واقعا چرا؟
دیشب که از خونه بابا اومدیم بالا، حسابی دعوا کردیم، منم اصلا کوتاه نمیومدم. ده دقیقه بعدش دوباره داشتیم می خندیدیم و کنار هم بودیم. امروز صبح سر صبحونه متین بهم می گفت واقعا مایی که دقیقا از دو دنیای متفاوت و مقابل همدیگه هستیم، چطور داریم با هم زندگی می کنیم؟ برای خود منم همیشه سوال بوده و هست. بگذریم که متین داشت این قضیه رو به یه چیزی ربط می داد. واقعا این کنار هم موندن ما، مثل اینه که دو تا بار همنام رو بخوای جفت هم نگهداری. الله اعلم...
امروز متین آخرین امتحان خودش رو از شاگرداش گرفت و راحت شد. سری به بانک و صندوق امانات خودمون زدیم و خوشحال از اینکه وام طلا دو برابر شده، به خونه برگشتیم. الان اومدم اداره و فردا احتمال بسیار زیاد با مهندس بریم ماموریت. خودش هم اداره ست و کاش میتونستم تصویر همین لحظشو اینجا برای یادگار میذاشتم، اما نمیشه.
- ۰۰/۰۳/۱۲