و انگار این قصه آغاز شده، سر پایان ندارد
امروز کشیک هستم و مثل تعطیلی قبلی، اداره نرفتم. حالم بی نهایت بد، برخلاف دیروز که بی نهایت خوب بودم. دیشب مهمون داشتیم و چقدر من و علی از بی مبالاتی و سهل انگاری و مهم تر از همه، بی شعوری مهمون زجر کشیدیم. الان در حد خونه تکونی عید، مشغول تمیز کردن خونه هستیم، البته تماما متین درگیر این قضیه است. بچه ۸ ساله ای که با این سن، توی شلوارش میشاشه و فقط تبلت نگاه میکنه و بگذریم از قضیه ای که دیشب پیش اومد که هممون رو شوکه کرد. خوشحالم هیچ وقت دلم بچه نخواست و خوشحال تر که متین هم بیش از من بچه نخواست. از مهمونی ها و رفت و آمدهای جدید بیزارم. همه بنده پول و همه در لباس تجدد، اما در بی سوادی و فقر فرهنگی و هنری و ادبی و شعوری و .... دلم نمیخواد با آدم ها ارتباط داشته باشم، هر چه نزدیک تر میشی، بوی تعفن بی شعوریشون بیشتر آدم رو اذیت میکنه.
بگذریم... چند روزی میشه که برکینگ بد رو شروع کردیم. خیلی سریال خوب و خوش ساختیه و چه بازی های خوبی داره و از نظر من، بهترین موضوعی که میشد روش کار کرد. خیلی خبر خاص دیگه ای نیست، جز بیداد جهان و تعفن جهان و خصوصا مملکت ما با دزدی ها در لباس انسان های عابد و زاهد و خودکشی آدم های پایین مملکت. آدم داغ می کنه از این همه ریا و دروغ. عالمی دیگر بباید ساخت و آدم هایی دیگر و همه این مقدس نماها رو باید به فجیع ترین وضع از روی زمین محو کرد به همراه خونواده و اعوان و انصارشون که ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ سال در بالاترین مناصب، در تمامی شئون زندگی شخصی ما دخالت کردند ولی خودشون هر غلطی خواستند کردند و می کنند و می کنند و می کنند ....
- ۹۹/۰۳/۲۳