ساعت به وقت خونه ی پسر عموی وحید
امروز زنگ زدم.
خیلی آرام و مودب بود.رفته بود تهران.گفتم آقا میم شب میرسید سمنان؟
گفت حتما خودم را میرسونم.بعد دیدم توی صدایش یه چیزی هست که دلش میخواهد بیاید خونه ی ما.حالا اگه دیگران بودند میگفتند که او کلا آدم فضولی است ولی توی صداش اصلا فضولی نبود و بیشتر خواسته ی دلی بود.شماره ی مریم را گرفتم و زنگ زدم گفتم مریم با همسرت هماهنگم ،شام خونه ی ما.
بعد یهو تمام ذهنیت ساخته شده ی من طی یک سال چپکی شد.مریم برخلاف آنچه که همه تصور کردند هی حرف میزد و گوشی را قطع نمیکرد.همه داشتند فکر میکردند مریم زیر لفظی میخواهد تا حرف بزند ولی صاف و پوست کنده رفت سر اصل ماجرا.
قبلا تو مهمانی خونه ی حاجی عمو اومده بود در گوشم گفته بود کسی را نبوسیدم ولی تو را میخوام ببوسم و من خیلی حیرت زده لپم را دادم ببوسد.
اصل ماجرایش برایم حیرت آور بود،
گفت به زندگی تو حسرت میخورم،پدر وحید دوستت داره و تو عزیزی و همه پشت سرت تعریف و تمجید و ....
بعد گفت شما همه چیز دارید ،هم مالی و هم اخلاقی و معنوی
بعد گفت وحید مرد بینظیریه
و بعد یک جورایی صداش لرزید و گفت هربار زنگ زدیم شما گردش و مهمانی و سفر بودید،
بعد دوباره با خودم مرور کردم دیدم راست میگوید،یکبار زنگ زدند تازه از تهران بامبلها رسیده بودیم،دفعه بعد واسه عروسی مهسا میرفتیم رشت،بعد داشتیم بعد از چین میرفتیم رشت و آخرین بار هم پریشب که خونه ی محمد مهمان بودیم.
بعد گفت قدر بدون که مثل من حسرت گذشته رو نخوری
و من برای اینکه آرام کنمش گفتم شوهرت دکتره،بهترین جا کار میکنه،تو سن مناسبی بچه دار شدی،خونه ت بزرگه و همه سلامت هستین
حرفمو قطع کرد و گفت نمیخوام غیبت کنم و دیگه چیزی نگفت.
من خداحافظی کردم.
اولین باره که با یه نفر از این حرفهای زنانه میزنم.
اولین باره که یه نفر مستقیما بهم میگه که حسرت زندگی منو میخوره.
اونم کی؟ زن آقای دکتر.
این اصلا حس یک آدم برنده نیست،حس یه آدم گیجه که نمیدونه چرا همه فک میکنن خیلی خوش به حالشه.
- ۹۵/۰۱/۳۱