برای پوری
سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ
نوشته میلاد عظیمی
دوستی تلفن کرد و خبر درگذشت خانم پوری سلطانی را داد. با اینکه منتظر این خبر بودم اما باز خبری نامنتظره بود؛ آخر نمیخواهی باور کنی که این انسان خوب که بر جهان میافزود، دیگر نیست، دیگر وجود ندارد؛ به خاک میرود و آن همه مهربانی و متانت و فروتنی در زیر خروارها خاک تیره و سرد نهفته خواهد شد.
پوری سلطانی از نجیبترین و شریفترین آدمیانی بود که من دیدم. یاد استادم ایرج افشار به خیر که بارها گفت: «پوری سلطانی زن باشخصیتی است» و از لحنی که آن پیر پختۀ روزگار، کلمۀ «باشخصیت» را بیان میکرد، میتوانستی بفهمی که چه احترامی برای خانم سلطانی قائل بود.
و حقا که پوری سلطانی زن باشخصیتی بود؛ خاموش و هنرنمای. مهربانی و فروتنی و آرامش بود که از لبخند پر مهر و نگاه نوازشگر مادرانهاش میتراوید. با همۀ مهر آیینیاش زنی بود بشکوه و استوار؛ همانکه بیهقی میگفت: سخت جگرآور... پوری همسر مرتضی کیوان بود؛ میراثدار زخم خوردۀ عشقی بود که در صبحی تلخ و تیره با شلیک چند گلوله به خون نشست. داغ و درد این عشق دیرینه یک عمر با پوری بود؛ یک عمر با پوری ماند... تا همین روزهای آخر که با سایه مینشست و یاران کهن از مرتضی کیوان میگفتند... خاطرات تکراری کهنهنشدنی را میگفتند و باز میگفتند و به درد میگریستند. داغ کیوان هرگز برای پوری کهنه نشد. یاد کیوان هرگز برای پوری کهنه نشد.
پنجاه سال، آه!
من بی تو زیستم
در خود گریستم.
پوری سلطانی بر آن شد که مرهم زخمی را که در عرصۀ ناجوانمرد سیاست خورد، در ساحت آرام و متین فرهنگ بجوید لاجرم کتابدار شد و کوشید کتابخوانی و دانایی را رواج دهد. کارنامۀ ارزشمندی از تألیف و ترجمه هم دارد اما مادر کتابداری ایران، هرگز نخواست خدمات فرهنگی شایانش جلوهای داشته باشد... پوری تا روز آخر، به خواست خود در سایۀ عزیز نام و یاد مرتضی کیوان ماند تا آنجا که حتی محفل بزرگداشت او در شبهای «بخارا» تبدیل شد به یادوارۀ مرتضی کیوان. با اینهمه دوستانش میگویند که به یاد نمیآورند که پوری هرگز به همسری مرتضی کیوان فخر فروخته باشد و ازین طریق جلوهگری کرده باشد؛
چنان پر شد فضای سینه از دوست که یاد خویش گم شد از ضمیرم
خبر درگذشت «پوری» را من به سایه دادم. پیرمردِ تنها، در کنج غربتِ غربیهاش نشسته بود و انتظار «روز مبادا» را میکشید. خبر را که شنید انگار پوزخند زد. چیزهایی با خود گفت. تسلی گونهای؟... ناگهان چون مادر فرزند مرده بلند بلند گریست... هق هق... هق هق... از آن هق هقهایی که شانههای پیرش را مثل گریۀ بید میلرزاند. هق هقهایی که بارها و بارها شاهدش بودهام... در میان هق هقهایش اینقدر شنیدم که مویهوار و بریده بریده میگفت: پوری جان ... آخرین یادگار مرتضی کیوان... تنها شدم... تنهایِ تنها... وقتی بیمارستان بود، بهش التماس کردم و گفتم: پوری جان نمیر... گفت نمیمیرم... هنوز مرتضی نیومده دنبالم... پوری جان ... تنهایِ تنها شدم... پوری جان... کیوان... پوری جان... کیوان... هق هق... هق هق...
پیرمردِ تنها میگفت: پوری هم مثل کیوان به سفر فلکی، به سفر خورشید رفتهاست...
- ۹۴/۰۸/۱۹