و بالاخره پس از حدود دو سال و نیم
بله، و بالاخره پس از حدود دو سال و نیم، خونواده متین از رشت به سمنان اومدند. ساعت حدود شش و نیم عصر بود که مهسا و عظیم و پنج دقیقه بعد، پدر و مادر متین به خونه ما اومدند. پس از حدود نه ساعت در راه بودن و خراب شدن ماشین عظیم. با کوله باری از سوغاتی ها که تقریبا همشون (شاید هم تحقیقا) خوردنی بودند. چای خوردیم و دوستان خستگی در کردند و بعد متین تماس گرفت و بابا و مامان من هم اومدند بالا و شام هم موندند و حدود ساعت 11 شب رفتند. بابای من از فرط استرس حال ناخوش مادرش، کلی حرف زد و متکلم وحده شده بود، کاری که یاد ندارم توی کل زندگیم کرده باشه، بس که ساکت بود. همه ما متفق القول قبول داشتیم که این جور حرف زدن بابا، فرار از استرس هایی بود که بخاطر ناخوشی عزیز گرفتارش شده.
بعد از رفتن بابا و مامان من، ظرف های باقی مونده بزرگ رو هم شستم و عظیم زودتر از همه برای خواب به اتاق مطالعه اومد و خوابید. پدر متین هم بعد از کمی مطالعه همیشگی شبانه خودش، توی هال و جلوی تلویزیون خوابید. متین و مهسا و مادرشون هم توی اتاق خواب مشغول حرف زدن هستند و صداشون به گوش میرسه. من هم اومدم اتاق مطالعه و اینجا دراز کشیدم و مشغول ثبت اتفاقات این روز خجسته هستم تا خوابم ببره. علی هم به همراه سعیده، بعد از دربی پرسپولیس و استقلال، به طرف تهران حرکت کردند. نکته جالب اینکه امشب، پدر متین گفت از همون نوجوانی، طرفدار استقلال یا همون تاج سابق بوده که من این نکته رو نمی دونستم. متین هم مثل پدرش استقلالی و من و باجناق هم پرسپولیسی. البته این پرسپولیسی بودن من هم داستانی داره برای خودش که سر وقتش تعریف می کنم. ضمنا شام امشب قورمه سبزی بسیار خوشمزه متین پز بود. جای همگی خالی.
- ۰۰/۱۲/۲۷