در حالی مینویسم که
بسیار عصبی ام.دیشب و امروز نشد یه نفس بگکشسم که با خلط و سرفه و عن دماغ همرا نباشه.همتی که دیشب مث زائوها لش کرد و فقط حدود یازده گفت بیا بریم دکتر و این در حالی بود که من از شدت داغونی انونس دادم تو گروه که یکی کیک بخره بیاد خونه ما و دمشون گرم دوتایی اومدند تا حدود ۱۱ و نیم کلی دلم وا شد.صبح ساعت ۱۰ دیبدم جنبنده ای زیر پتومه و سادونلی فهمیدم همتی نرفته و گفت کلا با کار حال نمیکنه و زنگ زده ممد و سنگسری و گلگیر و تصادف روز برفی من.
بعد من گریه کردم چایی شیرین میخوام با پنیر تبریزی و پا شد درست کرد و من راهی دانشگاه شدم.
دو نیم اومدم خونه و دیدم دایی رضا پایینه، چون همت خوایب بود رفتم پایین حداقل دوتا آدم ببینم سه اومدم بالا و زورکی بیدارش کردم.تا بیدار شه و اصلاح کنه و دوش بگیره شد ۴ و نیم یهو گفت شش کلاس دارذم باید درس آماده کنمو نشست پای لپ تاپ.
منم خوابیدم
کره خر یه ربع به شش منو با اون لامپ قرمز عزاییای ها بیدار کرد و رفت و الان از سر درد فقط دارم ننه بابا و عزیز بیتاشو میفحشم
- ۹۵/۰۹/۱۶