دل درد
کل امروزم به تخمک گذاری گذشت.بی ماشینی هم بیاد روش، تهران رفتن یهوویییی هم بیاد روش، دیگه دست و دلم نمیرفت جم بخورم که سادونلی همت از مارشال سوییچ گرفت و من چای و شکلات و میوه و پته ی محبوب و کتابهای نظامو برداشتیم و انگار داریم میریم سرزمین موعود.
به محض رسیدن من ولو شدم رو پتو و خرت و پرتامو ریختم دورم، همت هم پیژامه پوشید و لش کرد یه طرف ( ترجیحا نزدیک به منبع نور) و مداح هم سیگاری و چایی.
قرآن بهاالدین خرمشاهی بود و نهج البلاغه دشتی و داستانهای کافکا.مداح از مرد مجرد گفت و من داشتم دقیقا به نی نی چشماش نگا میکردم.دمر خوابیده بودم زیر پاش و قرآن دقیقا لاش باز و به عنوان بالش زیر سرم بود.
گفتم امین، تو هم مثل اونی؟
خودم جواب دادم، بدتری.
گفت مرد هرقدر مجرد باشه پیشانی ای داره که دست حسرت( دقیقا جمله آخر متن بود)
من خیلی قره قروت کوفت کردم رفت واسم نبات آورد و دور هم چایی پررنگ خوردیم.با تافی.
بعد صندوق معهود و فتح مکه و ارشد و زنگ خونه ش و کاتوزیان و ...
اولین بار تو عمرم استیج رو دیدم، امین هم از مهندس ک گرفته بود.
اون خانم چاقه خوب بود ولی گردنبندش نظرمو جلب کرد و متعجب شدم نیک پی
خره داوره.
همت یه کله درسید و من و امین حرف میزدیم.
نوا، سی تار و همون حرفای همیشگی.
۲ رسیدیم خونه.
انگار یک عمر مصاحبش بوده باشیم.
گران سنگه.
راستی وحید به لادن ابراز عشق کرد و من خیلی متهوع شدم.
اِبلَه
- ۹۴/۱۱/۲۴