خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بجه از جوی و مرا جوی...

پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

تازه وقت شد و میتونم اتفاقات هفته گذشته رو بنویسم. ماجرای این پست، برمی گرده به پنجشنبه گذشته، ساعت 7 صبح. من سواری گرفتم و اومدم اداره و منتظر بودم تا با همکارم بریم سمت مهماندوست. دلم نمیخواست توی اتاقک نگهبانی بمونم و اومدم بیرون. هوا هم بی نهایت سرد و سوز عجیبی توی هوا بود. دیدم دو نفر با لباس کارگری اومدند و نگهبان اسمشون رو پرسید. یکی از اونها که رفته بود داخل نگهبانی اسمش رو گفت که عثمان بود. نگهبان گفت اون دوستت هم حتما اسمش ابوبکره. من خیلی ناراحت شدم. چون هوا سرد بود، اومدم داخل نگهبانی و کارگری که اسمش عثمان بود، با ناراحتی اومد بیرون و شنیدم به زبون خودشون که نمیخوام بگم چی بود، به دوستش گفت چی شده. بعد دلش طاقت نیاورد و به نگهبان گفت من اومدم یه لقمه نون در بیارم، چرا ابوبکر و عثمان می کنی؟ دلم میخواست یه سمتی داشتم توی اداره، چنان حال اون نگهبان بی شعور رو می گرفتم که توی تموم شهر بپیچه. هیچی نگفتم و همکارها اومدند و رفتیم سمت مهماندوست. تموم ماموریت به یاد اون دو تا کارگر بودم. تا رسیدیم سمنان، رفتم که برم توی اداره که عثمان رو دیدم و دوستش ته چاه بود. از جانب خودم و اون نگهبان بی شعور، از او و دوستش عذرخواهی کردم و با هم حرف زدیم. بهش گفتم اولا که عقیده هر کسی محترمه، هر عقیده ای. ثانیا مسلمانیم و هممون به خدا معتقدیم و اصل خداست و مابقی وسیله برای او که احد مطلقه و ثالثا هم وطن هستیم. یاد شعر مولانا افتادم که میگه:

بِجَه از جوی چو مردی

بجه از جوی و مرا جوی

که من از جوی بجستم

 

انشاالله همه از جوی های احمقانه زندگیمون بجهیم. آمین

  • . خزعبلات .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی