پایان کتاب هزار خورشید تابان
این چند روز هر فرصت خالی ای که پیدا می کردم، می نشستم به خوندن کتاب هزار خورشید تابان و امروز ساعت 14:30 تمومش کردم. با اینکه این روزها دل و دماغی ندارم و بی حوصله شدم، ولی برای خودم هم جالبه که چه جوری و با چه پشتکاری این کتاب رو تموم کردم.
کتاب زیبا بود و بسیار خوب ساخته و پرداخته شده، مثل بادبادک باز، اثر دیگر خالد حسینی. در مورد نویسندگی خالد حسینی باید بگم که قلمش فوق العاده اس. به جهت گیریش به آمریکا که توی نوشته هاش عیان و مشخصه، کاری ندارم و برام هم مهم نیست. ولی کارش رو خوب بلده، منظورم نویسندگیه. توی پست اینستاگرامی که گذاشتم نوشتم که کارش رو خوب بلده و میدونه از المان های داستان، چه طور، کجا و در چه زمانی استفاده کنه. اما برسیم به داستان و شخصیت هاش که مثل شخصیت های کتاب بادبادک باز، زنده هستند و میدونم تا آخر عمرم باهام زندگی می کنند.
مریم، جلیل، لیلا، طارق، رشید، عزیزه، زلمای و ... از همشون یه تصویر دارم و میدونم در هر موقعی چه طور رفتار می کنند. چقدر طارق دوست داشتنی بود یا بهتر بگم دوست داشتنی تر بود.
به آخرای کتاب که رسیدم، نفسم داشت بند می اومد، خصوصا وقتی لیلا برگشت و رفت سمت هرات و به کلبه کودکی مریم. حس خفگی داشتم. آدم رو میخکوب میکرد. همینه که میگم خالد حسینی کارش رو بلده.
اما برخلاف نویسنده، از بدی مترجمین هر چی بگم کمه. ترجمه پر بود از غلط های مکانی، اسامی افراد و مواردی که مربوط به افغانستان میشد. برای نمونه استان فراه افغانستان (که ابونصر فراهی نویسنده نصاب الصبیان اهل این ولایت بوده) رو نوشته بود فرح. یا شخصی به اسم صبغت الله مجددی رو نوشته بود سبقت الله مجددی و برام جالبه اصلا اگه یه جستجوری ساده می کردند چنین اتفاقی پیش نمی اومده. یا الله اکبر رو نوشته بودند الله و اکبر، یعنی هر چی میگن رو نوشتند. در جایی نام باغ معروف بابُر در کابل رو نوشته بودند باغ بابور. برای معروفیت باغ بابُر همین بس که این پادشاه که اولین پادشاه گورگانیان هند بوده، پس از مرگ وصیت میکنه او رو از آگرا (همون جایی که تاج محا معروف هست و بعدها بوسیله یکی از نوادگانش ساخته شده) به باغ بابر در کابل ببرند و او رو در اونجا به خاک بسپارند. متاسفانه برای من و آدمهایی که علاقمند به افغانستان و تاریخ و فرهنگ هستند، این ترجمه خیلی بد به نظر میاد و بگذریم از اینکه پشت جلد کتاب نوشته بود جایزه نمی دونم چی رو برای ترجمه برده و تازه باز هم از این موارد داشت که در خاطرم نمونده.
یکی از نکات جالب دیگه کتاب این بود که تاریخچه جنگ های داخلی افغانستان در اون همراه با بزرگ شدن شخصیت ها ذکر شده. تازه تونستم بفهمم جنگ داخلی افغانستان چطور شروع شده و دلایلش و کی ها با کی ها می جنگیدند و چطور شد که طالبان بر افغانستان مسلط شد. واقعا تاریخ افغانستان دردناکه. افغانستانی که نه چندان روز، بخشی از ایران بوده. همین هرات در زمان ناصرالدین شاه قاجار با معاهده پاریس از ایران جدا شد که زادگاه مریم و پدرش جلیل در داستان بود.
اما هر وقت که از افغانستان میخونم یا می شنوم یا مستند و فیلمی می بینم، به سان عاشقی که خبری از معشوق میرسه، دلم برای دیدنش پر میزنه. کتاب پر بود از جاها و مکان های دوست داشتنی من در افغانستان؛ هرات، کابل، پنجشیر، باغ بابُر، کوچه مرغا، بوداهای نابود شده بامیان، هندوکش، دارالامان، ارگ ریاست جمهوری و ....
آرزو دارم قبل از مرگ، یه دل سیر افغانستان رو ببینم و بعد بمیرم. میدونم که به این آرزو میرسم. انشاالله.
و نکته آخر که قبل از مطالعه کتاب سوال بود، دلیل نام این کتاب بود که فهمیدم از بیتی از صائب تبریزی که در قصیده ای که در ستایش کابل داره برداشته شده:
حساب مه جبینان لب باش که می داند
دوصد خورشیدرو افتاده در هر پای دیوارش
- ۹۸/۱۲/۲۹