حرف نامه
این دلبر چاق من:
امشب داشت شوت میزد،
رفته بود توپ آورده بود،
ما را پیاده کرد،
خودش رفت توپ بیاورد.
تخمه میشکستم،داشتم توی تاریکی راه میرفتم،
بچه ها گفته بودند غریبی نکن، بیا پیش ما.
زیر نور نشسته بودند سرشان به گوشی نفر وسط .
داشتم توی تاریکی راه میرفتم.
داشتم فکر میکردم مگر چقدر خانه دور است؟
مگر توپ دم دست نیست؟
دیر شده.
چرا نمی آید.
بعد یکی گفت ما همگان محرمیم،محرمیم،محرمیم.
داشتم فکر میکردم چراغ ۲۰۶ چه شکلی است؟
داشتم خودم را سرگرم میکردم و پوست بادام می انداختم جلوی ابر مورچه ها.
خانه دور نیست.
چرا این دوری اینقدر طول کشیده؟
بعد مثل همیشه رفتم سراغ همان دلهره ی همیشگی.
اگر یکیمان بمیرد،رشت دفنش کنیم یا سمنان؟
دوری سخت است.
داشت اشکم می آمد.
دوباره گفت : بیا،غریبی نکن.
رفتم بنشینم،دیدم اشکم دارد سرازیر میشود.
گفتم زن محمد خیلی خر است.
به زن محمد کاری نداشتم.
داشتم خودم را فحش کش میکردم.
تمام لحظه هایی که داشتم میگفتم زن محمد احمق است،داشتم به قبر خودم فک میکردم توی رشت،و قبر وحید توی سمنان.
باد گَرد ما را بهم نمیرساند.
لعنت به البرز.
لعنت به البرز.
- ۹۵/۰۲/۱۱