باتلاق
روزی که امیر رفت، انگار مسیر زندگیمون رفت سمت یه باتلاق، خودمون هم خبر نداشتیم. روزها گذشت تا فهمیدیم یه جایی داریم میریم که اوضاع خوبی نداره ولی باز فکر می کردیم، میتونیم سمتی بریم که اوضاعش انقدر بد نباشه، ولی باز که یه مدت گذشت، فهمیدیم به یه باتلاقی برخوردیم که ازش نمیشه بیرون اومد. الان می بینم که پاهامون آروم آروم داره میره توی گل و لجنی که خلاصی ازش ممکن نیست. روزهای به ظاهر خوب و آرومیه، ولی حال هیچ کدوممون خوب نیست. چقدر به امیر فحش دادم که تو رفتی و با ما چه کردی. دارم می نویسم و بنان میخونه که:
هستی چه بود، قصه پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
پ. ن:
یادت ما رو ول نمی کنه آقای خوش خنده عاشق زندگی. خیلی دلمون برات تنگ شده. دیشب به وحید گفتم که چهارشنبه گوشیمو برداشتم که بهت زنگ بزنم که توی کسری از ثانیه متوجه شدم دیگه نمیتونم صداتو از پشت تلفن بشنوم و آخرش هم مثل همیشه خداحافظی نکنی و گوشی رو قطع کنی. دیوانه وار دلتنگتم امیر. دوستت دارم رفیق خوب من.
- ۰۰/۰۷/۱۷