مشکاتیان
همواره مرگ بازی میکردم.دراز میکشیدم در راستای شرقی غربی و صورتم را به سمت راست بدن و قبله میچرخاندم و دستها راست بدن انگار بخواهی کرال پشترا استارت بزنی و بهعد استارت میزدم.دقیقا مثل همان وقتها که ارومیه مربی میگفت با جین شنا کنید تا سنگین شوید بعد که از سنگینی آسوده شوید سرعتتان میشود زیاااااااد.با جین مرگ بازی میکردم.در تابستان.زیر پتو.زیر لحاف.نفسم بند می آمد.تنم عرق میکرد و همیشه یک جا می بُریدم و بازی را میبتاختم.
هم چنان عاشق رفتنم فقط یک حرف مهم با خدا دارم و بعد بیاید جان مرا ببرد.
خزعبلات که میخواندم میدانستم روز مرگ مشکاتیان عاشوراست.جان عشاق هم دمامه و سنج و نوحه اش وآتش چهره بدین کار برافروخته بود....
تا اینکه همین حالا
سلام جناب رمضانی
من سه سال متوالی است که با شما تماس میگیرم.
صدای رمضانی را نداشتم.
من
من
همون که چهارسال پیش اجازه دادید برم سر قبر استاد مشکاتیان.بهم از پادگان مرخصی ساعتی دادید.
پادگان بسته شد؟
آموزش پرورش؟
با همسرم برای دست بوسی.........
خدایا برای درک مفاهیمی از این دست عمرم را به اندازه ای کن که بفهمم.فقط همین.
دستت درد نکند.
- ۹۴/۰۶/۲۹