خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بله، و بالاخره پس از حدود دو سال و نیم، خونواده متین از رشت به سمنان اومدند. ساعت حدود شش و نیم عصر بود که مهسا و عظیم و پنج دقیقه بعد، پدر و مادر متین به خونه ما اومدند. پس از حدود نه ساعت در راه بودن و خراب شدن ماشین عظیم. با کوله باری از سوغاتی ها که تقریبا همشون (شاید هم تحقیقا) خوردنی بودند. چای خوردیم و دوستان خستگی در کردند و بعد متین تماس گرفت و بابا و مامان من هم اومدند بالا و شام هم موندند و حدود ساعت 11 شب رفتند. بابای من از فرط استرس حال ناخوش مادرش، کلی حرف زد و متکلم وحده شده بود، کاری که یاد ندارم توی کل زندگیم کرده باشه، بس که ساکت بود. همه ما متفق القول قبول داشتیم که این جور حرف زدن بابا، فرار از استرس هایی بود که بخاطر ناخوشی عزیز گرفتارش شده.

بعد از رفتن بابا و مامان من، ظرف های باقی مونده بزرگ رو هم شستم و عظیم زودتر از همه برای خواب به اتاق مطالعه اومد و خوابید. پدر متین هم بعد از کمی مطالعه همیشگی شبانه خودش، توی هال و جلوی تلویزیون خوابید. متین و مهسا و مادرشون هم توی اتاق خواب مشغول حرف زدن هستند و صداشون به گوش میرسه. من هم اومدم اتاق مطالعه و اینجا دراز کشیدم و مشغول ثبت اتفاقات این روز خجسته هستم تا خوابم ببره. علی هم به همراه سعیده، بعد از دربی پرسپولیس و استقلال، به طرف تهران حرکت کردند. نکته جالب اینکه امشب، پدر متین گفت از همون نوجوانی، طرفدار استقلال یا همون تاج سابق بوده که من این نکته رو نمی دونستم. متین هم مثل پدرش استقلالی و من و باجناق هم پرسپولیسی. البته این پرسپولیسی بودن من هم داستانی داره برای خودش که سر وقتش تعریف می کنم. ضمنا شام امشب قورمه سبزی بسیار خوشمزه متین پز بود. جای همگی خالی. 

  • . خزعبلات .

حدود دو ساعت دیگه، انشاالله، مهمان ها، یعنی پدر و مادر و خواهر متین به همراه باجناق به سمنان می رسند. از حدود یک ماه پیش مشغول مرتب کردن خونه و باغچه و خرید وسایل هستیم. اتاق مطالعه همین نیم ساعت پیش تموم شد. اگه ماشین باجناق خراب نمی شد، دوستان باید حدود ساعت 3 بعد از ظهر می رسیدند، ولی الخیر فی ما وقع. خلاصه ماراتن یک ماهه کارها برای رسیدن دوستان تموم شد. همین. 

  • . خزعبلات .

الان توی ماشین و بین دامغان و سمنان هستم. علی پیامک داد که تست کروناش مثبت شده. سعیده هم که مطمئنا کرونا داره. امیدوارم دوره رو تموم کنند و به سلامتی برگردند.

روزهای فوق العاده شلوغی رو پشت سر گذاشتیم و احتمالا طی روزهای آینده خواهیم گذاشت. احتمال بسیار زیاد خونواده متین برای عید میان پیش، ما. ما هم درگیر کارهای مونده تا قبل از اومدنشون هستیم. 

  • . خزعبلات .

جواب تست دیروز اومد و منفی شد. امروز علی لطف کرد و وسایلم رو از مهندس م. گرفت و منم توی خونه مشغول کارهای مونده تا پایان سال شدم. از صبح بگم که بابا وقتی فهمید من خونه ام، چند کیلو سیب و هویج گرفت و فرستاد بالا، مامان هم سوپ درست کرد و فرستاد بالا، جالب اینه که صبح موکد بهش گفته بودم درست نکنه، اما خدایی سوپش عالی بود. همون جوری که دوست دارم.

حالم هم خوبه، گلودرد ندارم، تب و سردرد هم همچنین، فقط یه خستگی کل بدنم رو گرفته. پشت کامپیوتر شخصی مشغول ویرایش عکس های برای کتابچه تپ چنجر هستم. بعد سال ها گذرم به ACD See خورده و خدا رو شکر کارامو راه میندازه. خبرهای رسیده از رشت حاکی از اینه که احتمالا و به امید خدا، اونا 4 نفره از رشت به سمنان میان. اتفاقا با متین که صحبت می کردیم، گفتیم بعد 2 سال خونه نشینی، به یه سفر احتیاج دارند. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

دیروز صبح که بیدار شدم، تب و سر درد و گلودرد مختصری داشتم. سریع رفتم تست دادم و اومدم خونه. دیروز و امروز هم اداره نرفتم و منتظر جواب تست کرونا هستم. حس هیچ کاری هم ندارم. بیکار هم که هستی، حالم بدتره. موندم چه کنم؟ 

  • . خزعبلات .

امروز ظهر، از نهال فروشی، 25 تا نهال تبریزی خریدیم، ولی وقتی رفتیم بریم بکاریم، دیدیم 20 تاست. 18 تا از اونا رو کاشتیم و دو تا هم موند که بعدا بکاریم. پنج تا هم شد طلب ما که مجدد باید بریم نهال فروشی و ازش بگیریم.

تموم دیوار جنوبی باغچه رو تبریزی کاشتیم. الان هم خسته روی مبل سه نفره ها دراز کشیدیم. کار خاصی نمونده و منتظر عید نوروز هستیم که انشاالله خونواده متین، از رشت به سمنان بیان وگرنه ما میریم اونجا. 

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، بعد مدت ها رفتیم باغ و منم مشغول کندن چاله برای کاشت نهال های جدید تبریزی شدم. قرار بود فرداش هم بریم برای ادامه کار که تست های جنت آباد پیش اومد. متین هم از این بابت ناراحت شده بود. بنابراین عزمم رو جزم کردم تا این هفته به ادامه کار مشغول بشم و تمومش کنم. ساعت حدود 13 به سمت باغچه حرکت کردیم و چاله های جدید رو کندم و گودال های قبلی رو هم عمیق تر کردم. درخت هایی رو هم که پارسال کاشته بودیم، از خاک در آوردیم و توی ارتفاع مناسب کاشتیم. خدا رو شکر ماسه بادی پارسال انقدری مونده بود که کفاف نهال های امسال رو بده. یه فرغون کود هم از همسایه گرفتم. حدود 17 تا چاله کنده شد و متین هم کف همه رو با ماسه بادی و کمی کود تا ارتفاع 20 سانتیمتری پر کرد.

موقع برگشتن به سمت خونه، از نهال فروشی بین راه که همیشه دم عید میاد اونجا بساط میکنه، قیمت نهال تبریزی رو پرسیدیم که بالاخره به خاطر تعداد زیاد، برامون 25 تومن حساب کرد. انشاالله فردا قراره با متین بریم و این 17 تا نهال تبریزی رو بخریم و بکاریم. درخت مورد علاقه من.

پ. ن:

امروز صبح رو با خبر حمله روسیه به اوکراین شروع کردیم. هر دم از باغ، بری می رسد، تازه تر از تازه تری می رسد. هر روز که از عمرم میگذره، بیشتر به این نتیجه می رسم که عالمی دیگر بباید ساخت، از نو آدمی، والسلام. 

  • . خزعبلات .

پریشب، مهندس گ. و خانواده منزل ما بودند. همون اول مهمونی، قطعه ای از بداهه نوازی حسام اینانلو پخش کردند که متعلق به 25 بهمن و اجرای ایشون در جشنواره موسیقی فجر بود. همون اول دیدم جمله ای از پیش درآمد بیات اصفهان استاد علی اصغر بهاری رو نواختند و این مطلب رو به مهندس گفتم و ایشون گفت اتفاقا این بداهه نوازی به یاد استاد بهاری نواخته شده. من توی آسمونا بودم. اجرا رو تا انتها گوش دادیم و دیشب بعد رسیدن از جنت آباد، دوباره بهش گوش دادم. برای مهندس پیامی در مورد این اجرا فرستادم که ساعاتی بعد، دیدم ایشون به دلیل اینکه دوستی و رابطه ای با جناب اینانلو دارند، پیام من رو برای ایشون فرستادند و اسکرین شاتش رو برام ارسال کردند. به مهندس گفتم خوشا زمانه ای که چقدر سریع، امکان ارسال احساسات یه شنونده به صاحب اثر وجود داره.

این اجرا حدود 20 دقیقه ست و توی صفحه جناب حسام اینانلو در اینستاگرام وجود داره. شنیدنش رو از دست ندید.

 

پ. ن:

این پست در اتومبیل اداره و در حال گوش دادن به این قطعه و در مسیر جنت آباد نوشته شد. الان حاجی آباد گرمسار هستیم. 

تکمیلی:

الان ۷ اسفند ۱۴۰۲ و در مسیر یزد هستم که برای یک ماموریت کاری اومدم. چون کاری ندارم، پست های قدیمی رو تکمیل می کنم. امروز فایل صوتی اجرای مورد اشاره بالا از حسام اینانلو رو براتون به اشتراک میذارم. بی نهایت شنیدنی و زیباست:

  • . خزعبلات .

امروز، نزدیک جنت آباد بودیم که این ترانه گوگوش از توی ماشین پخش شد:

از این بیراهه تردید، از این بن بست می ترسم

یهو، انگار قیامت شده باشه، مرده ای زنده شده باشه، یادی زنده شد و تموم وجودم انگار برای لحظاتی کوتاه (اما عمیق) به سال ها قبل system restore شد. هر جا هست، شاد باشد و شاد زییَد.

  • . خزعبلات .

ساعت 2 بامداد سه شنبه 19 بهمن، به رشت رسیدیم و امروز آخرین روز حضورمون هست و انشاالله ساعاتی دیگه به سمنان بر می گردیم. از دیشب بارون خوبی بارید و هوا عالیه. متین به اتفاق مهسا و بقیه دخترخاله ها، در خونه فائزه هستند و هنوز ازشون خبری نیست. ما که اومدیم رشت، خبردار شدم بابا و مامان مریض شدند که احتمالا امیکرون باشه. امروز که با مامان تلفنی حرف زدم، حالش خیلی خوب بود، اما بابا انگار داره روزهای اوج بیماری رو پشت سر میذاره. پدر شوهرخاله من هم دو روز پیش فوت شدند. آدم دوست داشتنی ای بودند و یادشون برای من با دیوان حافظ چاپ سال 1335 داخل باغشون همراه شده. روحشون شاد. این سفر هم چند تا آشنایی جدید برام همراه داشت. اولیش این بیت حافظ که میگه: تا ز میخانه و می، نام و نشان خواهد بود، سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود و دیگری صحبت با پدر متین در مورد اسفار اربعه و کلیاتی راجع به این سفرها.

دیروز، خودم، راسا رفتم به خرید سیر و باقلا و زیتون و ترب و چقدر لذت بخش بود. جای همگی خالی، ناهار هم ماهی سفید داشتیم به همراه مخلفاتی که خریده بودم. یعنی این چند روزی که اینجا بودیم (مثل همه دفعاتی که رشت میاییم‌)، خوردیم و خوابیدیم و کیف دنیا رو کردیم. 

  • . خزعبلات .

امروز سی و هفت ساله شدم و مجددا همین امروز، هفتمین سالگرد عقد من و متین هست و باز مجددا همین امروز، دقیقا، یکسال از آخرین دیدار من و امیر میگذره. روز عجیبی شده این 16 بهمن، با این هم مناسبت خاص.

  • . خزعبلات .

دیشب، کسری و مادرش، برای دومین بار با هم خونه ما بودند و دومین بار بود می دیدمش. چقدر دردناکه پسر و همسر امیر، بیان خونه تو و خودش نباشه. زمان نمی گذشت، بغض و گریه های ناگهانی هم امون نمی داد و به قول متین توی حالت قبض شدیدی بودیم. جاش واقعا خالیه و دلتنگی امون همه ما رو بریده. 

  • . خزعبلات .

دیروز و امروز جنت آباد بودیم. الان هم در مسیر برگشت هستیم و دقیقا ورودی مسیرهای پیچ در پیچش که از بین کوه ها میگذره و جایی که خیلی ازش متنفرم. تست های راه اندازی ترانس جدید که افزایش ظرفیت داده شده. هر تستی که میاییم، کلی نکته علمی جدید مکشوف میشه. ناهار هم خوردم و با تکون های ماشین، چشمام داره سنگین میشه. منتظرم برسم خونه که دیروز و امروز کلا به خونه نرسیدم. دیشب هم بعد مدتها، خونه علی و سعیده بودیم، با آرایش جدیدی که به خونه شون داده بودند. 

  • . خزعبلات .

عمو یوسف خدابیامرز، سیگار می کشید، خیلی هم می کشید، جوری که محال بود بدون سیگار او رو ببینی. اگه که توی خونه بودیم، همیشه چایی کنارش بود. یاد عمو از همون بچگی، با ترکیب بوی سیگار و ادکلنش برام باقی مونده بود. هیچ وقت هم به صرافت نیفتادم ازش بپرسم ادکلنش چیه. تا اینکه همین اواخر، دو تا اسپری خوشبو کننده برای خونه گرفتیم. اولین بار که مصرف کردم، دیدم چه بوی خوبی داره، تا اینکه اوقاتی که سیگار می کشیدم و این اسپری رو میزدم، یهو یاد همون بوی ترکیبی سیگار و ادکلن عمو می افتادم. الان که بعد از سیگار، اون اسپری رو زدم، تصمیم گرفتم ازش بنویسم. رایحه این خوشبو کننده از ادکلن Aventus گرفته شده. رایحه ترکیبی Aventus و بوی سیگار، زنده کننده تصاویریه که از عمو یوسف دارم. عمویی که خیلی چیز ازش یاد گرفتم و با اینکه بچه اول خونواده پدری بود، متفاوت تر، پیشرو تر، منطقی تر و آزادتر از سایر افراد خونوادش بود. روحش شاد که خیلی عزیز بود و خوش صحبت که آدم از مصاحبتش سیر نمی شد. 

  • . خزعبلات .

امشب حدود ساعت 19.30 بود که از تهران به سمنان رسیدیم و چون متین مهمون داشت، من اومدم طبقه یک، پیش بابا و مامان و عزیز. بلافاصله بعد از رسیدن، دیدم که باد لاستیک جلو سمت راننده، دوباره کم شده و رفتم همون جایی که لاستیک ها رو عوض کرده بودم و یارو می گفت مشکلی نداره.

بعد از رفتن مهمون متین، اومدم بالا و با متین شام خوردیم. از بس خسته بودم، روی مبل دراز کشیدم که بخوابم، اما از فرط خستگی خوابم نمیومد. بلند شدم و یه خورده وسایل خونه رو مرتب کردم تا اینکه با متین مشغول گوش دادن به آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری شدیم. من نمیدونم قبلا راجع به این آلبوم نوشتم یا نه و اگر هم تکراریه، مهم نیست. شهادت میدم بالای هزار بار این آلبوم رو گوش دادم، ولی لذت و درک معانیش هیچ وقت تمومی نداره. با دوستم عارف در آمریکا، قرار گذاشتم تا عید نوروز، ده تا قطعه موسیقی و ده تا آلبوم موسیقی رو که دوست داریم، به ترتیب به هم بگیم. گونه و ژانرش هم اصلا مهم نیست. خواستم اینجا بگم که یکی از اون ده تا آلبوم مورد علاقه من، بی شک، یادگار دوست خواهد بود. انقدر تصاویر زنده با شنیدن این آلبوم به ذهنم متبادر میشه و جلوم زنده میشه که حد نداره. انگار این آلبوم، با خودش، صندوقچه ای از تصاویر و مکان ها با رایحه های دوست داشتنی برام داره که توی سالیان سال و با هر بار شنیدش ساخته شدند و بهتره بگم زنده شدند.

اگه بخوام دو تا از اون تصاویر رو بگم، میشه شرح زیر:

اول، یه تیر چوبی قدیمی پنجاه شصت ساله، با لامپ رشته ای زرد، با یه پایه فلزی قدیمی زنگ زده در یه شب سرد. تیر چراغ برق دم در خونه مادربزرگ و پدربزرگم که البته الان خراب شده و بوی دود حاصل از سوختن ناقص گازوییل حموم عمومی جنب همون خونه، با بوی علف و پهن باغ های اطراف. فقط من می فهمم این تصویر با این شرح و تفصیل یعنی چی و یاد همیشه زنده دایی مَدادی که توی گوشه گوشه یادگار دوست نشسته.

دوم، تصویری از پنجره قطاری که سال 1375، برای اولین بار با خانواده رفتیم مشهد. من، پشت پنجره راهرو قطار، شب، در حالی که توی یه ایستگاه، بین راه توقف کرده و باد ملایمی میوزه و صدای برگ ملایم درختان کهنسال و قدبرافراشته چنار توی ایستگاه به گوش میرسه و هوا هم کمی سرد هست و دوباره مثل تصویر اول، نور چراغی مثل چراغ اول، صحنه این تصویر رو روشن کرده. فقط عمر ابزار و یراق و متعلقات و خصوصا مقره های سفید خطوط توزیع برق، به زمان رضا شاه برمیگرده و باز مثل تصویر اول، فقط من می فهمم این تصویر چه عمقی داره و با شنیدن یادگار دوست، این تصویر زنده میشه.

پ. ن:

این پست مقدس، با حال عجیبی از خستگی مفرط و در حالت آگاهی و ناآگاهی نوشته شد. 

  • . خزعبلات .

صبح، ساعت 5.30 قرار بود بریم تهران. ساعت 5.05 از خواب بیدار شدم تا چیزی بخورم و لباس بپوشم. اما خوابم برد. راس ساعت 5.30 راننده زنگ زد. باز خدا متین رو نگه داره که تموم لباس هامو مرتب گذاشته بود توی هال. بعد رفتیم دنبال همکارمون و راهی تهران شدیم. با اینکه دو روز گذشته رو خیلی شلوغ بودم، ولی صبح، بعد از حرکت و با وجود گرمای مطبوع خودرو، خوابم نمیومد و تا الان بیدارم. الان جنت آباد رو هم رد کردیم و در مرز استان سمنان و تهران هستیم. همایش امروز در مورد هوشمند سازی و پایش آنلاین ترانسفورماتور هست.

دیروز برای پژو، چهار حلقه لاستیک خریدم. شد پنج میلیون و چهارصد. دیروز روز خیلی خوبی بود. کلاه محبوبم پیدا شد. کلاه ایمنی که مدتها منتظرش بودم رو دریافت کردم و شرکت بخشی از معوقات ما رو داد که خیلی لازم بود.

پریروز هم روغن پژو رو عوض کردم و چون متین مهمون داشت، از ساعت 6 تا 10 شب با وحید و امیر بودم که خیلی خوش گذشت. زنده شدن خاطرات دور مجردی. 

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون محمود و شراره بودیم. همه دوستان دعوت بودند. وحید و مهتاب، رضا و الهام، محمد و میترا و احسان. شب خوبی بود و چقدر نیازه به این دورهمی ها. جای امیر مثل همیشه خالی بود و لحظه لحظه به یادش بودیم.

  • . خزعبلات .

دیشب به اتفاق متین، بعد از خرید آب هویج، رفتیم به عیادت رضا که چند روزی میشه دستش شکسته و پیش نمی اومد بریم عیادت. وحید و مهتاب هم اومدند و بعد احسان و محمد و میترا.

وقتی پنج نفری توی بالکن می رفتیم تا توی اون هوای سرد سیگار بکشیم، یاد امیر، لحظه به لحظه با من بود. وحید همون اولین بار که رفتیم سیگار بکشیم، از امیر گفت و یادش که از زندگیش بیرون نمیره. منم گفتم لحظه ای نیست که به یادش نباشم. 

  • . خزعبلات .

دو روز پیش یعنی 22 دی، خبر رسید که ایرج پزشکزاد در 94 سالگی در لس آنجلس درگذشت و شاید مثل اغلب کسانی که نام ایشون رو شنیده بودند، فکرم رفت به سمت سریال "دایی جان ناپلئون" که اقتباسی بود از کتابی به همین نام از ایشون و چقدر این کتاب و سریال درخشان بودند.

بهونه ای که باعث شد از ایشون بنویسم، فقط یه مطلب بود: "چرا بزرگان ما، دانشمندان ما، نخبگان ما باید در تبعید (چه خودخواسته و چه اجباری) و بعد از سالها ممنوع الکاری و ممنوع الچاپی و هزار ممنوع الکوفتی دیگه، از دنیا برن و در خاک غربت مدفون بمونند؟"

چه کسی مرجع صدور چنین چیزهاییه؟ وجاهتش رو از کی میگیره؟ والله این ره که حضرات در مصدر امور کشور ما میرن، ره به ترکستان که چه عرض کنم، به برره است. جامعه ای داریم که وحدتش روز به روز کمتر و تنش ها و فاصله های اجتماعیش روز به روز بیشتر میشه. تاریخ خودش در مورد حضرات مرجع صدور تبعید و ممنوع الکوفت ها خواهد نوشت و قضاوت خواهد کرد، ولی امان از روزی که اجتماع، قضاوت خودش رو به صورت عملی نشون بده.

پ.ن:

مدتها قبل، مستندی از بی بی سی در مورد ایرج پزشکزاد دیدم که عکسی بزرگ از دماوند توی خونه ش بود. انگار برای پزشکزاد، دماوند، رشته پیوندی بود به مادری که سالها ازش دور افتاده. مثل حالتی که دماوند برای دکتر فریدون جنیدی داره که می گفت دماوند مادر منه، من هیچ وقت نمیتونم از مادرم جدا بشم. دیدن این تصویر دماوند در خونه پزشکزاد، قلبمو به درد آورد و هر وقت یاد پزشکزاد بیفتم، اولین چیزی که بعد از دایی جان ناپلئون یادم بیاد، همون تصویر بزرگ دماونده و زنده شدن اون درد. روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

این مدت، با چند تا چیز جالب و جدید آشنا شدم:

اول اینکه پنجشنبه گذشته که رفتیم میامی، چون ساعت 5 صبح حرکت کرده بودیم، راننده یه پادکست گذاشت در مورد فردی به اسم "شهاب چراغی" که در مورد سفرش به مجمع الجزایر گالاپاگوس صحبت می کرد. نام گالاپاگوس با نام چارلز داروین و مطالعاتش در اون جزیره گره خورده که به ارائه نظریه تکامل تدریجی داروین منجر شده. یکی از نکات جالب پادکست در مورد پرنده ای به اسم "فری گیت" بود که اسمش رو روی فیلترشکن معروف شنیده بودم ولی تا اون روز چهره این پرنده رو ندیده بودم و فکر نمی کردم انقدر عجیب و غربب باشه.

دومین مطلب اینکه چند هفته پیش به صورت اتفاقی، برنامه ای در شبکه چهار به اسم "هزاره شعر" دیدم با اجرای جناب رشید کاکاوند. برنامه ای با رویکردی زیبا و نو در ادبیات و معرفی و تحلیل شاعرانی مثل منوچهری دامغانی و فرخی سیستانی و عنصری بلخی. سعی می کنم دوشنبه شب ها این برنامه رو از دست ندم.

سومین مطلب در مورد فردی به اسم "طاهر پورحیدری" در اینستاگرام هست با نقاشی های بسیار زیباش که منو یاد نقاشی های پرویز کلانتری میندازه. این شخص رو به واسطه همسرش یعنی خانم "الهام اسدی" پیدا کردم. عکس های خانم اسدی از کاروانسراها و بناهای قدیمی ایران بسیار زیبا و چشم نواز هستند. علاقه دیوانه وار من به کاروانسراها، من رو به خانم اسدی و بعد به جناب پورحیدری رسوندند. عکس ها و نقاشی های این زن و مرد بسیار زیبا هستند و توصیه میکنم حتما نگاهی به آثارشون بندازید.

چهارمین مطلب در مورد آدونیس، شاعر بزرگ سوریه و جهان عرب بود که در مصاحبه ای نحوه آشناییش با شعر و شاعر شدن و تحصیلش رو روایت می کرد که با قرائت شعری در مقابل شکری قوتلی، اولین رییس جمهور سوریه و دعوتش به کاخ ریاست جمهوری آغاز میشه و در اونجا رییس جمهور از او می پرسه که در مقابل این شعر زیبا چه میخواد و آدونیس میگه فقط میخواد به مدرسه بره و آدونیس هم تحصیل میکنه و میشه آدونیس بزرگ که بارها نامزد جایزه ادبی نوبل شده ولی هنوز بهش اعطا نشده و قدر مسلم ارزش این بشر و آثارش بسیار برتر از جایزه ای مثل نوبل هست. 

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش که دقیقا نمی دونم کی بود، یه سری کتاب های "نجیب محفوظ" رو از دی جی کالا خریدم. نجیب محفوظ رو با کتاب "روز قتل رییس جمهور" شناختم و بی نهایت از قدرت قلمش لذت بردم. دیشب نازک ترین کتاب از اون مجموعه یعنی کتاب "شادی های گنبد" رو تموم کردم. چند روز قبل شروعش کرده بودم و دیشب به صورتی ضربتی و در ساعت یک و نیم بامداد تمومش کردم. نحوه روایت داستان، مثل کتاب روز قتل رییس جمهور، از زبان چند نفر روایت میشد و بسیار کتاب زیبایی بود. امشب کتاب دیگه ای از نجیب محفوظ به اسم" گدا" رو آوردم تا شروعش کنم.

داستان شادی های گنبد، روایتی از اعضای یک گروه تئاتر هست که از زبان و نگاه چهار نفر از اون اعضا روایت میشه و ساختار و روایت و انسجام بسیار خوب و قرص و محکمی داره.

نکته ی جالبی که در مورد نجیب محفوظ میتونم بگم اینه که وقتی در سال 1988 برنده جایزه نوبل شد، دو دخترش رو برای دریافت جایزه به سوئد فرستاد و اون عکس رو چند وقت قبل توی اینترنت پیدا کردم.

نجیب محفوظ یکی از محبوب ترین نویسنده های منه و کارهاش رو بسیار می پسندم. 

  • . خزعبلات .

صبح اداره نرفتم. شب قبلش دیر خوابیدم. همه چی برمی گشت به خواب عصر روز قبلش. متین ساعت 4 عصر با یکی از همکاراش رفته بود بیرون و منم خوابیدم و دیر بیدار شدم و نتیجه اش دیر خوابیدن و فردا صبح اداره نرفتن من شد.

متین رفت مدرسه و برگشت و من هنوز خواب بودم. بعد از بیدار شدن و خوردن ناهار یاد آهنگی از شادمهر افتادم که توی ماشین علی گوش دادم. اسم آهنگ رو ازش پرسیدم و او هم لطف کرد و آهنگ رو برام فرستاد. یادمه انقدر ملودیش قشنگ بود که به یادم مونده بود. آهنگ نقطه ضعف.

هم من و هم متین تا بهش گوش دادیم، یاد امیر افتادیم. متین انقدر گریه کرد که آهنگ رو قطع کردم و تصمیم گرفتم بعد مدتها برم سر مزار امیر. متین خسته بود، تنها از خونه زدم بیرون. دو شاخه گلایل خریدم و رفتم سمت مزار. حدود نیم ساعتی اونجا بودم. خاطرات امیر بود که زنده میشد.

بعدش دیدم اصلا دلم آروم نمیگیره. رفتم سمت خونه مادر و پدر امیر. مادر امیر خواب بود و روزه. با هم حرف زدیم و حدود یک ساعتی اونجا نشستیم. هر جای خونه رو نگاه میکردم، خاطره ای زنده میشد و دردی به دل آدم. بعد برگشتم سمت خونه. داغی که این بشر روی دل ما گذاشت، تمومی نداره که نداره. 

  • . خزعبلات .

پریشب یعنی یکشنبه 19 دی به دلیل خواب طولانی عصر، خوابم نمی اومد. اما متین خسته بود و رفت خوابید. منم از عصر با خودم قرار گذاشته بودم که جواب یه سوال قدیمی رو کشف کنم. بنابراین افتادم پی جوابش.
عصر اون روز، متین بهم گفت آهنگ هروایه هروایه شهرام ناظری رو پخش کنم. تا آهنگ رو گذاشتم، به یاد آلبوم این آهنگ افتادم، یعنی آلبوم "کنسرتی دیگر".
از سالیان دور، درگیر نقاشی روی جلد این آلبوم بودم. شاید بالای 15 سال پیش. یه دفعه یادم افتاد روزی که به موزه هنرهای ترکی و اسلامی استانبول رفته بودیم، من کتابی در اونجا دیدم که نقاشی هایی با شباهت عجیب به همین نقاشی جلد آلبوم کنسرتی دیگر داشت.
پس شب، وقتی متین خواب بود، دست به کار شدم و هارد اکسترنال خودم رو آوردم تا عکس های سفر ترکیه رو نگاه کنم و عکس اون کتاب رو توش پیدا کنم. عکس ها توی هارد من نبود. هارد متین رو آوردم و عکس ها اونجا بود.
اولش فکر می کردم که کتاب رو توی موزه توپکاپی گرفتیم و با جستجوهای بعدی فهمیدم که کتاب در موزه هنرهای ترکی و اسلامی بوده. فقط همین یه عکس رو داشتم. برچسبی از عنوان و جزییات کتاب هم موجود نبود. خوب یادم هست که این عکس رو با عجله گرفتم.
پس شروع کردم به زوم عکس و دیدم نوشته های دور نقاشی اصلا خوانا نیست. هر چی زور می زدم، می دیدم خوندنی نیست. بالاخره پایین کتاب دیدم نوشته: باب دهم در مناجات و ختم کتاب. گفتم پس باید مال سعدی باشه. جستجو کردم و دیدم باب مذکور برای بوستان سعدیه. سریع
تموم نسخه های خطی بوستان رو به خط کردم، اما خبری نبود که نبود. هر چی پیش میرفتم اثری از این نسخه استانبول نبود. دیگه داشتم ناامید می شدم که گفتم مکاتب نقاشی های ایران رو جستجو کنم. در کمال ناامیدی با چند تا جستجوی نقاشی ها، به نقاشی ای شبیه همین نقاشی رسیدم و متوجه شدم این تیپ نقاشی ها به مکتب شیراز تعلق دارند و نهایتا در متن یک تحقیق، به خود همین نقاشی روی جلد آلبوم کنسرتی دیگر رسیدم و زیرش نوشته بود:

منظره ای از یک گلچین ادبی، بهبهان فارس، 801 ه. ق، مکتب شیراز، موزه استانبول

جواب پیدا شده بود. جواب سوالی که بالای 15 سال توی ذهنم معلق بود و بالاخره به قرار رسید.
نکته آخر اینکه چون این کتاب یک گلچین ادبی بوده، صفحه مربوط به نقاشی جلد آلبوم کنسرتی دیگر، اشعاری است از مخزن الاسرار نظامی گنجوی.

  • . خزعبلات .

سه شنبه 14 دی، رفته بودیم شاهرود. کارهای ارزیابی میدانی که تموم شد، برگشتیم سمت سمنان. سریع به یاد ایشون این چند سطر رو نوشتم:


الان و در مسیر برگشت از ماموریت، از صفحه جناب علی اکبر صادقی، خبردار شدم که دکتر عطاالله امیدوار از این جهان رفتند.
در لحظه به یاد حدود پنج شش سال پیش افتادم که به اتفاق متین و دایی، رفته بودیم پاساژ پروانه. نزدیکای پاساژ، دیدم از روبرو یکی با سیبیل های خفن و کلاه داره میاد. من عطا امیدوار رو از اذان های زیباش، عکسها و آوازها و نقاشی ها و معماری هاش می شناختم. با خودم گفتم این عطا امیدوار نیست؟ از کنار هم رد شدیم و حدود بیست سی متر هم به مسیر خودمون ادامه دادیم.
یک لحظه به متین و دایی گفتم شما بمونید و با سرعت برگشتم طرف مرد سیبیلو. تا رسیدم گفتم جناب امیدوار؟ و ایشون گفت بله و شروع کردیم به حرف زدن.
از من پرسیدند از کجا منو می شناسی و منم گفت از اذان شما در دستگاه همایون. گفت چند تا اذان دیگه هم دارم و کلی حرف زدیم.
آخر سر، وقت خداحافظی، ازشون برای همه کارها و آثار زیباشون تشکر کردم و در نهایت خاطره خنده داری از استاد حسن کسایی تعریف کردند که به دلیل مثبت هیژده بودن، نمیشه تعریف کرد.
شاد باد روح این انسان جستجوگر، چندبعدی و جامعِ سنت و مدرنیته ی زمانه ی ما.

  • . خزعبلات .

5 دی ماه بود و خسته و کلافه، رفتم که بخوابم. بعد مدتها، رفتم یوتیوب. گفتم چی جستجو کنم و یاد محمود تبریزی زاده افتادم، پس نوشتم محمود تبریزی زاده و نتایج جستجوها را بالا و پایین کردم و به "سهیل تبریزی زاده" برخورد کردم. کلیپ ها رو باز کردم و دیدم یکی داره گیتار میزنه و قیافه ش خود محمود تبریزی زاده ست. در همون آن به یاد آلبوم رویاهای شرقی (Oriental Dreams) محمود تبریزی زاده افتادم و آهنگ اولش به اسم "سهیل" که در ماهور بود و ایشون اونجا سنتور میزدند. گفتم بیا، اینم نشونه ش و حکم پدر و پسری رو برای این دو نفر صادر کردم. همون شب برای عارف در آمریکا این مطلب رو فرستادم.

جا داره یادی کنم از بهترین موزیکی که از محمود تبریزی زاده شنیدم، قطعه Ophelie از آلبوم Scenes که بی نهایت زیباست. خدا جناب محمود تبریزی زاده رو رحمت کنه و بر عمر پسر ایشون بیافزاید. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

سه شنبه، ساعت 13.30 از اداره مرخصی گرفتم و اومدم خونه که با متین بریم سمت رشت. تا وسایل رو جمع کنیم و حرکت کنیم شد ساعت 14.30. به اغذیه یاسین هم سفارش ساندویچ کباب ترکی دادیم و ساندویچ رو هم توی ماشین و کنار هنگ ژاندارمری سابق خوردیم و ساعت 14.45 به سمت رشت حرکت کردیم. روز چهارشنبه رو با مسئولم هماهنگ کرده بودم که ایشون که میره ماموریت، من هم در رشت راجع به جزییات مستنداتش کار می کنم. همه چی خوب بود تا اینکه عوارضی سوم بزرگراه غدیر که تموم شد، صدای عجیبی از سمت من اومد. سریع ماشین رو بردم کنار بزرگراه و متین دید پوست چرخ جلو سمت راننده کنده شده و سیم و الیاف چرخ قشنگ معلومه. در جا دست به کار شدم و زاپاس رو از صندوق عقب در آوردم و جک زدم و لاستیک رو عوض کردم. بدبختی اینکه باد زاپاس کم بود. یکی از پرسنل راهداری توقف کرد و ازش آدرس نزدیک ترین منطقه شهری رو پرسیدم که گفت برید ماهدشت. خلاصه آروم رفتیم سمت ماهدشت و باد چرخ ها رو تنظیم کردیم و دوباره افتادیم توی بزرگراه غدیر و حدود ساعت 10 شب، رسیدیم رشت. شب یلدا رو با مهسا و عظیم و دخترخاله های متین و پدر و مادر بودیم. چقدر از دست بابای متین خندیدیم در مورد جمله ای که راجع به متین گفت. خلاصه شب گذشت و پدر متین به یاد مرحوم خواجوی تفالی به حافظ زد و غزلی اومد که هیچ ازش نشنیده بودم با این مطلع:

ز در در آ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانیان معطر کن

بعدش خوابیدیم و صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم پیامک مرکز اومده که فلان ترانس گرمسار رفت. گفتم بیا، اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. در عرض 7-8 دقیقه، فقط تماس بود که به همراهم میومد. با جزییات کاری ندارم، فقط به خاطر خاموش بودن تلفن همراه مسئولم، از رشت تا گرمسار برگشتیم. بعد از 4 ساعت و خورده ای رانندگی، کارمون تموم شد و به اصرار همکارم، ناهار رو در خونه پدرشون خوردیم و خواستیم برگردیم سمت رشت که ماشین استارت نمیزد. دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم سمنان که جلوی خونه پدر همکارم، مغازه باطری فروشی بود و گفت اتومات استارت مشکل داره و باطری مشکل خاصی نداره. دوباره ماشین رو روشن کردیم و 460 کیلومتر اومده رو مجدد برگشتیم. تموم مسیر برگشت رو متین پشت فرمون نشست. بالاخره بعد از 920 کیلومتر رانندگی در عرض 10 ساعت، دوباره برگشتیم رشت. ولی واقعا خسته شدیم. جالب اینکه متین از سنگسر، کله پاچه خریده بود و قرار بود برای شام کله پاچه درست کنه. بالاخره برگشتیم و به کله پاچه ای که مامان متین بعد از رفتنمون درست کرده بود، رسیدیم.

پنجشنبه صبح از سرمای صبحگاهی خوابم نمیبرد ولی بالاخره ساعت 9 از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحونه، صحبت های من و پدر متین بود در مورد میرزا کوچک و هوشنگ گائوک و خالو قربان و احسان الله خان دوستدار و چقدر نکته های خوبی رو در این مورد روشن کردند. بعد حرف هیات اتحاد اسلام شد و رسیدیم به قرارداد سایکس پیکو و حرف های دیگه. خلاصه که حرف زدن با این بشر، خیلی لذت بخشه. شب یلدا هم از حضور اتفاقی خودشون در مزار جناب خواجوی گفتند، اونم در شب سالگرد ایشون یعنی 9 آذرماه. از دیدارشون با همسر جناب خواجوی گفتند و....

این متن رو در چند نوبت نوشتم. الان وارد روز جمعه شدیم. متین حدود 1.5 ساعت پیش، رفته به خونه عمه خودش برای کارهای خیاطی با دخترعمه اش. ما هم نشستیم و پنج نفره، مسابقه استعدادیابی شبکه گیلان رو می بینیم. بساطیه والله.

انشاالله جمعه شب هم برمی گردیم سمت خونه. هوا هم عجیب سرد شده. 

  • . خزعبلات .

مدتی مدید هست که اصلا حس زندگی ندارم و بی نهایت کسل و خسته و فسرده ام. خدایی چس ناله نمی زنم، هر زوری میزنم نمی تونم خودم رو راضی کنم و تنها چیزی که میتونه آرومم کنه موسیقیه ولی این روزها، فقط و فقط موسیقی "در گلستانه" آرومم میکنه، چه موسیقی زیبای هوشنگ کامکار، چه صدای شهرام ناظری و چه جادوی دکلمه احمدرضا احمدی. همیشه رشته هایی هستند که آدم رو برای ادامه نکبت زندگی امیدوار می کنند و هنر همیشه این نقش رو داره. 

  • . خزعبلات .

امروز دیر رفتم سر کار، به خاطر فیلم دیدن دیشب ما. متین که همت کرد و رفت مدرسه. من حدود ساعت 10 رفتم سر کار. آخر وقت حرف شب یلدا شد، نمی دونم چی شد یهویی جور شد که برای شب یلدا رشت باشیم. رسیدم خونه با متین هماهنگ کردم که اگه میتونه جور کنه که بریم که خوشبختانه چهارشنبه کلاس هاش مجازی هستند. با این وضع، سه شنبه ظهر، می تونیم حرکت کنیم سمت رشت و انشاالله شب یلدا پیش خونواده متین باشیم. البته شب یلداهای ما، بعد از مرگ خاله متین در شب یلدا، لطف سابق رو نداره و همه به یاد ایشون هستیم. یادشون بخیر که چه موجود نازنینی بودند. روحشون شاد. 

  • . خزعبلات .

دیروز اصلا زمان نمی گذشت. دیگه رسما داره حالم از شب های پاییزی به هم میخوره. شب تموم نمیشه. از فرط داغونی و عدم حوصله، رفتیم دم در خونه خانم مهندس و براشون سمنو بردیم.

خونه که رسیدیم، من مشغول دانلود آهنگ های شاد برای متین شدم که صبح ها که میره سمت مدرسه، توی ماشین گوش بده. بعد یهویی یاد فیلم "بمب؛ یه عاشقانه" افتادم. با متین مشغول تماشا شدیم. فکر نمی کردم تا انتها ببینیم. چون حدود ساعت یه ربع 12 شب بود. خیلی فیلم خوبی بود. از چند جنبه:

اول موسیقیش که خودش روایتی عجیب داره. موسیقی النی کارایندرو که اولین بار بود اسمش رو می شنیدم و اینکه چقدر معروف هست. موسیقی یه خارجی که خیلی خوب روی یه فیلم ایرانی نشسته و روایتهای موسیقایی فضاهای ایرانی رو خیلی خوب در آورده.

بعد اینکه چند خط داستانی زیبا رو روایت میکرد که مثل هارمونی توی موسیقی، توی فیلم نشسته بود در هماهنگی و زیبایی.

بازی لیلا حاتمی، هنرپیشه محبوب من هم که زیبایی کار رو صد چندان می کرد. خدایی پیمان معادی هم خوب بازی می کنه.

خطوط طنز و غم داستان، منو یاد فیلم "زندگی زیباست" روبرتو بنینی انداخت.

حرف موشک باران که میشد، تموم فیلم یاد پدر و مادر و برادر کیهان کلهر بودم که در موشک باران های تهران کشته شدند.

فیلم، موسیقی، ادبیات و کلا هنر، به سان چراغی روشن هستند برای روشن کردن راه برای حرکت ذهن. پس هنرمندان، از این لحاظ از عوام برترند. 

  • . خزعبلات .

عصر جمعه پژو رو بردم کارواش. عین نجاست شده بود. دو ساعتی وقتم گرفته شد، ولی می ارزید. بعد اومدم خونه که ماشین جدید رو بردارم و برم اداره تا کیلومتر گارانتیش برسه. متین هم عصر قرار داشت و ماشین تمیز رو می خواست. داشتم میرفتم سمت اداره، دلم هوس کرد برم صوفی آباد، سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی. به متین زنگ زدم و گفت کاش به منم می گفتی و برای همین، برگشتم سمت خونه و با متین رفتیم سمت مومن آباد، برای زیارت مزار شیخ محمود مزدقانی و بعد صوفی آباد، برای زیارت مزار شیخ علاءالدوله سمنانی. نمی دونم چه جاذبه ای توی این مکان هاست که عین مغناطیس، منو به سمت خودش جذب می کنه.

بعد از پیاده کردن متین، رفتم اداره ولی حس و حالش نبود و اومدم خونه. شب بی پایان تموم نمیشد و ساعت هم نمی گذشت. دوباره ماشین رو روشن کردیم و رفتیم سمت شهمیرزاد. هوا دقیقا صفر درجه سانتیگراد بود. رفتیم بوف برگر و سفارش غذا دادیم. من بندری با قارچ و پنیر و متین هم پیتزا مخصوص. تا حاضر شدن غذا، دوری در شهمیرزاد زدیم و مجددا برگشتیم تا غذا رو بگیریم. یعنی نگم چی بود. بندریش آدم رو دیوانه می کرد. جالب بود موقع سفارش گفت یه نون یا دو نون که بهش گفتم مدتهاست دو نون نخوردم. یادش بخیر، جوون که بودیم ساندویچ دو نون هم جوابمون رو نمی داد، ولی همین بندری تک نون ولی پرمایه رو نتونستم تموم کنم. خلاصه که بوف برگر شهمیرزاد حرف هایی برای گفتن داره. بندریش که از نظر من بندری باز، بسیار مورد تایید است.

پ. ن:

کسی که توی بوف برگر، ساندویچ و پیتزا میزد، عینهو جان تراولتا بود، فقط ته ریش مختصری داشت. مو نمیزد. خیلی هم شوخ بود. نمی دونم چیزی زده بود یا نه، چون با هر کی میومد داخل، یه شوخی، یه حرفی، یه چیزی می گفت. 

  • . خزعبلات .

دیروز اداره نرفتم، اصلا حسش نبود، خوابیدم. ولی از بس از اداره و طبقه پایین زنگ زدند که بیدار شدم. الان از امیریه گذشتیم و داریم به سمت سمنان بر می گردیم. ماموریت داشتیم به شاهرود برای برداشت اطلاعات اسناد مناقصه قرارداد آتی.

دیشب خوابم نمی اومد. متین که خوابید، توی ویکی پدیا می چرخیدم و اتفاقی رفتم فیدیبو. دیدم کد تخفیف خرید گذاشته، رفتم و یه کتابی که قبلا نشون کرده بودم رو خریدم.: "تورفان، شهری در چین، با فرهنگ ایرانی".

دانلود که تموم شد مشغول خوندن شدم. مقدمه مترجم چنان با قدرت و در کمال ادبی نوشته شده بود که مطالعه رو قطع کردم و رفتم ببینم مترجم کیه. خانم نادره بدیعی رو جستجو کردم و دیدم همسر ایشون یعنی دکتر مظفر بختیار، استاد دانشگاه تهران، چندین سال در دهه هفتاد شمسی، استاد مدعو ادبیات فارسی در دانشگاه پکن بودند. خانم بدیعی در سفرهایی که به ترکستان چین (استان سین کیانگ) و شهرهای اون سامان یعنی ارومچی، کاشغر، تورفان، ختن و... داشتند، عجیب درگیر تورفان شدند، به خاطر قرابت های بیش از حد با فرهنگ ایرانی و این کتاب ترجمه ای از اون سفرهاست، ولی عجب مقدمه مفصل و دقیقی به ترجمه خودشون نوشتند. 

از مستند جاده ابریشم با تورفان آشنا شدم و بعد با این کتاب که چقدر روایت هاش منطبق با قسمت مربوط به تورفان بود. 

هم دکتر مظفر بختیار و هم خانم نادره بدیعی هر دو مرحوم شدند. خانم بدیعی حدود دو سال پیش و همسرشون حدود هفت سال پیش و حیف که تا الان چیزی از این دو عزیز نشنیده بودم. روحشون شاد. 

خوندن این کتاب رو به همه کسانی که فرهنگ ایران، ترکستان و جاده ابریشم رو دوست دارند، توصیه می کنم. 

 

  • . خزعبلات .

دیشب به مناسبت خونه جدید محمود و شراره و تولد فرزندشون، تارا، به خونشون رفتیم. خونه خوب و زیبا بود، خصوصا طبقه پایین که یه کنج دنج بود برای روزهای خلسه و تنهایی و لشی.

تا دیر وقت حرف زدیم و یاد گذشته ها رو کردیم و بیشتر از همه با تارا سرگرم بودیم. عمر این سه نفر دراز و خدا نگهدارشون. محمود یکی از بی آلایش ترین آدم هاییه که توی کل زندگیم دیدم. یه مرد و یه رفیق به تمام معنا. 

  • . خزعبلات .

ما یه راننده توی معاونت خودمون داریم که خیلی خیلی خیلی حرف میزنه و برای هر موضوعی هم صاحب نظره. هر وقت هم قراره باهاش بریم ماموریت، غصه ام میگیره.

دیروز بعد از امضا تست شیت های راه اندازی با حسین، قرار شد برگردم اتاق خودم. اتفاقا یکی از همکارای دیگه ما هم همراهش بود و چند جا برای اداره خرید داشت. یه جا که رفت یه چیزی بخره، یه ده دقیقه با این رانندمون تنها شدم. با اینکه خودش میدونه من از حرف زدنش خوشم نمیاد، ولی عین این ده دقیقه به صورت نان استاپ، به مغز من تجاوز کرد و هر چه رومو اینور و اونور میکردم و خودمو میزدم به خستگی و بی توجهی، ول کن معامله هم نبود. من موندم باید با این جماعت چه جور رفتار کرد، با اینکه میدونه از حرافی هاش بدم میاد و چند بار به کنایه بهش گفتم که خفه شو. خدا آخر و عاقبت ما رو با این جماعت ختم به خیر کنه. 

  • . خزعبلات .

صبح هر جوری با خودم کلنجار رفتم، دیدم نمیتونم از رختخواب بلند شم. حالا منشاش هر چی هست، نا امیدی، رخوت پیوسته و فزاینده زندگی، خستگی یا هر چیز دیگه. پیامک دادم که دیرتر میام. متین که از شنبه، کلاس هاش حضوری شده، بیدار شد و رفت و من خوابیدم تا ساعت ده و نیم که متین از مدرسه پیام داد برای ثبت نام سایپا. خلاصه از خواب بلند شدم و به اداره هم پیامک دادم که امروز رو نمیام و مرخصی می گیرم.

به کارهام رسیدم و قسط های این ماه رو همگی پرداخت کردم و الان من روی یکی از مبل سه نفره ها و متین روی مبل سه نفره دیگر دراز کشیدیم. من بیدار و او خواب. قبل خواب متین، حدود ساعت 12 بود که صبحونه خوردیم. همین الان متین چشماشو باز کرد م منو نگاه کرد و دوباره خوابید.

برای اولین بار توی عمرم از شب های بلند پاییزی داره حالم بهم میخوره. حس ناامیدی به آدم میده. همچنان دستم به کتاب خوندن نمیره و فقط دو سه روزی هیت شاهنامه رو ورقی میزنم و اونم زود خسته میشم.

کارهای راه انذازی پست در بخش ما حدودا 98 درصد انجام شده و فشار کار کمتر شده. با متین دیشب حرف زدیم که بریم رشت که دیدیم خودش به خاطر کلاس های حضوریش، امکان تکون خوردن از اینجا رو نداره.

دلم میخواد این اوضاع و این حال من بهتر بشه که هر لحظه اش شده عذاب الیم. 

  • . خزعبلات .

از صبح تا شب، هم من، هم متین، فقط می دویم و سگ دو می زنیم و آخر سر هم وقت کم میاریم. میترسم بگم وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم. اون وقت کائنات چنان ما رو از اتوبوسش بندازه پایین که به همین وضع الانم راضی بشم. تست های پست جدید داره تموم میشه، ولی من موندم و کلی کار عقب مونده. امروز بعد مدتها شاهنامه خوندم، باشد که یاد پدران بزرگ به من آرامش بدن. 

  • . خزعبلات .

من یکسالی هست که اینجا چیزی ننوشتم

نوشتم

آهان

برای مرگ امیر نوشتم

من در زندگی مشترک نفر دومم. یک سایه ی دائمی بین ماست. یکی دیگر نفر اول است.یکی هست که همیشه وسط ما نشسته. به وحید نزدیکتر، از من دورتر‌دردانه و عزیزکرده.

 

یکبار به شکل فردوسی، یکبار کیوان، یکبار سراج، یکبار هر کس دیگر.

 

اولین باره اینجا مینویسم. بطور جدی به طلاق فکر میکنم. 

طلاق

جدای مین از خزعبلات

همینقدر ساده آمدیم  همینقدر آبکی میرویم

  • . خزعبلات .

دیشب به نکبتی خوابیدم. صبح به مکافات بیدار شدم و با دو تا از همکارا، رفتیم تهران برای نمایشگاه صنعت برق. اولین بارون سمنان رو بعد قرنها دیدیم. چقدر اتوبوس و ماشین سنگین توی جاده چپ کرده بود. توی یکیشون که نزدیک لاسجرد بود، سه نفر مرده بودند که روی زمین با کاور پوشونده شده بودند. اتفاقا علی هم راهی نمایشگاه بود. سری به غرفه آریا زدیم و همکارای سابق رو هم دیدم. بعد اومدیم سمت سمنان. به خاطر دیر پیچیدن راننده، سر از توپخونه درآوردیم. دیدم که در محل بلدیه سابق تهران، ساختمونهای شیکی با همون معماری ساختند. خوشم اومد. اصلا اون دور و اطراف تهران رو خیلی دوست دارم. توپخونه، بازار، ناصرخسرو، فردوسی، سی تیر و...

عصر تا رسیدم خونه، ناهار خوردم و افقی شدم. متین رفت برای تزریق و بوتاکس. حدود یه ساعت بعد بیدار شدم و نشستم به تماشای فیلم "پسر ایران از مادرش بی اطلاع است" فریدون رهنما رو تماشا کردم. دغدغه های این بشر چقدر برام قابل درک بود. حالا فردا پس فردا میخوام فیلم دیگرش یعنی "سیاوش در تخت جمشید" رو تماشا کنم. محرک دیدن فیلم های رهنما، سخنان داریوش شایگان در موردش بود که توی سایت آرته باکس گوش کردم. ایشون پسرخاله پوری سلطانی بودند. روح هر دو شاد. 

  • . خزعبلات .

یکشنبه، حدود ساعت دو بعد از ظهر رفتیم سمت بسطام و خرقان. ناهار رو در اکبرجوجه شاهرود خوردیم که بسیار خوشمزه بود. بعد هم به زیارت جناب بایزید و جناب ابوالحسن خرقانی رفتیم. سری هم به مزار جناب حسن پیربسطامی زدیم. متین از صفحه ای که در اینستاگرام به یاد ایشون هست، کلیپی رو پخش کرد که در مورد دامادش می گفت: فریدون فرخ که سفیر ایران در آلمان غربی بودند. سفر کوتاهی بود ولی حال جفتمون رو عوض کرد. 

  • . خزعبلات .

دیشب مهکامه و کسری، برای اولین بار بعد از مرگ امیر و تولد کسری، به خونمون اومدند، حدود 24 ساعت قبل. چقدر گریه کردیم و چقدر حرف زدیم. تا ساعت 6.30 صبح که مهکامه و کسری رو رسوندم خونه. هر کاری کردم، خونه ما نموندند. نه مهکامه و نه من و متین، دلمون نمیومد جمع چهار نفره ما تموم بشه. جای خالی امیر چقدر درد آور بود. ولی شعله امیدی هم توی دل من و هم توی دل متین روشن شد و صدالبته از روشنی و گرمای شعله ای بود که در وجود مهکامه با اراده روشن شده بود. مهکامه یه موجود دیگه شده بود، انگار مهکامه دیگه ای متولد شده. هم رو به فال نیک گرفتیم و بهترین آرزوها رو برای خوشبختی و سربلندی کسری کردیم.

تا عمر دارم، دیشب رو فراموش نمی کنم. آرامش عجیب کسری، خنده هاش و عکس هایی که متین از من و کسری گرفت. برامون بمونی چراغ امید ما، عمو کسرای نازنین من. 

  • . خزعبلات .

اگه عمری باشه، فردا شب، کسری، پسر امیر رو بعد از سه ماه و ده روز از تولدش می بینم. حال من و متین دیدنیه. هر کدوم از شدت خرابی حال، روی مبل سه نفره مجزا افتادیم. فقط میخوایم بخوابیم که تا فردا، فکر نکنیم به نبود امیر. داغونیم. 

  • . خزعبلات .

امروز شصت و هفتمین سالمرگ مرتضی کیوان بود. از بامداد دیشب به یادش هستم. انگار کیوان در من زندگی می کنه. بعد به موازات یاد مرگ یوسف اسحاق پور افتادم و به خودم گفتم به یاد این دو دوست از دست رفته شاهرخ مسکوب، به اردشیرخان مسکوب زنگ بزنم. شماره ایشون رو گرفتم، ولی وصل نمی شد. خیلی مشتاق دیدارشون هستم. یاد مرتضی کیوان و پوری سلطانی تا ابد، زنده و جاوید. 

  • . خزعبلات .

دیروز توی خبرها خوندم که یوسف اسحاق پور درگذشت. یاد کتاب روزها در راه افتادم که جا به جا، اسم اسحاق پور بود و مسکوب چقدر بهش ارادت داشت و شاید بیشترین تمجیدهای آدمی مثل مسکوب، برای همین اسحاق پور بود. چند وقت پیش جلال ستاری از این دنیا رفت و الان هم اسحاق پور. نسل درخشان جستجوگر داره کم کم ستاره هاش رو از دست میده و شاید داده. 

  • . خزعبلات .

امشب شام خونه بابا بودیم. علی یه کلیپ صوتی از ابتهاج پخش کرد که داشت در مورد ارغوان شعر میخوند. علی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود. همین جوری بهش گفتم میدونی ارغوان چیه؟ گفت نه. باورم نمیشد. داستان درخت ارغوان ابتهاج و خونه ارغوان رو براش تعریف کردم. می گفت فکر میکردم ارغوان یه آدمه. حالا فکر کن چقدر شعر یا کتاب و شخصیت هست که ما شان آفرینش اونها رو نمی دونیم.

بعد از شام اومدیم بالا و سریع لباس پوشیدیم و نیم ساعتی پیاده روی کردیم و چقدر حالمون خوب شد. فردا باید برم اداره مرکزی و با حسین، تست شیت ها رو بررسی کنیم. 

  • . خزعبلات .

امروز با مهندس اومدیم بسطام. بازدیدی از پست داشتیم و داریم بر می گردیم. الان خروجی شاهرود هستیم. اولین ماموریت در ماه جدید. دیشب بعد قرن ها و شاید اولین بار بدون متین، رفتم خونه رضا برای تماشای فوتبال پرسپولیس و الهلال که باخت. تا حدود ساعت یک و ربع با بچه ها مشغول صحبت بودیم. روزها رو میگذرونم که فقط بگذره. تنها چیزی که بعد از وجود متین بهم قوت میده، کاره. والسلام. 

  • . خزعبلات .

امروز بعد مدتها با هم حرف زدیم. لحظات سختی بود. کمرم مثل روز مرگ امیر راست نمی شد. چه کردی با ما امیر؟ 

  • . خزعبلات .

توی شلوغی این دو ماه، فرصتی شد و تونستم مرخصی بگیرم و بیاییم رشت. دوشنبه شب، حدود ساعت نه و نیم شب رسیدیم.

امروز ناهار، ماهی داشتیم با مرغ با مخلفات تمام. به قطع، یکی از پنج غذای نابی بود که توی زندگیم خورده بودم. شام رو هم نگم، ترکیبی از فسنجوندو اناربیج. رسما تا مرز ترکیدن خوردم. بعد از شام با کبیر تا همین الان مشغول حرف زدن و شعر خوندن بودیم. فردا باید ماشین رو ببرم تعمیرگاه. 

  • . خزعبلات .

روزی که امیر رفت، انگار مسیر زندگیمون رفت سمت یه باتلاق، خودمون هم خبر نداشتیم. روزها گذشت تا فهمیدیم یه جایی داریم میریم که اوضاع خوبی نداره ولی باز فکر می کردیم، میتونیم سمتی بریم که اوضاعش انقدر بد نباشه، ولی باز که یه مدت گذشت، فهمیدیم به یه باتلاقی برخوردیم که ازش نمیشه بیرون اومد. الان می بینم که پاهامون آروم آروم داره میره توی گل و لجنی که خلاصی ازش ممکن نیست. روزهای به ظاهر خوب و آرومیه، ولی حال هیچ کدوممون خوب نیست. چقدر به امیر فحش دادم که تو رفتی و با ما چه کردی. دارم می نویسم و بنان میخونه که:

هستی چه بود، قصه پر رنج و ملالی

کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

 

پ. ن:

یادت ما رو ول نمی کنه آقای خوش خنده عاشق زندگی. خیلی دلمون برات تنگ شده. دیشب به وحید گفتم که چهارشنبه گوشیمو برداشتم که بهت زنگ بزنم که توی کسری از ثانیه متوجه شدم دیگه نمیتونم صداتو از پشت تلفن بشنوم و آخرش هم مثل همیشه خداحافظی نکنی و گوشی رو قطع کنی. دیوانه وار دلتنگتم امیر. دوستت دارم رفیق خوب من. 

  • . خزعبلات .

بس که این حدود دو ماه به خاطر کارهای خونه و اداره شلوغ بودم و بس که آه کشیدم من باب این شلوغی ها، انگار خدا دلش به رحم اومد و دو سه روزی هست آزادم و مشغول تماشای کشتی فرنگی و بعد فوتبال و تا شب برنامه عیش برپاست. دوشنبه و سه شنبه مهمونی بودیم و دیشب که خونه تنها بودیم، دپرس شده بودیم. متین از دیشب مشغول خیاطی و منم افتاده روی مبل سه نفره و مشغول تماشای کشتی. این عیش مدام باد. 

  • . خزعبلات .

امروز مرخصی اول وقت گرفتم و ساعت 10 اومدم اداره. تا رسیدم، بعد از کارهای اولیه، تصنیف رویای هستی بنان رو دانلود کردم و به صورت مکرر در حال گوش دادن بهش هستم. جایی خوندم که بنان، در پایان عمر، پیوسته و مکرر به این آهنگ گوش می داده. جادوی موسیقی حسینعلی ملاح و صدای بنان یه طرف و شعر اسماعیل نواب صفا یه طرف و این خاطره هر روز گوش دادن بنان به این تصنیف در پایان عمر هم یه طرف، دیگه چه ملغمه ای از جادو و خلسه میشه. علاوه بر اون، جنس موسیقی دهه 20 و 30 و علاقه عجیب من به اون دوران، منو میبره با خودش.

اون شب که سریال خاتون رو تماشا می کردیم، من به یاد قیام افسران خراسان، به یاد غلامعلی بایندر، به یاد همه کشته ها و تبعیدی های اون سال ها بودم. یاد و نام همگی جاوید. 

  • . خزعبلات .

دیشب یه جایی بودیم و آخر شب، قرار شد سریال خاتون رو تماشا کنیم. فقط می دونستم موسیقیش رو کیهان کلهر ساخته. سریال شروع شد و فضای کلی داستان رو متوجه شدم، بعد که موسیقی های کلهر شروع شد، دیدن سریال رو رهذ کردم و موسیقی منو با خودش می برد. تموم که شد، رفتیم حیاط و سیگاری کشیدیم و حرف زدیم. ولی من هنوز توی فضای موسیقی کلهر بودم، انگار جایی ورای زمین زندگی می کردم. شکر که در زمانه چنین انسان هایی هستیم. 

  • . خزعبلات .

ساعت چهار و ربع رسیدم خونه. برنامه تست های امروز به بن بست خورد و برگشتیم اداره. امروز بعد مدتها، عصر خوابیدم. آنا هم نیومد و تا حدود ساعت 7 هم من و هم متین استراحت کردیم. ساعت 19، طه اومد و متین الان داره بهش درس میده و منم همچنان درازکش روی تخت و منتظر شروع شدن کشتی فینال حسن یزدانی و دیوید تیلور و بعد هم کشتی فینال امیرحسین زارع.

خونواده متین هم انگار نمیتونن بیان سمنان و منم منتظر اولین فرصت، برای اتمام تست ها و سفر به رشت، بگذریم که متین چقدر شلوغ شده این سال تحصیلی جدید.

پ. ن:

خیلی بده که بدونی و عیان هم هست که باید هر روز، فرد یا افرادی رو ببینی که در عین دورویی و گرگ صفتی، نقاب دینداری و... میزنن. به قول حافظ، واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند، چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند. 

  • . خزعبلات .

خورشید غروب کرده، تپ چنجر همش تپ عوض میکنه و دستگاه مقاومت DC سیم پیچ رو میسنجه و من و حسین از صبح پای ترانس هستیم و رسما داریم پاره پوره میشیم. روزهای سخت ولی خوبیه. 

  • . خزعبلات .

تست های پست جدید که مدتی بود متوقف شده بود، از شنبه شروع شد. امروز رو تعطیل بودیم و فردا دوباره میریم که شروع کنیم روزهای شلوغ و دراز کاری رو. شنبه تا 8 شب و دیروز تا 6.30 سر کار بودم. فردا تست های ترانس شروع میشه. خونه هم بعد تغییرات اساسی به شکل سابق برگشته و کلاس های درس متین هم شروع شده. اول مهر، دوز دوم واکسن خودمو رو زدم و روز رو شب می کنیم در کنار هم. متین دیشب یه سری پارچه جدید خریده و با اونا مشغول دوخت و دوزه. هنوز مبل ها رو تحویل نگرفتیم و منتظرشون هستیم تا آخرین تکه پازل تغییرات خونه تموم بشه.همین.

  • . خزعبلات .

امروز، اگه امیر بود، 36 سالگیش رو جشن می گرفت. ولی نیست و جاش خالیه. مقیم ترین عنصر حافظه من و متین از 23 اردی بهشت لعنتی امسال تا الان.

تولدت مبارک دوست، عزیز، همراه و آقای بی خیال.

  • . خزعبلات .

ما کلا تلویزیون نگاه نمی کنیم، مگر واسه اتفاقات مهم. راستش نه اینکه مثل بعضی از فرهیخته ها باشیم، خیر، اصلا وقت نمی کنیم. متین چند روز قبل گفت سریال بزنگاه قشنگه و بشینیم ببینیم و هر شب چند قسمت از این سریال رو می دیدیم. سریال خوبی بود و من که خوشم اومد. تازه میفهمم عارفه از این سریال بود که همش می گفت "بذار دستت رو ببوسم".

اما کل شهریور به دو تا موضوع گذشت: راه اندازی پست جدید و تغییر دکوراسیون خونه که هنوز هم درگیر هستیم. انشاالله زودتر به سرانجام برسه که بی خانمان شدیم.

 

پ.ن:

دو روز دیگه تولد 36 سالگی امیره و خودش نیست.

  • . خزعبلات .

توی نکبت این روزها، ویس و رامین میخونم. اینم از اون کتابهاییه که قبلا زخمیش کردم ولی تمومش نه. فخرالدین اسعد گرگانی با اون ذهن خلاقش در توصیفات عشق بازی و خیانت، باید نویسنده سریال های اونجوری میشد. ولی سوای شوخی، زبان شاعر گیراست و آدم میل میکنه به تعقیب داستان.

  • . خزعبلات .

از بس شلوغ بودم این مدت، نتونستم بنویسم. امروز صبح دیدم اصلا نمی تونم برم اداره. پیامک دادم که نمیتونم بیام و مرخصی گرفتم. بلافاصله به متین زنگ زدند که میتونه بره دوز دوم واکسن خودش رو بزنه. فکر کنید دوز دوم رو که باید 12 شهریور می زدیم، 15 شهریور زدیم. یعنی حضرات عرضه یه واکسن زدن معمولی و تخصیص تعداد واکسن ها رو ندارند، بعد برای همه دنیا خط و نشون میکشند و 7-8 جور واکسن درست می کنند که معلوم نیست کی به تولید انبوه میرسه. فقط چاله عفونت دهان هاشون هم بازه و عفونت پخش می کنند. بگذریم.

از اول شهریور، درگیر پست جدیدمون هستیم و در حال تحویل گیری تجهیزات HV. من و حسین مشغول تحویل گیری هستیم و تا دیروقت سر کار هستیم. از لحاظ علمی و تجربی، خیلی روزهای خوبیه و مستقیم با تجهیزات درگیر هستیم. 

مثل تموم روزهای دیگه بعد از مرگ امیر، حوصله خوندن ندارم و فقط به کارهای اداره و خونه میرسم. توی همین مدت کلی درگیر کارهای مبل جدید بودیم و هی اینور و اونور میرفتیم. این مدت کتاب "به قول پرستو" قیصر امین پور رو خوندم فقط. همین.

علی هم دیروز دوز اول واکسن خودش رو زد و انشاالله همه مردم زودتر واکسن بزنند و از شر این بیماری خلاص بشیم.

  • . خزعبلات .

در واقع یک استحاله بزرگ در حال رخ دادنه

امشب راشل داشت آخرین هشدار ها رو میداد

خودم فکر میکنم باهاش الاینم

مغزدرد عجیبه

وحید خیلی مشغوله، اونقدری که دلم نمیاد برم تو بغلش، میگم بذار راحت باشه

  • . خزعبلات .

بی مقدمه. خودت گفتی به خودم بگو، ولی کسای دیگه که اینو میخونن، به ذات احدیتت غریبه نیستند و یکی هستند مثل من.

خدای عزیز، خدای قادر متعال، خدای بهترین

به ذات احدیتت کم آوردم، خودت کمکم کن، به قول وحید ص. والله، بالله که نمیکشه.

خودت یه کاری کن با این دنیای جهنمی و آدم های ناقص و ناتوان و...

در پایان باز هم عذرخواهی می کنم بلند حرف زدم که همه شنیدند.

فقط یه چیز، هر ثانیه ای که میگذره، تسکینی هست برای اینکه یک ثانیه از فاصله ات با مرگ کم شده. والله مرگ بهترین نعمت خداست چون نیک بنگری. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه 3 شهریور هم روز شلوغی بود. اما دلیل این شلوغی از سه شنبه شروع شد. صبح سه شنبه ماشین رو روشن کردم که بیام اداره. تا دنده عقب گرفتم صدای عجیبی از ماشین بلند شد. پیاده شدم دیدم نگهدارنده های پلاستیکی اگزوز که بعد فهمیدم اسمشون "منجید" هست، پاره شدند و کل سیستم اگزوز روی زمین افتاده. هر چی ور رفتم دیدم نمی تونم اگزوز به اون سنگینی رو درست کنم و برم سمت اداره. میخواستم اسنپ بگیرم که شانس آوردم و علی از آسانسور اومد پایین و باهاش اومدم اداره. ماشین هم گذاشتم خونه تا بعدا تکلیفش رو روشن کنم. کل سه شنبه رو درگیر اولین روز تست های تحویل گیری پست جدیدمون بودم. وسط های تست هم رییس زنگ زد که چهارشنبه یا پنجشنبه رو برای کار مشترکمون وقت بذارم. منم بهش گفتم چهارشنبه هستم و پنجشنبه میخوام برم سر تست ها.

خلاصه اینطور شد که چهارشنبه تا از خواب بیدار شدم، رفتم و اگزوز رو درست کردم. بعد با متین رفتیم شهرک غرب برای مبل هامون. بعد رفتیم نمایندگی ایران خودرو که گفت خودرو رو احتمالا آخر شهریور تحویل میدن. بعد هم اومدیم خونه. صبحونه ای خوردم و رفتم معاونت منابع انسانی و دو تا نامه سابقه خودم رو گرفتم و اومدم معاونت خودمون و برای شرکت های سابق خودم فکس و واتس اپ کردم. بعد که اومدم خونه ناهاری خوردیم و استراحتی کردیم و ساعت 19 رفتم سمت اداره و تا ساعت 20:30 با رییس درگیر فرم های صورت وضعیت قرارداد بعد بودیم. بعد از اداره هم رفتم سنگکی و 5 تا سنگک گرفتم و اومدم خونه.

آخر شب ه مبه اتفاق متین، دومین فیلم از "سه گانه کوکر"، یعنی "زندگی و دیگر هیچ" عباس کیا رستمی رو دیدیم. چقدر این فیلم زیباست و نگاه کیارستمی به موضوعات. در مورد موسیقیش می خوندم که قرار بوده حسین علیزاده، موسیقی این فیلم رو بسازه که با هم به توافق نرسیدند و بعدا علیزاده، آلبوم "آوای مهر" که موسیقی های ساخته شده برای این فیلم بوده رو مستقلا به بازار عرضه و تقدیم به زلزله زدگان رودبار و منجیل کرده. جالب بود فقط یک جا در فیلم و حدود چند ثانیه ای موسیقی علیزاده پخش شد و مابقی با موسیقی کلاسیک اروپایی پر شده بود و نتونستم بفهمم که موسیقی مال کیه. باید برم سراغش و ته و توشو در بیارم.

خدا رحمتت کنه کیارستمی که خیلی ها تو رو نشناختند، اولیش خودم. تمام!

  • . خزعبلات .

امروز سومین روز تست های تحویل گیری پست جدید بود و دومین روز من برای نظارت بر تست ها. یهو روز شلوغی شد. اول علی زنگ زد و پول میخواست برای خرید ماشین جدید. ساعت 11:22، مسئول دفتر معاونت زنگ زد که ساعت سه و نیم عصر با کارت ملی بریم فلان جا برای تزریق واکسن کرونا. آخه مگه میشه یهو به آدم بگن، اونم مایی که تا ساعت 6-7 عصر سر تست ها هستیم. کارت ملی هم که نداریم. به حسین هم زنگ زده بودند و به دوست دیگمون هم همین طور. هر کدوم به امید اون یکی که بمونه و ما بریم تزریق واکسن. خلاصه هماهنگ کردیم که مشاور بخش آخر کار رو تحویل بگیره و ما بریم برای تزریق واکسن. بعد محسن زنگ زد و 400 تومن میخواست. مهندس گ. هم می خواست که باهاشون بریم یه اقامتگاه بوم گردی، بچه های خودمون هم میخواستند بریم شهمیرزاد که همه رو هم به خاطر واکسن و هم به خاطر خستگی و واکسن و کارهای فردا که باید تا شنبه تحویل بدم، کنسل کردم.

خلاصه ساعت 16 عصر به طرف سمنان حرکت کردیم و ساعت 16:30 واکسن سینوفارم زدم. با کارت شناسایی اداره و گواهینامه رانندگی و تایید نماینده اداره، واکسن زدم و اومدم اداره تا هم عکس ها رو از دوربین خالی کنم و هم به کارهای مونده برسم. متین هم شاگرد داره و سومین جلسه آموزش زبان آنا در خونه ماست.

امیدوارم همه مردم دنیا زودتر واکسن بزنن و شر این مریضی لعنتی از سر دنیا کم بشه. الهی آمین.

  • . خزعبلات .

امروز به رسم وعادت هر روزه، سری به صفحه اصلی ویکی پدیای فارسی زدم. تصویری در گوشه سمت چپ بود که دیدم برای شخصی به نام آنری دونان هست، یکی از بانیان صلیب سرخ جهانی که اهل سوییس بودند و به خاطر پیامدهای جنگ سولفرینو، تصمیم گرفتند با همراهی عده ای، سازمان صلیب سرخ جهانی رو تاسیس کنند.

یهو افتادم به کلاس چهارم دبستان و روزی که معلم ما داشت املا می گفت و ما می نوشتیم:

"در حدود صد سال پیش، در ایتالیا، جنگ سختی درگرفت. نویسنده ای از مردم سوییس، درباره وضع ناگوار زخمیان این جنگ، کتاب کوچکی نوشت....."

هنوز که حدود 26 سال از اون زمان میگذره، طنین صدای آقای صفابینش در حال دیکته گفتن اون روز، توی گوشمه و یادم اومد، اون "نویسنده ای از مردم سوییس"، "آنری دونان" و اون جنگ، "جنگ سولفرینو" بوده. بعد 26 سال، جزییات داستان کامل شد و کجا به کجا ربط داده شد. 

پیر شدیم رفت. 

  • . خزعبلات .

دیشب با متین این فیلم رو دیدیم که سومین قسمت از "سه گانه کوکِرْ" اثر عباس کیاس رستمی هست. از اون فیلم هایی که برای زیباییش نباید هیچ بنویسی و به طرف فقط باید بگی برو ببینش. اون صحنه آخرش که دوباره یادآور انتهای فیلم "خانه دوست کجاست" و اون سربالایی پیچ در پیچ بود، دلم میخواست داد بزنم. از اونجا به بعد تا آخر فیلم رو سرپا دیدم.

از موسیقی تیتراژ " خانه دوست کجاست؟ " که اولین قسمت این سه گانه هست، به امین الله حسین و آلبوم "راپسودی ایرانی" رسیدم و از موسیقی زیر درختان زیتون، به نام" دومنیکو چیمارُزا" رسیدم که جالبه توی موسیقیدانان کلاسیک، اصلا به اسمش برنخورده بودم.

روحت شاد کیارستمی بزرگ که از پنجره ای منحصر بفرد به این دنیا نگاه می کردی.

پ. ن:

عجیب دلبسته گیلان شدم. فیلم در روستای کوکر و نزدیک رستم آباد رودبار گیلان فیلمبرداری شده بود. برام مهم نیست وقتی مردم، کجا خاکم کنند، ولی دوست دارم اگه به خودم باشه، توی گیلان دفن بشم. خیلی خوبه، حالا هر کجا شد. از سلیمان داراب و کنار پدربزرگ مرتضی کیوان و میرزا و شیون فومنی و نصرت رحمانی، تا بی بی حوریه کنار احمد عاشورپور یا امامزاده هاشم کنار امین کیوان یا تازه آباد یا باغ رضوان یا توی سنگر، یا کنار شیخ زاهد لاهیجان یا توی روستای خرطوم کنار مزرعه چای کارخونه چای منهاج یا...... .

گیلان یه تیکه از بهشته، شک ندارم و خدا در روز جزا از هر گیلانی، دو بار حساب میکشه به خاطر همین زیبایی. 

  • . خزعبلات .

هر روز حدود 600 نفر توی ایران به علت کرونا می میرند و هیچ بعید نیست فردا یا روزهای بعد، من یکی از اون 600 نفر نباشم (البته اگه مرگ و میر روزانه همین حدود بمونه).

الان متین خوابیده. عصر با علی و سعیده رفتیم سمت چاشم و خطیرکوه و کمرود. کمرود رو برای اولین بار می دیدم. چقدر طبیعت زیبایی بود، اما لحظه لحظه به یاد گیلان بودم. متین سر درد گرفت از پیچ های جاده و دوش گرفت و روی مبل 3 نفره روبروی آشپزخونه خوابید.

داشتم می گفتم، هیچ بعید نیست من هم یکی از فوتی های کرونا نباشم. خواستم بگم آرزوهای زیادی دارم، خیلی کارها دلم میخواد انجام بدم و... هزاران چیزی که دلم میخواد و نشده که البته اکثرا توی دو دسته خلاصه میشه: خوندن کتاب و دیدن ایران و جهان.

توی این زمونه ای که مرگ بیش از هر زمان به من و عزیزانم و صدالبته هموطنانم نزدیکه، در زمونه ای که به ظاهر، عصر حکمرانی عقله ولی جهالت و تعصب و تحجر موج میزنه، دلم میخواد دست هر کسی که این نوشته رو میخونه، بگیرم و ببرم به تماشای چیزهای زیبایی که توی زندگی دیدم.

اولین بار هستتحت این عنوان می نویسم و اگه شد، ادامه اش میدم، نوشته هایی که طرحی برای یه کتاب بودند دوست داشتم ازم به یادگار بمونه.

توی این یادگاری ها، انگار دارم از این دنیا میرم و دلم میخواد تموم چیزای خوبی که توی عمرم دیدم رو به یادگار بذارم.

نمیدونم ولی تموم مدتی که متن بالا رو می نوشتم، به یاد نقاشی های پرویز کلانتری بودم. پس از هنر شروع کردم و از هنر نقاشی و نقاش محبوب ایرانی من، یعنی پرویز کلانتری.

دوست دارم به همه انسان های عالم بگم، ایهاالناس، ای ابنای بشر، لذتی، جادویی، زیبایی و هنری در نقاشی های کلانتری هست که منو از این زمین خاکی می کنه، خصوصا نقاشی هاش با تِم شهرهای کویری ایران. اون نقاشی ها، چیزی ناشناخته در درون من رو بیدار می کنه و کاری می کنه که از بودنم و به دنیا اومدنم پشیمون نباشم و توی این اقیانوس لایتناهی عفونت زندگی، جزیره ای امن برای زیستنه. خوشحالم که چشم داشتم و نقاشی های این بشر رو دیدم. بنابراین از نگاه من، دنیا میتونه به نقاشی های کلانتری بنازه که چنین کارکردی دارند. توی نوشته های بعدی تحت عنوان یادگاری، باز از زیبایی هایی که توی زندگیم دیدم خواهم نوشت و دلم میخواد تا پیش از مرگ، بتونم طرح کاملی از چیزای زیبای زندگی از دریچه چشم و گوش و عقل من جمع کنم و اینجا به یادگار و اشتراک بذارم. 

  • . خزعبلات .

بعد مدت ها به سایت جناب شیوا فرهمند راد رفتم. لینکی گذاشته بودند از مصاحبه خودشون با روزنامه شرق به تاریخ 9 اردی بهشت 1400 به بهانه سی و هشتمین سالگرد دستگیری طبری و سایر رهبران حزب توده ایران. مطلب اصلی پس از ذکر نحوه آشنایی ها و ارتباطات، در مورد دست نوشته های احسان طبری بود که بعدها توسط جناب فرهمند راد با نام "از دیدار خویشتن" چاپ شدند.

من عجیب دیوانه و شیفته داستان های زندگی آدم های اون دوران هستم، خصوصا انقلابیون، از هر طیف و گروه و دسته ای که بودند.

همیشه آرزوی دیدار دو نفر رو دارم، یکی رضا قاسمی، رمان نویس و موسیقیدان و دیگری شیوا فرهمند راد. براشون آرزوی سلامتی دارم. 

  • . خزعبلات .

دیشب جشن تولد گرفتیم برای مامان. 58 ساله شد. موجود عجیبیه. بارها به متین و علی گفتم که موندم از صافی و صداقت این بشر که همه چیز رو برای غیر میخواد و خودش در میونه نیست. عمرش دراز که ستون استوار چادر زندگی همه ماست.

چون کادو نگرفته بودیم، قرار شد شام تولد با ما باشه. از اداره که زدم بیرون به کبابی محل زنگ زدم که 12 سیخ کوبیده واسه 20.40 میخوام و کباب ها رو گرفتم و شام رو خونه بابا و مامان، به اتفاق علی و سعیده و متین خوردیم.

بعد از شام هم کیک دستپخت سعیده رو به عنوان کیک تولد خوردیم و آرزوی سلامت کردیم برای همه.

دوشنبه شب هم به اتفاق علی و سعیده و متین رفتیم باغچه خودمون و احسان و محمد و وحید و مهتاب هم اومدند و تا حدود ساعت 11 شب اونجا بودیم. چقدر خوش گذشت ولی لحظه لحظه به یاد امیر بودیم. 

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت 10، وحید و مهتاب مهمون ما بودند و تا ساعت یک و نیم صبح پیش ما بودند. از هر دری حرف زدیم و چقدر خوش گذشت. هر جا هم که رها می شدیم، حرف امیر بود و بس.

من توی زندگیم دو تا دوست نزدیک داشتم، یکی امیر و یکی وحید. امیر که این اواخر کلا نبود و الان هم فقط وحید مونده. با امیر فقط حرف می زدیم و هر دو هم حرف میزدیم و حرف کم نمی آوردیم، اما با وحید سکوت هست و بی حرفی و توی همین سکوت، آرامشی عجیب برای من هست. از خدا میخوام این رفیق رو دیگه ازم نگیره که دیگه هیچ کس برام امیر و وحید نمیشن. 

  • . خزعبلات .

از بیپ تونز خریدمش. آلبوم مشترک حسین علیزاده و رامبرانت تریو. چیز تازه ای به لحاظ ملودی نداشت و تکرار همون ملودی های سابق علیزاده بود، در لباسی جدید با رنگ آمیزی صدایی جدید که رگه هایی از موسیقی غرب رو با ملودی های ایرانی ترکیب کرده بود. داشتم فکر می کردم خلاقیت و نوآوری و بدعت هم برای خودش زمانی داره و اگه ازش رد بشه، آدم می افته به تکرار. بعد به خودم فکر کردم که دارم به چهل سالگی می رسم، یعنی تموم شدن خلاقیت و.... و این واقعا دردناکه.

اما این آلبوم هر چی نباشه، یه چیزی داره برای من، منو با همون ملودی های تکراری قدیمی، به قول فریدون مشیری، منو می بره به جهانی که در آن همه موسیقی جان است و گل افشانی نور.

سر حسین علیزاده سلامت که 15 روز دیگه 70 ساله میشه و از نوادر دوران ماست. عشق سالیان نوجوانی که با اشتها و ولعی عجیب آلبوم هاش رو کم کم صد بار گوش می دادم. 

  • . خزعبلات .

امشب با بچه ها بودیم، شهمیرزاد، کلا توی فضای باز و آسمون و طبیعت رو بی واسطه درک می کردیم. آش رشته و املتی درست کردیم و خوردیم که مزه هیچ کدومشون از یادم نمیره. فقط جای امیر خالی بود. انقدر این نبودنش آزار دهندست که حد نداره. هر حرفی، هر خاطره ای، هر تکیه کلامی، یاد او رو زنده میکنه. کاش امیر بود. کاش بود و صدای خنده هاش می پیچید توی جمعمون.

امروز متین دوز اول واکسن خودش رو زد که به واسطه معلم ها، نوبتش شده بود. تمام مدت یاد مهکامه بودیم، هم من و هم متین و متعاقبش یاد همیشگی امیر. خیلی خیلی جاش خالیه و درد نبودنش التیام ناپذیر. 

  • . خزعبلات .

امروز صبح واکسن زدم. تمام مدت رفتن و برگشتن تو دلم با مهکامه بودم.

کاش میشد برم دنبالش.

کاش امیر بود.

وحید هزار مدل نوشیدنی برام گرفت.قندی نمکی ترش خنک و.....

هر جرعه ش برام زهرمار بود.

 

خیلی گریه کردم. بعد هم خوابم برد، دوباره امیر رو دیدم. هربار که خوابش رو میبینم یه طرف بدنم بیحس میشه.

امیر ما حواسمون به خانواده ت هست. کاش کاری از دستمون ساخته بود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

  • . خزعبلات .

براتون می نویسم، بعد مدتها. دارم از تست ترموویژن بر می گردم. فقط تعجب اینه آهنگ های رامین (رانندمون) قبلاها عالی بود، اما الان کالکشن جفنگیات از دو تا باند پشت سرم پخش میشه.

حالم خیلی خوبه و خدا رو شکر از این بابت. دو شب پیش نزدیک بود با پوست ناقابل بادوم زمینی خفه بشم. متین چقدر تقلا کرد منو نجات بده. خوشحالم که او شریک زندگی منه و تمام. 

  • . خزعبلات .

همین که سعدی اون بالا گفت. 

  • . خزعبلات .

شنبه شب، شام خونه بابا و مامان بودیم. علی و سعیده هم بودند.

شبی که گذشت یعنی یکشنبه شب در شهمیرزاد پیش حجت و فریبا بودیم. از پنجشنبه که از رشت اومدیم، هر شب یه جا بودیم. تنها خبر خوب امروز هم این بود که فردا نوبت واکسن مامان رسیده. انشاالله این کرونای لعنتی هم تموم شه که دردی غریب بود روی تموم غم ها و بدبختی هایی که توی مملکت خودمون داریم.

فردا و پس فردا دورکارم با کلی کار مربوط به خونه. گریه بید لطفی رو گوش میدم. متین جان هم خیاطی می کنه. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

ساعت سه صبح دیشب خوابیدم. صبح ساعت هفت و نیم از خواب بیدار. دورکار هستم و اداره هم نمیتونم برم. متین هم روی مبل سه نفره مجاور خوابیده. دیشب بعد از من بیدار بود. شب قبل شهمیرزاد، پیش محمد و میترا بودیم و همه بودند. اوضاع احوال روحی که مساعد نیست، جسمم هم نمیکشه ولی کتاب خوندن رو بعد از مدت ها شروع کردم. باید کاری بکنم، وگرنه این گرداب منو نابود می کنه. دارم کتابی با عنوان "مریمیه، از فریتیوف شوان تا سیدحسین نصر" رو میخونم. تا چه شود. 

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 9.20 صبح به همراه متین، از رشت برگشتیم سمنان. ساعت 4 صبح بود که از رشت حرکت کردیم. شب قبل و بهتره بگم روز قبلش رو خوب خوابیده بودم، ولی متین نخوابیده بود. برای همین، از قزوین تا سمنان رو متین خواب بود.

با اومدن متین زندگی توی خونمون جریان پیدا کرد و هم من و هم خودش به یه آرامشی بعد یک هفته نا آروم رسیدیم. استراحتی کردیم و عصر سری به اداره زدم و بعد هم رفتیم خونه وحید و مهتاب. جای خالی امیر منو آزار میداد. لحظه ای نبود که به یادش نباشم. یاد آخرین باری افتادم که خونه وحیدشون بودیم و امیر هم بود. توی هال و توی بالکن همش یاد خاطرات اون شب بودم. یادش بخیر. 

  • . خزعبلات .

ساعت یک صبح راه افتادم و ساعت 6.20 رسیدم رشت. حدود پنج روز تنها بودم و برخلاف تصور هیچ کاری نکردم. واقعا وابستگی هم چیز خوبیه، هم چیز بد.

الان روی تخت مجردی متین دراز کشیدم، روبروی کولر گازی و مشغول تایپ با گوشی. حاصل این پنج روز غیر از دوری متین، دیدن دو تا فیلم و دیدار دو تا از دوستان بود، مابقی هم به اداره و اضافه کاری و ماموریت دیروز گذشت.

"ناخدا خورشید" ناصر تقوایی رو دیدم و  ستاره ای متولد شد" بردلی کوپر. چقدر لیدی گاگا خوبه، هم بازیش و هم زیباییش. بگذریم.

عارف که از آمریکا اومده بود، یکشنبه اومد خونمون و شش هفت ساعتی با هم حرف زدیم. بعد مدتها حرف های دلم و دغدغه هامو به یکی غیر متین گفتم. دوشنبه شب هم وحید اومد پیشم و دو ساعتی با هم بودیم.

من عاشق تنهاییم و ندیدن آدم ها ولی تنهایی مطلق منو روانی میکنه، انگار لشکر غم ها و ترس هام بهم حمله میکنن، برای همینه وقتی با متین هستم حداقل ترس هام سراغم نمیان. ترس های ذهنی و ترس های شخصیتی و...

احتمالا بامداد پنجشنبه، یعنی کمتر از 24 ساعت دیگه برگردیم خونه و انشاالله مجدد زندگی رو از سر بگیریم. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

اول بگم که چند شب پیش که با متین و احسان و محمد و میترا، خونه بابای محمد بودیم، به پیشنهاد احسان، برای اولین بار آهنگی به اسم "شراب چشمان" با صدای محسن نامجو بر روی شعری از فریدون مشیری رو شنیدم. جادوی شعر مشیری و سنتور مست کننده این آهنگ منو برد. الان هم دارم همین قطعه رو گوش میدم و می نویسم.

یک ساعتی هست که رسیدیم رشت. روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و جماعت نسوان بیرون هستند و دورهمی دارند. دیشب شام خونه بابا بودیم. مامان کتلت درست کرده بود. علی و سعیده هم بودند. بعد از اینکه اومدیم بالا، حالمون مساعد نبود. متین هم بالاخره رضا داد که فردا ببرمش رشت و یه هفته ده روزی اونجا بمونه. به زور خوابیدم و ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم و چون خوابم نمیومد، ساعت 6 رفتم اداره. تا ساعت ده و نیم اداره بودم و بعد مرخصی آخر وقت گرفتم و تا رسیدم خونه خوابیدم تا بتونم رانندگی کنم. ساعت دو و نیم به زور متین از خواب بیدار شدم و بالاخره ساعت 3.20 عصر حرکت کردیم. هوا گرم و گند بود. رسیدیم لوشان هوا ابری شد و خنک. بارون مختصری هم می بارید و کسالت گندترین تابستون زندگیم رو شست و برد. دقیقا پنج ساعت و نیمه رسیدیم رشت و احتمال زیاد جمعه تنها برمی گردم سمنان و متین در رشت میمونه. 

  • . خزعبلات .

چند روزی هست که توی اداره، تنها موسیقی ای که گوش میدم، آلبوم رنگین کمون اثر ثمین باغچه بانه. هر روز که میگذره می فهمم این جماعت مثل خود ثمین، همسرش اِوْلین، خواهرش ثمینه، پدرش جبار باغچه بان بزرگ و پرویز کلانتری که نقاش تصاویر آلبوم رنگین کمونه، چه کسانی بودند و چقدر جاشون برای ایران امروز خالیه و در عوض دهن یه عده وحوش توی مملکت ما بازه و لجن و عفونت و درد و خشم پخش می کنند. این موسیقی عجیب تسکین میده دردهایی که این روزها باهاش درگیر هستم.

دیروز ماموریت بودم و قبلش 45 دقیقه بیشتر نخوابیده بودم. رسیدم خونه، ناهار نخورده خوابیدم تا ساعت 5.30 که ناهار مختصری خوردم و مجدد خوابیدم. متین و سعیده برای خرید رفتند شهمیرزاد و من و علی هم ساعت 7 عصر رفتیم سمت باغچه کوچیکمون و عصرونه ای اونجا خوردیم و با هم بودیم و بعد ساعت حدود 10 شب، رفتیم رستوران زرتشت نزدیک ارگ سمنان و مهمون علی بودیم. یاد اون دفعه ای افتادم که باتفاق همه دوستان رفته بودیم اونجا و متین چند تا عکس یادگاری خوب هم از اونجا گرفت که امیر دقیقا توی مرکز عکس ایستاده. هر جا میریم و هر حرفی میزنیم، یاد امیر زنده میشه.

دیروز بعد مدتها خوابشو دیدم. می دونستم مرده، بعد بالای یه تپه، یکی رو دیدم از پشت شبیه امیره، سرشو که به طرف راست خم کرد، دیدم خودشه. به خودم گفتم میدونستم اینم یه بازیه، بعد صداش کردم و دستشو تکون داد که برو، برو و من دیگه چیزی خاطرم نیست. یاد این بشر از کله ما نمیره. اول صبح امروز تا بیدار شدم، یاد امیر اومد توی سرم. این صبح و ظهر و شب ماست. خدا بخیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

بالاخره حق به حق دار رسید و ایتالیا، تیم ملی فوتبال من، قهرمان یورو شد. متین دقایقی پیش خوابید و منم بیدارم و اصلا خوابم نمیاد و ساعت هفت صبح هم باید برم ماموریت، ایوانکی.

خب بازی فینال دیشب که به بامداد امروز هم کشید، از دو جنبه مهم بود. تیم محبوب در مقابل تیم منفور انگلیس. این هم زور زدند توی کشور خودشون اومدند فینال و کل بازی و موقعیت ها و مالکیت توپ و همه و همه دست ایتالیا، بعد میخواستند قهرمان بشن. بگذریم که پنالتی اونا هم در مقابل دانمارک توی پای فینال، خدایی پنالتی نبود.

یه سری نفرات بودند توی ایتالیا که بخاطر اونا هم بود، خیلی خیلی برام مهم بود که ایتالیا قهرمان شه. اولی سرمربی تیم یعنی روبرتو مانچینی و بعد دستیاراش خصوصا جیانلوکا ویالی که با سرطان جنگیده بود و کنار تیم بود. بعد به خاطر دو تا مدافع پیرمرد ایتالیا یعنی کیلینی و بونوچی. چه کرد امشب دروازه بان ایتالیا و دلم خنک شد که جماعت مدعی انگلیسی رو توی ومبلی و اونم بعد از 60 سال و برای اولین بار به فینال اومدن توی یورو، خیت کردند تا فقط ادعای اختراع فوتبال براشون بمونه و به همون بنازند. همین جا بگم، تمام طرفداران انگلیس محترم، ولی چه کنم، از تیم ملیشون بدم میاد، برخلاف طبیعت و تاریخش که خیلی خیلی بهش علاقمندم.

اما شنبه ظهر بعد از تعطیلی از اداره، رفتم سر مزار امیر. تنهای تنها. هیشکی نبود و یه دل سیر با امیر حرف زدم و تولد پسرش رو تبریک گفتم و گفتم فقط جای تو خالیه.

عصر به اتفاق متین رفتیم باغچه کوچیکمون و رضا و الهام و مانلی اومدند و با هم بودیم و خوبیش این بود که حرفای دلمون در مورد مرگ امیر و تولد پسرش رو زدیم و خالی شدیم. شب هم رفتیم یه باغ کوچولو و تمیز و خوشگل توی شهمیرزاد و شام رو با هم بودیم. چقدر مانلی دل ما رو برد و چقدر خوب و نازه این دختر. این مدت جوری شده که منِ بیزار از جمع، نمی تونم تنها بمونم و منتظر فرصتی برای دورهمی هستم تا درد مرگ امیر رو که همیشه با منه، فراموش کنم. به قول رضا، یه روز و شب دیگه رو هم کشتیم تا بریم سراغ فردا. 

  • . خزعبلات .

الان اداره هستم و تازه امروز بعد مدت ها، قوت و قدرتی پیدا کردم که به کارهای عقب مونده برسم. عادت همیشگیم هم اینه که حین کار، حتما یه موسیقی یا سخنرانی بشنوم. یادم اومد که یه بار وحید گفت که امیر این اواخر، پادکستی تولید کرده بوده به اسم "رادیو آرمادیلو". امروز به یاد امیر قسمت سومش رو گوش می کردم که در مورد انواع گه صحبت می کرد. این بشر همیشه توی یه جهان فانتزی و تفکرات مسخره فانتزی زندگی می کرد. یادش بخیر وقتی من و امیر و وحید با هم بودیم و من و امیر خیالات فانتزیمون رو بلندبلند می گفتیم، وحید چقدر عصبانی می شد.

صداشو که میشنیدم، باورم نمیشد که این بشر برای ابد رفته و دیگه نیست. اتفاقا آخراش وحید زنگ زد و حرف امیر شد و گفتم اصلا مرگ به این بشر نمیاد که نمیاد. نکته جالب این پادکستش سوای همه چیزایی که توش میگه، موسیقی های بسیار لطیفی هست که برای بین صحبتهاش انتخاب کرده. یادمه همیشه موسیقی های مختلف گوش میداد و چقدر از قبل او، موسیقی های نو گوش دادم، خصوصا پاپ. انقدر دلم براش تنگ شده که حد نداره، دلم میخواد بود و بغلش میکردم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و نمیذاشتم که بره.

اگه خواستید، رادیوش رو می تونید توی اپلیکیشن های پادکست پیدا کنید. 

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از مدت ها انتظار، کسری، پسر امیر به دنیا اومد و مثل روز رفتن پدرش، دل هممون رو آتیش زد. امروز ساعت 11.20 صبح بود که اولین تصویر از کسری رو دیدم. عین امیر بود، خود امیر. دماغ و لب هاش عین امیر. بعد از اون دیگه نفهمیدم کل روز چطور گذشت. خدا رو شکر، میترا هماهنگ کرد و رفتیم شهمیرزاد و با طاهر و احسان و متین و خود میترا، پنج نفری با هم بودیم تا زمان بگذره و درد نبودن امیر رو برای لحظاتی فراموش کنیم، ولی تمام مدت یاد امیر با من و می دونم با همه بچه ها بود ولی کسی چیزی نمی گفت. چقدر امیر منتظر این روز بود و پسر خودش رو ندید و رفت. جاش خیلی خالیه. چه داغی روی دل ما گذاشتی امیر؟ 

  • . خزعبلات .

اولین باره که به صورت رسمی، اسم تو رو میارم. چون یکی از نردیک ترین دوستان پدرت بودم، پس به جای "شما" میگم "تو"، تویی که احتمالا چند ساعت دیگه به دنیا میایی، در جمعه 18 تیر 1400 و دقیقا 57 روز بعد از رفتن پدرت. خیلی سخته که امیر نیست که این روز یعنی تولد تو رو ببینه که مدت ها انتظارش رو می کشید. برای من و سایر دوستان پدرت هم سخته که بدون امیر تو رو ببینیم. همین اول بگم خیلی خنده داره که من و سایر دوستان پدرت که تموم دنیامون خنده و تفریح و مسخره بازی بود، داریم این اتفاقات رو درک می کنیم. پس به قول پدرت، مثل یه جغد دانا بهت میگم که قدر زمان رو بدون که خیلی زودتر از اونچه که فکر کنی میگذره.

کسرای کوچولو!

دنیایی که تو داری واردش میشی، جای خوبی که نیست، هیچ، خیلی هم جای مزخرف و پوچیه. امیدوارم به عمر خودت آرامش جهان رو ببینی، البته هیچ کس از ابتدای پیدایش پدر هممون، آدم ابوالبشر، چنین روزی رو ندیده.

خنده داره انقدر جدی با بچه ای که چند ساعت دیگه قراره به دنیا میاد حرف میزنم؟ شاید به خاطر اینه که انگار توی پژو 206 پدرت نشستم، عین اون روزا که با بابات در سفر و حضر و کار و وقت و بی وقت باهاش بودم و وقتی دو نفرمون تنها بودیم، حرفای جدی می زدیم.

من و متین، بچه ای نداریم و بچه ای هم نخواهیم داشت. تو جای پسر من. دوست دارم بزرگ شدنت رو ببینم، به حرف افتادنت و خصوصا بازیگوشی هات، مثل بابات که اولین بار مهر 1378 دیدمش و با هم دوست شدیم و از همون وقت بازیگوش و شوخ و لاقید و رها و خو‌ش بود و همه چیز رو فانتزی می دید. دلم میخواد بزرگ شی و ازدواج و موفقیتت رو ببینم و مهم تر از همه وقتایی که بهم میگی عمو وحید. بغض گلومو گرفت کسری، چشمام تر شد، دلم برای پدرت تنگ شد که کاش بود، هم کنار تو و مادرت، هم پیش ما دوستان که آتشی به دل و زندگی هممون زد که تا وقت مرگ تک تکمون، ازش رهایی نداریم.

نمی دونم اگه پدرت بود، چه نمره ای به رفاقت 22 سالمون می داد، اما دلم میخواد، روزی از پسرش بشنوم که عمو وحید، چیزی از دوستی نه برای پدرش و نه برای خودش کم گذاشت.

خلاصه اینکه درسته دنیا جای خوبی نیست، ولی با هم و به اتفاق هم، خراج خوشبختی رو ازش میستونیم تا وقتی زنده هستیم.

نه نامه نویس خوبی هستم، نه متوجه که طرف صحبتم چه سن و سالی هست.

القصه، به دنیا اومدنت برای همه مبارک باشه و انشاالله جای خالی پدرت رو پر کنی، پدری که واقعا صاف و ساده و بی آلایش بود. جاش خیلی خالیه کسری، خیلی.

دوستت دارم عمو جون

عمو وحیدت

  • . خزعبلات .

صبح، بعد از خواب شبونه حدود دو ساعته، با جبر از خواب بیدار شدم. صبحونه رو سر صبر خوردم. نون لواش و حلوا شکری و آبمیوه. ما از اوناش نیستیم عین این سوسول که تو صبحونه هر روزشون آبمیوه باشه. پدر یکی از بستگان به رحمت خدا رفته بود و این آبمیوه مال مراسم مرحوم بود که مامان به ما داده بود. خلاصه راس ساعت هفت و نیم، لب بلوار بودم و با راننده ن. ر رفتیم سمت گرمسار. گرمسار خود جهنم بود در هیبت شهری کوچک. کار به درازا کشید و بعد از کلی توی سر و کله هم زدن اومدم خونه. تا رسیدم آزمون خودم و مسئول رو دادم. بعد چون متین خوابش می اومد، منم خوابم برد و یه ساعت و نیم بعد از خواب بیدار شدیم. رییس هم پیامک زده بود که به جای ایشون هم امتحان بدم. سه تا بیست ردیف کردم و ناهار خوردیم. املت خوشمزه متین پز.

عصر دست و دلم به کاری و کتابی نمی رفت. آتش بدون دود رو حوصله نمی کنم برم سمتش. پس لم دادم روی مبل و قسمت چهارم مستند جاده ابریشم رو برای دومین بار دیدم. چقدر این مستند حال منو خوب می کنه. تموم 26 قسمت رو داخل یه فلش ریختم و وصل به تلویزیونه تا هر وقت بخوام ببینمش. بعد دوباره خوابم برد و ساعت هفت و نیم عصر با متین رفتیم باغچه خودمون و دو نفره تنها بویم. هوا گرم بود ولی آخراش کمی بهتر شد. متین دوباره گفت شام بگیریم و بریم پیش بابا و مامان. کباب کوبیده و جوجه رو از کبابی همیشگیمون، یعنی کبابی رسالت گرفتیم و شام رو پیش بابا بودیم. الان هم خونه خودمونیم. متین مشغول خیاطی و من هم مشغول گوش دادن به آلبوم باران کیهان کلهر و شجاعت حسین خان هستم و نوشتن این پست.

منتظر ساعت 23.30 هستم تا انگلیس و دانمارک بازی کنند و حریف ایتالیا در فینال مشخص بشه. هر چی از طبیعت انگلیس خوشم میاد، از تیم ملی فوتبالش بدم میاد. دلم میخواد دانمارک حالشون رو بگیره ولی توی فینال، ایتالیا سوراخ سوراخش کنه.

روز خوب و آرومی بود. ضمنا دیروز ژیوان گاسپاریان نوازنده مشهور دودوک درگذشت. آلبوم "به تماشای آب های سپید" یادگار مشترک ایشون و حسین علیزاده هست که تا همیشه برامون به یادگار هست، گرچه خود گاسپاریان رفت. روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

امروز صبح دیگه نتونستم از خواب بیدار شم. دلیلش واضحه، اگه به ساعت پست کردن همین پست نگاه کنید، متوجه میشید که چرا اینو عرض کردم. بله، من به سانی جغدی تیزبین، شب زنده دارم و این رو هم بگم ساعت هفت و نیم صبح، یعنی دقیقا چهارساعت دیگه باید برم ماموریت گرمسار. خلاصه امروز نرفتم اداره، یعنی نمی تونستم برم. مسئول نازنین هم دورکار بود ولی زنگ زد که اطلاع دادم بیایی و یادت نره و منم گفتم سرم درد می کنه و نمی تونم بیام. ساعت دو ظهر از خواب بیدار شدم و چون فکر کردم آزمون داریم، با پیامک مسئول نازنین، ساعت 4 عصر اداره بودم. نگو که آزمون فرداست. تا ساعت 7 اداره بودم و تازه اومدم با متین ناهار خوردم. تلویزیون روشن بود و بازی های استقلال و پرسپولیس پخش میشد که حال آدم بهم می خورد. تا شد ساعت 23.30 و بازی ایتالیا و اسپانیا در نیمه نهایی یورو 2020 که با اینکه هر دو رو دوست دارم (البته ایتالیا رو خیلی بیشتر)، بالاخره ایتالیا توی پنالتی رفت فینال و حریف برنده بازی انگیس و دانمارک شد. انشاالله که قهرمان بشه.

تنها دلخوشی توی این اوضاع نابسامان مملکت، شده همین فوتبال و همین دلخوشی های کوچیک. قشنگ دارم می بینم چقدر سقف آرزوهامون داره کوتاه و کوتاه تر میشه. خدا از باعث و بانی این اوضاع نگذره که خلق الله رو به این وضع انداختند. 

  • . خزعبلات .

امروز گریه دختر سیستان و بلوچستانی رو دیدم که به خاطر آب گریه می کرد. چیزی که نیاز اولیه یک انسانه. امروز کلی گزارش قطع برق رو دیدم. قطع برق ICU بیمارستان و.... واقعا کجا داریم زندگی می کنیم؟ از ماست که بر ماست. جماعتی شارلاتان و گشنه وقتی کار رو دست بگیرند، نتیجه اش بهتر از این نمیشه. دست و دلم به هیچ کاری نمیره، نه خونه و نه اداره. خدا ازتون نگذره که پایه ای ترین حقوق این ملت صبور رو ضایع می کنید. 

  • . خزعبلات .

شنبه روز شلوغی بود. از صبح تا وقتی که از اداره بیام، درگیر کار بودم. شب قبلش هم حدود سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم. تا رسیدم ناهار که پیتزای مهمونی شب قبل بود رو خوردم و دوساعتی خوابیدم. بیدار که شدم اول فلاش تانک رو نصب کردم که قرار بود قطعاتش رو عوض کنم. جالب بود که دیگه مشکل نداشت. به قول متین فقط میخواست حال ما رو بگیره. بعد رفتم سراغ خرید آجیل و شیرینی و لامپ LED و تموم وسایلی که خونه نیاز داشت. شب ح. با همسر برای اولین بار مهمون ما بودند. کادوی خوبی هم آوردند که یه ظرف بود با پایه های چوبی. متین هم چه شامی درست کرده بود. داود پاشا و بریونی هندی. فوتبال های جام ملت های اروپا یعنی دانمارک - چک و انگلیس - اوکراین رو هم تماشا کردیم و تا بریم بخوابیم شد ساعت چهار صبح.

یکشنبه دورکار بودم و تا ساعت یک و نیم ظهر خواب بودم. بیدار که شدم برق رفت و ساعت پنج و ربع اومد. سریع جمع کردم و رفتم اداره و کار رییس ادارمون رو انجام دادم و توی تلگرام براش فرستادم و شب که از مهمونی اومدم دیدم که چقدر حال کرده باهاش. شب تولد محمد بود و همه مون با دزد و پلیس بازی اومدیم خونشون جوری که نفهمه و رضا هم طاهر رو برده بود بیرون. محمد که اومد خونه، سورپرایزش کردیم و بعد هم شام و کیک و دورهمی. جای امیر خیلی خالی بود. هممون به یادش بودیم و هر بار حرفی ازش به میون میومد. من چندین بار یادش افتادم، خصوصا یه بار که تنها رفتم توی کوچه سیگار بکشم. جاش واقعا خالی بود با اون خنده های از ته دلش، رقصش، مسخره بازی هاش و... 

  • . خزعبلات .

صبح جمعه کشیک بودم. قاعده کشیک آنکال بودنه ولی مدیرمون باب کرده ساعت 8 تا 13 بیاییم اداره و حضور داشته باشیم. انقدر دیر خوابیده بودم که اصلا نمی تونستم بیدار شم و برم اداره. همین الان وسط نوشتن یهو یاد اولین دفعه ای که می خواستم توی نت بنویسم افتادم. انگار میخواستم برم خواستگاری، یا انگار قرار بود پنالتی آخر رو بزنم، چه قدر طول کشید تا با خودم کنار بیام که بنویسم. بعدش به امیر و وحید هم گفتم که بنویسن و امیر هیژده رو درست کرد و وحید هم وبلاگ خودشو. چقدر زود گذشت.

خلاصه ظهر از خواب بیدار شدیم. من روی یه مبل سه نفره و متین روی مبل سه نفره دیگه. به قول متین شب ها دعوا هم می کردیم، باز کنار هم می خوابیدیم، این گرما کاری با ما کرده که اینجوری جدا افتاده و روی مبل روبروی کولر می خوابیم که گرما هلاکمون نکنه.

ساعت دو و نیم بود که رفتیم فروشگاه رفاه و کلی وسایل خریدیم. بعد مشغول مرتب کردن وسایل خونه برای مهمونی شنبه شب شدیم. عصر دوباره استراحت کردیم و بعد بیدار شدن متین گفت باید بریم خونه الهام و رضا. اولین بار بود می رفتیم خونه جدیدشون. احسان و طاهر و میترا هم بودند. بازی های فوتبال سوییس و اسپانیا و بعدش ایتالیا و بلژیک رو هم تماشا کردیم و ساعت 2 شب اومدیم خونه. به رضا گفتم من که از مهمونی خوشم نمیاد، تازه می فهمم همین دورهمی ها هم نباشه، دیوونه میشیم، خصوصا بعد از مرگ امیر.

الان هم مثل شب قبل، روبروی کولر و روی مبل سه نفره خودمون خوابیدیم و چراغ موبایل هر دومون روشنه تا خوابمون ببره. منم ساعت 6.30 باید برم اداره و فردا هم کلی کار دارم و شب هم مهمونی. خدا به خیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

متین که رفت توی اتاق، خوابید و من هم خوابم نمی اومد. نشستم به تماشای مستند غلامحسین ساعدی ساخته خانم شیرین سقایی. به موازات تماشای مستند، سطر به سطر از کتاب روزها در راه مسکوب جلوی چشمم می اومد و دردی سنگین به روی سینه من، از اینکه چرا باید این جوری بشه. مردی در غربت مرده ای متحرک بشه و سال 64 شمسی بمیره و تازه من فقط روایت های مسکوب و ساعدی رو شنیدم، چه بسیار آدم هایی که یا این دردها رو ننوشتند و توی سینه تحمل می کنند و چه بسا با همین دردهای ناگفته مرده باشند و چه بسیار آدم هایی که من روایت اونها رو از روزها و شب هاشون در غربت نخوندم و نشنیدم و ندیدم.

هر چی به سنم اضافه میشه، به این یقین می رسم که معمای هستی راه حلی نداره و به قول حافظ که میگه:

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

یا جای دیگه که میگه:

حافظ، اسرار الهی کس نمی داند، خموش / از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟ 

و یا مولانا که میگه:

یا چه بودست مراد وی از این ساختنم؟

یا خیام که میگه:

اسرار ازل را نه دانی و نه من

یا ابوسعید ابوالخیر که میگه:

اندر دل من هزار خورشید بتافت    آخر به کمال ذره ای راه نیافت

و....

حصار و تور و بند زمان، چه کارها که با آدم نمی کنه و مهم تر از اون انباشت زمان در ما آدم ها. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه، ساعت 6.30 صبح، به اتفاق مسئولم رفتیم شاهرود. برای تایید صلاحیت مجری گری دو نفر از همکاران شرکت پیمانکارمون. اولین ماموریت تیرماه و پنجمین ماموریت امسال بود. رسیدیم دم پست، همکاران داشتند تست مقاومت زمین می گرفتند. مسئولم با دو نفر از کسانی که قرار بود مجری گری اونا تایید بشه صحبت کرد و بعد از اتمام کار، با مهندس م. اومدیم دفترش و صبحونه ای که زحمت کشیدند رو با هم خوردیم و آزمون دوره آموزشی خودمون رو دادیم و اومدیم داخل پست تا ببینیم مشکل آلارمی که باید بررسی می کردیم چی بوده و با اتمام کار اومدیم سمت سمنان. بعد ناهار استراحت کردم و قرار شد شام بریم خونه محمد و میترا. بعد از شام، برای اولین بار، عکس ها و فیلم های امیر رو بعد از مرگش، از توی لپ تاپم با هم دیدیم. دل آدم می گرفت فکر می کرد دیگه اون آدم بین ما نباشه. چند روز پیش متین گفت اگه آدم بدونه مثلا یه آدم، مثل یه زندانی 15 سال بعد میاد و دوباره می بینیش، خیلی فرق داره با یکی که میدونی دیگه هرگز نخواهی دیدش. تا ساعت 4 صبح خونه محمد و میترا بودیم و اومدیم خونه و تا بخوابیم ساعت شد 5 صبح. با تماس مسئولم حدود ساعت یه ربع نه صبح بیدار شدم و بعد خوردن صبحونه رفتم اداره و تا ساعت سه عصر اونجا بودم. هم دوره آموزشی آنلاین داشتم و هم یه کار مونده که تا ظهر باید تحویل می دادم. ناهار رو توی خونه خوردم و چون دیشب رو نخوابیده بودم، روی مبل دراز کشیدم و خوابیدم. عصر رفتیم باغچه و آرمین و زهره و آراد مهمون ما بودند و بعد تموم شدنش اومدیم خونه. شام رو خونه بابا خوردیم. آبگوشت داشتند و مدت ها بود نخورده بودم. مادربزرگم در سن 89 سالگی، خاطره ای مربوط به 64 سال قبل رو با جزییات تمام داشت تعریف می کرد و ول کن هم نبود، از هیچ جزییاتی که نمی گذشت هیچ، خاطره که تموم میشد، می رفت سراغ خاطره بعدی. بعد اومدیم بالا و هر کدوم سرمون به کار خودمون گرمه، البته فکر کنم متین رفت بخوابه.

پ. ن:

معاشرت و نزدیکی با بعضی آدم ها، چنان هزینه ای داره که جبرانش فقط با زخمی شدن روح و روان آدم تسویه میشه، بعضی آدم های نفهم بی شعوری لجن کا اگه به من بود، اجازه نمی دادم یک ثانیه دیگه نفس بکشند. 

  • . خزعبلات .

دیشب دو تا فوتبال ناب دیدم. اسپانیا و کرواسی و بعد هم فرانسه و سوییس. هر دو تا بازی توی وقت عادی 3-3 شدند و اولی رو اسپانیا توی وقت اضافه 5-3 برد و دومی رو سوییس توی پنالتی و تا ساعت دو صبح بیدار بودم. جالب این بود که از پارک که برگشتیم، توی ورزش سه دیدم که دقیقه 90، فرانسه 3-2 از سوییس جلوئه. تلویزیون رو که روشن کردم دیدم بازی مساوی شده و انقدر خوشحال شدم که نیم ساعت دیگه می تونم بازی رو ببینم. برای همین هم صبح دیر رفتم اداره. خدایی دم این مسئول من گرم که هیچی بهم نمیگه. شلوغ ترین روز امسال، همین امروز بود که اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. آبدارچی اداره رو رسوندم خونه و اومدم خونه. ناهار رو که خوردم، ده دقیقه بعد افقی شدم و سه ساعت خوابیدم. بیدار که شدم با متین رفتیم سمت باغچه کوچیک خودمون. عجب هوایی بود. اولین بار بود که از اون جا لذت می بردم. غروب که شد با متین برگشتیم سمنان. متین پیشنهاد داد چهار تا برگر سرآشپز از خوب برگر بگیریم و ببریم با بابا و مامان بخوریم. همین کار رو هم کردیم و غذا رو گرفتیم و اومدیم خونه بابا. بازی انگلیس و آلمان بود که از هر دو تاشون بدم میاد ولی از انگلیس بیشتر که بازی رو 2-0 برد و آلمان حذف شد. الان هم بازی اوکراین و سوئد رو تماشا می کنم و فردا ساعت 6.30 هم قراره بریم شاهرود. بازی اگه به وقت اضافه و پنالتی بکشه، صبح باید با دریوزگی بیدار شم. 

  • . خزعبلات .