شانس زندگی
توی شهرهای مختلف ، نصیب هر کسی نمیشه ولی من هر از گاه به واسطه شغل پدر و مادر و الان بخاطر درس و ازدواج و کار، محل زندگیم در حال تغییره.امروز صبح مثل همیشه با وحید پاشدم و چون دیشب وسایل سفر رو بسته بودیم، او بیدرنگ خداحافظی کرد و رفت سمنان و منم لباس مدرسه رو پوشیدم و پیاده راه افتادم سمت مدرسه. اینکه هر روز صبح بین کوههای سخت و آسمون آبی از کوچه های پر گل و درخت ، در دما و رطوبت بهشتی بری مدرسه بیشتر شبیه رویاست، خودمو با متینی مقایسه میکنم که با مترو، تو کثافت تهران تردد میکرد و تا پای کوه بالا میرفت ...... الله از اینهمه تغییر.
رسیدم مدرسه و سخنرانی صبحگاهی رو ایراد کردم و آسمون پر از بال فرشته بود و زیر پر جبرییل برای آینده بچه ها آرزوی بهروزی کردم و رسیدم طبقه دوم که زنگ تلفن منو به افتتاح زمین چمن دبستان پسرانه همجوار دعوت کرد.
برای من با اون سابقه کاری و علایق تحصیلی و اینا، دعوت به افتتاح زمین چمن شبیه جوک بود و دل رو زدم به دریا تا برم پیش آقای صالحی مدیر دبستان همجوار و گوشی مدرسه رو سپردم به خدمتگزار و رفتم و چهههههه خوب شد که رفتم.
صحنه بینظیر و پاک و عجیب مواجهه به یه عالمه پسر بچه و ......
- ۰۳/۰۷/۳۰