بازگشت به سمنان
شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ق.ظ
دیشب همین حدودا بود که از رشت رسیدیم سمنان. روز 3 فروردین بعد از بیدار شدن از خواب، رفتیم دیدن خونواده مازیار. رشت بارون میومد. یادش بخیر، دفعه آخری که رفته بودیم خونه مازیار اینا، مامان متین حالش بد شد و بابای متین او رو برد دکتر و من و متین و مهسا و عظیم مهمون مازیار شدیم. دم در مازیار که رسیدیم، به مامان متین گفتم یادته آخرین بار چی شد که او هم خوب یادش بود.
بعد تموم شدن دیدار از خونه مازیار، برگشتیم سمت خونه پدر متین و وسایل رو بار زدیم و رفتیم خونه مهسا و عظیم و ناهار رو اونجا بودیم. فسنجون خیلی خوشمزه ای درست شده بود با گوشت کبک. من جلوی خودم رو گرفتم و چون راهی بودم، دیگه سیر نخوردم. این چند روز از بس سیر خورده بودم، فقط افت فشار و بیحال بودن و خوابیدنش نصیب من شده بود و چون باید ساعت ها پشت فرمون می نشستم، از خوردنش معذور شدم.
ساعت 16 عصر حرکت کردیم. توی رودبار، رفتیم زیتون صدر و خریدهامون رو کردیم و دوباره به راه افتادیم. کل راه بارونی بود. ملت مثل حیوون رانندگی میکرد. تا قزوین رو به خوبی اومدیم. نزدیکهای کرج ترافیک شد و من و متین جامون رو عوض کردیم. توی بزرگراه آزادگان، یه خانواده با سه تا ماشین داشتن با سرعت برق و باد دنده عقب میومدن، اونم دقیقا وسط بزرگراه! همینجور داشتمی بزرگراه آزادگان رو طی می کردیم و حرف می زدیم که یهو چرخ عقب رفت روی یه چیزی و یه صدایی بلند شد. اولش نفهمیدیم چیه، بعد که صدای لاستیک عقب بلند شد، فهمیدیم لاستیک عقب ترکیده. متین زد کنار بزرگراه و من مشغول عوض کردن زاپاس شدم. زاپاسی که به قول متین 6 سالی میشد که کسی بهش نگاه کرده بود. دیدم متین خیلی ناراحته، بهش دلداری دادم و سریع شروع کردم به عوض کردن لاستیک. منم اولین بارم بود که داشتم لاستیک عوض میکردم. با تجربه هایی که داشتم، خدا رو شکر سربلند شدم، فقط مشکل این بود که زاپاس زیاد باد نداشت. سریع خودم رو رسوندم توی افسریه و رفتیم توی شهرک رضویه و پرسون پرسون یه مغازه آپاراتی پیدا کردیم و کارها رو راس وریس کردیم و یه لاستیک زاپاس هم خریدم و برگشتیم سمنان.
نکته جالب اینه که یه بار که رفته بودم دانشگاه، یکی از اساتید بهم گفت که آچار چرخ دارم؟ منم صندوق عقب رو گشتم و چیزی پیدا نکردم. بعد به سرم زد که آمار آچار و زاپاس رو در بیارم و بابای متین توی یکی از سفرهایی که به سمنان اومده بود، هم آچار و هم جای زاپاس رو بهم نشون داد. اینم کار خدا که آمادگی کامل داشتم برای اتفاق پیش اومده.
رسیدیم گرمسار و به قولم به متین عمل کردم و بردمش اکبر جوجه گرمسار که واقعا یکی از اون اکبرجوجه های ناب ایرانه. بعد شام تا سمنان با سرعت بالا اومدم سمنان و حدود ساعت یک و ربع بامداد جمعه رسیدیم خونه. سریع وسایل رو بار آسانسور کردیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و بعد خوابیدیم.
ساعت حدود 6 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد و مجدد خوابیدم. ساعت 12 بیدار شدیم و مشغول مرتب کردن خونه و جمع کردن وسایل شدیم. عصر رفتیم دیدن بابا و مامان و سال نو رو تبریک گفتیم و علی رو هم دیدیم که اومده بود پایین و به بابا می گفت استخاره میخواست که بد در اومد و رفت بالا. زن داداش هم گنبد بود.
بعد اومدیم بالا و دوباره حس خواب داشتیم که امیر زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفت توی خونه فامیلشون که توی کوچه ماست هستن و میخواد با همسرش و رضا و سمانه و نیکا بیاد خونمون. ما جنگی وسایل رو مرتب کردیم. میوه شستیم و خونه رو دسته گل کردیم. ساعت شش و نیم تماس گرفته بود و ساعت هشت و ده دقیقه دیدم ازش خبری نشد، بهش زنگ زدم که کی میاد که گفت هشت و نیم میان. توبه گرگ مرگه به خدا. این امیر آدم شدنی نیست و ما رو از دید و بازدید خونه عموها و خاله ها انداخت. بعد دور هم بودیم و نیکا چند تا شعر خودش رو برامون خوند و بعد چند تا عکس یادگاری گرفتن و رفتن.
بعد اومدیم طبقه پایین که دیدیم عمو یوسف و زن عمو و عزیز بیتا هم خونه ما هستن. یه کم نشستیم و از عزیز بیتا عیدی گرفتیم و اومدیم بالا و همین جور مشغولیم و منم به کارام میرسم. متین هم رفته یه کاپوچینو بذاره و بیاد ادامه کارهامون رو انجام بدیم.
فردا اولین روز رسمی کاری جدید من توی برق منطقه ای و باید بریم ببینیم توی کدوم قسمت افتادم. متین الان کاپوچینوها رو آورد و خودش مشغول اتو زدن شد و بهم میگه اگه زودتر بخوابی بد نیست هــــــــــــــــــــــــــاااا :)
- ۹۶/۰۱/۰۵