مهمونی و جشن تولد احسان در شهمیرزاد
پنجشنبه گذشته، از طرف احسان دعوت شده بودیم برای مهمانی. طاهر هم لطف کرد و خونه شهمیرزاد رو مهیا کرد تا دوستان به لحاظ محدودیت های ترددی مشکل نداشته باشند و هر کسی خواست، همون جا بخوابه و مزاحم همسایه ها هم نباشه. به قول خود احسان، تقارن روز مهمونی با سالروز تولد احسان و وحید، واقعا اتفاقی بوده. قبل رفتن، کیک تولد احسان رو از خانه زر گرفتیم. حالا شمع یادمون رفته بود که داستانی شد. بگذریم. باک بنزین رو هم پر کردم و رسیدیم به خونه طاهر. غیر از طاهر و میترا و احسان که یه جورایی صاحب مجلس بودند، ما اولین مهمون هایی بودیم که می رسیدیم.
کم کم بقیه دوستان هم اومدند و شب خیلی خوبی رو دور هم گذروندیم. جسن تولد وحید و احسان رو هم گرفتیم و تا حدود ساعت 2.30 صبح بیدار بودیم. محمود و شراره رفتند خونه پدر و مادر شراره و بقیه موندند. ما آقایون توی هال خوابیدیم، الا امیر که رفت اتاق کنار همسر باردارش و سایر خانم ها هم در یه اتاق دیگه.
اما یادم رفت، تا رسیدیم، من و متین مشغول درست کردن کله پاچه فردا شدیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، کله پاچه حاضر بود که طاهر به خاطر ترس از کم اومدن، باعث شد متین آب بهش اضافه کنه. دور اول رو خوردند و چون آبش زیاد بود، گذاشتیم آبش تبخیر شد و دفعه دوم واقعا کله پاچه بسیار خوشمزه ای شده بود. یعنی اگه میذاشتن متین به همون نسق خودش پیش بره، هم بس میشد و هم از همون اول، طعم خوب کله پاچه رو حس می کردند.
بعد خوردن کله پاچه، یاسر پیام داد که یکی از همکارانمون مرحوم شده. خیلی شوکه شدم. تماس گرفتم با یاسر که جواب نداد و بعد خودش زنگ زد و صحبت کردیم و گفت خودم هم نمیدونم چه اتفاقی افتاده. تمام اون روز و حتی امروز به یاد این همکارمون بودم. خیلی جوون بود. امروز عصر که اومدم اداره، دیدم براش یادبود گذاشتند. یکشنبه گذشته، آخرین بار بود که دیدمش. برای جلسه کارگروه قرار بود که سالن جلسات رو آماده کنه که یادش رفته بود. دوید تا رفت کلید رو بیاره و بعد دوباره با دویدن برگشت سمت ما و این آخرین صحنه ای بود که به خاطرم مونده. خدا رحمتش کنه.
اما باز داستان درگیری خونوادگی دو تن از دوستان، کام همه خوشی های شب قبل رو تلخ کرد. رضا و الهام جمعه صبح به ما پیوستند. شب قبل نیومدند چون حال مانلی خوب نبود. بعد باز ماجراهای کش دار اونها با امیر و مهکامه پیش اومد. همه دوستان کم کم رفتند و من و متین و طاهر و میترا و رضا و الهام موندیم. ناهار رو هم همونجا خوردیم. میترا ماکارونی درست کرد. خیلی در مورد این اتفاق حرف زدیم و حال هممون گرفته شده بود. انشاالله که این بچه بازی ها هم به پایان برسه.
ساعت 5 عصر بود که به طرف سمنان حرکت کردیم و جفتمون یه دوش گرفتیم و خوابمون برد تا ساعت 12.30 شب و بعد بیدار شدن نون و پنیر و کره خوردیم و دوباره متین حدود ساعت 2 رفت که بخوابه و منم بیدار بودم و خوابم نمی برد و طلوع آفتاب رو دیدم و خوابیدم.
- ۹۹/۱۰/۱۳