیم. به یاد سال ۹۴ افتادم که با متین به همه این مکان ها رفتیم و عکس هایی هم از این مکانها به یادگار داریم. اما مهم ترین بخش سفر امشب این بود که محل دفن شیخ احمد غزالی در قزوین رو که در کوچه های اطراف خیابان سپه بود رو پیدا کردم و فردا اگر فرصتی شد، به اونجا خواهیم رفت.

اما اوج داستان امشب وقتی بود که یکی از همراهان ما، هم خدمتی قزوینی خودش رو بعد از ۱۶ سال دید و اون دوست، با اصرار ما رو با خودش همراه کرد و شام رو مهمون ایشون بودیم. بگذریم که چقدر از دست این دوست همکارمون خندیدیم و خالمون عوض شد. حدود ساعت ۱۱.۳۰ شب به هتل برگشتیم و الان روی یکی از تخت های اتاق ۱۰۲ هتل دراز کشیدم و دارم اینجا می نویسم. دو تا از دوستان دیگرمون هم در اتاق ۳۰۲ هستند. 

خبرهای عجیبی از لبنان به گوش میرسه. تا چه پیش آید.

فردا بعد از صرف صبحانه، برای تست های کارخانه ای، به یکی از شرکت ها که در نزدیکی هتل ما هست خواهیم رفت و بعد انشاالله دیدار شهر قزوین. فعلا والسلام.

  • . خزعبلات .

امروز ماموریت داشتیم به شاهرود برای نظارت بر کار همکاران شرکت پیمانکار نگهداری و تعمیرات. کار امروز هم نصب سرکابل بود و بازدید خوبی بود به همراه نکات فنی. 

دیروز عصر، بعد از اتمام کار، حدود دو ساعتی در باغ خودمان بودم و مشغول آبیاری به درختان. وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که بعد از دوش و خوردن ناهار و شام به صورت یکجا، یکساعتی روی مبل بودم و بعد رفتم روی تخت و تا صبح خوابیدم.

جمعه این هفته برای ماموریت کاری به همراه دو تن از همکاران شرکت پیمانکار، راهی قزوین هستیم و انشاالله یکشنبه به سمنان بر می گردیم. به متین گفتم اگه میتونه دو روز مرخصی بگیره و با من بیاد بریم رشت و خودم برای تست ها به قزوین برمی گردم. اما انگار سرش شلوغه و نشد که بشه.

فعلا در اوقات فراغت و اوقاتی مثل سفرهای رفت و برگشت روزانه به سر کار و ماموریتها، خوانش سیاست نامه خواجه نظام الملک رو گوش میدم. این استاد سیدی عجیب منو درگیر خودش کرده، خصوصا که بسیار خوش صحبت و با اطلاعات بسیار زیاد هستند.

دیروز مصاحبه های صوتی آرته باکس با حمید متبسم رو به پایان رسوندم و دیشب قبل از خواب، آلبوم دو نوازی "ضرب تار" با اجرای حمید متبسم و بهنام سامانی رو از بیپ تونز خریدم و همون دیشب بهش گوش دادم و خوابیدم. اجرا در دستگاه همایون بود و من هم شیفته این دستگاه. در مورد حمید متبسم و یکی از قطعات همین آلبوم، توی یه پست مفصل خواهم نوشت.

  • . خزعبلات .

امروز کسری (پسر امیر) سه ساله شد. مدتهاست ندیدمش و بسیار مشتاق به دیدار. اما هر وقت هم که می بینمش، حالم چند روزی بد میشه، بس که جای امیر خالیه. 

امروز تهران بودم و الان ایوانکی هستیم و در مسیر بازگشت به سمنان. روز خوبی بود. جلسه بسیار خوب و پرباری در شرکت ادصاب. ناهار رو در کوچه پایین شرکت و در رستوران هتل پامچال خوردیم. ناهار جوجه کباب بود و در ظرف لعابی گمج گونه سرو شد.

دیشب و پریشب رو در منزل سمنان بودیم. هوا واقعا افتضاحه و غیر قابل تحمل. انشاالله امشب مجدد به شهمیرزاد برگردیم.

دیشب بعد مدتها دو نفری رفتیم رستوران وشنا و کیفیت غذاش مثل همیشه عالی بود. 

پ.ن:

روبروی شرکت ادصاب، ساختمان اولیه دانشگاه خوارزمی بود. باید در موردش بیشتر بخونم.

  • . خزعبلات .

دارم از تهران بر می گردم. صبح ساعت ۴.۲۰ بیدار شدم و از شهمیرزاد اومدم اداره. ساعت ۵ صبح با راننده شرکت (حسین) به طرف تهران حرکت کردیم.

جلسه در سعادت آباد بود. برای اولین بار چشمم به در زندان اوین خورد. جلسه خوبی بود. ناهار قورمه سبزی بود و منم شیفته اش.

متین با سعیده و ساناز رفته باغ پدر سعیده. 

دارم گلهای تازه شماره ۱۶۰ رو گوش میدم. تار محمدرضا لطفی و آواز شجریان. تصنیفی رو خوند که تصنیف "آهنگ وفا" عینا بر همین ملودی و آهنگ خونده شده. اولین اجرای گروه شیدا در برنامه گلهای تازه بود.

اوضاع و احوال بد نیست. درگیر مشکل لثه مادرم هستیم. حوصله پدرم رو ندارم، واقعا اذیت میکنه و روی مخه. عین یه بچه ۵ ساله میمونه.

شبها، کلیله و دمنه میخونم و آخراش هستم. چه کتاب زیباییه. بی نهایت عزیز و دوست داشتنیه. 

جام ملتهای اروپا هنوز ادامه داره و حس خوبی دارم که هنوز در جریانه و دنبال میکنم.

گوش دادن صبحگاهی در مسیر رفت و ظهرگاهی به پادکست خوانش تاریخ بیهقی به روایت آقای مهدی سیدی ادامه داره و به جلسه شماره ۴۹ رسیدم. آغاز مجلد هفتم و حرکت مسعود به سمت غزنین.

پ.ن:

دلم میخواد قبل از مرگ، یک بار دلِ سیر به تور جاده ابریشم برم. از خود چین، از چانگ آن تا پایانش. چرا انقدر جاده ابریشم و شهرهاش منو آروم میکنه؟

بعد مدتها نوشتم، ولی همین چند خط نوشتن، حالمو خوب کرد. چرا اینجوریه؟

  • . خزعبلات .

الان پلیس راه سرخه هستیم. راهی تهران و مجدد با راننده ما، علی. مثل دفعه قبل که رفتیم و خبر مرگ رییسی رو شنیدیم.

هفته قبل، هفته شلوغی بود و درگیر میزبانی از پدر و مادر متین بودیم. بالاخره جمعه صبح مهمون ها به طرف رشت حرکت کردند و به سلامت هم رسیدند. هم ما و هم اونها، به این دور هم بودن نیاز داشتیم.

شنبه این هفته رفتم سر کار. از ۱۵ خرداد، ساعات کاری شده ۶ صبح تا ۱۳ ظهر. وضع اسفناکیه، هم در حوزه شخصی و هم در حوزه اجتماعی و مملکتی. بگذریم.

یکشنبه و دوشنبه نرفتم اداره. یه سری قضایا اتفاق افتاد و بعد مدتها کدورتی بین من و متیین. جوری حالم بد شد که اداره نرفتم. اما دیشب رفتیم پیاده روی و دوری در بازار شهمیرزاد زدیم و مجدد به زبان همدلی برگشتیم. انشاالله.

دیروز تولد مهسا بود. ۳۴ ساله شد. تولدش رو از راه دور تبریک گفتیم. انشاالله پیر بشه و خوشبخت باشه و سلامت در کنار عظیم.

پ.ن:

روزهای یکشنبه و دوشنبه به قدری حالم بد بود که روز اول تا ساعت دو و روز دوم تا ساعت یک بعد از ظهر توی رختخواب بودم و رمق بیدار شدن رو نداشتم. حال روزهای زمستون پارسال رو داشتم که قرص های ضد افسردگی مصرف می کردم. همین.

  • . خزعبلات .

ساعت ۴.۲۰ صبح بیدار شدم. چای و کروسان خوردم و با ماشین از شهمیرزاد اومدم سمنان. وسط راه، همکاری که قرار بود با من بیاد تهران، پیامک داد و گفت که نمیاد. راننده اومد و با هم به سمت تهران حرکت کردیم. همین الان از خروجی سمنان به تهران خارج شدیم.

دیروز ماموریت داشتیم به دامغان برای بازدید. در برگشت رفتم مدرسه متین و با هم برگشتیم خونه. بعد از ناهار، خوابیدیم و عصر رفتیم بازار قدیمی سنگسر. یه سری خرت و پرت خریدیم و اومدیم یه لباس فروشی و کلی تی شرت و لباس برای خودم گرفتم. خانم مهندس زنگ زد و گفت که حالش مساعد نیست و متین دعوتش کرد که شام بیان پیش ما. قرار بود چهارشنبه شام پیش ما باشند، ولی قرعه به دیشب خورد. تا رسیدیم خونه، سریع و جنگی خونه رو مرتب کردیم و شام هم از قبل آماده بود. فسنجونی بود که دو روز پیش مقدماتش حاضر شده بود. حدود ساعت ۲۱.۵۰ اومدند و شب خوبی بود. حدود ساعت ۱۲ شب هم رفتند.

پ.ن:

دیروز به رابطه سببی دکتر علی محمد رنجبر (استاد مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف و اولین رییس این دانشگاه بعد از انقلاب و معاون وزیر نیرو در امور برق از سال ۵۹ تا ۷۶ شمسی و موسس پژوهشگاه نیرو) و دکتر علی خاکی صدیق (استاد مهندسی برق دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی و رییس این دانشگاه) پی بردم.

دکتر علی محمد رنجبر، آخرین داماد آیت الله روح الله کمالوند بودند و دکتر علی خاکی صدیق، فرزند حجت الاسلام عابدین خاکی صدیق و نوه دختری آیت الله کمالوند. بنابراین دکتر علی محمد رنجبر، شوهرخاله دکتر علی خاکی صدیق بودند و همه این اسامی که درج شد، لُر هستند.

یه حقیقت جالب هم این بود که نام "دانشگاه صنعتی شریف" با ۱۷۳۷ رای در مقابل نام "دانشگاه صنعتی تهران" با ۱۱۱۶ رای، انتخاب شده.

الان لاسجرد هستیم و این متن به پایان رسید.

پ.ن برگشت:

الان داخل تونل توحید هستیم‌. جلسه بسیار خوبی بود. ناهار خوردیم و در مسیر برگشت به سمنان.

  • . خزعبلات .

همین الان به قول قدیمی ها از دروازه های خروجی سمنان خارج شدیم. از امروز تا چهارشنبه در تهران هستم و بخش دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی رو سپری خواهم کرد. مثل دفعه پیش، شب ها برای استراحت به شعبه کرج موسسه خواهم رفت که روزگاری منزل مسکونی و باغ علینقی سعید انصاری (پیشکار و رییس دفتر شمس پهلوی و سفیر ایران در ایتالیا بین سال های ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ شمسی) بوده.

دیشب وحید و مهتاب، شام مهمان ما در منزل سمنان بودند. از عصر درگیر خبرهای حادثه هلی کوپتر ابراهیم رییسی بودم. هنوز هم بعد از گذشت این همه ساعت از وقوع سانحه، هنوز خبری از سرنوشت افراد نیست. فعلا همین. تا بعد.

پ.ن:

الان ساعت ده و نیم صبح هست و اومدیم برای صبحونه. خواستم بنویسم صبح تا برسیم چه چیزهایی رو دیدیم و شنیدیم. راس ساعت ۷ صبح و دقیقا وقتی از روبروی پست ۶۳ جنت آباد رد می شدیم، رادیو پیام، خبر فوت ابراهیم رییسی رو گفت و دقیقا از ساعت ۷ تا ۸ صبح، شبکه خبر هیچ خبری مبنی بر فوت سرنشینان نگفت و ساعت ۸ صبح رسما خبر نهایی رو اعلام کرد. من و راننده مونده بودیم آخه چرا انقدر غیر حرفه ای عمل می کنند؟

فکر می کردم برسیم اینجا دوره کنسل بشه، ولی انگار از این چیزها خبری نیست و من این سه روز در تهران و کرج خواهم بود. راننده رو هم مرخص کردم و فرستام به سمنان برگرده. به محض ورود صبحونه شامل نیمرو و پنیر و نون سنگک عالی و چای منتظرم بود. دوباره میام و این پست رو تکمیل میکنم.

  • . خزعبلات .

دوره ای هست که مطلقا حس نوشتن ندارم. چند خطی می نویسم که فراموش نشه:

دیروز سومین سالگرد مرگ امیر بود. انگار دردهایی که بعد از مرگش زنده شدند، تا لحظه مرگ درمان و میرایی نداره. تموم دیروز به یادش بودم. از بامداد ۲۳ اردیبهشت که تولد عظیم رو تبریک گفتم (و اتفاقا همون روز هم روز مرگ امیر هست) تا آخر دیشب، ولی دستم نمی رفت چیزی به یادش بنویسم.

چهارشنبه گذشته مستندی سه قسمتی از "ادوارد سعید" به اسم "در جستجوی وطن شرقی" دیدم. بعد از تموم شدنش تموم بدنم سر شده بود. زمان ایستاده بود و قابلیت حرکت نداشتم‌. خیلی دوست دارم بیشتر در مورد ادوارد سعید بدونم و بخونم، خصوصا از جنبه مربوط به وطنش فلسطین و دل بستگی هاش و اقداماتش. خصوصا مشتاقم کتابش به نام Orientalism رو مطالعه کنم.

الان توی ماشین هستم و دارم از ماموریت شاهرود به طرف سمنان بر می گردم.

حال پدر بزرگ متین خوب نیست. متین دیشب با اینکه جفتمون هشت شب خونه رسیدیم، از استرس خبرهای بد این موضوع، خوابش نبرد. انشاالله هر چی خیر هست پیش بیاد.

  • . خزعبلات .

همین الان از خروجی سمنان به تهران خارج شدیم. برای یه دوره آموزشی سه روزه با موضوع "مدیریت دارایی های فیزیکی" در مجتمع آموزشی پژوهشی تهران (پژوهشگاه نیرو) دعوت شدم و بعد از کلاس هم قرار هست در مهرشهر کرج اقامت داشته باشیم. چهارشنبه هم عروسی ساراست و رسیدن به موقع من به مراسم هم در هاله ای از ابهامه.

کل دیشب به مرتب کردن خونه گذشت و متین بی نهایت زحمت کشید تا در صورت ضرورت، علی و سعیده از خونه ما هم استفاده کنند.

شنبه شب به اتفاق متین و وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا، میهمان جواد و حمیده در باغ زیباشون در درجزین بودیم. اولین بار بود که بعد از سکته مغزی وحید در آبان پارسال، یه حس خوب رو تجربه کردیم و مثل همیشه چقدر جای امیر خالی بود.

همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه و والسلام.

پ.ن:

ساعت ۷.۴۰ صبح به مقصد رسیدیم. الان ساعت ۸ صبح هست و من در سالن جلسات نشستم. فقط ۴ نفر از مدعوین اومدند و جلسه هنوز شروع نشده. هوا هم خوبه.

الان ساعت ۱۶.۴۰ هست و برای اقامت به همراه راننده به مرکز آموزشی و پژوهشی البرز در مهرشهر کرج میریم.

  • . خزعبلات .

چند روزی هست سمنان هستیم. الان در ماشین اداره و در مسیر بازگشت از ماموریت دامغان و امیریه می نویسم. روزهای بسیار شلوغی رو دارم و مشغول به روز رسانی کارهای اداره هستم. دیروز که تا نزدیکای اذان مغرب اداره بودم.

همین الان راننده ما، کولر ماشین رو روشن کرد. یادم انداخت این نکته مهم رو یادآوری کنم که سمنان دو فصل بیشتر نداره؛ یه تابستون نکبت و وحشتناک گرم و یه زمستون سوزناک بی بارون و برف. حال آدم واقعا از این آب و هوا بهم میخوره.

فردا انشاالله راهی ماموریت هستم و بعد از اون به سمت رشت حرکت می کنیم و تعطیلات عید فطر اونجا هستیم. عید فطر هم مصادف هست با مرگ امیر و یاد اتفاقات سه سال پیش که اتفاقا رشت بودم و علی اون خبر شوم رو بهم داد. خودم که به این سفر نیاز دارم.

پنجشنبه گذشته افطار منزل علی و سعیده بودیم و بابا و مامان هم با ما بودند. اون شب تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودیم و متین خونه علی موند و من اومدم طبقه پایین. فرصتی دست داد و مستند "آواهایی به وسعت دشت های سرزمین من" ساخته وحید موسائیان رو تماشا کردم که در مورد آثار موسیقی فیلم محمدرضا درویشی بود. مستند رو مدتها قبل شایان برام فرستاده بود و نشستم به تماشای اون. واقعا درویشی موجود عجیب و نادری هست و آثارش نیز چنین. در مورد موسیقی دو فیلم "سرود دشت نیموَر" و "کیسه برنج" صحبت کرد. بر روی صحنه ی بیل گردانی در فیلم سرود دشت نیمور، نیاز به صدای کباده داشته که با زنجیر عزاداری و سینی های مسی و تغییرات در ساختمان اونها، چنین صدایی رو تولید کرده بود.

همون شب از بیپ تونز آلبوم شماره ۵ "گزیده آثار موسیقی محمدرضا درویشی" که موسیقی این دو فیلم در اون قرار داشت رو خریدم. قطعه ای ارکسترال به مدت زمان ۶.۱۳ در قطعات مربوط به موسیقی فیلم "سرود دشت نیمور" بود که چند روزی هست منو مشغول خودش کرده و الان هم در حال گوش دادن بهش هستم (توی پرانتز بگم خمین الان از کنار کاروانسراهای صفوی و سنگی آهوان رد شدیم). این قطعه که بالای ۳۵ سال پیش تصنیف شده، بسیار بسیار زیبا و با اصالت هست و تاثیرات فرم آهنگسازی مرتضی حنانه بر روی اون به وضوح مشهود. در اون مستند راجع به استفاده از موسیقی های نواحی در آثارش گفت و هویت مستقل یا غیر مستقل آثاری که برای موسیقی فیلم تصنیف میشه که در مورد استقلال این آثار با ایشون موافق بودم ولی در مورد استفاده خالص از موسیقی های نواحی برای فیلم هایی با روایت زمان حال، چندان موافقت صد در صد نداشتم.

نکته جالب دیگه ای که این چند روز بهش برخوردم در صحبت های مهدی سیدی در پادوست خوانش تاریخ بیهقی. بحث به جلسه ۱۶ با عنوان "تدبیر خوارزمشاه و نامه به مسعود" رسیده. در اونجا بحث "احمد عبدالصمد" وزیر و پیشکار آلتونتاش خوارزمشاه شد و گفت این مرد بعد از خواجه احمد حسن میمندی، وزیر سلطان مسعود میشه و "نصرالله منشی" دبیر دوره بهرام شاه غزنوی که برگردان کننده کلیله و دمنه از عربی به پارسی هست، نوه دختری همین "احمد عبدالصمد شیرازی" معروف هست که جالب بود.

پ.ن:

راستی ما و آدم هایی مثل من برای چی می نویسیم؟ ترس از مرگ و ثبت چیزی برای باقی موندن در تندباد زمان؟ انتشار دانسته ها و اشتراک اونها با دیگران؟ انبار کردن دونه مثل مورچه ها برای خوراک روزهای پیری که معلوم هم نیست به اونجا برسیم؟ واقعا چه دلیلی هست که کل مسیر برگشت از ماموریت، به خودم زحمت میدم و با موبایل و با تکون های بی پایان خودرو، اینجا می نویسم؟

برای من همه این چیزهایی که در بالا برشمردم هست ولی واقعا مهم تر از همه حس باقی موندن. هم باقی موندن خودم و هم باقی موندن اون لحظاتی که شیرینی و حس بسیار خوبی برای من داشتند.

در پایان موسیقی ای که در بالا براتون گفتم و در یکساعت گذشته به صورت لاینقطع و مکرر بهش گوش میدم رو براتون به اشتراک میذارم. واقعا جادوی عجیبی داره برام:

موسیقی متن فیلم سرود دشت نیموَر

  • . خزعبلات .

دیروز اداره بودم و روز شلوغی بود‌ حجم کاری من توی اداره خیلی زیاده و حداقل کار سه نفر رو انجام میدم. خدا رو شکر کارهای عقب افتاده رو دارم انجام میدم تا به روز باشم. دیشب با متین رفتیم سنگسر و یه سری خرت و پرت برای خونه خریدیم.

الان در مسیر جنت آباد هستیم. اومدیم ماموریت. صبح خواب موندم ولی با اینکه از شهمیرزاد اومدم سمنان، خیلی دیر نشد. 

دیشب متین با سبزی قورمه مخصوصی که مادر متین آورده بود، یه مرغ ترش بی نهایت خوشمزه درست کرده بود.

چند روزی هست که خیلی چیزی نمی خونم. دلم میخواد یه مدت به رهایی طی کنم.

راستی امشب افطار منزل علی و سعیده هستیم.

پ.ن:

هوا خیلی گرم شده. همون طور که بارها گفتم، حالم از آفتاب و گرما به هم می خوره. دلم میخواست اسکاندیناوی می بودم یا عرض های جغرافیایی بالاتر که ریخت و ترکیب خورشید و حرارتش رو نبینم.

  • . خزعبلات .

همون طور که دیروز نوشتم، امروز اولین روز کاری بود و من باید میرفتم سر کار، ولی سال جدید هم نتونستم بر مشکل ابدی خواب خودم غلبه کنم و نرفتم.

اگه بخوام فقط یه برنامه برای امسال داشته باشم، به سامان رسوندن این مشکل هست. شاید برای خیلی ها موضوع پیش پا افتاده و ساده ای باشه ولی برای من مشکل اساسی هست. امیدوارم بتونم مثل سیگار که در ابتدای راه کم کردن و اگر خدا بخواد، ترک کردنش هستم، این موضوع خواب و یکی در میون اداره رفتن رو به سامان برسونم. حالا در اولین قدم فردا قراره ساعت ۵ صبح بریم مهماندوست دامغان.

الان خانم همسایه واحد کناری ما در شهمیرزاد، برای عید دیدنی اومده منزل ما و متین و ایشون مشغول گفت و گو هستند. اولین کسی هست که چه در منزل سمنان و چه در آپارتمان شهمیرزاد، به دیدار ما اومده.

احتمال بسیار زیاد امروز عصر باید بریم سری به باغچه خودمون بزنیم و درخت ها رو آب و کود بدیم و بعدش بریم منزل سمنان، چون باید فردا صبح ساعت ۵ از لب بلوار نزدیک منزل سمنان بریم مهماندوست. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

الان در روستای جندق هستیم. این دو روز خیلی زود و سریع گذشت‌. جزییات سفر رو خواهم نوشت. قرار نبود امروز برگردیم، ولی چون پیش بینی هوا نشون میداد فردا هوا نامناسب باشه، بلافاصله بعد از تموم شدن تست ها در کارخانه، به سمت سمنان حرکت کردیم. بر خلاف مسیر رفت، این بار از جاده جندق برگشتیم و ابتدا به دامغان و بعد انشاالله به طرف سمنان حرکت می کنیم. سه همراه من برای دستشویی پیاده شدند و من تنها توی ماشین نشستم. 

دوباره حرکت کردیم. آخرین بار سال ۹۶ با آرمین و زهره و آراد از این مسیر رفتیم و اولین بار هم فروردین ۸۷ با وحید و مجید و محمود و غلامرضا. فعلا همین.

تکمیلیات:

ساعت ۲۰.۳۰ شب هست و رسیدیم دامغان. حسین، راننده شرکت از سمنان اومده دنبال ما و داریم بر می گردیم. هوای دامغان که عجیب سرده. کلی سوغاتی خریدم. ظهر بعد از تموم شدن تست ها، رفتیم سمت فروشگاه حاج خلیفه رهبر و شرکا (شعبه پایین تر از میدان نماز یزد) و کلی خرید برای متین و خونواده و دوستان کردم و رفتیم به محل اسکان و جنگی وسایل رو جمع کردیم و به سمت جاده چوپانان حرکت کردیم. ناهار رو حدود ساعت ۱۴.۳۰ در شعبه دو اکبر جوجه یزد خوردیم و راه افتادیم. یه بخش راه به چرت های مُقطع گذشت و بالاخره به جایی رسیدیم که شرق و غرب و شمال و جنوب رو نگاه می کردی، زمین صافِ صاف بود و ما از وسط "دشت کویر" می گذشتیم. 

تنها دلخوشی و امید زندگی من متین هست و کلی دلم براش تنگ شده. لحظه شماری می کنم برای دیدن و بغل کردنش و بوییدن موهاش.

اینم چند تا عکس از این سفر:

این عکس رو بعد از بازدید از زورخانه بالای آب انبار پنج بادگیر یزد که در مجاورت تکیه امیرچخماق هست گرفتم.

  • . خزعبلات .

این چند روز به قدری درگیر بودم که وقت نشد چیزی بنویسم. پنجشنبه گذشته، وقتی من دامغان بودم، پدر و مادر متین اومدند پیش ما و در شهمیرزاد، میزبان اونها بودیم. دیروز ظهر هم به طرف رشت حرکت کردند و رفتند. روزها و شب های خوبی بود و زود گذشت. حال همه ما بهتر شد و خیلی این دیدار نیاز بود. چقدر با پدر متین راجع به اتفاقات تاریخی صحبت کردم. بر خلاف دفعات قبل که همه گفت و گو ها به بحث های فلسفی و عرفانی می کشید، این بار بحث ها کلا تاریخی بود و خاطراتی که پدر متین در اون وقایع حاضر بوده.

جمعه شب پدر و مادر من اومدند شهمیرزاد و متین برای شام کله پاچه درست کرده بود. القصه هر چه بود گذشت. دیشب هم شام مهمان محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب هم بودند. اما مرکز ثقل مهمونی و تمام توجهات روی تارا بود. کاری نبود که نکنه.

اما امروز ساعت ۸.۱۵ از خواب بیدار شدم و سواری گرفتم و اومدم اداره. قبل رسیدن به اداره، راننده متوجه یه پرنده زخمی شد. ایستاد و پرنده رو گرفت و آورد داخل ماشین. پرنده دریایی بود و خیلی زیبا بود. آدرس دامپزشکی رو دادم و پیاده شدم. برخلاف وعده های داده شده، هماهنگی های محل اقامت نشده بود. مهندس کلی تماس گرفت و بالاخره اکی شد. قبل از اون هم من رفته بودم تجهیزی که باید به یزد ببریم رو از شرکت پیمانکارمون گرفتم و ساعت ۱۰ صبح به طرف یزد حرکت کردیم. برای تست های کارخونه ای دو تیپ از تجهیزات راهی اونجا هستیم. من و مهندس و یکی از همکاران شاهرود و راننده توی جاده هستیم. خلاصه سعی می کنم در اوقات فراغت، از وقایع این سفر بنویسم. همین.

پ.ن: 

مطالب تکمیلی تا رسیدن به یزد رو اینجا می نویسم:

ساعت ۱۱.۵۰ از کنار کاروانسرای دیر گچین رد شدیم. من نمی دونم چرا به طرز غریبی از کاروانسرا خوشم میاد. حدود ۱۲ کیلومتری بعد از خروجی بزرگراه حرم تا حرم به سمت بزرگراه غدیر هست. از دور که واقعا زیباست. خیلی دوست دارم داخلش رو هم ببینم.

غیر از یه مدت کوتاه که پادکست تاریخ بیهقی به روایت محمد سیدی رو گوش می دادم، بقیه مسیر به گوش دادن این آهنگ سید خلیل عالی نژاد گذشت:

ساعت ۱۲.۲۵ در پنج کیلومتری قم هستیم. برف زیادی باریده، خیلی زیاد. آدم اصلا باورش نمیشه توی کویر اینجور برف اومده باشه. عکس زیر رو جایی گرفتم که آب شیشه شوی ماشین وقتی روی شیشه می پاشید، بلافاصله یخ میزد و چراغ های جلو کلا یخ زده بود. پیاده شدیم که شیشه ها رو تمیز کنیم.

ساعت ۱۴ برای ناهار اومدیم "رستوران سندباد" کاشان که توی راسته منتهی به باغ فین کاشان بود. هم فضای خوبی داشت و هم غذای خوب تری. مثل اکثر اوقات چلو وزیری سفارش دادم. این هم عکس فضای داخلی رستوران:

ساعت ۶.۴۰ شب رسیدیم یزد و به محل اسکان رفتیم. ساعتی استراحت کردیم و بعد اومدیم برای شام. الان ساعت ۸.۴۵ شب هست. توی نت جستجو کردیم و به رستوران کُرنوپیچ رسیدیم. الان روی میز شماره ۳ نشستیم و منتظر غذای خودمون هستیم. من همبرگر کرنوپیچ سفارش دادم. از خواب دارم می میرم، حتی حاضر بودم شام نخورم، ولی اومدیم. ببینیم چی میشه. ناهار که عالی بود، شام رو هم میگم چطور بود.

خب از رستوران اومدیم بیرون. شام عالی بود. چقدر محیط خوبی داشت و چقدر شلوغ بود. الان یه جا ایستادیم که برای صبحانه وسایل املت رو بگیریم.

  • . خزعبلات .

الان دقیقا پلیس راه سمنان- دامغان و در ابتدای ورود به گردنه آهوان هستیم. دارم میرم شاهرود. تنها هستم و همکارم رفته مشهد. اورهال تپ چنجر داریم. دیشب شام منزل بابا و مامان بودیم و برای اولین بار علی و سعیده رو بعد از بازگشت از استانبول دیدیم و سوغاتی های سفر رو هم دریافت کردیم.

خدا میدونه چقدر دوست دارم صبح که میشه، از رختخواب گرم و نرمم بلند نشم و تا ابد لای اون پتو بمونم و دنیا و مافیها رو نگاه نکنم، اما زهی خیال باطل. باید سیگار رو کمتر کنم. کم کم ضعف جسمانی و رفتن رو به پیری داره خودش رو نشون میده. حداقل خودم شعله های آتش پیری و بیماری رو بیشتر نکنم، کاش بشه. همین.

  • . خزعبلات .

دیشب که از دامغان برگشتم، حدود یه ساعت بعد روی مبل خوابیدم. متین چند باری بیدارم کرد که چای بخوریم، ولی بهش گفتم بذار بخوابم که چهار صبح باید برم تهران. ساعت یه ربع چهار صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و منتظر راننده موندم تا بیاد. راس ساعت چهار و ربع رفتیم اداره و کارت زدیم و حرکت کردیم به سمت گرمسار. همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه. 

خدا کنه جلسه امروز تک سانس باشه و نشست بعد از ناهار نداشته باشه. همین.

  • . خزعبلات .

علی و سعیده دیروز رفتند استانبول. همین چند لحظه پیش باش حرف زدم. الان دامغان هستیم و با پیمانکار داریم میریم برای ناهار. تست ولتاژ القایی یا تست دیزل ترانس هم انجام شد و تا ساعاتی دیگه میریم برای برقداری و تحت تانسیون گذاشتن ترانس. یعنی خرابی راکتور و ترانس این همه درد سر برای شبکه و ما داشت، عوضش کلی نکته علمی و جدید برای من داشت. فردا باید برم تهران و پس فردا هم شاهرود هستم. ضمنا فردا تولد من هم هست و سی و نه سالگی رو به پایان میرسونم و وارد چهل سالگی میشم. علاوه بر اون فردا نهمین سالگرد عقد من و متین هم هست. چه پر خاطره شده این شونزده بهمن. خلاصه روزهای شلوغی رو پیش رو دارم. این مدت هم سمنان بودیم و شهمیرزاد نرفتیم. جمعه برف خوبی اومد و بعد مدتها دل آدم باز شد. شهمیرزاد انقدر برف اومد که دیروز متین غیرحضوری بود.

پ.ن:

بازی فوتبال دیروز ایران با ژاپن خیلی حال داد. انشاالله بازی های بعدی رو هم ببریم و قهرمان بشیم.

برای تکمیل:

الان ساعت یه ربع پنج عصر هست و ترانسی که دو ماه خاموش بود، به سلامت برقدار شد و فعلا تحت تانسیون هست تا فردا یا پس فردا بارگیری بشه. به سمت سمنان میریم تا انشاالله فردا چهار صبح با همین راننده امروز، حرکت کنیم برای جلسه فردا ۸ صبح در تهران. 

  • . خزعبلات .

داریم از دامغان بر می گردیم. همین چند دقیقه پیش تست های ترانس رو متوقف کردیم و انشاالله فردا مجدد میاییم دامغان برای ادامه تست ها. هوا خیلی سرد شده و هر چی جلوتر می رفتیم هم هوا سردتر میشد. خیلی خسته شدیم ولی من این جنس کار کردن رو دوست دارم. با اینکه قسمت اعظم کارم پشت میزیه، ولی دوست داشتم کارم مثل امروز میدانی و عملیاتی بود. بعد از تموم شدن کار، با وجود خستگی زیاد، سرحالم و خوشحالم که کلی چیز جدید یاد گرفتم.

این چند روز به علل مختلف سمنان بودیم، هوا هم بدجوری سرد شده و امشب هر جور شده باید بریم شهمیرزاد تا لوله های آب یخ نزنه.

  • . خزعبلات .

ساعت ۴ صبح بیدار شدم. دیشب هم دیر خوابیدم. وحید و مهتاب شام مهمون ما بودند. چند روزی بود اونا رو ندیده بودم. خلاصه سه چهار ساعتی بیشتر نخوابیدم. تازه زود راه افتادیم باز با بیست دقیقه تاخیر رسیدیم به محل جلسه. جلسه برگزار شد و تازه ناهار خوردم و اومدم توی ماشین تا همکاران دیگه بیان و راه بیفتیم سمت خونه.

چند روزی که داروها رو استفاده می کنم، برگشتم به شرایط نرمال. تازه می فهمم توی چه جهنمی زندگی می کردم. حالا سر یک هفته قرار دوز دو تا از داروهام دو برابر بشه. فعلا که خوب هستم. همین.

  • . خزعبلات .

داشتم فکر میکردم آخرین باری که تست شبونه رفتم کی بود و چون یادم نمیومد کی بوده، یهو به ذهنم رسید که ۲۵ آبان که بیاد، چهارمین سالی هست که به بخش جدید اومدم و این حدود چهار سال اصلا تست شبونه نرفتم. اما در بخش قبلی که کار میکردم، به کرات میشد که برای تست شبونه به این ور و اونور بریم. تست شبونه هم به خاطر اینه که اگه اتفاقی افتاد و منجر به خاموشی شد، مشترکین متضرر نشن یا اینکه چون بار مشترکین صنعتی پایین میاد، میشه یه سری تست ها و سرویس ها رو انجام داد. یه نکته جالب هم توی نوشتن این چند سطر یادم رسید. تدی بخش قبلی که بودم برای تست شبونه می رفتیم و توی واحد جدید برای سرویس شبونه میریم.

القصه، الان به اتفاق مهندس و راننده در مسیر جنت آباد (ده کیلومتر بعد از ایوانکی) هستیم. هم شب و هم کار شبونه رو دوست دارم. نزدیکای آرادان باید باشیم. از طریق هدفون تار جلیل شهناز در بیات اصفهان از آلبوم عشق و زندگی رو گوش میدم که امیر خ. سفارش کرده بود به گوش دادنش. توصیه های این بشر حرف نداره. هر چی گفته واقعا به دل منم نشسته. حس میکنم ذائقه و سلیقه موسیقی جفتمون به هم شبیهه.

امروز اداره سرم شلوغ بود، ولی کارها خوب پیش رفت. سری به انبار زدم و دو ساعتی اونجا زیر آفتاب مشغول بررسی تجهیزات بودم. بعد از اومدن از سر کار، اومدم شهمیرزاد و ناهار رو با متین خوردم و خوابیدم. متین زودتر بیدار شد و دوش گرفت و آماده شد برای رفتن به خونه بابا در شهمیرزاد برای تولد سعیده. ساعت هفت و نیم عصر بود که رفتیم یه کادو برای سعیده بخریم. جالب اینکه فروشنده شاگرد متین در اومد. خلاصه متین رو خونه بابا پیاده کردم و خودم راهی سمنان شدم. متین شب رو همون جا با سعیده و دوستانش میمونه و فردا از همون ور میره مدرسه. بابت رفتن به انبار بد جوری لباس هام بو گرفته بود. دوش گرفتم و کره و مربا و چای شیرین رو به عنوان شام زدم و رفتم سمت اداره. مهندس با ده دقیقه تاخیر نسبت به قرارمون، ساعت ۱۱.۲۰ رسید و ساعت زدیم و راه افتادیم. انشاالله کارمون تموم شه و برسیم سمنان، صبح میشه و خوبیش اینه که دیگه فردا اداره نباید بریم. همین.

  • . خزعبلات .

ساعت چهار و ربع صبح بیدار شدم. یه تخم مرغ سنگ پز خوردم و ساعت ۴.۳۵ راننده اومد دنبالم. ده دقیقه ای منتظر یه همکار دیگه مون بودیم که اومد و الان میدان قومس هستیم و راهی تهران برای جلسه. دیشب بعد یک هفته از شهمیرزاد اومدیم سمنان خونه خودمون. متین برای شام باقالی قاتوق درست کرد و چقدر هم خوب شده بود. بعد از دو سری شستشو و پهن کردن لباس ها خوابیدیم. چون عصر دیروز بعد اومدن از شرکت خوابیده بودم، تا یه ساعت قبل از بیدار شدن خوابم نمی اومد. خلاصه که بوق سگ داریم میریم تهران و کی برگردیم خدا میدونه. علی دیروز زنگ زد که بعد اومدن از تهران هماهنگ کنیم واسه بردن مبل های بابا به شهمیرزاد. امروز و امشب کارم در اومده.

  • . خزعبلات .

تازه از جنت آباد به سمت سمنان در حال حرکت هستیم. من و یاسر و مهندس با رانندگی علی. دیشب یه حادثه ای پیش اومده بود و اول صبحی راه افتادیم سمت اونجا. مشکل هم از پنجه گربه ای بریکر بود که خاصیتش رو از دست داده بود و صد البته جریان زیادی هم کشیده بود. خدا رو شکر قبل از اینکه حادثه ای پیش بیاد و انفجاری رخ بده و رله ها قطع کنند، پیمانکار رو خبر کردند و با بررسی، بریکر رو اضطراری قطع کردند. همه چی خوب پیش می رفت و قرار بود ساعت ۱۲ برگردیم که خبر رسید معاون و مدیر قراره بیان اونجا. این شد که الان راه افتادیم. هوا از بابت اینکه ابریه و خورشید نکبت توی آسمون نیست، خیلی خوبه، فقط مونده یه بارون، البته هر جایی یه نَمی میزنه ولی سریع قطع میشه. 

امروز با خودم قرار گذاشته بودم برم اداره، یه مرخصی ساعتی بگیرم و برم سراغ تعویض روغن ماشین و تعویض دسته چک خودم که هر دو تا کار موند. حالا اگه زود برسم سمنان و تعویض روغنیم باز باشه، این یه دونه کار رو انجام بدم.

ضمنا امروز توی مسیر رفت، مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی با شاهرخ گلستان رو شروع کردم و دو تا قسمتش رو گوش دادم.

  • . خزعبلات .

ساعت ۴.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و راننده حدود ساعت ۵ اومد دنبالم و رفتیم اداره. بعد از ساعت زدن، رفتیم دنبال همکارم حسین که اتفاقا خواب مونده بود و بعدش به طرف تهران حرکت کردیم. الان هم پاکدشت هستیم. اولین بار هست که به مجموعه طرشت میرم برای یه دوره آموزشی. دوره از ساعت ۸.۳۰ شروع میشه و تا ساعت ۱۵.۳۰ ادامه داره.اتفاقا همین امروز عصر، موقعی که من در حال برگشت به سمنان هستم، متین با علی و سعیده میاد تهران تا دوستاش رو ببینه و تا جمعه تهران میمونه و مجددا با علی به سمنان بر می گرده. دیشب هم رفتیم یه سری کادو برای دوستاش خریدیم و بعدش رفتیم پیش وحید و مهتاب و شام رو پیش اونا بودیم.

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت یک بامداد، به زور قرص اگزازپام خوابیدم. ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم و الان داریم میریم اداره که ساعت بزنیم و بریم سمت تهران. جلسه من ساعت ۸ صبح و جلسه همکارم مهندس ه. ساعت ۷ صبح شروع میشه. صبحونه کره و مربای آلبالو زدم و وسایل رو جمع کردم و اومدم لب بلوار. سوت و کور. تماس گرفتم و دوستان در مسیر خونه ما بودند. همین الان نگهبان رو از خواب بیدار کردیم و ساعت زدیم و حرکت به سمت تهران. سومین بار هست که در جلسه تدوین دستورالعملی که روش کار می کنیم شرکت می کنم و چقدر نکات خوب آموختم و با همکاران سایر استان ها که متخصصان این حوزه هستند آشنا شدم. بازی Quiz of Kings هم که بهش معتاد هستم، فعلا از دسترس خارج هست و نیمچه افسردگی بر من مستولی شده.

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون داشتیم. مهندس گ. و خانواده و فرید و مائده. مهندس و خونواده حدود ساعت ۱ بامداد رفتند و فرید چون دیر اومده بود، تا ساعت ۲.۳۰ بامداد بودند و صحبت کردیم و چقدر هم حرفهای خوبی زده شد.

ساعت ۵.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و ساعت ۶ اداره بودم و با مهندس رفتیم سمت عباس آباد میامی. صادق هم توی شاهرود به ما پیوست. من چون شب قبل نخوابیده بودم، ناخودآگاه خوابم برد. بالاخره رسیدیم به محل پست. اولین بار بود پست رو می دیدم. از تجهیزات عکسبرداری کردم و بعد هم توی جلسه کمیته راه اندازی نشستم. جلسه که تموم شد، قرار شد برای ناهار بریم رستوران. روبروی پست یه رستوران تازه ساز بود و رفتیم و ناهار خوردیم. من مثل همیشه جوجه کباب خوردم. الان هم در مسیر بازگشت هستیم و حدود ۱۵ کیلومتری میشه که از شاهرود خارج شدیم‌

بعد از سالها کاروانسرای میان دشت رو دیدم و چشمم به کاروانسرای خود روستای عباس آباد افتاد که ندیده بودمش. انشاالله در اولین ماموریت تکی به عباس آباد، باید سری بهش بزنم. نمی دونم چرا انقدر کاروانسراها برام جالب و جذاب هستند.

 

پ.ن:

دیگه حس و حال ماموریت، خصوصا ماموریت های راه دور رو ندارم، خصوصا امروز که حدود ۳۳۰ کیلومتر اومدیم و همین مقدار رو باید برگردیم.

  • . خزعبلات .

الان مثل هفتم تیر یک ماه قبل، راهی تهران هستم برای حضور در جلسه ای در شرکت مادر خودمون برای تدوین دستورالعمل تست و سرویس یکی از تجهیزات شبکه و همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه.

صبح ساعت ۴.۲۵ دقیقه بیدار شدم، در حالی که دو ساعتی بیشتر نخوابیدم. شب هم مهندس گ. و خونواده بعد از مدتها اومدند خونه ما و لطف کردند تولد مختصری برای متین گرفتیم. شب خوبی بود و شایان مثل همیشه و با اشتیاق از موسیقی، خصوصا موسیقی کلاسیک می گفت و این بار بیشتر حرف حول محور رضا والی و آثارش بود و به حق چه آثار زیبایی داره.

صبح مشغول پوست گرفتن از تخم مرغ ها بودم که متین با صدای شکوندن اونها بیدار شد. لقمه ای خورد و مجدد رفت که بخوابه. خوش به حال من که اگه بالا سر من طبل هم بزنند، از خواب بیدار نمیشم.

امروز، روز تولد متین هست و ۳۸ سال رو پر کرد و رفت توی ۳۹ سالگی. دیشب می گفت فکر میکرده ۳۷ رو تموم میکنه، اما وقتی فهمیدم یه سال رو کم محاسبه کرده و عمر واقعیش یه سال از اون چه که فکر میکرده بیشتره، سخت درگیر شده بود. دیشب بعد رفتن مهمونا، می گفت از پیری و رسیدن به پیری بیزاره. تا اینو گفت، یاد غزاله علیزاده افتادم.

این هم از اوضاع ما. الان که به پایان متن رسیدم، دقیقا از کنار کاروانسرای شاه عباسی لاسجرد گذشتیم و من دکمه "ذخیره و انتشار" رو زدم و این مطلب رو پست کردم.

 

  • . خزعبلات .

ما توی کاری که بهش مشغول هستیم، یه لیست کشیک داریم و هر پنج روز بکبار، نوبت کشیک اکیپ و گروه ماست و به صورت آنکال کشیک هستیم و روزهای تعطیل هم از ساعت ۸ تا ۱۳، باید توی اداره حضور داشته باشیم که من به دلایل زیاد، معمولا نمیرم. اگر حادثه ای پیش بیاد، مرکز با سرپرست کشیک هماهنگ میکنه و پیمانکار هم میره سراغ رفع مشکل. حالا اگه حادثه گسترده یا غیر قابل حل باشه، ما هم درگیر میشیم.

توی این شش سال و اندی که در شغل فعلی هستم، دو بار من هم درگیر ماجرا شدم. یک بار چند سال قبل بود (دقیقا ۱۰ تیر ۱۳۹۷) که حادثه ای در گرمسار پیش اومده بود و سرپرست کشیک ساعت ۹.۳۰ شب زنگ زد که یه ربع بعد بیام اداره تا بریم گرمسار و رفتیم و کارها رو پیگیری کردیم. دفعه دوم هم دیشب بود که ساعت ۷ عصر، سرپرست کشیک زنگ زد و برای حادثه ای که پیش اومده بود، رفتیم سرخه و سه ساعتی درگیر کار بودیم و ساعت ۱۱ برگشتم خونه.

کار من عملا یه کار پشت میزیه، ولی خودم کارهای میدانی رو بیشتر دوست دارم. به خاطر همین از تیپ اتفاقاتی مثل اتفاق دیشب که هم میدانی هست و هم باید برای رفع مشکل فکر و چاره ای پیدا کرد، خیلی خوشم میاد. و از اونجایی که عاشق زندگی شبونه هستم و از روز بدم میاد، کاری مثل دیشب رو که کار در شب بود رو خیلی ترجیح میدم. این مدت که من و متین مریض بودیم، هر روزِ تعطیل یا هر روز که خونه بودیم، حدود ساعت ۱۲ تا ۱ ظهر از خواب بیدار میشدیم و از اونور تا ۴ و ۵ صبح بیدار بودیم. البته کلا ما از اول زندگی شبونه داشتیم و با گذشت زمان شدتش بیشتر شد. خلاصه که دیشب هم شبی بود.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 5 بهمن 1401

صبح ساعت حدود 7.10 از خواب بیدار شدم. تمام وسایل رو جمع کردم و کلید سوییت رو روی درب گذاشتیم و برای خوردن صبحونه رفتیم زیر زمین. یه آش زرد رنگی بود که قبل از غذا دادند خوردیم و یه کره و مربا زدم و راس ساعت 8 صبح، آژانس منتظر ما بود تا به تخت جمشید بریم. دم مهماندار سوییت گرم که پیش از اینکه ما نقش رستم رو هم به برنامه بازدید اضافه کنیم، خودش اضافه کرده بود. از اون جایی که به دوستی، تعهدی داشتم و شب قبل نشده بود از اون مکان مورد نظر براشون عکس مناسبی بگیرم، قبل حرکت با راننده آژانس هماهنگ کردم و سه چهار تا عکس از اون مکان گرفتم و بعد به طرف تخت جمشید حرکت کردیم. توی مسیر، عکس ها رو برای اون دوست نادیده ارسال کردم که بعد از دریافت پاسخ ایمیل متوجه شدم که چقدر لذت بردند از این عکس ها.

خلاصه برای اولین بار دیدار تخت جمشید میسر شد و فقط میتونم عجیب بود و زیبا. بعد هم نقش رستم و دیدار کعبه زرتشت که چقدر دوست داشتم ببینمش، شاید بیش از تمام المان های موجود در تخت جمشید و نقش رستم و حتی تمام دیدنی های خود شیراز.

بعد از بازگشت به شیراز، سوغاتی ها رو خریدیم و ناهار رو در رستوران شاطر عباس خوردیم و بلافاصله به طرف فرودگاه حرکت کردیم. با استرس تمام به فرودگاه رسیدیم. ساعت اوج ترافیک به دلیل تعطیلی مدارس و تصادفی که در یکی از کنارگذرها رخ داده بود. با این همه عجله، پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد و ساعت 5 عصر مهرآباد بودیم و تا به سمنان برسیم، ساعت 20.30 شد.

در مجموع، در پایان این سفر، موزه پازس، مدرسه خان، نارنجستان قوام، خانه زینت الملوک، تخت جمشید و نقش رستم رو برای اولین بار دیدم و باز می نویسم که شیراز با مردم نازنینش بی نظیره و به یاد موندنی. 

  • . خزعبلات .

صبح سه شنبه، ساعت 7.15 بیدار شدیم. ساعت 7.45 یا به قول شیرازی ها، هشت ربع کم، رفتیم برای صبحانه. یه چای و یه آش زرد رنگ گذاشت جلوی من و همکارم و دیگه نه چیزی آورد و نه چیزی تعارف کرد و نه حرفی زد. حالا روی پیشخون کلی چیز میز صبحانه چیده بود. ما گفتیم واسه مهمونهای دیگست و ده دقیقه ای نشستیم و چون خبری از تعارف نشد، اومدیم بیرون تا بریم محل تست. بعدا همکارم گفت شاید سلف سرویس بوده، گفتم اگه بوده یارو یه تعارف باید میزده، وگرنه من چه میدونم برای ما بوده یا نه. خدا رو شکر تست ها به خوبی انجام شد و صورتجلسات رو امضا کردیم و کار تموم شد. بعد صرف ناهار، بازدیدی از خطوط تولید داشتیم و چقدر نکات فنی جدید برامون داشت.

ساعت 14.15 از شرکت خارج شدیم و قرار گذاشتیم فردا از طرف شرکت به دیدار تخت جمشید بریم. بعد آژانسی که شرکت برای ما گرفته بود، ما رو جلوی ارگ کریم خان پیاده کرد. از موزه پارس شروع کردیم و دیدار مزار کریم خان زند و دو تابلوی نفیس ابوالحسن خان صدیقی از ابن سینا و سعدی که انجمن آثار ملی به عنوان چهره رسمی این دو دانشمند برگزیده بود. چند اثر بود که اهدایی فردی به اسم دکتر خاوری بود. ناخودآگاه به یاد دکتر اسدالله خاوری، نویسنده کتاب "ذهبیه" از انتشارات دانشگاه تهران افتادم خلاصه نمی دونم این دکتر خاوری، همون دکتر اسدالله خاوری هست یا نه. از اونجا به حمام وکیل و بعد مسجد وکیل رفتیم. همون جوری که در یادداشت های سفر قبل شیراز نوشتم، زیبایی مسجد وکیل بی نهایته.

از اون جا به سمت مسجد نصیرالملک رفتیم که متاسفانه بسته بود. بعد به دیدار مدرسه خان رفتیم که در سفر قبل دربش بسته بود. بسیار زیبا بود. بعد به نارنجستان قوام شیراز رفتیم و بعد خانه زینت الملوک که در مجاورت نارنجستان قوام قرار داشت. از اونجا به سمت مسجد عتیق رفتیم که خوشبختانه به علت تقارن با اذان مغرب باز بود و دوباره از دیدار این بنای بسیار بسیار زیبا لذت بردم. تا اینجای داستان رو کلا پیاده طی می کردیم و همین جا بگم که قدم شمار موبایلم عدد 15000 رو نشون می داد. یعنی چنین آدم های پیگیری هستیم. از اونجا با اسنپ به طرف حافظیه حرکت کردیم. قبل رسیدن به مزار حافظ، برای یک عزیزی، عکس هایی از ورودی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شیراز که در جوار ارامگاه حافظ هست گرفتم که عکس های خوبی نشد. اما اتفاق جالبی که در کنار آرامگاه حافظ افتاد، پیدا کردن مزار استاد نورالدین رضوی سروستانی بود که در دیدار قبل شیراز ندیده بودم. سریع به متین زنگ زدم و بهش گفتم. پای مزارش نشستم و در سوز سرمایی که در حال شروع شدن بود، آواز "ای دلبر زیبای من" ایشون رو با تار داریوش طلایی شنیدم. آوازی که من و متین، بارها در خلوت دو نفره و جمع های دوستانه بهش گوش داده بودیم. روی مزارش رو بوسیدم و با اسنپ به سمت سعدیه حرکت کردم. دیدار مجدد سعدی دست داد و این بیت سعدی که نشنیده بودم، هدیه ایشون به من که بر روی یکی از کتیبه ها نوشته شده بود:

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

و همین جا مجددا بنویسم و تاکید کنم نامبر وان تمام شعرا سعدی هست و بس. حوض ماهی رو که در دیدار قبل ندیده بودم، دیدم که به جای ماهی شلنگ اون پایین افتاده بود. چون هوا داشت خیلی سرد میشد، یه اسنپ دیگه گرفتم و به سمت سوییت محل اقامتمون حرکت کردیم. چای و شام خوردیم و گپ و گفتی با همکارم تا اینکه قرار شد فردا ساعت 7.30 صبحانه بخوریم و ساعت 8 صبح به سمت تخت جمشید حرکت کنیم تا برای اولین بار چشمم به جمال اونجا هم روشن بشه. ساعت 14.40 هم پرواز به سمت مهرآباد و بعد سمنان. انشاالله.

 

پ. ن:

1. مدرسه خان، نارنجستان قوام و خانه زینت الملوک رو در سفر قبل ندیده بودم و توی این سفر برای اولین بار بود که به دیدارش می رفتم. 

2. دخترخاله متین که جای دختر متین میمونه حدود ساعت 8.45 شب به سمنان اومد و امشب متین تنها نیست. 

3. به نظر من، تمام دیدنی های شیراز یک طرف، اخلاق و خلق و خوی و برخورد و خون گرمی شیرازی ها یک طرف. مردم شیراز، چه در سفر خرداد امسال و چه این سفر، توی تک تک برخوردهایی که باهاشون داشتم، بی نهایت مهربان و صمیمی و گرم بودند. شیراز با مردمش بسیار زیباتر و دوست داشتنی تره.

4. شیراز، عجیب با یاد دوستی نادیده عجین شده. با یاد "سرهنگ" به خزعبلات طولانی این پست خاتمه میدم. والسلام. 

  • . خزعبلات .

ساعت 7.10 بیدار شدم. البته چندین بار قبلش بیدار شده بودم و هشدار بیدارباش رو به تعویق انداخته بودم. طبق قرار، ساعت 7.30 توی لابی بودم و رفتیم برای صبحونه. ترکیبی از املت و سوسیس و نیمرو رو خوردم و چون تست یک ساعت عقب افتاده بود، قرار شد بریم خانقاه احمدی. رفتیم و دیدار میسر شد و چقدر بناها و کاشیکاری ها زیبا بود. چای هم مهمان خادمان خانقاه بودیم و ساعت 9.10 از اونجا خارج شدیم.
بلافاصله طبق هماهنگی برای تست ها به سمت کارخانه مورد نظر رفتیم. تست ها انجام با خوبی انجام شد و به همراه راننده ای که در خدمت ما بود، برای ناهار به رستوران سنتی شاه عباسی شیراز رفتیم و چقدر چلوکبابش خوشمزه بود.
بعد به باغ ارم رفتیم و از زیبایی بنا و درختان باغ و آب روان لذت بردیم. بعد به طرف آرامگاه سعدی حرکت کردیم و دیدار سعدی بعد از سال ها میسر شد و زمزمه شعرش:
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی بینم
دلم نمی اومد از اونجا برم. به سختی و به خاطر همراهان، از اونجا دل کندم و رفتیم. یکی از همراهان هم از ما جدا شد تا با پرواز ساری بره.
بعد از کنار باغ دلگشا و دروازه قرآن رد شدیم و توقف نکردیم. بعد راننده ما رو در کنار ارگ کریم خان پیاده کرد و رفت.
من و همراهم که اتفاقا هم دانشگاهی دو تا از دوستان ارشد من در اومد، رفتیم و دو تا فالوده از خیابون کنار ارگ خوردیم.
به سمت مسجد وکیل حرکت کردیم و از نامزدش گفت که اون هم مثل متین، معلم زبان هست. مسجد زیبای وکیل و ستون های منظم شبستانش رو دیدم و لذت بردم. توی همون شبستان استراحتی کردیم و به سمت حمام وکیل رفتیم و از اونجا به بازار وکیل. کل راسته بازار شمالی و جنوبی رو گز کردیم و چیزی که ارزش خریدن و سوغاتی داشته باشه، ندیدیم.
برای دیدار مسجد نصیرالملک پیاده از بازار حرکت کردیم و بالاخره پیداش کردیم. نمیشه از حد زیبایی شبستانش با اون شیشه های رنگارنگش گفت. خانم هایی هم بودند که نسوان بدون حجاب در داخل شبستان عکس نگیرند. قیمت بلیطش هم  دو برابر جاهای دیگه بود.
الان از داخل هواپیما و در حالت پرواز و داخل نوت گوشی اینها رو می نویسم که خلبان اعلان نشستن رو داد.
و در آخر رفتیم به سمت مسجد عتیق و چون دربش بسته بود، نیم ساعت نشستیم و خستگی در کردیم به امید باز شدن درب ورودی، برای دیدار مسجد و خدایخانه. بالاخره یه نفر اومد و چون کار داشت، گفت که نمی تونیم به داخل مسجد بریم. گفتم یه نظر خدایخانه رو ببینم و برم و اجازه داد و بعد از اون، گفت من باید برم، میشه بهتون اعتماد کرد؟ و بلافاصله گفت، من دارم میرم شاهچراغ. با دل سیر مسجد و خدایخانه رو بگردید و بعد درب ورودی رو ببندید و برید. من داشتم بال در می آوردم. سر فرصت جاهای مختلف مسجد و خدایخانه رو دیدیم و خارج شدیم.
به طرف فرودگاه حرکت کردیم و از راننده خواستیم یه شیرینی فروشی خوب نگه داره که سوغاتی بگیریم. یوخه و مسقطی گرفتیم و به فرودگاه رسیدیم.
خدا رو شکر پرواز بدون تاخیر پرید و انشاالله دقایقی دیگه در مهرآباد هستیم و از اونجا با راننده ای که هماهنگ شده، برگردم سمت سمنان.
همه اینها به کنار، این بناها و باغ ها و.....، شیراز رو دوست دارم، اول به خاطر مردم مهربون و خوش رو و خوش برخوردش که توی این چند روز از هر کدومشون، از مهندس و راننده و مغازه دار و رفتگر و همه و همه، فقط خنده و شادی دیدم و روی خوش که حال آدم رو خوب تر می کرد. خدا نگهدار همه شیرازی ها و نگهدار خود شیراز.

 

پ. ن:

از روی صندلی هواپیما و در انتظار پیاده شدن، پست شد. 

  • . خزعبلات .

روز عجیب و پرباری بود. ساعت 10.15 از سمنان به طرف فرودگاه مهرآباد حرکت کردم. با راننده تا خود فرودگاه حرف زدم. آدم جالبی بود. چون عادت دارم همیشه صندلی پشت بشینم، پشت سر راننده و صورتش، شبیه بابا بود و یاد بابا می افتادم. خلاصه ساعت 13.40 رسیدم فرودگاه مهرآباد. اولین بار بود که گذرم به مهرآباد می افتاد. چهار تا پرواز قبلی همه از فرودگاه امام بود. کمی اون دور و اطراف چرخ زدم و اومدم ترمینال 2 تا نوبت چک این بشه. بلیط پرواز رو گرفتم و پرواز با 35 دقیقه تاخیر پرید. ساعت 4.20 عصر پرواز آغاز شد و دقیقا یک ساعت بعد شیراز بودیم.

دو تا از دوستان از پیمانکار و مشاور همراه من بودند. اومدیم هتل پارسه و الان روی تخت اتاق 404، در حال نوشتن هستم. به محض رسیدن، وسایل رو گذاشتیم و رفتیم سراغ دیدار شهر. از شاهچراغ شروع کردم و مبهوت معماری. بعد در به در به دنبال خانقاه احمدی که بالاخره پیداش کردم ولی چون برنامه داشتند، نشد که داخل بشیم و موکول شد به فردا. از اونجا به سمت ارگ کریم خان رفتیم. چقدر زیبا بود، خصوصا فضای سبزش با درخت های نارنج. لحظه لحظه یاد کریم خان و آغامحمدخان قاجار که توی این ارگ قدم زده بودند.

بعد به سمت آرامگاه حافظ رفتیم و چقدر شلوغ بود. فضای سبز کنار مزار بی نهایت لذتبخش بود و عجیب دنج و آرامش بخش. مزار دکتر حمیدی شیرازی و لطفعلی صورتگر و رسول پرویزی و بسیاری دیگه هم اونجا بود.

اومدیم بستنی و فالوده کلبه و فالوده زعفران خوردیم و به سمت هتل برگشتیم. شام خوردیم و هر کدوم به اتاق هامون اومدیم. دوش گرفتم و با متین حرف زدم و خسته روی تخت هستم تا فردا به تست تجهیزات برم.

تموم امیدم به فردا و پس از پایان تست برای دیدن باقی جاهای دیدنی شیراز هست. علی زنگ زد و مسجد عتیق شیراز رو به یادم آورد. همین.

پ. ن:

با یاد سرهنگ! 

  • . خزعبلات .

مسئول من دیروز کاسه کوزه رو جمع کرد و با خونواده رفت مسافرت. سمت شمال غرب کشور. الان هم توی اتاق تنها هستم. واقعا بدون حضورش، کار کردن صفایی نداره. رییس هم رفته ساری برای بازدید. خلاصه بیشه خالی شده.

امروز حین کار مصاحبه جناب عبدالوهاب شهیدی با آرته باکس رو گوش کردم. خاطرات خوبی داشتند، خصوصا از گل های تازه شماره 7 گفتند که ابتهاج، شعر این برنامه رو برای 53 نفر گفتند و یک بار پخش شده و بعد به همین خاطر متوقف شده. الان هم مشغول گوش دادن بهش هستم. جالب اینکه گوش دادن به برنامه گل های تازه رو که شروع کردم، به این برنامه که رسیدم، چون در بیات اصفهان بود و فضای زیبایی داشت، چندین بار بهش گوش دادم. حتی متین هم از این برنامه خوشش اومده بود و چند باری با هم گوش دادیم.

خلاصه، فعلا صدای شهیدی، از اون معدود صداهاییه که بسیار مشتاق به گوش دادنش هستم. گوش دادن به برنامه های گل ها رو که چند وقت قبل شروع کردم، به برنامه های شهیدی که می رسیدم، با میل و رغبت بیشتری گوش می دادم.

  • . خزعبلات .

اگه خدا بخواد، قراره سه شنبه هفته آینده، برای تحویل گیری یکی از تجهیزات شبکه، برم شیراز. یکی دو سال پیش هم قرار بود برم که نشد. انشاالله که بشه تا برای اولین بار به دیدار شیراز برم. 

  • . خزعبلات .

ساعت 6 صبح امروز، به سمت کالپوش حرکت کردیم. صبحونه رو دامغان و غذاخوری آقای صرفی خوردیم. کلی با مهندس و راننده حرف زدیم تا برسیم. کار بازدید انجام شد و مشغول گفت و گو با اپراتورها شدیم و چه چیزهایی که نشنیدیم. انگار داریم آهسته آهسته به سمت یه پرتگاه ترسناک نزدیک میشیم. اما اتفاق جالب این که علی و سعیده برای عروسی یکی از بستگان سعیده، در حال رفتن به بجنورد هستند. ده دقیقه پیش به سعیده پیامک دادم و گفت میامی هستند و ما دقیقا همون لحظه داشتیم از میامی خارج می شدیم. اتفاقا چشمم به سمت جاده مجاور بود که ماشین ها داشتند وارد میامی می شدند. یه لحظه چشمم به ماشینشون افتاد و فکر کنم خودشون بودند و تلاقی کردیم و جدا شدیم.

الان دارم آهنگ جدیدی از محسن چاوشی به اسم "قشنگ من" گوش میدم. جای امیر خالی که چقدر آهنگ هاشو دوست داشت و چقدر با هم به آهنگ های این بشر گوش می دادیم. توی روزهایی مثل امروز، که من رانندگی می کردم و او آهنگ انتخاب می کرد و حرف می زدیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم، طوری که یادم نمیاد حرف تکراری با هم زده باشیم و سیگار می کشیدیم و سیگار می کشیدیم و...

گذشت اون روزها. یادش بخیر. 

  • . خزعبلات .

الان قزوین هستیم. ساعت 7 صبح بیدار شدم و چون حدود ساعت 4 صبح خوابیده بودم و هنوز خستگی توی تنم بود، یه دوش گرفتم و سریع رفتیم برای صبحونه. فقط یه کره و مربای هویج و چای خوردم و راه افتادیم سمت کارخونه برای تست ها. قرارمون ساعت 8 صبح بود ولی دوستان ساعت ده دقیقه به نه اومدند. باز خوبه تست رو همون ساعت 8.15 شروع کردیم. تست ها با موفقیت انجام شد و اتفاقا خیلی هم نکات خوب و آموزنده فنی دا‌شت. بعد اتمام تست ها، ناهار رو توی هتل جهانگردی خوردیم و به سمت سلطانیه حرکت کردیم. بالاخره بعد از حدود 16 سال، به دیدار سلطانیه رفتم. واقعا زیبایی درون و بیرونش قابل وصف نیست. بعد هم سری به مقبره ملاحسن کاشی زدیم که مثل یه نگین زیبا بود وسط اون دشت زیبا، اونم توی اردی بهشت. دیدار با جناب دکتر امیرحسین اللهیاری، به دلیل مشغله کاری ایشون، امروز هم میسر نشد. الان هم قزوین هستیم و در مسیر بازگشت. در مجموع سفر خوبی بود، هم فال بود و هم تماشا. 

  • . خزعبلات .

حدود ده دوازده ساعت دیگه، قراره برای یه ماموریت کاری، برم زنجان. بیشتر از امورات فنی و کاری، مشتاق دیدار گنبد سلطانیه هستم. انشاالله اگه به مقصود رسیدم، خواهم نوشت. همین. 

  • . خزعبلات .

دیروز و امروز جنت آباد بودیم. الان هم در مسیر برگشت هستیم و دقیقا ورودی مسیرهای پیچ در پیچش که از بین کوه ها میگذره و جایی که خیلی ازش متنفرم. تست های راه اندازی ترانس جدید که افزایش ظرفیت داده شده. هر تستی که میاییم، کلی نکته علمی جدید مکشوف میشه. ناهار هم خوردم و با تکون های ماشین، چشمام داره سنگین میشه. منتظرم برسم خونه که دیروز و امروز کلا به خونه نرسیدم. دیشب هم بعد مدتها، خونه علی و سعیده بودیم، با آرایش جدیدی که به خونه شون داده بودند. 

  • . خزعبلات .

صبح، ساعت 5.30 قرار بود بریم تهران. ساعت 5.05 از خواب بیدار شدم تا چیزی بخورم و لباس بپوشم. اما خوابم برد. راس ساعت 5.30 راننده زنگ زد. باز خدا متین رو نگه داره که تموم لباس هامو مرتب گذاشته بود توی هال. بعد رفتیم دنبال همکارمون و راهی تهران شدیم. با اینکه دو روز گذشته رو خیلی شلوغ بودم، ولی صبح، بعد از حرکت و با وجود گرمای مطبوع خودرو، خوابم نمیومد و تا الان بیدارم. الان جنت آباد رو هم رد کردیم و در مرز استان سمنان و تهران هستیم. همایش امروز در مورد هوشمند سازی و پایش آنلاین ترانسفورماتور هست.

دیروز برای پژو، چهار حلقه لاستیک خریدم. شد پنج میلیون و چهارصد. دیروز روز خیلی خوبی بود. کلاه محبوبم پیدا شد. کلاه ایمنی که مدتها منتظرش بودم رو دریافت کردم و شرکت بخشی از معوقات ما رو داد که خیلی لازم بود.

پریروز هم روغن پژو رو عوض کردم و چون متین مهمون داشت، از ساعت 6 تا 10 شب با وحید و امیر بودم که خیلی خوش گذشت. زنده شدن خاطرات دور مجردی. 

  • . خزعبلات .

دیشب به نکبتی خوابیدم. صبح به مکافات بیدار شدم و با دو تا از همکارا، رفتیم تهران برای نمایشگاه صنعت برق. اولین بارون سمنان رو بعد قرنها دیدیم. چقدر اتوبوس و ماشین سنگین توی جاده چپ کرده بود. توی یکیشون که نزدیک لاسجرد بود، سه نفر مرده بودند که روی زمین با کاور پوشونده شده بودند. اتفاقا علی هم راهی نمایشگاه بود. سری به غرفه آریا زدیم و همکارای سابق رو هم دیدم. بعد اومدیم سمت سمنان. به خاطر دیر پیچیدن راننده، سر از توپخونه درآوردیم. دیدم که در محل بلدیه سابق تهران، ساختمونهای شیکی با همون معماری ساختند. خوشم اومد. اصلا اون دور و اطراف تهران رو خیلی دوست دارم. توپخونه، بازار، ناصرخسرو، فردوسی، سی تیر و...

عصر تا رسیدم خونه، ناهار خوردم و افقی شدم. متین رفت برای تزریق و بوتاکس. حدود یه ساعت بعد بیدار شدم و نشستم به تماشای فیلم "پسر ایران از مادرش بی اطلاع است" فریدون رهنما رو تماشا کردم. دغدغه های این بشر چقدر برام قابل درک بود. حالا فردا پس فردا میخوام فیلم دیگرش یعنی "سیاوش در تخت جمشید" رو تماشا کنم. محرک دیدن فیلم های رهنما، سخنان داریوش شایگان در موردش بود که توی سایت آرته باکس گوش کردم. ایشون پسرخاله پوری سلطانی بودند. روح هر دو شاد. 

  • . خزعبلات .

امروز با مهندس اومدیم بسطام. بازدیدی از پست داشتیم و داریم بر می گردیم. الان خروجی شاهرود هستیم. اولین ماموریت در ماه جدید. دیشب بعد قرن ها و شاید اولین بار بدون متین، رفتم خونه رضا برای تماشای فوتبال پرسپولیس و الهلال که باخت. تا حدود ساعت یک و ربع با بچه ها مشغول صحبت بودیم. روزها رو میگذرونم که فقط بگذره. تنها چیزی که بعد از وجود متین بهم قوت میده، کاره. والسلام. 

  • . خزعبلات .

خورشید غروب کرده، تپ چنجر همش تپ عوض میکنه و دستگاه مقاومت DC سیم پیچ رو میسنجه و من و حسین از صبح پای ترانس هستیم و رسما داریم پاره پوره میشیم. روزهای سخت ولی خوبیه. 

  • . خزعبلات .

دیشب دیروقت خوابیدیم. فکر کنم ساعت سه و نیم بود. صبح با صدای بیدارباش موبایل متین که برای کلاس درس مجازی خودش گذاشته بود، منم بیدار شدم و به موبایلم نگاه کردم و دیدم مدیر جلسه گذاشته و چون مسئول مستقیم من هم ساعت 12 شب مرخصی گرفته، من مجبورم برم اداره. سریع شال و کلاه کردم و خدا رو شکر جلسه شروع نشده بود. مثل همیشه شروع شد و جانفرسا و خدا رو شکر یک ساعته تموم شد. بعد هم به خاطر اینکه مدیر حرف در نیاره که چرا یکی از واحد فلان نیست، موندم اداره و نشستم پشت میزم و کار خاصی ندارم تا امروز بگذره. مسئول من ناخواسته باعث شد امروز بیام اداره و مدیر هم خواسته. کلی کار داشتم امروز، مهم ترینش زنگ زدن به نصاب اجاق بود که مرتیکه عوضی، شلنگ آب رو جای شلنگ گاز نصب کرده. عصر هم پرسپولیس بازی داره، به امید بردش.

  • . خزعبلات .

امروز با حسین، راننده این ماه واحدمون، رفتیم به شاهرود برای سرویس تپ چنجر. ماموریت خوبی بود و کلی نکته خوب داشت، چون یه عیبی هم پیش اومده بود که باعث شد خیلی به سایر جزییات دقیق بشیم. متین هم رفته بود ستاد و کد پرسنلیش رو گرفت. عصر کار خاصی نداشتیم و خوابیدیم تا اینکه متین برای آرایش رفت بیرون و منم خونه موندم و مشغول مرتب کردن خونه شدم. پرسپولیس هم بازی مقابل پاختاکور رو برد. تلویزیونمون خرابه و چیزی نمی گیره، برای همین رفته بودم اتاق پشتی که با فریاد خوشحالی همسایه ها، می فهمیدم پرسپولیس گل زده و می رفتم گل رو از توی اینترنت تماشا می کردم. الان متین مشغول خیاطی چندین باره چادر باغ هست و منم به کارهای عقب مونده میرسم و مثل همیشه عقبم که عقبم که عقبم. داشتم آلبوم "بوسی بهشت" سراج رو برای n اُمین بار گوش می دادم که متین گفت اگه اینو شهرام ناظری هم می خوند قشنگ می شد که یاد آلبوم "یادگار دوست" افتادم و برای n^2 اُمین بار مشغول گوش دادنش شدم. راستی چند وقت پیش از سلسله مصاحبه های سایت آرته، مصاحبشون با کامبیز روشن روان رو گوش دادم و بسیار لذت بردم. آدم اعجوبه ایه.

امشب فهمیدیم چند سال پیش که مادر متین و متین رفتند و شماره موبایل همراه اول رو به نام متین زدند، اپراتور دفتر خدمات ارتباطی گیج میزده و هنوز شماره به نام مادر متین هست. فردا کلی کار دارم و داریم. خودم باید صبح باید برم سراغ کارهای بانکی و بعد بریم برای نصب مجدد فنس باغ بعد از اون روز تاریخی فروریختن دیوار. فعلا همین بسه.

  • . خزعبلات .

شنبه و یکشنبه هفته آینده، انشاالله برای دوره آموزشی میرم تهران. قرار بود امروز با مسئولم صحبت کنم که اگه شد این تعطیلات رو هم بچسبونم بهش که با اومدن یه گروه برای سرویس یکی از تجهیزاتمون، احتمالا باید قیدش رو زد. برای 6 اسفند هم قراره بریم شیراز و من یکی از نفرات معرفی شده هستم. خیلی خوشحال شدم که من برای این کار معرفی شدم. حالا میخوام هماهنگ کنم یه روز زودتر بریم شیراز که اگه شد به چند جا سر بزنیم. برای من هم که تا حالا شیراز نبودم، این سفر خیلی حس خوبی داره. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

اولین روز کاری سال جدید با کشیک شروع شد. به کارهام رسیدم و ساعت ۱۳ اومدم خونه.ناهار خوردیم و خوابیدم.

عصر کلی مهمون اومد خونمونذو شب با بابا و مامان هامون رفتیم کبابی و بعد دوری توی پارک و راه آهن زدیم و اومدیم خونه. متین و کبیر مشغول تمرکزن و منم در حال مطالعه.

امروز شعری از شاملو خوندم که احمدعلی میسمیان توی اینستا پستش کرده بود. بخشی از شعری که به ایران درودی تقدیم شده. واقعا چی توی ذهن شاملو میگذشته؟

  • . خزعبلات .
دیشب فهمیدم Crest Factor چیه. یه چیز بدیهی ولی چقدر کاربردی. البته بخشی از کاربردی بودنش رو فهمیدم و میدونم کلی چیزه دیگه هم بهش مربوط میشه. چند روزیه که از سر کار که میام، بعد خوردن ناهار افقی میشیم. امروز هم که ناهار بیرون بودیم. اتفاقی که شاید اولین بار بود توی زندگیمون می افتاد. متین اومد دنبالم و رفتیم وشنای دوست داشتنی و ناهار رو اونجا زدیم. الان هم بعد از بیدار شدن از خواب و قبراق شدن با قهوه، رفتیم سراغ سوالهای دانشگاهها و تایپ پروپوزال متین و کلی کار دیگه. ضمنا از وقتی از رشت اومدیم، بعد از بیدار شدن یه 10-15 تایی بادوم زمینی آستانه می زنیم و یا علی از تو مدد، میریم سراغ کارها. 
دیشب وحید و احسان اومدند و چک سری دوم پول مدرک نظام رو بهم دادند. بعد مدت ها حرفی که تو کله ام گیر کرده بود رو زدم. دیشب بدجوری حالم بد بود و صبح هم با تاخیر رفتم اداره. جوری که هیچ چیزی برام نبود، ولی الان میزونم و فردا هم روز بسیار شلوغ و پرترافیکی دارم.
  • . خزعبلات .

سه روزه شاهرودیم و داره از در و دیوار میباره که پروژه راه نیفته. حالا توی سمنان هم همه درگیرن، از شراره و زهره بگیر و برو تا بالا. شرایط ذهنی منم از صبح داغونه. موندم بین دو راهی. یه طرف کار و یه طرف زندگیم. شرایط خوبی نیست. مثل همیشه فقط امیدوارم. فقط امیدم رو توی این شرایط از دست ندادم. خدا بخیر بگذرونه. به همکارا میگم باید قبل از استخدام میگفتن که ترجیحا مجرد باشیم. خدایا خودت صبر بده. آمین

  • . خزعبلات .
امروز رفتیم معاونت بهره برداری، جایی که قراره اونجا خدمت کنیم. صبح ساعت 7:09 رسیدم سر کار. هوای سمنان خیلی سرد شده، در حد بمب افکن B52. بعد مسئولین بهره برداری اومدن و یه کم حرف زدن و قرار شد تا روز چهارشنبه که 4 روز میشه، هر روز توی یکی از بخش های معاونت باشیم. من و یکی از دوستان هم افتادیم به بخش "بازار برق" برای شروع دوره کارورزی و چه شانسی آوردم که با دو تا آدم خوب زندگی کاری جدیدم شروع شد. از دادن هیچ اطلاعات مضایقه نکردن و به خاطر ساختن یه روز خوب و یه شروع عالی ازشون ممنونم.
یادمه تیرماه 88 که برای دوره بازرسی آسانسور رفته بودم تهران، کار بازرسی رو با یه آدم خوب شروع کردم، با مهندس درم بخش که پدرش پسرعموی کامبیز درم بخش معروف بود. بعد از تموم شدن کار، اومدم خونه و ناهار رو پایین بودیم و بعدش یه چرتی زدم و به زور از خواب بیدار شدم. بعد مدتها متین آلبوم "امیر بی گزند" رو گذاشته بود و داشتم از صداش لذتی میبردم. یه چایی دو نفره با هم زدیم و قرار بود با متین بریم سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی که متین گفت باید شام درست کنه و دیدار شیخ برای چندمین بار به تعویق افتاد. منم میشینم مطالعه تا ببینم چی میشه. 
امروز رضا زنگ زد و قرار مهمونی رو گذاشت برای فرداشب، چون طاهر انگار کاری براش پیش اومده بود. آرمین هم زنگ زد و گفت پس فرداشب میان خونمون. خدا رو شکر برنامه شب نشینی های سال جدید هم داره کلید میخوره.
پ.ن:
این متن در حالی نوشته شد که خواننده محبوب پاپ من یعنی "اندی" در حال خوندنه، آلبوم "My Heart" که بسیار ازش خاطره دارم و خوب یادمه دبیرستان که بودم، کاست اورجینالش که توی خارج منتشر شده بود رو گوش میدادم که از امیر گرفته بودم و خود امیر هم از پرهام گرفته بود و الان آهنگ شماره 12 داره پخش میشه و خوب یادمه که وقتی این آهنگ رو گوش میدادم، اولین بار با اسم "چه گوارا" توی نرم افزار Encarta Encyclopedia آشنا شده بودم و در موردش از مامان می پرسیدم. این آهنگ منو یاد "چه گوارا" میندازه.
  • . خزعبلات .