"ﻋﺸﻖ داﻏﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﺮگ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﻧﺮود"
شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

متنش خیلی بلند بود، ولی سعی میکنم توی اولین فرصت بذارمش تو وبلاگ که همه بخونن. شاید کار من توی کل زندگی و بالطبع توی این وبلاگ، جمع کردن این چیزهای قیمتیه تا به صورت اتفاقی نگاه کسی بهش بخوره و شاید فتح بابی بشه برای اتفاقات بعدی.
خیلی حس عجیبی دارم. وقتی می نویسم، وقتی میخونم، انگار یه شعله ای که داره خاموش میشه رو دارم روشن نگه میدارم. نمیذارم تندبادی یا غفلتی خاموشش کنه. اون آتیش شعله عمر منه، گرمابخش زندگی منه. وقتی میخونم یا می نویسم و مهم تر وقتی میخونم، انگار حس غربت یه تبعیدی بیدار میشه. اون حس غربتی که توی من نهادینه شده، نمی دونم از کجا آب میخوره. شاید جبری و ذاتی و غریزیه. وقتی شاهرخ مسکوب دست حسن کامشاد رو میگیره و میگه بیا و تاریخ بیهقی رو بخون، هیچ کس نمی تونه بفهمه من چقــــــــــــــــــــــــــــــدر ارضای روحی میشم. ناف ما رو با این چیزا بریدن دیگه.
پ.ن:
خاک بر سر من که 4 تا کتاب از شاهرخ مسکوب دارم و یا نخوندمشون و یا چریده چریده خوندمشون. خاک بر سر من
دلم نیومد از اون متن بلندبالا چیزی براتون نذارم:
دلم نیومد از اون متن بلندبالا چیزی براتون نذارم:
ﺷﺎﻫﺮخ ﻋﺎدت روزاﻧﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ را از اﯾﺎم ﺟﻮاﻧﯽ داﺷﺖ ﻫﺮﺟﺎ . ﻣﯽ رﻓﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻓﺘﺮﭼﻪ ای ﻫﻤﺮاه داﺷﺖ و در ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﭼﻨﺪ ﺧﻄﯽ ﻗﻠﻢ ﻣﯽ زد. در ﺳﺎل ﻫﺎی اﺧﯿﺮ ﻟﺮزش دﺳﺖ ﮐﺎر ﻧﻮﺷﺘﻦ را دﺷﻮار ﮐﺮد. دﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮات را ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺖ. ﺳﺎﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. آﺧﺮﯾﻦ دﻓﺘﺮﭼﻪ ای ﮐﻪ در اﺗﺎﻗﺶ ﯾﺎﻓﺘﻢ دوﺻﻔﺤﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ، آن ﻫﻢ ﺑﺎ دﺳﺖ ﻟﺮزان . ﺻﻔﺤﻪ اول ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ داروو درﻣﺎﻧﺶ ﺑﻮد، و ﺳﺆاﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻪ از دﮐﺘﺮش ﺑﮑﻨﺪ و در ﺻﻔﺤﻪ دوم دﻓﺘﺮﭼﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺼﺮع ﺷﻌﺮ درج ﺷﺪه ﺑﻮد، ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ آﺧﺮﯾﻦ اﺛﺮﺧﺎﻣﻪ ﺷﺎﻫﺮخ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد:
"ﻋﺸﻖ داﻏﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﺮگ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﻧﺮود"
- ۹۴/۰۴/۱۳