19 خرداد 1400
دیروز صبح رفتم ماموریت. رفتم امیریه و یه تست خوب با همکارای پیمانکار خوب تر که چقدر دوست داشتنی و انسان هستند. کار که تموم شد اومدیم سمنان. ناهار کوفته بود و تا خوردم، افقی شدم. حدود دو ساعتی خوابیدم و توی خواب دیدم فقط دارم گریه می کنم. بیداری ما اون جور، خواب هم این جور. بیدار که شدم متین گفت بریم سر خاک امیر. رفتیم و رضا هم اونجا بود. یک ساعتی اونجا بودیم و قرار شد بریم سمت خونه بابا و مامان امیر که خیلی وقت بود نرفته بودیم. واقعا باورکردنی نبود. مادر امیر داغون بود. حجت و فریبا هم اومدند و مهمون های دیگه هم اومدند و ما با هم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. شب تا برم بخوابم پیر شدم. به رضا و حجت و فریبا گفتم، سه روز هست دوباره فکر امیر اومده و ول کن نیست. دست و دلم نه به کتاب، موسیقی، فیلم، مستند و... هیچی نمیره. به زور خودم رو سرگرم والیبال ایران و آمریکا کردم تا زمان بگذره. به بدبختی خوابیدم.
- ۰۰/۰۳/۲۰