کافه سایه
جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۶ ب.ظ
دیشب وحید (اسم دوستمه، خودم نیستم. اشتباه نفرمایید) زنگ زد به موبایلم. متین جواب داد و دعوتمون کرد به کافه ای توی اسکان. او و احسان بودند و من و متین. رفتیم و چقدر خوش گذشت. بعد مدت ها حرف جدی زدیم. خسته شدم از بس هر جا رفتیم و هر کی میومد خونمون یه سری جفنگیات و خزعبلات تحویل همدیگه می دادیم. برای بار دوم قهوه یونانی زدم (همونی که اولیش رو توی کافه کندوک بسطام زدیم). حرف زدیم و حرف زدیم و از زندگیمون گفتیم. همین حرفها و همین افکار مرا آرزوست.
الانم بعداز ظهر جمعه و بوی زرشک پلو به همراه بوی دود عودی که نیم ساعتی میشه تموم شده تموم خونه رو پر کرده و پکیجی که خاموشه و پنجره پذیرایی کاملا باز و بوی بارونی که اومد و قطع شده و سرمای دلچسبی که توی خونست. برم یه چای بزنم...
- ۹۷/۰۹/۱۶