داستان سیاه من
تقریبا بعد از امیر ، یاد ندارم خندیده باشم ، یا شادی کنم. یک تکه ابر سیاه هست و کنار نمیرود. هر از گاهی نوری چیزی از لای ابر میزند بیرون و انگاری که ابر بیشتر لج کند، گره میخورد و در هم میشوند و بیشتر به زندگی ما سیاهی میفکند
چند ماه اخیرم به روان پریشی و غم و درد و ناله و مصیبت گذشت . هر روز فکر تازه ای از دهشت زندگی. هر روز عینک ریز بینی برای دیدن بدبختی هامان. تو بی آنست، اصلا خوب نبودم و گرفتگی صدا و کنسر وراثتی و جراحی گلوی سپیده هم چهار روز رعشه به تنم انداخت، جوری که امشب مهتاب گفت متین موهای صورتت رو برداشتی؟ گفتم نه. جواب سونو اومده و سالمم. بعد هم وحید ها فحشم دادند و تمام شد.
من پیر شده ام. موسی زنگنه امروز نوشت: در شناسنامه زاده شدم، در شناسنامه زیسته و احتمالا در شناسنامه میمیرم. چه کس میتواند جبر بودن را بهتر از این تشریح کند؟؟!!
احتمالا کتابی بنویسم اسمش را گذاشته ام تمام تاملات من در باب نفی زندگی
اول کلمه نفی را نخواسته بودم و تمام تاملات من در باب زندگی برایم شیرین بود ولی حالا که کتاب را در مغزم مرور میکنم، کلمه ی نفی را لازم دارد.
برای باقی عمر میخواهم نویسنده باشم. باید از همین تابستان شروع کنم
- ۰۲/۰۳/۰۴