خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بس که این حدود دو ماه به خاطر کارهای خونه و اداره شلوغ بودم و بس که آه کشیدم من باب این شلوغی ها، انگار خدا دلش به رحم اومد و دو سه روزی هست آزادم و مشغول تماشای کشتی فرنگی و بعد فوتبال و تا شب برنامه عیش برپاست. دوشنبه و سه شنبه مهمونی بودیم و دیشب که خونه تنها بودیم، دپرس شده بودیم. متین از دیشب مشغول خیاطی و منم افتاده روی مبل سه نفره و مشغول تماشای کشتی. این عیش مدام باد. 

  • . خزعبلات .

امروز مرخصی اول وقت گرفتم و ساعت 10 اومدم اداره. تا رسیدم، بعد از کارهای اولیه، تصنیف رویای هستی بنان رو دانلود کردم و به صورت مکرر در حال گوش دادن بهش هستم. جایی خوندم که بنان، در پایان عمر، پیوسته و مکرر به این آهنگ گوش می داده. جادوی موسیقی حسینعلی ملاح و صدای بنان یه طرف و شعر اسماعیل نواب صفا یه طرف و این خاطره هر روز گوش دادن بنان به این تصنیف در پایان عمر هم یه طرف، دیگه چه ملغمه ای از جادو و خلسه میشه. علاوه بر اون، جنس موسیقی دهه 20 و 30 و علاقه عجیب من به اون دوران، منو میبره با خودش.

اون شب که سریال خاتون رو تماشا می کردیم، من به یاد قیام افسران خراسان، به یاد غلامعلی بایندر، به یاد همه کشته ها و تبعیدی های اون سال ها بودم. یاد و نام همگی جاوید. 

  • . خزعبلات .

دیشب یه جایی بودیم و آخر شب، قرار شد سریال خاتون رو تماشا کنیم. فقط می دونستم موسیقیش رو کیهان کلهر ساخته. سریال شروع شد و فضای کلی داستان رو متوجه شدم، بعد که موسیقی های کلهر شروع شد، دیدن سریال رو رهذ کردم و موسیقی منو با خودش می برد. تموم که شد، رفتیم حیاط و سیگاری کشیدیم و حرف زدیم. ولی من هنوز توی فضای موسیقی کلهر بودم، انگار جایی ورای زمین زندگی می کردم. شکر که در زمانه چنین انسان هایی هستیم. 

  • . خزعبلات .

ساعت چهار و ربع رسیدم خونه. برنامه تست های امروز به بن بست خورد و برگشتیم اداره. امروز بعد مدتها، عصر خوابیدم. آنا هم نیومد و تا حدود ساعت 7 هم من و هم متین استراحت کردیم. ساعت 19، طه اومد و متین الان داره بهش درس میده و منم همچنان درازکش روی تخت و منتظر شروع شدن کشتی فینال حسن یزدانی و دیوید تیلور و بعد هم کشتی فینال امیرحسین زارع.

خونواده متین هم انگار نمیتونن بیان سمنان و منم منتظر اولین فرصت، برای اتمام تست ها و سفر به رشت، بگذریم که متین چقدر شلوغ شده این سال تحصیلی جدید.

پ. ن:

خیلی بده که بدونی و عیان هم هست که باید هر روز، فرد یا افرادی رو ببینی که در عین دورویی و گرگ صفتی، نقاب دینداری و... میزنن. به قول حافظ، واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند، چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند. 

  • . خزعبلات .

خورشید غروب کرده، تپ چنجر همش تپ عوض میکنه و دستگاه مقاومت DC سیم پیچ رو میسنجه و من و حسین از صبح پای ترانس هستیم و رسما داریم پاره پوره میشیم. روزهای سخت ولی خوبیه. 

  • . خزعبلات .

تست های پست جدید که مدتی بود متوقف شده بود، از شنبه شروع شد. امروز رو تعطیل بودیم و فردا دوباره میریم که شروع کنیم روزهای شلوغ و دراز کاری رو. شنبه تا 8 شب و دیروز تا 6.30 سر کار بودم. فردا تست های ترانس شروع میشه. خونه هم بعد تغییرات اساسی به شکل سابق برگشته و کلاس های درس متین هم شروع شده. اول مهر، دوز دوم واکسن خودمو رو زدم و روز رو شب می کنیم در کنار هم. متین دیشب یه سری پارچه جدید خریده و با اونا مشغول دوخت و دوزه. هنوز مبل ها رو تحویل نگرفتیم و منتظرشون هستیم تا آخرین تکه پازل تغییرات خونه تموم بشه.همین.

  • . خزعبلات .

امروز، اگه امیر بود، 36 سالگیش رو جشن می گرفت. ولی نیست و جاش خالیه. مقیم ترین عنصر حافظه من و متین از 23 اردی بهشت لعنتی امسال تا الان.

تولدت مبارک دوست، عزیز، همراه و آقای بی خیال.

  • . خزعبلات .

ما کلا تلویزیون نگاه نمی کنیم، مگر واسه اتفاقات مهم. راستش نه اینکه مثل بعضی از فرهیخته ها باشیم، خیر، اصلا وقت نمی کنیم. متین چند روز قبل گفت سریال بزنگاه قشنگه و بشینیم ببینیم و هر شب چند قسمت از این سریال رو می دیدیم. سریال خوبی بود و من که خوشم اومد. تازه میفهمم عارفه از این سریال بود که همش می گفت "بذار دستت رو ببوسم".

اما کل شهریور به دو تا موضوع گذشت: راه اندازی پست جدید و تغییر دکوراسیون خونه که هنوز هم درگیر هستیم. انشاالله زودتر به سرانجام برسه که بی خانمان شدیم.

 

پ.ن:

دو روز دیگه تولد 36 سالگی امیره و خودش نیست.

  • . خزعبلات .

توی نکبت این روزها، ویس و رامین میخونم. اینم از اون کتابهاییه که قبلا زخمیش کردم ولی تمومش نه. فخرالدین اسعد گرگانی با اون ذهن خلاقش در توصیفات عشق بازی و خیانت، باید نویسنده سریال های اونجوری میشد. ولی سوای شوخی، زبان شاعر گیراست و آدم میل میکنه به تعقیب داستان.

  • . خزعبلات .

از بس شلوغ بودم این مدت، نتونستم بنویسم. امروز صبح دیدم اصلا نمی تونم برم اداره. پیامک دادم که نمیتونم بیام و مرخصی گرفتم. بلافاصله به متین زنگ زدند که میتونه بره دوز دوم واکسن خودش رو بزنه. فکر کنید دوز دوم رو که باید 12 شهریور می زدیم، 15 شهریور زدیم. یعنی حضرات عرضه یه واکسن زدن معمولی و تخصیص تعداد واکسن ها رو ندارند، بعد برای همه دنیا خط و نشون میکشند و 7-8 جور واکسن درست می کنند که معلوم نیست کی به تولید انبوه میرسه. فقط چاله عفونت دهان هاشون هم بازه و عفونت پخش می کنند. بگذریم.

از اول شهریور، درگیر پست جدیدمون هستیم و در حال تحویل گیری تجهیزات HV. من و حسین مشغول تحویل گیری هستیم و تا دیروقت سر کار هستیم. از لحاظ علمی و تجربی، خیلی روزهای خوبیه و مستقیم با تجهیزات درگیر هستیم. 

مثل تموم روزهای دیگه بعد از مرگ امیر، حوصله خوندن ندارم و فقط به کارهای اداره و خونه میرسم. توی همین مدت کلی درگیر کارهای مبل جدید بودیم و هی اینور و اونور میرفتیم. این مدت کتاب "به قول پرستو" قیصر امین پور رو خوندم فقط. همین.

علی هم دیروز دوز اول واکسن خودش رو زد و انشاالله همه مردم زودتر واکسن بزنند و از شر این بیماری خلاص بشیم.

  • . خزعبلات .

در واقع یک استحاله بزرگ در حال رخ دادنه

امشب راشل داشت آخرین هشدار ها رو میداد

خودم فکر میکنم باهاش الاینم

مغزدرد عجیبه

وحید خیلی مشغوله، اونقدری که دلم نمیاد برم تو بغلش، میگم بذار راحت باشه

  • . خزعبلات .

بی مقدمه. خودت گفتی به خودم بگو، ولی کسای دیگه که اینو میخونن، به ذات احدیتت غریبه نیستند و یکی هستند مثل من.

خدای عزیز، خدای قادر متعال، خدای بهترین

به ذات احدیتت کم آوردم، خودت کمکم کن، به قول وحید ص. والله، بالله که نمیکشه.

خودت یه کاری کن با این دنیای جهنمی و آدم های ناقص و ناتوان و...

در پایان باز هم عذرخواهی می کنم بلند حرف زدم که همه شنیدند.

فقط یه چیز، هر ثانیه ای که میگذره، تسکینی هست برای اینکه یک ثانیه از فاصله ات با مرگ کم شده. والله مرگ بهترین نعمت خداست چون نیک بنگری. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه 3 شهریور هم روز شلوغی بود. اما دلیل این شلوغی از سه شنبه شروع شد. صبح سه شنبه ماشین رو روشن کردم که بیام اداره. تا دنده عقب گرفتم صدای عجیبی از ماشین بلند شد. پیاده شدم دیدم نگهدارنده های پلاستیکی اگزوز که بعد فهمیدم اسمشون "منجید" هست، پاره شدند و کل سیستم اگزوز روی زمین افتاده. هر چی ور رفتم دیدم نمی تونم اگزوز به اون سنگینی رو درست کنم و برم سمت اداره. میخواستم اسنپ بگیرم که شانس آوردم و علی از آسانسور اومد پایین و باهاش اومدم اداره. ماشین هم گذاشتم خونه تا بعدا تکلیفش رو روشن کنم. کل سه شنبه رو درگیر اولین روز تست های تحویل گیری پست جدیدمون بودم. وسط های تست هم رییس زنگ زد که چهارشنبه یا پنجشنبه رو برای کار مشترکمون وقت بذارم. منم بهش گفتم چهارشنبه هستم و پنجشنبه میخوام برم سر تست ها.

خلاصه اینطور شد که چهارشنبه تا از خواب بیدار شدم، رفتم و اگزوز رو درست کردم. بعد با متین رفتیم شهرک غرب برای مبل هامون. بعد رفتیم نمایندگی ایران خودرو که گفت خودرو رو احتمالا آخر شهریور تحویل میدن. بعد هم اومدیم خونه. صبحونه ای خوردم و رفتم معاونت منابع انسانی و دو تا نامه سابقه خودم رو گرفتم و اومدم معاونت خودمون و برای شرکت های سابق خودم فکس و واتس اپ کردم. بعد که اومدم خونه ناهاری خوردیم و استراحتی کردیم و ساعت 19 رفتم سمت اداره و تا ساعت 20:30 با رییس درگیر فرم های صورت وضعیت قرارداد بعد بودیم. بعد از اداره هم رفتم سنگکی و 5 تا سنگک گرفتم و اومدم خونه.

آخر شب ه مبه اتفاق متین، دومین فیلم از "سه گانه کوکر"، یعنی "زندگی و دیگر هیچ" عباس کیا رستمی رو دیدیم. چقدر این فیلم زیباست و نگاه کیارستمی به موضوعات. در مورد موسیقیش می خوندم که قرار بوده حسین علیزاده، موسیقی این فیلم رو بسازه که با هم به توافق نرسیدند و بعدا علیزاده، آلبوم "آوای مهر" که موسیقی های ساخته شده برای این فیلم بوده رو مستقلا به بازار عرضه و تقدیم به زلزله زدگان رودبار و منجیل کرده. جالب بود فقط یک جا در فیلم و حدود چند ثانیه ای موسیقی علیزاده پخش شد و مابقی با موسیقی کلاسیک اروپایی پر شده بود و نتونستم بفهمم که موسیقی مال کیه. باید برم سراغش و ته و توشو در بیارم.

خدا رحمتت کنه کیارستمی که خیلی ها تو رو نشناختند، اولیش خودم. تمام!

  • . خزعبلات .

امروز سومین روز تست های تحویل گیری پست جدید بود و دومین روز من برای نظارت بر تست ها. یهو روز شلوغی شد. اول علی زنگ زد و پول میخواست برای خرید ماشین جدید. ساعت 11:22، مسئول دفتر معاونت زنگ زد که ساعت سه و نیم عصر با کارت ملی بریم فلان جا برای تزریق واکسن کرونا. آخه مگه میشه یهو به آدم بگن، اونم مایی که تا ساعت 6-7 عصر سر تست ها هستیم. کارت ملی هم که نداریم. به حسین هم زنگ زده بودند و به دوست دیگمون هم همین طور. هر کدوم به امید اون یکی که بمونه و ما بریم تزریق واکسن. خلاصه هماهنگ کردیم که مشاور بخش آخر کار رو تحویل بگیره و ما بریم برای تزریق واکسن. بعد محسن زنگ زد و 400 تومن میخواست. مهندس گ. هم می خواست که باهاشون بریم یه اقامتگاه بوم گردی، بچه های خودمون هم میخواستند بریم شهمیرزاد که همه رو هم به خاطر واکسن و هم به خاطر خستگی و واکسن و کارهای فردا که باید تا شنبه تحویل بدم، کنسل کردم.

خلاصه ساعت 16 عصر به طرف سمنان حرکت کردیم و ساعت 16:30 واکسن سینوفارم زدم. با کارت شناسایی اداره و گواهینامه رانندگی و تایید نماینده اداره، واکسن زدم و اومدم اداره تا هم عکس ها رو از دوربین خالی کنم و هم به کارهای مونده برسم. متین هم شاگرد داره و سومین جلسه آموزش زبان آنا در خونه ماست.

امیدوارم همه مردم دنیا زودتر واکسن بزنن و شر این مریضی لعنتی از سر دنیا کم بشه. الهی آمین.

  • . خزعبلات .

امروز به رسم وعادت هر روزه، سری به صفحه اصلی ویکی پدیای فارسی زدم. تصویری در گوشه سمت چپ بود که دیدم برای شخصی به نام آنری دونان هست، یکی از بانیان صلیب سرخ جهانی که اهل سوییس بودند و به خاطر پیامدهای جنگ سولفرینو، تصمیم گرفتند با همراهی عده ای، سازمان صلیب سرخ جهانی رو تاسیس کنند.

یهو افتادم به کلاس چهارم دبستان و روزی که معلم ما داشت املا می گفت و ما می نوشتیم:

"در حدود صد سال پیش، در ایتالیا، جنگ سختی درگرفت. نویسنده ای از مردم سوییس، درباره وضع ناگوار زخمیان این جنگ، کتاب کوچکی نوشت....."

هنوز که حدود 26 سال از اون زمان میگذره، طنین صدای آقای صفابینش در حال دیکته گفتن اون روز، توی گوشمه و یادم اومد، اون "نویسنده ای از مردم سوییس"، "آنری دونان" و اون جنگ، "جنگ سولفرینو" بوده. بعد 26 سال، جزییات داستان کامل شد و کجا به کجا ربط داده شد. 

پیر شدیم رفت. 

  • . خزعبلات .

دیشب با متین این فیلم رو دیدیم که سومین قسمت از "سه گانه کوکِرْ" اثر عباس کیاس رستمی هست. از اون فیلم هایی که برای زیباییش نباید هیچ بنویسی و به طرف فقط باید بگی برو ببینش. اون صحنه آخرش که دوباره یادآور انتهای فیلم "خانه دوست کجاست" و اون سربالایی پیچ در پیچ بود، دلم میخواست داد بزنم. از اونجا به بعد تا آخر فیلم رو سرپا دیدم.

از موسیقی تیتراژ " خانه دوست کجاست؟ " که اولین قسمت این سه گانه هست، به امین الله حسین و آلبوم "راپسودی ایرانی" رسیدم و از موسیقی زیر درختان زیتون، به نام" دومنیکو چیمارُزا" رسیدم که جالبه توی موسیقیدانان کلاسیک، اصلا به اسمش برنخورده بودم.

روحت شاد کیارستمی بزرگ که از پنجره ای منحصر بفرد به این دنیا نگاه می کردی.

پ. ن:

عجیب دلبسته گیلان شدم. فیلم در روستای کوکر و نزدیک رستم آباد رودبار گیلان فیلمبرداری شده بود. برام مهم نیست وقتی مردم، کجا خاکم کنند، ولی دوست دارم اگه به خودم باشه، توی گیلان دفن بشم. خیلی خوبه، حالا هر کجا شد. از سلیمان داراب و کنار پدربزرگ مرتضی کیوان و میرزا و شیون فومنی و نصرت رحمانی، تا بی بی حوریه کنار احمد عاشورپور یا امامزاده هاشم کنار امین کیوان یا تازه آباد یا باغ رضوان یا توی سنگر، یا کنار شیخ زاهد لاهیجان یا توی روستای خرطوم کنار مزرعه چای کارخونه چای منهاج یا...... .

گیلان یه تیکه از بهشته، شک ندارم و خدا در روز جزا از هر گیلانی، دو بار حساب میکشه به خاطر همین زیبایی. 

  • . خزعبلات .

هر روز حدود 600 نفر توی ایران به علت کرونا می میرند و هیچ بعید نیست فردا یا روزهای بعد، من یکی از اون 600 نفر نباشم (البته اگه مرگ و میر روزانه همین حدود بمونه).

الان متین خوابیده. عصر با علی و سعیده رفتیم سمت چاشم و خطیرکوه و کمرود. کمرود رو برای اولین بار می دیدم. چقدر طبیعت زیبایی بود، اما لحظه لحظه به یاد گیلان بودم. متین سر درد گرفت از پیچ های جاده و دوش گرفت و روی مبل 3 نفره روبروی آشپزخونه خوابید.

داشتم می گفتم، هیچ بعید نیست من هم یکی از فوتی های کرونا نباشم. خواستم بگم آرزوهای زیادی دارم، خیلی کارها دلم میخواد انجام بدم و... هزاران چیزی که دلم میخواد و نشده که البته اکثرا توی دو دسته خلاصه میشه: خوندن کتاب و دیدن ایران و جهان.

توی این زمونه ای که مرگ بیش از هر زمان به من و عزیزانم و صدالبته هموطنانم نزدیکه، در زمونه ای که به ظاهر، عصر حکمرانی عقله ولی جهالت و تعصب و تحجر موج میزنه، دلم میخواد دست هر کسی که این نوشته رو میخونه، بگیرم و ببرم به تماشای چیزهای زیبایی که توی زندگی دیدم.

اولین بار هستتحت این عنوان می نویسم و اگه شد، ادامه اش میدم، نوشته هایی که طرحی برای یه کتاب بودند دوست داشتم ازم به یادگار بمونه.

توی این یادگاری ها، انگار دارم از این دنیا میرم و دلم میخواد تموم چیزای خوبی که توی عمرم دیدم رو به یادگار بذارم.

نمیدونم ولی تموم مدتی که متن بالا رو می نوشتم، به یاد نقاشی های پرویز کلانتری بودم. پس از هنر شروع کردم و از هنر نقاشی و نقاش محبوب ایرانی من، یعنی پرویز کلانتری.

دوست دارم به همه انسان های عالم بگم، ایهاالناس، ای ابنای بشر، لذتی، جادویی، زیبایی و هنری در نقاشی های کلانتری هست که منو از این زمین خاکی می کنه، خصوصا نقاشی هاش با تِم شهرهای کویری ایران. اون نقاشی ها، چیزی ناشناخته در درون من رو بیدار می کنه و کاری می کنه که از بودنم و به دنیا اومدنم پشیمون نباشم و توی این اقیانوس لایتناهی عفونت زندگی، جزیره ای امن برای زیستنه. خوشحالم که چشم داشتم و نقاشی های این بشر رو دیدم. بنابراین از نگاه من، دنیا میتونه به نقاشی های کلانتری بنازه که چنین کارکردی دارند. توی نوشته های بعدی تحت عنوان یادگاری، باز از زیبایی هایی که توی زندگیم دیدم خواهم نوشت و دلم میخواد تا پیش از مرگ، بتونم طرح کاملی از چیزای زیبای زندگی از دریچه چشم و گوش و عقل من جمع کنم و اینجا به یادگار و اشتراک بذارم. 

  • . خزعبلات .

بعد مدت ها به سایت جناب شیوا فرهمند راد رفتم. لینکی گذاشته بودند از مصاحبه خودشون با روزنامه شرق به تاریخ 9 اردی بهشت 1400 به بهانه سی و هشتمین سالگرد دستگیری طبری و سایر رهبران حزب توده ایران. مطلب اصلی پس از ذکر نحوه آشنایی ها و ارتباطات، در مورد دست نوشته های احسان طبری بود که بعدها توسط جناب فرهمند راد با نام "از دیدار خویشتن" چاپ شدند.

من عجیب دیوانه و شیفته داستان های زندگی آدم های اون دوران هستم، خصوصا انقلابیون، از هر طیف و گروه و دسته ای که بودند.

همیشه آرزوی دیدار دو نفر رو دارم، یکی رضا قاسمی، رمان نویس و موسیقیدان و دیگری شیوا فرهمند راد. براشون آرزوی سلامتی دارم. 

  • . خزعبلات .

دیشب جشن تولد گرفتیم برای مامان. 58 ساله شد. موجود عجیبیه. بارها به متین و علی گفتم که موندم از صافی و صداقت این بشر که همه چیز رو برای غیر میخواد و خودش در میونه نیست. عمرش دراز که ستون استوار چادر زندگی همه ماست.

چون کادو نگرفته بودیم، قرار شد شام تولد با ما باشه. از اداره که زدم بیرون به کبابی محل زنگ زدم که 12 سیخ کوبیده واسه 20.40 میخوام و کباب ها رو گرفتم و شام رو خونه بابا و مامان، به اتفاق علی و سعیده و متین خوردیم.

بعد از شام هم کیک دستپخت سعیده رو به عنوان کیک تولد خوردیم و آرزوی سلامت کردیم برای همه.

دوشنبه شب هم به اتفاق علی و سعیده و متین رفتیم باغچه خودمون و احسان و محمد و وحید و مهتاب هم اومدند و تا حدود ساعت 11 شب اونجا بودیم. چقدر خوش گذشت ولی لحظه لحظه به یاد امیر بودیم. 

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت 10، وحید و مهتاب مهمون ما بودند و تا ساعت یک و نیم صبح پیش ما بودند. از هر دری حرف زدیم و چقدر خوش گذشت. هر جا هم که رها می شدیم، حرف امیر بود و بس.

من توی زندگیم دو تا دوست نزدیک داشتم، یکی امیر و یکی وحید. امیر که این اواخر کلا نبود و الان هم فقط وحید مونده. با امیر فقط حرف می زدیم و هر دو هم حرف میزدیم و حرف کم نمی آوردیم، اما با وحید سکوت هست و بی حرفی و توی همین سکوت، آرامشی عجیب برای من هست. از خدا میخوام این رفیق رو دیگه ازم نگیره که دیگه هیچ کس برام امیر و وحید نمیشن. 

  • . خزعبلات .

از بیپ تونز خریدمش. آلبوم مشترک حسین علیزاده و رامبرانت تریو. چیز تازه ای به لحاظ ملودی نداشت و تکرار همون ملودی های سابق علیزاده بود، در لباسی جدید با رنگ آمیزی صدایی جدید که رگه هایی از موسیقی غرب رو با ملودی های ایرانی ترکیب کرده بود. داشتم فکر می کردم خلاقیت و نوآوری و بدعت هم برای خودش زمانی داره و اگه ازش رد بشه، آدم می افته به تکرار. بعد به خودم فکر کردم که دارم به چهل سالگی می رسم، یعنی تموم شدن خلاقیت و.... و این واقعا دردناکه.

اما این آلبوم هر چی نباشه، یه چیزی داره برای من، منو با همون ملودی های تکراری قدیمی، به قول فریدون مشیری، منو می بره به جهانی که در آن همه موسیقی جان است و گل افشانی نور.

سر حسین علیزاده سلامت که 15 روز دیگه 70 ساله میشه و از نوادر دوران ماست. عشق سالیان نوجوانی که با اشتها و ولعی عجیب آلبوم هاش رو کم کم صد بار گوش می دادم. 

  • . خزعبلات .

امشب با بچه ها بودیم، شهمیرزاد، کلا توی فضای باز و آسمون و طبیعت رو بی واسطه درک می کردیم. آش رشته و املتی درست کردیم و خوردیم که مزه هیچ کدومشون از یادم نمیره. فقط جای امیر خالی بود. انقدر این نبودنش آزار دهندست که حد نداره. هر حرفی، هر خاطره ای، هر تکیه کلامی، یاد او رو زنده میکنه. کاش امیر بود. کاش بود و صدای خنده هاش می پیچید توی جمعمون.

امروز متین دوز اول واکسن خودش رو زد که به واسطه معلم ها، نوبتش شده بود. تمام مدت یاد مهکامه بودیم، هم من و هم متین و متعاقبش یاد همیشگی امیر. خیلی خیلی جاش خالیه و درد نبودنش التیام ناپذیر. 

  • . خزعبلات .

امروز صبح واکسن زدم. تمام مدت رفتن و برگشتن تو دلم با مهکامه بودم.

کاش میشد برم دنبالش.

کاش امیر بود.

وحید هزار مدل نوشیدنی برام گرفت.قندی نمکی ترش خنک و.....

هر جرعه ش برام زهرمار بود.

 

خیلی گریه کردم. بعد هم خوابم برد، دوباره امیر رو دیدم. هربار که خوابش رو میبینم یه طرف بدنم بیحس میشه.

امیر ما حواسمون به خانواده ت هست. کاش کاری از دستمون ساخته بود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

  • . خزعبلات .

براتون می نویسم، بعد مدتها. دارم از تست ترموویژن بر می گردم. فقط تعجب اینه آهنگ های رامین (رانندمون) قبلاها عالی بود، اما الان کالکشن جفنگیات از دو تا باند پشت سرم پخش میشه.

حالم خیلی خوبه و خدا رو شکر از این بابت. دو شب پیش نزدیک بود با پوست ناقابل بادوم زمینی خفه بشم. متین چقدر تقلا کرد منو نجات بده. خوشحالم که او شریک زندگی منه و تمام. 

  • . خزعبلات .

همین که سعدی اون بالا گفت. 

  • . خزعبلات .

شنبه شب، شام خونه بابا و مامان بودیم. علی و سعیده هم بودند.

شبی که گذشت یعنی یکشنبه شب در شهمیرزاد پیش حجت و فریبا بودیم. از پنجشنبه که از رشت اومدیم، هر شب یه جا بودیم. تنها خبر خوب امروز هم این بود که فردا نوبت واکسن مامان رسیده. انشاالله این کرونای لعنتی هم تموم شه که دردی غریب بود روی تموم غم ها و بدبختی هایی که توی مملکت خودمون داریم.

فردا و پس فردا دورکارم با کلی کار مربوط به خونه. گریه بید لطفی رو گوش میدم. متین جان هم خیاطی می کنه. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

ساعت سه صبح دیشب خوابیدم. صبح ساعت هفت و نیم از خواب بیدار. دورکار هستم و اداره هم نمیتونم برم. متین هم روی مبل سه نفره مجاور خوابیده. دیشب بعد از من بیدار بود. شب قبل شهمیرزاد، پیش محمد و میترا بودیم و همه بودند. اوضاع احوال روحی که مساعد نیست، جسمم هم نمیکشه ولی کتاب خوندن رو بعد از مدت ها شروع کردم. باید کاری بکنم، وگرنه این گرداب منو نابود می کنه. دارم کتابی با عنوان "مریمیه، از فریتیوف شوان تا سیدحسین نصر" رو میخونم. تا چه شود. 

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 9.20 صبح به همراه متین، از رشت برگشتیم سمنان. ساعت 4 صبح بود که از رشت حرکت کردیم. شب قبل و بهتره بگم روز قبلش رو خوب خوابیده بودم، ولی متین نخوابیده بود. برای همین، از قزوین تا سمنان رو متین خواب بود.

با اومدن متین زندگی توی خونمون جریان پیدا کرد و هم من و هم خودش به یه آرامشی بعد یک هفته نا آروم رسیدیم. استراحتی کردیم و عصر سری به اداره زدم و بعد هم رفتیم خونه وحید و مهتاب. جای خالی امیر منو آزار میداد. لحظه ای نبود که به یادش نباشم. یاد آخرین باری افتادم که خونه وحیدشون بودیم و امیر هم بود. توی هال و توی بالکن همش یاد خاطرات اون شب بودم. یادش بخیر. 

  • . خزعبلات .

ساعت یک صبح راه افتادم و ساعت 6.20 رسیدم رشت. حدود پنج روز تنها بودم و برخلاف تصور هیچ کاری نکردم. واقعا وابستگی هم چیز خوبیه، هم چیز بد.

الان روی تخت مجردی متین دراز کشیدم، روبروی کولر گازی و مشغول تایپ با گوشی. حاصل این پنج روز غیر از دوری متین، دیدن دو تا فیلم و دیدار دو تا از دوستان بود، مابقی هم به اداره و اضافه کاری و ماموریت دیروز گذشت.

"ناخدا خورشید" ناصر تقوایی رو دیدم و  ستاره ای متولد شد" بردلی کوپر. چقدر لیدی گاگا خوبه، هم بازیش و هم زیباییش. بگذریم.

عارف که از آمریکا اومده بود، یکشنبه اومد خونمون و شش هفت ساعتی با هم حرف زدیم. بعد مدتها حرف های دلم و دغدغه هامو به یکی غیر متین گفتم. دوشنبه شب هم وحید اومد پیشم و دو ساعتی با هم بودیم.

من عاشق تنهاییم و ندیدن آدم ها ولی تنهایی مطلق منو روانی میکنه، انگار لشکر غم ها و ترس هام بهم حمله میکنن، برای همینه وقتی با متین هستم حداقل ترس هام سراغم نمیان. ترس های ذهنی و ترس های شخصیتی و...

احتمالا بامداد پنجشنبه، یعنی کمتر از 24 ساعت دیگه برگردیم خونه و انشاالله مجدد زندگی رو از سر بگیریم. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

اول بگم که چند شب پیش که با متین و احسان و محمد و میترا، خونه بابای محمد بودیم، به پیشنهاد احسان، برای اولین بار آهنگی به اسم "شراب چشمان" با صدای محسن نامجو بر روی شعری از فریدون مشیری رو شنیدم. جادوی شعر مشیری و سنتور مست کننده این آهنگ منو برد. الان هم دارم همین قطعه رو گوش میدم و می نویسم.

یک ساعتی هست که رسیدیم رشت. روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و جماعت نسوان بیرون هستند و دورهمی دارند. دیشب شام خونه بابا بودیم. مامان کتلت درست کرده بود. علی و سعیده هم بودند. بعد از اینکه اومدیم بالا، حالمون مساعد نبود. متین هم بالاخره رضا داد که فردا ببرمش رشت و یه هفته ده روزی اونجا بمونه. به زور خوابیدم و ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم و چون خوابم نمیومد، ساعت 6 رفتم اداره. تا ساعت ده و نیم اداره بودم و بعد مرخصی آخر وقت گرفتم و تا رسیدم خونه خوابیدم تا بتونم رانندگی کنم. ساعت دو و نیم به زور متین از خواب بیدار شدم و بالاخره ساعت 3.20 عصر حرکت کردیم. هوا گرم و گند بود. رسیدیم لوشان هوا ابری شد و خنک. بارون مختصری هم می بارید و کسالت گندترین تابستون زندگیم رو شست و برد. دقیقا پنج ساعت و نیمه رسیدیم رشت و احتمال زیاد جمعه تنها برمی گردم سمنان و متین در رشت میمونه. 

  • . خزعبلات .

چند روزی هست که توی اداره، تنها موسیقی ای که گوش میدم، آلبوم رنگین کمون اثر ثمین باغچه بانه. هر روز که میگذره می فهمم این جماعت مثل خود ثمین، همسرش اِوْلین، خواهرش ثمینه، پدرش جبار باغچه بان بزرگ و پرویز کلانتری که نقاش تصاویر آلبوم رنگین کمونه، چه کسانی بودند و چقدر جاشون برای ایران امروز خالیه و در عوض دهن یه عده وحوش توی مملکت ما بازه و لجن و عفونت و درد و خشم پخش می کنند. این موسیقی عجیب تسکین میده دردهایی که این روزها باهاش درگیر هستم.

دیروز ماموریت بودم و قبلش 45 دقیقه بیشتر نخوابیده بودم. رسیدم خونه، ناهار نخورده خوابیدم تا ساعت 5.30 که ناهار مختصری خوردم و مجدد خوابیدم. متین و سعیده برای خرید رفتند شهمیرزاد و من و علی هم ساعت 7 عصر رفتیم سمت باغچه کوچیکمون و عصرونه ای اونجا خوردیم و با هم بودیم و بعد ساعت حدود 10 شب، رفتیم رستوران زرتشت نزدیک ارگ سمنان و مهمون علی بودیم. یاد اون دفعه ای افتادم که باتفاق همه دوستان رفته بودیم اونجا و متین چند تا عکس یادگاری خوب هم از اونجا گرفت که امیر دقیقا توی مرکز عکس ایستاده. هر جا میریم و هر حرفی میزنیم، یاد امیر زنده میشه.

دیروز بعد مدتها خوابشو دیدم. می دونستم مرده، بعد بالای یه تپه، یکی رو دیدم از پشت شبیه امیره، سرشو که به طرف راست خم کرد، دیدم خودشه. به خودم گفتم میدونستم اینم یه بازیه، بعد صداش کردم و دستشو تکون داد که برو، برو و من دیگه چیزی خاطرم نیست. یاد این بشر از کله ما نمیره. اول صبح امروز تا بیدار شدم، یاد امیر اومد توی سرم. این صبح و ظهر و شب ماست. خدا بخیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

بالاخره حق به حق دار رسید و ایتالیا، تیم ملی فوتبال من، قهرمان یورو شد. متین دقایقی پیش خوابید و منم بیدارم و اصلا خوابم نمیاد و ساعت هفت صبح هم باید برم ماموریت، ایوانکی.

خب بازی فینال دیشب که به بامداد امروز هم کشید، از دو جنبه مهم بود. تیم محبوب در مقابل تیم منفور انگلیس. این هم زور زدند توی کشور خودشون اومدند فینال و کل بازی و موقعیت ها و مالکیت توپ و همه و همه دست ایتالیا، بعد میخواستند قهرمان بشن. بگذریم که پنالتی اونا هم در مقابل دانمارک توی پای فینال، خدایی پنالتی نبود.

یه سری نفرات بودند توی ایتالیا که بخاطر اونا هم بود، خیلی خیلی برام مهم بود که ایتالیا قهرمان شه. اولی سرمربی تیم یعنی روبرتو مانچینی و بعد دستیاراش خصوصا جیانلوکا ویالی که با سرطان جنگیده بود و کنار تیم بود. بعد به خاطر دو تا مدافع پیرمرد ایتالیا یعنی کیلینی و بونوچی. چه کرد امشب دروازه بان ایتالیا و دلم خنک شد که جماعت مدعی انگلیسی رو توی ومبلی و اونم بعد از 60 سال و برای اولین بار به فینال اومدن توی یورو، خیت کردند تا فقط ادعای اختراع فوتبال براشون بمونه و به همون بنازند. همین جا بگم، تمام طرفداران انگلیس محترم، ولی چه کنم، از تیم ملیشون بدم میاد، برخلاف طبیعت و تاریخش که خیلی خیلی بهش علاقمندم.

اما شنبه ظهر بعد از تعطیلی از اداره، رفتم سر مزار امیر. تنهای تنها. هیشکی نبود و یه دل سیر با امیر حرف زدم و تولد پسرش رو تبریک گفتم و گفتم فقط جای تو خالیه.

عصر به اتفاق متین رفتیم باغچه کوچیکمون و رضا و الهام و مانلی اومدند و با هم بودیم و خوبیش این بود که حرفای دلمون در مورد مرگ امیر و تولد پسرش رو زدیم و خالی شدیم. شب هم رفتیم یه باغ کوچولو و تمیز و خوشگل توی شهمیرزاد و شام رو با هم بودیم. چقدر مانلی دل ما رو برد و چقدر خوب و نازه این دختر. این مدت جوری شده که منِ بیزار از جمع، نمی تونم تنها بمونم و منتظر فرصتی برای دورهمی هستم تا درد مرگ امیر رو که همیشه با منه، فراموش کنم. به قول رضا، یه روز و شب دیگه رو هم کشتیم تا بریم سراغ فردا. 

  • . خزعبلات .

الان اداره هستم و تازه امروز بعد مدت ها، قوت و قدرتی پیدا کردم که به کارهای عقب مونده برسم. عادت همیشگیم هم اینه که حین کار، حتما یه موسیقی یا سخنرانی بشنوم. یادم اومد که یه بار وحید گفت که امیر این اواخر، پادکستی تولید کرده بوده به اسم "رادیو آرمادیلو". امروز به یاد امیر قسمت سومش رو گوش می کردم که در مورد انواع گه صحبت می کرد. این بشر همیشه توی یه جهان فانتزی و تفکرات مسخره فانتزی زندگی می کرد. یادش بخیر وقتی من و امیر و وحید با هم بودیم و من و امیر خیالات فانتزیمون رو بلندبلند می گفتیم، وحید چقدر عصبانی می شد.

صداشو که میشنیدم، باورم نمیشد که این بشر برای ابد رفته و دیگه نیست. اتفاقا آخراش وحید زنگ زد و حرف امیر شد و گفتم اصلا مرگ به این بشر نمیاد که نمیاد. نکته جالب این پادکستش سوای همه چیزایی که توش میگه، موسیقی های بسیار لطیفی هست که برای بین صحبتهاش انتخاب کرده. یادمه همیشه موسیقی های مختلف گوش میداد و چقدر از قبل او، موسیقی های نو گوش دادم، خصوصا پاپ. انقدر دلم براش تنگ شده که حد نداره، دلم میخواد بود و بغلش میکردم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و نمیذاشتم که بره.

اگه خواستید، رادیوش رو می تونید توی اپلیکیشن های پادکست پیدا کنید. 

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از مدت ها انتظار، کسری، پسر امیر به دنیا اومد و مثل روز رفتن پدرش، دل هممون رو آتیش زد. امروز ساعت 11.20 صبح بود که اولین تصویر از کسری رو دیدم. عین امیر بود، خود امیر. دماغ و لب هاش عین امیر. بعد از اون دیگه نفهمیدم کل روز چطور گذشت. خدا رو شکر، میترا هماهنگ کرد و رفتیم شهمیرزاد و با طاهر و احسان و متین و خود میترا، پنج نفری با هم بودیم تا زمان بگذره و درد نبودن امیر رو برای لحظاتی فراموش کنیم، ولی تمام مدت یاد امیر با من و می دونم با همه بچه ها بود ولی کسی چیزی نمی گفت. چقدر امیر منتظر این روز بود و پسر خودش رو ندید و رفت. جاش خیلی خالیه. چه داغی روی دل ما گذاشتی امیر؟ 

  • . خزعبلات .

اولین باره که به صورت رسمی، اسم تو رو میارم. چون یکی از نردیک ترین دوستان پدرت بودم، پس به جای "شما" میگم "تو"، تویی که احتمالا چند ساعت دیگه به دنیا میایی، در جمعه 18 تیر 1400 و دقیقا 57 روز بعد از رفتن پدرت. خیلی سخته که امیر نیست که این روز یعنی تولد تو رو ببینه که مدت ها انتظارش رو می کشید. برای من و سایر دوستان پدرت هم سخته که بدون امیر تو رو ببینیم. همین اول بگم خیلی خنده داره که من و سایر دوستان پدرت که تموم دنیامون خنده و تفریح و مسخره بازی بود، داریم این اتفاقات رو درک می کنیم. پس به قول پدرت، مثل یه جغد دانا بهت میگم که قدر زمان رو بدون که خیلی زودتر از اونچه که فکر کنی میگذره.

کسرای کوچولو!

دنیایی که تو داری واردش میشی، جای خوبی که نیست، هیچ، خیلی هم جای مزخرف و پوچیه. امیدوارم به عمر خودت آرامش جهان رو ببینی، البته هیچ کس از ابتدای پیدایش پدر هممون، آدم ابوالبشر، چنین روزی رو ندیده.

خنده داره انقدر جدی با بچه ای که چند ساعت دیگه قراره به دنیا میاد حرف میزنم؟ شاید به خاطر اینه که انگار توی پژو 206 پدرت نشستم، عین اون روزا که با بابات در سفر و حضر و کار و وقت و بی وقت باهاش بودم و وقتی دو نفرمون تنها بودیم، حرفای جدی می زدیم.

من و متین، بچه ای نداریم و بچه ای هم نخواهیم داشت. تو جای پسر من. دوست دارم بزرگ شدنت رو ببینم، به حرف افتادنت و خصوصا بازیگوشی هات، مثل بابات که اولین بار مهر 1378 دیدمش و با هم دوست شدیم و از همون وقت بازیگوش و شوخ و لاقید و رها و خو‌ش بود و همه چیز رو فانتزی می دید. دلم میخواد بزرگ شی و ازدواج و موفقیتت رو ببینم و مهم تر از همه وقتایی که بهم میگی عمو وحید. بغض گلومو گرفت کسری، چشمام تر شد، دلم برای پدرت تنگ شد که کاش بود، هم کنار تو و مادرت، هم پیش ما دوستان که آتشی به دل و زندگی هممون زد که تا وقت مرگ تک تکمون، ازش رهایی نداریم.

نمی دونم اگه پدرت بود، چه نمره ای به رفاقت 22 سالمون می داد، اما دلم میخواد، روزی از پسرش بشنوم که عمو وحید، چیزی از دوستی نه برای پدرش و نه برای خودش کم گذاشت.

خلاصه اینکه درسته دنیا جای خوبی نیست، ولی با هم و به اتفاق هم، خراج خوشبختی رو ازش میستونیم تا وقتی زنده هستیم.

نه نامه نویس خوبی هستم، نه متوجه که طرف صحبتم چه سن و سالی هست.

القصه، به دنیا اومدنت برای همه مبارک باشه و انشاالله جای خالی پدرت رو پر کنی، پدری که واقعا صاف و ساده و بی آلایش بود. جاش خیلی خالیه کسری، خیلی.

دوستت دارم عمو جون

عمو وحیدت

  • . خزعبلات .

صبح، بعد از خواب شبونه حدود دو ساعته، با جبر از خواب بیدار شدم. صبحونه رو سر صبر خوردم. نون لواش و حلوا شکری و آبمیوه. ما از اوناش نیستیم عین این سوسول که تو صبحونه هر روزشون آبمیوه باشه. پدر یکی از بستگان به رحمت خدا رفته بود و این آبمیوه مال مراسم مرحوم بود که مامان به ما داده بود. خلاصه راس ساعت هفت و نیم، لب بلوار بودم و با راننده ن. ر رفتیم سمت گرمسار. گرمسار خود جهنم بود در هیبت شهری کوچک. کار به درازا کشید و بعد از کلی توی سر و کله هم زدن اومدم خونه. تا رسیدم آزمون خودم و مسئول رو دادم. بعد چون متین خوابش می اومد، منم خوابم برد و یه ساعت و نیم بعد از خواب بیدار شدیم. رییس هم پیامک زده بود که به جای ایشون هم امتحان بدم. سه تا بیست ردیف کردم و ناهار خوردیم. املت خوشمزه متین پز.

عصر دست و دلم به کاری و کتابی نمی رفت. آتش بدون دود رو حوصله نمی کنم برم سمتش. پس لم دادم روی مبل و قسمت چهارم مستند جاده ابریشم رو برای دومین بار دیدم. چقدر این مستند حال منو خوب می کنه. تموم 26 قسمت رو داخل یه فلش ریختم و وصل به تلویزیونه تا هر وقت بخوام ببینمش. بعد دوباره خوابم برد و ساعت هفت و نیم عصر با متین رفتیم باغچه خودمون و دو نفره تنها بویم. هوا گرم بود ولی آخراش کمی بهتر شد. متین دوباره گفت شام بگیریم و بریم پیش بابا و مامان. کباب کوبیده و جوجه رو از کبابی همیشگیمون، یعنی کبابی رسالت گرفتیم و شام رو پیش بابا بودیم. الان هم خونه خودمونیم. متین مشغول خیاطی و من هم مشغول گوش دادن به آلبوم باران کیهان کلهر و شجاعت حسین خان هستم و نوشتن این پست.

منتظر ساعت 23.30 هستم تا انگلیس و دانمارک بازی کنند و حریف ایتالیا در فینال مشخص بشه. هر چی از طبیعت انگلیس خوشم میاد، از تیم ملی فوتبالش بدم میاد. دلم میخواد دانمارک حالشون رو بگیره ولی توی فینال، ایتالیا سوراخ سوراخش کنه.

روز خوب و آرومی بود. ضمنا دیروز ژیوان گاسپاریان نوازنده مشهور دودوک درگذشت. آلبوم "به تماشای آب های سپید" یادگار مشترک ایشون و حسین علیزاده هست که تا همیشه برامون به یادگار هست، گرچه خود گاسپاریان رفت. روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

امروز صبح دیگه نتونستم از خواب بیدار شم. دلیلش واضحه، اگه به ساعت پست کردن همین پست نگاه کنید، متوجه میشید که چرا اینو عرض کردم. بله، من به سانی جغدی تیزبین، شب زنده دارم و این رو هم بگم ساعت هفت و نیم صبح، یعنی دقیقا چهارساعت دیگه باید برم ماموریت گرمسار. خلاصه امروز نرفتم اداره، یعنی نمی تونستم برم. مسئول نازنین هم دورکار بود ولی زنگ زد که اطلاع دادم بیایی و یادت نره و منم گفتم سرم درد می کنه و نمی تونم بیام. ساعت دو ظهر از خواب بیدار شدم و چون فکر کردم آزمون داریم، با پیامک مسئول نازنین، ساعت 4 عصر اداره بودم. نگو که آزمون فرداست. تا ساعت 7 اداره بودم و تازه اومدم با متین ناهار خوردم. تلویزیون روشن بود و بازی های استقلال و پرسپولیس پخش میشد که حال آدم بهم می خورد. تا شد ساعت 23.30 و بازی ایتالیا و اسپانیا در نیمه نهایی یورو 2020 که با اینکه هر دو رو دوست دارم (البته ایتالیا رو خیلی بیشتر)، بالاخره ایتالیا توی پنالتی رفت فینال و حریف برنده بازی انگیس و دانمارک شد. انشاالله که قهرمان بشه.

تنها دلخوشی توی این اوضاع نابسامان مملکت، شده همین فوتبال و همین دلخوشی های کوچیک. قشنگ دارم می بینم چقدر سقف آرزوهامون داره کوتاه و کوتاه تر میشه. خدا از باعث و بانی این اوضاع نگذره که خلق الله رو به این وضع انداختند. 

  • . خزعبلات .

امروز گریه دختر سیستان و بلوچستانی رو دیدم که به خاطر آب گریه می کرد. چیزی که نیاز اولیه یک انسانه. امروز کلی گزارش قطع برق رو دیدم. قطع برق ICU بیمارستان و.... واقعا کجا داریم زندگی می کنیم؟ از ماست که بر ماست. جماعتی شارلاتان و گشنه وقتی کار رو دست بگیرند، نتیجه اش بهتر از این نمیشه. دست و دلم به هیچ کاری نمیره، نه خونه و نه اداره. خدا ازتون نگذره که پایه ای ترین حقوق این ملت صبور رو ضایع می کنید. 

  • . خزعبلات .

شنبه روز شلوغی بود. از صبح تا وقتی که از اداره بیام، درگیر کار بودم. شب قبلش هم حدود سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم. تا رسیدم ناهار که پیتزای مهمونی شب قبل بود رو خوردم و دوساعتی خوابیدم. بیدار که شدم اول فلاش تانک رو نصب کردم که قرار بود قطعاتش رو عوض کنم. جالب بود که دیگه مشکل نداشت. به قول متین فقط میخواست حال ما رو بگیره. بعد رفتم سراغ خرید آجیل و شیرینی و لامپ LED و تموم وسایلی که خونه نیاز داشت. شب ح. با همسر برای اولین بار مهمون ما بودند. کادوی خوبی هم آوردند که یه ظرف بود با پایه های چوبی. متین هم چه شامی درست کرده بود. داود پاشا و بریونی هندی. فوتبال های جام ملت های اروپا یعنی دانمارک - چک و انگلیس - اوکراین رو هم تماشا کردیم و تا بریم بخوابیم شد ساعت چهار صبح.

یکشنبه دورکار بودم و تا ساعت یک و نیم ظهر خواب بودم. بیدار که شدم برق رفت و ساعت پنج و ربع اومد. سریع جمع کردم و رفتم اداره و کار رییس ادارمون رو انجام دادم و توی تلگرام براش فرستادم و شب که از مهمونی اومدم دیدم که چقدر حال کرده باهاش. شب تولد محمد بود و همه مون با دزد و پلیس بازی اومدیم خونشون جوری که نفهمه و رضا هم طاهر رو برده بود بیرون. محمد که اومد خونه، سورپرایزش کردیم و بعد هم شام و کیک و دورهمی. جای امیر خیلی خالی بود. هممون به یادش بودیم و هر بار حرفی ازش به میون میومد. من چندین بار یادش افتادم، خصوصا یه بار که تنها رفتم توی کوچه سیگار بکشم. جاش واقعا خالی بود با اون خنده های از ته دلش، رقصش، مسخره بازی هاش و... 

  • . خزعبلات .

صبح جمعه کشیک بودم. قاعده کشیک آنکال بودنه ولی مدیرمون باب کرده ساعت 8 تا 13 بیاییم اداره و حضور داشته باشیم. انقدر دیر خوابیده بودم که اصلا نمی تونستم بیدار شم و برم اداره. همین الان وسط نوشتن یهو یاد اولین دفعه ای که می خواستم توی نت بنویسم افتادم. انگار میخواستم برم خواستگاری، یا انگار قرار بود پنالتی آخر رو بزنم، چه قدر طول کشید تا با خودم کنار بیام که بنویسم. بعدش به امیر و وحید هم گفتم که بنویسن و امیر هیژده رو درست کرد و وحید هم وبلاگ خودشو. چقدر زود گذشت.

خلاصه ظهر از خواب بیدار شدیم. من روی یه مبل سه نفره و متین روی مبل سه نفره دیگه. به قول متین شب ها دعوا هم می کردیم، باز کنار هم می خوابیدیم، این گرما کاری با ما کرده که اینجوری جدا افتاده و روی مبل روبروی کولر می خوابیم که گرما هلاکمون نکنه.

ساعت دو و نیم بود که رفتیم فروشگاه رفاه و کلی وسایل خریدیم. بعد مشغول مرتب کردن وسایل خونه برای مهمونی شنبه شب شدیم. عصر دوباره استراحت کردیم و بعد بیدار شدن متین گفت باید بریم خونه الهام و رضا. اولین بار بود می رفتیم خونه جدیدشون. احسان و طاهر و میترا هم بودند. بازی های فوتبال سوییس و اسپانیا و بعدش ایتالیا و بلژیک رو هم تماشا کردیم و ساعت 2 شب اومدیم خونه. به رضا گفتم من که از مهمونی خوشم نمیاد، تازه می فهمم همین دورهمی ها هم نباشه، دیوونه میشیم، خصوصا بعد از مرگ امیر.

الان هم مثل شب قبل، روبروی کولر و روی مبل سه نفره خودمون خوابیدیم و چراغ موبایل هر دومون روشنه تا خوابمون ببره. منم ساعت 6.30 باید برم اداره و فردا هم کلی کار دارم و شب هم مهمونی. خدا به خیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

متین که رفت توی اتاق، خوابید و من هم خوابم نمی اومد. نشستم به تماشای مستند غلامحسین ساعدی ساخته خانم شیرین سقایی. به موازات تماشای مستند، سطر به سطر از کتاب روزها در راه مسکوب جلوی چشمم می اومد و دردی سنگین به روی سینه من، از اینکه چرا باید این جوری بشه. مردی در غربت مرده ای متحرک بشه و سال 64 شمسی بمیره و تازه من فقط روایت های مسکوب و ساعدی رو شنیدم، چه بسیار آدم هایی که یا این دردها رو ننوشتند و توی سینه تحمل می کنند و چه بسا با همین دردهای ناگفته مرده باشند و چه بسیار آدم هایی که من روایت اونها رو از روزها و شب هاشون در غربت نخوندم و نشنیدم و ندیدم.

هر چی به سنم اضافه میشه، به این یقین می رسم که معمای هستی راه حلی نداره و به قول حافظ که میگه:

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

یا جای دیگه که میگه:

حافظ، اسرار الهی کس نمی داند، خموش / از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟ 

و یا مولانا که میگه:

یا چه بودست مراد وی از این ساختنم؟

یا خیام که میگه:

اسرار ازل را نه دانی و نه من

یا ابوسعید ابوالخیر که میگه:

اندر دل من هزار خورشید بتافت    آخر به کمال ذره ای راه نیافت

و....

حصار و تور و بند زمان، چه کارها که با آدم نمی کنه و مهم تر از اون انباشت زمان در ما آدم ها. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه، ساعت 6.30 صبح، به اتفاق مسئولم رفتیم شاهرود. برای تایید صلاحیت مجری گری دو نفر از همکاران شرکت پیمانکارمون. اولین ماموریت تیرماه و پنجمین ماموریت امسال بود. رسیدیم دم پست، همکاران داشتند تست مقاومت زمین می گرفتند. مسئولم با دو نفر از کسانی که قرار بود مجری گری اونا تایید بشه صحبت کرد و بعد از اتمام کار، با مهندس م. اومدیم دفترش و صبحونه ای که زحمت کشیدند رو با هم خوردیم و آزمون دوره آموزشی خودمون رو دادیم و اومدیم داخل پست تا ببینیم مشکل آلارمی که باید بررسی می کردیم چی بوده و با اتمام کار اومدیم سمت سمنان. بعد ناهار استراحت کردم و قرار شد شام بریم خونه محمد و میترا. بعد از شام، برای اولین بار، عکس ها و فیلم های امیر رو بعد از مرگش، از توی لپ تاپم با هم دیدیم. دل آدم می گرفت فکر می کرد دیگه اون آدم بین ما نباشه. چند روز پیش متین گفت اگه آدم بدونه مثلا یه آدم، مثل یه زندانی 15 سال بعد میاد و دوباره می بینیش، خیلی فرق داره با یکی که میدونی دیگه هرگز نخواهی دیدش. تا ساعت 4 صبح خونه محمد و میترا بودیم و اومدیم خونه و تا بخوابیم ساعت شد 5 صبح. با تماس مسئولم حدود ساعت یه ربع نه صبح بیدار شدم و بعد خوردن صبحونه رفتم اداره و تا ساعت سه عصر اونجا بودم. هم دوره آموزشی آنلاین داشتم و هم یه کار مونده که تا ظهر باید تحویل می دادم. ناهار رو توی خونه خوردم و چون دیشب رو نخوابیده بودم، روی مبل دراز کشیدم و خوابیدم. عصر رفتیم باغچه و آرمین و زهره و آراد مهمون ما بودند و بعد تموم شدنش اومدیم خونه. شام رو خونه بابا خوردیم. آبگوشت داشتند و مدت ها بود نخورده بودم. مادربزرگم در سن 89 سالگی، خاطره ای مربوط به 64 سال قبل رو با جزییات تمام داشت تعریف می کرد و ول کن هم نبود، از هیچ جزییاتی که نمی گذشت هیچ، خاطره که تموم میشد، می رفت سراغ خاطره بعدی. بعد اومدیم بالا و هر کدوم سرمون به کار خودمون گرمه، البته فکر کنم متین رفت بخوابه.

پ. ن:

معاشرت و نزدیکی با بعضی آدم ها، چنان هزینه ای داره که جبرانش فقط با زخمی شدن روح و روان آدم تسویه میشه، بعضی آدم های نفهم بی شعوری لجن کا اگه به من بود، اجازه نمی دادم یک ثانیه دیگه نفس بکشند. 

  • . خزعبلات .

دیشب دو تا فوتبال ناب دیدم. اسپانیا و کرواسی و بعد هم فرانسه و سوییس. هر دو تا بازی توی وقت عادی 3-3 شدند و اولی رو اسپانیا توی وقت اضافه 5-3 برد و دومی رو سوییس توی پنالتی و تا ساعت دو صبح بیدار بودم. جالب این بود که از پارک که برگشتیم، توی ورزش سه دیدم که دقیقه 90، فرانسه 3-2 از سوییس جلوئه. تلویزیون رو که روشن کردم دیدم بازی مساوی شده و انقدر خوشحال شدم که نیم ساعت دیگه می تونم بازی رو ببینم. برای همین هم صبح دیر رفتم اداره. خدایی دم این مسئول من گرم که هیچی بهم نمیگه. شلوغ ترین روز امسال، همین امروز بود که اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. آبدارچی اداره رو رسوندم خونه و اومدم خونه. ناهار رو که خوردم، ده دقیقه بعد افقی شدم و سه ساعت خوابیدم. بیدار که شدم با متین رفتیم سمت باغچه کوچیک خودمون. عجب هوایی بود. اولین بار بود که از اون جا لذت می بردم. غروب که شد با متین برگشتیم سمنان. متین پیشنهاد داد چهار تا برگر سرآشپز از خوب برگر بگیریم و ببریم با بابا و مامان بخوریم. همین کار رو هم کردیم و غذا رو گرفتیم و اومدیم خونه بابا. بازی انگلیس و آلمان بود که از هر دو تاشون بدم میاد ولی از انگلیس بیشتر که بازی رو 2-0 برد و آلمان حذف شد. الان هم بازی اوکراین و سوئد رو تماشا می کنم و فردا ساعت 6.30 هم قراره بریم شاهرود. بازی اگه به وقت اضافه و پنالتی بکشه، صبح باید با دریوزگی بیدار شم. 

  • . خزعبلات .

امشب شام خونه بابا و مامان بودیم. بعد از شام اومدیم پارک و الان هم پارک هستیم. با خونواده محمد و رضا. جای امیر دیگه بین ما خالی شده و همش حرف امیره. تنها یه گوشه پارک جلوی زیراندازمون نشستم و دارم آهنگ Hidden Karma اثر پرویز رحمان پناه رو به یاد امیر گوش میدم. مسکوب می گفت عشق، داغیست که تا مرگ نیاید، نرود. این عشق و دوستی ای که بین ما دوستان، حدود بیست و چند سالی بود، چنان در عمق وجود ما رخنه کرده و اثر گذاشته که واقعا تا مرگ نیاد، از بین نمیره. موندم چرا دل آدمی انقدر بسته به دل و وجود عزیزان هست. خیلی نبود امیر سخته، اینکه دیگه هیچ وقت نمی بینیش. نمی دونم چی می نویسم. چه کنیم با این داغ؟ 

  • . خزعبلات .

دیروز عصر از سر کار که اومدم، دیدم متین و سعیده روی مبل نشستند و چشمهای هر دو تا پف کرده و پر اشک. سعیده می خواست بره که متین گفت با این اوضاع بهتره پیش هم باشیم و فرار شد شام با هم باشیم. سریع رفتم نون سنگک گرفتم و متین هم املت و آب دوغ خیار و مرغ پاچینی درست کرد و من و علی خودمون رو سر میز شام خفه کردیم. اتفاقا چند شب قبل بود که به متین گفتم که دلم برای علی و سعیده تنگ شده و بگیم شام بیان تا با هم باشیم. بعد از رفتن علی و سعیده مشغول تماشای بازی فوتبال ایتالیا - اتریش در جام ملت های اروپا شدم که بالاخره توی وقت اضافه ایتالیا 2-1 بازی رو برد. با اینکه ایتالیا یکی از تیم های محبوب فوتبال منه، دیشب اصلا دلم نمیومد اتریش بازی رو ببازه، انقدر که خوب و عالی بازی می کردند. بازی دیشب از اون معدود بازی های خوب چند سال اخیر بود (از طرف اتریش) و خیلی خوشحالم که تا دو صبح بیدار موندم و بازی رو دیدم.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه صبح ساعت هشت و نیم دوره آموزشی داشتم و باید بیدار شدم و عذاب الیم بیدار شدن از خواب رو تحمل کردم و سریع رفتم سمت اداره. دوره بسیار خوب اما فوق العاده کسل کننده ای و تا آدم درگیر جزییاتش نشه، نمیشه ازش نتیجه خوبی گرفت، اونم کلاس مجازی. کلاس که تموم شد، رفتم سوپری بزرگ نزدیک خونمون و کلی چیز خریدم. چون رسما هیچی توی خونه نداشتیم و کلی بستنی خریدم که خیلی دوست دارم. ناهار رو با متین جان زدیم و توی هال ولو شدیم و خوابیدیم. عصر متین با خانم مهندس قرار داشت که با هم برن باغ. بعد معلوم شد آقای مهندس و پسرشون هم قراره بیان باغ و منم مجبور شدم برم باغ. رفتیم و طلوع ماه کامل رو توی باغ بودیم. تا ساعت حدود ده شب اونجا بودیم و بعد اومدیم سمت خونه. رفتیم طبقه پایین و شاممون رو از مامان تحویل گرفتیم و اومدیم بالا. یه دست جالیز زدیم که متین 50 به 48 برد. بعد زود خوابیدیم. آهنگ های آلبوم sleep deeply رو پخش کردم و خوابیدیم تا فردا جمعه ساعت یک و نیم ظهر که از خواب بیدار شدیم. صبحونه رو ساعت دو خوردیم که نون قندی های خانم مهندس و چای شیرین بود. بعد متین افتاد به جون ربش هام و بعد چهل و اندی روز، کوتاهش کرد و چون دیدم خوشم نمیاد، همشو با تیغ زدم. بعد برای اضافه کاری رفتم اداره و حدود ساعت هفت عصر اومدم خونه. توی اداره با سعید در مورد حفاظت دیفرانسیل حرف زدیم و اومدم اتاق و با مسئولم کارهای پیش آزمون دوره مستندسازی تجربیات رو اکی کردیم و بعد اومدم خونه. متین به خاطر باد کولر دیشب، لرزش گرفته بود و خانم مهندس که زنگ زد سریع حاضر شدیم و برای شام رفتیم اونجا. آقا سامان و خونوادشون هم اومدند و گفتیم و شنفتیم تا اینکه حدود ساعت دوازده و نیم اومدیم خونه. متین مشغول آپلود سوالات دانشگاهشه و منم با کوئیز آو کینگز خودمو سرگرم کردم و توی نت چرخیدم. الان توی هال، روی تشک خودم دراز کشیدم و مشغول نوشتن این پست با گوشی هستم. فردا هم دورکارم. خدا کنه این کرونا و دورکاری تموم شه که دیگه دارم کلافه میشم از این اوضاع. یاد امیر هم که همیشه باهامونه. چه کردی با ما پسر؟ خودت رفتی و چه داغی گذاشتی روی دل ما. دل هممون برات تنگ شده. امشب الهام سر شام به متین زنگ زد و بعد متین گفت خواب امیر رو دیده و چقدر گریه کرده. ولمون کنن، میرسیم به امیر و مرگ امیر. یادش همیشه با ماست. 

  • . خزعبلات .

امروز با هزار شل کن سفت کن رفتم خونه امیر

پرپرم

مهکامه زرد و سیاه

ما هم فقط گریه و نگاه

 

حس میکنم چهلم از خود خاکسپاری بدتره. امروز قشنگ از من تهی شدم برگشتم خونه. از بس خالی بودم با همت رفتیم خونه وحید ، بلند نمیشدیم بیاییم بیرون.

من کم کم دارم کصخل میشم. غم چه عجیب غریب میخزه تو تن ما. مگه میشه بیرونش کرد؟

  • . خزعبلات .

دیروز چهارشنبه، یعنی روزی که گذشت، چهل روز از رفتن امیر گذشت و امروز چهلمش برگزار شد. ناهار رو خونه پدر امیر بودیم و عصر رفتیم سر مزار. اولین بار بود سنگ قبر امیر رو می دیدم. یادمه روز تدفین و هفتم انقدر حالمون گرفته نبود و چقدر هممون اشک ریختیم. من، متین، رضا، الهام، محمد، میترا، حجت و... انگار این داغ فراموش نشدنیه. مراسم که تموم شد یهو موسیقی فیلم باب عزیز که امیر خیلی دوستش داشت پخش شد. دیگه نگم چی بهمون گذشت. وصیت امیر بود که این موسیقی سر مزارش پخش بشه. دکتر ق. هم اومدا بود سر مزار. شاید حدود ده سال بود ندیده بودمش. خواهر امیر سوالی رو که مدتها بود می خواست ازم بپرسه پرسید. بعد همه رفتیم خونه پدر امیر و تمام.

بعد به وحید و احسان زنگ زدم که جواب ندادند. خونه بودیم که وحید زنگ زد و ساعت نه و نیم رفتیم اونجا و ساعت یه ربع دو، یعنی حدود نیم ساعت پیش اومدیم خونه. اصلا دلم نمی خواست بیام خونه و باعث شدیم وحید هم نره ورزش. شام رو هم مزاحم اونا شدیم و کلی حرف زدیم تا حداقل تسکینی باشه که به خودمون میدیم. توی بالکن کلی تنهایی با وحید حرف زدیم و چقدر خوبه این حرفای دو نفره دوستانه. یه جا یهو گفتم وحید، واقعا جای امیر خالیه، کاش الان اینجا بود. واقعا همیشه جای امیر خالیه. خودش که رفت، تیکه ای از ما رو هم برای همیشه کند و با خودش برد. واقعا جای امیر خالیه. 

دلم برات تنگ شده پسر، دلم برات تنگ شده، خیلی. کاش بدونی. خیلی. 

  • . خزعبلات .

خواستم برای عنوان پست بنویسم "سیمین قدیری و فریبرز لاچینی و آلبوم آوازهای دیگر"، اما برای اینکه سپاسی باشه از صدای زیبای این زن، عنوان رو فقط به نام ایشون تقدیم کردم. دیشب توی نت که می چرخیدم، دیدم یکی از صفحات خوبی که دنبالش می کنم، پستی با صدای خانم سیمین قدیری از آلبوم آوازهای دیگر به آهنگسازی فریبرز لاچینی گذاشته. یاد دورانی افتادم که نوارهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رو در سنین جوانی با ولع تمام گوش می دادم. از اونجایی که یه نسخه از آلبوم های کانون همیشه همراهم هست، امروز رفتم سراغ این آلبوم و چقدر حالم رو خوب کرد. خصوصا قطعه شماره ده با عنوان"من نوشتم بارون" با شعری دیوانه کننده از احمدرضا احمدی نازنین که تنش همیشه سلامت باشه. دوباره یاد کانون افتادم که برای بچه های مملکت، چه کارایی با چه حدی از دقت و وسواس می داد بیرون، اونم با کاردرست ترین آدم ها و هنرمندای ایران. دل آدم میگیره. شاید جادوی هنر، زدودن زنگار غم و رخوت و ناامیدی از مینای زندگی ماست. هزار شکر که هنر هست که اگه نبود، دنیا چه جای وحشتناکی می شد. امیدوارم خانم سیمین قدیری هر جا هستند، سالم و سلامت باشند و صدالبته جناب لاچینی. 

  • . خزعبلات .

تابستان یا همون تابستون، چه فرقی میکنه؟ شقی، شقیه حالا اسمش رو هر چی صدا کنی. امروز اولین روز تابستونه. از میون همه چیزای عالم، از انسان و حیوان و جماد و نبات، اول از تابستون بدم میاد، بعد از اون وحید یامین پور. من مطمئنم خدا برای اینکه حالمو بگیره، توی یه تابستون فوق العاده گرم که گرماش در منتها درجه خودشه، توسط ملک الموت، جناب عزراییل، جون منو می گیره. جوری به این یقین دارم که به روز بودن الان یقین دارم. بگذریم که هر چی از نفرتم از تابستون بگم، حق مطلب ادا نمیشه.

از الان منتظرم تابستون تموم شه و فصل سرد شروع بشه. دیشب فنلاند با بلژیک بازی داشت. به متین می گفتم کاش اونورا به دنیا میومدم که خورشید و تابستون رو نبینم. 

امروز نیز با دریوزگی مضاعف نسبت به دیروز اومدم اداره، البته مرخصی اول وقت گرفتم. حوصله کار که ندارم هیچ، حقوقمون رو هم کم کردند، پس گور بابای اول و آخرتون که مملکت رو به کجا رسوندید و فقط دهن های وقاحتتون همیشه به خروشه. حیف شما وحوش که اسم کثیفتون اینجا رو به گند بکشه. کاش تموم شه این روزای بد که واقعا بریدم. 

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت نه و نیم از رشت رسیدیم سمنان. خدا آبا و اجداد تمام کسانی که در ساخت بزرگراه غدیر بودند رو بیامرزه. رفتنی چون اول رفته بودیم تهران، افتادیم توی بزرگراه کرج و اون ترافیک کثافتش.

شب قبل از بازگشت، من و متین دعوای بدی کردیم، اونم سر رسیدن یا نرسیدن سیم جارو برقی، اما ناهار فردا ظهر، کبیر که کباب ترش گرفته بود، برای من غنیمت بود برای فراموش کردن اون دعوا.

دیشب تا بریم بخوابیم شد سه صبح و من صبح ساعت شش و نیم با دریوزگی رفتم اداره. کار خاصی نداشتم و حوصله کار کردن هم نداشتم. روز گذشت و اومدم خونه و خوابیدم. بازی والیبال ایران و فرانسه رو هم ندیدم. متین ولی مشغول مرتب کردن و تمیز کردن خونه شد.

اثر مرگ امیر هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه و باید کاری کرد، ولی واقعا فعلا نمی تونم. راستی 23 خرداد، دختر محمود و شراره هم به دنیا اومد. منتظریم بعد از تموم شدن چهل امیر، کسرای امیر هم به دنیا بیاد که خود همون، اندازه مرگ امیر دردناکه. خدا به هممون صبر بده. خلاصه که به آخر بهار رسیدیم و آخرِ نحسی بود این بهار. 

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 10 از سمنان به سمت تهران برای مراسم چهلم پدر میترا حرکت کردیم. مکان هتل بلوط در ولنجک بود. خدا رو شکر مسیر خوب بود و از نواب به راحتی به اونجا رسیدیم. همه دوستان اومده بودند. ناهار بسیار خوشمزه و پر و پیمون بود و من علاوه بر غذای خودم که قشنگ برای دو نفر بس بود، مونده غذای متین رو هم خوردم. بعد از پایان مراسم با خداحافظی از بچه ها به سمت رشت حرکت کردیم. این بار به اجبار بعد از شش ماه از سمت کرج به طرف رشت رفتیم و واقعا کلافه شدیم. یادم اومد فلش مموری خودم رو همراه خودم آوردم. زدیمش برای پخش و چند تا آهنگ خوب گوش دادیم. یه دفعه دیدیم صدای امیر اوم که : "این واقعا رادیو هیژده هست که می شنوید". سه چهار قسمتش رو من و متین گوش دادیم و کلی گریه کردیم تا رسیدیم به خونه پدر و مادر متین. توی کل مسیر که صدای امیر پخش میشد، می دونستم امیر مرده ولی یه چیزی هم بهم می گفت امیر با همین یادگاری های صوتی که خیلی بیشتر از عکس اهمیت داره، زمان رو شکست داده و جاوید شده. شاید از میون فیلم و تصویر و صوت، صوت عجیل ترین اسلحه برای مقابله با زمان برای پیروز شدن (در عین شکست خوردن) و ماندگار شدنه. عجیب دل من و متین رو سوزوند. هیچ حرف نمی زدیم و کوچکترین کلمات رادیوش رو با دقت و ولع گوش می دادیم. سر پیچ منظریه، متین آخرین گریه های بلند خودش رو کرد تا بعدش رسیدیم خونه پدر و مادرش. اومدم خونه تا سه ساعت هیچی حالیم نمیشد. اومدم اتاق تا استراحت کنم ولی فکرم درگیر بود، شام رو هم به زور خوردم و قرصی از مادر متین گرفتم تا سرم ساکت بشه. تا حدود ساعت 4 صبح بیدار بودیم و بعد از کلی جدل سر اوضاع مملکت و انتخابات، رفتیم برای خواب.
امروز تا از خواب بیدار شدم، به مسئولم زنگ زدم و گفتم که اومدم رشت و اونم مثل همیشه هیچ چیزی نگفت و موافقت کرد. دمش گرم که خیلی مرده.

  • . خزعبلات .

من زیاد احوال خوشی ندارم. شبانه روز ۳ ۴ ساعت میخوابم. بیدار و گریانم.....

حتی نمیدونم چی بگم

 

 

نزدیک یک ماه شد که خوابم نمیاد

 

امیر چه کار کردی با خودت، با ما

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از سال ها این فیلم رو دیدم. فیلم فوق العاده مسخره ای که حیف موسیقی فوق العاده کریستف رضاعی، که برای این فیلم هدر شد. ضمنا همیشه فکر میکردم صدای اون ساز غالب ماندولین باشه ولی توی تیتراژ دیدم که رباب بوده و نیما علیزاده پسر حسین علیزاده نواخته و چقدر هم نیکو نواخته. 

پ.ن : محمدرضا فروتن واقعا بازیگره؟؟؟ حالم از بازیش به هم میخوره. 

  • . خزعبلات .

دیروز صبح رفتم ماموریت. رفتم امیریه و یه تست خوب با همکارای پیمانکار خوب تر که چقدر دوست داشتنی و انسان هستند. کار که تموم شد اومدیم سمنان. ناهار کوفته بود و تا خوردم، افقی شدم. حدود دو ساعتی خوابیدم و توی خواب دیدم فقط دارم گریه می کنم. بیداری ما اون جور، خواب هم این جور. بیدار که شدم متین گفت بریم سر خاک امیر. رفتیم و رضا هم اونجا بود. یک ساعتی اونجا بودیم و قرار شد بریم سمت خونه بابا و مامان امیر که خیلی وقت بود نرفته بودیم. واقعا باورکردنی نبود. مادر امیر داغون بود. حجت و فریبا هم اومدند و مهمون های دیگه هم اومدند و ما با هم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. شب تا برم بخوابم پیر شدم. به رضا و حجت و فریبا گفتم، سه روز هست دوباره فکر امیر اومده و ول کن نیست. دست و دلم نه به کتاب، موسیقی، فیلم، مستند و... هیچی نمیره. به زور خودم رو سرگرم والیبال ایران و آمریکا کردم تا زمان بگذره. به بدبختی خوابیدم. 

  • . خزعبلات .

امروز به عادت همیشگی _که چند روزی بود به هم خورده بود_ دیر از خواب بیدار شدم و با یک ساعت تاخیر رفتم اداره. همین الان بنویسم متین در منزل ما، میزبان چهار تن از دوستان نسوان خودش هست و عصرونه تبدیل به شبانه شده و هنوز هم تمام نشده. حتما خوش میگذره که هنوز ادامه داره، نوش جانشون.

کل امروز درگیر کارگروه بودم و ساعت 14 با خرید وسایلی که متین می خواست، اومدم خونه. لباس های روی تخت رو کمک متین کردم و بعد یه ساعتی خوابیدم. مهمونا ساعت پنج قرار بود بیان و ساعت چهار و نیم برای خرید نون سنگک از خونه زدم بیرون. موقع پخت نون نبود. رفتم سر خاک امیر. پدر و مادرش اونجا بودند. چقدر غریبانه بود. بعد سری به امامزاده اشرف زدم و سر قبر دایی و دو تا عموها رفتم و قبر شوهرخاله و... خیلی وقت بود نرفته بودم.

به احسان پیامک دادم که ببینمش که گفت میخواد بره فیزیوتراپی. به وحید پیامک دادم دیدم جواب نمیده. قبلا هم پیامک داده بودم و جواب نداده بود. پیش خودم گفتم مگه میشه وحید جواب نده؟ چهل دقیقه بعد به سرم زد شماره رو چک کنم دیدم به شماره خونه باباش پیامک ها می رفته!!! سریع به شماره خودش پیام دادم و درجا جواب داد و رفتم دیدنش. مثل همیشه همه حرفا حول امیر بود. راس ساعت هفت و نیم از وحید جدا شدم و شش تا سنگک کنجدی گرفتم و اومدم خونه. دو تا رو بردم بالا و سلام و علیکی با مهمونای متین کردم و اومدم پیش بابا و مامان. شام مختصری با بابا و مامان خوردیم و احسان زنگ زد و رفتم دم در. حدود یکساعتی حرف زدیم و چقدر خوب بود. شاید بعد از امیر و وحید، اولین آدمی بود که انقدر رک و بی پرده میتونستم باهاش حرف بزنم. همه حرفا امیر بود و امیر بود و امیر و زندگی های خودمون. یه حرف زد که دوست ندارم اینجا بنویسم و از امیر نقل قول کرد مربوط به سه چهار شب قبل رفتنش که بیشتر از خبر مرگ امیر منو خراب کرد. خیلی دلم براش تنگ شده. کاش بودی امیر. دنیا واقعا با تو قشنگ بود، دلم واقعا برات تنگ شده، خیلی پسر، خیلی. کاش بدونی.

 

پ. ن:

متفق القول با وحید و احسان، گفتیم که زندگی بی دوست حالی نداره، ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی. واقعا راست گفتن دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن. مرهم زخم های همیشه دهن باز زندگی، همین دوستان و یارانند و بس. 

  • . خزعبلات .

هر قدر بخوام مرگ امیر رو فراموش کنم و خودمو به این در و اون در بزنم، نمیشه که نمیشه. انگار امیر داره همراه من زندگی میکنه. یادش بخیر (واقعا یادش بخیر) وقتایی که برای بازرسی های خارج سمنان، با هم می رفتیم گرمسار و دامغان و شاهرود. بهترین لحظات دوستی ما بود. مسیر رفت رو که امیر معمولا خواب بود و من با 206 سفیدش که بهش می گفت سیامک، رانندگی می کردم. بازرسی که تموم می شد، اوج سفرمون بود. اگه شام یا ناهاری می خواستیم بخوریم، یادمه با چه وسواسی رستوران رو انتخاب می کرد. بعد هم توی مسیر برگشت، حرف می زدیم، خیلی عمیق و شخصی ترین حرفامون رو توی همون مسیر به هم زدیم. توی مسیر برگشت دامغان و شاهرود، یه جا رو از همه جا بیشتر دوست داشت. جایی که به اوج گردنه آهوان می رسیدیم و اون جا چراغ های روشنایی داشت و تا می رسیدیم به اونجا، حتما یه سیگار می کشید. یادش بخیر.

داشتم می گفتم، چه بخوام چه نخوام، امیر در من زندگی میکنه. توی مسیر دو تا موسیقی رو زیاد گوش میدادیم، موسیقی متن فیلم کنعان و موسیقی فیلم باب عزیز. دیشب ناخودآگاه، فیلم کنعان رو دانلود کردم که ببینم و الان هم موسیقی باب عزیز، زیر نوشتن این پست در حال پخش شدنه.

قبلا، وقتی مجرد بودم، قبرستون زیاد می رفتم و اتفاقا چقدر آرومم می کرد، ولی بعد ازدواج با متین، چون خوشش نمیومد، این عادت افتاد و الان هم چنین عادتی ندارم. بعد سوم و هفتم امیر، فقط یه دفعه رفتم سر خاکش، ولی لحظه ای نیست به یادش نباشم. دلم خیلی براش تنگ شده، خیلی. 

امیر دیوونه، به خدا دلم برات تنگ شده، دلم برای سیگار کشیدن باهات، برای خنده های همیشگیت، برای حرف هایی که فقط میشد به تو گفت. یادته چقدر از غروب جمعه بدت میومد؟ الان عین همون غروب جمعه هایی که همیشه بدت میومد، بده و کشنده. دلم برات تنگ شده رفیق جانم. باب عزیز امون نوشتنم رو گرفت. دیگه نمیشه نوشت، تو در من زنده ای امیر خوب من، خیلی بهت مدیونم، دوستت دارم برادر. 

  • . خزعبلات .

توی این مدت، برای فراموش کردن رفتن امیر، خودم رو بیشتر از همه چی با کتاب خوندن سرگرم می کنم. بعد از تموم شدن "روزها در راه"، کتاب نیمه کاره بعدی برای خوندن انتخاب شد: "آتش بدون دود".

قبلاها دویست صفحه ای از کتاب رو خونده بودم و دیگه نیمه کاره رها شده بود. برای همین گفتم برم سراغ این کتاب. این کتاب رو با "تاریخ بیهقی" دقیقا توی یه روز و از کتابفروشی خلاق - که اون موقع توی خیابون امام بود - خریدم. چند روز گذشته خیلی برام سخت بود برم سمتش، اما الان کم کم دارم بهش عادت میکنم، به شخصیت هاش و اونا دارند همراه من زندگی می کنن و تصویر فضای کتاب عملا هر لحظه همراه منه.

این روزها حوصله موسیقی ایرانی رو ندارم و باعث تعجب خودم هست که میتونم حوصله کنم و موسیقی کلاسیک گوش بدم. روزهایی که توی اداره هستم، این موسیقی بیشتر حال منو خوب می کنه. سابقه نداشته بتونم بیشتر از نیم روز موسیقی کلاسیک گوش بدم. "چهار فصل ویوالدی" و "سمفونی 9 بتهوون" دو تا اثری هستند که این چند روز بهشون گوش میدم. همین امروز داشتم موومان سوم سمفونی 9 رو گوش می دادم، دیدم چقدر "کجایید ای شهیدان خدایی" هوشنگ کامکار، چه از لحاظ ملودی و چه از لحاظ سازبندی، شبیه این موومان شده. خصوصا اون یک دقیقه اولش که انگار داشتم موسیقی هوشنگ کامکار رو می شنیدم.

  • . خزعبلات .

امروز صبح، با مهندس رفتیم سمت ایوانکی. کارها طبق روال در حال انجام بود. قرار بود یه فیدر 63 جدید بهره برداری بشه. بعد اومدیم خونه. ناهار قورمه سبزی داشتیم که متین شب قبل و به اصرار من، ساعت 8 شب مشغول درست کردنش شد و ساعت 12 شب به عنوان شام خوردیم و امروز هم ناهارمون شد. جدیدا قورمه سبزی، جای اکبرجوجه و املت رو در جایگاه شماره یک غذاهای مورد علاقه من گرفته و همش بهش فکر می کنم. ناهار عالی بود که زبون از وصفش قاصره، ضمنا در کنارش ترشی بندری هم زدم که چقدر این ترشی رو هم دوست دارم.

بازی والیبال ایران و کانادا رو تا آخر دیدم که ایران 3-1 برد و چقدر حال داد. بعد کمی اوستا خوندم و فریبا زنگ زد که مهمونی امشب کنسله، به خاطر حال حجت. حالا منتظرم بازی فوتبال ایران و هنگ کنگ رو تماشا کنم. مثل این چند روز اخیر، اصلا خوابم نمیاد و صبح ها اول وقت بیدارم و حیران.

برای دومین بار، مستند 26 قسمتی جاده ابریشم رو شروع کردم به دیدن. الان متین روی مبل سه نفره مقابل من استراحت میکنه و منم مشغول تماشای قسمت سوم این مستندم که محبوب ترین قسمتش از نظر من هست؛ خاراخوتو.

فردا شب دعوت شدیم به خونه وحید و مهتاب. بی نهایت منتظر دیدار وحید هستم. امیر و وحید، نزدیک ترین دوستان کل زندگی من بودند. امیر که رفت، وحید رو جور دیگه ای نگاه می کنم. هر دوتاشون، انگار بخشی از وجود من هستند یا بخشی از وجود من رو به همراه و امانت دارند. امیر که رفت، دلم نمیخواد بخش دیگه ای از وجودم بره. چه شده که توی 36 سالگی باید حرف های پیرمردها بعد از تنها شدن و رفتن دوستانشون رو بزنم. حقا که تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو! 

  • . خزعبلات .

دیشب که از خونه بابا اومدیم بالا، حسابی دعوا کردیم، منم اصلا کوتاه نمیومدم. ده دقیقه بعدش دوباره داشتیم می خندیدیم و کنار هم بودیم. امروز صبح سر صبحونه متین بهم می گفت واقعا مایی که دقیقا از دو دنیای متفاوت و مقابل همدیگه هستیم، چطور داریم با هم زندگی می کنیم؟ برای خود منم همیشه سوال بوده و هست. بگذریم که متین داشت این قضیه رو به یه چیزی ربط می داد. واقعا این کنار هم موندن ما، مثل اینه که دو تا بار همنام رو بخوای جفت هم نگهداری. الله اعلم...

امروز متین آخرین امتحان خودش رو از شاگرداش گرفت و راحت شد. سری به بانک و صندوق امانات خودمون زدیم و خوشحال از اینکه وام طلا دو برابر شده، به خونه برگشتیم. الان اومدم اداره و فردا احتمال بسیار زیاد با مهندس بریم ماموریت. خودش هم اداره ست و کاش میتونستم تصویر همین لحظشو اینجا برای یادگار میذاشتم، اما نمیشه. 

  • . خزعبلات .

متینم. بعد سالها

حالا که دلم خونه

حالا که عجییییییییب حالم بده

حالا که امیر رفته

امشب به مهتاب میگفتم

 

 

رفتن امیر یه دایره س که توش سوگوارم

اما یه حبابه که به صورتم سیلی میزنه که زندگی الانه که بترکه

خودم اعلامیه رو برای سرهنگ فرستادم

خاتون امشب بهم پیام داد گفت هیژده چی شد ؟

 

من پرت شدم به سال ۹۲    ۹۳

چرا هزار سال عمر داریم آخه

  • . خزعبلات .

.

برای دفع و فرار از افکاری که بعد از مرگ امیر (چقدر ترکیب مرگ با موجودی مثل امیر، خنده داره) به سراغم میومد، و در راستای تموم کردن کتابهایی که نیمه کاره رهاشون کردم، با همتی عجیب، بامداد چهارشنبه، پنجم خرداد، کتاب "روزها در راه" اثر شاهرخ مسکوب رو تموم کردم. کتابی که در رشت آغازش کردم و بعد از مرگ امیر فاصله افتاد و امروز تمام شد. 

برای من این کتاب "تاریخ بیهقی" زمان ما و شاهرخ مسکوب، "ابوالفضل بیهقی" زمانه ماست و خوشحالم بلافاصله بعد از اتمام تاریخ بیهقی، این کتاب رو تموم کردم و هر دو کتاب در دو پست متوالی برای شما گذاشته شد.

کتاب، روزنوشت های بیست ساله شخصی هست که درگیر زندگی در تبعید و همسر و دخترش شده و دغدغه ادبیات، هنر، ایران و مهم تر از همه انسانیت رو داره. مطالب کتاب بدون هیچ پیش داوری و با صداقت تمام نوشته شده و مسکوب حاضر نشده نوشته های سالهای قبل رو با توجه به تغییر اندیشه خودش در سال های بعد تغییر بده و از این لحاظ مرجعی مناسب برای تحلیل درست سال های بین پنجاه و هفت تا هفتاد و هفت شمسی است. هر چه زمان بگذره، ارزش این کتاب بیشتر و بیشتر روشن میشه. 

طی مطالعه کتاب مدام به یاد پسر شاهرخ مسکوب، یعنی اردشیر مسکوب بودم که در سمیرم اصفهان یکی از بهترین و زیباترین مزارع پرورش اسب ایران، به نام "چاپار مهرگرد سمیرم" رو دارند و امیدوارم به زودی به دیدار ایشون برم و درباره شاهرخ مسکوب و آثارش با هم صحبت کنیم. یک بار حدود چهار سال پیش با ایشون تلفنی در مورد آثار شاهرخ مسکوب حرف زدیم و قرار بود به دیدارشون برم که نشد، ولی بعد از مطالعه این کتاب، عزمم رو جزم کردم تا حتما دیداری با ایشون داشته باشم. 

جمله آخر اینکه:

خیلی ها، چه اونایی که مردند و چه اونایی که زنده هستند، ادای روشنفکرها رو در می آوُردند و در میارن، ولی من که سالهاست با آثار مسکوب درگیرم، شهادت میدم که شاهرخ مسکوب به معنای واقعی کلمه، از معدود روشنفکرهای ایران بود.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 22 اردی بهشت 1400

در رشت بودیم. شب، دخترخاله های متین اومدند و بعد از شام، با هم مافیا بازی کردیم. تولدی هم برای عظیم گرفتیم و هدیه ها داده شد و کیک خوردیم و چقدر شادی کردیم. دخترخاله ها تا حدود ساعت 4 صبح  پنجشنبه بودند و بعد از رفع ممنوعیت تردد، رفتند خونه خودشون. من و عظیم اومدیم توی اتاق متین و مهسا و متین هم توی هال خوابیدند. عجب شبی بود. الان یهو یادم اومد، اصلا خوابم نمیومد و تا ساعت 7 صبح بیدار بودم و با گوشیم ور میرفتم، دقیقا همون ساعت هایی که امیر داشت از این دنیا میرفت. بعد از خواب، بعد مدت ها خواب دیدم و چه خوابی، خواب دوستان مجردی و مهم تر از همه خواب امیر که داشتم توی خواب باهاش حرف میزدم. از یه هفته قبل این اتفاق، دلم می خواست به امیر زنگ بزنم. پیش خودم می گفتم اون شعور نداره و کلا این چیزا براش مهم نیست، تو که میتونی زنگ بزنی و  نزدم و نزدم تا اینکه امیر رفت.

پنجشنبه 23 اردی بهشت 1400

موبایل رو سایلنت کرده بودم، چون خواب عظیم خیلی سبکه و بعدش اگه بیخوابی به سرش بزنه، سردردهای عجیب و غریب می گیره. ساعت 10:12 و 10:22 دو تا تماس از دست رفته از رضا داشتم . اولی رو دیدم و چون حوصله جواب دادن نداشتم، خوابیدم. تا اینکه ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم سه تا تماس از دست رفته از علی دارم، به ساعت های 11:05، 11:30 و 11:39. پیش خودم گفتم علی که زنگ زده، یعنی برای بابا و مامان اتفاقی افتاده. سریع بهش زنگ زدم و دیدم صداش گرفتست، فقط بهش گفتم بگو چی شده که گفت: امیر و ... و ... با هم رفته بودند ... که امیر نصفه شبی حالش بد میشه و تموم می کنه. من می شنیدم چی میگه ولی نه باورم میشد و نه دیگه برام مهم بود چی میگه. انگار تیری خورده بود به قلبم و داشتم لحظات آخر قبل از مرگ رو تجربه می کردم. بعد گفت تا امیر رو از بالای ارتفاعات برسونند پایین و به آمبولانس برسونن، امیر تموم کرده بوده و 50 دقیقه احیا هم نتیجه ای نداده. گوشی رو قطع کردم و پتو رو دور خودم پیچیدم. اون شب هوای رشت گرم بود یا من گرمم شده بود، نمی دونم، ولی ظهر بعد ازشنیدن این خبر، تموم بدنم می لرزید. عظیم هم بیدار شد و خبر رو بهش دادم. بعد دیدم صدای متین میاد. سریع اومدم بیرون و دیدم داره با سعیده حرف میزنه. متین هم تماس از دست رفته از سعیده داشت و برای همین به محض بیدار شدن، بهش زنگ میزنه و سعیده هم خبر مرگ امیر رو به متین میده. دیگه نمی دونم چه جوری زمان رو سپری می کردیم. متین گریه می کرد، منم مبهوت بودم. زمان نمی گذشت که نمی گذشت. عصر اون روز به اندازه 10 سال گذشت. با متین و مهسا رفتیم پارک روبروی خونه و کمی نشستیم، ولی مگه از این شوک میشد خارج شد؟ شب شد و شام خوردیم. اعلامیه امیر چاپ شده بود و جمعه ساعت 11 صبح، مراسم تشییع و تدفینش بود (دارم چه کلماتی رو برای یکی از بهترین و شاید بهترین دوست زندگیم می نویسم).

جمعه 24 اردی بهشت 1400

ساعت 2 بامداد بود. من و متین و مامان، توی هال نشسته بودیمو با هم حرف میزدیم. به متین گفتم میایی بریم سمنان؟ این آخرین کاری هست که میشه برای امیر کرد. متین درنگ نکرد و گفت حتما. چون تا ظهر شنبه، ممنوعیت تردد بود، متین به پلیس راه زنگ زد و گفتند ماشین رو می خوابونن و از این حرف ها. مادر متین چیزی نگفت ولی دیدم من باب رفتن ما توی اون ساعت به سمنان نگران شد. به متین گفت نمی خواد، نمیریم تا خیال مادر متین هم راحت بشه. ولی دلم طاقت نمی دادف چند دقیقه بعد به متین گفتم بیا بریم. نهایتش ما کار خودمون رو انجام بدیم که بعدا پشیمون نباشیم. نهایتش اینه که ما رو جریمه می کنند و یا ما رو برمی گردونن، حداقل ما به قدر سعی بکوشیم. ساعت 14:30 مشغول جمع کردن وسایل شدیم و ساعت 3:02 به طرف سمنان حرکت کردیم. بنزین زدیم و متین دعا می کرد پلیس راه های ورودی رشت و رودبار، جلوی ما رو نگیرند و خدا رو شکر خبری نبود و به راحتی اومدیم سمت سمنان. توی ماشین چقدر گریه کردیم و چقدر یاد خاطرات با امیر کردیم. من هم همش این دو بیت مولانا رو میخوندم و اشک می ریختم:

ببستی چشم، یعنی وقت خواب است

نه خواب است آن، حریفان را جواب است

تو می دانی که بی تو ما نپاییم

ولیکن چشم مستت را شتاب است

 

ساعت 9 صبح رسیدیم سمنان و خونه. دوش گرفتیم و چون نخوابیده بودیم و گشنه بودیم، دو تا قهوه حسابی و تخم مرغ و ژامبون خوردیم. راستی اون شب قبل از حرکت، مادر متین دو تا قهوه به ما داد که ما رو تا سمنان سرپا نگه داره که واقعا نگه داشت. ساعت حدود 10 صبح بود که رفتیم دم در خونه امیر که قیامتی بود. خواهر امیر دم در بود، تا ما رو دید گریه سر داد و ناله که چرا پیشش نبودم و من هم همش می گفتم رشت بودم، رشت بودم...

لحظات خیلی سختی بود. بعد رفتیم داخل، همسر امیر رو دیدیم. دیوونه شدیم، همسر حامله امیر. حرف زدیم و جلوی خودمون رو گرفتیم تا گریه نکنیم تا حالش بد نشه. بعد پدر و مادر متین رو دیدیم و مگه میشد گریه نکرد؟ بعد به اتفاق سه نفر از دوستان برای شستشو رفتیم وادی السلام. کلی معطل شدیم تا نوبت امیر برسه. دوستان دوره دبیرستان دونه دونه میومدند: جواد، فرشید، هومن، ایمان و ...

بعد از شستشوی امیر و تکفین، دلم نیومد نبینمش، برای همین رفتم داخل و برای آخرین بار دیدمش و پیشونیش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. دست مادر امیر رو گرفتم و از اونجا اومدیم بیرون. بعد با متین و حجت و فریبا، به سمت امامزاده یحیی رفتیم و نماز میت و تدفین امیر. دیگه نمی دونستم داره چی میگذره و خدا رو شکر که گذشت و اومدیم خونه و چون ساعت ها بود نخوابیده بودیم، فقط خوابیدیم.

اون شب تقریبا همه بچه ها اومدند خونمون، به جز محمد که کرونا داشت و میترا که دقیقا همون شب فوت امیر، پدرش فوت شده بود و از قضیه امیر بی خبر بود. نشستیم و حرف زدیم و گفتیم و شنیدیم و گریه کردیم، اما مگه دردمون تسکین پیدا می کرد؟

 

یکشنبه 26 اردی بهشت 1400

روز سوم و هفتم امیر بود. روزهای قبل رو با موندن کنار خونواده امیر سپری کردیم و چه روزهای بدی بود. متین هنوز که هنوزه نتونسته با مرگ امیر کنار بیاد و شب ها همش کابوس می بینه. سوم و هفتم هم برگزار شد. اون روز تا می تونستم گریه کردم و بغض مونده توی گلوم و وجودم رو خالی کردم و چقدر سبک شدم. اکثر بچه های دبیرستان اومده بودند. بعد با حجت و جواد رفتیم برای پخش خیرات امیر، اما چه فایده؟ امیر نازنین، دوست 22 ساله من، محرم اسرار من و کسی که عین برادر بود برام، رفت و من با تموم خاطراتش تنها گذاشت. خیلی سعی کردم زودتر از این بنویسم، ولی نمی تونستم. روزها می خوابیدم تا بیدار نباشم و این درد رو تحمل نکنم، ولی چه کنیم که فانی هستیم. یادمه آخرین بار که امیر و همسرش اومدند خونمون، سه تا بیت شعر از حافظ و سعدی و مولانا، در قدر دونستن همدیگه خوندم. اونها که یادی نکردند و یادشون نموند ولی "کاش" من بدون توجه به این چیزا زنگ میزدم و از حال امیر و همسرش با خبر میشدم که الان اینجوری نسوزم که آخرین دیدارمون، سه ماه قبل بود و وقتی از در خونه ما بیرون رفتند، دیگه ندیدمش. روحش شاد که بی نهایت دلتنگش هستم، بی نهایت.

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 13:30 به سمت رشت حرکت کردیم. روز بسیار شلوغی داشتم توی اداره. شنبه رنگ بندی سمنان عوض شد و همه برنامه ریزی های من و متین برای سفر به هم خورد، اما بالاخره شرایط درست شد و دقیقه نودی تونستم کارها رو ردیف کنم تا بیاییم رشت، اما پوستم کنده شد. مسیر خوب بود و خلوت و واقعا شکر بابت بزرگراه غدیر که درستش کردند و ما واقعا راحت شدیم. دیگه گذر از تهران و کرج با اون ترافیک اعصاب خردکنش تموم شد. واقعا دست و پنجه هر کسی که توی ساخت این بزرگراه دست داشته درد نکنه (هر چند خیلی دیر ساخته شد).
ساعت 19:30 رسیدیم رشت و هم من و هم متین روزه داشتیم. اتقدر خسته بودم و توی 48 ساعت قبلش از بس کم خوابیده بودم (شاید 6-7 ساعت) که تا قبل افطار یه چرتی زدم. بعد از افطار هم کمی نشستیم و حدود ساعت 10:30 شب دیگه نمی تونستم بشینم و رفتم و خوابیدم.
امروز هم اول صبح از خواب بیدار شدم و مشغول مطالعه "روزها در راه" شاهرخ مسکوب شدم که پشت بند تاریخ بیهقی واقعا میچسبه که همون جوری که همیشه گفتم و نوشتم، تاریخ بیهقی زمونه ما همین روزها در راه جناب مسکوب هست. با خودم عهد کردم که امسال، انشاالله، کتاب های نیمه کاره ای که خوندم رو تموم کنم و بعد برم سراغ کتاب جدید. امیدوارم به این هدف برسم.
رشت بارونیه و سرد، البته بارون الان متوقف شده ولی هوا سرده. منتظریم تا افطار بشه. متین هم از اول صبح تدریس داشت و توی اتاق با هم بودیم. انشاالله تا شنبه اینجا هستیم.

  • . خزعبلات .

روز شنبه، کتاب تاریخ بیهقی رو تموم کردم. کتابی که سال 93 خریده بودم و شهریور 96، جلد اولش رو تموم کردم و توی اردیبشهت امسال، تصمیم گرفتم تمومش کنم و تونستم. کتابی که خیلی دوست داشتم حتما بخونمش. بی نهایت زیبا و جذاب بود، خصوصا برای من که هم تاریخ رو دوست دارم و هم دورانی رو که حوادث بیهقی در اون اتفاق میفته، دوران حکومت های سلسله ترک نژاد بر ایران، یعنی غزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان. اصلا از یه دوره ای به بعد به ترکستان قدیم و فرهنگ و اتفاقات اون دوره علاقه پیدا کردم. اگه بخوام نمونه تصویریش رو ارائه بدم، باید به فیلم زشت و زیبای احمدرضا درویش اشاره کنم که منو دیوونه میکنه.
بیهقی، همون طوری که توی اینستاگرام خودم نوشتم، جامع تاریخ و ادبیات و هنر داستان هست و جالب اینه که این یه عنصر جوری به هم ممزوج شدند و چفت و بست درست هست که حد نداره و این از هنر جناب ابوالفضل بیهقی است.
خیلی دلم میخواد راجع به زوایا و خفایای کتاب بنویسم، اما هم بسیار طولانیه و هم اینکه اصلا حوصله نوشتن ندارم. فقط دلم میخواد بنویسم از میون این همه شخصیت توی تاریخ بیهقی، عجیب درگیر "آلتونتاش خوارزمشاه" شدم.

  • . خزعبلات .

متین از صبح رفته آرایشگاه و هنوز نیومده، با خانم مهندس رفته. منم با تماس فرشید از خواب بیدار شدم که ماشاالله هر وقت کار داره زنگ میزنه. هوای سمنان عالی شده و ابری و الان که از پنجره هال به بیرون نگاه کردم، دیدم که ابرها سیاه شدند و خدا کنه بارون بباره. امروز دورکار بودم و دلم میخواد این دورکاری تموم بشه که همه کارامون مونده و خونه موندن هم بسیار خسته کنندست.
توی پست قبلی نوشتم که بیهقی می خونم. آخر وقت دیشب همون جوری که یاد بیهقی بودم، یاد بیهقی زمونه خودمون افتادم، شاهرخ مسکوب و دنبالش یاد اردشیرخان پسر ایشون. توی نت سرچ زدم و مستندی دیدم به اسم "من خودم اسبم" که در مورد فردی بود که پیش اردشیرخان توی شرکت پرورش اسب ایشون یعنی چاپار سمیرم کار می کرد. برای حدود یک دقبقه هم خود اردشیر خان توی فیلم بود. به متین گفتم کاش کرونا بره و حتما یه سر به ایشون بزنیم. دلم میخواد بهشون زنگ بزنم و حرف بزنیم. پیش خودم گفتم "روزها در راه" پدر رو تموم کنم و به بعد به ایشون زنگ بزنم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

با این وضعیت کرونایی و دورکاری ها و ماه رمضون، همه چیز زندگیمون به هم ریخته. هر روز ساعت 2 عصر از خواب بیدار میشیم و 7 صبح می خوابیم و روزهایی که باید برم سر کار، با بدبختی خودم رو می کشونم اداره که سر ساعت مجاز ورود کنم. اما چاره ای نیست و توی این مدت رو آوردم به خوندن تاریخ بیهقی. مجلد پنجم رو الان نگاه کردم و دیدم که 25 شهریور 96 تموم کردم. جلد ششم رو 10 اردی بهشت همین امسال (همین چند روز پیش) و جلد هفتم رو بامداد دیروز یعنی 14 اردی بهشت. به شدت مشتاق دنبال کردن داستان بودم ولی امشب دیگه بریدم و بیشتر از 15 صفحه از مجلد هشتم رو نخوندم. متین هم آزمون ضمن خدمت داشت و با هم نشسته بودیم به گوش دادن و جواب دادن آزمون ایشون. الان حوصله ام بدجوری سر رفته و دلم میخواد بکنم و برم یه مسافرت طولانی، خصوصا رشت که چند روزی هست دوباره دلم هواشو کرده. بگذریم.
هنوز هم معتقدم زیباترین کتابی که توی زندگیم خوندم، تاریخ بیهقی است و این زیبایی واقعا لایزالِ و هر صفحه جدید از این کتاب، چشم اندازی شگرف و بدیع و نو از زیبایی. روح ابوالفضل بیهقی شاد که به قول متین، نفر سوم زندگی مشترک ماست.

  • . خزعبلات .

مدتی هست که به شدت شیفته و درگیر گیاه یوکا و اون گل های زیباش شدم. در نظرم بی نهایت زیبا هستند. البته این شیفتگی ریشه در تصویری از گذ‌شته ها داره، خصوصا از تمبرهای گلی که در نوجوانی دیده بودم. 

  • . خزعبلات .

از بچگی که خونه بابا ننه خودم بودم، یادمه که هر چی می خریدیم، عین بچه آدم زنگ میزدیم نمایندگی و نصاب میومد و برگ گارانتی رو هم امضا می کرد. توی این 25-30 سال یادم نمیاد یه بار به این همه گارانتی احتیاج پیدا کنیم. حالا چی شده؟ چند ماه قبل یه اجاق و یخچال امرسان خریدیم. متین، یخچال رو خودش زد به برق و روشن کرد، بدون اینکه به نمایندگی اطلاع بده و باقی ماجرا. حالا چند روزی هست که این یخچال به صدا افتاده و روی مخ آدم هست. حالا نشستم و زنگ میزنم به کمپانی امرسان که جون مادرت یکی رو بفرست این سر و صداهای یخچال رو بخوابونه. این صدا عجیب روی مخ منه. در حد جنون منو روانی میکنه، امیدوارم زودتر تموم شه.

  • . خزعبلات .

ظهر متین رفت سر باغ. منم توی خونه بودم. حس کتاب خوندن نبود. اوایل عید رایتل 3 گیگ رایگان داده بود، منم روز آخری زدم و دو تا فیلم "پر پرواز" و "سام و نرگس" رو دانلود کردم. امروز گفتم بهترین فرصت تماشای این دو تا فیلم هست که دلم می خواست ببینم. فکرشو بکنید فیلم ها برای سال 1379 و من توی سال 1400 داشتم اونا رو تماشا می کردم. بدک نبودند و برای گذران وقت تا افطار خوب بودند. متین هم یه ربع پیش از باغ اومد و منتظر افطاریم. همین.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، یکی از بدترین و عجیب ترین شب های زندگی ما بود. به اتفاق دوستان توی خونه پدر وحید در شهمیرزاد بودیم. هوا عالی بود و فوق العاده. هنوزچند دقیقه ای از ورودمون به خونه نگذشته بود که اون اتفاق افتاد. من و متین چون روزه بودیم، افطار رو خونه بابا و مامان من بودیم و دیرتر از بقیه رسیدیم. هنوز که چند روز از اون اتفاقات میگذره، هنوز نتونستم خودم و وضع جسمی خودم رو جمع و جور کنم.

از دیشب شروع کردم به خوندن کتابهای کارلوس کاستاندا که 7 سال پیش از انقلاب تهران خریدم، حدود 450 هزار تومن و لای اونا رو هم باز نکرده بودم. از تعلیمات دون خوان که اولین کتاب کاستاندا بود شروع کردم و جالب بود که این کتاب رو نداشتم. توی نت پیداش کردم و با گوشی 130 صفحه اش رو خوندم. خلاصه درگیرم تا ببینم چی میشه. ما که از این زندگی هیچ نفهمیدیم. تمام.

  • . خزعبلات .

امروز اصلا نمی تونستم از خواب بیدار شم. خستگی شدید بابت دیشب و ناراحتی متین از یه حرف من. به رییس پیام دادم دیرتر میام. بعد دیدم نمیتونم از جام تکون بخورم، متین هم حالش خوب نبود و گفت بمون و مجدد به رییس پیام دادم که نمیام. بعد با متین رفتیم و 500 یورو فروختیم به قیمت 28500 و فردا پولش میاد به حسابم. بعد از اتمام کار رفتیم سمت باغ خودمون. اولین بار بود که توی سال جدید اونجا می رفتم. متین یک بار رفته بود قبل از من. نهال هایی که کاشته بودیم جوونه زده بودند و چقدر لذت بخش بود. سه تا نهال دیگه هم کاشتیم و الان اومدیم خونه. متین داره آش گرم میکنه که برای ناهار بخوریم. سرم بدجوری درد می کنه. روزهایی که به علل مسخره نمیرم اداره اینجوری میشم، ولی عوضش به چند تا کار مهم دیگه رسیدیم. دیروز که برای اضافه کار رفته بودم اداره، مدیرمون یهو اومد توی اتاق و شروع کرد به سوال های مسخره و فکر میکرد مثلا منم مثل بقیه ام که بیام اداره و ساعت اضافه کاری پر کنم. جوابش رو کامل دادم و رفت. بعدش منم اومدم خونه و قسمت آخر نون خ 3 رو دیدیم و یه دست جالیز بازی کردیم که من 50-49 از متین بردم و بعد هم حرف میزدیم که به خاطر یه حرف من باز متین ناراحت شد و با حال نکبتی رفتیم خوابیدیم.

  • . خزعبلات .

عصر ساعت 5 رفتم اداره و تا ساعت 9 اداره بودم. به کارهای ریز و روی مخ و دست و پاگیر مزمن رسیدم. بعد رسیدن به خونه، ریموت درب پارکینگ رو که زدم دیدم متین و سعیده و مادره سعیده هنوز توی حیاط هستند. تا اومدم داخل پارکینگ، شیشه رو دادم پایین و گفتم توی این 37 سالی که از خدا عمر گرفتم، اینجوری روی نداشته من کم نشده بود. بعد از کمک کردن به نسوان برای جمع کردن وسایل و خرت و پرت ها، اومدیم بالا و شام خوردم و نشستیم به تماشای نون خ 3 که چقدر قشنگه و تماشای این سریال رو هم از مهسا داریم.
چند دقیقه پیش متین گفت پلیر خونه رو روشن کنم و دیدم آهنگ های کنسرت 77 شهرام ناظری و کامکارها داره پخش میشه. به متین گفتم من که اینا رو توی فلش نریختم که گفت خودش ریخته. یهو پرت شدم به سالها قبل وقتی تازه کامپیوتر خریده بودیم، حدود 20 سال قبل. علی یه سی دی از دوستش گرفته بود و کنسرت تصویری همین اجرا بود. من که تازه اوایل کشف اشتیاقم به موسیقی بود، به سان تشنه ها و گشنه ها، جز به جز این کنسرت رو تماشا می کردم. یادش بخیر. اتفاقا توی همون اجرا بود که امید لطفی، پسر محمدرضا لطفی و قشنگ کامکار رو دیدم که قطعه ای از پدرش رو به همراهی تمبک داییش یعنی ارژنگ کامکار اجرا کرد. قبلاها آدم از دهنش در میومد 20 سال، الان من نگاه می کنم می بینم 20 سال از اون روزا میگذره. دنیا کوتاهه، خیلی کوتاه، قدر بدونیم.

  • . خزعبلات .

الان که برای شما می نویسم، متین و سعیده و سارا در پارکینگ، پدر سعیده در طبقه سه، پدر من در طبقه یک و من در طبقه دو هستیم و علی هم با جماعت نسوان مشغول تهیه آش رشته است. سعیده و سارا و متین مشغول بازی جالیز هستند و مامان من و مادر سعیده هم مشغول استراحت در پارکینگ. ساعت 12 بود که از خواب بیدار شدم. دیشب با متین فیلم TENET رو تماشا کردیم. من کلا از این ژانر فیلم های نولان خوشم نمیاد، چون که مشکل از منه و نمی فهمم یعنی چی. حدود ساعت 3 بامداد بود که خوابیدیم. بعد سر و صدای پایینی ها و بالایی ها بلند شد و علی هم تماس گرفت و مجبور شدیم بریم پایین، البته متین یک ساعت زودتر از من بیدار شده بود. ناهار که جوجه کباب و چنجه داشتیم و پدر و مادر سعیده زحمت کشیده بودند رو صرف کردیم و به این طریق سیزده بدر رو به انجام رسوندیم. همین.

  • . خزعبلات .

چند دقیقه ای میشه که با متین اومدیم توی اتاق مجردی متین که استراحت کنیم. حدود 11 روزه که در رشت هستیم و قراره اگر خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد، فردا به سمت سمنان حرکت کنیم. امروز با مامان و مهسا و عظیم و متین، رفتیم سمت انزلی. روز شلوغی بود و عصر ناهار رو توی یه رستوران خوردیم و برگشتیم سمت رشت. زرشک پلویی خوردم که به غایت خوشمزه بود. بعد از رسیدن به خونه، متین و مهسا و مامان رفتند خونه خواهر عظیم و من و باجناق هم استراحت کردیم. خواب امروز عصر، یکی از بهترین خواب های عمرم بود، تا سر گذاشتم روی بالش رفتم.

این چند روز به غایت زود گذشت و همین یک ساعت پیش که با مهسا و عظیم و متین، حکم بازی می کردیم، عظیم از گذر عمر گفت و دیدار اول من و خودش که من خاطرم نبود ولی او اون صحنه رو دقیق یادش بود که من از اتاق اومدم بیرون و با دستام بهش اشاره کردم. حیف، ولی همینه و عمر مثل برق و باد میگذره. تن همه سلامت باشه. آمین. 

  • . خزعبلات .

توی این حدود شش سال و اندی که از رفت و آمد ما به رشت میگذره، اولین باره که لحظه شماری می کنم برگردم سمنان. دیگه جو اینجا به شدت فرساینده و خسته کننده شده. الان عاطل و باطل نشستیم توی هال و هر کسی سرش به کار خودش مشغوله. فردا هم رسما روزهای کاری شروع میشه. باید زنگ بزنم به مسئولم و یادآوری کنم که شنبه و یکشنبه رو مرخصی رد می کنم. امروز که با متین صحبت کردیم قرار شد دوشنبه برگردیم سمت سمنان. منتظرم که دوشنبه برسه و برگردیم که دیگه بریدم از اینجا. همین. 

  • . خزعبلات .

جدیدا بدجوری از عقل و منطق در اندیشه به اصولی ترین مسائل این جهان بریدم. به عظیم هم گفته بودم و امشب به پدر متین گفتم که دلم میخواد شهود به من دست بده و عجیب دل بستم به اون نور شهود.

امشب در بالکن خونه دخترخاله متین، با اون حال عجیب در حال سیگار کشیدن بودم که انگار یکی یهویی انداخت توی سرم و منم به زبون آوردم که:

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

و شاید صدها بار این بیت رو خونده بودم ولی انگار جواب سوال های ذهنی و خواسته شهودم رو دریافت کردم، خصوصا از مصرع دوم به خاطر کلمات "نگشود" و "نگشاید"، اونم از زبان پیری مثل حافظِ قرآن ز بر خوانده بر چهارده روایت. 

  • . خزعبلات .

پریروز به متین گفتم که اگه موافق باشه، من برم سمت سمنان و هم به کارهای اداره برسم و هم اضافه کاری بایستم. متین هم علاوه بر مخالفت شدید، بسیار هم ناراحت شد. منم دیگه چیزی نگفتم و بنا رو گذاشتم به موندن تا سیزده بدر انشاالله. حالا باید شنبه به مسئولم زنگ بزنم و باهاش برای روزهای مرخصی هماهنگ کنم.
دیشب مهسا و عظیم هم خونه بابای متین موندند و بعد از تماشای نون خ 3، یه دست جالیز بازی کردیم و بعد هم حرف زدیم تا خسته شدیم. آخر شبی با عظیم رفتیم سمت چهارراه میکاییل و برای مهسا و عظیم دارو خریدیم و اومدیم خونه. چه داستانی داشتیم قبل از رفتن با سرکه سیب بابا که بوی الکل گرفته بود.
دیشب تا رفتم بخوابم بیچاره شدم. متاسفانه این چند روز بسیار بسیار دیر از خواب بیدار میشم و هم خسته هستم و هم اینکه چون کاری اینجا ندارم، بیشتر آزارم میده. الان تصمیم گرفتم صورت وضعیت بهمن رو برسم تا اگه شد شنبه برای مسئول ارسال کنم.
هوا هم که اصلا تکلیفش معلوم نیست. دیروز و دیشب فوق العاده گرم کرده بود و الان خیلی خنک و مطبوع شده.

  • . خزعبلات .

عصر بعد از صرف ناهار که کباب چنجه خونگی داشتیم (باجناق زحمت کباب رو کشیده بود و بی نهایت خوشمزه بود)، به اتفاق متین و مهسا و عظیم، رفتیم سمت خرطوم و کنار کارخونه چای منهاج، توی یکی از دو تا آلاچیق ساده اونجا نشستیم و چای منهاج خوردیم. بعد رفتیم به مزرعه چای روبرو و چقدر لذت داشت، اولین بار بود که داخل یه مزرعه چای می شدم. یادمه توی چین، به نزدیک مزرعه چای رفتیم ولی چون شب بود نتونستیم ازش لذت ببریم. کلی عکس اونجا گرفتیم و رفتیم چند تا آبگیر زیبا رو تماشا کردیم و آخر سر هم یه جا بستنی و فالوده خوردیم و برگشتیم سمت رشت. برگشتنی هم به پیشنهاد مهسا سه تا سنگک تازه خریدیم و شام نیمرو و پنیر و گوجه و خیار و تره سیر زدیم به بدن. بعدش کلی حرف راجع به ماشال زدیم و دوباره بستنی و فالوده خوردیم و الان هم نشستیم و در فکر فعالیت بعدی برای گذران امشب هستیم. 

  • . خزعبلات .

در اتاق مجردی متین هستیم، کماکان در رشت. همون اتاقی که هر وقت از سمنان می آییم به رشت، اتاق استراحت و اتاق شخصی چند روزه ی ماست. حدود دو ساعت پیش اومدیم بخوابیم ولی خوابمون نبرد و بیدار شدیم. متین روی تخت خودش دراز کشیده و منم روی کاناپه ای که یه زمانی مامانی افسر خدا بیامرز متین روش استراحت می کرد، لم دادم و دارم اینجا می نویسم. هوای این چند روزه ی رشت اصلا قابل پیش بینی نیست. حدود یه ساعت پیش باد می وزید، طوری که پنجره اتاق می لرزید. آلبومی از "بهنام مناهجی" نوازنده سنتور گوش دادم در همایون. شاید تنها آلبومی باشه که از ایشون اومده بیرون. بسیار بسیار زیبا بود و آرام و ملایم و مناسب حال امشب و تمرکز. نوازنده ای که در آلبوم های سوته دلان و نسیم صبحگاهی شهرام ناظری و کامبیز روشن روان هم سنتور زده و فکر کنم در آلبوم یادگار دوست دو نامبرده. حال عجیبی داشت. انرژی عجیبی توی بدنم جاری شد. برای عارف در آمریکا هم فرستادم که شاید تنها کسی باشه که از این چیزایی که من خوشم میاد، خوشش بیاد.
دیشب قبل از خواب خبری خوندم که "علی خاوری" صدر حزب توده ایران درگذشتند و در ذیل این خبر به خبری رسیدم که "محمدمهدی پرتوی" مسئول سابق شاخه نظامی حزب توده هم در سال 98 درگذشتند. یادش بخیر، یه زمانی که عجیب درگیر حزب توده بودم و به پرتوی رسیدم، دلم می خواست برم تهران و پیداش کنم و باهاش حرف بزنم ولی متوجه شدم یک سال و اندی از مرگش گذشته، همون جوری که امشب و شب های قبل به یاد من و متین و عظیم و مامان افتاد که شش سال و اندی از ازدواج ما میگذره و چشم بر هم بزنی، همه چیز تمام میشه.
عصر با متین حدود سه ساعت پیاده روی کردیم و بعد مدت ها دو نفری رفتیم به خیابان مطهری و ساغریسازان و محله اطراف مسجد صفی و حاجی آباد و برگشتیم خونه. یه سری خرت و پرت هم که نیاز داشتیم خریدیم. بابای متین هم شام دل و جگر گرفته بود و شام رو چهار نفره خوردیم. امشب مهسا و عظیم نیومدند و تنها بودیم. یاد شام دیشب هم بخیر که بابای متین کباب کوبیده و جوجه و چنجه و دل و جگر گرفته بود و مامان هم پلو گذاشته بود و چقدر همه از غذا راضی بودند. ناهار امروز هم پامدور خورش داشتیم که بی نهایت خوشمزه بود.
اینجا که هستیم، جای همه خالیست و چه غذاهایی که نمی خوریم. شب خوبیست و پر از آرامش. حال خوبی دارم. امیدوارم حال همه خوب باشه. امشب برای اولین بار زیر یکی از نوشته هام تاریخ زدم 1400. باید عادت کنیم که دیگه 99 تموم شد و از این به بعد باید به 1400 عادت کنیم که اتفاقا تا مدتها سال جدید رو توی تاریخ ها اشتباه می زنیم. به قول عمو یوسف خدابیامرز، این قافله عمر، عجب می گذرد. روحت شاد عمو!

  • . خزعبلات .

روز 28 اسفند، به اتفاق پدر متین مشغول سبک کردن کتابخونه ایشون بودیم تا کتاب های اضافی رو بدیم بیرون. اون وسط منم کتاب ها رو نگاه می کردم و چند تا کتاب هم برای خودم برداشتم (از همون کتابهایی که قرار بود از کتابخونه خارج بشن). متین هم یه نسخه مثنوی معنوی قدیمی رو برداشت. یکی از کتابهایی که گرفتم، خانه ادریسی ها اثر غزاله غلیزاده بود که دیروز چند صفحه ای از اون رو خوندم ولی چون کارهای دیگه داشتم، نشد ادامه بدمش. اولش که خیلی خوب شروع شد. یکی دیگه از کتابها، کتاب "تفرج صنع" عبدالکریم سروش بود که سال اول دانشگاه، توی درس ادبیات عمومی، اسمش رو شنیده بودم. این همه کتاب و این همه میل به خوندن و نداشتن وقت و درگیری به کارهای روزمره، چاره ای بباید ساخت. چند تا کتاب کوچولوی دیگه هم گرفتم. تا چه پیش آید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم دیدم دو تا تماس داشتم. از یکی از همکارهای اپراتور و خود پست. با مجتبی تماس گرفتم که اگه سمنان هست بره و مشکل رو برطرف کنه و اگر هم مشکلی هست من از پشت تلفن راهنماییش کنم که خدا رو شکر مشخص شد مشکل به ما ربطی نداشته.

هوای رشت آفتابی و بهاری و فوق العادست. الان توی اتاق مجردی متین نشستم و پنجره اتاق هم باز و نسیم خنکی می وزه. متین هم مثل چند روز گذشته، بکوب مشغول تمیز کردن خونه مادرش هست. چهار ماه طول کشید تا بیاییم رشت و نشد و الان هم به فاصله ده روز تونستیم دو بار بیاییم رشت. فکر نمی کردم برای عید بتونیم بیاییم رشت و به خاطر همین وسط های اسفند کارهام رو مرتب کردم تا اگه برای عید راه ها بسته شد، حداقل یه دیدار بعد از چهار ماه داشته باشیم، اما با عدم ممنوعیت سفر به رشت، تونستیم از بزرگراه غدیر، مجدد بیاییم رشت و سال تحویل رو بعد از چهار سال در رشت باشیم.

  • . خزعبلات .

خدا رو شکر کارها به سامان شد و بعد از ماموریت چهارشنبه 27 اسفند، به سمت رشت حرکت کردیم. برای دومین بار طی 10 روز، از بزرگراه تازه تاسیس غدیر، به رشت اومدیم. الان با باجناق در اتاق مجردی متین هستیم و حالت خوابیدن گرفتیم. متین و مهسا و عارفه و فهیمه هم توی هال هستند و قراره اونجا بخوابند ولی من این طور که می بینم، تازه سانس دوم حرف زدنشون قراره شروع بشه. سال تحویل رو هم نفهمیدم چه جوری گذروندم چون با باجناق پارک بودیم و کلی درگیر اتفاقات خونه بابای متین بودیم. حوصله نوشتن ندارم فقط یه یادگاری از بابای متین، همون روز اول نصیب من شد، شعری از حافظ که اصلا نشنیده بودم با این مطلع:

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می زنم

دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم

  • . خزعبلات .

روز شنبه و یکشنبه، با تمام توان کار کردم تا بتونم روز دوشنبه به طرف رشت حرکت کنیم. بیش از 4 ماه از آخرین سفرمون به رشت برای دیدار خانواده متین می گذشت و به دلیل مشغله زیاد من و محدودیت های تردد، نمی تونستیم به رشت بریم. متین هم این بار عجیب دلش برای رشت تنگ شده بود. بالاخره آخر وقت یکشنبه همه کارها رو انجام دادم و به مسئولم هم گفتم و قرار شد بامداد دوشنبه به طرف رشت حرکت کنیم. بعد از اتمام کار به خونه اومدم و ناهار خوردم و به اصرار متین خوابیدم. متین هم شاگرد داشت و بعد از بیدار شدن از خواب مشغول مرتب کردن خونه شدیم. این هم عادتیه از متین که باید قبل رفتن به سفر، خونه رو مرتب و تمیز کنه. اون شب شام پایین بودیم، پیش بابا و مامان و علی و سعیده هم اومده بودند. بلافاصله بعد از خوردن شام، رفتم اداره و مدارکی که برای کارهای باقی مونده می خواستم رو آوردم خونه تا در رشت اونها رو انجام بدم. به آرایشگاه هم رفتم و بعد رسیدن به خونه مشغول ادامه مرتب کردن خونه شدیم که تا حدود ساعت 12.30 شب طول کشید. حمامی کردیم و رفتیم که بخوابیم اما مگه خوابم می اومد تا اینکه ساعت 2 بامداد خوابم برد.

قرار بود ساعت 3 یا 4 صبح از خواب بیدار شیم و به طرف رشت حرکت کنیم که تا ساعت 8 صبح خوابیدیم. متین که بیدار شد خیلی شاکی که چرا بامداد نرفتیم و از این حرفا. خلاصه وسایل رو جمع کردیم و به طرف رشت حرکت کردیم. شب قبل بابا گفته بود از بزرگراه تازه افتتاح شده غدیر بریم. بعد از گرمسار دل رو به دریا زدیم و از طرف بزرگراه حرم تا حرم به سمت چرمشهر و ابتدای بزرگراه غدیر حرکت کردیم. یه بزرگراه جدید که فقط 4 روز از افتتاحش می گذشت. سه بانده، نو، منظره زیبا و مهم تر از همه عدم عبور از پاکدشت و افسریه و تهران و آزادگان و کرج و فردیس  و ... و ترافیک دیوونه کننده تموم این نقاط. جاده خلوتِ خلوت بود و جز معدود سواری های اون روز بودیم و با آسودگی و بدون خستگی، 35 کیلومتری قزوین در اومدیم و مابقی مسیر رو هم به خوبی اومدیم تا حدود ساعت 15:30 بعد از ظهر به رشت رسیدیم. ناهار رو خوردیم و من استراحت مختصری کردم و شب خونواده دور هم جمع شدیم. پدر و مادر متین و مهسا و عظیم و من و متین. چقدر رشت و این خونه پدر و مادر متین و این جمع خودمون رو دوست دارم. بعد مدتها از ته دل خندیدیم، خصوصا وقتی مهسا در مورد جشن تولد کودکی صحبت می کرد و حرف های مادر متین و جواب مهسا چقدر ما رو به خنده انداخت.

دیشب با اینکه حدود ساعت 2 صبح خوابیدم، امروز ساعت 8 از خواب بیدار شدم و سرحال و قبراق به سراغ کارهای خودم رفتم. متین و مهسا هنوز خوابند و هوا هم ابری. دیروز بعد مدتها بارون دیدیم و چقدر هوا خوب بود. رشت واقعا زیباست، رشت و کلا گیلان، واقعا تکه ای از بهشته.

  • . خزعبلات .

چهار روز هست که هر روز ماموریت هستم. دیروز قرار بود بریم پیش یکی از دوستان که گفت تست کروناش مثبت شده. من چون از ماموریت شاهرود برگشته بودم، خسته و کوفته، بعد از خوردن ناهار از هوش رفتم و دراز به دراز روی مبل خوابیدم و چون متین شاگرد داشت، منو بیدار کرد و ادامه خواب رو توی تختخواب ادامه دادم. بعد رفتن شاگرد متین، به محض بیدار شدن از خواب، متین خبر تست مثبت خانم مهندس رو بهم داد و جالب بود همون شب به مناسبت تولد همسر و پسرشون، قرار بود بریم خونشون. مهمونی که کنسل شد و چون چهارشنبه با هم ورزش کرده بودیم، بعد از خوردن چای رفتیم سمت مرکز بهداشت و قرار شد فردا تست بدیم.

امروز ساعت 13 از ماموریت که برگشتم، سریع راه افتادیم سمت مرکز بهداشت و بعد کلی توی صف موندن، من تست PCR و متین تست Rapid داد. اونجا یکی از همکاران شرکت PM خودمون رو دیدم که تا امروز ندیده بودمش و فقط اسمشون رو شنیده بودم، چون توی ستاد اون شرکت هستند و منم هیچ وقت به ستاد اونا سر نزدم. اتفاق جالبی بود.

تا زمان حاضر شدن جواب تست متین، رفتیم یاسین و یه ساندویچ کباب ترکی سفارش دادیم و ناهار رو توی ماشین خوردیم و برگشتیم و جواب متین رو گرفتیم که خدا رو شکر جواب منفی بود ولی به قول متین نمیشه به این جواب اطمینان کرد و باید خودمون رو قرنطینه کنیم تا ببینیم چی میشه.

رفتنمون به رشت هم بدجوری قفل شده. بیش از چهار ماه از آخرین سفرمون به رشت میگذره و متین هم فوق العاده دلتنگ و بهتره بگم دلتنگ تر از همیشه. منم منتظر 48 ساعت آینده هستم تا جواب تست خودم رو بگیرم.

تموم شه این سال لعنتی و این بیماری لعنتی که نابود شدیم رفت.

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش یه آدمی که قبل ها هم داستان هایی برای بقیه درست کرده بود، این بار هدش گیر کرد روی ما و با بهونه های مسخره چند روزی حال من و متین رو گرفت. اما خوبیش این بود که این اتفاق خدا رو شکر زود افتاد تا ما برای همیشه تکلیفمون رو با این آدم بدونیم که زهمنشین بد جدایی، جدایی. ریشه همه این مسائل هم در عدم رشد و بلوغ عقلی است و والله راست گفتند که بزرگترین گناه جهل هست. متاسفانه آدم هایی که فقط خودشون رو می بینند و خصوصا خوبی های خودشون و بدی های دیگران، نمیگم اصلاح ناپذیرند ولی خمیر مایه آدمی که بد باشه، مثل خشت اول، باعث انحراف میشه که از یه جایی میزنه بیرون یا آوار اون دیوار کج میریزه روی سر آدم ها و باز حرف بزرگان ما که میگن عیب کسان منگر و احسان خویش، دیده فروبر به گریبان خویش. خدایا خودت همه مریض ها اعم از جسمی و روحی و روانی رو شفا بده. آمین.

  • . خزعبلات .

دیشب، شام رفتیم پایین و مهمون بابا و مامان بودیم. علی و سعیده هم تهران بودند. بابا رفته بود کباب گرفته بود و مامان هم پلو درست کرده بود. بابا این بار رفته بود از کبابی پسر دخترعمه اش کباب گرفته بود. کبابش خوب بود ولی اصلا به گرد کبابی محله خودمون نمی رسه که نمیرسه. شب خوبی بود و ما هم مدت ها بود چلوکباب نخورده بودیم بس که درگیر فست فود هستیم.

بعد از شام مشغول صحبت کردن شدیم و بابا از دو بار اعزامش به جنگ گفت، یکی به وقت مجردی در سال 61 در جبهه جنوب (سوسنگرد و اندیمشک و دزفول) و یکی به وقت متاهلی در سال 64 در جبهه شمال غرب (سردشت) و وقتی من سه ماهه بودم. از دوستانش که شهید شدند گفت، از رانندگی با چراغ خاموش توی سردشت و خطراتی که به عینه می دیده. ناامنی جاده ها، گروه های مختلف ایرانی که با هم درگیر بودند و بدتر از همه خود صدام و بعثی ها. 

اما این حرف ها، دو تا نکته جالب برام داشت:

اول اینکه از لابلای حرف ها تازه فهمیدم آدم هایی از بستگان که عمرا فکرشو میکردم جنگ رفته باشند، به جنگ رفته بودند. هر دو تا دایی مرحومم (دایی دوم رو می دونستم توی فتح خرمشهر بوده، اما دایی اولی رو عمرا فکرشو می کردم)، شوهرخاله دومم که اون هم مرحوم شده و هر کی اونو دیده بود، یقین پیدا می کرد این عمرا جنگ بوده باشه، از همسایه های بابا و مامان توی محله شون که اصلا باورم نمی شد و فهمیدم از این نمونه ها خیلی خیلی زیاد هستند. برای من که این طور بوده، در کل ایران بگردی چه شود. الغرض بحث این بود همه ایرانی ها اون زمان به اندازه خودشون برای حفظ این خاک تلاش کردند و حتی جنگیدند و بالاتر از اون برای این خاک کشته شدند.

دوم اینکه گفتم شاید توی همین جمع شدن ها در جبهه های جنوب و غرب و شمال غرب، چه آدمی هایی از دوست و دشمن به هم برخورد کردند و شاید رابطه اونها بعدها ادامه دار شده، حالا اون رابطه ناراحت کننده بوده و خواه خوشحال کننده. شاید پدر من، دایی های من و ... از کنار پدر متین یا بستگانش که اونها هم در جنگ بودند، گذشتند، بی آنکه بدونند بعدها داستان دیدارشون (هر چند مختصر) در جایی ادامه پیدا می کنه. واقعا دوره 8 ساله جنگ ایران و عراق، سوای دردها و غم ها و ضررهای جبران ناپذیرش، منبعی از اتفاقات فوق العاده عجیبه که شاید در زندگی عادی، ذره ای از اون اتفاقات نیفته. یاد همه اون آدم ها و یاد اون اتفاقات چه خوب و چه بد، به خیر.

  • . خزعبلات .

خیلی ها که از این دنیا میرن، بعد از گذشت سالها، یادشون کم رنگ و کم رنگ تر میشه، اما اگر کاری، اثری، خیری، شری و کلا هر بازمونده ای، چه نیک و چه بد ازشون باقی مونده باشه، همون به نوعی ادامه حیات اون انسانه. 

حسین فرهادپور، آهنگساز و نوازنده و موسیقیدان ایران بود که چندین سال هست که از این دنیا رخت بربستند، اما آثار جاودانشون هست و حداقل برای منِ شنونده موسیقی ایرانی زنده هستند. آثارشون با عبدالحسین مختاباد، خصوصا آلبوم تمنای وصال نمونه اصلی این آثار هستند. اما ایشون آهنگی دارند در منتهای زیبایی به لحاظ حس و ملودی و تنظیم و سازبندی بر شعری از علامه اقبال لاهوری به نام "صبح خندان". ملودی این اثر از بچگی توی ذهنم بود تا اینکه چند وقت قبل به هر بدبختی بود از روی مطلع دست و پاشکسته شعر این اثر که به یادم مونده بود، این اثر رو پیدا کردم. جادوی اصلی تنظیم روی جملاتی هست که با سه تار مرحوم شهریار فریوسفی اجرا شده و دقیقا آدم رو به حالت خلسه و وجد و سماع میبره. امروز من و متین برای اولین بار روی مبل سه نفره روبروی آشپزخونه نشیتیم و با هم سیگار کشیدیم و این آهنگ رو گوش دادیم. بعد شش سال، اولین بار بود با هم سیگار می کشیدیم. من سالیان سال هست سیگار می کشم ولی متین اصلا. حال عجیبی بود و با تموم وجود تصاویر اون لحظه رو توی ذهنم ثبت کردم. فقط حال بلند شدن و ایستادن و دست افشانی کردن نداشتم و مثل همیشه حواسم فقط و فقط به ملودی بود و شعر رو گوش نمی دادم. جای همه خالی.

پ. ن:

مرحوم حسین فرهادپور، فرزند مرحوم پروین سلیمانی و دایی مرحوم ماه چهره خلیلی بودند. روح همگی شاد و اینکه به لطف ایشون در بسیاری از کارها، نوای ساز قیچک توی آثار موسیقی زنده شد و پیچیده شد. 

  • . خزعبلات .

امروز با حدود 24 میلیون ضرر، بابت کمتر از یک ماه، پول وامی رو که گرفته بودم و پول دخترخاله های متین رو از جهنمی که دولت کلاش و دزد برامون درست کرده بود، از بورس بیرون کشیدم و یه نفس راحتی بعد از چندین روز استرس کشنده کشیدم. خدا رو شکر پول بچه ها رو شنبه آینده میدم و کارم با اونا تموم میشه، بچه هایی که با اصرار من پول آوردند توی این دزدخونه. همین یک ماه پیش بود که با خوبی و خوشی پول های بابای خودم و مادر متین رو با سود مناسب بهشون برگردوندیم. توی مرداد ماه هم با صد در صد سود، پول بورس خودم و متین رو بیرون کشیدم و شد خرج خرید باغچه کوچیکمون. اما امیدوارم بتونم تا فرصت باقی مونده تا مرداد سال بعد، ضررها رو جبران کنم و پیش متین شرمنده نباشم.

پ. ن:

اما خدا لعنت ابدی کنه تمام مسببین و مشوقین مردم رو که پول هاشون رو با اعتبار دولت آوردند توی بورس و با ضررهای چندین ده درصدی یا پولشون رو کشیدند بیرون یا هنوز باقی موندند و آب شدن سرمایه خودشون و خونواده هاشون رو می بینن. الهی آمین

  • . خزعبلات .

چند روز پیش، کتاب "آتش بدون دود" رو شروع کردم که جلد اول از هفت جلد رو تموم کردم. زبان روایی این بشر یعنی نادر ابراهیمی عجیب غریبه. آدم اصلا خسته که نمیشه هیچ، مشتاق تر میشه داستان رو ادامه بده.

یادمه روز 20 دی بود که همین جوری و ناامیدانه برای چندمین بار، اینترنت رو گشتم تا ببینم می تونم سریال "آتش بدون دود" رو پیدا کنم که پیدا نشد، اما به قول محمدتقی بهار "نشد گنج پیدا ولی رنجشان، چنان چون پدر گفت، شد گنجشان"، به چیز جالبی رسیدم. اینکه خانم مریم زندی، عکاس معروف، خواهر نادر ابراهیمی هستند و اینکه چرا نام خانوادگی این دو نفر متفاوت هست رو متوجه نشدم. جالب این بود که همون روز یعنی 20 دی، تولد ایشون بود و جالب تر اینکه ایشون و محمدرضا لطفی، هر دو متولد گرگان، هر دو متولد دی ماه 1325 و با چند روز اختلاف به دنیا اومدند. همون شب یا فرداش، توی نت خانم زندی رو پیدا کردم و به ایشون پیام دادم و این نکته رو یادآور شدم و چقدر جالبه که امکانات روز میتونه انقدر ارتباطات میون آدم ها رو سهل کنه.

امیدوارم بتونم 7 جلد کتاب "آتش بدون دود" رو تموم کنم. کتب رو سال 92 خریدم و هنوز نتونستم بخونمش. این کتاب رو همراه کتاب کلیدر  خریدم و خدا رو شکر کلیدر رو سال گذشته تموم کردم و امیدوارم این کتاب رو تا انتهای سال تموم کنم. انشاالله.

  • . خزعبلات .

دیروز روز کاریم نبود ولی به خاطر مجتبی که کار با یکی از تجهیزات رو بلد نبود، رفتیم سمت پست. کارمون زود تموم شد و اومدیم اداره. بعد که رسیدم خونه، من و متین خسته بودیم و خوابیدیم. موبایل ها رو هم سایلنت کرده بودیم. بیدار که شدم دیدم چند تا زنگ و پیامک دارم از پست که بعضی دیتا ها نمیاد برای اپراتورها. سریع زنگ زدم به مسئول کشیک و راننده کشیک رو هم هماهنگ کردم و کلید اتاق رضا و مجتبی رو از رضا گرفتم و رفتم سمت پست. همه چیزا رو بررسی کردم و فهمیدم مشکل کجاست. مشکل رو حل کردم و انقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. شاید توی این مدتی که اداره هستم، سومین یا چهارمین باری بود که از این حرکات میزدم و تونسته بودم یه مشکل فنی رو حل کنم، اونم خودم و اینکه خودم مستقیم درگیر کار بشم. چون کارمون به صورت عملی نیست و پشت میزی هست، خودمون عملا دست به آچار نمیشیم ولی وقتی خودم راسا دست به آچار میشم خیلی حال میده می بینی میتونی یه مشکل بزرگ رو حل کنی.

بعد رسیدن به خونه دیدم متین حالش بده. عجیب بود، چون قبل رفتن سریع برام ناهار درست کرد و همه چی خوب بود. انقدر این تغییر حالتش گیج کننده بود که اصلا نمی فهمم این تغییرات یهویی از کجا میاد. شب بدی رو پشت سر گذاشتم و بی نهایت جان فرسا. امروز اما رفتیم برای خرید تا اوضاع قاراشمیش دیشب رو فراموش کنیم. روز خوب و شلوغی بود و متین هنوز درگیره و توی آشپزخونست برای چیزایی که امروز خریدیم، خصوصا دو سرویس پذیرایی. منم کلی کارای عقب مونده رو انجام دادم، خصوصا بردن ماشین به کارواش. خلاصه اینم اوضاع زندگی ما.

امروز مهسا زنگ زد و گفت اگه راهها بسته هست میتونیم با قطار مشهد رشت بریم رشت با قیمت حدود 280 هزار تومان، اونم یک کوپه کامل، اونم رفت و برگشت. آقا چنان دپرس شدم که حد نداشت، به مهسا گفتم کاش چند روز زودتر گفته بودی که پنجشنبه و جمعه رو که تعطیلم و شنبه هم دورکار و یکشنبه هم دورکار و میتونستم ردیف کنم و با قطار بریم رشت. خلاصه که گدشت، اما به فکر قطار نبودیم چون آخرین باری که نگاه کرده بودیم، قیمت هاش عجیب غریب بود و خیلی گرون در می اومد.

  • . خزعبلات .