در بستر بیماری
در بستر بیماری و از همان جا برایتان می نویسم. خیلی ساده سرما خوردم و نتیجه اش شده همین که سه روز هست توی تخت افتادم. هر از گاهی بلند میشم و مایعات یا چیزی میخورم و دوباره این روند رو ادامه میدم تا تموم شه.
از پنجشنبه گذشته یعنی ۱۲ مهر شروع میکنم:
صبح برای خرید وسایل با متین زدیم بیرون. قرار بود هم ما و هم مهسا و عظیم در آلمان، چلو گوشت درست کنیم. وسایل ناهار رو خریدیم و سری به مائده زدیم و فرش آشپزخونه خودمون رو برای دومین بار توی حیاط شستیم و به طرف منزل حرکت کردیم. ناهار بی نهایت خوبی شده بود که با سیر خام خوردیم و کل عصر رو افقی بودیم.
بعد از خواب دیدم دو تا تماس از پدر و مادرم دارم. تماس گرفتم و میخواستند بیان به دیدار منزل جدید ما و برای اولین بار به منزل جدید ما در شهمیرزاد اومدند. خودم رفتم به منزل شون و آوردمشون به خونه ما. شام هم همراه خودشون آورده بودند. بعد از مدتی، اونها رو مجدد به خونه برگردوندم. تا رسیدم خونه دیدم متین داره چای میذاره، گفتم برای خودمون گذاشتی؟ گفت مهندس و خانم مهندس دارند میان. حال روحیشون مساعد نیست. بعد هم تا دیر وقت با اونها بودیم. دلتنگی شایان اونها رو اذیت میکنه. خصوصا اینکه روزهای اول جدایی هست.
اما جمعه ۱۳ مهر، قرار بود فرید و مائده و مهندس و خانم مهندس برای ناهار به صرف آبگوشت به منزل ما بیان. آبگوشتی شده بود بی نهایت لذیذ. تمام مخلفات لازم هم تهیه دیده شده بود. نان بربری، ترشی، سیر ترشی، سیر و پیاز و .... خلاصه جای همه خالی بود.
دوستان عصر رفتند و ما بعد از تاریک شدن هوا به سمنان رفتیم. به تعداد زیادی مبل فروشی سر زدیم و بالاخره یه زیر تلویزیونی جدید برای منزل شهمیرزاد و یه جا کفشی ایستاده خریدیم و توی ماشین جاساز به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. چون ارتفاع جا کفشی بلند بود، پنجره عقب ماشین باید باز می موند و تا شهمیرزاد برسیم، هوای سرد در کابین می پیچید و همون شد عامل وضعیت فعلی من.
فرداش یعنی شنبه ۱۴ مهر به سر کار رفتم. کارها رو انجام دادم تا اینکه از ساعت ۱۰ صبح به بعد، آب ریزش بینی شروع شد و خبر میداد که روزهای بدی در پیشه. چون من بدجوری درگیر بیماری میشم. عصر بعد از اتمام کار سری به منزل سمنان زدم و تلویزیون رو با خودم آوردم منزل شهمیرزاد. شب قرار بود شام رو در منزل پدر و مادر در شهمیرزاد باشیم، به اتفاق علی و سعیده. تا رسیدم شهمیرزاد دیدم حالم مساعد نیست. تماس گرفتم و عذرخواهی کرده و گفتم که نمیتونم بیام. بعد تر علی زحمت کشید و برای ما شام آورد.
یکشنبه و دوشنبه و امروز که سه شنبه باشه، کلا در منزل و در رختخواب گذشت. فقط برای غذا از تخت میومدم بیرون. قرار بود امروز با علی، مادر رو ببریم تهران برای آزمایش نمونه برداری مغز استخوان که زحمت افتاد به دوش علی و الان با مادر تهران هستند و تا دقایقی دیگه، نمونه برداری صورت می گیره. انشاالله بیماری مادر هم به خیر و سلامت به پایان برسه.
- ۰۳/۰۷/۱۷
برای شما و مادر عزیزتان آرزوی سلامتی دارم.