رضا قاسمی
تقریبا ۱۲ ساعت در شبانه روز من هستم و خانه ی نیمه روشن و ۵ پرنده که یکی هم نابیناست و هم فلج و هم کچل.
نه غذایی نه نظافتی نه خریدی نه درسی و نه تصمیمی برای انجام کاری.
یک کتابخانه که شاید ۳۰۰ جلد کتاب داشته باشد و من.
نافرم استارت زدم.تقریبا روزی ۳۰۰ صفحه.
از دولت آبادی شروع شد.حالا هم قاسمی.
دلم خواست درباره یوسف معلول یا علیرضا بنویسم یا آیدا که مثل نگار با داشتن سهراب یا شبنم از مردش جدا شد و با ذلت زندگی اش را جلوی چشم بچه هایش به آتش کشید.
قهرمان قصه هم شد آیدین که مطمئنم دیوانه وار دارد در تهران پرسه میزند و بهمن میکشد و به دنبال نه یا دهمین حواری ست تا مکتب حرمسرای ۱۰ نفره اش،مریدان رستگارش و یا هر کوفت و زهر مار دیگرش تکمیل شود تا اکنون که ۳۴ شده تا به ۴۰ نرسیده تن لاغر و تکیده اش را در طبقه دوم خانه ای حوالی امام زاده حسن پیدا کنند تا ببینند که در انبوهی از سازها و کاغذ ها و کتابها و سیگارها و گرافیتی هایش چشمان زردش به جایی سمت شرق یا شاید قبله ......
نمیدانم.
من هم شده ام آن برادر کش.آن پدر کش.آن شوهر کش.
شده ام کسی که سنگ به سر کوچک زد و مغز چلچله به شکم بزرگ ریخت.
آخرین خری که قرار است از این پل رد کنم خودمم.
امشب حوالی ۲ بود که بیدارش کردم و گفتم بیا برویم.
باید رفت.
- ۹۴/۰۶/۱۱