خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

عروسی سارا

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۰۹ ق.ظ

از روز چهارشنبه هفته گذشته ۱۲ اردیبهشت شروع می کنم. علی (راننده شرکت) راس ساعت ۱۴.۳۰ که ساعت قرار ما بود، به تهران اومد. من هم از بچه های دوره آموزشی خداحافظی کردم و با علی به طرف سمنان حرکت کردیم. ایوانکی توقف کردیم و چیزی خوردیم و مجدد حرکت کردیم. بعد از رسیدن به خونه، دیدم متین از آسانسور پیاده شد و با ست کامل لباس و متعلقات عروسی، راهی سالن هست و به من گفت با پدر و مادرم بیام. سریع اومدم بالا و صورتم رو اصلاح کردم و لباس پوشیدم و به همراه پدر و مادر رفتیم به طرف سالن.

عروسی خوبی بود و شام هم خوشمزه بود. بعد از پایان شام، نزدیکان برای مراسم آخر شب، به طرف شهمیرزاد حرکت کردند. اونجا که خیلی خوب بود و با اینکه خودم خیلی از این جمع ها دوست ندارم، ولی اون شب خیلی چسبید.

بعد از جمع شدن بساط رقص و پایکوبی، با اون حال خسته به طرف منزل بابا در شهمیرزاد حرکت کردیم و کلی لحاف و وسایل خواب برای مهمون های داماد بردیم. خلاصه بگم وقتی همه کارها تموم شد و اومدیم منزل خودمون در شهمیرزاد، از فرط خستگی تا رفتم توی رختخواب، خوابم برد.

فردای اون روز یعنی پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت کار خاصی نداشتیم و به کارهای خودمون رسیدیم. عصر رفتیم استراحتی بکنیم که چون کشیک بودم، موبایلم روی ویبره بود. تلفنم زنگ خورد و شماره تهران افتاد. زن پشت تلفن گفت از خیریه تماس می گیرم. تازه چشمامون گرم شده بود. خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم تا به یارو فحش ندم. سر جفتمون درد گرفته بود، خصوصا متین که با کوچکترین صدایی بی خواب میشه. متین به جای اینکه ناله کنه، سریع زنگ زد به خانم مهندس و مائده و قرار شد شام همگی بیان منزل ما. مهمان ها موافقت کردند و رفتیم توی کار تهیه شام. متین چلو گوشت و باقلا قاتوق درست کرد. شب خوبی بود. با مهندس در مورد محل اسکانم در کرج و مالک قدیمی اونجا یعنی علینقی سعید انصاری صحبت کردم. 

پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت، بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب و صرف صبحونه، به سمت باغچه خودمون حرکت کردیم. قبلش کلی کود آهن خریدم. من دور درخت ها رو بیل میزدم و متین هم کار دفن کود آهن و مرتب کردن خاک های اطراف رو داشت. تا نزدیک غروب اونجا بودیم. ما توی باغچه خودمون یه استراکچر فلزی داریم که دو تا تاب هم روش هست. انگار چند روز قبلش دختر همسایه باغ ما که کلید اونجا رو هم داره، میاد برای تاب بازی، ولی استراکچر از هم گسیخته میشه و اون دختر خانم میفته و خدا رو شکر اتفاق ناخوشایندی نمیفته. پدر اون دختر هم چون وسایل جوشکاری داشت، استراکچر رو دوباره سر پا میکنه. آخر وقت وقتی می خواستیم برگردیم، ایشون مجدد اومد و جوش های نهایی رو داد و از باغ خارج شدیم. در حین اینکه کار می کردیم، حجت زنگ زد و قرار شد برای شام بریم منزل اونها. به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. سریع دوش گرفتیم ک از شیرینی امیر، شیرینی خریدیم و به سمت منزل حجت و فریبا رفتیم. بعد مدتها بود همدیگه رو می دیدیم. برای شام رفتیم به بومگردی گلها. جای قشنگی بود ولی شامش از بابت کمیت دلچسب نبود. جالبه که گرداننده اونجا، شاگرد متین از آب در اومد.

روز شنبه ۱۵ اردیبهشت، به نظافت منزل شهمیرزاد گذشت. کارها که تموم شد، به طرف منزل سمنان حرکت کردیم. چون یکشنبه متین ماشین رو میخواست و مطابق روال سال تحصیلی جدید، باید شنبه شب در سمنان می بودیم. اما در مسیر بازگشت به سمنان، اتفاق ناخوشایندی افتاد که چقدر خوش شانس بودیم که اتفاق ناگواری نیفتاد. رفتیم به باغچه خودمون سر بزنیم. خواستم چوب قیم یکی از درخت ها رو بردارم و کنار یه درخت دیگه بذارم. با اینکه سه متری با متین فاصله داشتم، وقتی رفتم چوب رو از زمین خارج کنم، در کسری از ثانیه تعادلم بهم خورد و چوب یه دفعه خورد به گردن متین و شانس آوردیم به چشمش نخورد. جوری ترسیدم که تا سمنان می لرزیدم. دیروز هم اون صحنه از ذهنم نمی رفت. حتی الان هم بهش فکر میکنم، حس مرگ تموم وجودم رو می گیره. خلاصه که خدا رو شکر خیلی به خیر گذشت.

دیروز ۱۶ اردیبهشت، بعد مدتها اداره نبودن، اومدم سر کار. صبح با متین اومدم و او هم رفت شهمیرزاد. کارها خوب پیش رفت. ارزیابی هم داشتیم و کل اداره در تکاپو بود. چون متین بعد از ظهر دانشگاه درس داشت، من تا حدود ساعت ۱۹.۳۰ اداره بودم و بعد اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. چون چند روزی سمنان نبودیم، منزل سمنان رو داده بودیم به علی و سعیده و مهمون هاشون. چون کلی وسایل بچه ها خونمون مونده بود، بهشون زنگ زدم که بیان و وسایلشون رو ببرند. آقا بچه ها اومدند و موندند و تا ساعت حدود دوازده شب پیش ما بودند. متین سریع تدارک شام رو دید و شام رو هم با هم خوردیم. اون وسط یهو سر و کله عروس و داماد (سارا و معین) پیدا شد و اونها هم دقایقی مهمان ما بودند و بعد رفتند.

امروز ۱۷ اردیبهشت هم با متین اومدم سر کار و او هم به طرف مدرسه اش در شهمیرزاد حرکت کرد. تنهام. همکارم رفته ماموریت. جدیدا حوصله هیچ کسی رو ندارم، جز متین که واقعا کنارش آروم هستم. الان چون تنهام، حس خیلی خوبی دارم و میخوام با آرامش کارهای اداره رو انجام بدم. همین.

  • . خزعبلات .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی