هه هه
چهل روزگی رفتم کرمان
همانجا ماندیم تا یک ساله گی
رفتیم رشت تا دوساله گی
رفتیم چالوس تا ۷ سالگی
دوباره رشت
بعد ارومیه
بعد کرج
بعد تهران
و حالا اینجا
همه مهاجرتهای زندگی ام بلا استثنا برای تحصیل بود
چه خودم
چه دیگر اعضای خانواده ام
حالا که اینجا ایستاده ام آخرین نمره سالهای ۱۲ + ۴ + ۳+ ۲ تحصیلم آمده.خیلی به بیست نزدیک است. اندازه یک گزینه صحیح یا شاید اندازه چشم پوشی های ترحم انگیز مصحح.اما اینها شادم نمیکند.
از اینجا دارم به همه سالهایی فکر میکنم که دیگر امتحانی ندارم.
به همه سالهایی که باقیمانده و من پشت میز نشین نیستم.
تا وقتی موهایم سفید سفید شود و پشتم خمیده و پوستم پر از لکه های قهوه ای و احتمالا ناخن های شکننده و دست استخوانی.
دارم فکر میکنم شاید مثل دکتر کلباسی در تابستان یکی از آن شلوار گرمکن ها بپوشم با یک مانتوی بلند و مقنعه گشاد بروم سر کلاس و بچه ها بگویند پاش لب گوره هنوز درس میده.عین جمله ای که من سر کلاس دکتر پچ پچ میکردم.
امشب مثل قدیم تر ها که تمرین قبر میکردم، نهار فردا را پختم و حتی شام را.میخواهم تا اذان صبح در امتداد شرق- غرب و پهلوی راست به قبله بخوابم و تمرین مرگ کنم.میخواهم به سقف اتاق سفید کوچکم خیره شوم و حس کتم حشره ای وجود ندارد تا گازم بگیرد چون تمام قبرم سرد و سیمانیست.
امشب دلم روشن است،مثل زنی که آخرین زور زایمانش تمام شده و دارد به نوزاد وارونه اش نگاه میکند.
مثل مردی که تمام روز زیر آفتاب کویر آسفالت ریخته و حالا به افق نگاه میکند که خورشید .....
خدایا
مار بزرگ سیاه یادت هست؟
یادت هست مهندس ک مهندس ه را ناقص کرد و تو دست روی دست گذاشتی؟
یادت هست بهت گفتم مرا بخوابان تا اینهمه فکر نکنم اما بیدارترم کردی؟
من آنها را نادیده میگرم.
خدایا
فقط امشب با من کار نداشته باش.
من امشب خیلی عجیب ام.
از امشب تا قیامت من دیگر درس ندارم.
خیلی خیلی عجیب ام.
تا خود خود خود قیامت
- ۹۴/۰۵/۲۳