در گذر تنگ و کند ثانیه ها...
يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۲ ق.ظ
دیگه داره خیلی غیرقابل تحمل میشه. زندگی خصوصی تک نفره من برگشته به دوران تنهایی طولانی گذشته. افکار دردآور منفی، بی حوصلگی محض و منفی بافی شدید اوج گرفته. تا وقتی متین بود، هیچ کدوم از این شرایط وجود نداشت، حتی ذره ای. جالب تر از همه اینه که حتی دست و دلم نمیره برم پیش دوستان. یه جوش گنده گنده پشتم در اومده. فکر میکنم داره آماده میشه برای روز سه شنبه که دارم میرم پیش متین. با اینکه از جوش ترکوندن بیزارم و خیلی درد داره، ولی دلم میخواد زودتر برم تا متین بزنه اونو بترکونه.
متین خونه نیست، موبایل جواب میده، احتمالا بیرونه، حتی به مهسا هم زنگ زدم و اونم گوشی رو برنداشت. دارم فقط مستندهایی که دانلود کردم رو می بینم. هر چی زمان میگذره، حوصله این مستندها رو هم ندارم. جدیدا حوصله کار رو هم ندارم. خونه که میرسم کسی نیست که کیفمو بگیره و بهم خسته نباشید بگه. بهم بگه برو روی مبل دراز بکش، جورابای بوگندومو در بیاره و پشتی بذاره زیر پام و بعد بیاد و کنارم باشه و از دوریم برام حرف بزنه. ساعت 12 شب شد و هنوز از متین خبری نیست. از یه بابت خوشحالم که رفته بیرون و حال و هواش عوض شده.
حال مامانی و عملش موفقیت آمیز یوده، اما حال مامان متین میزون نیست. اتفاقاتی هم که افتاده توی رشت، حال متین رو بد کرده و در کنار دوری، داره خیلی رنجش میده. دارم لحظه شماری میکنم که سه شنبه برسه و برم پیشش.
اینجا اومدم تا مثل یه معبد، شمعی براش روشن کنم و بگم بی نهایت دوسش دارم و دلم میخواد تا سالهای سال کنارش زندگی کنم و با او پیر بشم و انشاالله با او بمیرم. چنین باد!
- ۹۵/۰۴/۱۳