مرشد و مارگریتا رو نزدیکه
تموم کنم.چند روزی میشه سر ازش برنداشتم.بعد منتفی شدن بچه انگار به معرفت رسیده باشم.انگار دوباره یادم اومده باشه چی دوستدارم، کمتر مهمون داریم و کمتر مهمونی میریم.تو مهمونی دوتا مونده به آخر دختری زو دیدم که وبلاگ ما رو دنبال میکنه و با وجود اینکه من زیاد با غریبه ها حال نمیکنم خیلی ازش خوشم اومد.عین آب صاف بود و همش لبش رو غنچه میکرد میخندید ولی باید اعتراف کنم از موضع بالا باهاش برخورد کردم.یعنی به گمان خودم با همه از موضع گارد بسته مواجع میشم ،مگر اینکه خودشون متوجه نشن.شاید هم خیال مسیکنم از بالا برخورد کرده م.
اینا بع کنار ترم تابستون چه کوفتی بود دانشگاه گذاشت تو دامن ما؟
وحید خوابه و من از بس کتاب و مرور کردم جریده ، اسامی سخت هستند و برخلاف همیشه که اول چندتا نقد میخونم و بعد میرم شسراغ اثر، یه کله پریدم تو کتاب.
تز رو شروع کردم.جریان سیال این یارو بولگاکف با رضا قاسمی شبیهه و شبیه نیست.
زیادی مبتنی بر اعداد و تاریخ و .. است.نمیشه اسمش رو گذاشت جریان سیال ذههن.صرفا فلش بکه.ولی قاسمی چیز دیگری ست.خوشحالم انتخابش کردم
- ۹۶/۰۴/۲۲