خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

عن در احوالات این روزها

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۱ ق.ظ

دیشب بعد حدود پانزده روز داماد را دیدم و به محض دیدار گله که چرا نیامدی عروسی و من رفتم تو لک و کلا چیزی نگفتم

خیلی کینه ای شده ام

وحید همش اشاره که پاشیم برویم

ما هم کاسه کوزه را جمع کرده و از شرکت زدیم بیرون

فک کنم حدود ۱۰ و نیم اینا بود و من از تنگی خلق گرفتم خوابیدم

الان که ۷:۱۵ صبح است تازه فهمیدم که وحید دیشب خربزه و آفتابگردون خورده و لپ تاپش وسط خونه ولو شده

پس تا ساعت یک بیدار بوده یحتمل

خواب دیدم جن شده ام

البته این چند هفته از بس سگ اخلاقم جن ها بسمل میگیبرند مرا میبینند

دیشب زنگ زدم به سعیده گفتم چندتا دکتر داخلی و روان و زنان معرفی کند پاشم بروم چک آپ.

یه چیزایی تو من کم و زیاد شده.

خواب دیدم جن شدم و در ارتفاع دومتری زمین میجهم.

پرش سینوسی و همش دنبال وحبدم.

آن بالا خیلی تاریک است و کلی از تاریکی استفاده میکنم و اذیتش میکنم.

وحید خوف میکند و میرود طبقه اول.

بعد دوتایی با مامانش همه پنجره ها را میبندند و پرده را میکشند و من میخندم چون میدانم میتوانم از آنها رد شوم.

با سگ لرز پاشدم و به زور وحید را چرخاندم طرف خودم و زورکی دستش را حلقه کردم دور خودم و گفتم خواب دیدم جن زده شده ، چشاش تو تاریکی درخشید و گفت دور از جونت.حالا شانس آوردم نگفتم جن شده ام.

بعد هی بوسم کرد و مثلا وانمود کرد نگران خواب زدگی من است در حالیکه با شناختی که ازش دارم میدانسیتم داشته تو دلش میگفته توله جن، توی بیداری که دهن ما را با اون اخلاقت صافیدی حداقل نصفه شبی بذار بخوابم تا قیافه ت رو نبینم.

این را که گفت ( یعنی من به جاش گفتم) خودم را از بغلش بیرون کشیدم و عملا دیدم هیچ تقلایی برای نگهداشتن من نکرد.

بعد خوابم کلا رفت.

دوباره که بیدار شدم ۶:۴۵ بود و من کاملا از حالت جن به حالت انسانی تغییر حالت داده بودم و اولین فکری که بنظرم رسید صبحانه بود.

یک لیمو ترش شیراز را از وسط قاچیدم و آبش را ریختم تو لیوان.پالپ هر نیمکره را مالیدم به دست و صورتم و لیوان را با آب ولرم پر کردم و عین حرص خورها سرکشیدم.

بعد رفتم سراغ قهوه ساز.قهوه ساییده شده رو به اتمام .نصف پیمانه هم نمیشد.

کل ظرف را برعکس کردم در محفظه دیدم جان ندارد دو قاشق قهوه آماده ریختم روش و مخزن را پر آب کردم‌ و شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن.

من از امروز باید تز را ....

وحید از اتاق بیرون آمد و به وضوح دیدم فقط انگشتهای پایش را کرد تو دمپایی و نشست رو توالت.

این آدم همیشه جیش دارد.

فک کنم اون دنیا هم قبل رسیدگی به پرونده ش یه وقت تنفس بگیرد برود جیش کند بیاید.

آخرین قل هایش را زد و قهوه آماده شد.

لبریززززز

خم شدم و از هر دو تا فنجان هوووورت کشیدم تا جا برای شیر باز شود‌.

شیر ریختم روش.

دیروز خیلی اتفاقی شیر پگاه گیلان پیدا کردم.

یهو از دل سیاهی فنجان ، مثل انفجلار هسیته ای ،شیر قارچی زد بالا.

ساقه طلایی اش را گذاشتم رو دهنه فنجانش و خودم سرپا وسط آشپزخانه هورتش کشیدم.

بعد الان شد.وحید رفت و من دارم بخارا ورق میزنم‌.

همان بهتر که بخارا نمیخوانم.

چون آدم دود میشود.

  • . خزعبلات .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی