خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

امشب شام خونه بابا و مامان بودیم. بعد از شام اومدیم پارک و الان هم پارک هستیم. با خونواده محمد و رضا. جای امیر دیگه بین ما خالی شده و همش حرف امیره. تنها یه گوشه پارک جلوی زیراندازمون نشستم و دارم آهنگ Hidden Karma اثر پرویز رحمان پناه رو به یاد امیر گوش میدم. مسکوب می گفت عشق، داغیست که تا مرگ نیاید، نرود. این عشق و دوستی ای که بین ما دوستان، حدود بیست و چند سالی بود، چنان در عمق وجود ما رخنه کرده و اثر گذاشته که واقعا تا مرگ نیاد، از بین نمیره. موندم چرا دل آدمی انقدر بسته به دل و وجود عزیزان هست. خیلی نبود امیر سخته، اینکه دیگه هیچ وقت نمی بینیش. نمی دونم چی می نویسم. چه کنیم با این داغ؟ 

  • . خزعبلات .

دیروز عصر از سر کار که اومدم، دیدم متین و سعیده روی مبل نشستند و چشمهای هر دو تا پف کرده و پر اشک. سعیده می خواست بره که متین گفت با این اوضاع بهتره پیش هم باشیم و فرار شد شام با هم باشیم. سریع رفتم نون سنگک گرفتم و متین هم املت و آب دوغ خیار و مرغ پاچینی درست کرد و من و علی خودمون رو سر میز شام خفه کردیم. اتفاقا چند شب قبل بود که به متین گفتم که دلم برای علی و سعیده تنگ شده و بگیم شام بیان تا با هم باشیم. بعد از رفتن علی و سعیده مشغول تماشای بازی فوتبال ایتالیا - اتریش در جام ملت های اروپا شدم که بالاخره توی وقت اضافه ایتالیا 2-1 بازی رو برد. با اینکه ایتالیا یکی از تیم های محبوب فوتبال منه، دیشب اصلا دلم نمیومد اتریش بازی رو ببازه، انقدر که خوب و عالی بازی می کردند. بازی دیشب از اون معدود بازی های خوب چند سال اخیر بود (از طرف اتریش) و خیلی خوشحالم که تا دو صبح بیدار موندم و بازی رو دیدم.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه صبح ساعت هشت و نیم دوره آموزشی داشتم و باید بیدار شدم و عذاب الیم بیدار شدن از خواب رو تحمل کردم و سریع رفتم سمت اداره. دوره بسیار خوب اما فوق العاده کسل کننده ای و تا آدم درگیر جزییاتش نشه، نمیشه ازش نتیجه خوبی گرفت، اونم کلاس مجازی. کلاس که تموم شد، رفتم سوپری بزرگ نزدیک خونمون و کلی چیز خریدم. چون رسما هیچی توی خونه نداشتیم و کلی بستنی خریدم که خیلی دوست دارم. ناهار رو با متین جان زدیم و توی هال ولو شدیم و خوابیدیم. عصر متین با خانم مهندس قرار داشت که با هم برن باغ. بعد معلوم شد آقای مهندس و پسرشون هم قراره بیان باغ و منم مجبور شدم برم باغ. رفتیم و طلوع ماه کامل رو توی باغ بودیم. تا ساعت حدود ده شب اونجا بودیم و بعد اومدیم سمت خونه. رفتیم طبقه پایین و شاممون رو از مامان تحویل گرفتیم و اومدیم بالا. یه دست جالیز زدیم که متین 50 به 48 برد. بعد زود خوابیدیم. آهنگ های آلبوم sleep deeply رو پخش کردم و خوابیدیم تا فردا جمعه ساعت یک و نیم ظهر که از خواب بیدار شدیم. صبحونه رو ساعت دو خوردیم که نون قندی های خانم مهندس و چای شیرین بود. بعد متین افتاد به جون ربش هام و بعد چهل و اندی روز، کوتاهش کرد و چون دیدم خوشم نمیاد، همشو با تیغ زدم. بعد برای اضافه کاری رفتم اداره و حدود ساعت هفت عصر اومدم خونه. توی اداره با سعید در مورد حفاظت دیفرانسیل حرف زدیم و اومدم اتاق و با مسئولم کارهای پیش آزمون دوره مستندسازی تجربیات رو اکی کردیم و بعد اومدم خونه. متین به خاطر باد کولر دیشب، لرزش گرفته بود و خانم مهندس که زنگ زد سریع حاضر شدیم و برای شام رفتیم اونجا. آقا سامان و خونوادشون هم اومدند و گفتیم و شنفتیم تا اینکه حدود ساعت دوازده و نیم اومدیم خونه. متین مشغول آپلود سوالات دانشگاهشه و منم با کوئیز آو کینگز خودمو سرگرم کردم و توی نت چرخیدم. الان توی هال، روی تشک خودم دراز کشیدم و مشغول نوشتن این پست با گوشی هستم. فردا هم دورکارم. خدا کنه این کرونا و دورکاری تموم شه که دیگه دارم کلافه میشم از این اوضاع. یاد امیر هم که همیشه باهامونه. چه کردی با ما پسر؟ خودت رفتی و چه داغی گذاشتی روی دل ما. دل هممون برات تنگ شده. امشب الهام سر شام به متین زنگ زد و بعد متین گفت خواب امیر رو دیده و چقدر گریه کرده. ولمون کنن، میرسیم به امیر و مرگ امیر. یادش همیشه با ماست. 

  • . خزعبلات .

امروز با هزار شل کن سفت کن رفتم خونه امیر

پرپرم

مهکامه زرد و سیاه

ما هم فقط گریه و نگاه

 

حس میکنم چهلم از خود خاکسپاری بدتره. امروز قشنگ از من تهی شدم برگشتم خونه. از بس خالی بودم با همت رفتیم خونه وحید ، بلند نمیشدیم بیاییم بیرون.

من کم کم دارم کصخل میشم. غم چه عجیب غریب میخزه تو تن ما. مگه میشه بیرونش کرد؟

  • . خزعبلات .

دیروز چهارشنبه، یعنی روزی که گذشت، چهل روز از رفتن امیر گذشت و امروز چهلمش برگزار شد. ناهار رو خونه پدر امیر بودیم و عصر رفتیم سر مزار. اولین بار بود سنگ قبر امیر رو می دیدم. یادمه روز تدفین و هفتم انقدر حالمون گرفته نبود و چقدر هممون اشک ریختیم. من، متین، رضا، الهام، محمد، میترا، حجت و... انگار این داغ فراموش نشدنیه. مراسم که تموم شد یهو موسیقی فیلم باب عزیز که امیر خیلی دوستش داشت پخش شد. دیگه نگم چی بهمون گذشت. وصیت امیر بود که این موسیقی سر مزارش پخش بشه. دکتر ق. هم اومدا بود سر مزار. شاید حدود ده سال بود ندیده بودمش. خواهر امیر سوالی رو که مدتها بود می خواست ازم بپرسه پرسید. بعد همه رفتیم خونه پدر امیر و تمام.

بعد به وحید و احسان زنگ زدم که جواب ندادند. خونه بودیم که وحید زنگ زد و ساعت نه و نیم رفتیم اونجا و ساعت یه ربع دو، یعنی حدود نیم ساعت پیش اومدیم خونه. اصلا دلم نمی خواست بیام خونه و باعث شدیم وحید هم نره ورزش. شام رو هم مزاحم اونا شدیم و کلی حرف زدیم تا حداقل تسکینی باشه که به خودمون میدیم. توی بالکن کلی تنهایی با وحید حرف زدیم و چقدر خوبه این حرفای دو نفره دوستانه. یه جا یهو گفتم وحید، واقعا جای امیر خالیه، کاش الان اینجا بود. واقعا همیشه جای امیر خالیه. خودش که رفت، تیکه ای از ما رو هم برای همیشه کند و با خودش برد. واقعا جای امیر خالیه. 

دلم برات تنگ شده پسر، دلم برات تنگ شده، خیلی. کاش بدونی. خیلی. 

  • . خزعبلات .

خواستم برای عنوان پست بنویسم "سیمین قدیری و فریبرز لاچینی و آلبوم آوازهای دیگر"، اما برای اینکه سپاسی باشه از صدای زیبای این زن، عنوان رو فقط به نام ایشون تقدیم کردم. دیشب توی نت که می چرخیدم، دیدم یکی از صفحات خوبی که دنبالش می کنم، پستی با صدای خانم سیمین قدیری از آلبوم آوازهای دیگر به آهنگسازی فریبرز لاچینی گذاشته. یاد دورانی افتادم که نوارهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رو در سنین جوانی با ولع تمام گوش می دادم. از اونجایی که یه نسخه از آلبوم های کانون همیشه همراهم هست، امروز رفتم سراغ این آلبوم و چقدر حالم رو خوب کرد. خصوصا قطعه شماره ده با عنوان"من نوشتم بارون" با شعری دیوانه کننده از احمدرضا احمدی نازنین که تنش همیشه سلامت باشه. دوباره یاد کانون افتادم که برای بچه های مملکت، چه کارایی با چه حدی از دقت و وسواس می داد بیرون، اونم با کاردرست ترین آدم ها و هنرمندای ایران. دل آدم میگیره. شاید جادوی هنر، زدودن زنگار غم و رخوت و ناامیدی از مینای زندگی ماست. هزار شکر که هنر هست که اگه نبود، دنیا چه جای وحشتناکی می شد. امیدوارم خانم سیمین قدیری هر جا هستند، سالم و سلامت باشند و صدالبته جناب لاچینی. 

  • . خزعبلات .

تابستان یا همون تابستون، چه فرقی میکنه؟ شقی، شقیه حالا اسمش رو هر چی صدا کنی. امروز اولین روز تابستونه. از میون همه چیزای عالم، از انسان و حیوان و جماد و نبات، اول از تابستون بدم میاد، بعد از اون وحید یامین پور. من مطمئنم خدا برای اینکه حالمو بگیره، توی یه تابستون فوق العاده گرم که گرماش در منتها درجه خودشه، توسط ملک الموت، جناب عزراییل، جون منو می گیره. جوری به این یقین دارم که به روز بودن الان یقین دارم. بگذریم که هر چی از نفرتم از تابستون بگم، حق مطلب ادا نمیشه.

از الان منتظرم تابستون تموم شه و فصل سرد شروع بشه. دیشب فنلاند با بلژیک بازی داشت. به متین می گفتم کاش اونورا به دنیا میومدم که خورشید و تابستون رو نبینم. 

امروز نیز با دریوزگی مضاعف نسبت به دیروز اومدم اداره، البته مرخصی اول وقت گرفتم. حوصله کار که ندارم هیچ، حقوقمون رو هم کم کردند، پس گور بابای اول و آخرتون که مملکت رو به کجا رسوندید و فقط دهن های وقاحتتون همیشه به خروشه. حیف شما وحوش که اسم کثیفتون اینجا رو به گند بکشه. کاش تموم شه این روزای بد که واقعا بریدم. 

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت نه و نیم از رشت رسیدیم سمنان. خدا آبا و اجداد تمام کسانی که در ساخت بزرگراه غدیر بودند رو بیامرزه. رفتنی چون اول رفته بودیم تهران، افتادیم توی بزرگراه کرج و اون ترافیک کثافتش.

شب قبل از بازگشت، من و متین دعوای بدی کردیم، اونم سر رسیدن یا نرسیدن سیم جارو برقی، اما ناهار فردا ظهر، کبیر که کباب ترش گرفته بود، برای من غنیمت بود برای فراموش کردن اون دعوا.

دیشب تا بریم بخوابیم شد سه صبح و من صبح ساعت شش و نیم با دریوزگی رفتم اداره. کار خاصی نداشتم و حوصله کار کردن هم نداشتم. روز گذشت و اومدم خونه و خوابیدم. بازی والیبال ایران و فرانسه رو هم ندیدم. متین ولی مشغول مرتب کردن و تمیز کردن خونه شد.

اثر مرگ امیر هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه و باید کاری کرد، ولی واقعا فعلا نمی تونم. راستی 23 خرداد، دختر محمود و شراره هم به دنیا اومد. منتظریم بعد از تموم شدن چهل امیر، کسرای امیر هم به دنیا بیاد که خود همون، اندازه مرگ امیر دردناکه. خدا به هممون صبر بده. خلاصه که به آخر بهار رسیدیم و آخرِ نحسی بود این بهار. 

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 10 از سمنان به سمت تهران برای مراسم چهلم پدر میترا حرکت کردیم. مکان هتل بلوط در ولنجک بود. خدا رو شکر مسیر خوب بود و از نواب به راحتی به اونجا رسیدیم. همه دوستان اومده بودند. ناهار بسیار خوشمزه و پر و پیمون بود و من علاوه بر غذای خودم که قشنگ برای دو نفر بس بود، مونده غذای متین رو هم خوردم. بعد از پایان مراسم با خداحافظی از بچه ها به سمت رشت حرکت کردیم. این بار به اجبار بعد از شش ماه از سمت کرج به طرف رشت رفتیم و واقعا کلافه شدیم. یادم اومد فلش مموری خودم رو همراه خودم آوردم. زدیمش برای پخش و چند تا آهنگ خوب گوش دادیم. یه دفعه دیدیم صدای امیر اوم که : "این واقعا رادیو هیژده هست که می شنوید". سه چهار قسمتش رو من و متین گوش دادیم و کلی گریه کردیم تا رسیدیم به خونه پدر و مادر متین. توی کل مسیر که صدای امیر پخش میشد، می دونستم امیر مرده ولی یه چیزی هم بهم می گفت امیر با همین یادگاری های صوتی که خیلی بیشتر از عکس اهمیت داره، زمان رو شکست داده و جاوید شده. شاید از میون فیلم و تصویر و صوت، صوت عجیل ترین اسلحه برای مقابله با زمان برای پیروز شدن (در عین شکست خوردن) و ماندگار شدنه. عجیب دل من و متین رو سوزوند. هیچ حرف نمی زدیم و کوچکترین کلمات رادیوش رو با دقت و ولع گوش می دادیم. سر پیچ منظریه، متین آخرین گریه های بلند خودش رو کرد تا بعدش رسیدیم خونه پدر و مادرش. اومدم خونه تا سه ساعت هیچی حالیم نمیشد. اومدم اتاق تا استراحت کنم ولی فکرم درگیر بود، شام رو هم به زور خوردم و قرصی از مادر متین گرفتم تا سرم ساکت بشه. تا حدود ساعت 4 صبح بیدار بودیم و بعد از کلی جدل سر اوضاع مملکت و انتخابات، رفتیم برای خواب.
امروز تا از خواب بیدار شدم، به مسئولم زنگ زدم و گفتم که اومدم رشت و اونم مثل همیشه هیچ چیزی نگفت و موافقت کرد. دمش گرم که خیلی مرده.

  • . خزعبلات .

من زیاد احوال خوشی ندارم. شبانه روز ۳ ۴ ساعت میخوابم. بیدار و گریانم.....

حتی نمیدونم چی بگم

 

 

نزدیک یک ماه شد که خوابم نمیاد

 

امیر چه کار کردی با خودت، با ما

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از سال ها این فیلم رو دیدم. فیلم فوق العاده مسخره ای که حیف موسیقی فوق العاده کریستف رضاعی، که برای این فیلم هدر شد. ضمنا همیشه فکر میکردم صدای اون ساز غالب ماندولین باشه ولی توی تیتراژ دیدم که رباب بوده و نیما علیزاده پسر حسین علیزاده نواخته و چقدر هم نیکو نواخته. 

پ.ن : محمدرضا فروتن واقعا بازیگره؟؟؟ حالم از بازیش به هم میخوره. 

  • . خزعبلات .

دیروز صبح رفتم ماموریت. رفتم امیریه و یه تست خوب با همکارای پیمانکار خوب تر که چقدر دوست داشتنی و انسان هستند. کار که تموم شد اومدیم سمنان. ناهار کوفته بود و تا خوردم، افقی شدم. حدود دو ساعتی خوابیدم و توی خواب دیدم فقط دارم گریه می کنم. بیداری ما اون جور، خواب هم این جور. بیدار که شدم متین گفت بریم سر خاک امیر. رفتیم و رضا هم اونجا بود. یک ساعتی اونجا بودیم و قرار شد بریم سمت خونه بابا و مامان امیر که خیلی وقت بود نرفته بودیم. واقعا باورکردنی نبود. مادر امیر داغون بود. حجت و فریبا هم اومدند و مهمون های دیگه هم اومدند و ما با هم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. شب تا برم بخوابم پیر شدم. به رضا و حجت و فریبا گفتم، سه روز هست دوباره فکر امیر اومده و ول کن نیست. دست و دلم نه به کتاب، موسیقی، فیلم، مستند و... هیچی نمیره. به زور خودم رو سرگرم والیبال ایران و آمریکا کردم تا زمان بگذره. به بدبختی خوابیدم. 

  • . خزعبلات .

امروز به عادت همیشگی _که چند روزی بود به هم خورده بود_ دیر از خواب بیدار شدم و با یک ساعت تاخیر رفتم اداره. همین الان بنویسم متین در منزل ما، میزبان چهار تن از دوستان نسوان خودش هست و عصرونه تبدیل به شبانه شده و هنوز هم تمام نشده. حتما خوش میگذره که هنوز ادامه داره، نوش جانشون.

کل امروز درگیر کارگروه بودم و ساعت 14 با خرید وسایلی که متین می خواست، اومدم خونه. لباس های روی تخت رو کمک متین کردم و بعد یه ساعتی خوابیدم. مهمونا ساعت پنج قرار بود بیان و ساعت چهار و نیم برای خرید نون سنگک از خونه زدم بیرون. موقع پخت نون نبود. رفتم سر خاک امیر. پدر و مادرش اونجا بودند. چقدر غریبانه بود. بعد سری به امامزاده اشرف زدم و سر قبر دایی و دو تا عموها رفتم و قبر شوهرخاله و... خیلی وقت بود نرفته بودم.

به احسان پیامک دادم که ببینمش که گفت میخواد بره فیزیوتراپی. به وحید پیامک دادم دیدم جواب نمیده. قبلا هم پیامک داده بودم و جواب نداده بود. پیش خودم گفتم مگه میشه وحید جواب نده؟ چهل دقیقه بعد به سرم زد شماره رو چک کنم دیدم به شماره خونه باباش پیامک ها می رفته!!! سریع به شماره خودش پیام دادم و درجا جواب داد و رفتم دیدنش. مثل همیشه همه حرفا حول امیر بود. راس ساعت هفت و نیم از وحید جدا شدم و شش تا سنگک کنجدی گرفتم و اومدم خونه. دو تا رو بردم بالا و سلام و علیکی با مهمونای متین کردم و اومدم پیش بابا و مامان. شام مختصری با بابا و مامان خوردیم و احسان زنگ زد و رفتم دم در. حدود یکساعتی حرف زدیم و چقدر خوب بود. شاید بعد از امیر و وحید، اولین آدمی بود که انقدر رک و بی پرده میتونستم باهاش حرف بزنم. همه حرفا امیر بود و امیر بود و امیر و زندگی های خودمون. یه حرف زد که دوست ندارم اینجا بنویسم و از امیر نقل قول کرد مربوط به سه چهار شب قبل رفتنش که بیشتر از خبر مرگ امیر منو خراب کرد. خیلی دلم براش تنگ شده. کاش بودی امیر. دنیا واقعا با تو قشنگ بود، دلم واقعا برات تنگ شده، خیلی پسر، خیلی. کاش بدونی.

 

پ. ن:

متفق القول با وحید و احسان، گفتیم که زندگی بی دوست حالی نداره، ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی. واقعا راست گفتن دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن. مرهم زخم های همیشه دهن باز زندگی، همین دوستان و یارانند و بس. 

  • . خزعبلات .

هر قدر بخوام مرگ امیر رو فراموش کنم و خودمو به این در و اون در بزنم، نمیشه که نمیشه. انگار امیر داره همراه من زندگی میکنه. یادش بخیر (واقعا یادش بخیر) وقتایی که برای بازرسی های خارج سمنان، با هم می رفتیم گرمسار و دامغان و شاهرود. بهترین لحظات دوستی ما بود. مسیر رفت رو که امیر معمولا خواب بود و من با 206 سفیدش که بهش می گفت سیامک، رانندگی می کردم. بازرسی که تموم می شد، اوج سفرمون بود. اگه شام یا ناهاری می خواستیم بخوریم، یادمه با چه وسواسی رستوران رو انتخاب می کرد. بعد هم توی مسیر برگشت، حرف می زدیم، خیلی عمیق و شخصی ترین حرفامون رو توی همون مسیر به هم زدیم. توی مسیر برگشت دامغان و شاهرود، یه جا رو از همه جا بیشتر دوست داشت. جایی که به اوج گردنه آهوان می رسیدیم و اون جا چراغ های روشنایی داشت و تا می رسیدیم به اونجا، حتما یه سیگار می کشید. یادش بخیر.

داشتم می گفتم، چه بخوام چه نخوام، امیر در من زندگی میکنه. توی مسیر دو تا موسیقی رو زیاد گوش میدادیم، موسیقی متن فیلم کنعان و موسیقی فیلم باب عزیز. دیشب ناخودآگاه، فیلم کنعان رو دانلود کردم که ببینم و الان هم موسیقی باب عزیز، زیر نوشتن این پست در حال پخش شدنه.

قبلا، وقتی مجرد بودم، قبرستون زیاد می رفتم و اتفاقا چقدر آرومم می کرد، ولی بعد ازدواج با متین، چون خوشش نمیومد، این عادت افتاد و الان هم چنین عادتی ندارم. بعد سوم و هفتم امیر، فقط یه دفعه رفتم سر خاکش، ولی لحظه ای نیست به یادش نباشم. دلم خیلی براش تنگ شده، خیلی. 

امیر دیوونه، به خدا دلم برات تنگ شده، دلم برای سیگار کشیدن باهات، برای خنده های همیشگیت، برای حرف هایی که فقط میشد به تو گفت. یادته چقدر از غروب جمعه بدت میومد؟ الان عین همون غروب جمعه هایی که همیشه بدت میومد، بده و کشنده. دلم برات تنگ شده رفیق جانم. باب عزیز امون نوشتنم رو گرفت. دیگه نمیشه نوشت، تو در من زنده ای امیر خوب من، خیلی بهت مدیونم، دوستت دارم برادر. 

  • . خزعبلات .

توی این مدت، برای فراموش کردن رفتن امیر، خودم رو بیشتر از همه چی با کتاب خوندن سرگرم می کنم. بعد از تموم شدن "روزها در راه"، کتاب نیمه کاره بعدی برای خوندن انتخاب شد: "آتش بدون دود".

قبلاها دویست صفحه ای از کتاب رو خونده بودم و دیگه نیمه کاره رها شده بود. برای همین گفتم برم سراغ این کتاب. این کتاب رو با "تاریخ بیهقی" دقیقا توی یه روز و از کتابفروشی خلاق - که اون موقع توی خیابون امام بود - خریدم. چند روز گذشته خیلی برام سخت بود برم سمتش، اما الان کم کم دارم بهش عادت میکنم، به شخصیت هاش و اونا دارند همراه من زندگی می کنن و تصویر فضای کتاب عملا هر لحظه همراه منه.

این روزها حوصله موسیقی ایرانی رو ندارم و باعث تعجب خودم هست که میتونم حوصله کنم و موسیقی کلاسیک گوش بدم. روزهایی که توی اداره هستم، این موسیقی بیشتر حال منو خوب می کنه. سابقه نداشته بتونم بیشتر از نیم روز موسیقی کلاسیک گوش بدم. "چهار فصل ویوالدی" و "سمفونی 9 بتهوون" دو تا اثری هستند که این چند روز بهشون گوش میدم. همین امروز داشتم موومان سوم سمفونی 9 رو گوش می دادم، دیدم چقدر "کجایید ای شهیدان خدایی" هوشنگ کامکار، چه از لحاظ ملودی و چه از لحاظ سازبندی، شبیه این موومان شده. خصوصا اون یک دقیقه اولش که انگار داشتم موسیقی هوشنگ کامکار رو می شنیدم.

  • . خزعبلات .

امروز صبح، با مهندس رفتیم سمت ایوانکی. کارها طبق روال در حال انجام بود. قرار بود یه فیدر 63 جدید بهره برداری بشه. بعد اومدیم خونه. ناهار قورمه سبزی داشتیم که متین شب قبل و به اصرار من، ساعت 8 شب مشغول درست کردنش شد و ساعت 12 شب به عنوان شام خوردیم و امروز هم ناهارمون شد. جدیدا قورمه سبزی، جای اکبرجوجه و املت رو در جایگاه شماره یک غذاهای مورد علاقه من گرفته و همش بهش فکر می کنم. ناهار عالی بود که زبون از وصفش قاصره، ضمنا در کنارش ترشی بندری هم زدم که چقدر این ترشی رو هم دوست دارم.

بازی والیبال ایران و کانادا رو تا آخر دیدم که ایران 3-1 برد و چقدر حال داد. بعد کمی اوستا خوندم و فریبا زنگ زد که مهمونی امشب کنسله، به خاطر حال حجت. حالا منتظرم بازی فوتبال ایران و هنگ کنگ رو تماشا کنم. مثل این چند روز اخیر، اصلا خوابم نمیاد و صبح ها اول وقت بیدارم و حیران.

برای دومین بار، مستند 26 قسمتی جاده ابریشم رو شروع کردم به دیدن. الان متین روی مبل سه نفره مقابل من استراحت میکنه و منم مشغول تماشای قسمت سوم این مستندم که محبوب ترین قسمتش از نظر من هست؛ خاراخوتو.

فردا شب دعوت شدیم به خونه وحید و مهتاب. بی نهایت منتظر دیدار وحید هستم. امیر و وحید، نزدیک ترین دوستان کل زندگی من بودند. امیر که رفت، وحید رو جور دیگه ای نگاه می کنم. هر دوتاشون، انگار بخشی از وجود من هستند یا بخشی از وجود من رو به همراه و امانت دارند. امیر که رفت، دلم نمیخواد بخش دیگه ای از وجودم بره. چه شده که توی 36 سالگی باید حرف های پیرمردها بعد از تنها شدن و رفتن دوستانشون رو بزنم. حقا که تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو! 

  • . خزعبلات .

دیشب که از خونه بابا اومدیم بالا، حسابی دعوا کردیم، منم اصلا کوتاه نمیومدم. ده دقیقه بعدش دوباره داشتیم می خندیدیم و کنار هم بودیم. امروز صبح سر صبحونه متین بهم می گفت واقعا مایی که دقیقا از دو دنیای متفاوت و مقابل همدیگه هستیم، چطور داریم با هم زندگی می کنیم؟ برای خود منم همیشه سوال بوده و هست. بگذریم که متین داشت این قضیه رو به یه چیزی ربط می داد. واقعا این کنار هم موندن ما، مثل اینه که دو تا بار همنام رو بخوای جفت هم نگهداری. الله اعلم...

امروز متین آخرین امتحان خودش رو از شاگرداش گرفت و راحت شد. سری به بانک و صندوق امانات خودمون زدیم و خوشحال از اینکه وام طلا دو برابر شده، به خونه برگشتیم. الان اومدم اداره و فردا احتمال بسیار زیاد با مهندس بریم ماموریت. خودش هم اداره ست و کاش میتونستم تصویر همین لحظشو اینجا برای یادگار میذاشتم، اما نمیشه. 

  • . خزعبلات .

متینم. بعد سالها

حالا که دلم خونه

حالا که عجییییییییب حالم بده

حالا که امیر رفته

امشب به مهتاب میگفتم

 

 

رفتن امیر یه دایره س که توش سوگوارم

اما یه حبابه که به صورتم سیلی میزنه که زندگی الانه که بترکه

خودم اعلامیه رو برای سرهنگ فرستادم

خاتون امشب بهم پیام داد گفت هیژده چی شد ؟

 

من پرت شدم به سال ۹۲    ۹۳

چرا هزار سال عمر داریم آخه

  • . خزعبلات .

.

برای دفع و فرار از افکاری که بعد از مرگ امیر (چقدر ترکیب مرگ با موجودی مثل امیر، خنده داره) به سراغم میومد، و در راستای تموم کردن کتابهایی که نیمه کاره رهاشون کردم، با همتی عجیب، بامداد چهارشنبه، پنجم خرداد، کتاب "روزها در راه" اثر شاهرخ مسکوب رو تموم کردم. کتابی که در رشت آغازش کردم و بعد از مرگ امیر فاصله افتاد و امروز تمام شد. 

برای من این کتاب "تاریخ بیهقی" زمان ما و شاهرخ مسکوب، "ابوالفضل بیهقی" زمانه ماست و خوشحالم بلافاصله بعد از اتمام تاریخ بیهقی، این کتاب رو تموم کردم و هر دو کتاب در دو پست متوالی برای شما گذاشته شد.

کتاب، روزنوشت های بیست ساله شخصی هست که درگیر زندگی در تبعید و همسر و دخترش شده و دغدغه ادبیات، هنر، ایران و مهم تر از همه انسانیت رو داره. مطالب کتاب بدون هیچ پیش داوری و با صداقت تمام نوشته شده و مسکوب حاضر نشده نوشته های سالهای قبل رو با توجه به تغییر اندیشه خودش در سال های بعد تغییر بده و از این لحاظ مرجعی مناسب برای تحلیل درست سال های بین پنجاه و هفت تا هفتاد و هفت شمسی است. هر چه زمان بگذره، ارزش این کتاب بیشتر و بیشتر روشن میشه. 

طی مطالعه کتاب مدام به یاد پسر شاهرخ مسکوب، یعنی اردشیر مسکوب بودم که در سمیرم اصفهان یکی از بهترین و زیباترین مزارع پرورش اسب ایران، به نام "چاپار مهرگرد سمیرم" رو دارند و امیدوارم به زودی به دیدار ایشون برم و درباره شاهرخ مسکوب و آثارش با هم صحبت کنیم. یک بار حدود چهار سال پیش با ایشون تلفنی در مورد آثار شاهرخ مسکوب حرف زدیم و قرار بود به دیدارشون برم که نشد، ولی بعد از مطالعه این کتاب، عزمم رو جزم کردم تا حتما دیداری با ایشون داشته باشم. 

جمله آخر اینکه:

خیلی ها، چه اونایی که مردند و چه اونایی که زنده هستند، ادای روشنفکرها رو در می آوُردند و در میارن، ولی من که سالهاست با آثار مسکوب درگیرم، شهادت میدم که شاهرخ مسکوب به معنای واقعی کلمه، از معدود روشنفکرهای ایران بود.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 22 اردی بهشت 1400

در رشت بودیم. شب، دخترخاله های متین اومدند و بعد از شام، با هم مافیا بازی کردیم. تولدی هم برای عظیم گرفتیم و هدیه ها داده شد و کیک خوردیم و چقدر شادی کردیم. دخترخاله ها تا حدود ساعت 4 صبح  پنجشنبه بودند و بعد از رفع ممنوعیت تردد، رفتند خونه خودشون. من و عظیم اومدیم توی اتاق متین و مهسا و متین هم توی هال خوابیدند. عجب شبی بود. الان یهو یادم اومد، اصلا خوابم نمیومد و تا ساعت 7 صبح بیدار بودم و با گوشیم ور میرفتم، دقیقا همون ساعت هایی که امیر داشت از این دنیا میرفت. بعد از خواب، بعد مدت ها خواب دیدم و چه خوابی، خواب دوستان مجردی و مهم تر از همه خواب امیر که داشتم توی خواب باهاش حرف میزدم. از یه هفته قبل این اتفاق، دلم می خواست به امیر زنگ بزنم. پیش خودم می گفتم اون شعور نداره و کلا این چیزا براش مهم نیست، تو که میتونی زنگ بزنی و  نزدم و نزدم تا اینکه امیر رفت.

پنجشنبه 23 اردی بهشت 1400

موبایل رو سایلنت کرده بودم، چون خواب عظیم خیلی سبکه و بعدش اگه بیخوابی به سرش بزنه، سردردهای عجیب و غریب می گیره. ساعت 10:12 و 10:22 دو تا تماس از دست رفته از رضا داشتم . اولی رو دیدم و چون حوصله جواب دادن نداشتم، خوابیدم. تا اینکه ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم سه تا تماس از دست رفته از علی دارم، به ساعت های 11:05، 11:30 و 11:39. پیش خودم گفتم علی که زنگ زده، یعنی برای بابا و مامان اتفاقی افتاده. سریع بهش زنگ زدم و دیدم صداش گرفتست، فقط بهش گفتم بگو چی شده که گفت: امیر و ... و ... با هم رفته بودند ... که امیر نصفه شبی حالش بد میشه و تموم می کنه. من می شنیدم چی میگه ولی نه باورم میشد و نه دیگه برام مهم بود چی میگه. انگار تیری خورده بود به قلبم و داشتم لحظات آخر قبل از مرگ رو تجربه می کردم. بعد گفت تا امیر رو از بالای ارتفاعات برسونند پایین و به آمبولانس برسونن، امیر تموم کرده بوده و 50 دقیقه احیا هم نتیجه ای نداده. گوشی رو قطع کردم و پتو رو دور خودم پیچیدم. اون شب هوای رشت گرم بود یا من گرمم شده بود، نمی دونم، ولی ظهر بعد ازشنیدن این خبر، تموم بدنم می لرزید. عظیم هم بیدار شد و خبر رو بهش دادم. بعد دیدم صدای متین میاد. سریع اومدم بیرون و دیدم داره با سعیده حرف میزنه. متین هم تماس از دست رفته از سعیده داشت و برای همین به محض بیدار شدن، بهش زنگ میزنه و سعیده هم خبر مرگ امیر رو به متین میده. دیگه نمی دونم چه جوری زمان رو سپری می کردیم. متین گریه می کرد، منم مبهوت بودم. زمان نمی گذشت که نمی گذشت. عصر اون روز به اندازه 10 سال گذشت. با متین و مهسا رفتیم پارک روبروی خونه و کمی نشستیم، ولی مگه از این شوک میشد خارج شد؟ شب شد و شام خوردیم. اعلامیه امیر چاپ شده بود و جمعه ساعت 11 صبح، مراسم تشییع و تدفینش بود (دارم چه کلماتی رو برای یکی از بهترین و شاید بهترین دوست زندگیم می نویسم).

جمعه 24 اردی بهشت 1400

ساعت 2 بامداد بود. من و متین و مامان، توی هال نشسته بودیمو با هم حرف میزدیم. به متین گفتم میایی بریم سمنان؟ این آخرین کاری هست که میشه برای امیر کرد. متین درنگ نکرد و گفت حتما. چون تا ظهر شنبه، ممنوعیت تردد بود، متین به پلیس راه زنگ زد و گفتند ماشین رو می خوابونن و از این حرف ها. مادر متین چیزی نگفت ولی دیدم من باب رفتن ما توی اون ساعت به سمنان نگران شد. به متین گفت نمی خواد، نمیریم تا خیال مادر متین هم راحت بشه. ولی دلم طاقت نمی دادف چند دقیقه بعد به متین گفتم بیا بریم. نهایتش ما کار خودمون رو انجام بدیم که بعدا پشیمون نباشیم. نهایتش اینه که ما رو جریمه می کنند و یا ما رو برمی گردونن، حداقل ما به قدر سعی بکوشیم. ساعت 14:30 مشغول جمع کردن وسایل شدیم و ساعت 3:02 به طرف سمنان حرکت کردیم. بنزین زدیم و متین دعا می کرد پلیس راه های ورودی رشت و رودبار، جلوی ما رو نگیرند و خدا رو شکر خبری نبود و به راحتی اومدیم سمت سمنان. توی ماشین چقدر گریه کردیم و چقدر یاد خاطرات با امیر کردیم. من هم همش این دو بیت مولانا رو میخوندم و اشک می ریختم:

ببستی چشم، یعنی وقت خواب است

نه خواب است آن، حریفان را جواب است

تو می دانی که بی تو ما نپاییم

ولیکن چشم مستت را شتاب است

 

ساعت 9 صبح رسیدیم سمنان و خونه. دوش گرفتیم و چون نخوابیده بودیم و گشنه بودیم، دو تا قهوه حسابی و تخم مرغ و ژامبون خوردیم. راستی اون شب قبل از حرکت، مادر متین دو تا قهوه به ما داد که ما رو تا سمنان سرپا نگه داره که واقعا نگه داشت. ساعت حدود 10 صبح بود که رفتیم دم در خونه امیر که قیامتی بود. خواهر امیر دم در بود، تا ما رو دید گریه سر داد و ناله که چرا پیشش نبودم و من هم همش می گفتم رشت بودم، رشت بودم...

لحظات خیلی سختی بود. بعد رفتیم داخل، همسر امیر رو دیدیم. دیوونه شدیم، همسر حامله امیر. حرف زدیم و جلوی خودمون رو گرفتیم تا گریه نکنیم تا حالش بد نشه. بعد پدر و مادر متین رو دیدیم و مگه میشد گریه نکرد؟ بعد به اتفاق سه نفر از دوستان برای شستشو رفتیم وادی السلام. کلی معطل شدیم تا نوبت امیر برسه. دوستان دوره دبیرستان دونه دونه میومدند: جواد، فرشید، هومن، ایمان و ...

بعد از شستشوی امیر و تکفین، دلم نیومد نبینمش، برای همین رفتم داخل و برای آخرین بار دیدمش و پیشونیش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. دست مادر امیر رو گرفتم و از اونجا اومدیم بیرون. بعد با متین و حجت و فریبا، به سمت امامزاده یحیی رفتیم و نماز میت و تدفین امیر. دیگه نمی دونستم داره چی میگذره و خدا رو شکر که گذشت و اومدیم خونه و چون ساعت ها بود نخوابیده بودیم، فقط خوابیدیم.

اون شب تقریبا همه بچه ها اومدند خونمون، به جز محمد که کرونا داشت و میترا که دقیقا همون شب فوت امیر، پدرش فوت شده بود و از قضیه امیر بی خبر بود. نشستیم و حرف زدیم و گفتیم و شنیدیم و گریه کردیم، اما مگه دردمون تسکین پیدا می کرد؟

 

یکشنبه 26 اردی بهشت 1400

روز سوم و هفتم امیر بود. روزهای قبل رو با موندن کنار خونواده امیر سپری کردیم و چه روزهای بدی بود. متین هنوز که هنوزه نتونسته با مرگ امیر کنار بیاد و شب ها همش کابوس می بینه. سوم و هفتم هم برگزار شد. اون روز تا می تونستم گریه کردم و بغض مونده توی گلوم و وجودم رو خالی کردم و چقدر سبک شدم. اکثر بچه های دبیرستان اومده بودند. بعد با حجت و جواد رفتیم برای پخش خیرات امیر، اما چه فایده؟ امیر نازنین، دوست 22 ساله من، محرم اسرار من و کسی که عین برادر بود برام، رفت و من با تموم خاطراتش تنها گذاشت. خیلی سعی کردم زودتر از این بنویسم، ولی نمی تونستم. روزها می خوابیدم تا بیدار نباشم و این درد رو تحمل نکنم، ولی چه کنیم که فانی هستیم. یادمه آخرین بار که امیر و همسرش اومدند خونمون، سه تا بیت شعر از حافظ و سعدی و مولانا، در قدر دونستن همدیگه خوندم. اونها که یادی نکردند و یادشون نموند ولی "کاش" من بدون توجه به این چیزا زنگ میزدم و از حال امیر و همسرش با خبر میشدم که الان اینجوری نسوزم که آخرین دیدارمون، سه ماه قبل بود و وقتی از در خونه ما بیرون رفتند، دیگه ندیدمش. روحش شاد که بی نهایت دلتنگش هستم، بی نهایت.

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 13:30 به سمت رشت حرکت کردیم. روز بسیار شلوغی داشتم توی اداره. شنبه رنگ بندی سمنان عوض شد و همه برنامه ریزی های من و متین برای سفر به هم خورد، اما بالاخره شرایط درست شد و دقیقه نودی تونستم کارها رو ردیف کنم تا بیاییم رشت، اما پوستم کنده شد. مسیر خوب بود و خلوت و واقعا شکر بابت بزرگراه غدیر که درستش کردند و ما واقعا راحت شدیم. دیگه گذر از تهران و کرج با اون ترافیک اعصاب خردکنش تموم شد. واقعا دست و پنجه هر کسی که توی ساخت این بزرگراه دست داشته درد نکنه (هر چند خیلی دیر ساخته شد).
ساعت 19:30 رسیدیم رشت و هم من و هم متین روزه داشتیم. اتقدر خسته بودم و توی 48 ساعت قبلش از بس کم خوابیده بودم (شاید 6-7 ساعت) که تا قبل افطار یه چرتی زدم. بعد از افطار هم کمی نشستیم و حدود ساعت 10:30 شب دیگه نمی تونستم بشینم و رفتم و خوابیدم.
امروز هم اول صبح از خواب بیدار شدم و مشغول مطالعه "روزها در راه" شاهرخ مسکوب شدم که پشت بند تاریخ بیهقی واقعا میچسبه که همون جوری که همیشه گفتم و نوشتم، تاریخ بیهقی زمونه ما همین روزها در راه جناب مسکوب هست. با خودم عهد کردم که امسال، انشاالله، کتاب های نیمه کاره ای که خوندم رو تموم کنم و بعد برم سراغ کتاب جدید. امیدوارم به این هدف برسم.
رشت بارونیه و سرد، البته بارون الان متوقف شده ولی هوا سرده. منتظریم تا افطار بشه. متین هم از اول صبح تدریس داشت و توی اتاق با هم بودیم. انشاالله تا شنبه اینجا هستیم.

  • . خزعبلات .

روز شنبه، کتاب تاریخ بیهقی رو تموم کردم. کتابی که سال 93 خریده بودم و شهریور 96، جلد اولش رو تموم کردم و توی اردیبشهت امسال، تصمیم گرفتم تمومش کنم و تونستم. کتابی که خیلی دوست داشتم حتما بخونمش. بی نهایت زیبا و جذاب بود، خصوصا برای من که هم تاریخ رو دوست دارم و هم دورانی رو که حوادث بیهقی در اون اتفاق میفته، دوران حکومت های سلسله ترک نژاد بر ایران، یعنی غزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان. اصلا از یه دوره ای به بعد به ترکستان قدیم و فرهنگ و اتفاقات اون دوره علاقه پیدا کردم. اگه بخوام نمونه تصویریش رو ارائه بدم، باید به فیلم زشت و زیبای احمدرضا درویش اشاره کنم که منو دیوونه میکنه.
بیهقی، همون طوری که توی اینستاگرام خودم نوشتم، جامع تاریخ و ادبیات و هنر داستان هست و جالب اینه که این یه عنصر جوری به هم ممزوج شدند و چفت و بست درست هست که حد نداره و این از هنر جناب ابوالفضل بیهقی است.
خیلی دلم میخواد راجع به زوایا و خفایای کتاب بنویسم، اما هم بسیار طولانیه و هم اینکه اصلا حوصله نوشتن ندارم. فقط دلم میخواد بنویسم از میون این همه شخصیت توی تاریخ بیهقی، عجیب درگیر "آلتونتاش خوارزمشاه" شدم.

  • . خزعبلات .

متین از صبح رفته آرایشگاه و هنوز نیومده، با خانم مهندس رفته. منم با تماس فرشید از خواب بیدار شدم که ماشاالله هر وقت کار داره زنگ میزنه. هوای سمنان عالی شده و ابری و الان که از پنجره هال به بیرون نگاه کردم، دیدم که ابرها سیاه شدند و خدا کنه بارون بباره. امروز دورکار بودم و دلم میخواد این دورکاری تموم بشه که همه کارامون مونده و خونه موندن هم بسیار خسته کنندست.
توی پست قبلی نوشتم که بیهقی می خونم. آخر وقت دیشب همون جوری که یاد بیهقی بودم، یاد بیهقی زمونه خودمون افتادم، شاهرخ مسکوب و دنبالش یاد اردشیرخان پسر ایشون. توی نت سرچ زدم و مستندی دیدم به اسم "من خودم اسبم" که در مورد فردی بود که پیش اردشیرخان توی شرکت پرورش اسب ایشون یعنی چاپار سمیرم کار می کرد. برای حدود یک دقبقه هم خود اردشیر خان توی فیلم بود. به متین گفتم کاش کرونا بره و حتما یه سر به ایشون بزنیم. دلم میخواد بهشون زنگ بزنم و حرف بزنیم. پیش خودم گفتم "روزها در راه" پدر رو تموم کنم و به بعد به ایشون زنگ بزنم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

با این وضعیت کرونایی و دورکاری ها و ماه رمضون، همه چیز زندگیمون به هم ریخته. هر روز ساعت 2 عصر از خواب بیدار میشیم و 7 صبح می خوابیم و روزهایی که باید برم سر کار، با بدبختی خودم رو می کشونم اداره که سر ساعت مجاز ورود کنم. اما چاره ای نیست و توی این مدت رو آوردم به خوندن تاریخ بیهقی. مجلد پنجم رو الان نگاه کردم و دیدم که 25 شهریور 96 تموم کردم. جلد ششم رو 10 اردی بهشت همین امسال (همین چند روز پیش) و جلد هفتم رو بامداد دیروز یعنی 14 اردی بهشت. به شدت مشتاق دنبال کردن داستان بودم ولی امشب دیگه بریدم و بیشتر از 15 صفحه از مجلد هشتم رو نخوندم. متین هم آزمون ضمن خدمت داشت و با هم نشسته بودیم به گوش دادن و جواب دادن آزمون ایشون. الان حوصله ام بدجوری سر رفته و دلم میخواد بکنم و برم یه مسافرت طولانی، خصوصا رشت که چند روزی هست دوباره دلم هواشو کرده. بگذریم.
هنوز هم معتقدم زیباترین کتابی که توی زندگیم خوندم، تاریخ بیهقی است و این زیبایی واقعا لایزالِ و هر صفحه جدید از این کتاب، چشم اندازی شگرف و بدیع و نو از زیبایی. روح ابوالفضل بیهقی شاد که به قول متین، نفر سوم زندگی مشترک ماست.

  • . خزعبلات .

مدتی هست که به شدت شیفته و درگیر گیاه یوکا و اون گل های زیباش شدم. در نظرم بی نهایت زیبا هستند. البته این شیفتگی ریشه در تصویری از گذ‌شته ها داره، خصوصا از تمبرهای گلی که در نوجوانی دیده بودم. 

  • . خزعبلات .

از بچگی که خونه بابا ننه خودم بودم، یادمه که هر چی می خریدیم، عین بچه آدم زنگ میزدیم نمایندگی و نصاب میومد و برگ گارانتی رو هم امضا می کرد. توی این 25-30 سال یادم نمیاد یه بار به این همه گارانتی احتیاج پیدا کنیم. حالا چی شده؟ چند ماه قبل یه اجاق و یخچال امرسان خریدیم. متین، یخچال رو خودش زد به برق و روشن کرد، بدون اینکه به نمایندگی اطلاع بده و باقی ماجرا. حالا چند روزی هست که این یخچال به صدا افتاده و روی مخ آدم هست. حالا نشستم و زنگ میزنم به کمپانی امرسان که جون مادرت یکی رو بفرست این سر و صداهای یخچال رو بخوابونه. این صدا عجیب روی مخ منه. در حد جنون منو روانی میکنه، امیدوارم زودتر تموم شه.

  • . خزعبلات .

ظهر متین رفت سر باغ. منم توی خونه بودم. حس کتاب خوندن نبود. اوایل عید رایتل 3 گیگ رایگان داده بود، منم روز آخری زدم و دو تا فیلم "پر پرواز" و "سام و نرگس" رو دانلود کردم. امروز گفتم بهترین فرصت تماشای این دو تا فیلم هست که دلم می خواست ببینم. فکرشو بکنید فیلم ها برای سال 1379 و من توی سال 1400 داشتم اونا رو تماشا می کردم. بدک نبودند و برای گذران وقت تا افطار خوب بودند. متین هم یه ربع پیش از باغ اومد و منتظر افطاریم. همین.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، یکی از بدترین و عجیب ترین شب های زندگی ما بود. به اتفاق دوستان توی خونه پدر وحید در شهمیرزاد بودیم. هوا عالی بود و فوق العاده. هنوزچند دقیقه ای از ورودمون به خونه نگذشته بود که اون اتفاق افتاد. من و متین چون روزه بودیم، افطار رو خونه بابا و مامان من بودیم و دیرتر از بقیه رسیدیم. هنوز که چند روز از اون اتفاقات میگذره، هنوز نتونستم خودم و وضع جسمی خودم رو جمع و جور کنم.

از دیشب شروع کردم به خوندن کتابهای کارلوس کاستاندا که 7 سال پیش از انقلاب تهران خریدم، حدود 450 هزار تومن و لای اونا رو هم باز نکرده بودم. از تعلیمات دون خوان که اولین کتاب کاستاندا بود شروع کردم و جالب بود که این کتاب رو نداشتم. توی نت پیداش کردم و با گوشی 130 صفحه اش رو خوندم. خلاصه درگیرم تا ببینم چی میشه. ما که از این زندگی هیچ نفهمیدیم. تمام.

  • . خزعبلات .

امروز اصلا نمی تونستم از خواب بیدار شم. خستگی شدید بابت دیشب و ناراحتی متین از یه حرف من. به رییس پیام دادم دیرتر میام. بعد دیدم نمیتونم از جام تکون بخورم، متین هم حالش خوب نبود و گفت بمون و مجدد به رییس پیام دادم که نمیام. بعد با متین رفتیم و 500 یورو فروختیم به قیمت 28500 و فردا پولش میاد به حسابم. بعد از اتمام کار رفتیم سمت باغ خودمون. اولین بار بود که توی سال جدید اونجا می رفتم. متین یک بار رفته بود قبل از من. نهال هایی که کاشته بودیم جوونه زده بودند و چقدر لذت بخش بود. سه تا نهال دیگه هم کاشتیم و الان اومدیم خونه. متین داره آش گرم میکنه که برای ناهار بخوریم. سرم بدجوری درد می کنه. روزهایی که به علل مسخره نمیرم اداره اینجوری میشم، ولی عوضش به چند تا کار مهم دیگه رسیدیم. دیروز که برای اضافه کار رفته بودم اداره، مدیرمون یهو اومد توی اتاق و شروع کرد به سوال های مسخره و فکر میکرد مثلا منم مثل بقیه ام که بیام اداره و ساعت اضافه کاری پر کنم. جوابش رو کامل دادم و رفت. بعدش منم اومدم خونه و قسمت آخر نون خ 3 رو دیدیم و یه دست جالیز بازی کردیم که من 50-49 از متین بردم و بعد هم حرف میزدیم که به خاطر یه حرف من باز متین ناراحت شد و با حال نکبتی رفتیم خوابیدیم.

  • . خزعبلات .

عصر ساعت 5 رفتم اداره و تا ساعت 9 اداره بودم. به کارهای ریز و روی مخ و دست و پاگیر مزمن رسیدم. بعد رسیدن به خونه، ریموت درب پارکینگ رو که زدم دیدم متین و سعیده و مادره سعیده هنوز توی حیاط هستند. تا اومدم داخل پارکینگ، شیشه رو دادم پایین و گفتم توی این 37 سالی که از خدا عمر گرفتم، اینجوری روی نداشته من کم نشده بود. بعد از کمک کردن به نسوان برای جمع کردن وسایل و خرت و پرت ها، اومدیم بالا و شام خوردم و نشستیم به تماشای نون خ 3 که چقدر قشنگه و تماشای این سریال رو هم از مهسا داریم.
چند دقیقه پیش متین گفت پلیر خونه رو روشن کنم و دیدم آهنگ های کنسرت 77 شهرام ناظری و کامکارها داره پخش میشه. به متین گفتم من که اینا رو توی فلش نریختم که گفت خودش ریخته. یهو پرت شدم به سالها قبل وقتی تازه کامپیوتر خریده بودیم، حدود 20 سال قبل. علی یه سی دی از دوستش گرفته بود و کنسرت تصویری همین اجرا بود. من که تازه اوایل کشف اشتیاقم به موسیقی بود، به سان تشنه ها و گشنه ها، جز به جز این کنسرت رو تماشا می کردم. یادش بخیر. اتفاقا توی همون اجرا بود که امید لطفی، پسر محمدرضا لطفی و قشنگ کامکار رو دیدم که قطعه ای از پدرش رو به همراهی تمبک داییش یعنی ارژنگ کامکار اجرا کرد. قبلاها آدم از دهنش در میومد 20 سال، الان من نگاه می کنم می بینم 20 سال از اون روزا میگذره. دنیا کوتاهه، خیلی کوتاه، قدر بدونیم.

  • . خزعبلات .

الان که برای شما می نویسم، متین و سعیده و سارا در پارکینگ، پدر سعیده در طبقه سه، پدر من در طبقه یک و من در طبقه دو هستیم و علی هم با جماعت نسوان مشغول تهیه آش رشته است. سعیده و سارا و متین مشغول بازی جالیز هستند و مامان من و مادر سعیده هم مشغول استراحت در پارکینگ. ساعت 12 بود که از خواب بیدار شدم. دیشب با متین فیلم TENET رو تماشا کردیم. من کلا از این ژانر فیلم های نولان خوشم نمیاد، چون که مشکل از منه و نمی فهمم یعنی چی. حدود ساعت 3 بامداد بود که خوابیدیم. بعد سر و صدای پایینی ها و بالایی ها بلند شد و علی هم تماس گرفت و مجبور شدیم بریم پایین، البته متین یک ساعت زودتر از من بیدار شده بود. ناهار که جوجه کباب و چنجه داشتیم و پدر و مادر سعیده زحمت کشیده بودند رو صرف کردیم و به این طریق سیزده بدر رو به انجام رسوندیم. همین.

  • . خزعبلات .

چند دقیقه ای میشه که با متین اومدیم توی اتاق مجردی متین که استراحت کنیم. حدود 11 روزه که در رشت هستیم و قراره اگر خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد، فردا به سمت سمنان حرکت کنیم. امروز با مامان و مهسا و عظیم و متین، رفتیم سمت انزلی. روز شلوغی بود و عصر ناهار رو توی یه رستوران خوردیم و برگشتیم سمت رشت. زرشک پلویی خوردم که به غایت خوشمزه بود. بعد از رسیدن به خونه، متین و مهسا و مامان رفتند خونه خواهر عظیم و من و باجناق هم استراحت کردیم. خواب امروز عصر، یکی از بهترین خواب های عمرم بود، تا سر گذاشتم روی بالش رفتم.

این چند روز به غایت زود گذشت و همین یک ساعت پیش که با مهسا و عظیم و متین، حکم بازی می کردیم، عظیم از گذر عمر گفت و دیدار اول من و خودش که من خاطرم نبود ولی او اون صحنه رو دقیق یادش بود که من از اتاق اومدم بیرون و با دستام بهش اشاره کردم. حیف، ولی همینه و عمر مثل برق و باد میگذره. تن همه سلامت باشه. آمین. 

  • . خزعبلات .

توی این حدود شش سال و اندی که از رفت و آمد ما به رشت میگذره، اولین باره که لحظه شماری می کنم برگردم سمنان. دیگه جو اینجا به شدت فرساینده و خسته کننده شده. الان عاطل و باطل نشستیم توی هال و هر کسی سرش به کار خودش مشغوله. فردا هم رسما روزهای کاری شروع میشه. باید زنگ بزنم به مسئولم و یادآوری کنم که شنبه و یکشنبه رو مرخصی رد می کنم. امروز که با متین صحبت کردیم قرار شد دوشنبه برگردیم سمت سمنان. منتظرم که دوشنبه برسه و برگردیم که دیگه بریدم از اینجا. همین. 

  • . خزعبلات .

جدیدا بدجوری از عقل و منطق در اندیشه به اصولی ترین مسائل این جهان بریدم. به عظیم هم گفته بودم و امشب به پدر متین گفتم که دلم میخواد شهود به من دست بده و عجیب دل بستم به اون نور شهود.

امشب در بالکن خونه دخترخاله متین، با اون حال عجیب در حال سیگار کشیدن بودم که انگار یکی یهویی انداخت توی سرم و منم به زبون آوردم که:

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

و شاید صدها بار این بیت رو خونده بودم ولی انگار جواب سوال های ذهنی و خواسته شهودم رو دریافت کردم، خصوصا از مصرع دوم به خاطر کلمات "نگشود" و "نگشاید"، اونم از زبان پیری مثل حافظِ قرآن ز بر خوانده بر چهارده روایت. 

  • . خزعبلات .

پریروز به متین گفتم که اگه موافق باشه، من برم سمت سمنان و هم به کارهای اداره برسم و هم اضافه کاری بایستم. متین هم علاوه بر مخالفت شدید، بسیار هم ناراحت شد. منم دیگه چیزی نگفتم و بنا رو گذاشتم به موندن تا سیزده بدر انشاالله. حالا باید شنبه به مسئولم زنگ بزنم و باهاش برای روزهای مرخصی هماهنگ کنم.
دیشب مهسا و عظیم هم خونه بابای متین موندند و بعد از تماشای نون خ 3، یه دست جالیز بازی کردیم و بعد هم حرف زدیم تا خسته شدیم. آخر شبی با عظیم رفتیم سمت چهارراه میکاییل و برای مهسا و عظیم دارو خریدیم و اومدیم خونه. چه داستانی داشتیم قبل از رفتن با سرکه سیب بابا که بوی الکل گرفته بود.
دیشب تا رفتم بخوابم بیچاره شدم. متاسفانه این چند روز بسیار بسیار دیر از خواب بیدار میشم و هم خسته هستم و هم اینکه چون کاری اینجا ندارم، بیشتر آزارم میده. الان تصمیم گرفتم صورت وضعیت بهمن رو برسم تا اگه شد شنبه برای مسئول ارسال کنم.
هوا هم که اصلا تکلیفش معلوم نیست. دیروز و دیشب فوق العاده گرم کرده بود و الان خیلی خنک و مطبوع شده.

  • . خزعبلات .

عصر بعد از صرف ناهار که کباب چنجه خونگی داشتیم (باجناق زحمت کباب رو کشیده بود و بی نهایت خوشمزه بود)، به اتفاق متین و مهسا و عظیم، رفتیم سمت خرطوم و کنار کارخونه چای منهاج، توی یکی از دو تا آلاچیق ساده اونجا نشستیم و چای منهاج خوردیم. بعد رفتیم به مزرعه چای روبرو و چقدر لذت داشت، اولین بار بود که داخل یه مزرعه چای می شدم. یادمه توی چین، به نزدیک مزرعه چای رفتیم ولی چون شب بود نتونستیم ازش لذت ببریم. کلی عکس اونجا گرفتیم و رفتیم چند تا آبگیر زیبا رو تماشا کردیم و آخر سر هم یه جا بستنی و فالوده خوردیم و برگشتیم سمت رشت. برگشتنی هم به پیشنهاد مهسا سه تا سنگک تازه خریدیم و شام نیمرو و پنیر و گوجه و خیار و تره سیر زدیم به بدن. بعدش کلی حرف راجع به ماشال زدیم و دوباره بستنی و فالوده خوردیم و الان هم نشستیم و در فکر فعالیت بعدی برای گذران امشب هستیم. 

  • . خزعبلات .

در اتاق مجردی متین هستیم، کماکان در رشت. همون اتاقی که هر وقت از سمنان می آییم به رشت، اتاق استراحت و اتاق شخصی چند روزه ی ماست. حدود دو ساعت پیش اومدیم بخوابیم ولی خوابمون نبرد و بیدار شدیم. متین روی تخت خودش دراز کشیده و منم روی کاناپه ای که یه زمانی مامانی افسر خدا بیامرز متین روش استراحت می کرد، لم دادم و دارم اینجا می نویسم. هوای این چند روزه ی رشت اصلا قابل پیش بینی نیست. حدود یه ساعت پیش باد می وزید، طوری که پنجره اتاق می لرزید. آلبومی از "بهنام مناهجی" نوازنده سنتور گوش دادم در همایون. شاید تنها آلبومی باشه که از ایشون اومده بیرون. بسیار بسیار زیبا بود و آرام و ملایم و مناسب حال امشب و تمرکز. نوازنده ای که در آلبوم های سوته دلان و نسیم صبحگاهی شهرام ناظری و کامبیز روشن روان هم سنتور زده و فکر کنم در آلبوم یادگار دوست دو نامبرده. حال عجیبی داشت. انرژی عجیبی توی بدنم جاری شد. برای عارف در آمریکا هم فرستادم که شاید تنها کسی باشه که از این چیزایی که من خوشم میاد، خوشش بیاد.
دیشب قبل از خواب خبری خوندم که "علی خاوری" صدر حزب توده ایران درگذشتند و در ذیل این خبر به خبری رسیدم که "محمدمهدی پرتوی" مسئول سابق شاخه نظامی حزب توده هم در سال 98 درگذشتند. یادش بخیر، یه زمانی که عجیب درگیر حزب توده بودم و به پرتوی رسیدم، دلم می خواست برم تهران و پیداش کنم و باهاش حرف بزنم ولی متوجه شدم یک سال و اندی از مرگش گذشته، همون جوری که امشب و شب های قبل به یاد من و متین و عظیم و مامان افتاد که شش سال و اندی از ازدواج ما میگذره و چشم بر هم بزنی، همه چیز تمام میشه.
عصر با متین حدود سه ساعت پیاده روی کردیم و بعد مدت ها دو نفری رفتیم به خیابان مطهری و ساغریسازان و محله اطراف مسجد صفی و حاجی آباد و برگشتیم خونه. یه سری خرت و پرت هم که نیاز داشتیم خریدیم. بابای متین هم شام دل و جگر گرفته بود و شام رو چهار نفره خوردیم. امشب مهسا و عظیم نیومدند و تنها بودیم. یاد شام دیشب هم بخیر که بابای متین کباب کوبیده و جوجه و چنجه و دل و جگر گرفته بود و مامان هم پلو گذاشته بود و چقدر همه از غذا راضی بودند. ناهار امروز هم پامدور خورش داشتیم که بی نهایت خوشمزه بود.
اینجا که هستیم، جای همه خالیست و چه غذاهایی که نمی خوریم. شب خوبیست و پر از آرامش. حال خوبی دارم. امیدوارم حال همه خوب باشه. امشب برای اولین بار زیر یکی از نوشته هام تاریخ زدم 1400. باید عادت کنیم که دیگه 99 تموم شد و از این به بعد باید به 1400 عادت کنیم که اتفاقا تا مدتها سال جدید رو توی تاریخ ها اشتباه می زنیم. به قول عمو یوسف خدابیامرز، این قافله عمر، عجب می گذرد. روحت شاد عمو!

  • . خزعبلات .

روز 28 اسفند، به اتفاق پدر متین مشغول سبک کردن کتابخونه ایشون بودیم تا کتاب های اضافی رو بدیم بیرون. اون وسط منم کتاب ها رو نگاه می کردم و چند تا کتاب هم برای خودم برداشتم (از همون کتابهایی که قرار بود از کتابخونه خارج بشن). متین هم یه نسخه مثنوی معنوی قدیمی رو برداشت. یکی از کتابهایی که گرفتم، خانه ادریسی ها اثر غزاله غلیزاده بود که دیروز چند صفحه ای از اون رو خوندم ولی چون کارهای دیگه داشتم، نشد ادامه بدمش. اولش که خیلی خوب شروع شد. یکی دیگه از کتابها، کتاب "تفرج صنع" عبدالکریم سروش بود که سال اول دانشگاه، توی درس ادبیات عمومی، اسمش رو شنیده بودم. این همه کتاب و این همه میل به خوندن و نداشتن وقت و درگیری به کارهای روزمره، چاره ای بباید ساخت. چند تا کتاب کوچولوی دیگه هم گرفتم. تا چه پیش آید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم دیدم دو تا تماس داشتم. از یکی از همکارهای اپراتور و خود پست. با مجتبی تماس گرفتم که اگه سمنان هست بره و مشکل رو برطرف کنه و اگر هم مشکلی هست من از پشت تلفن راهنماییش کنم که خدا رو شکر مشخص شد مشکل به ما ربطی نداشته.

هوای رشت آفتابی و بهاری و فوق العادست. الان توی اتاق مجردی متین نشستم و پنجره اتاق هم باز و نسیم خنکی می وزه. متین هم مثل چند روز گذشته، بکوب مشغول تمیز کردن خونه مادرش هست. چهار ماه طول کشید تا بیاییم رشت و نشد و الان هم به فاصله ده روز تونستیم دو بار بیاییم رشت. فکر نمی کردم برای عید بتونیم بیاییم رشت و به خاطر همین وسط های اسفند کارهام رو مرتب کردم تا اگه برای عید راه ها بسته شد، حداقل یه دیدار بعد از چهار ماه داشته باشیم، اما با عدم ممنوعیت سفر به رشت، تونستیم از بزرگراه غدیر، مجدد بیاییم رشت و سال تحویل رو بعد از چهار سال در رشت باشیم.

  • . خزعبلات .

خدا رو شکر کارها به سامان شد و بعد از ماموریت چهارشنبه 27 اسفند، به سمت رشت حرکت کردیم. برای دومین بار طی 10 روز، از بزرگراه تازه تاسیس غدیر، به رشت اومدیم. الان با باجناق در اتاق مجردی متین هستیم و حالت خوابیدن گرفتیم. متین و مهسا و عارفه و فهیمه هم توی هال هستند و قراره اونجا بخوابند ولی من این طور که می بینم، تازه سانس دوم حرف زدنشون قراره شروع بشه. سال تحویل رو هم نفهمیدم چه جوری گذروندم چون با باجناق پارک بودیم و کلی درگیر اتفاقات خونه بابای متین بودیم. حوصله نوشتن ندارم فقط یه یادگاری از بابای متین، همون روز اول نصیب من شد، شعری از حافظ که اصلا نشنیده بودم با این مطلع:

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می زنم

دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم

  • . خزعبلات .

روز شنبه و یکشنبه، با تمام توان کار کردم تا بتونم روز دوشنبه به طرف رشت حرکت کنیم. بیش از 4 ماه از آخرین سفرمون به رشت برای دیدار خانواده متین می گذشت و به دلیل مشغله زیاد من و محدودیت های تردد، نمی تونستیم به رشت بریم. متین هم این بار عجیب دلش برای رشت تنگ شده بود. بالاخره آخر وقت یکشنبه همه کارها رو انجام دادم و به مسئولم هم گفتم و قرار شد بامداد دوشنبه به طرف رشت حرکت کنیم. بعد از اتمام کار به خونه اومدم و ناهار خوردم و به اصرار متین خوابیدم. متین هم شاگرد داشت و بعد از بیدار شدن از خواب مشغول مرتب کردن خونه شدیم. این هم عادتیه از متین که باید قبل رفتن به سفر، خونه رو مرتب و تمیز کنه. اون شب شام پایین بودیم، پیش بابا و مامان و علی و سعیده هم اومده بودند. بلافاصله بعد از خوردن شام، رفتم اداره و مدارکی که برای کارهای باقی مونده می خواستم رو آوردم خونه تا در رشت اونها رو انجام بدم. به آرایشگاه هم رفتم و بعد رسیدن به خونه مشغول ادامه مرتب کردن خونه شدیم که تا حدود ساعت 12.30 شب طول کشید. حمامی کردیم و رفتیم که بخوابیم اما مگه خوابم می اومد تا اینکه ساعت 2 بامداد خوابم برد.

قرار بود ساعت 3 یا 4 صبح از خواب بیدار شیم و به طرف رشت حرکت کنیم که تا ساعت 8 صبح خوابیدیم. متین که بیدار شد خیلی شاکی که چرا بامداد نرفتیم و از این حرفا. خلاصه وسایل رو جمع کردیم و به طرف رشت حرکت کردیم. شب قبل بابا گفته بود از بزرگراه تازه افتتاح شده غدیر بریم. بعد از گرمسار دل رو به دریا زدیم و از طرف بزرگراه حرم تا حرم به سمت چرمشهر و ابتدای بزرگراه غدیر حرکت کردیم. یه بزرگراه جدید که فقط 4 روز از افتتاحش می گذشت. سه بانده، نو، منظره زیبا و مهم تر از همه عدم عبور از پاکدشت و افسریه و تهران و آزادگان و کرج و فردیس  و ... و ترافیک دیوونه کننده تموم این نقاط. جاده خلوتِ خلوت بود و جز معدود سواری های اون روز بودیم و با آسودگی و بدون خستگی، 35 کیلومتری قزوین در اومدیم و مابقی مسیر رو هم به خوبی اومدیم تا حدود ساعت 15:30 بعد از ظهر به رشت رسیدیم. ناهار رو خوردیم و من استراحت مختصری کردم و شب خونواده دور هم جمع شدیم. پدر و مادر متین و مهسا و عظیم و من و متین. چقدر رشت و این خونه پدر و مادر متین و این جمع خودمون رو دوست دارم. بعد مدتها از ته دل خندیدیم، خصوصا وقتی مهسا در مورد جشن تولد کودکی صحبت می کرد و حرف های مادر متین و جواب مهسا چقدر ما رو به خنده انداخت.

دیشب با اینکه حدود ساعت 2 صبح خوابیدم، امروز ساعت 8 از خواب بیدار شدم و سرحال و قبراق به سراغ کارهای خودم رفتم. متین و مهسا هنوز خوابند و هوا هم ابری. دیروز بعد مدتها بارون دیدیم و چقدر هوا خوب بود. رشت واقعا زیباست، رشت و کلا گیلان، واقعا تکه ای از بهشته.

  • . خزعبلات .

چهار روز هست که هر روز ماموریت هستم. دیروز قرار بود بریم پیش یکی از دوستان که گفت تست کروناش مثبت شده. من چون از ماموریت شاهرود برگشته بودم، خسته و کوفته، بعد از خوردن ناهار از هوش رفتم و دراز به دراز روی مبل خوابیدم و چون متین شاگرد داشت، منو بیدار کرد و ادامه خواب رو توی تختخواب ادامه دادم. بعد رفتن شاگرد متین، به محض بیدار شدن از خواب، متین خبر تست مثبت خانم مهندس رو بهم داد و جالب بود همون شب به مناسبت تولد همسر و پسرشون، قرار بود بریم خونشون. مهمونی که کنسل شد و چون چهارشنبه با هم ورزش کرده بودیم، بعد از خوردن چای رفتیم سمت مرکز بهداشت و قرار شد فردا تست بدیم.

امروز ساعت 13 از ماموریت که برگشتم، سریع راه افتادیم سمت مرکز بهداشت و بعد کلی توی صف موندن، من تست PCR و متین تست Rapid داد. اونجا یکی از همکاران شرکت PM خودمون رو دیدم که تا امروز ندیده بودمش و فقط اسمشون رو شنیده بودم، چون توی ستاد اون شرکت هستند و منم هیچ وقت به ستاد اونا سر نزدم. اتفاق جالبی بود.

تا زمان حاضر شدن جواب تست متین، رفتیم یاسین و یه ساندویچ کباب ترکی سفارش دادیم و ناهار رو توی ماشین خوردیم و برگشتیم و جواب متین رو گرفتیم که خدا رو شکر جواب منفی بود ولی به قول متین نمیشه به این جواب اطمینان کرد و باید خودمون رو قرنطینه کنیم تا ببینیم چی میشه.

رفتنمون به رشت هم بدجوری قفل شده. بیش از چهار ماه از آخرین سفرمون به رشت میگذره و متین هم فوق العاده دلتنگ و بهتره بگم دلتنگ تر از همیشه. منم منتظر 48 ساعت آینده هستم تا جواب تست خودم رو بگیرم.

تموم شه این سال لعنتی و این بیماری لعنتی که نابود شدیم رفت.

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش یه آدمی که قبل ها هم داستان هایی برای بقیه درست کرده بود، این بار هدش گیر کرد روی ما و با بهونه های مسخره چند روزی حال من و متین رو گرفت. اما خوبیش این بود که این اتفاق خدا رو شکر زود افتاد تا ما برای همیشه تکلیفمون رو با این آدم بدونیم که زهمنشین بد جدایی، جدایی. ریشه همه این مسائل هم در عدم رشد و بلوغ عقلی است و والله راست گفتند که بزرگترین گناه جهل هست. متاسفانه آدم هایی که فقط خودشون رو می بینند و خصوصا خوبی های خودشون و بدی های دیگران، نمیگم اصلاح ناپذیرند ولی خمیر مایه آدمی که بد باشه، مثل خشت اول، باعث انحراف میشه که از یه جایی میزنه بیرون یا آوار اون دیوار کج میریزه روی سر آدم ها و باز حرف بزرگان ما که میگن عیب کسان منگر و احسان خویش، دیده فروبر به گریبان خویش. خدایا خودت همه مریض ها اعم از جسمی و روحی و روانی رو شفا بده. آمین.

  • . خزعبلات .

دیشب، شام رفتیم پایین و مهمون بابا و مامان بودیم. علی و سعیده هم تهران بودند. بابا رفته بود کباب گرفته بود و مامان هم پلو درست کرده بود. بابا این بار رفته بود از کبابی پسر دخترعمه اش کباب گرفته بود. کبابش خوب بود ولی اصلا به گرد کبابی محله خودمون نمی رسه که نمیرسه. شب خوبی بود و ما هم مدت ها بود چلوکباب نخورده بودیم بس که درگیر فست فود هستیم.

بعد از شام مشغول صحبت کردن شدیم و بابا از دو بار اعزامش به جنگ گفت، یکی به وقت مجردی در سال 61 در جبهه جنوب (سوسنگرد و اندیمشک و دزفول) و یکی به وقت متاهلی در سال 64 در جبهه شمال غرب (سردشت) و وقتی من سه ماهه بودم. از دوستانش که شهید شدند گفت، از رانندگی با چراغ خاموش توی سردشت و خطراتی که به عینه می دیده. ناامنی جاده ها، گروه های مختلف ایرانی که با هم درگیر بودند و بدتر از همه خود صدام و بعثی ها. 

اما این حرف ها، دو تا نکته جالب برام داشت:

اول اینکه از لابلای حرف ها تازه فهمیدم آدم هایی از بستگان که عمرا فکرشو میکردم جنگ رفته باشند، به جنگ رفته بودند. هر دو تا دایی مرحومم (دایی دوم رو می دونستم توی فتح خرمشهر بوده، اما دایی اولی رو عمرا فکرشو می کردم)، شوهرخاله دومم که اون هم مرحوم شده و هر کی اونو دیده بود، یقین پیدا می کرد این عمرا جنگ بوده باشه، از همسایه های بابا و مامان توی محله شون که اصلا باورم نمی شد و فهمیدم از این نمونه ها خیلی خیلی زیاد هستند. برای من که این طور بوده، در کل ایران بگردی چه شود. الغرض بحث این بود همه ایرانی ها اون زمان به اندازه خودشون برای حفظ این خاک تلاش کردند و حتی جنگیدند و بالاتر از اون برای این خاک کشته شدند.

دوم اینکه گفتم شاید توی همین جمع شدن ها در جبهه های جنوب و غرب و شمال غرب، چه آدمی هایی از دوست و دشمن به هم برخورد کردند و شاید رابطه اونها بعدها ادامه دار شده، حالا اون رابطه ناراحت کننده بوده و خواه خوشحال کننده. شاید پدر من، دایی های من و ... از کنار پدر متین یا بستگانش که اونها هم در جنگ بودند، گذشتند، بی آنکه بدونند بعدها داستان دیدارشون (هر چند مختصر) در جایی ادامه پیدا می کنه. واقعا دوره 8 ساله جنگ ایران و عراق، سوای دردها و غم ها و ضررهای جبران ناپذیرش، منبعی از اتفاقات فوق العاده عجیبه که شاید در زندگی عادی، ذره ای از اون اتفاقات نیفته. یاد همه اون آدم ها و یاد اون اتفاقات چه خوب و چه بد، به خیر.

  • . خزعبلات .

خیلی ها که از این دنیا میرن، بعد از گذشت سالها، یادشون کم رنگ و کم رنگ تر میشه، اما اگر کاری، اثری، خیری، شری و کلا هر بازمونده ای، چه نیک و چه بد ازشون باقی مونده باشه، همون به نوعی ادامه حیات اون انسانه. 

حسین فرهادپور، آهنگساز و نوازنده و موسیقیدان ایران بود که چندین سال هست که از این دنیا رخت بربستند، اما آثار جاودانشون هست و حداقل برای منِ شنونده موسیقی ایرانی زنده هستند. آثارشون با عبدالحسین مختاباد، خصوصا آلبوم تمنای وصال نمونه اصلی این آثار هستند. اما ایشون آهنگی دارند در منتهای زیبایی به لحاظ حس و ملودی و تنظیم و سازبندی بر شعری از علامه اقبال لاهوری به نام "صبح خندان". ملودی این اثر از بچگی توی ذهنم بود تا اینکه چند وقت قبل به هر بدبختی بود از روی مطلع دست و پاشکسته شعر این اثر که به یادم مونده بود، این اثر رو پیدا کردم. جادوی اصلی تنظیم روی جملاتی هست که با سه تار مرحوم شهریار فریوسفی اجرا شده و دقیقا آدم رو به حالت خلسه و وجد و سماع میبره. امروز من و متین برای اولین بار روی مبل سه نفره روبروی آشپزخونه نشیتیم و با هم سیگار کشیدیم و این آهنگ رو گوش دادیم. بعد شش سال، اولین بار بود با هم سیگار می کشیدیم. من سالیان سال هست سیگار می کشم ولی متین اصلا. حال عجیبی بود و با تموم وجود تصاویر اون لحظه رو توی ذهنم ثبت کردم. فقط حال بلند شدن و ایستادن و دست افشانی کردن نداشتم و مثل همیشه حواسم فقط و فقط به ملودی بود و شعر رو گوش نمی دادم. جای همه خالی.

پ. ن:

مرحوم حسین فرهادپور، فرزند مرحوم پروین سلیمانی و دایی مرحوم ماه چهره خلیلی بودند. روح همگی شاد و اینکه به لطف ایشون در بسیاری از کارها، نوای ساز قیچک توی آثار موسیقی زنده شد و پیچیده شد. 

  • . خزعبلات .

امروز با حدود 24 میلیون ضرر، بابت کمتر از یک ماه، پول وامی رو که گرفته بودم و پول دخترخاله های متین رو از جهنمی که دولت کلاش و دزد برامون درست کرده بود، از بورس بیرون کشیدم و یه نفس راحتی بعد از چندین روز استرس کشنده کشیدم. خدا رو شکر پول بچه ها رو شنبه آینده میدم و کارم با اونا تموم میشه، بچه هایی که با اصرار من پول آوردند توی این دزدخونه. همین یک ماه پیش بود که با خوبی و خوشی پول های بابای خودم و مادر متین رو با سود مناسب بهشون برگردوندیم. توی مرداد ماه هم با صد در صد سود، پول بورس خودم و متین رو بیرون کشیدم و شد خرج خرید باغچه کوچیکمون. اما امیدوارم بتونم تا فرصت باقی مونده تا مرداد سال بعد، ضررها رو جبران کنم و پیش متین شرمنده نباشم.

پ. ن:

اما خدا لعنت ابدی کنه تمام مسببین و مشوقین مردم رو که پول هاشون رو با اعتبار دولت آوردند توی بورس و با ضررهای چندین ده درصدی یا پولشون رو کشیدند بیرون یا هنوز باقی موندند و آب شدن سرمایه خودشون و خونواده هاشون رو می بینن. الهی آمین

  • . خزعبلات .

چند روز پیش، کتاب "آتش بدون دود" رو شروع کردم که جلد اول از هفت جلد رو تموم کردم. زبان روایی این بشر یعنی نادر ابراهیمی عجیب غریبه. آدم اصلا خسته که نمیشه هیچ، مشتاق تر میشه داستان رو ادامه بده.

یادمه روز 20 دی بود که همین جوری و ناامیدانه برای چندمین بار، اینترنت رو گشتم تا ببینم می تونم سریال "آتش بدون دود" رو پیدا کنم که پیدا نشد، اما به قول محمدتقی بهار "نشد گنج پیدا ولی رنجشان، چنان چون پدر گفت، شد گنجشان"، به چیز جالبی رسیدم. اینکه خانم مریم زندی، عکاس معروف، خواهر نادر ابراهیمی هستند و اینکه چرا نام خانوادگی این دو نفر متفاوت هست رو متوجه نشدم. جالب این بود که همون روز یعنی 20 دی، تولد ایشون بود و جالب تر اینکه ایشون و محمدرضا لطفی، هر دو متولد گرگان، هر دو متولد دی ماه 1325 و با چند روز اختلاف به دنیا اومدند. همون شب یا فرداش، توی نت خانم زندی رو پیدا کردم و به ایشون پیام دادم و این نکته رو یادآور شدم و چقدر جالبه که امکانات روز میتونه انقدر ارتباطات میون آدم ها رو سهل کنه.

امیدوارم بتونم 7 جلد کتاب "آتش بدون دود" رو تموم کنم. کتب رو سال 92 خریدم و هنوز نتونستم بخونمش. این کتاب رو همراه کتاب کلیدر  خریدم و خدا رو شکر کلیدر رو سال گذشته تموم کردم و امیدوارم این کتاب رو تا انتهای سال تموم کنم. انشاالله.

  • . خزعبلات .

دیروز روز کاریم نبود ولی به خاطر مجتبی که کار با یکی از تجهیزات رو بلد نبود، رفتیم سمت پست. کارمون زود تموم شد و اومدیم اداره. بعد که رسیدم خونه، من و متین خسته بودیم و خوابیدیم. موبایل ها رو هم سایلنت کرده بودیم. بیدار که شدم دیدم چند تا زنگ و پیامک دارم از پست که بعضی دیتا ها نمیاد برای اپراتورها. سریع زنگ زدم به مسئول کشیک و راننده کشیک رو هم هماهنگ کردم و کلید اتاق رضا و مجتبی رو از رضا گرفتم و رفتم سمت پست. همه چیزا رو بررسی کردم و فهمیدم مشکل کجاست. مشکل رو حل کردم و انقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. شاید توی این مدتی که اداره هستم، سومین یا چهارمین باری بود که از این حرکات میزدم و تونسته بودم یه مشکل فنی رو حل کنم، اونم خودم و اینکه خودم مستقیم درگیر کار بشم. چون کارمون به صورت عملی نیست و پشت میزی هست، خودمون عملا دست به آچار نمیشیم ولی وقتی خودم راسا دست به آچار میشم خیلی حال میده می بینی میتونی یه مشکل بزرگ رو حل کنی.

بعد رسیدن به خونه دیدم متین حالش بده. عجیب بود، چون قبل رفتن سریع برام ناهار درست کرد و همه چی خوب بود. انقدر این تغییر حالتش گیج کننده بود که اصلا نمی فهمم این تغییرات یهویی از کجا میاد. شب بدی رو پشت سر گذاشتم و بی نهایت جان فرسا. امروز اما رفتیم برای خرید تا اوضاع قاراشمیش دیشب رو فراموش کنیم. روز خوب و شلوغی بود و متین هنوز درگیره و توی آشپزخونست برای چیزایی که امروز خریدیم، خصوصا دو سرویس پذیرایی. منم کلی کارای عقب مونده رو انجام دادم، خصوصا بردن ماشین به کارواش. خلاصه اینم اوضاع زندگی ما.

امروز مهسا زنگ زد و گفت اگه راهها بسته هست میتونیم با قطار مشهد رشت بریم رشت با قیمت حدود 280 هزار تومان، اونم یک کوپه کامل، اونم رفت و برگشت. آقا چنان دپرس شدم که حد نداشت، به مهسا گفتم کاش چند روز زودتر گفته بودی که پنجشنبه و جمعه رو که تعطیلم و شنبه هم دورکار و یکشنبه هم دورکار و میتونستم ردیف کنم و با قطار بریم رشت. خلاصه که گدشت، اما به فکر قطار نبودیم چون آخرین باری که نگاه کرده بودیم، قیمت هاش عجیب غریب بود و خیلی گرون در می اومد.

  • . خزعبلات .

مدت ها قبل، توی یکی از سفارش هایی که به دیجی کالا داده بودیم، یه مکعب روبیک هم سفارش داده بودم و تو خونه افتاده بود. پسرعمه من خیلی روبیک بازی می کرد و همیشه دستش بود و منم انگیخته شدم که برم حلش رو یاد بگیرم. تا اینکه یه فیلم نیم ساعته از آپارات از شخصی به نام محمدرضا کریمی دانلود کردم و تمام مراحل رو تا انتها رفتم و بالاخره سه شنبه شب یعنی بامداد چهارشنبه بالاخره با اجرای دستورات، روبیک رو حل کردم و چقدر خوشحال بودم انگار رفتم مریخ. چندین بار دیگه روبیک رو به هم ریختم و حلش کردم. از آموزش دهنده اون فایل تصویری بسیار ممنونم که چقدر خوب و روان توضیح داد و باز می رسم به این نکته که آموزش تصویری، بهترین نوع آموزش هست و والسلام.

چند وقتی هست در مطالعات جنبی، به نظریه گروه ها برخوردم و اتفاقا یکی از کاربردهاش توی همین حل مکعب روبیکه و به فال نیک می گیرم این اتفاق رو. 

دیشب بعد مدت های مدید، دعوایی بین من و متین پیش اومد که از یه حرف من جلوی پدر و مادرم ناراحت شده بود و جالب تر اینکه چند شب قبل بهم گفت وحید توجه کردی خیلی وقت دعوا نکردیم، پس اولا تمام جوانب حرفی که می زنید رو رعایت کنیم که هیچ گونه (تاکید میکنم هیچ گونه) منظوری ازش برداشت نشه (که خودم این کار رو کردم اما امان از برداشتهای جماعت نسوان) و اینکه اگه زندگی آرومی دارید، بی خود خودتون رو چشم نکنید. اگه خیلی یکنواختی و آرامش بهتون فشار آورده، به جای چشم کردن خودتون، روبیکی تهیه بفرمایید و برید تو کار حلش. تمام. 

  • . خزعبلات .

راستی یادم افتاد که در مورد اتفاقات هفته گذشته بنویسم. هفته گذشته، دو تا اتفاق خوب افتاد. پولی که از مادر متین و بابای خودم گرفته بودم تا توی بورس براشون سرمایه گذاری کنم رو با سود مناسب بهشون برگردوندم. خدا میدونه چه استرسی کشیدم از بابت این کار. الان فقط مونده برگردوندن پول دخترخاله های متین که انشاالله تا قبل سال بتونم با سود مناسب بهشون برگردونم. لعنت به این بورس و لعنت به این دولت، که کسری بودجه و تمام نداری هاش رو به نام بورس و با جیب مردم جبران کرد. بگذریم که تاریخ در مورد این ملعونین بعدها خواهد نوشت.

سه شنبه شب، سریال سربداران رو تموم کردیم. خیلی دلم میخواست یه نوشته مفصل در موردش بنویسم. خیلی توی ذهنم مطالب جمع کرده بودم ولی اصلا حس و حال شرح دقیقش رو ندارم. فقط به چند نکته به صورت تیتروار اشاره می کنم:

1- به لحاظ هنری، بازی بازیگران، طراحی لباس ها و مکان ها برای زمانه خودش، واقعا فوق العادست. فقط بازی حیرت آور "علی نصیریان" در نقش "قاضی شارح" کفایت بود. چنان قدرتمند بازی کرده بود که آدم رو مسحور خودش می کرد یا بازی مرحوم "فیروز بهجت محمدی" در نقش "طغای تیمور خان" و بازی ناب "سوسن تسلیمی" در نقش "فاطمه".

2- موسیقی فرهاد فخرالدینی، عجیب عجین شده به کار و اصلا برای خودش هویت مستقلی داره. خصوصا قسمت هایی که بر پرده های دستگاه نوا ساخته شده. (همین الان و در حین تایپ مشغول گوش دادن به این موسیقی هستم) و همش فکر میکنم فخرالدینی بعد از شنیدن نی نوای حسین علیزاده و تاثیر اون، بخش های مهم موسیقی متن رو در دستگاه نوا ساخته که واقعا درخشانه.

3- به موازات دیدن سریال، کتاب "تاریخ جنبش سربداران" اثر همشهری من یعنی جناب عبدالرفیع حقیقت رو هم مطالعه می کردم که در نمایشگاه کتاب تهران سال 98 خریدم. یادش بخیر. همون روز هم برای اولین بار جناب مهندس حسین مفید، مدیر انتشارات مولی رو دیدم. روز خوبی بود. کتاب هم اطلاعات خوبی در مورد سربداران به دست داد.

4- نزدیکی مکان اتفاقات یعنی باشتین و سبزوار و خلاصه خراسان بزرگ با استان سمنان انگیزه دیگه دیدن سریال و مطالعه کتاب بود و نکته جالب تر اینکه، مزار شیخ حسن جوری به لحاظ جغرافیایی در حال حاضر در استان سمنان قرار داره (روستای میرعلم فیروزآباد در شرقی ترین نقاط استان سمنان).

5- نکته جالب دیگه اینکه سربداران تقریبا در همون سالی قیام کردند که شیخ علاالدوله سمنانی، عارف بزرگ دوران رحلت کردند و جالب تر اینکه شیخ خلیفه که استاد سید حسن جوری بود، به زیارت شیخ علاالدوله هم آمده بود و به گفته خودش، از شیخ علاالدوله نیافت آن چیزی که در جستجویش بود و به سبزوار آمد و قتل شیخ خلیف شد آغاز جنبش.

6- به دلیل اینکه محمدعلی نجفی (کارگردان اثر)، پرورده دکتر علی شریعتی بوده (جالب اینکه علی شریعتی هم در ابتدا خودش رو علی سربداری معرفی میکرده) و اثر سربداران رو اول بار به صورت تئاتر در حسینیه ارشاد روی صحنه برده، اثرات تفکر انقلابی شریعتی رو میشه در این اثر دید. شخصیت کلواسفندیار نماد کارگران و شخصیت فاطمه و دیگرانی که دهقان بودند و دیالوگ هایی که واضح رنگ و بوی شعارهای اسلامی و شعارهای چپ از اون ها به مشام می رسید، همه و همه به نظر من ریشه در تفکرات و خط فکر و نوشته های شریعتی داشتند که محمدعلی نجفی اونها رو به ارث برده (البته اون موقع، وگرنه الان و حال حاضر ایشون رو نمی دونم چه تفکراتی دارند. چه این اثر بین سال های 60 تا 62 ساخته شده و هنوز حکومت جدید در ابتدای راه بوده و باید الان از جناب نجفی پرسید آیا با تجربه حکومت بیش از 40 ساله جمهوری اسلامی قرار باشه چنین سریالی بسازه، با همین شعارها خواهد ساخت و یا نه و اینکه اصلا سربداران سال 60 تا 62، یک روایت تاریخی هست و بس، که قدر مسلم من میگم نه و خود جناب نجفی هم به این گفته من صحه خواهند گذاشت)

حالا مثلا می خواستم تیتروار بنویسم شد انقدر و واقعا چه حوصله ای داشتم که همین ها رو نوشتم. باز اگر نکته ای به ذهنم اومد می نویسم.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، از طرف احسان دعوت شده بودیم برای مهمانی. طاهر هم لطف کرد و خونه شهمیرزاد رو مهیا کرد تا دوستان به لحاظ محدودیت های ترددی مشکل نداشته باشند و هر کسی خواست، همون جا بخوابه و مزاحم همسایه ها هم نباشه. به قول خود احسان، تقارن روز مهمونی با سالروز تولد احسان و وحید، واقعا اتفاقی بوده. قبل رفتن، کیک تولد احسان رو از خانه زر گرفتیم. حالا شمع یادمون رفته بود که داستانی شد. بگذریم. باک بنزین رو هم پر کردم و رسیدیم به خونه طاهر. غیر از طاهر و میترا و احسان که یه جورایی صاحب مجلس بودند، ما اولین مهمون هایی بودیم که می رسیدیم.

کم کم بقیه دوستان هم اومدند و شب خیلی خوبی رو دور هم گذروندیم. جسن تولد وحید و احسان رو هم گرفتیم و تا حدود ساعت 2.30 صبح بیدار بودیم. محمود و شراره رفتند خونه پدر و مادر شراره و بقیه موندند. ما آقایون توی هال خوابیدیم، الا امیر که رفت اتاق کنار همسر باردارش و سایر خانم ها هم در یه اتاق دیگه.

اما یادم رفت، تا رسیدیم، من و متین مشغول درست کردن کله پاچه فردا شدیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، کله پاچه حاضر بود که طاهر به خاطر ترس از کم اومدن، باعث شد متین آب بهش اضافه کنه. دور اول رو خوردند و چون آبش زیاد بود، گذاشتیم آبش تبخیر شد و دفعه دوم واقعا کله پاچه بسیار خوشمزه ای شده بود. یعنی اگه میذاشتن متین به همون نسق خودش پیش بره، هم بس میشد و هم از همون اول، طعم خوب کله پاچه رو حس می کردند.

بعد خوردن کله پاچه، یاسر پیام داد که یکی از همکارانمون مرحوم شده. خیلی شوکه شدم. تماس گرفتم با یاسر که جواب نداد و بعد خودش زنگ زد و صحبت کردیم و گفت خودم هم نمیدونم چه اتفاقی افتاده. تمام اون روز و حتی امروز به یاد این همکارمون بودم. خیلی جوون بود. امروز عصر که اومدم اداره، دیدم براش یادبود گذاشتند. یکشنبه گذشته، آخرین بار بود که دیدمش. برای جلسه کارگروه قرار بود که سالن جلسات رو آماده کنه که یادش رفته بود. دوید تا رفت کلید رو بیاره و بعد دوباره با دویدن برگشت سمت ما و این آخرین صحنه ای بود که به خاطرم مونده. خدا رحمتش کنه.

اما باز داستان درگیری خونوادگی دو تن از دوستان، کام همه خوشی های شب قبل رو تلخ کرد. رضا و الهام جمعه صبح به ما پیوستند. شب قبل نیومدند چون حال مانلی خوب نبود. بعد باز ماجراهای کش دار اونها با امیر و مهکامه پیش اومد. همه دوستان کم کم رفتند و من و متین و طاهر و میترا و رضا و الهام موندیم. ناهار رو هم همونجا خوردیم. میترا ماکارونی درست کرد. خیلی در مورد این اتفاق حرف زدیم و حال هممون گرفته شده بود. انشاالله که این بچه بازی ها هم به پایان برسه.

ساعت 5 عصر بود که به طرف سمنان حرکت کردیم و جفتمون یه دوش گرفتیم و خوابمون برد تا ساعت 12.30 شب و بعد بیدار شدن نون و پنیر و کره خوردیم و دوباره متین حدود ساعت 2 رفت که بخوابه و منم بیدار بودم و خوابم نمی برد و طلوع آفتاب رو دیدم و خوابیدم.

  • . خزعبلات .

توی اینستاگرام، از طریق هشتگ، به خانمی برخوردم که تصویری از سنگ مزار استاد سید عباس معارف رو گذاشته بود. روی سنگ، آخرین غزل ایشون رو نوشته بود. توی گشت و گذارهام دیدم حسام الدین سراج هم این غزل رو به بهترین وجه دکلمه کرده. این شعر بی نهایت زیباست و هر روز تقریبا زمزمه اش می کنم، موقع کار هم صدای حسام الدین سراج پخش میشه. متن این غزل بی نهایت زیبا و لینک دکلمه حسام الدین سراج رو برای یادگار اینجا می نویسم و قرار میدم:

 

                                   زد نگاری حلقه بر در، دوش، دانستم تویی                                                               عقل رفت، اما من مدهوش دانستم تویی

                             ناشناسی دید دل در ره، که هر چه آشناست                                                              شد فراموش دل بیهوش، دانستم تویی

                                صبح چون می بست احرام شهادت آسمان                                                           مُحرمی دیدم کفن بر دوش، دانستم تویی

                                   بی سپر بودیم، رندی سینه ای آورد پیش                                                           خون چو زد از سینه او جوش، دانستم تویی

                               جامی از خون داد دلداری به دستم صبحگاه                                                             شد جنون هنگام نوشانوش، دانستم تویی

                           غیر می دیدم، هر آنچه داشت از هستی نشان.                                                         با عدم چون گشت هم آغوش، دانستم تویی

                          دی معارف، جلوه ای در شهر مضمون کرد حسن.                                                          شد زحیرت شاعری خاموش، دانستم تویی

 

این هم لینک دکلمه فوق العاده حسام الدین سراج از شعر بالا که در نهایت زیبایی حق مطلب رو ادا کردند:

http://radioiran.ir/channelvideoDetails/?m=010001&n=353275

 

پ.ن:

وسط نوشتن، متین اومد و این رو برای یادگار و به مناسبت قبولیش توی آزمون اصلح نوشت:

"من هم باهت نبشته باشم. من در آزمون اسله برنده شدم 821 درفتم"

 

  • . خزعبلات .

دیشب دیروقت خوابیدیم. فکر کنم ساعت سه و نیم بود. صبح با صدای بیدارباش موبایل متین که برای کلاس درس مجازی خودش گذاشته بود، منم بیدار شدم و به موبایلم نگاه کردم و دیدم مدیر جلسه گذاشته و چون مسئول مستقیم من هم ساعت 12 شب مرخصی گرفته، من مجبورم برم اداره. سریع شال و کلاه کردم و خدا رو شکر جلسه شروع نشده بود. مثل همیشه شروع شد و جانفرسا و خدا رو شکر یک ساعته تموم شد. بعد هم به خاطر اینکه مدیر حرف در نیاره که چرا یکی از واحد فلان نیست، موندم اداره و نشستم پشت میزم و کار خاصی ندارم تا امروز بگذره. مسئول من ناخواسته باعث شد امروز بیام اداره و مدیر هم خواسته. کلی کار داشتم امروز، مهم ترینش زنگ زدن به نصاب اجاق بود که مرتیکه عوضی، شلنگ آب رو جای شلنگ گاز نصب کرده. عصر هم پرسپولیس بازی داره، به امید بردش.

  • . خزعبلات .

امروز ساعت 12 بود که از خواب بیدار شدم، متین هم 12.30. دیشب با اینکه مهمونی بودیم، خیلی دیر نخوابیدیم ولی بدجوری خسته بودیم. صبحونه طبق معمول روزهای تعطیل، با من بود. صبحونه رو که خوردیم، شال و کلاه کردم که برم اداره. ماشین رو هم روشن کردم اومدم بالا که کلید انباری رو بذارم روی جا کلیدی دم در، متین گفت که دلش تنگ میشه برم. یعنی جوری با چشماش التماس کرد که دل شقی ترین آدم هم به رحم میومد. دوباره رفتم پایین، ماشین رو خاموش کردم و اومدم بالا. لباس ها رو از تنم در آوردم و پیش متین بودم. همین جوری تلویزیون رو روشن کردم که کنسرت تصویری از سمفونی شماره 7 دیمیتری شوستاکوییچ موسوم به سمفونی لنینگراد رو بشنوم که دیدم شبکه آی فیلم داره فیلم "غلامرضا تختی" رو نشون میده. با اینکه از دیدن فیلم از وسطش خوشم نمیاد (حتی اگه 10 ثانیه ازش شروع شده باشه)، انقدر جذاب بود که تا آخرش با متین تماشا کردیم و همین 10 دقیقه پیش، 28 دقیقه اولش رو که ندیده بودم، تماشا کردم و تازه پازل فیلم کامل شد. فیلم خوب و جذابی بود و صدالبته تختی انقدر بزرگ بوده و هست که بخواهی و نخواهی، فیلمی که در موردش باشه رو همیشه جذاب میکنه.
عصر توی نت گشتم تا ببینم نظر پسر تختی راجع به فیلم چی بوده. کلیت این بود که راضی بوده ولی یه جمله اش بدجوری توی ذهنم موند. اونجایی که گفتی با بغض و درد فیلم رو تماشا کرده باشه. این 28 دقیقه اول رو که دیدم، خودم رو گذاشتم جای بابک تختی و گفتم اگه من 4-5 ماهه باشم و بعد پدرم رو ندیده باشم و بخوام راجع بهش فیلمی ببینم و این رو هم بدونم که پدرم یه آدم معمولی داره، چه حسی داره؟ واقعا بغض گلوی من رو گرفت، موندم بابک تختی چه طور این فیلم رو تموم کرده؟
با خودکشی و سایر سناریوهای مرگ تختی کار ندارم، ولی انقدر روح این انسان بزرگ بوده که تا حد اسطوره ها بالا رفته و احتمالا این عروج، از "صداقت" انسان با خودش میاد و بس. حین فیلم به متین گفتم که تختی با نسق زندگی خودش، علاوه بر "مرگ"، "زمان" رو هم در نوردید و کم هستند آدم هایی که توی زندگی خودشون هم مرگ و هم زمان رو مقهور خودشون کنند و تختی از معدود انسان های روزگار ما و اصلا تاریخ بود که چنین کاری کرد.

  • . خزعبلات .

دیشب به دعوت وحید، همگی خونه پدر وحید در شهمیرزاد دور هم جمع شدیم. فقط امیر و همسرش نیومده بودند. به پوچی زندگی و محنت روزگار و کثافت دوران خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. هوا فوق العاده سرد بود و به یاد گذشته، مسیر پلکان همکف به طبقه بالا رو با پتو بستیم که گرما بالا نره. یادش بخیر دوران مجردی خیلی به این خونه سر می زدیم ولی دیشب بعد مدت های مدید به اونجا رفته بودم. هم داخل و هم بیرون خونه تغییر کرده بود و حالت خونه های قدیمی و خاطره انگیز رو به خودش گرفته بود، خصوصا با رونده هایی که تمام دیوار روبروی خونه رو گرفته بود. اما خبر جالب دیشب، اعلان رسمی بارداری شراره بود. محمود هم داره بابا میشه و بعد از خبر بارداری همسر امیر که چند وقت قبل علنی شد، فقط مونده بود من و متین که دیشب انواع توصیه ها بود که سمت من و متین میومد. شب خوبی بود و امروز به متین گفتم جمع ما و نوع مهمونی هامون داره میره به سمتی که اگه عمری باشه، بعدها میشه از هر کدومشون، با کلی خاطره و لذت و شاید هم حسرت نام برد. عمر دوستی ما و همه دوستان جانی دراز باد.

  • . خزعبلات .

بعد از نوشته قبلی، به این فکر کردم که چرا باید از نوشتن، هم اندازه کار کردن وحتی بیشتر از آن لذت برد و حتی به آن افتخار کرد. مرگ، ثابت ترین حقیقت زندگیست. شاید تنها مورد باشد که به خاطر آن علامت کوچکتر در اصل اول احتمالات به کوچکتر مساوی تبدیل شده است (اصل کولموگروف که می گوید احتمال همیشه عددی بین صفر و یک یا خود صفر و یک است).

هنگام کار خیلی فکر کردم که چرا لذت نوشتن امروز انقدر زیاد بود، خصوصا بعد از مدتهای مدید نوشتن و پس از موفقیت های کاری روزمره زندگی. دلیلش رو پیدا کردم:

"آدمی تحقیقا در برابر مرگ، بی سپر است. تنها دلخوشی که می توان داشت، این است که مرگ را به بازی گرفت. کار کردن و نوشتن و به طور کلی "انتقال" اندیشه یا مفهومی به دیگری و یا به تاریخ، همان بازی دادن مرگ است و نوشتن و به تعبیر کامل تر "هنر" نفوذپذیرترین وسیله برای فراموش نشدن و ماندن است. اگر چنین باشد، مرگ بر تو پیروز نمی شود، با اینکه جانت را داده ای و دیگر نیستی.  باید هر روز و هر لحظه، در انجام این وظیفه کوشید و به سان ذکری و دعایی و وردی، هر روز آن را به زبان راند تا فراموش نسیان انسان بودن آدمی نشود، که شکار مرگ است. از آن روزی که تسلیم در برابر مرگ و نزدیکی آن موعد را حس کردم، دیگر هیچ بُخلی نکردم و گفتم و نوشتم و حرف زدم تا علاوه بر بازی دادن مرگ، بمانم. بمانم که انگار ماندنی ترین خواسته بشر بوده و هست و خواهد بود."

  • . خزعبلات .

این مطلب ور با شوق و بعد از مدت ها دوری از وبلاگمون می نویسم. امروز برای اضافه کاری اومدم اداره. حین کار برای چندمین بار طی مدتی مدید، یاد نظریه "ماترژن" استاد سید عباس معارف افتادم. فکرم رفت سراغ برنامه ای که بعد از وفات استاد سید عباس معارف ساخته شده بود و یاد یک استاد فیزیک افتادم که در مورد نظریه ماترژن صحبت می کرد.
رفتم توی اینترنت و اون مستند رو پیدا کردم و نام اون استاد فیزیک پیدا شد: "دکتر سعید تهرانی نسب". به سراغ اینستاگرام رفتم و صفحه ای از ایشون ندیدم. مثل همیشه از طریق هشتگ شروع به جستجو کردم و دیدم چندین کتاب از مارتین لینگز به فارسی ترجمه کردند. آدرس ایمیل ایشون رو هم خیلی ساده پیدا کردم و بهشون ایمیل زدم تا در صورت امکان، متن نظریه ماترژن استاد سید عباس معارف رو برای من بفرستند. امیدوارم فرصتی بشه تا بتونم در مورد این نظریه و کتابهای ترجمه شده دکتر تهرانی نسب به مطاله بپردازم.
این متن رو در حالی می نویسم که سید حسام الدین سراج در حال قرائت آخرین غزل استاد سید عباس معارف هستند که اتفاقا به لحاظ ترتیب هم آخرین غزل در دیوان استاد معارف هست و بر روی سنگ مزار ایشون هم نوشته شده.
اما اگه بخوام در مورد روزهایی که گذشت بنویسم باید بگم که کارهای وام هایی که گرفته بودم به پایان رسید. سه شنبه کارهای نهایی ارتقای پایه نظام مهندسی رو انجام دادم. دیشب هم در حرکتی انقلابی، خیلی از کارهای عقب مونده خونه رو انجام دادم که شب قبلش متین توی یه مشاجره کوبیده بود توی سرم که خداییش حق داشت. تعویض مهتابی های هال، نصب چراغ جدید آشپزخونه، تعویض چراغ سوخته و تعویض کل چراغ های اتاق خواب که خداییش تازه شد اون چیزی که باید می بود، تمیز کردن اتاق مطالعه که میدان جنگ بود (البته این کم کاری متین بود و صدالبته میدونم که وقت نمیکنه به خاطر تدریسش اونو انجام بده) و ....
بعد از شستن کامل ظرف ها، ساعت یک و نیم شب مشغول خرد کردن سبزی شدم. متین هم مشغول خیاطی بود که مدت ها بود عقب افتاده بود. خلاصه دیشب شب مبارکی بود و کارهای عقب مونده به سر و سامون رسید. حدود ساعت 2 بامداد، سه تا تخم مرغ نیمرو کردم و با هم شام خوردیم. بعد هم رفتیم و خوابیدیم و از فرط خستگی، بی معطلی افقی شدم. قبل خواب به متین گفتم کار که نباشه، آدم به رخوت میفته و این رخوت روی زندگی آدم هم اثر میذاره. یادم میاد روزایی که توی گرما به پست ها می رفتم و اطلاعات جمع آوری می کردم، وقتی می اومدم خونه، با اینکه بسیار خسته بودم ولی سرحال و شاداب بودم. دیگه اینکه توی این مدت بعد از تموم شدن کتاب نان و شراب و مستند جاده ابریشم، مشغول مطالعه کتاب "دنیای سوفی" و تماشای سریال "سربداران" و دیدن فیلم درس ریاضی فیزیک 1 دانشگاه تهران هستم که توسط دکتر حمیدرضا مشفق ارائه میشه و تازه بعد سالها مفهوم دقیق و کامل دیورژانس و کرل رو فهمیدم. این سه تا رو دارم به موازات پیش می برم و امیدوارم در مدت کوتاهی همه اونها به سرانجام برسه. پیشنهاد دوست متین، نگار رو هم در مورد سلسله متن های مربوط به موسیقی سنتی ایران رو هم شروع کردم و فعلا یک متن برای نمونه نوشتم و بعد از بازخوردها، با در نظر گرفتن پیشنهادات باید اون رو هم ادامه بدم. خلاصه درگیری هست و هیچ وقت تمومی نداره، چون خودم دوست دارم درگیر باشم.

بی نهایت دلتنگ رشت و دیدار خونواده متین هستم و امیدوارم فرصتی بشه تا دیدار رشت دست بده که بزرگترین لذت زندگی من، رشت و دیدار اون شهر و بودن کنار خانواده متینه که بی نهایت به من آرامش میده. انگار خیلی حرف توی دلم بود که باید می نوشتم و در پایان این رو هم تاکید کنم که مثل کار که علاوه بر اینکه جوهره مرد و اصلا هر آدمی هست و به آدم انرژی و انگیزه میده، "نوشتن" هم برای من دقیقا همون کارکرد رو داره و علاوه بر همه چیزها، کارکرد تسکین و شفا برای من داره و اگه انجامش ندم، انگار تسکین و آرامش از من دور میشه، حتی اگه هیچ کس اون رو نخونه. خوشحالم در ادامه کارهای بسیار خوب دیشب، تونستم بعد مدت های مدید توی این وبلاگ دو نفره من و متین، بنویسم.

  • . خزعبلات .

امروز، تماشای مستند جاده ابریشم، محصول سال 1980 تا 1984، به پایان رسید. مجموعه در نهایت بی پیرایگی ساخته شده بود و واقعا رنگ و بوی جاده ابریشم رو برای انسان تداعی می کرد. از شهرها و کشورهای مختلف گذشتند، بناهای تاریخی زیادی رو به بیننده معرفی کردند، با اقوام مختلف روبرو شدند و فرهنگ های اون ها رو به نمایش گذاشتند. این مستند برای من نکته های آموزنده بسیار زیادی داشت. کل مجموعه 26 قسمت بود و  بالاخره امروز در رم و کلوزیوم و با نمایش دست نوشته های مارکوپولو به پایان رسید. دیشب وقتی قسمت 23 رو تماشا می کردم، نمی تونستم لحظه ای از اون غافل بشم، چون به دیدار سمرقند و بخارا و خیوه و بناهای زیبای اونها رفته بودند، بناهای ریگستان شامل مدرسه شیر در، مسجد مدرسه طلاکاری و مدرسه الغ بیک، مسجد بی بی خانم و ....

از میان تمام این مکان ها و نام ها، چند نام هیچ وقت از یادم نمیره و تا اسم این مستند بیاد، به یاد اونها خواهم افتاد:
صحرای تاکلامکان، خاراخوتو، کوهستان تیان شان، چانگ آن و ...
موسیقی متن این مستند هم که ساخته کیتارو بود، انگار شناسنامه این کار بود و شناسنامه ای برای خود کیتارو، خصوصا قطعه آغازین و قطعه کاروانسرا (Carvansary) که هر شنونده ای رو مسحور خودش میکنه.
صدای اساتید احمد رسول زاده و پرویز بهرام هم با این مستند عجین شده بود و وزن و رنگ و بوی خوبی بهش داده بود. خودم که با صدای استاد احمد رسول زاده بیشتر حال کردم و به دلم نشست. روح هر دو هنرمند بزرگ دوبله ایران شاد.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر، کتاب نان و شراب رو تموم کردم. کتاب خوبی بود و کارکردش برای زمانه خودش خیلی بیشتر از زمانه ما بوده. با رمان خرمگس قابل مقایسه نبود با اینکه دقیقا یک فضا و یک مطلب کلی رو توصیف می کردند. سادگی و بی پیرایگی متن، آدم رو یاد نوشته های احمد محمود مینداخت و متن داستان و شخصیت پیترو سپینا، آدم رو یاد محمود دولت آبادی و شخصیت کتاب کلیدر یعنی ستار پینه دوز مینداخت. تنها نکته ای که برام مجهول باقی مونده، طرح روی جلد کتاب هست که آخر هم نفهمیدم این نقاشی مال چه کسی هست، برخلاف طرح جلد کتاب خرمگس که برای فرانسیسکو گویا بود و اون نقاشی بی نهایت معروف و جالب اینکه هر دو تای این کتاب ها رو انتشارات امیرکبیر منتشر کرده.

فیلم "آخرین امپراطور" رو، فردای بعد از آخرین پست تماشا کردم و چقدر آخرین سکانسش خوب بود و توی ذهنم موندگار شد.

یک شبی که حوصله مون بدجوری سر رفته بود، یکی دیگه از قسمت های مستند جاده ابریشم رو تماشا کردیم که در به ادامه سفر در ایران می گذشت و به سرخس رفته بودند و کاروانسرای "رباط شرف" رو نشون داد و من دلم میخواست همون لحظه ماشین روشن کنم و برم به دیدن اونجا، بس که عاشق کاروانسرا و بناهای این چنینی تاریخی هستم.

امروز صبح هم با خبر درگذشت "پرویز پورحسینی" از خواب بیدار شدم. من ایشون رو از آثارشون می شناختم، ولی یقین عجیبی در دلم گواهی میده که ایشون انسان فوق العاده شریف و باشرافتی بودند. یاد رضا قاسمی افتادم که پرویز پورحسینی با ایشون در کارگاه نمایش همکار بودند و حتی در یکی از نمایش های رضا قاسمی بازی کردند. روحشون شاد. هر روز که میگذره، کرونای چینی، یکی از بزرگان مملکت ما رو با خودش میبره و ما موندیم به انتظار پایان این نمایش تراژیک خودساخته بشری.

روز چهارشنبه (دو روز قبل) با دوستان، سری به باغ خودمون زدیم و  ناهار و عصرونه رو اونجا بودیم. آخرهاش هوا بدجوری سرد شده بود، ولی خوش گذشت. دیروز خبر رسید که اداره ها هفته آتی تعطیل هستند و منم منتظرم تا ببینم اداره ما، تکلیف رو چه طور مشخص میکنه. احتمالا برای روزهای بعد مستند جاده ابریشم رو ادامه بدم و یه کتاب جدید رو هم شروع کنم، خودم میلم به اینه که "دنیای سوفی" رو شروع کنم.

  • . خزعبلات .

دو روز پیش، بعد از سال های مدید (بالاتر از 20 سال)، تا حدودی فهمیدم آنتن، چطور کار میکنه. برای من که قدرت خوندم و از مخابرات، فقط یه مخابرات عمومی رو پاس کردم، خیلی سخت بود که نحوه کار آنتن رو بفهمم. بالاخره از یه کلیپ بسیار خوب، متوجه شدم تشعشع آنتن یعنی چی. چه لذتی بهم دست داده بود. از فرط شادی، توی اداره رفتم به یاسر و سعید توضیحش دادم و کلیپ رو هم براشون به اشتراک گذاشتم. نکته ای که میخواستم بهش تاکید کنم اینه که چقدر انتقال اطلاعات به صورت بصری تاثیر داره و آدم هیچ وقت فراموشش نمیشه.

دیروز متین گردن دردش عود کرده بود و نمی تونست خودش بره اداره. برای انکه بتونه بین سمنان و مهدی شهر تردد کنه، مجبور بودیم برگه تردد از اداره متبوعش بگیریم. پس من مرخصی گرفتم و رفتم خونه و رفتیم سراغ کارها. اول گفت بریم سمت تجهیزات پزشکی نزدیک خونمون و یه گردن بند طبی و یه بالش طبی  برای او و یه قوزبند برای خودم گرفتم که همش توی اداره سرم خم شده به سمت کامپیوتر. بعد رفتیم سمت مهدی شهر و اداره و چقدر اونجا معطل شدیم برای یه نامه ساده. حکم خودش رو هم گرفت و سری هم به باغ زدیم و آب جمع شده روی چادر رو جمع کردیم و پوست انارهایی که شب قبل با مامان و بابا دون کرده بودیم رو هم برای گوسفندهای همسایمون گذاشتیم و برگشتیم سمنان. تا رسیدم اداره، دوربین رو برداشتم و رفتم پست برای عکسبرداری از پلاک ترانس. عصر که رسیدم، ناهار پیتزای متین پز داشتیم و خوردیم واستراحتی کردیم و چشمم گرم نشده بود که متین با ضربه دست من بی خواب شده بود و منم مجبور شدم بیدار بشم. سر درد چند روزه به منتهای خودش رسیده بود.

شب به متین گفتم اگه حال داره بشینیم و فیلم ببینیم. قبلش زنگ زدم و 7 تا آیس پک سفارش دادم و پیک برامون آورد. دوتاش رو خوردیم و مابقی رو گذاشتیم برای شب ها بعد. مدتها بود دلم می خواست فیلم "آخرین امپراطور" رو تماشا کنم و بالاخره دیشب من و متین نشستیم به دیدنش و چقدر خوب و باشکوهه این فیلم. دو ساعت و نیمش رو دیدیم و چون خواب مستولی شده بود و فردا هم کلی کار داشتیم، رفتیم برای خواب و ادامه اش رو گذاشتیم برای امشب.

امروز هم با زنگ مسئولم بیدار شدم و من و متین و مامان رفتیم به سمت کارهای خودمون. من به اداره برای کشیک و متین و مامان هم برای تسویه وام طلا رفتند بانک. کارشون که تموم شد اومدند و من اونا رو رسوندم خونه و با ماشین برگشتم اداره و الان هم اداره هستم و کشیک.

  • . خزعبلات .

خیلی ها می نویسند تا خونده بشن، من هم از این قاعده مستثنی نبودم، ولی الان دلم میخواد بنویسم و کسی هم نخونه. انگار تنها جای امن باقی مونده برای آدم همین کنج دنج توی لامکانِ اینترنته. 

توی تختمون دراز کشیدیم. دست راست متین توی دست چپم بود که همین الان از دستم جدا کرد و مشغول مدیتیشن با موسیقی تیتراژ مستند جاده ابریشم هست. چند روزی هست که این مستند رو ندیدم و از این باب بسیار ناراحتم. 

عصر که خواب بودم، متین رفت و تبلت خودش رو از تعمیراتی گرفت و بالاخره رمزش شکسته شد. 

امروز اداره خیلی بی روح گذشت و از اون روزای بی خاصیت بود. 

  • . خزعبلات .

مدتی هست که این موضوع توی سرم می پیچه و میره و بعد مدتی دوباره پیداش میشه. اون موضوع اینه که سال های قبل بعثت پیامبر به ایشون چطور می گذشت، یا همین الان به نظرم رسید، اصلا سال های قبل از بعثت همه پیامبران و در کلی ترین حالت، زمان قبل از برکشیده شدن آدم های بزرگ در طول تاریخ. حس میکنم، اون بازه، زمانی بوده که مفهومی به نام زمان آبستن بوده و چقدر دیدن اون کشمکش ها، شک ها و تردید ها، شکست ها و بلند شدن ها، دیدنی بوده. کاش دوران آبستنی زمان، دیدنی و ثبت شدنی بود. 

  • . خزعبلات .

حدود 22 ساعت قبل از رشت رسیدیم به سمنان. جمعه شب حدود ساعت هفت و نیم، بعد از دیدار با پدربزرگ و مادربزرگ متین، از رشت حرکت کردیم. آفتاب صحرا توقف کردیم و شام گرفتم و توی ماشین خوردیم و مسیر رو ادامه دادیم. ساعت دو و نیم بامداد رسیدیم و تا دوش بگیریم و بخوابیم، ساعت شد حدود سه و ربع صبح. خوابیدیم و اول صبح هر دومون رفتیم سر کار. توی اداره خیلی خسته بودم و آخرا خستگی بهم مستولی شده بود. بالاخره حدود ساعت چهار و نیم عصر رسیدم خونه و ناهار خوردم و خوابیدم تا حدود ساعت نه و نیم شب.

آرمین اومد وسایل سفارشیش رو برد و من و متین هم مشغول کارهامون شدیم. یک ساعت پیش 4 تا تخم مرغ نیمرو کرد و با تره سیر و زیتون و باقلای رشت خوردیم و الان افقی شدیم. هفته شلوغی دارم. خبر دورکاری هم تایید شد. خدا به خیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

فردا سفر رشت ما به پایان میرسه و باید برگردیم سمنان. روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و تازه از خواب عصرگاهی بیدار شدم. بارون بند اومده و دخترخاله های متین اومدند و دور میز ناهارخوری جمع شدند و میخوان جالیز بازی کنند. هوا در بهترین حالت خودشه و جون میده آدم بره پارک شهر قدم بزنه. دلم نمیخواد از رشت جدا بشم و بریم سمنان.

جای همگی خالی، امروز من و مهسا و عظیم، با ماشین خودمون رفتیم سمت آسید شریف و ناهار رو از رستوران کوچیک جمال گرفتیم. چون دیر رفته بودیم، فقط زرشک پلو با مرغ داشت و چقدر هم خوشمزه بود. امروز هم ناهار رو نتونستیم با بابا بخوریم، بس که درگیر هستند.

رشت شهریه که بدجوری دلم رو برده، با اینکه بی نهایت شلوغ شده. اینجا برای من، مکانی برای کندن از گذشته ها و ناکامی هاست و به من شادی و انرژی و نشاط میده. رشت زیبا، دوستت دارم. 

  • . خزعبلات .

روز دوشنبه، به همراه مسئولم به سمت دامغان حرکت کردیم. عکسبرداری از باطری خونه ها و تجهیزات و متعلقاتش به خوبی پیش رفت و برگشتیم سمت سمنان. پلیس راه ورودی سمنان که رسیدیم، دیدم خبری از محدودیت های ترافیکی نیست. از رانندمون پرسیدم مگه محدودیت ها تا جمعه هفته بعدش نیود که گفت نه بابا، همون جمعه ای که گذشت، محدودیت ها تموم شد. تا اینو گفت به ذهنم رسید که امروز دوشنبست و میشه با دو روز مرخصی، حرکت کرد سمت رشت. حدود یک دقیفه تا محل پیاده شدنم مونده بود که به مسئولم گفتم اگه مشکلی نیست، برم سمت رشت و ایشون هم اجازه داد. خوشحال و با انرژی فراوان، اومدم خونه. متین داشت با خواهرش به صورت تصویری حرف میزد و من بدون اطلاع به متین، یه دفعه ای خبر رو به هر دو تاشون دادم. مهسا چفدر خوشحال شده بود. متین شوکه شده بود. سریع خونه رو مرتب کردیم و دفترچه های بیمه رو از دوست علی گرفتیم و منم دوربین اداره رو شرکت گذاشتم و به سمت رشت حرکت کردیم. توی عمات باغ همابون گرمسار، ناهار خودریم. کنار یاغ همایون مزرعه پنبه بود و ایستادم تا متین بره و پنبه ها رو ببینه. اولین بار بود که گیاه پنبه رو می دید و چنان ذوقی داشت که حد نداشت. برای من هم که بارها توی باغ بابابزرگ پنبه رو دیده بودم، جذابیتی نداشت و توی ماشین نشسته بودم تا متین برگرده و یه گل پنبه که بهش غوزه گفته میشه رو با خودش آورد و توی رشت هم به بقیه نشون داد. اونها هم اولین بار بود که پنبه می دیدند. بعد خوردیم به ترافیک شریف آباد و پاکدشت و بعد مسیر خوب بود. جلوی مسجد اول بزرگراه کرج توقفی کردیم و چای نوشیدیم و مجدد به مسیر ادامه دادیم. ساعت 11 شب رسیدیم رشت.این مدت خوب بارون بارید و چقدر هوا خوبه. جون میده برای خوردن و استراحت.

دیروز متین رفت پیش دکتر دندونپزشکش و ضایعه دندونش رو درست کرد. شب هم دخترخاله های متین اومدند دیدنش و با هم بودیم. با هم "جالیز" هم بازی کردیم که همین چند روز پیش از دی جی کالا خریده بودیم. من و باجناق هم قبل مهمونی رفتیم به کتابفروشی دوستش و کمی اونجا بودیم. 

متین و مهسا و دخترخاله ها، همون دیشب رفتند خونه خاله متین و اونجان و هنوز نیومدند. من هم امروز چندین قسمت از مستند جاده ابریشم رو دیدم و مشغولم به همین مستند که وارد ایران شدند. همه چیز خوبه خدا رو شکر. 

الان توی اتاق مجردی متین هستم. آلبوم "ماهور" یا "سرعشق" شجریان بزرگ در حال پخش و آسمان تیره و ابری. سرم رو برگردوندم سمت پنجره و بارون به صورت خاکه در حال بارش. هوا بسیار مناسب و البته شوفاژ هم روشنه و پای در پتو، مشغول تایپ هستم. انشاالله حال همه خوب باشه و کرونا به پایان برسه. شجریان همین الان خوند: "شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم". روحش شاد.

  • . خزعبلات .

این مدت اخیر، به طرز شدیدی میل به خوردن پیدا کردم. چپ میرم، راست میرم، گرسنه هستم و ولع خوردن دارم. دو شب هست که غذا از بیرون می گیریم و با اینکه خیلی هم پر و پیمون غذا می گیرم، باز ولع من، تمومی نداره. شک ندارم این حالت، از اون حالت های عصبیه و معلومه ذهنم بدجوری درگیره. اوضاع و احوال این روزها هم که بدتر از همیشه است، انگار دنیا قرار نیست روی آرامش به خودش ببینه. خیلی مشتاقم بدونم خدا چی رو میدونست که ملائک نمی دونستند و بهشون گفت: "انی اعلم ما لاتعلمون".

پ. ن:

دو متد فلسفی در بحث خوردن وجود داره: خوردن تا سیر شدن و خوردن تا تمام شدن غذا. یادم نمیاد متد اول رو انجام داده باشم. انگار خودم رو موظف میدونم تا تموم شدن غذا به خوردن ادامه بدم. از نگاه دیگه، معده من حجم دینامیک و پویا داره و از هر حجم غذایی پذیرایی میکنه. 

 

  • . خزعبلات .

امروز توی اداره، تنها بودم. وسطای روز یاد تصویر روی جلد کتاب نان و شراب افتادم. خیلی مشتاق بودم بدونم این نقاشی متعلق به کیه. از روی ظاهرش گفتم برای سبک کوبیسم باشه. پس به سراغ نقاشی های پیکاسو رفتم. خیلی جستجو کردم ولی چیزی پیدا نکردم. چشمم میون این همه تصویر، به تابلوی گرنیکا افتاد. بازش کردم که دقیق تر نگاهش کنم و دیدم وسط تصویر، یه چراغ هست که عین لوگوی نشر کارنامه است. برای اینکه مطمئن بشم، نشر کارنامه رو گوگل کردم و دیدم خود خودشه و معلوم شد مدیر نشر کارنامه که مرحوم محمد زهرایی بوده، احتمالا تحت تاثیر تابلوی گرنیکای پیکاسو، لوگوی نشر خودش رو از اون دست و چراغ انتخاب کرده. دنبال چی رفته بودم و به چی رسیدم. یاد این شعر محمدتقی بهار افتادم:

نشد گنج پیدا، ولی رنجشان             چنان چون پدر گفت، شد گنجشان

  • . خزعبلات .

با این محدودیت هایی که وضع شد، دیگه کورسوهای امیدمون برای رفتن به رشت، به ناامیدی تبدیل شد. حال من و حال متین بدجوری گرفته شد. یادم نمیاد زمانی مثل این روزها، متین میل رفتن به رشت رو داشته باشه. دوستان متین هم برای تعطیلات بعد مدت ها میخواستند بیان خونه ما که با وضع محدودیت های جدید، اونها هم سفرشون به سمنان رو ملغی کردند. حالمون گرفته است. از عصر روی مبل افتادم و با موبایلم ور میرم. 

  • . خزعبلات .

چند روزی هست که در اوقات آزاد شبانه روز، مستند جاده ابریشم رو تماشا می کنم. مستند محصول سال 1980 و تولید مشترک CCTV چین و NHK ژاپن هست و بسیار زیبا. بکر بودن فضاها هنوز توی فیلم پیداست و موسیقی متن هم که خیلی به اثر وزن داده، برای کیتارو، موسیقی دان ژاپنی است. از دیدن این مستند سیر نمیشم. چه فضاهایی رو برای اولین بار دیدم و شناختم.

قسمت اول از شهر زی آن یا شیان شروع میشه که قبلا، چانگ آن نامیده می شده و پایتخت چین در عهد امپراطوری های باستان بوده. این شهر دقیقا در مرکز چین قرار داره و علاوه بر دیوار چین، ارتش سفالین هم در این شهر کشف شده. قسمت دوم به بررسی غارهای موگائو می پردازه که در غارهایی در یک مسیر بسیار طولانی، در دل کوه، غارهایی کنده شده و آثار و نقاشی ها و مجسمه های فرهنگ بودائی در اون جا گرفته. قسمت سوم هم که بسیار به دلم نشست، دیدار قلعه سیاه یا خاراخوتو بود که شاید سه بار این قسمت دیدم و بسیار مشتاقم به دیدار این مکان برم، مثل ریگستان در سمرقند و مثل طاق بُست در لشکرگاه افغانستان. قسمت های چهار و پنج رو دیدم ولی هنوز جای کار و بررسی داره. 

  • . خزعبلات .

پنجشنبه همسر مهندس د.گ با متین تماس گرفت و قرار شد عصرونه بریم به باغچه کوچیک ما. چنین شد و ما حدود ساعت 4 عصر باغ بودیم. مهندس و خانواده هم بعد مدتی اومدند و مثل دفعه قبل، ایشون دل و قلوه و جگر خریده بودند و آتیشی درست کردیم و کباب کردیم و خوردیم. این بار سه تار خودشون رو هم آورده بودند. چقدر ساز زدن و شنیدن توی فضای باز می چسبه. بعد خانم مهندس آوازی در مخالف سه گاه خوندند و آخراش فهمیدم کار استاد شجریانه ولی یادم نمی اومد برای کدوم آلبوم بود که مهندس بعد از پایان آواز گفتند برای آلبوم رسوای دل هست و امروز فهمیدم شعر دیوانه کنندش هم مال عطار نیشابوریه. شب به اصرار شایان (پسر مهندس) یه سر رفتیم خونه مهندس و یه دست جالیز بازی کردیم و بعد اومدیم خونه. 

راستی پنجشنبه صبح کارت اعتباری وام هم به دستم رسید. روز جمعه برای مهمونی پدر و مادر سعیده و خواهرش، از اول صبح مشغول کار شدیم. خرید میوه و تمیزی راه پله و آسانسور، ظرف شستن و تمیز کردن ماشین به عهده من بود و متین هم غذا درست می کرد و واقعا سنگ تموم گذاشت. مهمونی خوبی بود و چه غذاهایی.

امروز هم درگیر خرید ماشین جدید بودم و بالاخره کارهاش انجام شد و دوشنبه باید بریم برای دفترخونه و وکالت زدن صاحب حواله به نام من. احتمالا فردا برم سر کار. خیلی شلوغ بودیم این مدت. امیدوارم بعد از معامله ماشین، به کارها و دغدغه های عقب موندمون برسیم. 

  • . خزعبلات .

شنبه ای که گذشت به اتفاق وحید و مهتاب، امیر و مهکامه، محمود و شراره و احسان و من و متین به طرف رودبارک حرکت کردیم و روز تعطیل رو اونجا بودیم. هوا خوب بود و خیلی خوش گذشت. استوپ هوایی بازی کردیم و چه اسم هایی گذاشتیم و چقدر خندیدیم. وسطی هم بازی کردیم. چقدر نیاز داشتیم به این دیدار. رسما که افسرده شدیم، ولی تسکینی بود برای فشارهای نکبت حدود هشت نه ماه گذشته. 

روزهای بعد هم کلا درگیر کار وام بودم و بالاخره دیروز، با بردن یاسر به بانک، کارهام تموم شد و منتظر واریز وام هستم. ضمنا علی هم بسیار لطف کرد و دوازده میلیون حسابم رو شارژ کرد که بتونم وام بگیرم. 

امروز، اولین حقوق معلمی متین واریز شد. من که خیلی ذوق زده و خوشحال بودم. امشب به همین مناسبت رفتیم پایین و شام از وشنا سفارش دادیم و مهمون متین بودیم.

راستی امشب دایی متین زنگ زد که تصادف کرده و پژو 206 ما که الان دست ایشونه، نفله شده. متین بدجوری پکر شد و البته من هم کمی. این ماشین همدم خاطرات اول زندگی ما بود و مهم تر از همه، ماشین عروس من و متین. 

  • . خزعبلات .

دیروز روز شلوغی بود. اول صبح، باربری زنگ زد که بار رسیده و قراره بفرسته دم در خونه ولی داشت با یه قیمتی بیشتر از قیمتی که از تهران پرسیده بودیم، بار رو تحویل می داد. با عصبانیت به طرف زنگ زدم که بار رو خودم میام می برم. بالاخره یه وانت گرفتم و یخچال و اجاق گاز رو آوردیم خونه. در حین آوردن یخچال به انتهای پارکینگ، نگهدارنده های پلاستیکی دور یخچال رد شدند و دستم رو بریدند و نقش زمین شدم ولی نذاشتم یخچال بخوره زمین. بعد صبحونه ای خوردیم و رفتم دنبال وام. رسیدم شعبه یارو گفت از دیروز گفتند دیگه پرداختی نداشته باشید. رفتم نظام مهندسی، رفتم شعبه مرکزی و هر جوری بود، با لطف رییس شعبه که قبلا باهاشون حرف زده بودم، کارم حل شد. اومدم سری به علی زدم و نامه کسر اقساط رو عوض کردم و دوباره رفتم نظام و نامه معرفی رو هم گرفتم تا انشاالله یکشنبه نامه های کسر اقساط خودم و یاسر رو هم درست کنم و وام رو نهایی کنم. عصر مثل این مدت اخیر استراحتی کردیم و شب رفتم باقی مونده کتاب های سفارش داده شده متین رو هم از اشراق گرفتم. چقدر پدرسوخته اند این اشراقی که تا این کتاب ها رو به ما برسونند، ما رو دق دادند. شب هم خونه داداش بودیم و بعد مدتها سانازشون رو اونجا دیدیم.

امروز صبح هم با رضا قرار داشتم برای کار باقی مونده کیفیت توان توی یکی از پست هامون. تا حدود ساعت 14 کارمون طول کشید و بعد اومدم خونه. شام املت داشتیم و قبلش آشپزخونه رو مرتب کردیم. بعد هم به تماشای فیلم برادران گریمزبی نشستیم. الان هم متین روی صندلی راحتی و منم روی مبل سه نفره مشغول موبایل خودمون هستیم. فردا هم قراره با دوستان بریم رودبارک. 

  • . خزعبلات .

این روزها به زور از خواب بیدار میشم. هوا داره کم کم سرد میشه، اوضاع کرونا وخیم تر، اوضاع مملکت از اون هم وخیمِ وخیم تر و روحیه و امید ما هم به زندگی متلاشی تر. نرم افزار تست مقاومت زمین رو به سامون رسوندم. بعد درگیر نرم افزار روغن شدم که تازه بسم الله شو گفتم و از قراری که معلومه، کار سختی در پیش دارم ولی امیدوارم اون رو هم مثل نرم افزار های دیگه به سامون برسونم.

عصر ساعت 4 رسیدم خونه و متین قورمه سبزی به نسخه رشتی درست کرده بود و به جای لوبیا قرمز، لوبیا چشم بلبلی ریخته بود و واقعا خوشمزه شده بود. با ولع و اشتهای همیشگی، غذا رو خوردم و بعد یک ساعتی استراحت کردم و شام هم پایین بودیم و مامان کتلت درست کرده بود.

آخر هفته شلوغی دارم. پنجشنبه هم کشیک هستم و هم باید برم دنبال کار وام بانک رفاه. جمعه هم به رضا قول دادم برای نرم افزار مونیتورینگ کیفیت توان که باهاش بریم پست آهوان و به سرانجام برسونیمش. فروش خونه هم هنوز در جریان هست و معلوم نیست کی به سرانجام برسه.

  • . خزعبلات .

امروز گوهری از گوهران ایران، از میان ما رفت، ولی تا ابد، یادگارهاش با ما خواهد موند. امشب تمام ایران عزادار ایشون هست. شبی مثل امشب، دقیقا مثل شبی هست که فردوسی و بیهقی و عطار و خیام و سعدی و حافظ و مولانا از این جهان رفتند. یادشون گرامی. بعد بیشتر خواهم نوشت.

  • . خزعبلات .

انگار واقعا قضیه رفتنمون جدیه. دیروز وسط بازی پرسپولیس، یه نفر برای دیدن خونه اومد و بعد که علی تماس گرفت، معلوم شد طلبه ی خونه شده. امروز هم با بچه هاش اومده بود و دوباره رفت خونه علی اینا و دیگه واحد ما نیومدند. خونه ای که سال 91 و وقتی من در نیشابور سرباز بودم، خریدیمش، داریم کم کم ازش جدا میشیم. عروسی من و علی توی این خونه بود. خیلی زود گذشت. حالا دیگه باید بیفتیم دنبال خونه جدید. دلتنگت میشم خونه ولی میدونم زود فراموشت میکنم. 

  • . خزعبلات .

امروز بعد چهار روز رفتم اداره. پنجشنبه و جمعه که تعطیل بود و سه شنبه و چهارشنبه هم ماموریت بودم. درگیر برطرف کردن کسورات صورت وضعیت بودم. خبردار هم شدم که دوباره شرکتی که دو سال قبل پیمانکار تعمیرات ما بود توی مناقصه برنده شده و دوباره اون آدم های کج و معوج و گداصفت، پاشون توی شرکت باز میشه. آدمهایی که اگه یکی ندونه، میگه اینا معرکه گیر و دلقک هستند و....

عصر با خستگی اومدم خونه. ناهار رو گرم کردم و خوردم. متین هم خسته روی تختخواب افتاده بود. بعد ناهار خوابمون برد و برای بازی پرسپولیس و النصر در نیمه نهایی جام باشگاه های آسیا، از خواب بیدار شدم. خبر محرومیت عیسی آل کثیر، من و تمام مردم رو شوکه کرد. عربستانی های مفت خور حیوون صفت و کنفدراسیون بی غیرت فوتبال آسیا یا در نقل قول ها "ای اف سیرک" کاری کردند که هم آبروی خودشون رو بردند و هم آبروی آسیا رو، ولی پرسپولیس با بازی خوب و منطقیش، تو دهنی بدی بهشون زد و رفت فینال. چه استرسی کشیدیم ولی دل یه ملت شاد شد. بعد علی و سعیده اومدند پیشمون و حرف زدیم و چای خوردیم. بعد رفتن بچه ها، رفتیم بیرون و بنزین زدیم و یه سری میوه خریدیم و اومدیم خونه و الان هم میریم که به زور بخوابیم. 

  • . خزعبلات .

جفتمون روی تخت دراز کشیدیم. اتاق تاریک و هر دومون موبایل به دست. من مشغول پست نگاری و متین مشغول بازی انگری بردز که به نحو خانمان براندازی بهش معتاد شده. قبل نوشتن آهنگ کاروانسرا اثر برادر کیتارو رو دانلود کردم تا در یک فضای سیال متعالی مشغول نوشتن بشم. متین میگه واقعا صوت و اعراض مترتب بهش، المان های عجیب غریبی هستند. بگذریم.

دیروز رفتم ضامن علی شدم برای وام بانک ملیش و قبلش هم رفتم برای اولین بار سود سهام یکی از سهام هامو از شبکه بانکی گرفتم. بعد رفتیم باغ و مشغول مرتب کردن آوار دیوار فرو ریخته شدم و متین هم مشغول کاشتن گیاهان. ساعت حدود یک و نیم اومدیم خونه و ناهاری خوردیم و استراحتی کردیم و ساعت پنج رفتیم باغ. مهندس د.گ و همسر و پسرشون هم اومدند و شام رو توی باغ خوردیم. مهندس جگر و دل و قلوه گرفته بود و شام مهمون اونا بودیم. بعد با مهندس و پسرشون با اپلیکیشن skymap ور رفتیم و مریخ و مشتری و زحل رو دیدیم. طلوع ماه نو چه زیبا بود، خصوصا ابتداش که از افق با قرصی بزرگ و متمایل به زرد شروع شد. بعد به خونه مهندس رفتیم و بازی خوب و جذاب جالیز رو انجام دادیم. تا دیروقت اونجا بودیم و باز حرف بابای متین شد و اونا هم از پدرهای خودشون گفتند و منم از پدر خودم که به حق از نوادر آفرینش خداونده و اگر کسی پدرم رو درک کنه، قطعا به خدا و توحید میرسه.

امروزصبح هم با خالی کردن آب کولر پدر و داداش شروع شد. عصر رفتیم باغ و میله های فنس رو کار گذاشتیم. من با سیمان و ماسه و آب، ملات درست می کردم و متین هم بنا شده بود. بگذریم که قبلش به دریوزگی، جای کاشتن میله هذ رو درست کردیم. یعنی به جای چکش، با داس توی ماشین، ملات های چند روز قبل و بلوک سیمانی ها رو خورد کردم تا میله های ملعون جاساز بشن. امشب بعد شاید حدود یک سال و خورده ای، تلویزیون دیدیم، اونم از لطف خودم که رفتم پشت بوم و آنتن رو سر و سامون دادم. دو ساعت توی تختیم و ساعت نه میخواستیم بخوابیم و بیداریم که بیداریم که بیداریم. والسلام

  • . خزعبلات .

امروز با حسین، راننده این ماه واحدمون، رفتیم به شاهرود برای سرویس تپ چنجر. ماموریت خوبی بود و کلی نکته خوب داشت، چون یه عیبی هم پیش اومده بود که باعث شد خیلی به سایر جزییات دقیق بشیم. متین هم رفته بود ستاد و کد پرسنلیش رو گرفت. عصر کار خاصی نداشتیم و خوابیدیم تا اینکه متین برای آرایش رفت بیرون و منم خونه موندم و مشغول مرتب کردن خونه شدم. پرسپولیس هم بازی مقابل پاختاکور رو برد. تلویزیونمون خرابه و چیزی نمی گیره، برای همین رفته بودم اتاق پشتی که با فریاد خوشحالی همسایه ها، می فهمیدم پرسپولیس گل زده و می رفتم گل رو از توی اینترنت تماشا می کردم. الان متین مشغول خیاطی چندین باره چادر باغ هست و منم به کارهای عقب مونده میرسم و مثل همیشه عقبم که عقبم که عقبم. داشتم آلبوم "بوسی بهشت" سراج رو برای n اُمین بار گوش می دادم که متین گفت اگه اینو شهرام ناظری هم می خوند قشنگ می شد که یاد آلبوم "یادگار دوست" افتادم و برای n^2 اُمین بار مشغول گوش دادنش شدم. راستی چند وقت پیش از سلسله مصاحبه های سایت آرته، مصاحبشون با کامبیز روشن روان رو گوش دادم و بسیار لذت بردم. آدم اعجوبه ایه.

امشب فهمیدیم چند سال پیش که مادر متین و متین رفتند و شماره موبایل همراه اول رو به نام متین زدند، اپراتور دفتر خدمات ارتباطی گیج میزده و هنوز شماره به نام مادر متین هست. فردا کلی کار دارم و داریم. خودم باید صبح باید برم سراغ کارهای بانکی و بعد بریم برای نصب مجدد فنس باغ بعد از اون روز تاریخی فروریختن دیوار. فعلا همین بسه.

  • . خزعبلات .

امشب ساعت 9، طبق قراری که محمود با سایر بچه ها گذاشته بود، رفتیم به فودکورت زرتشت که جدیدا افتتاح شده. بعد مدت ها بچه ها رو دیدیم. رفتیم در فضای باز مجموعه که راحت تر باشیم. شام رو خوردیم و بعد کلی حرف زدیم و خندیدیم و چی بهتر از همین شوخی ها و خنده ها که یادگار دوران دبیرستان ماست. دوستانی که از سال 1378 تا الان با هم هستیم و توی لحظات غم و شادی، سختی و آسایش و.... کنار هم بودیم. هممون غیر احسان ازدواج کردیم و سرمون به کارمون گرمه، اما گرمای این دوستی، به هممون انرژی میده و چی بهتر از همین شور دوستی که میتونه توی روزای درگیری با کرونا و اوضاع افتضاح مملکت، ما رو از گرداب ناامیدی و رخوت در بیاره و ما رو استوارتر کنه برای تحمل سختی های جانفرسای آینده. عمر این دوستی و حکایت هاش مستدام باد. 

  • . خزعبلات .

دیروز از سر کار که رسیدم، مشغول شستن دست و صورت بودم که همسایه باغ به ما زنگ زده که آقا باد زده و دیوار ریخته. ناهار هم قورمه سبزی خوشمزه ای داشتیم. گفتم نمیشه بی خیال این قورمه سبزی شد. پس با خیال راحت قورمه سبزی رو خوردم و بلافاصله رفتیم به باغ و دقیقا به خاطر توری های نانویی که روی فنس ها کشیده بودیم، باعث شده بود دیوار بریزه. خلاصه بنا جور شد و دیوار رو بنا کردیم تا انشاالله اگه باد نباشه، امروز بریم و فنس ها رو علم کنیم. الان شاهرود هستم و سرویس تپ چنجر داریم. هوا بی نهایت عالی و فقط دلم هوای قورمه سبزی رو داره و دیدار متین. 

  • . خزعبلات .

سه شنبه هفته گذشته، دل رو زدم به دریا و به اتفاق متین رفتیم خونه بابا و در مورد فروش خونه و رفتن به یه جای بهتر باهاش صحبت کردیم. بابای منم که کلا سر کوچکترین تغییر، حالش بد میشه و سه چهار روزی میره تو لک و غذا نمیخوره و از این حرفا. حالا اگه این تغییر خونه عوض کردن باشه که دیگه هیچی. بیچاره کرد ما رو تا حالش خوب بشه. خدا رو شکر الان حالش خوبه و منتظر علی هستیم تا بریم سراغ فروش خونه و رفتن به جای جدید.

از اداره و کار هم خبر خاصی نیست و همه چیز مرتب و تحت کنترل هست فقط امروز متوجه شدیم تمام المان های حقوق ما رو زدند که افزایش حقوق حکم سر سال رو اعمال نکنند، یعنی عملا من دارم اندازه پارسال حقوق می گیرم و تمام چیزایی که سرسال میان میگن حقوق کارمندان 15%، یا 20% افزایش یافت، دروغی بیش نیست.

متین معلم شده و اولین کلاس درسش هم 15 شهریور برگزار شد. این چند وقتی هم که رفته سر کلاس ها، بازخوردها عالی بوده و همه ازش رضایت دارند.

اوضاع و احوال باغ هم به راهه و سازه آلاچیق تموم شده و ضد زنگ و زنگش هم زده شده. انشاالله فردا میریم برای باقی مونده رنگ آمیزی و روزهای آینده، چادرش رو نصب می کنیم.

  • . خزعبلات .

چند روزی میشه هست که بعد از خواب عصر، میریم سمت باغ و مشغول مرتب کردن و شخم زدن و کانال بندی زمین میشیم. چقدر خوبه این کار و ارتباط با زمین و طبیعت. در خوبیش همین بس که بعد از کار سنگین، سرحال و پرانرژی برای انجام کارهای بعدی هستیم و مهم تر از همه اینه که وقت کم نمیاریم. کارهای اداره هم خوب پیش میره و فقط مونده آزمون کارشناس رسمی من که 20 شهریور برگزار میشه. امروز به متین (به قول خودش خانم دکتر برا) زنگ زدند برای تدریس توی یه دبیرستان توی شهمیرزاد و چقدر این خبر خوب بود. پشت میزم بودم که متین با تلفن خونه این خبر رو بهم داد. خوشحالیم حد و حصر نداشت. ناهار پایین بودیم و مامان کله پاچه درست کرده بود و منی که قرار نبود لب به غذا بزنم، دو تا کاسه خوردم. همین!

  • . خزعبلات .

الان نگاه کردم که از آخرین پست، حدود یک ماه می گذره و باید اعتراف کنم میتونم معنی سرعت نور رو بفهمم یعنی چی. یک ماه طوفانی و سریع و بی وقفه (چه به لحاظ کاری و چه به لحاظ امورات زندگی شخصی) با کلی اتفاق که ماحصلش امروز شد معامله نهایی یه باغ کوچولو نزدیک محل سکونتمون. یاد آهنگ رضا صادقی افتادم که می گفت وایسا دنیا، میخوام پیاده شم. و باز با درایت متین، تونستیم یه گام دیگه پیش بریم و مثل همیشه مدیون همه خوبی هاش و توجهاتش هستم. همیشه بهش میگم من کار میکنم و پول در میارم و تو باعث میشی این پول به یه چیزی بهتر تبدیل بشه. امروز ظهر بعد از انجام تشریفا قانونی، دیگه خیالمون راحت شد و یه ناهار دو نفر توی یه رستوران زدیم و اومدیم خونه. هدف بعدی من، آزمون کارشناس رسمی دادگستری هست که 20 شهریور برگزار میشه. کرونا و وقایع لبنان و گلستان اتفاقات هر روزه مملکت و روزمره دنیا هم که آدم رو از رمق انداخته. خدا میدونه چه جوری خودمون رو هل میدیم به جلو. به امیدی که هر لحظه فروغش کمتر میشه زندگی می کنیم. بارها تا سرحد خاموشی میره، ولی باز نذاشتیم خاموش باشه. امیدوارم فروغ امید همه انسان ها جاویدان روشن بمونه. چنین باد.

  • . خزعبلات .

دیروز با جدل عظیمی که پیش اومد، بعد از اتمام دوره مجازی من، حدود ساعت 6 عصر رفتیم بیرون. رفتیم پیش مشاورین املاک و چند تا خونه هم دیدیم. یعنی جوری آتیشی بودم که عزمم رو جزم کرده بودم برای اجاره خونه. بگذریم که وسعمون می رسید برای اجاره، ولی من موندم ملت چه میکنن با این قیمت ها. اولین بار بود که می رفتیم املاکی. شب رسیدیم خونه و از فرط بدی حال، زود خوابیدیم.

امروز صبح هم اداره نرفتم و نشستم پای دوره. ساعت 12:30 مامان زنگ زد و با متین رفتیم پایین و حرف زدیم و اومدیم بالا. عصر که شد متین گفت امشب شام سفارش بدم و بریم پایین. قرار و مدار رو با مامان و بابا گذاشتیم و شام رو آوردند و همون پایین خوردیم و خدا رو شکر آرامش به خونه برگشت.

متین هم گفت دلش نمیاد اون همه پول اجاره و پول پیش بدیم و همین جا باشیم و بگذریم از این تفاوت دیدگاهها و با پولش حالش رو ببریم. دوره هم تموم شد و میرم برای آزمون چهارشنبه. فردا بعد چهار روز میرم اداره. همین

  • . خزعبلات .

کاش میشد امروز رو برای همیشه از زندگی پاک کرد. اونجوری که یه فایل رو با tune up utilities پاک میکنن که احتمال بازیابیش نزدیک صفر باشه. تنش با پدری که باعث شده از بچه متنفر باشم، از زندگی سیر باشم و ... انقدر میتونم بنویسم که خدا رو شاهد میگیرم اندازه شاهنامه و مثنوی بنویسم. من مدت ها پیش سِر شدم و ول کردم و لذت میبرم تا کمتر رنج بکشم. نفسم در نمیاد، جوری که انگار یه تخته سنگ بزرگ گذاشتند روی سینه هام. توی ۳۵ سالگی، چس ناله نمیکنم، ولی فقط همین جا برام مونده که همینم ننویسم، دق میکنم.

  • . خزعبلات .

دیشب بعد مدتها حبس در خونه، برای اینکه حال و هوامون عوض بشه رفتیم، یه گشتی توی شهر بزنیم که متین 45 کیلو غوره خرید. سریع اومدیم خونه و تا ساعت 3 صبح مشغول دون کردن غوره ها بودیم. فردا صبحش که امروز صبح باشه، متین آزمون داشت. من که خیلی خسته شده بودم خواب موندم ولی متین بیدار شده بود و مشغول آزمون دادن که منم بهش پیوستم. یه ربع از شروع آزمون گذشته بود. آزمون ساعت 12:30 تموم شد و بعد به صورت نان استاپ مشغول شستن غوره های دون کرده دیشب، دون کردن مابقی غوره ها و پشت بندش، آبگیری غوره ها و متعاقبش جوشوندنش بودیم. مامان هم اومده بود بالا و کمکمون می کرد. تا همین نیم ساعت پیش درگیر ظروف بودیم که بالاخره تموم شد و جفتمون داریم از خستگی از حال میریم.

دیروز رفتم نظام مهندسی و برای دوره ارتقای پایه از 3 به  2، توی دوره مربوطه ثبت نام کردم. حالا فردا و پس فردا اداره نمیرم و خونه هستم پای لپ تاپ برای روزی 8 ساعت دوره مجازی. دیروز صبح رو شب کردم، 750 تومن پیاده شدم. یعنی این توی این مملکت، هوای مفت خدا رو بدی توی ریه، باید پول بدی. کرونا هم که امونمون رو بریده. توی اداره کلا ماسک به دهان و هر بیرون رفتن ضروری هم ماسک و ماسک و ماسک.

پ.ن:

چهارشنبه گذشته به مسئولم گفتم شنبه و یکشنبه نمیام اداره، اونم گفت مشکلی نیست. دلم میخواست بریم رشت، ولی هم متین امتحان داشت و منم درگیر دوره خودم هستم و نمیشد رفت. تنها چیزی که دارم این دوران بعد روزگار رو به خاطرش سر می کنم، یاد رشت و رفتن به اونجاست. انقدر بهش فکر می کنم (تمام این خیالات در خونه پدری متین می افته که فوق العاده است) که حد نداره و تا چیزی که کمترین قرابتی به رشت داره به ذهنم متبادر میشه، فیلم یاد هندوستان میکنه.
آی رشت! دلتنگتم.

  • . خزعبلات .

در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود             از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

 

پ.ن : دیگه در حد کُد و تلگرافی باید گفت و جز به خدا هم به هیچ کس نتوان گفت!

  • . خزعبلات .

کاش یکی پیدا بشه (که قطعا میشه)، یکی مثل ابوالفضل بیهقی یا شاهرخ مسکوب که توی روزنوشت هاش بنویسه چی داره به سر این مردم میگذره و روان و اعصابمون و زندگیمون داره برای چه چیزهایی و چه کسانی نابود میشه. من یکی که ازشون نمیگذرم. به فتحعلیشاه قاجار می خندیدیم نگو یه عده بدتر ازایشون سربرآوردن و مشغولند به ترکمانچای و گلستان جدید.

حضرات! سُم خران شما نیز بگذرد.

  • . خزعبلات .

چند شب پیش، به صورت اتفاقی، در مقاله ای از پروفسور فضل الله رضا درباره تاریخ بیهقی، به داستان قاضی بُست برخورد کردم. داستان رو در کتاب ادبیات دبیرستان خونده بودیم، ولی تقارنش با داستان قاضی منصوری باعث شد که حال و لذتش رو بعد سالها درک کنم. 

داستان از این قراره که سلطان مسعود از حادثه غرق شدن قایق در هیرمند و تبی که متعاقب اون پیش اومده بوده، جان سالم به در می بره. بعد تصمیم می گیره از زرهایی که پدرش سلطان محمود، از فتح بتکده های هند بوده و به قول خودش حلال ترین مال ها بوده و همیشه همراهش بوده، برای صدقه دادن به شکرانه رفع بلایا استفاده کنه. جالب اینه که رسم بوده از مال حلال باید صدقه داده می شده. سلطان مسعود به بونصر مشکان (رییس دیوان رسالت)، کیسه ای زر میده که به قاضی شهر بُست یعنی بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر داده بشه، چون به گوش سلطان مسعود رسیده بوده که این پدر و پسر واقعا مستحق هستند و بارها شده به دیناری محتاج شدند.

حال گفتگوی بونصر مشکان و بوالحسن بولانی وپسرش با هم، از آموزنده ترین بخش های تاریخ بی نهایت زیبای بیهقی هست که با وجود نیاز مبرم، صدقه سلطان رو رد میکنه و میگه باید در قیامت جوابگوی این طلا باشم. 

این همه نقل مطلب کردم که کاش به قضات ما، خصوصا قاضی منصوری تازه درگذشته، توی دوران کارآموزی، داستان قاضی بُست رو براشون میخوندند تا الان به خاطر دلارها و یوروهای کثیف، نره زیر خروارها خاک و این شعر فردوسی هم بعد داستان براشون میخوندند که:

شکاریم یک سر، همه پیش مرگ

سر زیر تاج و سر زیر ترگ

جهان سر به سر حکمت و عبرت است

چرا بهره ما همه غفلت است

  • . خزعبلات .

امروز فرصتی شد و چهار انیمیشن علی اکبر صادقی رو دیدم که هرگز ندیده بودم. دیروز "زال و سیمرغ" (تولید سال 1356) رو تماشا کردم که قبلا هم دیده بودم. همه چیزش عالی بود، خصوصا موسیقی عالی مجید انتظامی که روی کارتون بچه های مدرسه والت گذاشته بودند. روایت "م.آزاد"، گفتار "منوچهر اسماعیلی"، موسیقی "مجید انتظامی" و تهیه کنندگی "ابراهیم فروزش" و خود علی اکبر صادقی که هر  کدوم توی کار خودشون غولی بودند و هستند، شده این کار که انقدر به دل میشینه.

وقت نشد مابقی رو ببینم و امروز چهار تای دیگه رو دیدم. با "مَلِک خورشید" (تولید سال 1354) شروع کردم که خیلی عالی بود. موسیقی هم برای داریوش دولتشاهی بود که دو تا آلبوم تکنوازی تارش رو هم گوش دادم و خیلی خیلی دوستشون دارم. اینکه ریشه ها، دست مایه یه پدیده مدرنی مثل انیمیشن شده، برای من جالبه و باعث میشه به جناب علی اکبر صادقی به دیده احترام نگاه کنم. تا جایی که خوندم، داستان برداشتی از مجموعه ای از فولک های ایرانیه ولی بیشتر به داستانی از "سَمَک عیّار" میخوره که بسیار مشتاقم بخونمش. خصوصا که رضا قاسمی هم یه بار توی حرفاش اشاراتی به سمک عیار کرد.

بعد "هفت شهر" (تولید سال 1350) رو دیدم که گفتارش از شاملو بود، موسیقی از شیدا قره چه داغی و اشعار از م.آزاد. باید چند بار دیگه هم ببینمش. خیلی عمیق بود. بعد "گلباران" (تولید سال 1351) و "رخ" (تولید سال 1354) رو دیدم که این دو تا شاهـــــــــــکار بودند و موسیقی هر دو برای "اسفندیار منفردزاده". هر دوتاشون عالی و هر دو مضمونی مشترک و هدفی مشترک داشتند و وقتی آدم این دو تا انیمیشن رو می بینه، می فهمه چقدر علی اکبر صادقی خلاق و آفرینشگره.

انیمیشن "چه می دانم" رو هم فعلا پیدا نکردم.

امشب مصاحبه بی بی سی با شیدا قره چه داغی رو هم دیدم. کسی که علیزاده همیشه قدردانش بوده که اولین کار جدیش در زمینه موسیقی یعنی کار در کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رو زیرنظر این زن شروع کرده. تمام این انیمیشن ها در کانون مقدس پرورش فکری ساخته شده بودند. من موندم اون موقع این همه آدم بزرگی که اسمشون رو بالا نوشتم، برای کودکان و نوجوانان ایران کار می کردند و به دل هم کار می کردند و نتیجه اش هم همین چیزهای زیباییه که ازشون به یادگار مونده و ما توی این سالهای ادعا و جارزنی، چی تولید کردیم، والله هیچ و الان هر کدوم از اینهایی که اسمشون رو نوشتم یا در غربت هستند و یا مردند (البته کارهایی که باید می کردند رو تمام و کمال کردند و به آیندگان تحویل دادند) و یا هنوز بدون ادعا کار می کنند و دوستان برادر، با دهان های وقاحت هنوز به خروشند و عفونت پخش می کنند. یاد این شعر "سیف فرغانی" اقتادم:

آن کس که اسب داشت، غبارش فرونشست             گَرد سُم خران شما نیز بگذرد

  • . خزعبلات .

چند وقت قبل، توی اینستاگرام، تصنیف معروف "آمان هی آمان" به زبون کردی رو با صدای مرجان و مهسا وحدت شنیدم. برای من، همیشه صدای مهسا از خواهرش مرجان زیباتر بود، اما توی این آهنگ، صدای مرجان به تنهایی به اندازه تموم کارهای قبلی شون و کارهای تکی خواهرش، از آدم دل میبره. صدای صاف و عالی مرجان وحدت با زینت های موسیقایی ایرانی در بیان کلمات، کاری باهام کرده که شب و روز، توی خونه و توی ماشین و حین کار، مشغول گوش دادنشم، اما، اما از یه چیز غافل نشیم. نمی دونم ریشه ملودی کجاست، مال کدوم منطقه است، ولی شعر که کردی هست، اما هر وقت از اوج زیبایی این موسیقی لبریز میشم، مردی کرد، میانسال، با دستاری کردی، در کوههای اورامانات، در سرمای زمستان، داره برای اولین بار در طول تاریخ این ملودی و شعر رو زمزمه می کنه. "خیال" که عیب نیست؟ همون چیزی که میشه دنیا رو باهاش تحمل کرد که اگه "خیال" نبود، نسل بشر قرن ها پیش منقرض شده بود.

  • . خزعبلات .