مستند غلامحسین ساعدی
متین که رفت توی اتاق، خوابید و من هم خوابم نمی اومد. نشستم به تماشای مستند غلامحسین ساعدی ساخته خانم شیرین سقایی. به موازات تماشای مستند، سطر به سطر از کتاب روزها در راه مسکوب جلوی چشمم می اومد و دردی سنگین به روی سینه من، از اینکه چرا باید این جوری بشه. مردی در غربت مرده ای متحرک بشه و سال 64 شمسی بمیره و تازه من فقط روایت های مسکوب و ساعدی رو شنیدم، چه بسیار آدم هایی که یا این دردها رو ننوشتند و توی سینه تحمل می کنند و چه بسا با همین دردهای ناگفته مرده باشند و چه بسیار آدم هایی که من روایت اونها رو از روزها و شب هاشون در غربت نخوندم و نشنیدم و ندیدم.
هر چی به سنم اضافه میشه، به این یقین می رسم که معمای هستی راه حلی نداره و به قول حافظ که میگه:
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
یا جای دیگه که میگه:
حافظ، اسرار الهی کس نمی داند، خموش / از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟
و یا مولانا که میگه:
یا چه بودست مراد وی از این ساختنم؟
یا خیام که میگه:
اسرار ازل را نه دانی و نه من
یا ابوسعید ابوالخیر که میگه:
اندر دل من هزار خورشید بتافت آخر به کمال ذره ای راه نیافت
و....
حصار و تور و بند زمان، چه کارها که با آدم نمی کنه و مهم تر از اون انباشت زمان در ما آدم ها.
- ۰۰/۰۴/۱۱
:D چی میشه گفت