مبارک دل بزرگ همگی شون
السلام علیک یا ابا عبدالله و علی ارواح لتی حلت فنائک.
حلت بفنائک خیلی عمیقه.
- ۰ نظر
- ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۷
مبارک دل بزرگ همگی شون
السلام علیک یا ابا عبدالله و علی ارواح لتی حلت فنائک.
حلت بفنائک خیلی عمیقه.
داره میاد سالن کومش.
با کیهانی.
امین کیهانی رو بد داره.
گفت اگه نمیومد ،میومدم.
دو تا بلیط گرفتم از هنر اول.
پایه ی نگهدارنده ی سی تارمون هم تو مغازه ش بود.
۳۰ اردی میریم ببینسمش
وحید دیده،من نه.
۸ صبح میریم دولستان.
یه عالمه دول ۲ ۳ متری.
جزییاتش بمونه واسه بعد.
کم پیش میاد دست کسی چیزی ببینم و دلم بخواد، یا خونه ی کسی،یا ماشین و لباس.
کلا کم پیش میاد کسی رو خیلی خاص و مبهوت کن ببینم.
بعد آشنایی با کانال هدی رستمی،قاطی پاطی کردم و یه هفته س روان همت و به گا دادم از بس بهونه گرفتم.
اون معصوم هم هی میپرسه چته و چت نیست و چرا پِر میزنی و ....
چی بگم؟
بگم این آدم منو تا ته کباب کرده؟
چی بگم
۱۲ ب اغما رفتیم
خواب خرخاکی دیدم
بزرگ
داشتند پرنده هایم را میخوردند
با ججییییییغ بیدار شدم
وااااای
سر درد
خیلی زود موضوع عروسیدن ح و ا پیش اومد و خیلی زود به خاطر الکل از بین رفت.
این دلبر چاق من:
امشب داشت شوت میزد،
رفته بود توپ آورده بود،
ما را پیاده کرد،
خودش رفت توپ بیاورد.
تخمه میشکستم،داشتم توی تاریکی راه میرفتم،
بچه ها گفته بودند غریبی نکن، بیا پیش ما.
زیر نور نشسته بودند سرشان به گوشی نفر وسط .
داشتم توی تاریکی راه میرفتم.
داشتم فکر میکردم مگر چقدر خانه دور است؟
مگر توپ دم دست نیست؟
دیر شده.
چرا نمی آید.
بعد یکی گفت ما همگان محرمیم،محرمیم،محرمیم.
داشتم فکر میکردم چراغ ۲۰۶ چه شکلی است؟
داشتم خودم را سرگرم میکردم و پوست بادام می انداختم جلوی ابر مورچه ها.
خانه دور نیست.
چرا این دوری اینقدر طول کشیده؟
بعد مثل همیشه رفتم سراغ همان دلهره ی همیشگی.
اگر یکیمان بمیرد،رشت دفنش کنیم یا سمنان؟
دوری سخت است.
داشت اشکم می آمد.
دوباره گفت : بیا،غریبی نکن.
رفتم بنشینم،دیدم اشکم دارد سرازیر میشود.
گفتم زن محمد خیلی خر است.
به زن محمد کاری نداشتم.
داشتم خودم را فحش کش میکردم.
تمام لحظه هایی که داشتم میگفتم زن محمد احمق است،داشتم به قبر خودم فک میکردم توی رشت،و قبر وحید توی سمنان.
باد گَرد ما را بهم نمیرساند.
لعنت به البرز.
لعنت به البرز.
بعد جهالت تاسف بارم درباره ی کشک و محل جغرافیایی کشور اردن دیشب گند سوم و امروز گند چهارم زده شد.
نوکیا اسم شهری تو فنلانده
بی مهابا غلطه و بی محابا درسته
امروز صبح موسی زنگنه بهم پیام داد.
بالوادی المقدس طوی.
پابرهنه رفتم دانشگاه.
مست بودم.
انگار برهه ای از زندگی مهبوط شده باشه جلوم.
خیره خیره رفتم.
در باره ی سکانس آخر بادیگارد و کارن همایونفر بنویسم.
چادر راضیه،راضیه المرضیه.
و موسیقی متن لحظه ی سماع نیکی کریمی تو تاکسی نصیریان تو تونل دوباره زنده شد.
سید نورالدین رضوی سروستانی (۲۱ فروردین ۱۳۱۴ در سروستان - ۸ اردیبهشت ۱۳۷۹) از استادان آواز و موسیقی اصیل ایرانی بود.
رضوی سروستانی از سن ۲۰ سالگی یادگیری موسیقی را در شیراز نزد مشیر معظم افشار آغاز کرد. صدای او برای نخستین بار در سال ۱۳۳۷ از رادیو شیراز پخش شد.
رضوی سروستانی در سال ۱۳۳۶ برای تکمیل آموختههای خود به تهران رفت و از محضر استادانی چون مرتضی محجوبی، احمد عبادی، رضا فروتن، سلیمان امیرقاسمی، علی اکبر شهنازی، اصغر بهاری و نورعلی خان برومند بهرههای فراوان برد. وی برای گسترش و شناساندن موسیقی اصیل ایرانی و شیوه صحیح آواز از سال ۱۳۵۲ با همکاری گروههای موسیقی شیدا، سماعی، درویش، مولوی، پرویز مشکاتیان، فرامرز پایور،حسین علیزاده کنسرتهای بسیاری در ایران و خارج از ایران اجرا کردند.
در آبان ماه ۱۳۵۵ دکترای افتخاری موسیقی توسط پادشاه بلژیک به ایشان اعطا گردید.
او در مدت بیش از چهل سال عمر هنری خود علاوه بر تربیت شاگردان زیاد، دهها تصنیف از خود به جای گذاشت. از آثار منتشر شده ایشان میتوان به «رنگ فرح» (موسسه ماهور) و «سروستان» (انتشارات سروش) اشاره کرد.
صدیق تعریف از شاگردان معروف استاد رضوی سروستانی میباشد.
از دیگر شاگردان ایشان میتوان به محمدعلی احدی، علیرضا وکیلی منش، علیرضا قربانی، علی کاظمی راد، پوریا اخواص، حسین علیشاپور، مهدی کلاهدوز، علی مرادی و... اشاره کرد.
این هنرمند سرانجام در ۸ اردیبهشت ۱۳۷۹ درگذشت و در حافظیه شیراز در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شد.
اینو بشنوید،مست نشدید فحش کشم کنید.
http://www.aparat.com/v/S1p7k/%D8%A7%DB%8C_%D8%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D9%86
کنسرت کلهر
امشب بلیط خریدیم،با مداح بریم
فردا هم بلیط داریوش طلایی،اجرای سمنان رو میخرم.
زیادی داره حال میده
دلبر گلودرد
از کیم و سیربیج و آجیل شروع شد
تمام شب خس خس بیخوابی
۶ صبح آویشن بوخورش دادم
۴۴ دیقه ست که لالا کرده
متین فدای اون راه تنفس مسدودت
وحید گلو درد داشت.از دیشب.کنارم وول خورد.زنگ هشدار ساعت را خاموش کرد.بیدار شدم.
عزیز،آموکسی سیلین رو میز آشپزخانه است.
نمیبوسمت،سرما خوردم.
بعد صدای پایش رفت آشپزخانه.بعد در.بعد خانم توی آسانسور گفت طبقه ی همکف.
پاشدم.زردک را چک کردم.
برگشتم.
دراز کشیدم.
سرچ کردم موسی زنگنه شاعر+ به سان باد از پنجره های رو به جنوب گذشتم.
من عاشق این آدمم.
سال ۸۴ مهدی عباسی سی دی آورده بوددانشگلاه با خط نستعلیق شکسته.
نوشته بود موسی زنگنه.از همان روز من عاشق این آدم شدم.
موسیقی اش بیداد میکرد. موزیک پلیر بنکیو داشتم۲۵۶.صبحها یک سری از دکلمه ها.عصرها یک سری دیگر و اینجور کلاسهای صبح و عصر را با حجم کم پلیر تقسیم بندی میکردم.
امروز بعد ۱۰ سال گوگل کردم.
سال ۸۵ رفته بودیم حج.همان بنکیو بود و البته بقیه دکلمه ها توی گوشی.
وقت طواف داشت توی گوشم میگفت: از روبرو میآیم.به شامه ی سگ و چشم عقاب.
امروز گوگل کردم.
موسی زنگنه.
رشته ی حسابداری دانشگاه ارومیه.
ارومیه.
خاک بر سر مهدی عباسی عزیزم که نگفت زنگنه هم دانشگاهی ماست.
امروز بعد ۱۰ سال انگار فرصت دیداری از دست داده باشم ( که داده ام) بد ججور بغض...
شرط ازدواجمون نبود بچه بود
بعد تقریبا ۲ سال آشنایی البته کمتر،هنوز همون حرفهای قدیمی و قرار قبلی بین ما برقراره.
امروز با خوندن کتاب خیلی راحت تر تونستم قبول کنم که حدسم درست محض بوده و به تاریخ ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵ بیانیه تاریخی خودم رو مینویسیم
ما مجبور نیستیم که یک توان بالقوه را به هر قیمت بالفعل کنیم.
رحم من و اسپرمهای وحید میتوانند همیشه در بانک داشته های ما بایگانی شوند دقیقا مثل تمام میلیونها میلیون شنودی که دولت آلمان از جنگ جهانی دوم به یادگار دارد.
از بس خواب آشفته دیدم سر درد انفجاری دارم
همین حالا همت رفت آریا
مرگ دارم
یکی بیاید این نعش را بیاندازد روی بند رخت
عدا بنویسم
ترک موتورسواری و تهران گردی
ملاقات وحید و عطا امیدوار
جمعه بازار پروانه
آب هویج بستنی تموم
مرقد امام و سقفش
مرغ ترش دایی جان پز
و ....
امروز زنگ زدم.
خیلی آرام و مودب بود.رفته بود تهران.گفتم آقا میم شب میرسید سمنان؟
گفت حتما خودم را میرسونم.بعد دیدم توی صدایش یه چیزی هست که دلش میخواهد بیاید خونه ی ما.حالا اگه دیگران بودند میگفتند که او کلا آدم فضولی است ولی توی صداش اصلا فضولی نبود و بیشتر خواسته ی دلی بود.شماره ی مریم را گرفتم و زنگ زدم گفتم مریم با همسرت هماهنگم ،شام خونه ی ما.
بعد یهو تمام ذهنیت ساخته شده ی من طی یک سال چپکی شد.مریم برخلاف آنچه که همه تصور کردند هی حرف میزد و گوشی را قطع نمیکرد.همه داشتند فکر میکردند مریم زیر لفظی میخواهد تا حرف بزند ولی صاف و پوست کنده رفت سر اصل ماجرا.
قبلا تو مهمانی خونه ی حاجی عمو اومده بود در گوشم گفته بود کسی را نبوسیدم ولی تو را میخوام ببوسم و من خیلی حیرت زده لپم را دادم ببوسد.
اصل ماجرایش برایم حیرت آور بود،
گفت به زندگی تو حسرت میخورم،پدر وحید دوستت داره و تو عزیزی و همه پشت سرت تعریف و تمجید و ....
بعد گفت شما همه چیز دارید ،هم مالی و هم اخلاقی و معنوی
بعد گفت وحید مرد بینظیریه
و بعد یک جورایی صداش لرزید و گفت هربار زنگ زدیم شما گردش و مهمانی و سفر بودید،
بعد دوباره با خودم مرور کردم دیدم راست میگوید،یکبار زنگ زدند تازه از تهران بامبلها رسیده بودیم،دفعه بعد واسه عروسی مهسا میرفتیم رشت،بعد داشتیم بعد از چین میرفتیم رشت و آخرین بار هم پریشب که خونه ی محمد مهمان بودیم.
بعد گفت قدر بدون که مثل من حسرت گذشته رو نخوری
و من برای اینکه آرام کنمش گفتم شوهرت دکتره،بهترین جا کار میکنه،تو سن مناسبی بچه دار شدی،خونه ت بزرگه و همه سلامت هستین
حرفمو قطع کرد و گفت نمیخوام غیبت کنم و دیگه چیزی نگفت.
من خداحافظی کردم.
اولین باره که با یه نفر از این حرفهای زنانه میزنم.
اولین باره که یه نفر مستقیما بهم میگه که حسرت زندگی منو میخوره.
اونم کی؟ زن آقای دکتر.
این اصلا حس یک آدم برنده نیست،حس یه آدم گیجه که نمیدونه چرا همه فک میکنن خیلی خوش به حالشه.
: دوسم داری؟
: خیلی. زیاد
: من چی؟ دوست دارم؟
: خیلی. زیاد
.
.
.
.
بعد مثل همیشه که بند نمیشوم رفتم آنجاها
صدایم را به یادآر گر آواز غمگینی به پا شد
من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد
من هرچهام با تو زیباترم
بر عاشقت آفرینی بگو
تابیدهام من به شعر تنت
میخوانمت خط به خط مو به مو
بی تو بی شب افروزی ماندنت
بی تب تند پیراهنت
شک نکن من که هیچ آسمان هم زمین میخورد
روز خوبی رو شروع کردم
زیادی خوب
خیلی ها
اینهمه رسول ردیف شدند و خود و خانواده شونو داغون کردند که بفهمونن به ما، دنیا جای خوبی واسه موندن نیست.
بعد همه ی ما هر روز صبح با فحش و نکبت ،بدون رسول،هزار بار اذعان میکنیم که ای بابا ،باز یه روز دیگه.دیروزش چی بود که امروزش باشه.
ما خودمون ختم رسالتیم.
ما آدمای آخر الزمان دوس داشتنی.
هنوز ۷۲ ساعت از آمدن ایشون نگذشته ،ماهی حوض ما رو خوردند.
نوش جونت مااادر
با اومدن زردک خیلی خوبم
از نت یاد گرفتم چه جور پوشکش کنم تا پی پی نکنه
امروز تمام مدت رو کابینت بود و بعد از هرکاری که میکردم صدام میکرد و بوس میگرفت ازم.
همین حالا رو میز کنار دستم داره چرت میزنه و به نظر راضی میرسه.
ناهار امروزش نون سنگک خیس خورده بود و ساقه طلایی.
همین حالا یه چشمی داره منو زیر نظر میگره و دندون قروچه میکنه.
خوشحالم دارمش.
ایشالا با همین فرمون برم بهمن ماه شترمرغ میخرم
صدا محشررررررررر
بی نظیر
عین موم همه چی تو دستش
هر زمان نو میشود دنیا وما
بعد از یه هفته کلنجار با خویشتن خویش
آخرش زنگ زدم و گفتم که دانشگاه بودم و بعد گفت پاشید بیاین هفته دیگه خونه ی ما.
و بعدش طوفان کردم.
کیوان و دعوت فروغ و حرفهای عظیم و خانم خره و لجاجت های کودکانه را یکهو ریختم وسط گود و گفتم نمی آیم.
بعد آرام شدم.
وحید از دانشگاه آمد.
تازه فهمیدم که بلوزش با شلوار کتان شکلاتی چقد خواستنی شده.
بعد دیدم ععع چهارخانه های زرد.مثل بِربِری زیبا شده.
بعد دیدم غذا ها مانده باید دور بریزم.
باید بند بیاندازم به پشت لبم.
موها.واقعا موهای کوتاه خوبند.
همه چیز عوض شد.
باید همان یک هفته پیش راحت میکردم خودم را.
مثلا آدم بیاید از این پست های فلسفی تخیلی علمی فرهنگی آسیب شناسانه بذارد خیلی هم آدم فرهیخته و بافرهنگ و هنری است اما مشکل از آنجا شروع میشود که من همش از خودم میپرسم خوب که چی؟
مثلا قرار است مگر بعد از مرگ کسی بیاید این حرفهای مرا جمع آوری کند و بعد رو جلدش بنویسد فرازهایی از اندیشه های ناب متین ( قدس) ؟
قاعدتا نه.
بعد آدم اینجاست که باید شیفت بدهد به مسایل دلباب خودش.زندگی روزانه اش.
مثلا که چی بشود؟
مثلا گیرم بیست سال دیگر وقت نداشت که بمیرد و افلیج و خاک به سر خانه نشین که شد بشیند با همت اینها را بخواند و حال نماید و به ریش افکار جوانی اش بخندد.
حالا اونها که برای خوانده شدن مینویسند را کاری ندارم ولی اونها که دارند واسه دوران پیری مینویسند باید خیلی مسایل روزمره بنویسند چون به نظرم وقتی ۷۰ سالم شد اونجایم هم تکان نمیخورد که در ۳۰ سالگی آیا من دموکرات بودم یا لیبرال و یا مثلا جریان سیال ذهنم کتونی دوست داشت یا از این لانگ هیل ها.
اون موقع من باید بشینم هر هر بخندم که وحید ( چون احتمالا زودتر از من میمیرد) خدا بیامرز چه عاذتهایی خنده داری داشت...
بعد بیشتر عاشقش بشوم.
خاک بر سرم که بعد مرگ وحید هم دوسش دارم و نمیتوانم بروم شوهر کنم.
بعد هم که یک روز دارم پست شماره هزار و هشتاد و دو روپ میخوانم آئورتم جر میخورد و به دلیل خونریزی داخلی میمیرم.
البته همیشه دلم میخواست خون بالا بیاورم و بمیرم ولی چون معده ام سالم است،همون خونریزی داخلی خیلی هم گزینه ی خوبی است.کثافت کاری هم ندارد.
آنچه که از ما دو تا به جا میماند ،نصف برای بچه ی مهسا،نصف برای بچه ی علی.
بقیه هم مال خانه ی سالمندان.
به همین راحتی.
رندم درس خواندم
رندم سرچ کردم خزعبلات
رندم عاشق شدم
رندم آمدم اینجا
و امروز مثل همیشه رندم شروع کردم به پلی کردن موزیک
.
.
.
.
آرش سبحانی وقتی توی کیوسک بود خیلی خیلی محبوبم بود.مخصوصا ویلونیست بی نظیرش ( سارا دادگر بود اسمش فک کنم،حال ندارم سرچ کنم) بعد گذشت و گذشت و کیوسک باغ وحش جهانی را داد بیرون و من عاشق تر شدم.
امروز از لئونارد کوهن leonard cohen یک ترک پلی کردم اسمش dance بود.
داشتم دستمال کشی میکردم اتاق خواب را.دقیقا داشتم آینه را پاک میکردم که یهو دیدم آرش سبحانی هم تو زرد درآمد از آب.
آآآآخ که آدم چه جوری میشود میبیند چند سال داشته با موسیقی فیک حال میکرده.مثل ....
وحید غیرتی است.
مثلا یکبار برگشت گفت چرا با اون آقاهه داشتی حرف میزدی، بعد اونجا بود که فهمیدم خیلی دوست دارد فقط با خودش حرف بزنم و با کارواشی و مکانیکی و نصاب حرف نزنم.بعد هم که ماشین قر قر میکرد گفتم ببرم لوشاتو،گفت با امین برو.
و تمام داستان از اینجا شروع شد که رفتم اسکان دنبال مداح اهل بیت و دوتایی همسفر شدیم.از ساعت ۱۱ تا ۲.
حالا چی گفت و چی گفتم بماند،آخرش داشت گریه میکرد.با احتساب امین ،من توانستم اشک ۵ تا مرد را دربیاورم.بعد حتی گذاشت بفهمم که دارد اشکش میریزد.گفت دستمال داری؟
بعد من گفتم لعنت به تو و تف توی رویت.من خیلی دوستت دارم امین.تو دقیقا متین سالهای ۸۷ تا ۹۳ منی.
بعد گفتیم آب دماغ بز.بعد دوباره اشکش آمد و من اذعان کردم که نه ره آ و نه مهرنوش نباید منیت ما را له کنند.
بعد به مادرش فحش دادم و فهمیدم گونه هایش سرخ شد.حقش بود.
بعد گفتم من باید بروم.
تو هم برو و زن پیدا کن.
بعد گفت
متین، نمیتونم.
و من فحشش دادم و ریموت را بستم و مثل خاک به سرها کیفش را گذاشت روی دوشش و کنتش را روشن کرد و رفت.
بخیه دندانم را کشیدم.یکی که خودش باز شده بود صبح.دوتا را با قیچی سیاه کوچولو ( همانی که موهای دماغ وحید را کوتاه میکنم باهاش) کشیدم.
دوتا دیگر مانده.
حرف نصفه شبی من یه چیز دیگر ست.
حدود یک بود بیدار شدیبم و ماکارونی زدیم و چای گذاشتم و نماز خواندیم.
بعد نشستیم پای نت.
من در به در دنبال تور.مسکو،سنپترزبورگ،آگرا،جیپور،ازبکستان و جاده ابریشم.وحید هم فک کنم درباره ی لاهور داشت یه چیزایی میخواند
تا اینکه این را فرستاد برایم
1989/06/24
گیتا میخواهد از هم جدا بشویم... میگوید که در زندگی با من خوشحال نیست ... قرار شد در این دو ماهی که نیستند کم کم به گوش غزاله بخواند آمادهاش کند وقتی برگشتند من بروم. کجا؟ تنها جایی که به نظرم میرسد پستوی دکان است. همان جایی که میخواهیم دفتر شرکت بکنیم. یک کاناپه هم اضافه کنیم. خوشبختانه مستراح موجود است و برای قضای حاجت دچار دردسر نمیشوم. بهتر است فعلا فکرش را نکنم. گیتا میگوید تو متخصص ماست مالی هستی. فعلا بگذرد بعدا یک طوری میشود، راست میگوید ولی در چنین مواردی چه کاری میتوانم بکنم، جز ماست چه در چنته دارم و جز مالیدن چه هنری؟ نمدمالی، خشتمالی، شیرهمالی؟... فقط فکر نوشتن است که همیشه ماهها و گاه سالها پیش میدود وگرنه چه فردایی؟
روزها در راه _ شاهرخ مسکوب
بعد من رفتم تا ته ته زنانگی خودم.فکر کردم هر مردی یک تکیه گاه لطیف میخواهد که خیلی آرام نوازشش کند و به او بگوید تو داری بهترین و سختترین کار دنیا را انجام میدهی.همانجوری که من دلم میخواهد وحید بیاید با دستهای اندازه کفگیرش بغلم کند بگوید تو بهترین و لطیف ترین زنی هستی که سراغ دارم.
بعد فکر کردم مرهم بودن برای مرد خیلی بهتر از مرحم الکی بودن است.
گیتا اگر مرهم بود شاید مسکوب خیلی بهتر میشد،نمیدانم
شاید همین مرحم الکی بودن گیتا بود که مسکوب را مسکوب کرد.
دارد A2 بازی میکند.
خواستم بروم بگویم که من خودم تنهایی فقط تو را قبول دارم و میدانم هرلحظه داری بهترین کار روی زمین را انجام میدهی، دیدم آدم نیست که ،حواسش ( همین حالا گفت رد کردم،مرحله ی ۱۰۱) کلا به بازی است،اینجا برایت مینپیسم که تا قیامت روی من حساب کن .من همیشه ی همیشه طرفدار توام.
قصه ردباره دوستاست که دوش اینجا بودن و بعد آیس دک زدن و رفتن به بام تصمیم گرفتیم آب هویج خونگی بزنیم.
در اثنای آبگیری دستگاه خاموش شد و ...
الهی من برای فهم و شعور و مهربونی وحید بمیرم که رنگش شد گچ دیوار و من وانمود کردم همه چی رو به راست و اومدم پیش مهمونا و اون یه سره موند به ور رفتن با دستگاه و معلوم شد رابطش مورد داشته.
وحید هروقت میخواد اذعان کنه که من دوسش دارم ،میگه یادم نمیره با دهن روزه تو آفتاب تیر اومدی سر میدون و منتظرم موندی،و این دقیقا حادثه ایه که دلبر جان من با غرور و بغض ازش یاد میکنه،
و از بین هزاران هزار کاری که واسم انجام داده،چهره ی نگرانش یادم نمیره که چه جور قطعات دستگاهو سرهم میکرد تا مطمئن شه دستگاه سالمه.
دیشب بهش گفتم،فهمیدم که نگران بودی
بهم گفت: میدونم فیلیپس و دوس داری.نمیخواستم خراب شه که ناراحت شی.
این ساده ترین راه خوش بختیه.
من یه سوپر خوشبختم.
جفتمان کلاس داشتیم
من که از ۸ صبح تا ۷ عصر یکسره
و همت بعد کارش آمد با ماشین پدرش رفت
بعد تقریبا با هم رسیدیم پایین
من سیر تازه خوردم
زیاد
با پنیر لیقوان و بربری داغ و گوجه و خیار و نمک
بعد همت گفت ماه رمضون شده؟
بعد من چای شیرین خوردم با نون و پنیر و سبزی
بعد آمدیم هوندلی
خوابم برد
بیدار شدم
۱۱:۳۸ به وقت محلی
کل برنامه هامان هوا رفت
همت خوابیده
ما را همه شب نمیبرد خواب
دیروز کوتاهش کردم.
خیلی
یعنی یک جورایی مردانه ی مردانه.
شده اندازه موهای وحید.
مدل خامه ای.
هاهااااا.
خامه ای.
از آن خامه قرمز ها.
کی فکرش را میکرد؟
پروژه شبانه ی تماشای فیلم دونفره به صورت احمقانه و حال بهم زنانه ای خاتمه یافت.
کلا کپید.
منم لپ تاپو از برق کشیده نکشیده ،پشت کردم و ...
هنوز نخوابیدم،دارم پست میذارم.
چرا زندگی واقعی اینقد با خیالات فرق داره آخه؟
دعوا شد
با بلاهت تمام جلوی خانواده کوبیده بود روی شانه ام
که مثلا چی؟
خر فهمم کند
خر خودش است
بعد مثل هر دو آدم دوپایی که شب آرامش لازم دارند
شروع کردیم خیال پردازی
که چی بشود؟
که حالم خوب بشود
موضوع چی باشد؟
بچه
نه نه
بچه نه
با تاکید
دخترمان باشد
دختر من باید مردادی باشد
باید مثل مادرش یکدنده باشد
بعد من تنه زدم
محکم
با سرشانه توی قفسه سینه
بعد دوباره تکرار کرد
دختر م مردادی یکدنده
من باید شبها از روی شکم نوازش
داستان
بعد من رفتممممممم
یاد همه ی نوزادانی که نوازش نشده لگد خوردند
بعد یاد زنان حامله ی توی شالیزار
یاد دکتر رادمهر
زن کرد پیرانشهری در برف زاییده بود و با سنگ بند نافش را ....
یاد همه ی زنان دردمند
همه ی آنهایی که آبستن درد و رنج بودند
یاد عمه مادرم که بیشتر بچه هایش را هنگام دروی برنج
یا وقت نشا
یا وقت کاشت سیر و پیاز و باقالا
توی باغ
توی گل شالیزار
پشت چاه
توی طویله زایید
یاد همه ی نوزادانی که همین حالا شیر ندارند
مادرانی که همین امشب کتک خورده اند
همه آمدند توی ذهنم و رفتند
باید چیزی بنویسم
بچه من باید مثل تمام غنچه های نارس باغ
تمام بهار نارنج هایی باشد
که قبل بودن
از رنج بودن گذشته اند
بچه ی من
دختر قشنگ من
گیلانه ی من باید توی یاد مادر و پدرش
به دنیا بیاید
بزرگ شود
و بالنده باشد
دنیا جایی برای تولد بچه ی من ندارد
۶ تایی رفتیم اونجا
همه چیزش بینظیر
توضیحات بیشتر تو اینستا
یه هاپو بود اونجاش مریض بود
بهش مرغ دادم
دلم سوخت
اینکه نفس به نفس بخوابیم قاعدتا شدنی نیست، با خرطومی که جای دماغ داره همه ی سهم اکسیژن منو بالا میکشه
معمولا پشت میکنه و بعد دو دیقه میگه بغلم کن
من هم به سان مادر مهربان بغلش میکنم و یهووووو....
دقیقا تو بغلم جون میده
وقتی روحش درمیره کاملا تکون میخوره
بعد من هی گردنشو بو میکشم
و از روح رمیده ش خواهش میکنم هرجا میره صبح برگرده.
شاید یه صبح برنگشت.
کسی چه میدونه؟؟
دیروز رفتم
فروغ آمد بغلم کرد
خیلی شبیه آدم یخی ،آدم برفی،آدم گچی ...
دمپایی ش پاره شده،پاهایش یه وری اند.
به وضوح دیدم انگشت شست و دوم و سوم روی زمین کشیده میشوند.
بلوز جدید مبارک فروغ.
با محمد کار داری......؟
دکتر مُرده گُفت.
داشتم توی ذهنم به اسکرمبیلینگ زبانی فکر میکردم.
فروغ ورنیکه آفازی ندارد.
ولی اسکرمبل میکند.
بگذریم.
تخت شماره ۲۳.
مریم یحیایی.
دکتر مُرده گفت.
چی؟
بلد بودم چه جور حرف آفازی را آن اسکرمبل کنم.
دکتر گفت: مُرده.
یحیایی .
همیشه اندازه یه مشت قرص داخل بالشش بود.
نمیخورد.
داشت اُتانازی میکرد.
امروزه مرض اپدمیک یهو می آید و گوه همه چیز را در می آورد و سریع خز میشود
پروژه گل گلی و شهرزاد یکی از آنهاست
من در مبارزه با این موضوع تمام کادوهای گل گلی را بخشیدم به دیگران چون اطمینان داشتم که شخص کادو دهنده خیلی هنگام خرید خخیلی با خودش حال کرده که دارد برای تازه عروس گل گلی میخرد و این در حالی بوده که او در خریت محض بوده و خانه ما ججایی برای کادوی گل گلی احمقانه اش نداشته
و از طرف دیگر علیرغم تعریف تمجید و تبلیغات همگان ححالم از شههرزاد بهم میخورد و مرغ آمینی که مرجان آورد را میندازم دور.
من آدم دگم و نچسبی ههستم.
خخیلی ههم رگ فوش دادنم زده بالا.
تنها چیزی که واگیر شده و خیلی دوستش دارم مستر دماغ است.
ی روز عادی
با بیدار شدن عادی
با دوش عادی
با تمیز کردن قفسهای پرندگان عادی
با چسب زدن نمد عادی
با قهوه خوری عادی
با گشنگی عادی
با خونریزی عادی
با خواب آلودگی عادی
با یه مادر شوهر عادی
با موبایل مادر شوهر عادی
با نصب تلگرام عادی
با شستن لباسای عادی
میریم که داشته باشیم یه مهمونی شام غیر عادی رو
خاک تو سرشون
یکی از منقارکج های وحشی بند آخر انگشت وسط شوهر سفید و قطع کرد
به پوست آویزون بود
چسبوندمش
خوب شو پسرم
رشت هستم. مریض هستم. خوابم نمیاد و خدا رو شکر که موسیقی هست. آلبوم غزل ۲ کیهان کلهر و شجاعت حسین خان. بهار بی شک بهترین فصل و جنگل و سبزی زیباترین جلوه طبیعت، اما دلم بدجوری هوای بیابون و کویر سمنان رو کرده. دلم میخواست ماشین روشن کنم و با بچه ها و متین بریم نیشابور. دم دم های صبح برسیم اونجا. صدای فریادمون بپیچه تو کوههای اطراف نیشابور. مست باشیم، مست لایعقل. دلم فریاد میخواد
بیهوش شدم
سومین باره
الان بیدار شدم
یادم نمیاد چرا رشت هستم
فقط چراغ روشن کردم دیدم وحید رو کاناپه س
تخت نرم بود
خونه خودمون نبود
یاد مهسا افتادم که نمک ریخت زیر زبونم
کی بود؟ سر شب ؟
خسته ام
بیهوشی دارم
خیلی زیاد خرجش کردم.
۱۲۰۰ سال ۸۲
۲۵۰۰ سال ۹۲
۱۸۰۰ ۹۳ و ۹۴
این ارقام هرکدوم تو زمان خودش پولی بوده
فردا میرم رشت
جراحی دارم
دندون درد دارم
با طمانینه کل زمانی که درد دارم به بچه مدرسه ای فکر میکنم که مادرش از بی پولی استامینوفن دهنش میذاره
یا کارگری که حتی پول ویزیت دندونپزشک و نداره و ترجیح میده درد بکشه و شب عید بچه ش کفش داشته باشه.
بایزید یه جمله داره
آدم مبهوتش میمونه
جلو در مسجد افروخته ایستاده بود، دوستاش میگن ،وقت نماز سر شد،داخل نمیای؟
گفت خود را چون زنی مستحاضه میبینم که تشویش خورد چون اندر شود.
نه اینکه من او باشم
اینکه میدونی خیلی ها هستند که پول مسَکِّن ندارند و من قراره خیلی آسوده جراحی کنم ،از دندون درد بیشتر درد داره.
اولین شب دورهمی سال ۹۵ به شکل افتضاحی عااااالی بود
سالاد ماکارونی با ماهی و سبیجات
کلی هله هوله
دو سه سری چای و قهوه و هات چاکلت
و یهههه عالمه درددل
آقای فلان میخواد زن بگیره
استاد که طبق معمول اراجیف ناب میگفت
دکتر جدیدا نافرم در مباحث شرکت میکنه
همت که مهمونی رو بهونه میکنه تا خودش از بخور بخور بترکه
و مهندس ص که جاش نافرم خالی بود که به قول خودش لش کنه رو مبل و اون گوشی کوفتی و ......
همه چیزا خورده شد
فلانی زن گرفتنش معلقه
استاد باز شروع کرد فحشیدن به الهی قمشه ای
دکتر چند تا سخن گهربار گفت و کلا خموش بود( دکی هنوز روش وا نشده که خونه ما رو مبل لش کنه همچنان اتوکشیده جلوس میکنند)
همت هم از ۱۲ تا ۲:۱۰ کلا حرف مارشال و زد و ما رفتیم هوا
با این چندنفر حالم عاللللللیه
مخصوصا هیژی گفت بهترین عید دیدنیم بود
ساعت ۴ شده
کی فردا حال داره بره سر کار؟
خاک بر سر همه ی کارفرماها
کار خر است
دیدی که امروز نرفتم سر کار؟
دیدی دیشب تا کی بیدار بودم؟
دیدی تا ساعت دو نصفه شب بیرون چرخ میزدیم؟
دیدی پاهام نمیرفت بریم خونه؟
نمیدونی چقدر خسته ام
خدایی تو که ماهی و عالی
از خودم و از دنیا خسته ام
هیچ چیزی برام جذابیتی نداره
انقدر دلمشغولی نرسیده دارم که وقت نمیکنم به ساده ترینشون برسم
شدم مثل قدیما که هیچ کاری نداشتم و دستم به هیچ کاری نمیرفت
آهای ای کوکب هدایت، با توام
از پرده ای برون آی دیگه
دلم نمیخواد برم سر کار
نمیدونم از نکشی منه یا از اینکه دارم کفران نعمت میکنم
شایدم تقصیر پدرزنه که تمام عید از من و شکمم دستگیری کرد و گذاشت 7 کیلو وزنم اضافه بشه
فکرم به متین هست، به امین دیوانه خل
به امیری که انگار ریدنش تمومی نداره
به کلی آدم دیگه
به سفید و فلجش
به شوهر مهره به پا که تنهای تنهاست
به قبر نصرت رحمانی که پیدا نشد توی سلیمان داراب
خدایی دنیا جای خوبی نیست
حالم از خودم و انسان بودنم بهم میخوره
اول از همه از خودم که در عین خوشبختی دارم نکش میزنم
شاید خوشی زده زیر دلم
شاید
بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت
می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ
که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم
چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم
ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی
بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم
فلئن قمت اقمنا و لئن رحت رحلنا
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم
هاهاهاااااا
دیروز در یخچال و وا کرد و یهو گفت متین واقعا این غذا سک ...یه
من مونده بودم چار تا سس و رب و میوه و .... چه سک.. یتی میتونه داشته باشه
بعدش فهمیدم منظور دیگ توت فرنگیها بوده که تو شکر غلطونده بودم و
رفتتتتتتم
بله
درسته
میشه غذا رو سک... ی دید
همونها که تو اینستا بیکینی میپوشن و فاک فینگرشونو تا ته میکنن تو شیشه نوتلا
عملا نوتلا دوس ندارن
بیشتر دوس دارن بدند
هاهاااااااا
چه کشف عمیقی
اومدیم
همت ترکیده
حامله س
منم بدتر
خب مجموعا اگه حساب کنیم سفر خوبی بود
پولش عالی بود
پشه همین حالا وز وز کرد و از گوشم دور شد
بارکد و تنگستن خیلی بزرگ شدند
مارشال و رب رب رفتند شمال
و علی و جاری اومدن عید دیدنی
خونه همه رفتیم
حتی آرمین و ۱۸
یهو خر شدم دوشنبه شام مهمون دعوت کردم
چی میخاستم بگم؟
آها
امین کل امشب زر مفت زد
درباره هدایت و قمشه ای و کامو و بوکوفسکی
خب اینکه امین خل شده به همه ثابت شدس
از ۱۱ تا ۲ دور میزدیم تو بارون و اراجیف میگفت
دس به نقد جواب خیلی حرفاش تو دهنم بود ولی ترجیح دادم رکورد انگری بردز بزنم و پیتزامو بخورم
همت عالی بود ولی بعد از حرفای مازیار خیلی خر شده
کل امروز به تمیزکاری گذشت
من حالم خوبه
قضیه ی مهاجرت به رشت رو مخمه
تعمیرات خونه؟
وان حموم؟
پارکت و موکت اتاقا؟
عملا معلق شدم.
خبر رسید طهماسبی دوباره زنگیده و بلوا شده
با حیوونا زندگی میکردم خبر نداشتم
هیچی دیگه
بیا منو ببر خلاص کن
عزی جونم
حتما هنوز خوابی
اگه بدونی چه حال بدی دارم دختر
دارم دیوونه میشم. لحظه شماری میکنم تموم شه بیام پیشت
دزدکی میام وبلاگ و برات می نویسم
خیلی دوستت دارم
خیلی بیشتر از همیشه، خودت میدونی چرا
آخه دیگه طوق بندگی افتاده گردنم
شکر که تو رو دارم متین
بیدار شو زودتر
منتظرم
نمیدونم چه جور شد که این دانشجوم یهو پرید رفت مسابقات نمیدونم چی چی ترکستان
بعد ده روز دوندگی و جون کندن واسه مهمونیای احمقانه
من و همت
طاقباز
گیج و خل پل
تو تخت
با رادیو هیژده
دلمون تنگ شد پسر واست
این جامها که از پی هم میشود تهی
هم اشتیاق چندانی نداشتم رشت زندگی کنم.خب دلتنگی طبیعیه ولی بعد سالها زندگی تو ارومیه و تهران ، ترجیح میدم خونواده رو دورادور دوست داشته باشم.
از دیشب که خبر رسید احتمالا برای ادامه زندگی میایم رشت ،معادلات منطقی من بهم خورده و عصب مصب میزنم
سین هفتم
سیب سرخی است،
حسرتا
که مرا
نصیب
از این سُفره ی سُنَت
سروری نیست.
شرابی مرداَفکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزه پوش
در قابِ پنجره__
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بی جانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی___
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست
داستان ریزش موهای شجریان خیلی درد دارد
جز مهندس ص که اول صبحی خیلی حال داد و تبریک گفت
عملا کسی چیزی نگفت و منم چیزی نگفتم
حتی همت که الان خوابه
کلا این بشر خوابه
صبح هم خواب بود
با صدای توپ شهرداری بیدارشدم.
الساعه
جنگ شده؟ نه بابا.
تحویل شد.
حول حالنا الی احسن الحال.
خیلی حال
خیلییییی حال
هر زمان نو میشود دنیا و ما
هرکی بگه ۸ صبح سال تحویله حیوووونه
بله
بله
حتی شما دوست عزیز
قولی که داده بودم عملی شد
خرید کردم و رفتم سمت خانه سالمندان
امروز عصر راهی میشیم
خداحافظی دوست نداشتنی
همه پرسیدند
کی برمیگردی؟ زود میای؟ فراموش نکنی مارو
اومدم خونه
زود برمیگردم.فراموشتون نمیکنم.
مامانی های من
بیش از اندازه به براق بودن سطوح اعتقاد دارذم
انواع شوینده و واکسهای سرامیک و چوب و ...
هرکدام از یه فروشگاه از یه شهر
حلالهای مختلف
به قول هیژده متین برای پاک کردن درز مبلها هم یه چیز متفاوتی دارد
قصه از مچ دردهای بیریخت شروع شد
آتل بستم
خوب شد
بعد پا
بعد کمر
دیشب سیاتیک
و بعد ساعتها دست به تی بودن
جارو کشیدن که هر از گاه طبقه پایینی ها با لطافت و یا حتی خشونت میپرسند دیشب تا ساعت چند جارو روشن بوده؟
دلم نمیگیرد کسی پا برهنه روی سرامیکهای واکس زده پا بگذارد
جلوی در اندازه مسجد دمپایی هست، زنونه ،مردونه، برای مادر جدا،برای حمام،برای پای خیس، برای مهمان و.....
بعد از اومدن نمد هم
کمر همت رو بستیم که بعد عید موکت شه همه جا.
و من آسوده ...
علی رغم علاقه ی شدید و محبتها و اگر نگویم فداکاریها میتونم بگم صبوری های من
یحتمل وحید شایستگی لازم برای جلب اعتماد منو نداره
آن ستاره پرفروغ آسمان قلبم
آن مه وار یکه نشین تاریکخانه ی جانم
آن دلبرکم چیزی بگوی بی بدیلم
آن یگانه سینه ستبر پشوانه ام
آن .
.
.
.
.
عین حی....نا پشت کرد خوابید.
من واقعا این چیزا واسم مهمه.
کنارم رو تخت اتاق خوابمون خوابید
گفت میدونی از کی تا حالا رو تخت دونفره نخوابیدم؟
یه ساله
نه
یه سال و دو ماهه
بعد عذر خواست و پشت کرد و نخوابید
امروز از لونه اومد بیرون
دیدمش
پر کاملا سفید
ولی هنوز رنگ نوکش تثبیت نشده که جنسیتشو بفهمم
بارکد هم کلا سیاهه
فکر کنم ولد زنای مادرش با کلاغهای پشت بوم مدرسه س
خب
مرداد شهریور مهر آبان آذر
زمان برای کشتن به اندازه کافی داشتم
بگذریم که امتحانات ترم و آزمون جامع و آزمون زبان رو تو همین مدت دادم
ولی عملا از ۲۳ آبان بیکارم
گروههای تلگرامم پاک شد
تقریبا همهشون
و اینستا به حالت تعلیق
با کتابهای بیشماری که این مدت خریدیم
از فردا آدم شدنم آرزوست
قول میبدم هرچی خوندم خلاصه کنم واسه وبلاگم
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس بازکند روی تو دیده
از بیکاری اسم خودمو سرچ کردم
من سال ۹۰ برای مصاحبه دکتری به پژوهشگاه علوم انسانی دعوت شدم
ولی نرفتم
من سال ۹۰ دعوت شدم
ولی نرفتم
هیییییژده
بیا ببین
جون مادرت بیا و بببین
اون خاطره ی دروغی راست درومد
مناقصه فدای سرت
من جای اینکه سال ۹۰ برم پژوهشگاه به سان بز کوهی رفتم آزاد
خاک عالم الساعه تو سرم
من از جاهای دولتی بیزارم
دکتر باید خوشگل باشد
صندلی های اتاق انتظار هم نیلپر
من حالم بد است
خانه سالمندان نمیروم
کفشها
کفشهای بخواب
کفشهای خاکی
کفشهای پاره
کفشهای بدون بند،بدون کفی،بدون سگگ،بدون چسب
کفشهای سیاه و قهوه ای
کفشهای ده هزار تومنی
کفشهای پارچه ای
کفشهای زشت
خیلی زشت
خیلی زشت
آدمهای اصلاح نکرده
آدمهای حمام نرفته
آدمهای بد بو
آدمهای بی ادب
آدمهای مسواک نزده
آدمهایی با کفشهای خاکی
پرستارانی با سیبیل
پرستارانی چادری
خواهرم حجابت را
پرستارانی بی ادب
پرستارانی برای آدمهایی با کفشهای خاکی
بیمارستانی مرمری
بیمارستانی با راهروهای باریک و پیچ پیچ
بیمارستانی با کاغذ کاهی ِ خواهرم حجابت را..
بیمارستانی با بوی تعفن
بیمارستانی که دکتر ساعت دو شایییید بیاید
بیمارستانی با پرستارانی برای آدمهایی با کفشهای خاکی
شهری خاکی
شهری به عظمت غربت
شهری دور ازرادمهر
شهری بدون بادی الله
شهری که نمیدانم دندانپزشک جراحش کجاست
شهری برای بیمارستانی با پرستارانی برای آدمهایی با کفشهای خاکی
گربه ای زشت
گربه ای زشت که سیاه پوش شده
گربه ای زشت که سر و تهش آب است و دلش خشکه کویر
گربه ای سلاخی شده
بدون حس تعادل
گربه ای رو به مرگ
نه نه
رو به ویرانی
رو به فسد
رو به فروپاشی
گربه ای زشت و تنها که هر موشی به صورتش تف می اندازد
گربه ای زشت با شهری برای بیمارستانی با پرستارانی برای آدمهایی با کفشهای خاکی.
خدا میدونه امروز تو اون خراب شده چی کشیدم.
کرگدن را با تیر میزنند،بعد زنده است ،کاملا شاخش را جدا میکنند از بدنش و بعد او باید خیلی آرام و دردناک منتظر بماند تا بمیرد.
بعد سگ را از دو گوشش میگیرند میکوبند به سپر نیسان،بعد با بیل میزنند توی فقراتش.
بعد اسید برمیدارند میروند توی آرایشگاه و میپاشند روی دوتا دختر که مثلا طلاهایشان را بدهند.
بعد خرگوش زنده را برمیدارند تا گرم است پوستش را کامل میکنند و خرگوش همینجور دست و پا میزند.
بعد بدون محاکمه میگویند تو و زنت ۵ سال داخل خانه بمانید و عروسی دخترتان هم نروید.
من نمیخواهم کمپین فلان تشکیل بدهم.
فقط یک کلمه حرف حساب با خدا دارم.
اگر واقعا مرگ دست اوست که هست زودتر از این دیوانه بازار خلاصم کند.
خدا خودش شاهد
من طاقت ندارم و خیلیییییییئ آسیب میبینم.
نه اینکه نگران آسیب خودم باشم.
نگران آنم که یک روز که کارد به استخوانم رسید یک بلایی....
این آدم یا حالیش نیست چی گفته یا کاملا حالیشه چی گفته.
در هر دو صورت خاک دو عالم به سرش
یه فیلم واسم فرستاد
رو مبل معهود
با دستمال اشکاشو پاک کرد
دلم پرپر شد
فاصله
آه
فاصله
فاصله تجربه بیهوده ایست
هیچوقت هیچ چیز را دست کم نگیرید.
تخلیه ی روده ها میتوانند بهترین فرصت برای غرق شدن در بلاگ ها باشند.
بخوانید.
همیشه.
با تبلت.
روی توالت فرهنگی.
امروز اشتهارد بودم. بازدید از کارخونه تابلوسازی و پست های کمپکت. زور خوبی بود. تخصص کافی و اولیه رو برای کارم پیدا کردم. دیگه هول نیستم. راضیم از خودم. من و محمد و مهندس حسینی رفتیم. مسئول پذیراییمون یه خانوم بود که رییس کارخونه بود. از عکس پشت سرش بر می اومد که دختر رییس مرحومه. دلم برای ثومپار ولامینجوز تنگ شده بود. ساعت 7 شب رسیدم خونه. الان هم مهمون داریم و هنوز وقت نشده با هم حرف بزنیم. خیلی میخوامت متین.
امشب رفته بودم خونه ی ساناز دلم وا شه که یهو مثل همیشه کار به حرفایی از جاهای باریک رسید و کلا رفت تو فازطبیعی / سزارین.
بعد وقتی داشت خیلی لعابدار از حاملگی و لذت ناز و ادای اون دوره و شیردادن حرف میزد ،من آنا رو زدم.
تقریبا محکم.
و آنا گریه کرد و موهای دو طرف صورتش را به سمت آسمون کشید و عر زد.
بعد گفتم میخواستم جیگرتو بخورم ،ولی توی دلم داشتم فکر میکردم از بچه متنفرم. به خصوص از زاییدنش.
و این یعنی حس زنانه ی من هم شبیه آدمیزاد نیست.
حالا همش به این فکر میکنم که آدم دوتا تخم بذارد ،بعد روزها رویش بخوابد البته فک کنم رویش بنشیند بعد یک روز ببیند یکی دارد توی ماتحتش انگشت میکند،بچه آدم انگشت کند توی آدم خیلی بهتر از این است که از توی آنجای آدم بیاید بیرون.
بعد آدم زنگ بزند شوهرش بگوید تو بابا شدی عزیزم و سریع پوست تخم ها را بندازد دور و یک فرنی شیربرنج چیزی بریزد توی حلق بچه و از فردا بچه برود مدرسه و تعلیم و تعلم کند.
البته وجود بال و نوک و ... برای این گونه تخم و ترکه ها آپشنال است.
من مطمئنم پسر اولم با عینک کائوچویی مشکی و یک آیس پک از تخم بیرون میآید و پشت بندش پسر دومم کاملا عور و خیلی ذلیل از تخم بیرون میآید و چون شرمگاهش پیداست دوباره میرود توی تخم.
شاید همه انتظار داشتیم تخم دومم دختر باشد،ولی خواست خدا بود.
وحید صبح میره تهران و حدود ۱۰ لالا کرد
ساناز اس داد بیا خونمون و من عین خانم جگر دارها پاشدم رفتم و حدود ۱ یادم اومد باید برگردم خونه و دقییییییقا این موضوع تفاوت فاحش رشت و اینجا رو نشون میده.
جز من و اون پیرزن مو سفیده که همیشه پشت ماشین میشینه و از تو آینه بهم زل میزنه کسی تو خیابون نبود.
شما نمیفهمید خایه کردن یعنی چی.
نمیفهمید.
پ.ن.خدا شاهده من جز آهو هیچی بلد نبودم معاشرت با سه تفنگدار به جز استاد اعظم و همت منو بددهن کرد