خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

کلی نوشتم و دستم خورد و همه پرید. حوصله نوشتن مجدد با جزئیات رو ندارم. تیتر وار می نویسم:

صبح ساعت ۶.۳۰ از خواب بیدار شدم. کوله و کیف اداره و خوردنی های سفر احتمالیم به تهران رو برداشتم و اومدم سمنان.

از ساعت ۸ تا ۱۱ صبح مشغول بازدید از یکی از پستها بودیم. بعد مدتها توی این ساعت از یک روز کاری، کلی توی شهر چرخ زدیم و چقدر چیز جدید یاد گرفتم. اون هم از صدقه سر راننده مون.

علی از جمعه هفته گذشته، به اتفاق مادر به تهران اومده بود و دوره دوم شیمی درمانی رو شروع کرده بودند. چون تعداد گلبول های سفید مادر خیلی کم شده بود، پزشک معالج مادر تجویز کرد که شنبه این هفته دوره دوم شیمی شروع بشه. فقط ادامه روند منوط شده بود به آزمایش مجدد cbc مادر که خدا رو شکر تعداد گلبول سفیدهای مادر از ۸۰۰ به ۲۴۰۰ افزایش پیدا کرده بود و علی تماس گرفتم که بیام تا سه روز آینده رو من پیش مادر باشم.

ساعت ۱۲.۳۰ از اداره زدم بیرون و رفتم بازدید یکی از پستهای دیگه و ساعت ۱۳.۴۵ از همون جا به طرف تهران حرکت کردم.

ساعت ۱۶.۴۵ رسیدم تهران. تموم مسیر مشغول گوش دادن به خوانش سیرالملوک خواجه نظام الملک طوسی با روایت استاد مهدی سیدی بودم‌.

مادر و امورات مادر رو از علی تحویل گرفتم و ساعت ۱۷ عصر، علی به طرف سمنان حرکت کرد. ساعت ۲۱ شب هم زنگ زد که به سلامتی به سمنان رسیده.

حدود ساعت ۱۹ امشب برای خرید میوه و ماست و تخم مرغ از منزل زدم بیرون. دقیقا روبروی مرکز قلب تهران در خیابان کارگر شمالی و در زیر بارون نم نم تهران، به صورت اتفاقی، استاد محمد دلنوازی و پسرشون نیما دلنوازی رو دیدم. یاد استاد مشکاتیان رو هم زنده کردیم و در پایان عکسی به یادگار با ایشون گرفتم و خرید ها رو انجام دادم و به طرف منزل برگشتم. از نیما دلنوازی، آلبوم تکنوازی "از ری تا تیسفون" رو گوش داده بودم که بهشون گفتم. استاد محمد دلنوازی از اعضای گروه عارف و گروه پایور بودند و صدای تار و عود ایشون، در بسیاری از آثار ماندگار موسیقی ایرانی به یادگار باقی مونده.

شام رو با مادر خوردیم. مادر ماکارونی و من هم جوجه کباب. البته ماکارونی مادر زیاد بود که اون رو هم خوردم. 

بسیار خسته و اگر دقیق تر بخوام بگم، کوفته هستم. جدیدا نشستن توی ماشین منو خیلی خسته می کنه.

دیشب مهندس و خانم مهندس، شام در منزل شهمیرزاد ما بودند. پاستا و سالاد داشتیم. 

امشب و الان متین به خاطر اینکه تنها نباشه، پیش خانم مهندس و مهندس هست.

پ.ن:

  • دیشب سالگرد سید خلیل عالی نژاد بود. تمام شب به یادش بودم که چرا انقدر این آدم توی ذهنم موندگار شده. چند تا آهنگ از ایشون که بسیار بهشون علاقه دارم رو اینجا به یادگار میذارم: (شاید زیباترین اثر ایشون، جواب آواز آلبوم صدای سخن عشق شهرام ناظری و گروه تنبور شمس باشه که در حدود ۲۴ سالگی اون رو نواختند و به علت طولانی بودن، اینجا نیاوردم).


این اواخر، این قطعه آخر که گذاشتم رو بیش از بقیه دوست دارم، خصوصا برای جمله پردازی های سازیِ قبل از شروع خوندن سید خلیل. به نظرم سید خلیل عالی نژاد از کسانی بود که می تونست با هنرش، آدم رو جادو کنه و شاید همین دلیلی باشه که اینقدر در ذهن من حضور داره.
  • چند شب پیش، بعد مدتها، داشتیم با متین، دو نفره یه چیزی تماشا می کردیم. جوکر ۲، اپیزود ۲. یه صحنه ای بود که غلامرضا نیکخواه و سیروس میمنت با لباس و ظاهر اسکاتلندی و نی اسکاتلندی (بگ پایپ) روی صحنه اومدند. با شنیدن اون اصوات اسکاتیش، یاد قطعه ای از فیلم "آخرین بازمانده موهیکان" افتادم، اون موسیقی زیبا رو که سالها قبل گوش داده بودم، براتون به یادگار میذارم:

  • رفتم نام "کامبیز محیط مافی" رو جستجو کردم، یه مستند کوتاه ده دوازده دقیقه به نام "سایه هیچ" ازش دیدم. جالب بود. اهل قزوین هستند.
  • استاندارد IEC 81346 چیز عجیب و غریبیه. کاش بتونم تمامشو بخونم و در موردش بنویسم. اشتیاق عجیبی به خوندنش دارم.

  • . خزعبلات .

حال مادر خیلی بهتره. غذاش رو مثل گذشته با اشتها میخوره. از روز شنبه دوز قرص ونتوکلاکس رو بیشتر کردیم و دو بار در روز میخوره. خدا رو شکر بدنش هم پذیرفته و اثر سوئی نداشته. دیروز که سمنان بودیم، دیدم خودش برای خودش ماکارونی درست کرده و با اشتها با زیتون نوش جان میکنه. فقط مونده علی برای چهارشنبه با دکتر معالج مادر تماس بگیره که سری بعدی شیمی درمانی رو از ۲۶ آبان شروع کنیم یا ۳ آذر. این از مادر.

دیروز و پریروز، در دوره آموزشی شبکه های هوشمند الکتریکی بودم. مدرس دوره دکتر صابر نوریان بودند که از شیوه تدریس و سوادشون بسیار لذت بردم و استفاده کردم. دیروز در فاصله تنفس بین دو سانس کلاس، رفتم سنگسر و متین رو آوردم سمنان. ماشین رو بهش دادم و او هم رفت دنبال کارهای مدرسه، خصوصا خرید میکروفون و بلندگوی جدید. کلی هم لباس جدید برای من و خودش خرید. خصوصا دو تا کاپشن که برام گرفت.

پنجشنبه گذشته درگیر تمیزی منزل شهمیرزاد بودیم. عصر به سمنان و منزل پدر و مادرم اومدیم و شام رو با اونها بودیم و شب هم همون جا خوابیدیم.

جمعه گدشته بعد از صرف ناهار، متین رو به شهمیرزاد رسوندم و خودم به سمنان برگشتم. حدود یکساعت و نیم رفتم اداره و کارهای اداره رو سر و سامون دادم. بعد هم ماشین رو بردم تعمیرگاه و تسمه هیدرولیک رو تعویض کردم. شب هم در منزل پدر و مادر خوابیدم.

الان هم در مسیر رفت به ماموریت شاهرود هستم. توی مسیر به فایل های صوتی یک دوره آموزشی دیگه گوش دادم و انشاالله در برگشت، اپیزود آخرش رو هم گوش بدم تا این دوره رو هم به اتمام برسونم.

پ.ن:

من کلا وقت کم میارم. به قول رضا صادقی؛ "وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم" و یا به قول اخوان ثالت؛ "رسیده ایم من و نوبتم به آخر خط، نگاه دار، جوانها بگو سوار شوند".

  • . خزعبلات .

امروز صبح ساعت ۴.۱۰ بیدار شدم‌. متین هم با من بیدار شد. لباس پوشیدم و راهی سمنان شدم. مهندس ه. رو سوار کردم و اومدیم اداره و هفت هشت دقیقه ای میشه که به سمت تهران حرکت کردیم. جلسات ماهیانه ویرایش دستورالعمل هاست. 

دیروز یعنی یکشنبه ۱۳ آبان، درگیر صورت وضعیت شهریور پیمانکار بودم. بالاخره تمومش کردم. بعد سری به نظام مهندسی زدم تا گواهی نامه های خودم رو دریافت کنم. بعد از پایان کار، مثل روزهای قبل سری به مادر زدم و به سمت شهمیرزاد حزکت کردم. ناهار رو حدود ساعت ۵ عصر با متین خوردیم و حدود ساعت ۸ شب برای یه سری کار رفتیم بیرون. کارها انجام شد و برای شام کباب گرفتم و اومدیم خونه. تا بریم بخوابیم شد یازده و نیم شب.

اما پنجشنبه و جمعه در سمنان بودیم و منزل پدر و مادر. پنجشنبه شب، شب خیلی بدی بود که با تدبیر متین، حال مادر بهتر شد و از اون شرایط نکبت خارج شد. جمعه صبح، یه سری خرت و پرت برای منزل مادر گرفتم و بعد مشغول شستشوی ماشین خودم و ماشین بابا  توی حیاط شدم. متین برای ناهار مادر ماهی درست کرده بود و شب هم سالاد سزار. مادر یه موجود دیگه شده بود و به جای خوابیدن های پیاپی، کنار ما بود و پا به پای ما حرف میزد. جمعه شب بعد از اینکه خیالمون از مادر راحت شد، به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم.

  • . خزعبلات .

این چند روز انقدر شلوغ بودم که حد نداشت. جمعه ۴ آبان، مادر تزریق نداشت. ولی خیلی بی حال بود. اون روز ناهار رو به همراه مادر درست کردم. پلو رو خودش گذاشت و خورش مرغ رو با کمک هم. ناهار رو به همراه مادر خوردم و داروهای مادر رو هم دادم. حدود ساعت ۱۵ بود که برای اینکه سرم یه هوایی بخوره، به سمت خیابون حجاب حرکت کردم. در جستجوی ساختمان ستاد سازمان چریک های فدایی خلق ایران بودم که در جستجوهام در اینترنت چنین آدرسی داشت:

تهران، خیابان میکده (حجاب فعلی)، شماره ۳۱

مسیر خیابان کارگر شمالی به سمت جنوب رو ادامه دادم. بعد به خیابون فاطمی رفتم. نگاهم به موزه فرش افتاد که یک بار در سفری به تهران بهش سر زده بودم. معماری زیبای عبدالعزیز فرمانفرماییان و فرش های نفیس موزه. به طرف خیابون حجاب رفتم. ساختمون مرکزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رو دیدم و به یاد کتابها، موسیقی ها، انیمیشن ها، فیلم ها و سایر آثار هنری زیبا و فاخری افتادم که از این مکان پاک به دست کودکان و نوجوانان این سرزمین رسید و چه انسانهای بزرگی این آثار رو آفریدند. شماره  ساختمان ها رو دنبال کردم، ولی در محل شماره ۳۱ چیزی وجود نداشت و فقط یک ساختمان نیمه کاره اونجا قرار داشت. محلی که من میگم دقیقا روبروی کانون و فدراسیون شطرنج قرار داشت. اگه شماره پلاک ها تغییر نکرده باشه، باید این محل، همون محل ستاد فداییان خلق بوده باشه. بعد به طرف منزل حرکت کردم. کل مسیر رفت و برگشت، حدود یک ساعت طول کشید. عصر نمی دونم چی شد که گذرم به فیسبوک افتاد. آهان، در جستجوی آدرسی از فرخ نگهدار بودم که به ایشون پیام بدم. بالاخره به ایشون ایمیل زدم و چند تا سوال در مورد این ساختمون ازشون پرسیدم. گذرم در ادامه به فیسبوک افتاد و به صفحه آقای بهزاد میرزایی (نوازنده تمبک در آلبوم به تماشای آبهای سپید) افتاد. می دونستم همسر ایشون سالها پیش به دلیل سرطان، از این جهان رخت بربستند. نمی دونم چی شد که تمام عکس ها و نوشته های ایشون برای همسرشون در پست های متعدد رو خوندم. شاید حال مادرم و بیماری سرطان مادر و اینکه میتونستم کمی حال ایشون رو درک کنم. همسر آقای بهزاد میرزایی، سر کار خانم "گلنار شهباز زاده" بودند که موسیقی دان و مدرس موسیقی بودند. متولد ۱۳۵۸ شمسی. فرزند آقای "بهرام شهباز زاده" و "خانم قدسی گلریز". خوندم و خوندم تا به این رسیدم که پس از وفات در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، پیکر ایشون به سالن تشریح دانشکده پزشکی دانشگاه تهران در خیابان ۱۶ آذر سپرده شد. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم که ۳۵ سال بیشتر عمر نکردند ولی کلی خاطره خوب برای همسر، دوستان و شاگردانشون ساخته بودند و دست آخر هم با اهدای جسم خودشون، ایثار را تمام کردند. در جایی خوندم که آقای بهرام شهباز زاده. از دوستان صمیمی ناصر تقوایی بودند.

بعد در جستجوهام، نسب یک روحانی مازندرانی که می شناختم رو پیدا کردم و چه چیزها و جاها و انسانها و وقایعی در ادامه مطالعاتم به هم پیوند خوردند که در دفتر یادداشتم خواهم نوشت و اینجا نمی نویسم.

مادر اون شب شام نخورد و من هم اصرار نکردم. اون شب زود خوابیدم. ساعت ۳ صبح متین زنگ زد و گفت اسراییل حمله کرده و مواظب خودم و مادر باشم و هوشیار بمونم. تا ساعت ۴.۳۰ صبح بیدار بودم. متین هم همون موقع نیمه شب برای رسوندن پاسپورت خانم مهندس تا حدود گرمسار اومده بود و داشت به طرف سمنان بر می گشت. خانم مهندس همون شب کذایی برای وین پرواز داشت و پاسپورت خودش رو فراموش کرده بود.

روز بعد یعنی شنبه ۵ آبان، مثل روزهای قبل صبحانه مادر رو دادم و به طرف ساختمان امید بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. از تمام روزهای دیگه شلوغ تر بود. در حین اینکه مادر داشت داروی خودش رو دریافت می کرد، به کلینیک بیمارستان اومدم و نوبتی که علی برای مادر گرفته بود رو رزرو کردم. شماره ۱۹ بودم. بعد از انجام کارهای ترخیص، به همراه مادر به طرف خونه حرکت کردیم. مادر رو خونه گذاشتم و اومدم کلینیک. خیلی زود نوبتم شد. حدود ده تا سوال بود که شب قبل با علی نوشته بودیم و اون سوالات رو از پزشک معالج مادر پرسیدیم. مهم ترینش این بود که برای ماه بعد، به جای ۷ روز، ۶ روز دارو دریافت کنند. چون هم یه روز جمعه برای مادر وقفه نمی افتاد و هم من و علی یه روز کمتر مرخصی می گرفتیم و مادر دو روز زودتر به خونه بر می گشت. بعد قرار شد برم دنبال داروهای ماه بعد مادر. حدو. ساعت دو و نیم صبح به طرف داروخونه هلال احمر حرکت کردم و بالاخره حدود ساعت دو و نیم، داروهای مادر رو گرفتم و به خونه برگشتم. بگذریم که چقدر این ور و اونور رفتم تا تایید داروها رو بگیرم.

مادر خودش ناهار خورده بود. من که رسیدم ناهار خوردم و وسایل رو جمع کردم. حدود ساعت ۱۶ درب منزل رو قفل کردیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. اون روز به خاطر حمله اسراییل، GPS کامل مختل شده بود و به چه دریوزگی اسنپ می گرفتم. باید با مادر می رفتیم میدون کاج، آزمایشگاه آرامش. با هر زور و ترفندی بود، خودم رو به اونجا رسوندم. جواب آزمایش ها رو گرفتم و به سمت سمنان حرکت کردیم. راس ساعت ۲۱ شب در منزل بودیم. متین هم با آژانس به سمنان اومده بود. بعد از توضیحات به بابا و علی، به همراه متین به طرف منزل شهمیرزاد حرکت کردیم. تا به منزل رسیدیم، فقط یه دوش گرفتم و خوابیدم.

اما روزهای یکشنبه ۶ آبان و دوشنبه ۷ آبان، از صبح، روزهای سوم و چهارم دوره اضافه ولتاژهای گذرا رو گذروندیم. دوره ای بی نهایت خوب و پربار با تدریس مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی. در فاصله استراحت بین دو سانس کلاس، با ایشون عکسی به یادگار گرفتم و ازشون خواستم که در صفحه اول کتاب خودشون که برای دوره به ما دادند، متنی به یادگار بنویسند و ایشون مرحمت کردند. بعد از اساتیدشون در پلی تکنیک تهران پرسیدم و به چه اسم های تازه ای برخوردم که اسم هیچ کدوم رو نشنیده بودم.

یکشنبه شب به همراه مهندس گ. و متین به رستوران کوهپایه شهمیرزاد رفتیم. چقدر خودم نیاز داشتم. ولی هوا سرد بود. خانم مهندس هم به اتریش رسیده بودند و پیش شایان عزیز.

هم یکشنبه و هم دوشنبه، بعد از اداره، پیش مادر میرفتم و احوالی می پرسیدم و به طرف شهمیرزاد حرکت می کردم. دیشب چون مایحتاج منزل تموم شده بود و متین هم برای جلسه امروز مدرسه اش خرید داشت، اومدیم سنگسر و یه سری خرت و پرت خریدیم و به طرف منزل شهمیرزاد حرکت کردیم.

صبح امروز یعنی ۸ آبان، چون ماموریت داشتم، به منزل سمنان اومدم. ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و با مهندس اومدم سمت گرمسار. الان هم که ساعت ۱۲.۳۰ ظهر هست، در مسیر برگشت هستیم. احتمال بسیار زیاد امشب سمنان بمونم و در کنار مادر. چون این دو روز چندین بار حالش بهم خورده و توان نداره. متین هم درگیر کارهای مدرسه است، خصوصا که پنجشنبه هم یه جلسه مهم در مدرسه داره. همین.

پ.ن:

علی عظیمی (خواننده راک) پسرخاله‌ی خانم گلنار شهباز زاده هستند و چند آهنگ به یاد ایشون خوندند که معروفترین اونها آهنگ "دنیا جای گذره" هست که به یاد ایشون شاخته شده.

  • . خزعبلات .

ساعت ده و ربع شب هست. چراغ های هال رو خاموش کردم و اومدم به اتاقی که هر وقت به منزل پدر سعیده در تهران میاییم، اونجا استراحت میکنم. از اونجایی که شایان بسیار به من لطف داره و رگ خواب علایق موسیقیایی من دستش اومده، هر از چندی، موسیقی هایی بهم معرفی میکنه که تقریبا هیچ کدوم رو نشنیدم و نام بسیاری از آهنگسازان اونها رو هم همچنین. از اونجایی که واقعا وقت نمی کنم، خیلی دیر به دیر میرم به سراغ اونها. امشب تصمیم گرفتم سمفونی شماره ۲ گوستاو مالر رو که برام فرستاده گوش بدم. الان هدفون در گوش مشغول شنیدنش هستم و وقایع امروز رو می نویسم:

صبح مثل همیشه از ساعت ۶ به بعد بیدار بودم. ساعت یه ربع هفت با مادر صبحونه خوردیم. مادر نون و پنیر و خرما و چای منم تخم مرغ آب پز و نان و چای.

حدود ساعت ۷.۳۵ صبح به طرف بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. مسیر هر روزه ما به صورت پیاده کمتر از ۵ دقیقه طول میکشه. به طبقه سوم ساختمان امید رفتیم و برخلاف روزهای قبل، جمعیت کمتری توی سالن انتظار نشسته بود. درب شیشه ای نسبت به روزهای قبل دیرتر باز شد و دارو رو تحویل دادم و مادر رو تنها گذاشتم و اومدم در سالن انتظار. اتفاقا از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح، یه دوره آموزشی داشتم که توی اون بازه با هدفون بهش گوش می دادم. کار ترخیص رو انجام دادم و به همراه مادر به طرف منزل حرکت کردیم. توی راه برای خودش یه هد بند گرفت. انرژیش نسبت به دیروز بیشتر بود. مادر رو در خونه گذاشتم و اول آشغال های خونه رو جمع کردم و بردم بیرون. بعد یه کیلو گلابی برای مادر خریدم تا بهش آب گلابی بدم. بعد به افق کورش روبروی منزل رفتم و دستمال کاغذی و خرما خریدم و اومدم منزل. اول برای مادر آب گلابی گرفتم و بهش دادم خورد. حدود ساعت ۱۱.۱۵، نیم ساعتی با متین در مورد اتفاقات این چند روز صحبت کردیم، خصوصا اتفاقات پیش اومده برای مادر خانم مهندس و چقدر عجیب بود. ناهار هم سیرابی داشت و من هم عدس پلو. برای خودم سالاد شیرازی درست کردم و ناهار رو با هم خوردیم. داروی ونتوکلاکس رو راس ساعت ۱۴ به مادر دادم و رفت که بخوابه. ساعت ۱۵ هم شربت یبوست رو بهش دادم و بعد اومدم توی اتاق و خوابیدم. ساعت ۱۷.۳۰ از خواب بیدار شدم و مادر با شنیدن بیدار شدن من، از اتاق به هال اومد. دیدم گرسنه است. براش انگور آوردم و نوش جان کرد. بعد درگیر شام مادر شدم. یه سینه مرغ رو آب پز کردم و قرار شد با یه سیب زمینی کوچک به عنوان شام میل کنه، اما سرانجام به اینجا رشید که یه گوجه پوست گرفته رو به صورت نگینی بسیار ریز خورد کردم و با کمی پیاز سرخ شده ریختم توی مرغ و آب مرغ جوشان. سیب زمینی آب پز رو هم نگینی خرد کردم و به پیشنهاد مادر، دو قاشق غذاخوری هم بهش برنج اضافه کردم و بالاخره از سوپ سر در آوردیم. من هم بخش دوم عدس پلو رو خوردم. کمی نشستیم و سرگرم کار خودمون بودیم تا اینکه مادر حدود ساعت ۲۰.۴۰ رفت که بخوابه. پنج دقیقه بعد مریم، دختر عموی من زنگ زد و جویای احوال مادر بود. بعد دیدم عکس پروفایل عارف یه شمع در زمینه سیاه هست. چند دقیقه ای نگذشته بود که دوستم وحید پیام داد و اعلامیه ترحیم مادر عارف رو فرستاده بود. حالا عارف در آمریکا و مادر در سمنان. در تلگرام بهش پیام دادم و تسلیت گفتم. توی تلگرام که بودم، دیدم یکی از دوستان وبلاگ در کانال خودشون سوالی مطرح کردند. از برادرم علی پرسیدم و به ایشون منتقل کردم و خودم رو معرفی کردم. کمی در مورد بیماری مادر صحبت کردیم و بعد به اتاق اومدم‌.

مادر چند دقیقه پیش بیدار شد و شربت ساعت ۱۱ شب رو بهش دادم و مجد. خوابید. منم احتمالا زود بخوابم. تقریبا تمام امروز رو بیشتر از هر روز دیگه، درگیر کارهای مادر بودم.

پ.ن:

دیروز عکس هایی که از ابتدای کتاب فرهنگنامه کودکان و نوجوانان (متعلق به کتابخونه مدرسه متین) گرفته بودم رو نگاه می کردم. به نام "مه دخت کشکولی" برخوردم و دیدم کلی کتاب برای کودکان دارند. توی کتابناک چندین کتاب از ایشون موجود بود. کتاب "افسانه آفرینش در ایران" رو دانلود کردم و دیشب قبل از خواب با ولع تمام (در عین خواب و بیداری) خوندم و تمومش کردم. کتاب برای سال ۵۶ شمسی بود که توسط انتشارات سروش چاپ شده بود. نقاشی های کتاب هم برای "فرشید مثقالی" (نقاش کتاب ماهی سیاه کوچولو) بود. متن کتاب به نوعی برگردان شده از کتاب بُندَهِش برای نوجوانان بود. در این کتاب بود که فهمیدم چرا دکتر قدمعلی سرامی در یک درس گفتار بیان کردند که در افسانه های ایران گفته شده ما انسانها از یک جفت مرد و زن از گیاه ریواس به وجود اومدیم و اسم اون مرد و زن هم مَشی و مَشیانه بوده. از ساختار و روایت و تصاویر کتاب خوشم اومد. برای هزارمین بار به این فکر میکردم که پنجاه شصت سال پیش چه مطالبی برای کودکان و نوجوانان ایران تهیه می شده و مهم تر از اون چه انسانهای بزرگی دست اندر کار این کتاب ها و محصولات فرهنگی بودند. واقعا کجا بودیم و به کجا رسیدیم. مایه تاسف هست. 

  • . خزعبلات .

چند بار قیمت دلار رو چک میکنم و نگران ارتقای ماشین و خرید خونه هستم. با اتفاقاتی که دیشب در خونه الهام اینا افتاد تقریبا همه چیز رنگ باخت و با متافیزیک قراره بقیه زندگی رو مرور کنم

  • . خزعبلات .

صبح مثل روزهای قبل، از حدود ساعت ۶ صبح، دیگه خوابم نمی اومد و نهایتا حدود ساعت یه ربع هفت بیدار شدم. مامان هم با شنیدن بیدار شدن من از خواب، از اتاقش اومد بیرون. برای خودم و مادر دو تا لیوان چای ریختم، برای خودم کم رنگ و برای مادر بی نهایت کم رنگ. نون سنگک رو توی تستر گرم کردم. من نون و پنیر و خرما خوردم و مادر دو تا سفیده تخم مرغ و یه ورق نون سنگک.

بعد لباس پوشیدیم و راهی طبقه سوم ساختمان امید بیمارستان شریعتی شدیم. راس ساعت ۸ صبح درب شیشه ای باز شد و هر کسی رفت سراغ پرونده بیمار خودش. من هر چی گشتم پرونده مادر نبود. رفتم طبقه اول کلینیک که پرونده مادر اونجا هم نبود. مجدد برگشتم ساختمون امید و دوباره پرونده های باقی مونده رو ورق زدم و دیدم پرونده مادر دقیقا زیر یه پرونده دیگه چسبیده. خلاصه داروها رو دادم و اومدم توی سالن انتظار. بعد هزینه کارهای امروز رو پرداخت کردم و فرم ترخیص مادر رو گرفتم. دوباره اومدم بالا و وقتی اسم مادر رو اعلام کردند، رفتم سالن تزریق و کفش های مادر رو پاش کردم و دستشو گرفتم و اومدیم سالن انتظار. ده دقیقه ای روی صندلی نشستیم و بعد به طرف منزل حرکت کردیم. امروز پرستار نمیدونم‌ چه جوری آنژیوکت رو زده بود که کل دست مادر ورم کرده بود و خون مرده شده بود. امروز خدا رو شکر در مسیر رفت و برگشت، فقط یک بار ایستاد و حال جسمی مادر خوب بود، اما بعد از رسیدن به خونه، بیشتر از دیروز خوابید. 

قرار بود ناهار برای خودم و مادر، ماهی درست کنم. از متین توصیه ها رو گرفتم و ماهی رو با روغن بسیار کم سرخ کردم. اگر تعریف نباشه، خیلی خوشمزه شده بود، اینو خودم نمیگم، مادر خیلی از طعمش رضایت داشت. برای دو نفرمون یک پیمونه برنج هم دم کردم و مقداری هم شوید ریختم روی برنج که غذای بی مزه نباشه. خلاصه با آبلیمو سرو شد. داروی مادر رو راس ساعت ۱۴ بهش دادم و مجدد رفت تا استراحت کنه. بعد من کلا درگیر مطالعه زندگینامه اعضای شورای کتاب کودک بودم و چه آدم هایی پیدا کردم که نمی شناختم. آدمهایی بی نهایت ناب که عین پروانه برای اعتلای آموزش کودکان ایران زحمت کشیدند.

بعد کمی متن کتاب سیرالملوک خواجه نظام الملک طوسی رو خوندم و رفتم برای خواب بعد از ظهر. ساعت ۱۶.۴۵ با زنگ موبایل مادر از خواب بیدار شدم. پسر داییم، محمدمهدی بود. اومده بود سمنان و میخواست مادر رو ببینه که چون فهمیده بود اومدیم تهران، به موبایل مامان زنگ زده بود و جویای احوال مادر بود.

عصر برای خودم و مادر چای درست کردم که با خرما خوردیم. بعد علی از خونه بابا تماس تصویری داد و با بابا و سعیده صحبت کردیم. بعد عمو منصور زنگ زد و بعد از رتق و فتق تماس ها، رفتم سراغ پخت ماکارونی برای مادر. این بار مادر هم راهنمایی هایی کرد و دستی هم در پخت داشت و خلاصه برای مادر ماکارونی درست کردم و منم سوپ جو و نان سنگک خوردم. خدا رو شکر مادر باز هم از غذا راضی بود و با اشتها غذاش رو خورد. بعد کمی تلویزیون دید و کمی هم انگور و بعد چند روز، شکم مادر کار کرد و حالش شد مثل روزهای سلامتش. متاسفانه مهم ترین عارضه داروهای شیمی درمانی و قرص هاش، همین یبوست هست که بسیار برای این بیماران آزار دهندست. خلاصه حدود ساعت ۲۱.۱۰ دقیقه، مادر رو تا رختخواب مشایعت کردم تا بخوابه. ساعت ۲۳ هم باید شربت ضد یبوست رو بهش بدم، امیدوارم خودش برای دستشویی بیدار بشه که مثل عصر مجبور نشم از خواب بیدارش کنم. 

متین دیشب در منزل مهندس و خانم مهندس بود و امشب هم در منزل فرید و مائده. چقدر خوش شانسم که حداقل توی شهمیرزاد، دو نفر هستند که متین میتونه شب رو پیش اونها بمونه تا خیال من در اینجا راحت باشه.

خدا رو شکر همین الان مادر بیدار شد و من داروش رو بهش دادم و مجدد خوابید.

تا فردا ساعت ۸ صبح برای ششمین روز شیمی درمانی مادر و مجددا به امید شفای همه بیماران و مادر من.

پ.ن:

دیروز به دایی فکر میکردم. دایی که در تهران زندگی می کرد و ۱۸ فروردین سال ۶۹ شمسی در اثر حادثه آتش سوزی خیابان جمال زاده تهران که در اسفند ۶۸ اتفاق افتاد، مرحوم شد. به این فکر می کردم که اگر دایی زنده بود، شاید الان منزل دایی بودیم و با چیزهایی که در مورد دایی از بستگان شنیدم، یقین می دونم که نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم یا قند توی دل ما آب باشه. دایی محمدهای که ما بهش میگیم دایی مَدادی، موجود عجیبی بود و امروز پسرش به نمایندگی از طرف دایی، زنگ زد تا حال عمه خودش و خواهر پدرش رو بپرسه. انگار دایی، دیروز که به یادش افتادم، او هم به یاد ما افتاد و این جوری به واسطه تماس محمدمهدی، حضور خودش رو اعلام کرد. دایی عزیزم که جز یکی دو صحنه‌ی محو، چیزی ازش به یاد ندارم. دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت. روحش شاد و یادش تا ابد جاوید. چنین باد.

  • . خزعبلات .

روی مبل منزل پدر سعیده در تهران دراز کشیدم و تایپ می کنم. مادر چهل دقیقه ای میشه که خوابیده. البته ساعت ده و نیم باید بیدار بشه و دارو بخوره و مجدد بخوابه. اما امروز حدود ساعت ۶ صبح دیگه خوابم نمی اومد. توی رختخواب اینور و اونور میکردم تا اینکه حدود ساعت ۶.۴۰ صبح مامان هم از اتاقش اومد بیرون و منم بیدار شدم و رفتیم برای صبحانه. مادر پنیر و خرما و نان سنگک خورد و منم دو تا تخم مرغ آب پز. لباس پوشیدیم و داروهای تزریقی مادر رو برداشتیم و به سمت ساختمان امید بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. راس ساعت ۸ صبح، درب باز شد و کار تزریق داروی مادر انجام شد. حدود ۵۰ دقیقه بعد کار مادر تموم شد و بعد از انجام فرآیند ترخیص، به سمت منزل حرکت کردیم. علی دیروز زحمت کشیده بود و یه داروی مادر که خیلی سخت گیر میاد رو پیدا کرده بود. بعد از پایان تزریق از یکی از پرستارهای اون واحد در موردش پرسیدم و ایشون هم بعد از مشورت با یکی از پزشکان، بهم توضیح دادند که چطور مصرفش کنیم. گفتند که ممکنه باعث تهوع بشه و خدا رو شکر چنین نشد. بعد از رسیدن به خونه برای مادر انگور آوردم که با اشتهای خوب خورد. قبل از ناهار برای مادر با دستگاه آبمیوه گیری، آب سیب گرفتم و نوش جان کرد. بعد ناهار رو برای خودم و مادر مهیا کردم. داروهاش رو خورد و کمی نشست و مجدد خوابید. من هم ساعتی خوابیدم تا اینکه ساعت ۵.۳۰ عصر از خواب بیدار شدم و برای مادر خیار پوست گرفتم و خدا رو شکر با اشتها خورد. روند تغذیه مادر مطابق توصیه های دکتر تغذیه اش دنبال میشه. امروز فایل صوتی ۴۰ دقیقه ای دکتر تغذیه رو که حین ویزیت مادر ضبط شده بو رو گوش دادم و کامل نکته هاش رو یادداشت کردم. خدا رو شکر ورم صورت مادر خوابیده و رشد توده هم کم شده. غروب با متین و پدر و مادر متین به صورت تصویری صحبت کردیم. دلم براشون تنگ شده. خصوصا برای اون خونه و گفت و گوهای دلکش با پدر متین. با سعیده تماس گرفتیم و تولدش رو تبریک گفتیم. بعد رفتم داروخونه نبش خیابون و برای مادر ناخن گیر و اسپری الکل گرفتم. بعد پایین تر و یه سنگک گرفتم و اومدم خونه. دوباره رفتم فروشگاه افق کورش روبروی منزل و برای مادر ماهی گرفتم که انشاالله فردا ماهی بخوریم. تا چه پیش آید.

پ.ن:

امروز اول آبان، روز بزرگداشت ابوالفضل بیهقی است. این مرد که 976 سال از مرگش میگذره، عجیب روی من و بسیاری علاقمندان مثل من اثر گذاشته. نگاهش به زندگی، تاریخ و صداقتش برام بسیار قابل ستایشه. 

  • . خزعبلات .

این هفته با نهایت شلوغی آغاز شد. شنبه رو کلا درگیر صورت وضعیت پیمانکار بودم. دیروز بعد حدود سه سال پیگیری، بالاخره دوره اضافه ولتاژهای گذرا برگزار شد و مدرس هم مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی هستند. دوره چهار روزه هست و دیروز و امروز، دو جلسه برگزار ش و دو جلسه هم در هفته آتی.

مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی در آستانه ۸۰ سالگی و بی نهایت مسلط به بحث و مهم تر از اون یک معلم و مدرس به تمام معنا. سالها با کتابهای ایشون مانوس بودیم و هر وقت به مشکلی بر می خوردیم، به کتب ایشون رجوع می کردیم. در این دو روز، پسر ایشون مهندس رضاقلی هم ایشون رو همراهی می کردند. همین جا بگم که ایشون از نوادگان نادر شاه افشار هستند. سال ۹۸ در یکی از پست ها در مورد دیدار با یکی از نوادگان نادرشاه در مهماندوست دامغان نوشتم که منظورم همین مهندس رضاقلی شاهرخشاهی بودند. 

دیروز ساعت ۶ عصر نوبت کلونوسکوپی داشتم، اما تا نوبتم بشه شد ساعت ۷. با متین رفتم. چون بیهوشی داشت و بعدش نمی تونستم تنهایی رانندگی کنم. از روز شنبه فقط مایعات و آبمیوه های خاص و یه داروی خاص میخوردم تا آماده بشم برای این فرآیند. آخراش دیگه جون نداشتم از بس فقط آب خورده بودم. خلاصه گزارشات کلونوسکوپی خوب بود و نیاز به عمل جراحی نبود. شام رو با بابا خوردیم و اومدیم منزل شهمیرزاد. کوله وسایلم رو هم جمع کردم و خوابیدیم.

صبح امروز راس ساعت ۷.۱۵ سر کار بودم. دوره آموزشی تا ساعت ۱۴.۳۰ برقرار بود و بلافاصله به سمت تهران حرکت کردم. علی و سعیده، روزهای شنبه تا امروز دوشنبه رو کنار مادر بودند و مادر هر روز صبح در بیمارستان شریعتی داروهای شیمی درمانی دریافت می کرد. از فردا تا شنبه هم من در کنار مادر هستم تا صبح ها ایشون رو به بیمارستان ببرم. تا شنبه اینجا در تهران هستم و در خدمت مادر. به یاد داستان بایزید و مادرش در تذکره الاولیا عطار افتادم. ساعت ۱۴.۴۵ امروز از سمنان حرکت کردم و ساعت ۱۷.۵۰ به منزل پدر سعیده در امیرآباد رسیدم. تمام موارد روزهای آتی و نحوه مراقبت از مادر رو با علی چک کردم و اونها حدود ساعت ۲۰ به طرف سمنان حرکت کردند. با مادر شام خوردیم و ساعت ۲۱.۵۰ شب، داروش رو دادم و رفت برای خواب. من هم خسته توی یه اتاق دیگه دراز کشیدم و دارم این متن رو می نویسم تا بعد بخوابم. به امید شفای همه بیماران و مادر من. الهی آمین.

پ.ن:

واقعا سخته ۵ روز از زندگی و کار خودت جدا بشی. اتفاقا همین امروز، دقیقا لحظه ای که میخواستم به طرف تهران بیام، یه مشکل اساسی توی کارمون پیش اومد که میدونم اینجا هم هستم باهاش درگیر خواهم بود، اما مهم تر از همه تنهایی متین هست توی این مدت. خیلی شرمنده اش هستم، اما واقعا چاره ای نیست. دوستدارش هستم که بی نهایت عزیزه و همه جوره یار و همراه منه. 

  • . خزعبلات .

توی شهرهای مختلف ، نصیب هر کسی نمیشه ولی من هر از گاه به واسطه شغل پدر و مادر و الان بخاطر درس و ازدواج و کار، محل زندگیم در حال تغییره.امروز صبح مثل همیشه با وحید پاشدم و چون دیشب وسایل سفر رو بسته بودیم، او بیدرنگ خداحافظی کرد و رفت سمنان و منم لباس مدرسه رو پوشیدم و پیاده راه افتادم سمت مدرسه. اینکه هر روز صبح بین کوههای سخت و آسمون آبی از کوچه های پر گل و درخت ، در دما و رطوبت بهشتی بری مدرسه بیشتر شبیه رویاست، خودمو با متینی مقایسه میکنم که با مترو، تو کثافت تهران تردد میکرد و تا پای کوه بالا میرفت ...... الله از اینهمه تغییر.

رسیدم مدرسه و سخنرانی صبحگاهی رو ایراد کردم و آسمون پر از بال فرشته بود و زیر پر جبرییل برای آینده بچه ها آرزوی بهروزی کردم و رسیدم طبقه دوم که زنگ تلفن منو به افتتاح زمین چمن دبستان پسرانه همجوار دعوت کرد. 

برای من با اون سابقه کاری و علایق تحصیلی و اینا، دعوت به افتتاح زمین چمن شبیه جوک بود و دل رو زدم به دریا تا برم پیش آقای صالحی مدیر دبستان همجوار و گوشی مدرسه رو سپردم به خدمتگزار و رفتم و چهههههه خوب شد که رفتم.

صحنه بینظیر و پاک و عجیب مواجهه به یه عالمه پسر بچه و ......

  • . خزعبلات .

امروز ۲۷ مهر هست و سحرگاه هفتاد سال پیش، مرتضی کیوان اعدام شد. نمی دونم چرا انقدر این آدم توی زندگی من حضور داره. حس میکنم این بشر، ورای خیلی از هم مسلکان کشته شده خودش و بسیاری از شهیدان راه آزادی، به جان و دل، آدمی صادق و صافی ضمیر بوده. در هر حال من تا زنده هستم، از یادش نمی کاهم و حیات معنوی او رو مثل خیلی های دیگه ادامه میدم و سر پا نگه میدارم.

  • . خزعبلات .

داریم از تهران بر می گردیم. روز بی نهایت شلوغی بود. علی صبح زود به کلینیک بیمارستان شریعتی رفته بود و برای مادر نوبت گرفت. من با مادر و سعیده و مادر سعیده صبحونه خوردیم و راه افتادم سمت کلینیک که علی تنها نباشه. به دم در منزل پدر سعیده رسیدم، علی تماس گرفت و گفت دکتر اومده و من مادر رو به سمت کلینیک بیارم. با اینکه فاصله منزل پدر سعیده تا کلینیک بیمارستان، پنج دقیقه هم نمیشه، اما مادر سه جا از خستگی ایستاد تا نفس چاق کنه. حلاصه رفتیم پیش دکتر و بیماری مادر رسما توسط دکتر تایید شد: AML که گونه ای از سرطان خون هست. بلافاصله بعد از اتمام ویزیت، مادر رو به خونه آوردم و خودم دوباره اومدم پیش علی. چون دیگر نیازی به پت اسکن نبود، کارهای برگشت پول ودیعه تست رو انجام دادیم. توی همین حین، بحث با علی بود که ادامه درمان رو در کجا پیگیری کنیم، سمنان یا تهران؟ با مائده هم صحبت کردم و قرار بر این شد که ادامه روند درمان رو در تهران انجام بدیم. افتادیم دنبال داروهای شیمی درمانی که دکتر نوشته بود. داروخانه شریعتی که نداشت. رفتیم سمت داروخانه عباس زاده که اون هم نداشت. خلاصه گفتند بریم داروخانه ۱۳ آبان یا هلال احمر. رفتیم ۱۳ آبان که اون هم یکی از داروها رو نداشت. بالاخره رفتیم به داروخانه هلال احمر و داروها رو داشت. چون بیمه تکمیلی مادر، برای بیمه دی بود، قرار شد از داروها پیش فاکتور بگیریم. بعد رفتیم ساختمان جبران بیمه دی در خیابان پاکستان، جنب سفارت افغانستان و نبش کوچه هرات ۲. کلی زمان طول کشید و ساعت ۳ عصر کار تموم شد. دربست گرفتیم و مجدد به سمت داروخانه هلال احمر حرکت کردیم و بعد از کلی انتظار، داروهای مادر رو گرفتیم. به سمت منزل پدر سعیده حرکت کردیم. با علی ناهار خوردیم و من مثل دیروز درگیر یه وبینار سازمان نظام مهندسی بودم و هدفون در گوش بهش گوش می دادم. ساعت شش و نیم عصر به طرف سمنان حرکت کردیم. الان هم شریف آیاد هستیم. 

روند درمان مادر این گونه شد که هر ماه، هفت جلسه پیوسته شیمی درمانی خواهد داشت که انشاالله از شنبه هفته آینده شروع میشه. هر روز صبح مادر به بخش شیمی درمانی بیمارستان شریعتی خواهد رفت و داروهای شیمی درمانی دو دریافت میکنه. سه روز اول یعنی شنبه و یکشنبه و دوشنبه رو علی پیش مادر هست و چهار روز بعد یعنی از سه شنبه تا جمعه رو من و این درمان حدود شش هفت ماه به طول می انجامه و منتظریم تا بعد از پایان این دوره، بدن مادر چه واکنشی نشون خواهد داد و شدت بیماری به کجا خواهد رسید تا اقدامات بعدی رو انجام بدیم‌. 

پ.ن:

مادر نسبت به گذشته، خیلی ضعیف و تواناییش کم شده و این هم یکی از نشونه های این بیماری لعنتی هست. دیشب من کنار مادر خوابیده بودم. از درد خوابش نمی برد و چندین بار بیدار میشد و آهسته ناله می کرد. امیدوارم با شروع روند درمانی، حال مادر بهتر بشه و سلامتی خودش رو پیدا کنه. به امید شفای همه بیماران. آمین.

  • . خزعبلات .

الان آرادان هستیم. ساعت شش و نیم عصر به همراه علی و سعیده و مادر، به سمت تهران حرکت کردیم. من از ساعت ۳ تا ۷ عصر، دوره آموزشی نظام مهندسی داشتم. بیست دقیقه آخر رو توی ماشین و با هدفون گوش دادم. فردا هم یه دوره دیگه نظام مهندسی دارم. امروز کارهای نهایی تمدید گواهینامه رانندگی خودم رو انجام دادم. بیست سال از روزی که گواهینامه گرفتم میگذره. چه روزی بود. توی بلوار شریف واقفی و توسط سرهنگ مهربان در چهارمین نوبت پذیرفته شدم.

دیروز جواب سه تا از چهار آزمایش مادر اومد. الان هم راهی تهران هستیم که فردا پزشک معالج مادر دقیقا نوع بیماری مادر و نحوه درمانش رو بهمون بگه. دیروز هم کلی کار عقب مونده داشتم که انجامشون دادم. دو تا کفش برای تعمیر داشتم که به تعمیراتی جلوی پاساژ اسکان دادم. اهل دایکندی افغانستان بود و بهش گفتم چقدر دوست دارم افغانستان و شهرهاش رو ببینم و فعلا بیش از همه هرات رو. دیروز معاینه چشم مربوط به تمدید گواهینامه رو هم رفتم. چون من یک عینکی هستم. ۲۵ سال هست که باهاش زندگی میکنم.

هفته بعد، هفته شلوغی دارم. یکشنبه نوبت کولونوسکوپی دارم و یکشنبه و دوشنبه دوره آموزشی که سه سال هست منتظرشیم. اورهال تپ چنجرها هم داره شروع میشه. اگر فردا تصمیم دکتر برای درمان مادر برای روزهای یکشنبه و دوشنبه قرار بگیره، واقعا نمیتونم علی و مادر رو همراهی کنم. 

پ.ن:

این ماه چندمین باره که متین تنها میخوابه. امشب هم دوباره داره چنین اتفاقی میفته. خدا نگهدارش باشه که خیلی برام عزیزه.

  • . خزعبلات .

حدود بیست دقیقه قبل، کارمون تموم شد و مثل دیشب راه افتادیم سمت سمنان. اابته قرار بود کارها ساعت سه و نیم تموم بشه، ولی به دلیل مسائل ریز فنی که جای توضیحش نیست، کار حدود ساعت شش و نیم به اتمام رسید.

صبح ساعت هشت و نیم از خواب بیدار شدم. البته از شش و نیم بیدار بودم. دوش گرفتم و اومدم طبقه پایین و چند لقمه ای نون و پنیر و چای رو در منزل پدر و مادر خوردم. اومدم لب بلوار و با راننده راهی اداره شدیم. ساعت زدیم و دوربین ترموویژن رو از همکاران شرکت پیمانکار تحویل گرفتیم‌. پسرخاله رو هم که جدیدا هم معاونت ما شده، سوار کردیم و ایشون هم در اداره مرکزی کارت زد و به امید برقداری سریع ترانس، راهی شاهرود شدیم. ناهار رو ساعت یک ظهر خوردیم که چلو کباب کوبیده بود. کارها حدود ساعت ۳ ظهر انجام شد، ولی تا با بالادست هماهنگ بشه، نیم ساعتی طول کشید. بریکر سر ترانس رو بستند ولی رله عملکرد داشت و کلی طول کشید تا بفهمیم به علت خطایی نبوده و مشکلی هست که قبلا هم مبتلا بهش بودند. خلاصه بررسی ها انجام شد و از طریق دیگه ای ترانس رو برقدار کردیم و کارها به سامان رسید.

اما دیشب چون ماشین نداشتم، بابا و مامان با اصرار اومدند دنبالم و با هم اومدیم منزل. کمی پیش اونها بودم و بعد اومدم طبقه بالا. متین هم در منزل مهندس در شهمیرزاد بود. مودم وای فای خونه بعد از حدود ۱۲ سال خدمت رسانی مرخص شد. یادم اومد یه مودم وای فای دیگه توی خونه داریم. آوردم و با پشتیبانی اینترنت خونه کانفیگش کردم و اینترنت رو راه انداختم. خیلی حال داد. چون ۸۰ تومن تخفیف اسنپ فود داشتم و گشنگی هم بهم فشار آورده بود، یه ساندویچ ترکیبی مرغ و بندری گرفتم و با اینکه اولین بار بود می خوردم، خیلی خوشمزه بود. بعد هم چون خسته بودم با لالایی استاد مهدی سیدی از سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی، خوابیدم. جالب این بود که حکایت تظلم خواهی پیرزنی بود از سلطان محمود که نام کاروانسرای دیر گچین در اون اومده بود. در مورد این کاروانسرا در یکی از پست های گذشته نوشتم و یکی از جاهایی هست که باید به دیدنش برم‌. برام جالب بود. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیروز بعد از سه روز حال زار و نزار، بالاخره رفتم سر کار. صورت وضعیت تیر ماه رو نهایی کردم و می خواستم برم سراغ صورت وضعیت مرداد که باز خرده فرمایشات حضرات شروع شد و از کارم موندم. عصر کارم که تموم شد اومدم خونه‌ی سمنان‌. دنبال پیچ های پایه نگهدارنده تلویزیون گشتم که پیدا نشد. یادم افتاد که تلویزیون بابا شبیه ماست. رفتم طبقه پایین و سری به بابا زدم و آمار نمونه پیچ رو هم در آوردم. بابا بعد از بیماری مامان خیلی حال روحی مناسبی نداره، حتی بعد از ۱۲ سال که از ترک سیگارش به خاطر بیماری قلبی می گذشت، دوباره شروع کرده به تک و توک سیگار کشیدن. خلاصه که در ابتدای راه بیماری مادر، بابا هم این طور درگیر شده. کمی پیش بابا نشستم و بعد با ماشین اومدم منزل شهمیرزاد. متین هم خسته بود. برام املت درست کرده بود‌. آفتاب داشت غروب می کرد که من تازه شروع کرده بودم به خوردن ناهار.

نیم ساعتی خوابیدم و قرار شد بریم سمنان. چون علی و مادر هم داشتند از تهران بر می گشتند. انگار رادیو دارو گیر نیومده بود و نوبت پت اسکن به تعویق افتاده بود. حدود ساعت نه و ربع شب رسیدیم سمنان. من سریع رفتم آرایشگاه محل و بعد به مادر و پدر سر زدم. بعد اومدیم بالا و هر کدوممون روی مبل سه نفره  خودش دراز کشید و خوابید.

اما امروز صبح باید میرفتم ماموریت. ساعت شش و نیم بیدار شدم و لباس پوشیدم و چون متین ماشین رو می خواست، اسنپ گرفتم و اومدم اداره. راس ساعت ۷ صبح با راننده به طرف شاهرود حرکت کردیم. برنامه تست های بوشینگ تعویضی جدید بود که حدود چهل دقیقه قبل تموم شد و الان در مسیر بازگشت به سمنان هستم و الان در کمربندی دامغان که از شهر دامغان عبور کردیم.

صبح چون خیلی گشنه بودم و باید دارو هم میخوردم، قبل از پست، یه جای خیلی قدیمی ولی جالب که وصفش رو شنیده بودم، نگه داشتیم و صبحونه خوردیم. املت و چای. خیلی خوشم اومد. بعد رفتیم سر تست که با تاخیر زیاد شروع شد و خدا رو شکر بدون مشکل به انجام رسید. ناهار هم خورش قیمه بود که با همکاران خوردیم و دوباره تست رو ادامه دادیم تا همین چهل دقیقه پیش.

به متین زنگ زدم و شهمیرزاد بود و در منزل مهندس. چون فردا باید مجدد برای برقداری ترانس به شاهرود بیام، قرار شد امشب رو من در منزل سمنان باشم و متین در منزل شهمیرزاد. هماهنگی های ماموریت فردا هم انجام شده. منم بعد از پایان این پست میرم به خوانش سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی گوش بدم و خستگی در کنم تا برسیم به سمنان. والسلام.

  • . خزعبلات .

در بستر بیماری و از همان جا برایتان می نویسم. خیلی ساده سرما خوردم و نتیجه اش شده همین که سه روز هست توی تخت افتادم. هر از گاهی بلند میشم و مایعات یا چیزی میخورم و دوباره این روند رو ادامه میدم تا تموم شه.

از پنجشنبه گذشته یعنی ۱۲ مهر شروع میکنم:

صبح برای خرید وسایل با متین زدیم بیرون. قرار بود هم ما و هم مهسا و عظیم در آلمان، چلو گوشت درست کنیم. وسایل ناهار رو خریدیم و سری به مائده زدیم و فرش آشپزخونه خودمون رو برای دومین بار توی حیاط شستیم و به طرف منزل حرکت کردیم. ناهار بی نهایت خوبی شده بود که با سیر خام خوردیم و کل عصر رو افقی بودیم.

بعد از خواب دیدم دو تا تماس از پدر و مادرم دارم. تماس گرفتم و میخواستند بیان به دیدار منزل جدید ما و برای اولین بار به منزل جدید ما در شهمیرزاد اومدند. خودم رفتم به منزل شون و آوردمشون به خونه ما. شام هم همراه خودشون آورده بودند. بعد از مدتی، اونها رو مجدد به خونه برگردوندم. تا رسیدم خونه دیدم متین داره چای میذاره، گفتم برای خودمون گذاشتی؟ گفت مهندس و خانم مهندس دارند میان. حال روحیشون مساعد نیست. بعد هم تا دیر وقت با اونها بودیم. دلتنگی شایان اونها رو اذیت میکنه. خصوصا اینکه روزهای اول جدایی هست.

اما جمعه ۱۳ مهر، قرار بود فرید و مائده و مهندس و خانم مهندس برای ناهار به صرف آبگوشت به منزل ما بیان. آبگوشتی شده بود بی نهایت لذیذ. تمام مخلفات لازم هم تهیه دیده شده بود. نان بربری، ترشی، سیر ترشی، سیر و پیاز و .... خلاصه جای همه خالی بود.

دوستان عصر رفتند و ما بعد از تاریک شدن هوا به سمنان رفتیم. به تعداد زیادی مبل فروشی سر زدیم و بالاخره یه زیر تلویزیونی جدید برای منزل شهمیرزاد و یه جا کفشی ایستاده خریدیم و توی ماشین جاساز به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. چون ارتفاع جا کفشی بلند بود، پنجره عقب ماشین باید باز می موند و تا شهمیرزاد برسیم، هوای سرد در کابین می پیچید و همون شد عامل وضعیت فعلی من.

فرداش یعنی شنبه ۱۴ مهر به سر کار رفتم. کارها رو انجام دادم تا اینکه از ساعت ۱۰ صبح به بعد،  آب ریزش بینی شروع شد و خبر میداد که روزهای بدی در پیشه. چون من بدجوری درگیر بیماری میشم. عصر بعد از اتمام کار سری به منزل سمنان زدم و تلویزیون رو با خودم آوردم منزل شهمیرزاد. شب قرار بود شام رو در منزل پدر و مادر در شهمیرزاد باشیم، به اتفاق علی و سعیده. تا رسیدم شهمیرزاد دیدم حالم مساعد نیست. تماس گرفتم و عذرخواهی کرده و گفتم که نمیتونم بیام. بعد تر علی زحمت کشید و برای ما شام آورد. 

یکشنبه و دوشنبه و امروز که سه شنبه باشه، کلا در منزل و در رختخواب گذشت. فقط برای غذا از تخت میومدم بیرون. قرار بود امروز با علی، مادر رو ببریم تهران برای آزمایش نمونه برداری مغز استخوان که زحمت افتاد به دوش علی و الان با مادر تهران هستند و تا دقایقی دیگه، نمونه برداری صورت می گیره. انشاالله بیماری مادر هم به خیر و سلامت به پایان برسه.

  • . خزعبلات .

الان که شروع کردم به نوشتن، در خروجی تهران به سمنان و دقیقا روبروی کارخونه سیمان تهران هستم. با راننده مون علی، داریم برمی گردیم. اما شرح ما‌وقع این دو روز:

دیروز یعنی سه شنبه ۱۰ مهر، ساعت ۵.۱۵ صبح از خواب بیدار شدم. دو تا از پنج تا تخم مرغ آب پزی که شب قبل درست کرده بودم رو با نون خوردم و لباس پوشیده و با کوله وسایلم، از شهمیرزاد به طرف سمنان حرکت کردم. دو شب بود که هوا سرد شده بود و پکیج رو روشن می کردیم. شب قبل بارون خوبی اومده بود. دماسنج ماشین، دمای ۹ درجه رو نشون می داد.

ساعت ۶ صبح سمنان بودم و برادرم علی دم در منتظر که به سمت تهران حرکت کنیم. ماشینم رو توی پارکینگ گذاشتم و راهی تهران شدیم. حدود ساعت ۹.۱۵ تهران بودیم. سریع رفتیم منزل پدر سعیده و وسایل رو گذاشتیم و راهی بیمارستان شریعتی شدیم. اون روز قرار بود پزشک معالج مادرم، نتایج تست خون و پاتولوژی مجدد مادر رو در کمیسیون مطرح کنه که تشخیص نهایی نوع بیماری مهدر داده بشه. دکتر رو در طبقه سوم کلینیک دیدیم و کلی حرف و صحبت تا اینکه بر این قرار گرفت که سه شنبه هفته بعد، مادر رو برای نمونه گیری مغز استخوان به تهران بیاریم. بعد با علی رفتیم تا اگه امکانش هست نوبت پت اسکن رو زودتر بندازیم و صحبت کردیم و منتظر خبر هستیم. بعد دوباره اومدیم منزل و با ماشین علی رفتیم سمت سعادت آباد. علی از آزمایشگاه دقت، مستندات فیزیکی نتایج آزمایش و فاکتورها رو گرفت. بعد منو ایستگاه مترو دادمان پیاده کرد و خودش به طرف سمنان حرکت کرد. چون من فرداش (که امروز باشه) جلسه داشتم، تهران موندم. چون کاری نداشتم، گفتم یه جای تهران رو بگردم. زدم کاخ نیاوران و کاخ سعد آباد و فاصله ها رو چک کردم که یهو یاد اطراف میدون توپخونه و موزه ایران باستان افتام. به علی هم گفتم منو نزدیک ترین مترو بنداز و خودت برو و او چنین کرد.

با مترو رفتم نواب و خط عوض کردم و توپخونه پیاده شدم. از کنار موزه استاد علی اکبر صنعتی گذشتم که با متین ازش بازدید کرده بودم. اومدم بالاتر و اولین جایی که رفتم، "موزه عبرت ایران" بود که محل سابق کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بود. جایی که گذر بسیاری از کسانی که زندگی اونها رو مطالعه کرده بودم، به اونجا خورده بود. راهنمای جمع ۵ نفره ما یکی از زندانیان سیاسی همین زندان بود، آقایی به اسم محمدیوسف باروتی که تصویرش هم در کنار تصویر سایر زندانیان سیاسی، به دیوار یکی از بندها نصب شده بود. متولد اسفند ۱۳۳۱ شمسی و اهل قزوین.

همه قسمت های کمیته رو به ما نشون دادند و کلی حرف و خاطره از اون دوران. بهشون گفتم که هر بار به تهران میام، با امید دیدار لطف الله میثمی میام و فرصت و قسمت نمیشه. گفت اتفاقا دو سال و چند ماهی با لطف الله میثمی در زندان قصر، هم بند بودند و خاطراتی هم از ایشون ذکر کردند. روی دیوارهای منتهی به راهروی ورودی، اسامی تمامی زندانیان این مکان به چشم می خورد و وجود این پلاک با این نام هم به نوعی جالب بود:

بعد از پایان دیدار حدود دو ساعته از موزه عبرت، به طرف میدان مشق و باغ ملی حرکت کردم و قرعه دومین مکان به "کتابخانه و موزه ملی ملک" افتاد که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. معماری و فضای موزه بی نهایت جذاب و گیرا بود. از بخش های مختلف شامل سکه و لباس و تزیینات و خوشنویسی و کتابها بازدید کردم، اما دیوانه کننده ترین چیزی که اونجا دیدم، تابلوی نقاشیخطی بود متعلق به مرحوم رضا مافی. تا از کنارش رد شدم، گفتم این مال رضا مافیه و تا به امضای اثر نگاه کردم، دیدم که درست حدس زدم. همون طور که چند سال قبل در موزه هنرهای معاصر تهران، تابلویی دیگر از رضا مافی رو دیده بودم و مثل این بار چنین حدسی زده بودم و اون حدس مثل این بار درست در اومده بود. محو تابلو شدم، شاید پنج دقیقه ای جلوش ایستاده بودم و از منتهای زیباییش لذت می بردم. به یاد شایان افتادم که قبل از سفرش به گراتس، از نمایشگاه آثار رضا مافی بازدید کرده بود و متاسفانه من امکان دیدارش رو از دست دادم. باید سر فرصت در موردش با شایان حرف بزنم. این تصویر همون تابلوی جادوییه که اون طور شیفته اش شدم: (برای دیدن در سایز واقعی، روی عکس کلیک کنید)

اینم نمایی نزدیک از امضای رضا مافی در این تابلو:

ساعت حدود ۴.۱۵ عصر بود. بعد به طرف موزه ایران باستان رفتم ولی متاسفانه مثل دفعه قبل، دیر رسیدم و درب موزه بسته شده بود. با توصیه علی که گفت برای ناهار برو خیابون باب همایون، به اون راسته رفتم و ناهار رول کباب خوردم و چقدر خوشمزه بود که تصویرش رو در زیر گذاشتم:

بعد قدم زنان اومدم به مسجد شاه (مسجد امام) بازار که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. به یاد ترور حاج علی رزم آرا افتادم که در همین مسجد اتفاق افتاده بود. از حالت مسجد و معماریش خوشم اومد. از اینکه مثل مسجد شاه سمنان، چهار ایوانی هست و کاشیکاری های زیباش. نماز ظهر و عصر رو همونجا خوندم و بعد دوری در صحن مسجد زدم و به قصد دیدار مزار لطفعلی خان زند، به طرف امامزاده زید بازار حرکت کردم. اما از شانس دربش بسته بودم، اونم دقیقا در زمان اذان مغرب.

پیاده شروع به حرکت کردم. از کنار قسمت جنوبی کاخ مرمر گذشتم و از کنار مجلس سابق (مجلس سنای پهلوی) و دانشکده افسری گذشتم و به میدون حر رسیدم. به یاد سال ۸۸ شمسی که برای دوره بازرسی آسانسور به تهران اومده بودم و اولین بار این مناطق رو اون موقع دیدم. وارد خیابان پاستور شدم که به اسم رییسی شده بود‌. از جایی به بعد ممنوع بود و به طرف خیابون های بالا حرکت کردم. انستیتو پاستور ایران رو برای اولین بار دیدم که به همین خاطر، نام میدان نزدیک این موسسه رو به نام همین موسسه و یاد لویی پاستور، چنین نامگذاری کردند. به یاد دکتر صبّار فرمانفرماییان که پسر فرمانفرما بود و رییس این موسسه. چه خانواده ای بوده خانواده فرنفرما.

گفتم اگه شد سری به تئاتر شهر بزنم و تئاتر ببینم. جایی نشستم و دیدم فقط به برنامه سالن اصلی میرسم و چون از پژمان جمشیدی خوشم نمیاد، بی خیال شدم.

اومدم میدان انقلاب و یهو یاد انتشارات مولی و مهندس حسین مفید افتادم. به امید دیدار ایشون حرکت کردم و اتفاقا در کتابفروشی بودند. سلام علیک کردیم و کلی حرف زدیم. بارها از استاد محمد خواجوی حرف شد. جویای درس گفتارها و سخنرانی های ایشون بودم که گفتند فعلا براشون امکان دادن این فایل ها میسر نیست. تا گفتم از سمنان اومدم و همسرم هم اهل رشت هستند، گفتند اتفاقا آقای خواجوی، قبل از رشت، شیخ سمنان بودند و من از تعجب حیران مونده بودم. در مورد اولین کتاب چاپی در انتشارات مولی پرسیدم که در یکی از مصاحبه هاشون گفته بودند اسمش رو نمی خواهند بگن. من حدس میزدم فلان کتاب اثر فلان آدم باشه و تا گفتم دیدم که ایشون تایید کردند و حدسم درست بوده. 

در بالای سر محلی که با ایشون گفت و گو می کردم، تصویری بود از کتابفروشی مولی در روزهای انقلاب که بسیار جالب بود. تصویر زیر که گویای همه چیز هست و کتابفروشی انتشارات مولی در اون سال (حدود ۴۶ سال قبل) قابل مشاهده است. گفتند که الان اون مغازه قهوه تورینو هم جزو انتشارات مولی شده و من و شما توی محل سابق قهوه تورینو ایستادیم. خودشون گفتند این عکس رو خودشون در یکی از ایستگاه های مترو دیدند و از اونجا برداشتند.

از ایشون خداحافظی کردم و به طرف امیرآباد حرکت کردم. به محض خروج از کتابفروشی، خبردار حمله موشکی ایران به اسراییل شدم.

از کنار دانشگاه تهران که رد میشدم، به یاد خیابون ۱۶ آذر و محل دفتر حزب توده در این خیابون افتادم. آدرسی که من داشتم، ساختمون شماره ۳۸ این خیابون بود و بالاخره توی تاریکی شب پیداش کردم. سر در ساختمون نشونی نداشت ولی دوی درب سکوریت ورودی، روی کاغذ کوچیکی نوشته شده بود: ساختمون بعثت. و مطمئن شدم همین جاست و تمام لحظات به یاد شیوا فرهمند راد، احسان طبری، کیانوری، مسعود اخگر و ... تمام کسانی بودم که سال های بعد از انقلاب اینجا محل کار و زندگی روزمره شون بوده. چیز دیگری که تایید می کرد این همون ساختمون حزب توده باید باشه، این بود که در کتابها آمده بود که دفتر حزب، روبروی ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده که دقیقا چنین بود و نشان زیبای دانشکده فنی بر شیشه های سکوریت دربهای ورودی خودنمایی می کرد. حالا در اسرع وقت میخوام تصاویر رو به آقای شیوا فرهمند راد نشون بدم تا ایشون هم تایید کنند ادعای من درست هست یا خیر. اتفاقا دیروز یعنی ۱۰ مهر، هشتاد و سومین سالگرد تاسیس حزب توده ایران بود. تقارن جالبی بود.

در پایان از کترینگ کنار منزل پدر سعیده، قورمه سبزی گرفتم و شام خوردم و با متین به صورت تصویری صحبت کردم و خوابیدم.

امروز هم جلسه داشتم و برای اولین بار با اسنپ، موتور گرفتم و به محل جلسه رسیدم. جلسه خوبی بود و بعد از صرف ناهار، به طرف سمنان حرکت کردیم. الان دقیقا ورودی گرمسار هستیم که نوشتن این پست تموم شد. میمونه آپلود کردن عکس ها و سپس انتشار این پست. والسلام.

پ.ن:

ویرایش و آپلود عکس ها در سرخه تموم شد و پستش کردم. چه پشتکاری دارم من.

اینم آمار پیاده روی امروز و امشب من:

تکمیلی:

الان که این سطور رو می نویسم، پنجشنبه ۱۲ مهر، ساعت ۱۵.۱۵ هست. دیشب به آقای شیوا فرهمند راد از طریق فیسبوک پیام دادم و عکس ها رو براشون ارسال کردم. ایشون تایید کردند که این ساختمان، همون ساختمان حزب توده در سال های ۵۸ به بعد هست.

  • . خزعبلات .

صبح ساعت ۶.۴۵ از خواب بیدار شدم. جدیدا ساعت ۶ صبح به بعد کلا بیدارم. برخلاف قدیم که به زور از خواب بیدار میشدم. نمی دونم دلیلش چیه. شاید به خاطر اینه که سه ماه باید پنج صبح از خواب بیدار می شدیم تا ساعت شش صبح سر کار باشیم. شاید هم به خاطر قرص های تازه ای که میخورم.

سریع لباس پوشیدم و هفت و بیست دقیقه توی لابی بودیم. صبحونه عدسی و املت خوردم و راس ساعت ۸ صبح به طرف سمنان حرکت کردیم. الان یه جایی بعد از نیروگاه شهید رجایی قزوین ایستادیم تا راننده قهوه بخوره.

از دیروز بخوام بگم، صبح از خواب بیدار شدیم و صبحونه رو توی هتل خوردیم و سمت کارخونه حرکت کردیم. تست ۵ ساعته رو شروع کردیم و به موازات بازدیدی از خط تولید داشتیم. کل روز بارون می بارید. شدت و ضعف داشت، ولی پیوسته می بارید. هوا عالی بود. بازدید هم بسیار بسیار عالی. ناهار رو همونجا خوردیم که جوجه کباب بود. همین جا بگم که غذای هتل بسیار بسیار عالی و خوشمزه بود. اون شب هم که با دوست مهندس جگر خوردیم، جگرش عالی بود و توی عمرم نخورده بودم.

عصر خبر شهادت سید حسن نصرالله تایید شد. من هر بار ماموریت میرم یه اتفاقی افتاده. اون دفعه در مسیر تهران، نزدیک جنت آباد خبر مرگ رییسی تایید شد و این بار در قزوین این خبر. به امید پیروزی نور بر تاریکی.

دیشب دوباره دوری در شهر قزوین و همون اطراف خیابون سپه زدیم. اول سری به مسجد شیخ الاسلام معروف به احمدیه زدیم. هدف زیارت مزار جناب احمد غزّالی بود. نماز مغرب و عشا رو در مسجد خوندیم و جویای محل مزار شدیم و گفتند در زیر زمین مسجد هست که دربش بسته بود. از همونجا ادای احترامی کردم و به سمت مسجد جامع حرکت کردیم. یاد تیر ماه ۹۴ افتادم که با متین به قزوین رفته بودیم. بعد سری به شازده حسین زدیم و دوباره به طرف هتل حرکت کردیم. شام مفصلی خوردیم و بعد هم اتفاق خاصی نبود تا خواب. 

متین هم این دو شب منزل مهندس و خانم مهندس بود و خیالم از این باب راحت بود. همین.

  • . خزعبلات .

از جمعه ۵ مهر شروع میکنم. صبح با متین رفتیم سنگسر و چک متین رو پاس کردیم. سری به سمنان زدیم و چند تا مبل فروشی رفتیم تا میز تلویزیونی جدید بخریم. چیز جالبی مشاهده نشد. سری به افق کورش زدیم و چند بسته گوشت خریدیم. به آسمون سر زدیم و سه تا کفش برای متین و خودم گرفتیم. در برگشت به منزل شهمیرزاد، رفتیم دنبال مائده و آوردیمش خونه خودمون. فرید برای یه گلگشت کاری به همراه همکارانش به مازندران رفته بود. ناهار خورش کرفس داشتیم. عصر استراحتی کردیم و آماده شدیم برای مهمانی شب با حضور وحید و مهتاب که برای اولین بار به منزل جدیدمون در شهمیرزاد می اومدند. دو ماه و چند روز می شد که از آخرین دیدار خانوادگی ما می گذشت. شب خوبی بود و شام مرصع پلو ته چینی داشتیم. فرید هم در ساعات پایانی به ما اضافه شد. چند روز قبل خواهر استاد مجید درخشانی درگذشت و متوجه شدم که مادر همسر ارسلان، دوست دوران دبیرستانم بوده. تازه متوجه شدم که خواهر دیگر استاد مجید درخشانی یعنی لیلی درخشانی، همسر استاد جواد بطحایی. نوازنده سنتور هستند.

اما جمعه صبح حدود ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شدم. صبحونه چای و شیرینی رولت خوردم و دوش گرفتم و متین هم لطف کرد و وسایلم و لباس هام رو آماده کرد و بعد از شستن قاشق و چنگال های مهمونی شب قبل، اسنپ گرفتم و به طرف سمنان حرکت کردم. یکی از همراهان از شاهرود اومد و همکار دیگه مون رو هم سر کوچه منزلشون سوار کردیم و حدود ساعت ده و نیم صبح به طرف قزوین حرکت کردیم. حدود ساعت سه بعد از ظهر به محل اسکانمون یعنی هتل آرامهر در شهر صنعتی البرز قزوین رسیدیم. محل خوبی هست و ناهار رو سفارش دادیم و بعد از صرف ناهار کمی استراحت کردیم‌. همگی ناهار چلو وزیری خوردیم و غذا بسیار خوب بود. حدود ساعت ۷.۳۰ شب، وارد شهر قروین شدیم و دوری در خیابان سپه (اولین خیابان ایران) زدیم و بناهای عالی قاپو و مسجد جامع و عمارت مفخم و چند جای دیگه رو مشاهده کردیم و قرار شد فردا بعد از انجام تست ها، به تک تک اونها سر بزنیم. به یاد سال ۹۴ افتادم که با متین به همه این مکان ها رفتیم و عکس هایی هم از این مکانها به یادگار داریم. اما مهم ترین بخش سفر امشب این بود که محل دفن شیخ احمد غزالی در قزوین رو که در کوچه های اطراف خیابان سپه بود رو پیدا کردم و فردا اگر فرصتی شد، به اونجا خواهیم رفت.

اما اوج داستان امشب وقتی بود که یکی از همراهان ما، هم خدمتی قزوینی خودش رو بعد از ۱۶ سال دید و اون دوست، با اصرار ما رو با خودش همراه کرد و شام رو مهمون ایشون بودیم. بگذریم که چقدر از دست این دوست همکارمون خندیدیم و خالمون عوض شد. حدود ساعت ۱۱.۳۰ شب به هتل برگشتیم و الان روی یکی از تخت های اتاق ۱۰۲ هتل دراز کشیدم و دارم اینجا می نویسم. دو تا از دوستان دیگرمون هم در اتاق ۳۰۲ هستند. 

خبرهای عجیبی از لبنان به گوش میرسه. تا چه پیش آید.

فردا بعد از صرف صبحانه، برای تست های کارخانه ای، به یکی از شرکت ها که در نزدیکی هتل ما هست خواهیم رفت و بعد انشاالله دیدار شهر قزوین. فعلا والسلام.

  • . خزعبلات .

امروز ماموریت داشتیم به شاهرود برای نظارت بر کار همکاران شرکت پیمانکار نگهداری و تعمیرات. کار امروز هم نصب سرکابل بود و بازدید خوبی بود به همراه نکات فنی. 

دیروز عصر، بعد از اتمام کار، حدود دو ساعتی در باغ خودمان بودم و مشغول آبیاری به درختان. وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که بعد از دوش و خوردن ناهار و شام به صورت یکجا، یکساعتی روی مبل بودم و بعد رفتم روی تخت و تا صبح خوابیدم.

جمعه این هفته برای ماموریت کاری به همراه دو تن از همکاران شرکت پیمانکار، راهی قزوین هستیم و انشاالله یکشنبه به سمنان بر می گردیم. به متین گفتم اگه میتونه دو روز مرخصی بگیره و با من بیاد بریم رشت و خودم برای تست ها به قزوین برمی گردم. اما انگار سرش شلوغه و نشد که بشه.

فعلا در اوقات فراغت و اوقاتی مثل سفرهای رفت و برگشت روزانه به سر کار و ماموریتها، خوانش سیاست نامه خواجه نظام الملک رو گوش میدم. این استاد سیدی عجیب منو درگیر خودش کرده، خصوصا که بسیار خوش صحبت و با اطلاعات بسیار زیاد هستند.

دیروز مصاحبه های صوتی آرته باکس با حمید متبسم رو به پایان رسوندم و دیشب قبل از خواب، آلبوم دو نوازی "ضرب تار" با اجرای حمید متبسم و بهنام سامانی رو از بیپ تونز خریدم و همون دیشب بهش گوش دادم و خوابیدم. اجرا در دستگاه همایون بود و من هم شیفته این دستگاه. در مورد حمید متبسم و یکی از قطعات همین آلبوم، توی یه پست مفصل خواهم نوشت.

  • . خزعبلات .

دیشب وقتی حدود ساعت دو بامداد، دقایقی قبل از اینکه به عنوان آخرین مهمانان مهمانی دیشب، از منزل فرید و مائده به سمت منزل حرکت کنیم، حرف کرفس هایی شد که متین به همراه مائده از جمعه بازار شهمیرزاد خریده بود. بعدش متین گفت که میخواد فردا خورش کرفس درست کنه و بلافاصله از فرید و مائده دعوت کرد تا ناهار جمعه ظهر رو کنار هم باشیم.

اومدیم خونه و چون در حیاط منزل فرید و مائده، لب آتیش نشسته بودیم و لباس هامون بو گرفته بود، متین همون نصفه شبی رفت حمام و منم روی تختخواب دراز کشیده بودم. اما پنج دقیقه بعد یه صدای وحشتناک از حمام اومد و از تخت پریدم و درب حمام رو باز کردم و دیدم کف حمام پخش شده. خدا رو شکر هیچ خونریزی نداشت، با اینکه گفت سرش به شیر خورده و دستش در لحظه کبود شده بود. شوکه شده بود و چند لحظه ای گذشت تا به خودش بیاد. کمکش کردم تا از حمام بیاد بیرون و خودم هم از حموم اومدم بیرون. تمام امروز به لحظه ای فکر می کردم که در رو باز کردم و متین رو در اون حالت دیدم.

امروز حدود ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار شدیم و با کمک هم، مقدمات مهمونی رو فراهم کردیم. خانم مهندس برای احوالپرسی زنگ زد و متین ایشون و آقای مهندس رو دعوت کرد و اونها هم برای ناهار اومدند. ولی عجب خورش کرفسی شده بود.

بعد ناهار هر کی یه گوشه ای دراز کشید و استراحت کرد تا اینکه ساعت حدود ۷ عصر، همه مهمان ها رفتند.

چون چرخ عقب ماشین کم باد شده بود و دومین بار بود این قضیه تکرار می شد، با متین رفتیم سمت آپاراتی و سوراخ موجود در لاستیک رو پیدا کرد و درستش کرد. بعد رفتیم افق کورش شهمیرزاد و کلی آبمیوه برای آغاز سال تحصیلی جدید خریدیم. سری به مدرسه متین زدیم و وسایل مربوط به بازگشایی مدارس رو اونجا گذاشتیم و برگشتیم خونه. برای شام، گوجه کباب درست کردم و متین هم موهاش رو رنگ کرد. الان هم بعد از دوش، نشسته و با مهسا و عظیم در آلمان، تماس تصویری گرفته و مشغول گفت و گو هست. فردا هم روز از نو و روزی از نو و سر کار و ...

پ.ن:

۴۴ سال پیش، در چنین روزی، ایران درگیر جنگی شد که ۸ سال طول کشید و چه ماجراهایی که ذیل این پیشامد رخ داد. به یاد همه مدافعان و شهیدان راه وطن و به یاد ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده گردان تکاوران خرمشهر که یکی از بزرگترین افتخاراتم، دیدار و گفت و گو با ایشون بود و دست خطی از ایشون که به یادگار برای من نوشتند. تنشون سلامت و تن تمامی سلحشوران وطن.

  • . خزعبلات .

دیروز دو نوبت رفتم سر کار. جلسه ای بود در مورد یک ترانس ۳۷ ساله داغون که در مورد ادامه زندگیش داشتیم بحث و بررسی می کردیم.

درس گفتارهای تاریخ بیهقی پس از ۱۶۶ جلسه و حدود ۸ ماه گوش دادن تمام شد و چقدر روایت استاد مهدی سیدی عالی بود. از امروز انگار یه چیزی گم کرده دارم.

امشب سالگرد پرویز مشکاتیان هست. با آقای رمضانی که ۱۲ سال پیش اجازه داد، چنین روزی از پادگان باغرود نیشابور به سر مزار مشکاتیان برم، تماس گرفتم ولی جواب نداد. یاد اون روزها بخیر و چقدر زود میگذره.

دیشب منزل مهندس گ. بودیم و امشب هم منزل فرید و مائده. علی آقا و خانواده هم حضور دارند.

امروز به اصرار شایان، آلبوم "هفت گاه معلق" فرخزاد لایق رو گوش کردم. نه خیلی حال کردم و نه بدم اکمد، اما همون طور که یکساعت پیش در تماس تصویری به شایان گفتم، باید چندین و چند بار دیگه بهش گوش بدم.

احتمال زیاد، بعد از گوش دادن به درس گفتارهای سیاست نامه استاد مهدی سیدی، کار روی مطالعه دقیق شاهنامه رو شروع کنم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

بعد از مدتها

از سی تیر که آخرین بار در اینجا نوشتم، تا امروز حدود دو ماه میگذره. حس عجیبیه بعد مدتها نوشتن. مثل وقتی که مدتها سیگار نمیکشی و بعد که اولین سیگار رو میکشی، تمام بدنت به اون واکنش نشون میده و حسی از رخوت تمام وجودت رو می گیره. خلاصه که شوقی عجیب زنده شده، در زندانی باز و واژگان در تمنا و تقلای فرار از زندان.

اتفاقات بسیار زیاد و عمیق و عجیبی توی این دو ماه افتاد که سعی میکنم تیتر وار به مهم ترینشون اشاره کنم:

۱. از همین امروز شروع می کنم. امروز ۲۷ شهریور، تولد امیر هست و اگر بود، ۳۹ ساله می شد. اما نیست و منتظرم تا روزی دوباره ببینمش و قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانیم.

۲. مادر من حدود پنج ماهی میشه که درگیر ضایعه رشد لثه شده. پریروز یعنی یکشنبه ۲۵ شهریور، به اتفاق علی و سعیده و مادرم، راس ساعت ۶ عصر از سمنان به طرف تهران حرکت کردیم. شب رو در منزل پدر سعیده در امیرآباد به سر بردیم و فردا صبح، من و علی و مادر، پیاده به طرف بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. هوا خوب بود و مطبوع. کارها به خوبی پیش رفت و مادر توسط دکتر محمد بیگلری ویزیت شد. مادر بی نهایت استرس داشت، اما حرفهای دکتر و نحوه برخوردش با بیماری، استرس رو از مادر دور کرد. من در اتاق انتظار بودم و علی همراه مادر بود. در بازگشت از بیمارستان، دوباره به منزل برگشتیم. نمونه لثه مادر رو از آزمایشگاه امیرآباد گرفتم و به همراه علی با اسنپ به آزمایشگاه دقت در شهرک غرب بردیم. دوباره به منزل برگشتیم و ناهار خوردیم. سارا هم اومده بود و چه قورمه سبزی ای شوه بود. ساعت چهار و نیم عصر قرار شد به بازار تجریش بریم ولی بس که شلوغ بود، منصرف شدیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. حدود ساعت نه و نیم و از سمت جاده فیروزکوه به سمنان رسیدیم. سریع وسایل رو بار ماشین کردم و به طرف منزل شهمیرزاد حرکت کردم.

۳. شایان برای ادامه تحصیل در زمینه موسیقی، به اتریش رفت. پنجشنبه ۸ شهریور به اتفاق فرید و مائده و متین، برای خداحافظی به منزل مهندس در شهمیرزاد رفتیم. اما دوباره فردا در سمنان برای آخرین بار در حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر، دم درب منزل سمنان با مهندس و خانم مهندس و شایان خداحافظی کردیم و روز ۱۰ شهریور سه نفره به اتریش رفتند‌. مهندس و خانم مهندس شنبه همین هفته یعنی ۲۴ شهریور به ایران برگشتند و من هنوز فرصت دیدارشون رو پیدا نکردم.

۴. روز ۱۱ شهریور، آپارتمانی رو که یکسال در اون ساکن بودیم رو تحویل مالک دادیم و کابوسی که از یک سو تفاهم در ۲۶ مرداد شروع شده بود رو به پایان بردیم. خدا میدونه توی حدود این دو هفته چه بر من و متین گذشت و امان از آدم جاهل بی شعور تازه به دوران رسیده که اتفاقا تعدادشون در جامعه ما به صورت تصاعدی در حال افزایش هست. 

۵. از اول شهریور امسال، پروسه اثاث کشی به خونه جدید شروع شد. بعد از عدم توافق با مالک آپارتمان قبلی، متین خونه دیگری در شهمیرزاد پیدا کرد که از هر لحاظ از خونه قبلی بهتر هست. یک منزل دو طبقه که طبقه اول من و متین هستیم و طبقه دوم هم مالک. چندین روز درگیر تخلیه وسایل و جابجایی اونها بین منزل جدید و منزل سمنان بودیم. خلاصه الان به سکون و آرامشی رسیدیم.

۶. روز ۱۷ مرداد، نمونه لثه مادر رو بردم آزمایشگاه امیرآباد تهران. اون روز از آسمون آتیش می بارید. دمای هوایی که دماسنج ماشین نشون میداد، در گرمترین حالت، ۴۸ درجه بود و لعنت بر تابستون که چقدر ازش بدم میاد.

۷. قرار بود برای ماموریت کاری در روزهای ۸ و ۹ مرداد به کرمان برم که بلیط هواپیما گیرم نیومد و چه بهتر.

۸. اما بهترین لحظات این مدت با صدای استاد مهدی سیدی در پادکست خوانش تاریخ بیهقی گذشت. به صورت معتاد گونه ای بهش عادت کردم و مسیر رفت و برگشت بین شهمیرزاد و سمنان و تمامی لحظات خلوت به گوش دادن به اون میگذره. الان قسمت ۱۵۳ هستم و حدود ۱۳ قسمت دیگه تا پایان کتاب باقی مونده.

۹. در پایان یادی کنم از متین که با حضورش، تموم سختی ها رو پشت سر میذاریم و به پیش میریم و قدردان حضورش هستم و بی نهایت شاکرم بابت اینکه کنارش هستم. دوستش دارم و داند که چقدر دوستش دارم. تمام.

  • . خزعبلات .

بیمار شد. و ما در بهت و سردرگمی و غم عمیق ، برای درمان باید به تهران مراجعه کنیم. چند سال طول میکشه؟ چقدر سخته؟ تحمل ما کی تموم میشه؟ تقریبا هیچ چیز معلوم نیست. خیلی متاسفم

  • . خزعبلات .

مگه تموم عمر چندتا بهاره   باقی مونده جز مختصری نیست

ده سال آشنایی ما در حال گذار است

فراز و فرود های مشترک خفیف و فراز و فرودهای فردی عمیقی را تجربه کردیم و

اثربخش ترین مفهوم زندگی مشترک ما، مرگ بود و هست

گاهی به توازن بدن و موهای مشکی و دستهای سرد و گرم نچشیده وحید نگاه میکنم ، باورپذیر نیست که روزی از میان میروند

یا اشیای خانه ما

یا دلها . چشمها .دستها و لبهایمان که همیشه کنار هم به غم و شادی زیسته اند

یا کتابهامان

و عکسها

و یکان یکان عزیزانمان

پذیرش و باور افول و عزیمت جاودانه کار هر کسی نیست که بسیار پهلوان تران از ما د آن خموده اند.

به هر صورت ما در آستانه چلچلی ، جز استخوان هم عصایی برای تکیه نداریم و جز گوش هم مٱمنی برای نجوا و جز آغوش هم پناهی برای گریز

نه من دل خوشی از زنده بودن دارم و نه وحید حال مساعدی از زندگی

نه من به آنچه که شایسته بودم رسیدم و نه وحید به آنچه که آرزو داشت

دو تا پاروی بی قایق ( خدا امیر کسایی رو رحمت کنه داغ این پسر هیچوقت سرد نمیشه)

دو تا چاقوی بی دسته

دوتا کشتی با ده تا لنگر خسته

امروز وحید که رسید چند بار به تکرار و تاکید گفتم من دیگه نای زندگی کردن ندارم و گوشت خودمو به غیرت و آبرو سینه خیز روی زمین میکشم

نه دلداری داد و نه تایید کرد. به طمانینه چند بار بلند گفت کاری نمیشه کرد نمیشه کاری کرد نه نمیشه.

بعد هم در سکووووت

  • . خزعبلات .

روزهای شلوغی رو پشت سر میذاریم، هم من و هم متین. داریم به پایان مهلت اجاره آپارتمان شهمیرزاد نزدیک میشیم و بعد از دیدن چند تا خونه، بالاخره مکان جدید رو پیدا کردیم.

دوباره درگیر مشکل تجاری شدن حساب بانک ملی خودم شدم. چهارشنبه رفتم و حساب رو بستم تا از شر مشکلاتش خلاص بشم.

اما جالب ترین اتفاق، همون روز چهارشنبه افتاد و رفتم دبیرستان و بعد از سالها مدارک دیپلم و پیش دانشگاهی و مدارک راهنمایی و ابتدایی رو گرفتم. کاربری اتاق ها عوض شده بود و مثلا همین دفتر آموزش فعلی، کلاس پیش دانشگاهی ما بود. یاد اون روزهای عالی که هیچ دغدغه ای نداشتیم و فقط شاد بودیم. روزهایی که امیر رو اولین بار، اونجا دیدم و چند سالی باهاش بغل دستی بودم و چقدر می خندیدیم. به یاد بچه هایی که سالهاست از ایران رفتند. دقیقا ۲۱ سال قبل بود که از اونجا رفتم به دانشگاه و تمام خاطرات اون روزها به خاطره ها و تاریخ پیوست. 

بارها گفتم، هیچ دوره ای توی زندگیم، به خوبی دوران دبیرستان نبود و نخواهد بود.

والسلام

  • . خزعبلات .

دیروز، وقتی آخرین پیچ منتهی به منزل شهمیرزاد رو طی کردم، آخرین برنامه گلهای تازه با شماره ۲۰۱ و با صدای هنگامه اخوان رو به پایان رسوندم و گوش دادن به این مجموعه به پایان رسید.

همه ۲۰۱ برنامه موجود نبود. خصوصا آخراش نواقصش بیشتر بود. تموم اطلاعات برنامه های موجود رو در اکسل یادداشت کردم.

برنامه های زیبا کم نبود، اما همین الان که به اون فایل دسترسی ندارم، برنامه های شماره ۷ و ۸۳ که هر دو در بیات اصفهان هستند، خوب به یادم مونده. برنامه ۱۱۰ ب که توی لیست رسمی وجود نداشت و با صدای نادر گلچین در ماهور بود هم زیبا بود. من صدای نادر گلچین رو خیلی دوست دارم.

اگه شد، بر می گردم و این پست رو تکمیل می کنم. الان هم در مسیر بازگشت از ماموریت شاهرود هستم. راننده ما، آهنگی از سیاوش قمیشی گذاشته. صدای این بشر رو به همراه هنر آهنگسازیش، بسیار دوست دارم. از سیاوش قمیشی آهنگ های بسیار زیادی رو دوست دارم (شما بخون همشون)، ولی آهنگ "بارون" از آلبوم "شکوفه های کویری" رو خیلی دوست دارم. همین.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، حدود ساعت ده و نیم شب، بعد از حدود پنج شش روز، از سمنان به شهمیرزاد نقل مکان کردیم. توی این مدت که سمنان بودیم، گرمای هوا حال هر دومون رو گرفته بود. خلاصه که تموم شد و اومدیم شهمیرزاد و راحت شدیم.

چهارشنبه ۲۰ تیر، بعد از مدتها محمود و شراره و تارا و وحید و مهتاب رو دیدیم. شام رو در رستوران زرتشت خوردیم و بعد در بازار و خیابان های اطرافش پیاده روی کردیم.

اما جالب ترین اتفاق این مدت، مطالعه کتاب "یادگار زیران" با تصحیح دکتر ژاله آموزگار بود که چهارشنبه گذشته شروعش کردم و بامداد جمعه، ساعاتی بعد از رسیدن به شهمیرزاد، تمومش کردم.

کتاب کوتاهی بود ولی بسیار جذاب و گیرا. خیلی خوشم اومد و چون حالت نمایشی داشت، بسیار حالت تصویری داشت و همش اون صحنه ها و گفت و گو ها رو مجسم می کردم. 

محرک اصلی جهت ترغیب به خوندن این کتاب، سوالی بود که در بازی Quiz of Kings مطرح شده بود و نام این کتاب رو در یک سوال مطرح شده مشاهده کردم.

دیشب مهندس و خانم مهندس و بدون حضور شایان، شام مهمان ما بودند. متین از صبح آبگوشت بار گذاشته بود و قسمت مهندس و خانم مهندس بود. جای شایان خالی بود. اگر شرایط به خوبی پیش بره، دهم شهریور، شایان جهت تحصیل موسیقی به اتریش میره.

والسلام

  • . خزعبلات .

حال و روز خوبی نداره. من و وحید هم همینطور. رضایت شغلی یک پدیده واقعا حیاتیه.من اونشب هر چیزی که لازم بود به خودم محکم بگم، به فرید بلند بلند گفتم. این ابراز بلند امیدواری پناه قلب خودم بود.

  • . خزعبلات .

امروز کسری (پسر امیر) سه ساله شد. مدتهاست ندیدمش و بسیار مشتاق به دیدار. اما هر وقت هم که می بینمش، حالم چند روزی بد میشه، بس که جای امیر خالیه. 

امروز تهران بودم و الان ایوانکی هستیم و در مسیر بازگشت به سمنان. روز خوبی بود. جلسه بسیار خوب و پرباری در شرکت ادصاب. ناهار رو در کوچه پایین شرکت و در رستوران هتل پامچال خوردیم. ناهار جوجه کباب بود و در ظرف لعابی گمج گونه سرو شد.

دیشب و پریشب رو در منزل سمنان بودیم. هوا واقعا افتضاحه و غیر قابل تحمل. انشاالله امشب مجدد به شهمیرزاد برگردیم.

دیشب بعد مدتها دو نفری رفتیم رستوران وشنا و کیفیت غذاش مثل همیشه عالی بود. 

پ.ن:

روبروی شرکت ادصاب، ساختمان اولیه دانشگاه خوارزمی بود. باید در موردش بیشتر بخونم.

  • . خزعبلات .

همون طور که قبلا گفتم، مدت ها مشتاق بودم تا کتاب "کلیله و دمنه" رو بخونم. دو بار کتاب به دستم رسید و نشد که بشه. هر دو بار هم از کتابخونه پدر متین. یکی به تصحیح مجتبی مینوی و دیگری کتابی جیبی به تصحیح عبدالعظیم قریب.

اما قسمت به کتابی رسید که عظیم و مهسا، موقع مهاجرت به آلمان به همراه قابوس نامه، به من هدیه دادند. این کتاب هم نسخه تصحیح شده مجتبی مینوی طهرانی از کلیله و دمنه نصرالله منشی بود.

دقیق یادم نیست کی شروع به خوندنش کردم، ولی وقت های پرت و آخر شب ها رو مصروف خوندنش کردم تا اینکه بامداد پنجشنبه ۱۴ تیر، کتاب به پایان رسید.

کتاب جذاب و خوندنی بود. حکایات و داستان ها آدم رو مجاب و مشتاق می کرد که کتاب رو دنبال کنه و زمین نگذاره. علت دیگه هم این بود که مهدی سیدی در خوانش بیهقی خودش، اشاره کرد که نصرالله منشی، از نوادگان احمد عبدالصمد شیرازی (وزیر آلتونتاش خوارزمشاه و بعد ها وزیر مسعود غزنوی) بوده. 

به یاد اینکه برزویه طبیب، با چه رنجی، این گنج حکمت های باستانی رو از هند به ایران آورده، با یاد ابن مقفع ایرانی، که این متن رو از سانسکریت به عربی ترجمه کرده، به یاد پدرم که می گفت در دوران دبستان، از روی کلیله و دمنه به اونها املا می گفتند و با یاد کرد دوران عجیب غزنوی و همه و همه، کتاب رو به پایان رسوندم. باشد که این حکمت ها رو در زندگی به کار ببندم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

دارم از تهران بر می گردم. صبح ساعت ۴.۲۰ بیدار شدم و از شهمیرزاد اومدم اداره. ساعت ۵ صبح با راننده شرکت (حسین) به طرف تهران حرکت کردیم.

جلسه در سعادت آباد بود. برای اولین بار چشمم به در زندان اوین خورد. جلسه خوبی بود. ناهار قورمه سبزی بود و منم شیفته اش.

متین با سعیده و ساناز رفته باغ پدر سعیده. 

دارم گلهای تازه شماره ۱۶۰ رو گوش میدم. تار محمدرضا لطفی و آواز شجریان. تصنیفی رو خوند که تصنیف "آهنگ وفا" عینا بر همین ملودی و آهنگ خونده شده. اولین اجرای گروه شیدا در برنامه گلهای تازه بود.

اوضاع و احوال بد نیست. درگیر مشکل لثه مادرم هستیم. حوصله پدرم رو ندارم، واقعا اذیت میکنه و روی مخه. عین یه بچه ۵ ساله میمونه.

شبها، کلیله و دمنه میخونم و آخراش هستم. چه کتاب زیباییه. بی نهایت عزیز و دوست داشتنیه. 

جام ملتهای اروپا هنوز ادامه داره و حس خوبی دارم که هنوز در جریانه و دنبال میکنم.

گوش دادن صبحگاهی در مسیر رفت و ظهرگاهی به پادکست خوانش تاریخ بیهقی به روایت آقای مهدی سیدی ادامه داره و به جلسه شماره ۴۹ رسیدم. آغاز مجلد هفتم و حرکت مسعود به سمت غزنین.

پ.ن:

دلم میخواد قبل از مرگ، یک بار دلِ سیر به تور جاده ابریشم برم. از خود چین، از چانگ آن تا پایانش. چرا انقدر جاده ابریشم و شهرهاش منو آروم میکنه؟

بعد مدتها نوشتم، ولی همین چند خط نوشتن، حالمو خوب کرد. چرا اینجوریه؟

  • . خزعبلات .

بعد مدتها چیزی برای یادگار می نویسم. با اینکه سعی کردم چیزی از سیاست و سیاستمداران ننویسم، ولی بالاخره زندگی اجتماعی من و تمامی افراد این جامعه به زندگی و مشی عده ای سیاسیون گره خورده.

دیشب خبری اومد که موجود انسان نمایی به اسم امیرحسین قاضی زاده هاشمی و الان موجود اسفل السافلینِ پست فطرتِ لاتِ کوچه خلوتی به اسم علیرضا زاکانی، از ادامه انتخابات ریاست جمهوری انصراف داده اند.

در مملکتی که هنوز در پیش قدم های اولیه تجربه های سیاسی با مشارکت عمومی هست، طبعا چنین اتفاقاتی ناگزیر هست، اما وقتی دومین بار هست که این دو تا لات چاله میدون تایید میشن و نوبت رو از دو تا انسان دیگه می گیرند، وقت و هزینه مملکت و مردم رو به گند می کشند و چاکِ چاهِ دهنشون رو باز می کنند و لجن پراکنی می کنند و خودشون رو معصوم و پاک دست و ... جلوه میدند، باید ساز و کاری اندیشید تا توی همین ساختار تخیلی، کسی جرات نکنه چنین غلط هایی بکنه.

من که چهل سالمه و دیگه امیدی به این جماعت و این ساختار ندارم، اما نباید اجازه داد لجن هایی مثل این دو فقره بوزینه های خلقت، دوباره و چند باره چنین غلط های اضافه ای بکنند.

پ.ن:

این متن رو با خشمی بسیار بسیار زیاد نوشتم و این خشم رو مثل همیشه، به سایر خشم های فروخفته خودم افزودم. نوشتم تا اگر روزی زنده بودم و دوباره اینجا رو مرور کردم یا کسی سالها بعد اینجا رو خوند، بدونه ما در اجتماع خودمون، با چه موجودات کثیفی زندگی می کردیم و زندگیمون به دست چه لات های عربده کش ترسویی گره خورده بود.

ضمنا طرفدار هیچ دسته و نامزد دیگه ای هم نیستم. اما از جماعت جلیلی و قالیباف و این دو تا بوزینه ای که در بالا اسمشون رو آوردم، با تمام وجود متنفرم.

اما آرزو دارم از میون این همه موجود پست فطرت، فقط عاقبت این زاکانیِ نجس رو ببینم. آمین.

  • . خزعبلات .

الان پلیس راه سرخه هستیم. راهی تهران و مجدد با راننده ما، علی. مثل دفعه قبل که رفتیم و خبر مرگ رییسی رو شنیدیم.

هفته قبل، هفته شلوغی بود و درگیر میزبانی از پدر و مادر متین بودیم. بالاخره جمعه صبح مهمون ها به طرف رشت حرکت کردند و به سلامت هم رسیدند. هم ما و هم اونها، به این دور هم بودن نیاز داشتیم.

شنبه این هفته رفتم سر کار. از ۱۵ خرداد، ساعات کاری شده ۶ صبح تا ۱۳ ظهر. وضع اسفناکیه، هم در حوزه شخصی و هم در حوزه اجتماعی و مملکتی. بگذریم.

یکشنبه و دوشنبه نرفتم اداره. یه سری قضایا اتفاق افتاد و بعد مدتها کدورتی بین من و متیین. جوری حالم بد شد که اداره نرفتم. اما دیشب رفتیم پیاده روی و دوری در بازار شهمیرزاد زدیم و مجدد به زبان همدلی برگشتیم. انشاالله.

دیروز تولد مهسا بود. ۳۴ ساله شد. تولدش رو از راه دور تبریک گفتیم. انشاالله پیر بشه و خوشبخت باشه و سلامت در کنار عظیم.

پ.ن:

روزهای یکشنبه و دوشنبه به قدری حالم بد بود که روز اول تا ساعت دو و روز دوم تا ساعت یک بعد از ظهر توی رختخواب بودم و رمق بیدار شدن رو نداشتم. حال روزهای زمستون پارسال رو داشتم که قرص های ضد افسردگی مصرف می کردم. همین.

  • . خزعبلات .

دیروز روز خوبی بود. برخلاف پریروز که بسیار روز بدی بود. شنبه کم مونده بود بگیرم همکارم رو تا میخوره بزنم، ولی به خیر گذشت. تمام دیروز به کار روی اطلاعات تپ چنجرها گذشت و از خیر نامه نهاد بالادستی ما، یه سری اطلاعات جدید به دست آوردم.

اما دیروز حدود ساعت ۳ بعد از ظهر، پدر و مادر متین از رشت حرکت کردند و حدود ساعت ۱۰.۳۰ شب به شهمیرزاد رسیدند. متین هم دانشگاه تدریس داشت و حدود ساعت ۱۹.۱۵ اومد اداره دنبالم و با هم به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. تا رسیدیم متین شام درست کرد و منم یه سری خرت و پرت خریدم تا پدر و مادر متین برسند.

شام باقلا قاتق و ماهی دودی داشتیم. با اینکه همه خسته بودیم، ولی تا دیر وقت نشستیم و حرف می زدیم.

صبح رفتم یه نون شیر فتیر و یه نون پیازی خریدم و با هم صبحونه خوردیم. کمی استراحت کردیم و ناهار اکبرجوجه ای که متین درست کرده بود، خوردیم. 

عصر بعد از استراحت بابا، سری به باغچه خودمون زدیم. پدر و مادر متین هم حال و هوایی عوض کردند و الان برگشتیم خونه. فردا شب هم مهمون داریم و پدر و مادر من مهمان ما هستند.

  • . خزعبلات .

ساعت ۴.۲۰ صبح بیدار شدم. چای و کروسان خوردم و با ماشین از شهمیرزاد اومدم سمنان. وسط راه، همکاری که قرار بود با من بیاد تهران، پیامک داد و گفت که نمیاد. راننده اومد و با هم به سمت تهران حرکت کردیم. همین الان از خروجی سمنان به تهران خارج شدیم.

دیروز ماموریت داشتیم به دامغان برای بازدید. در برگشت رفتم مدرسه متین و با هم برگشتیم خونه. بعد از ناهار، خوابیدیم و عصر رفتیم بازار قدیمی سنگسر. یه سری خرت و پرت خریدیم و اومدیم یه لباس فروشی و کلی تی شرت و لباس برای خودم گرفتم. خانم مهندس زنگ زد و گفت که حالش مساعد نیست و متین دعوتش کرد که شام بیان پیش ما. قرار بود چهارشنبه شام پیش ما باشند، ولی قرعه به دیشب خورد. تا رسیدیم خونه، سریع و جنگی خونه رو مرتب کردیم و شام هم از قبل آماده بود. فسنجونی بود که دو روز پیش مقدماتش حاضر شده بود. حدود ساعت ۲۱.۵۰ اومدند و شب خوبی بود. حدود ساعت ۱۲ شب هم رفتند.

پ.ن:

دیروز به رابطه سببی دکتر علی محمد رنجبر (استاد مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف و اولین رییس این دانشگاه بعد از انقلاب و معاون وزیر نیرو در امور برق از سال ۵۹ تا ۷۶ شمسی و موسس پژوهشگاه نیرو) و دکتر علی خاکی صدیق (استاد مهندسی برق دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی و رییس این دانشگاه) پی بردم.

دکتر علی محمد رنجبر، آخرین داماد آیت الله روح الله کمالوند بودند و دکتر علی خاکی صدیق، فرزند حجت الاسلام عابدین خاکی صدیق و نوه دختری آیت الله کمالوند. بنابراین دکتر علی محمد رنجبر، شوهرخاله دکتر علی خاکی صدیق بودند و همه این اسامی که درج شد، لُر هستند.

یه حقیقت جالب هم این بود که نام "دانشگاه صنعتی شریف" با ۱۷۳۷ رای در مقابل نام "دانشگاه صنعتی تهران" با ۱۱۱۶ رای، انتخاب شده.

الان لاسجرد هستیم و این متن به پایان رسید.

پ.ن برگشت:

الان داخل تونل توحید هستیم‌. جلسه بسیار خوبی بود. ناهار خوردیم و در مسیر برگشت به سمنان.

  • . خزعبلات .

الان تنها در منزل شهمیرزاد و روی مبل راحتی نشستم و پاهام رو روی صندلی چهار گوش کوچیک جلوپایی دراز کردم و این یادداشت رو می نویسم. دیشب علی و سعیده بعد از مهمانی در منزل عمو منصور در شهمیرزاد، به منزل ما اومدند و امروز صبحانه مهمان ما بودند. بعد از صبحانه علی به سر کار رفت و متین به همراه سعیده به باغ پدر سعیده در شهمیرزاد رفتند و به همین دلایل من الان تنها هستم. طبق عادت و یک عهد نانوشته که سر هر ماه یک آلبوم موسیقی میخرم، امروز هم این عهد رو به جا آوردم و از بیپ تونز آلبوم "مرثیه ای برای بودن" اثر حسام اینانلو رو خرید کردم. قطعات این آلبوم در روزهای همه گیری کرونا و در منزل ضبط شده. قطعات در قالب دو نوازی هایی برای کمانچه و سازهای میهمان هست. الحق که مثل کارهای دیگه حسام اینانلو، این کار هم بسیار زیبا و شنیدنیه و مهم تر از همه آدم میل میکنه چندین و چند بار دیگه هم به این قطعات گوش بده و به قول معروف، موسیقی یک بار مصرف نیستند.

اما این پست رو به قصد کلیات اردی بهشت ۱۴۰۳ نوشتم. اول همه باید بگم عهد سیگار نکشیدن برجاست و خوشحالم که هنوز طاقت آوردم. از روز یکشنبه ۳۰ اردیبهشت که وحید و مهتاب، شام منزل ما بودند، با اصرار از وحید خواستم که سیگار نکشه و با پیگیری های هر روز، او هم چند روزی هست که سیگار نکشیده.

در خصوص مرخصی های اداره، مثل ماه قبل با همون دو و نیم روز مجاز ماهانه به پایانش رسوندم و باز هم قابل توجه هست. امیدوارم ماه های آتی بتونم این میزان مجاز رو هم کاهش بدم.

واقعه مهم این ماه، ازدواج سارا (خواهر سعیده) بود. انشاالله در کنار معین خوشبخت باسند.

اما مهم ترین واقعه این ماه برای من، آشنایی با علینقی سعید انصاری و سه شب اقامت در منزل ایشون بود که در پست های قبل به تفصیل راجع بهش نوشتم.

و در پایان مهم ترین اتفاق این ماه برای متین، خبر دردناک مرگ پدربزرگ متین بود که با رفتنش، پرونده حیات زمینی تمامی پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما بسته شد.

سه شنبه هفته ای که میاد یعنی ۸ خرداد برای جلسه کاری، مجدد باید به تهران بیام. متین هم درگیر امتحانات مدرسه هست و امیدواره با اتمام امتحانات، بتونه در اولین فرصت به رشت بره و یه سری کارها رو به سامان برسونه.

داشت یادم می رفتم، یکی از برجسته ترین اتفاقات این ماه این بود که عظیم با یه شرکت خوب و بزرگ توی آلمان قرارداد بست و خیال همه ما رو راحت کرد. به امید موفقیت های بیشتر و بزرگتر برای مهسا و عظیم.

پ.ن:

تموم این پست رو در حالی نوشتم که آلبوم تازه خریداری شده "مرثیه ای برای بودن" حسام اینانلو در حال پخش بود. الحق که بسیار بسیار زیباست و شنیدنی. آدمو با خودش میبره.

از دیروز دوباره نام "مهدی فیروزان" شدم و درگیر انساب ایشون و چیزهای جالبی هم پیدا کردم، خصوصا در خصوص پدرش که تولید کننده ساعت با برند "نازوریف" بوده و جالب اینکه این عنوان، برعکس نام خانوادگی خودش بوده و گویا چنین رسمی در میان تولید کنندگان ساعت مرسوم بوده. اگه چیز خوب و پر و پیمونی دستگیرم شد، توی یه پست کامل، یادداشت می کنم.

  • . خزعبلات .

چی میکشم و چه دردهایی رو متحمل میشم گفتنی نیست. دختر بشاش و توانمند و سر به هوا و بادی به هرجهت و زیاده خواه و خلاق و پر جنب و جوش و حریص زندگی مثل من ، به یک تکه گوشت پر از خاطرات و تجربیات تبدیل شده که کاملا زندگی تو مشتش میچرخه ولی دیگه جونی برای ادامه نداره

مرگ اگر مرد است گو نزد من آ

تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

من ز او عمری ستانم جاودان

او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

  • . خزعبلات .

به تاریخ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، در مهرشهر کرج و در طبقه دوم منزل سابق علینقی سعید انصاری، این پست نوشته می شود.

همون طور که در پست قبل نوشتم، از حدود ساعت چهار و نیم صبح بیدار هستم و از فرط خستگی خوابم نمیاد. صبح و در بین راه سمنان به تهران (دقیقا روبروی پست ۶۳ کیلوولت جنت آباد) خبر فوت ابراهیم رییسی رو از طریق رادیو پیام دریافت کردم. اون طور که در خبرها اومده، چهارشنبه سراسر کشور تعطیل رسمی هست و به احتمال قریب به یقین روز آخر دوره سه روزه ما کنسل خواهد شد. بنابراین فقط امشب رو اینجا خواهم بود و انشاالله فردا بعد از پایان دوره، به سمنان باز خواهم گشت. دفعه قبل که اینجا بودم، پست صوتی گذاشتم و تصویر و متنی از مالک سابق این ساختمان که در اون اسکان دارم ننوشتم.

قبل از هر چیز بگم که فقط یک عکس از علینقی سعید انصاری در اینترنت هست و اون هم بسیار غیر واضح. بنابراین دست به کار شدم و همون روزها کلی عکس از یک عکاس ایتالیایی که گویا به جشن های سفارت ایران در ایتالیا رفت و آمد داشته، پیدا کردم. نام اون عکاس Marcellino Radogna هست. اما این عکس ها فقط یه مشکل بزرگ داشت و اون این بود که روی تمامی عکس ها، واترمارک نام عکاس خورده بود. از اونجا که عصر، عصر هوش مصنوعی و انجام کارهای غیر ممکن هست، بوسیله یه سایت تونستم به عکس های اصلی برسم، اما چون محدودیت تعداد داشت، نشد که همه رو تبدیل کنم. 

امشب یهویی اپلیکیشن همون سایت رو توی نت پیدا کردن و نصبش کردم و با اینکه باز هم محدودیت تعداد استفاده رو داشت، با هر چی اکانت ایمیل هام بود، رفتم و همه عکس ها رو اصلاح کردم و به عکس های اورجینال رسیدم. آخراش که قلق به دست آوردن تعدا بیشتر سهمیه برای تبدیل عکس رو هم پیدا کرده بودم.

اما داستان رو که قبل توی چند تا پست قبل به صورت صوتی (پست صوتی شماره ۳) گفتم، اینجا از اول به صورت متن می نویسم:

روز دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ برای دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی به تهران اومدم و بعد از پایان دوره، به کرج اومدم. راننده توی مسیر گفت: "مهندس! جایی که میخواهیم بریم و محل اقامت شماست، قبلا خونه سرهنگ انصاری بوده" و کلی از ساختمونش گفت. من هم چون اسمی از این فرد نشنیده بودم، با توجه به تعاریف راننده، مشتاق شدم بیشتر از این فرد بدونم. 

خلاصه کنم و خیلی طولش ندم. ساختمانی که الان من در اون اقامت دارم، در زمان پهلوی متعلق به علینقی سعید انصاری هست که دقیقا در مجاورت کاخ مروارید شمس در مهرشهر کرج قرار داره. این فرد پیشکار و رییس دفتر شمس پهلوی و سفیر ایران در ایتالیا از اسفند ۱۳۵۰ تا شهریور ۱۳۵۶ شمسی بوده.

خیلی دوست داشتم در خصوص معمار این بنا بدونم ولی چون به قطعیت نرسیدم، چیزی در موردش نمی نویسم. ولی طراحی خیلی شبیه کاخ مروارید هست.

این چند تا تصویر از نمای بیرونی بنا که خوشبختانه دست نخورده و بدون تغییر باقی مونده رو که در ۱۰ و ۱۱ اردیبهشت گرفتم، برای شما به اشتراک میذارم:

این ورودی ساختمون به سمت سوییت های داخلی هست. این درب رو که رد کنی، یه درب دیگه هم هست و روبروش سوییت شماره ۳ جایی بود که دفعه پیش توش اقامت داشتم. البته امروز عصر هم همین سوییت شماره ۳ رو بهم دادند که از بس بوی متعفن جوراب میداد، رفتم و به نگهبان گفتم و سوییت رو عوض کرد و سوییت شماره ۸ در انتهای راهرو طبقه دوم رو بهم داد.

من این محوطه و فضاش رو خیلی دوست دارم.

این هم چند تا عکس از خود علینقی خان سعید انصاری که فکر کنم برای اولین بار در نت منتشر میشه:

علینقی سعید انصاری (سفیر ایران در ایتالیا) در دیدار با سفیر چین در ایتالیا

ضیافت سفارت ایران در رم - ۱۹۷۶ میلادی

از چپ به راست : علینقی سعید انصاری، Nadia Cassini و Yorgu Vojagis

تاریخ عکس : ۲۵ آگوست ۱۹۷۶

علینقی سعید انصاری در کنار Duska Markotic

تاریخ عکس : ۱۳ سپتامبر ۱۹۷۶

تاریخ عکس : ۲۵ آگوست ۱۹۷۶

در کنار مایکل آنجلو آنتونیونی، کارگردان شهیر ایتالیایی

اما این علینقی خان سعید انصاری، پسری به نام "فیروز سعید انصاری" داشته که از ماشین باز های دهه ۵۰ شمسی در عصر پهلوی بوده و بعدها دلال اسلحه میشه و چند سال قبل در تاریخ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹ شمشی مصادف با ۲۱ اکتبر ۲۰۲۰ میلادی در ایتالیا در درگیری با راننده ایرانی خودش کشته میشه. این تصویر زیر که از فیروز سعید انصاری به اشتراک میذارم رو در سایت های ایرانی ندیدم و از یه سایت ایتالیایی و به بدبختی به دست آوردم:

این پست خیلی جای کار و ویرایش و اضافات داره. خیلی کلی نوشتم و کلی داده دیگه از فیلم و عکس و فکت ها توی دست و بالم مونده. فعلا بسه چون هم حال ندارم و هم داغونم و خوابم میاد.

  • . خزعبلات .

همین الان به قول قدیمی ها از دروازه های خروجی سمنان خارج شدیم. از امروز تا چهارشنبه در تهران هستم و بخش دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی رو سپری خواهم کرد. مثل دفعه پیش، شب ها برای استراحت به شعبه کرج موسسه خواهم رفت که روزگاری منزل مسکونی و باغ علینقی سعید انصاری (پیشکار و رییس دفتر شمس پهلوی و سفیر ایران در ایتالیا بین سال های ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ شمسی) بوده.

دیشب وحید و مهتاب، شام مهمان ما در منزل سمنان بودند. از عصر درگیر خبرهای حادثه هلی کوپتر ابراهیم رییسی بودم. هنوز هم بعد از گذشت این همه ساعت از وقوع سانحه، هنوز خبری از سرنوشت افراد نیست. فعلا همین. تا بعد.

پ.ن:

الان ساعت ده و نیم صبح هست و اومدیم برای صبحونه. خواستم بنویسم صبح تا برسیم چه چیزهایی رو دیدیم و شنیدیم. راس ساعت ۷ صبح و دقیقا وقتی از روبروی پست ۶۳ جنت آباد رد می شدیم، رادیو پیام، خبر فوت ابراهیم رییسی رو گفت و دقیقا از ساعت ۷ تا ۸ صبح، شبکه خبر هیچ خبری مبنی بر فوت سرنشینان نگفت و ساعت ۸ صبح رسما خبر نهایی رو اعلام کرد. من و راننده مونده بودیم آخه چرا انقدر غیر حرفه ای عمل می کنند؟

فکر می کردم برسیم اینجا دوره کنسل بشه، ولی انگار از این چیزها خبری نیست و من این سه روز در تهران و کرج خواهم بود. راننده رو هم مرخص کردم و فرستام به سمنان برگرده. به محض ورود صبحونه شامل نیمرو و پنیر و نون سنگک عالی و چای منتظرم بود. دوباره میام و این پست رو تکمیل میکنم.

  • . خزعبلات .

هر کسی به پدر بزرگ و مادر بزرگ خودش یه عنوانی اطلاق می کنه. من به پدر بزرگ هام می گفتم "بابا بزرگ" و به مادربزرگ هام می گفتم "عزیز". متین هم بهشون می گفت "حاجی بابا" و "مامانی". حالا آخرین عضو مجموعه هشت نفری پدربزرگ ها و مادربزرگ های من و متین، چشم از جهان فروبست. 

حاجی بابا  یا همون حاج محمود متولد ۱۳۱۷ شمسی بود و چند وقتی بود که به دلیل مشکلات ریوی در بیمارستان بود. آخرین بار دقیقا روز جمعه ۲۴ فروردین همین امسال به دیدارش رفتیم که مثل همیشه ستبر و محکم روی مبل منزل خودش نشسته بود. زندگی بسیار عجیبی داشت و به گواهی همه، با این همه اتفاقات عجیب و کمرشکن، بسیار عزتمند و غیورانه زندگی کرد و اون رو به آخر راه رسوند.

چهارشنبه گذشته ۲۶ اردیبهشت، شایان به دلیل اینکه پدر و مادرش به ژنو رفته بودند، به منزل ما در شهمیرزاد اومد تا اون شب رو پیش ما باشه. متین با فرید و مائده تماس گرفت و اون ها هم برای شام به منزل ما اومدند. 

روز بعد من و متین و شایان صبحونه رو خوردیم که مطلع شدیم حاجی بابا مرحوم شده. بالاخره حالت تعلیقی که مدتها در متین بود و با هر تماس تلفنی از طرف خانواده استرس می گرفت، به پایان رسید. کمی به گریه و شیون گذشت و لباس پوشید و به مدرسه رفت و من و شایان هم خونه موندیم. قبل از رفتن با مهسا تماس گرفت و خبر مرگ حاجی بابا رو به اطلاعش رسوند. خدا رو شکر اون روز مهسا بیکار بود و در منزل و عظیم هم کنارش بود. مهسای بیچاره تا به آلمان رفت، یک ماه بعد مامانی مریم فوت شد و نه ماه بعدش هم حاجی بابا. خلاصه که زن و شوهر گویی طاقت دوری همدیگه رو نداشتند و به فاصله نه ماه و نیم، به همدیگه پیوستند.

بالاخره پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت، ساعت ۲۰ شب بعد از خداحافظی با پدر و مادر خودم، به طرف رشت حرکت کردیم. ساعت ۲ بامداد به منزل پدر و مادر متین رسیدیم و بعد از کمی همگی خوابیدیم. 

ساعت ۸ صبح روز جمعه ۲۸ اردیبهشت که دقیقا مصادف با ۲۱ اُمین سالمرگ پدربزرگ مادری من بود، بیدار شدیم و صبحونه ای خوردیم و به طرف باغ رضوان رشت حرکت کردیم. بستگان رو دیدیم و عرض تسلیت و مسائل روتین این مراسمات. بعد با آمبولانس به طرف منزل حاجی بابا حرکت کردیم و بعد از مراسم مختصری در اونجا، به طرف گورستان تازه آباد برای تدفین. نماز میت خونده شد و حاجی بابا رو در هوای ابری و گرفته ولی بسیار دلچسب رشت، به خاک سپردیم.

بلافاصله بعد از خاکسپاری و خروج از تازه آباد، بارون شروع شد. به خونه حاجی بابا برگشتیم و ناهار رو اونجا صرف کردیم و من اومدم اتاق پذیرایی و دو ساعتی خوابیدم. بعد از بیدار شدن از همگی خداحافظی کردیم و به خونه پدر متین برگشتیم. وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۱۸.۳۰ عصر به طرف سمنان حرکت کردیم.

متین نمی تونست رشت بمونه، چون موعد امتحانات هست و کلا تلفنش زنگ می خورد، خصوصا بابت مشکلات دریافت کارت امتحان نهایی. جاده بارونی و شلوغ بود. متین از فرط خستگی و سردرد و با اینکه اصلا سابقه نداشت اینجوری توی ماشین خوابش ببره، بیشتر از نصف مسیر رو در خواب بود. بالاخره ساعت دو بامداد امروز به منزل شهمیرزاد رسیدیم و سفر بسیار کوتاه حدود ۳۰ ساعته ما به رشت به پایان رسید.

من درجا خوابیدم. صبح متین به مدرسه رفت و منم میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم و بعد برم سر کار، ولی از فرط خستگی مرخصی روزانه گرفتم و تا ساعت ۱۳ ظهر خواب بودم. متین همون موقع اومد خونه. نشستیم یه چیزی بخوریم یهو یادم اومد یه کار مونده توی اداره دارم‌. به رییس زنگ زدم و مجبور شدم بیام اداره. کار رو دقیقا در لحظه آخر یعنی ساعت سه و نیم عصر تموم کردم و الان اداره هستم و اینها رو یادداشت کردم و به بقیه کارهای مونده برسم و مجدد برگردم شهمیرزاد. 

روز دوشنبه همین هفته برای قسمت دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی باید مجدد برم تهران و انشاالله دوباره به منزل علینقی خان سعید انصاری در کرج خواهم رفت و در اونجا دو شبی رو اقامت خواهم داشت. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

دوره ای هست که مطلقا حس نوشتن ندارم. چند خطی می نویسم که فراموش نشه:

دیروز سومین سالگرد مرگ امیر بود. انگار دردهایی که بعد از مرگش زنده شدند، تا لحظه مرگ درمان و میرایی نداره. تموم دیروز به یادش بودم. از بامداد ۲۳ اردیبهشت که تولد عظیم رو تبریک گفتم (و اتفاقا همون روز هم روز مرگ امیر هست) تا آخر دیشب، ولی دستم نمی رفت چیزی به یادش بنویسم.

چهارشنبه گذشته مستندی سه قسمتی از "ادوارد سعید" به اسم "در جستجوی وطن شرقی" دیدم. بعد از تموم شدنش تموم بدنم سر شده بود. زمان ایستاده بود و قابلیت حرکت نداشتم‌. خیلی دوست دارم بیشتر در مورد ادوارد سعید بدونم و بخونم، خصوصا از جنبه مربوط به وطنش فلسطین و دل بستگی هاش و اقداماتش. خصوصا مشتاقم کتابش به نام Orientalism رو مطالعه کنم.

الان توی ماشین هستم و دارم از ماموریت شاهرود به طرف سمنان بر می گردم.

حال پدر بزرگ متین خوب نیست. متین دیشب با اینکه جفتمون هشت شب خونه رسیدیم، از استرس خبرهای بد این موضوع، خوابش نبرد. انشاالله هر چی خیر هست پیش بیاد.

  • . خزعبلات .

امشب با وحید و محمود بعد مدتها خاطرات مجردی رو تجربه کردیم. عارف هم که تازه از آمریکا به ایران برگشته، امشب ساعتی با ما بود. حالا این تجربه ایکه میگم از ساعت ۹ شب شروع شد. الان سه نفره اومدیم سمت شهمیرزاد. متین خونه تنهاست، مثل شراره و تارا و مهتاب که رفته شیراز.

تموم اینها رو در این حالت خودم و بالا و پایین ماشین نوشتم که اینو یادداشت کنم:

متین جان!

همسر جان!

رفیق جان!

خیلی دوستت دارم. ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی، حتی لذت تجربه های مجدد مجردی.

  • . خزعبلات .

از روز چهارشنبه هفته گذشته ۱۲ اردیبهشت شروع می کنم. علی (راننده شرکت) راس ساعت ۱۴.۳۰ که ساعت قرار ما بود، به تهران اومد. من هم از بچه های دوره آموزشی خداحافظی کردم و با علی به طرف سمنان حرکت کردیم. ایوانکی توقف کردیم و چیزی خوردیم و مجدد حرکت کردیم. بعد از رسیدن به خونه، دیدم متین از آسانسور پیاده شد و با ست کامل لباس و متعلقات عروسی، راهی سالن هست و به من گفت با پدر و مادرم بیام. سریع اومدم بالا و صورتم رو اصلاح کردم و لباس پوشیدم و به همراه پدر و مادر رفتیم به طرف سالن.

عروسی خوبی بود و شام هم خوشمزه بود. بعد از پایان شام، نزدیکان برای مراسم آخر شب، به طرف شهمیرزاد حرکت کردند. اونجا که خیلی خوب بود و با اینکه خودم خیلی از این جمع ها دوست ندارم، ولی اون شب خیلی چسبید.

بعد از جمع شدن بساط رقص و پایکوبی، با اون حال خسته به طرف منزل بابا در شهمیرزاد حرکت کردیم و کلی لحاف و وسایل خواب برای مهمون های داماد بردیم. خلاصه بگم وقتی همه کارها تموم شد و اومدیم منزل خودمون در شهمیرزاد، از فرط خستگی تا رفتم توی رختخواب، خوابم برد.

فردای اون روز یعنی پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت کار خاصی نداشتیم و به کارهای خودمون رسیدیم. عصر رفتیم استراحتی بکنیم که چون کشیک بودم، موبایلم روی ویبره بود. تلفنم زنگ خورد و شماره تهران افتاد. زن پشت تلفن گفت از خیریه تماس می گیرم. تازه چشمامون گرم شده بود. خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم تا به یارو فحش ندم. سر جفتمون درد گرفته بود، خصوصا متین که با کوچکترین صدایی بی خواب میشه. متین به جای اینکه ناله کنه، سریع زنگ زد به خانم مهندس و مائده و قرار شد شام همگی بیان منزل ما. مهمان ها موافقت کردند و رفتیم توی کار تهیه شام. متین چلو گوشت و باقلا قاتوق درست کرد. شب خوبی بود. با مهندس در مورد محل اسکانم در کرج و مالک قدیمی اونجا یعنی علینقی سعید انصاری صحبت کردم. 

پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت، بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب و صرف صبحونه، به سمت باغچه خودمون حرکت کردیم. قبلش کلی کود آهن خریدم. من دور درخت ها رو بیل میزدم و متین هم کار دفن کود آهن و مرتب کردن خاک های اطراف رو داشت. تا نزدیک غروب اونجا بودیم. ما توی باغچه خودمون یه استراکچر فلزی داریم که دو تا تاب هم روش هست. انگار چند روز قبلش دختر همسایه باغ ما که کلید اونجا رو هم داره، میاد برای تاب بازی، ولی استراکچر از هم گسیخته میشه و اون دختر خانم میفته و خدا رو شکر اتفاق ناخوشایندی نمیفته. پدر اون دختر هم چون وسایل جوشکاری داشت، استراکچر رو دوباره سر پا میکنه. آخر وقت وقتی می خواستیم برگردیم، ایشون مجدد اومد و جوش های نهایی رو داد و از باغ خارج شدیم. در حین اینکه کار می کردیم، حجت زنگ زد و قرار شد برای شام بریم منزل اونها. به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. سریع دوش گرفتیم ک از شیرینی امیر، شیرینی خریدیم و به سمت منزل حجت و فریبا رفتیم. بعد مدتها بود همدیگه رو می دیدیم. برای شام رفتیم به بومگردی گلها. جای قشنگی بود ولی شامش از بابت کمیت دلچسب نبود. جالبه که گرداننده اونجا، شاگرد متین از آب در اومد.

روز شنبه ۱۵ اردیبهشت، به نظافت منزل شهمیرزاد گذشت. کارها که تموم شد، به طرف منزل سمنان حرکت کردیم. چون یکشنبه متین ماشین رو میخواست و مطابق روال سال تحصیلی جدید، باید شنبه شب در سمنان می بودیم. اما در مسیر بازگشت به سمنان، اتفاق ناخوشایندی افتاد که چقدر خوش شانس بودیم که اتفاق ناگواری نیفتاد. رفتیم به باغچه خودمون سر بزنیم. خواستم چوب قیم یکی از درخت ها رو بردارم و کنار یه درخت دیگه بذارم. با اینکه سه متری با متین فاصله داشتم، وقتی رفتم چوب رو از زمین خارج کنم، در کسری از ثانیه تعادلم بهم خورد و چوب یه دفعه خورد به گردن متین و شانس آوردیم به چشمش نخورد. جوری ترسیدم که تا سمنان می لرزیدم. دیروز هم اون صحنه از ذهنم نمی رفت. حتی الان هم بهش فکر میکنم، حس مرگ تموم وجودم رو می گیره. خلاصه که خدا رو شکر خیلی به خیر گذشت.

دیروز ۱۶ اردیبهشت، بعد مدتها اداره نبودن، اومدم سر کار. صبح با متین اومدم و او هم رفت شهمیرزاد. کارها خوب پیش رفت. ارزیابی هم داشتیم و کل اداره در تکاپو بود. چون متین بعد از ظهر دانشگاه درس داشت، من تا حدود ساعت ۱۹.۳۰ اداره بودم و بعد اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. چون چند روزی سمنان نبودیم، منزل سمنان رو داده بودیم به علی و سعیده و مهمون هاشون. چون کلی وسایل بچه ها خونمون مونده بود، بهشون زنگ زدم که بیان و وسایلشون رو ببرند. آقا بچه ها اومدند و موندند و تا ساعت حدود دوازده شب پیش ما بودند. متین سریع تدارک شام رو دید و شام رو هم با هم خوردیم. اون وسط یهو سر و کله عروس و داماد (سارا و معین) پیدا شد و اونها هم دقایقی مهمان ما بودند و بعد رفتند.

امروز ۱۷ اردیبهشت هم با متین اومدم سر کار و او هم به طرف مدرسه اش در شهمیرزاد حرکت کرد. تنهام. همکارم رفته ماموریت. جدیدا حوصله هیچ کسی رو ندارم، جز متین که واقعا کنارش آروم هستم. الان چون تنهام، حس خیلی خوبی دارم و میخوام با آرامش کارهای اداره رو انجام بدم. همین.

  • . خزعبلات .

  • . خزعبلات .

همین الان از خروجی سمنان به تهران خارج شدیم. برای یه دوره آموزشی سه روزه با موضوع "مدیریت دارایی های فیزیکی" در مجتمع آموزشی پژوهشی تهران (پژوهشگاه نیرو) دعوت شدم و بعد از کلاس هم قرار هست در مهرشهر کرج اقامت داشته باشیم. چهارشنبه هم عروسی ساراست و رسیدن به موقع من به مراسم هم در هاله ای از ابهامه.

کل دیشب به مرتب کردن خونه گذشت و متین بی نهایت زحمت کشید تا در صورت ضرورت، علی و سعیده از خونه ما هم استفاده کنند.

شنبه شب به اتفاق متین و وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا، میهمان جواد و حمیده در باغ زیباشون در درجزین بودیم. اولین بار بود که بعد از سکته مغزی وحید در آبان پارسال، یه حس خوب رو تجربه کردیم و مثل همیشه چقدر جای امیر خالی بود.

همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه و والسلام.

پ.ن:

ساعت ۷.۴۰ صبح به مقصد رسیدیم. الان ساعت ۸ صبح هست و من در سالن جلسات نشستم. فقط ۴ نفر از مدعوین اومدند و جلسه هنوز شروع نشده. هوا هم خوبه.

الان ساعت ۱۶.۴۰ هست و برای اقامت به همراه راننده به مرکز آموزشی و پژوهشی البرز در مهرشهر کرج میریم.

  • . خزعبلات .

هفته اول اردیبهشت هم گذشت. به صورت تیتروار موارد این هفته رو می نویسم:

جنبش سیگار نکشیدن هنوز ادامه دارد.

این هفته، حتی یک دقیقه هم مرخصی شخصی خصوصا از نوع اول وقت نگرفتم.

این هفته هم مثل ماه قبل، با جدیت کارهای اداره رو دنبال کردم و کارهای عقب افتاده رو دارم به روز میکنم، خصوصا صورت وضعیت اسفند. دیروز از ساعت ۹ صبح تا ۱۲.۳۰ اداره بودم و صورت وضعیت اسفند هم عملا رسیدگی شده و مونده فردا که نامه شو بزنم و تمام.

دیروز متین از طرف سمپاد، برای یا دوره ای رفت به دامغان. جفتمون ۵ صبح بیدار شدیم و ساعت ۵.۴۵ دم دبیرستان پسرانه سمپاد که بیست و اندی سال قبل، خودم اونجا درس میخوندم. پیاده اش کردم. بعدش اومدم خونه و خوابم نمی اومد تا اینکه حدود ساعت ۹ رفتم اداره و تا حدود ساعت ۱۲.۳۰ اونجا بودم. کارها هم خیلی خوب پیش رفت. وسط کار بودم که دیدم شایان پیام داده و یه عکس فرستاده با محدرضا درویشی. من کرک و پرم ریخت. آخه قرار بود چهارسنبه بریم پیش یکی از اساتید شایان تا اگه شد، در آینده نزدیک به دیدار درویشی بریم. برام نوست که توی خیابون انقلاب، توی یه کتابفروشی مشغول جست و جوی کتابی بوده که یهو درویشی رو دیده. خیلی خوشحال شدم و کلی با هم در مورد این دیدار حرف زدیم.

بعد رفتم سمت ترمینال و فلاپ آینه بغل سمت شاگرد رو دادم برای تعمیر. اومدم خونه و مامان ناهار بهم داد. کوکو سبزی و مخلفات رو آوردم بالا و خوردم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر متین رسید سمنان و دقیقا رفتم همون جایی که صبح پیاده اش کرده بودم، سوارش کردم و اومدیم خونه. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت باغچه خودمون. درختان میوه داده بودند. باور کردنی نبود. اولین بار بود انقدر میوه داده بودند. بادوم و گیلاس و آلو و به و .... خیلی اونجا موندیم و یه سری دیگه به درخت ها کود دادیم و اومدیم سمت منزل شهمیرزاد. خیلی خسته بودیم ولی شام منزل فرید و مائده دعوت بودیم‌ ساعت یه ربع نه شب رسیدیم اونجا.

اما جالب ترین اتفاق روز پربرکت ۶ اردیبهشت وقتی افتاد که فرید گفت او هم اتفاقی. کتاب "شرح ادوار صفی الدین ارموی، تالیف سید عباس معارف رو در کتابخونه فرهنگسرای کومش سمنان پیدا کرده. جالب این بود که من و شایان و مهندس و فرید کل اینترنت و کتابفروشی ها رو زیر و رو کرده بودیم و پیداش نکرده بودیم‌ و اتفاقی فرید پیداش کرده بود. اینم تصویر کتابی که مدتها دنبالش بودیم و الان پیش روی منه:

اما سومین آس دیروز وقتی رو شد که مائده برای اولین بار برای ما شروع کرد به خوندن. من توی حیاط منزل فرید و مائده روی صندلی لم داده بودم و آسمون رو تماشا می کردم. دیدم یه آهنگ خارجی پخش شده. بعد چند دقیقه متوجه شدم مائده است که داره میخونه. باور کردنی نبود. بعد اومدم داخل و یه آهنگ دیگه خوند و وسطاش یهو من و متین همدیگه رو نگاه کردیم‌. از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. دقیقا همون آهنگی بود که دنبالش بودیم. چند وقت قبل، بک گراند یه کلیپ صوتی، یه موزیکی شنیدم که خیلی خوشم اومد. من فکر کردم مایکل جکسونه. چون یارو روی این موسیقی داشت حرف میزد، امکان استفاده از اپلیکیشن های تشخیص آهنگ نبود‌. فقط دو سه ثانیه یارو حرف نزد ولی چون صدا خیلی ضعیف بود، اینکه چی داره میخونه قابل تشخیص نبود. خلاصه هر چی جست و جو کردم، چیزی پیدا نکردم و حالا مائده داشت همون آهنگ رو برامون میخوند. اسم آهنگ Un-Break my heart از Toni Braxton بود. باید توی این یکی دو شب آتی، کتاب شرح ادوار رو تورقی بکنم و اگه نکته ای بود با فرید و شایان و مهندس در میون بذارم.

چهارشنبه شب بعد مدتها وحید و مهتاب رو دیدیم. باهاشون هماهنگ کردیم و حدود ساعت یه ربع نه شب، رفتیم دنبال اونها و با هم رفتیم رستوران تابان. شام رو اونجا خوردیم و دوری زدیم و از هم جدا شدیم. اون شب برای اولین بار صدای نی رو در آوردم.

شب هایی که گذشت، خوندن کلیله و دمنه ادامه داشت. خیلی زیبا و لذت بخشه این کتاب. روزها خیلی به نصرالله منشی و برزویه طبیب فکر میکنم.

اما امروز، هفتم اردیبهش، تولد علی هست. ۳۵ سالگی رو تموم کرد و وارد ۳۶ سالگی شد. صبح امروز، من و متین بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.

فرداشب یعنی شنبه شب، مهمان جواد و حمیده در باغشون در درجزین هستیم. وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا هم هستند. چه شبی شود.

و اینکه هفته آینده، یه دوره سه روزه دارم در تهران؛ دوشنبه تا چهارشنبه. حالا فردا باید در خصوص نحوه اقامت یا رفت و آمد، با واحد آموزش خودمون هماهنگ کنم. دقیقا روز چهارشنبه هفته بعد هم عروسی سارا هست و نمی دونم چی کار کنم. به علی که گفتم خالی کرد، گفت من دست تنهام وحید. یه جوری خودت رو برسون. گفتم ساعت کلاس ها از ۸ صبح تا ۱۶.۳۰ عصر هست. حالا اگه شد روز چهارشنبه رو زودتر از کلاس مرخص میشم. فعلا همین.

  • . خزعبلات .

در منزل شهمیرزاد هستیم. بعد مدتها پنجشنبه و جمعه رو خونه بودم و استراحت کردم. ماه فروردین هم تمام شد. اصلا نفهمیدم چه جور شروع شد و چه جور تموم شد، بس که سریع گذشت. اما اگه بخوام یه جمع بندی از خودم در این ماه داشتم باشم، میتونم موارد ذیل رو اعلام کنم:

  • از بابت ادامه جنبش سیگار نکشیدن خودم، خوشحالم که این ماه رو هم بهش پایبند موندم و به قول معتادها، پاک پاکم. دقیقا ۶۱ روز هست که پاک هستم. فقط یه نکته جالب اینکه پریشب، توی خواب سیگار کشیدم و صبح که پا شدم حس کردم که عهد خودمو شکستم.
  • از بابت کم کردن مرخصی های بی جای خودم، این ماه رو دقیقا با دو و نیم روز مرخصی به پایان بردم. دو روز مرخصی من، یکیش برای ۵ فروردین رفت که اصلا حس رفتن به اداره نداشتم و بعدی هم برای فردای روزی که از رشت برگشتیم. البته میشد هر دو تای این مرخصی ها رو نگرفت ولی خودم موافقم که ازشون استفاده کردم. بنابراین اگر پیشرفتی در این مساله نداشتم (که داشتم)، حداقل از سهمیه مرخصی قانونی ماهیانه خودم تجاوز نکردم.

سه شنبه شب و چهارشنبه شب این هفته رفتیم به خونه پدر و مادرم در شهمیرزاد. بعد مدتها اومده بودند اینجا. البته سه شنبه شب، شب نشینی رفتیم و چهارشنبه شب به صرف شام.

این هفته متین از صبح تا ساعت ۶ عصر مدرسه بود. ساعات بعد از روال معمول رو در اداره میمونه و بچه هایی هم که رضایت پدر و مادر رو دارند، میان اونجا و برای امتحانات و کنکور درس می خونند. اتفاقا سه شنبه همین هفته بعد از ماموریت و تعویض روغن ماشین در سمنان، رفتم سمت مدرسه متین در شهمیرزاد و ناهار رو اونجا خوردم و اومدم خونه شهمیرزاد. ناهار اکبر جوجه بود که برای اولین بار از تهیه غذای امام رضا گرفته بود. همون روز دستگاه گیرنده دیجیتال و آنتنی که از خونه مادر متین آورده بودم رو سر هم کردم و بالاخره صدای تلویزیون توی این خونه ما پیچید. ما با اینکه تلویزیون نمی بینیم، ولی اینجا بعضی وقتا نیازه، بس که اینجا ساکته.

چهارشنبه هم سری به امور مالیاتی زدم و قراره دوباره فردا سری به اونجا بزنم تا مسائل مربوط به اظهار نامه سال قبل من بر طرف بشه. مشکل هم از سامانه نیمه هوشمند نابغه امور مالیاتی که یه درگاه مجازی من رو که هیچ ربطی به بحث نظام مهندسی من نداره رو به عنوان درگاه درآمدی گرفته و هشت نُه ماهی هست که منو درگیر کرده.

دیروز پنجشنبه، مستندی از سلسله مستندهای "مشاهیر قومس" دیدم که در مورد "مهندس علی پازوکی" بود. بیشتر برام جالب بود با اینکه دانش آموخته مهندسی کشاورزی و حشره شناسی بودند، ولی با شورای کتاب کودک و خانم توران میرهادی و سایر دوستانشون همکاری داشتند. مستند جالبی بود و از اون جالب تر، شخصیت این مرد. مزار ایشون هم در امامزاده طاهر و مطهر روستای کوشک در گرمسار. ترغیب شدم به این علت هم شده، سری به این روستا بزنم.

امشب شام منزل مهندس گ. در سمنان هستیم ولی شب مجدد برمی گردیم شهمیرزاد، چون فردا به خودرو احتیاج دارم.

  • . خزعبلات .

قبل از اینکه این پست مفصل و بسیار جالب رو بنویسم که اتفاقا به صورت بسیار عجیبی با داستان زندگی من و متین و خانواده اش هم تلاقی پیدا کرده، میخوام یه چیزی رو شرح بدم و بعد وارد داستان بشیم.

یکی از صورت های مهم بروز و ظهور و تجلی زیبایی در هنر، در قالب "قصه" یا "داستان" یا "رمان" اتفاق می افته. حالا این به طور خلاصه "داستان" میتونه منشا واقعی داشته باشه یا میتونه منشا خیالی داشته باشه. با اینکه همیشه وسعت و "خیال" برای من بزرگتر از "واقعیت" بوده و صد البته برای من، انتخاب بین واقعیت و خیال، خیال، اما وقتی درباره داستان صحبت می کنیم، داستان واقعی به چیزی به نام "حیات" مجهز هست و اثر متقابل یک داستان واقعی به بی نهایت داستان واقعی دیگه، در درازنای تاریخ و به وسعت جغرافیا که داستان خیالی این قلمرو و کارکرد رو نداره.

همون طوری که هر کدوم از ما، به دلیل حیاتی که داریم، داستانی رو هم به موازات این حیات، تجربه و به نحوی روایت می کنیم، شاهد و ناظر بی نهایت داستان از انسان های دیگه هستیم که در طول حیاتمون، گاه با اون داستانها تماس و ارتباط برقرار می کنیم و یا اون داستان به صورت مجرد، به عنوان یک تجربه انسانی به گوش ما میرسه و بس.

بنابراین مطالعه زندگی یک فرد، برای من از هر رمان خیال انگیزی زیباتر هست، حال میخواد این رمان "سمفونی مردگان" عباس معروفی باشه و خواه "روز قتل رییس جمهور" نجیب محفوظ که بی نهایت دوستشون دارم.

به همین خاطره که بهترین کتابی که در کل زندگیم خوندم، یعنی "تاریخ بیهقی"، به دلیل ریشه داشتن در واقعیت، برای من به هر داستان ریشه دار در خیال برتری داره.

حال فرض کنیم داستانی در یک جا، داستانی در جای دیگه و داستان دیگر در جایی در بستر واقعیت اتفاق می افته و بعد از گذر زمانی، این سه داستان، در جایی یا جاهایی به هم تلاقی و برخورد می کنند که ازش به تعبیری "داستان داستان ها"  یا یک "اَبَر داستان" ساخته میشه. داستان زندگی ناخدا اسفندیار حسینی به صورت جدا در یک سو، داستان زندگی متین و خانواده اش در کودکی در یک سو و داستان زندگی من در جوانی در سوی دیگر که در لحظه ای از زمان به هم پیوند میخوره و داستان ها با هم همپوشانی پیدا می کنند. مقدمه طولانی شد، اما به نظرم لازم و واجب بود. اما برسیم به داستان این پست:

داستان اول:

سال ها پیش وقتی تاریخ جنگ ایران و عراق رو مطالعه می کردم، به نام "ناخدا یکم اسفندیار حسینی" برخوردم که بعد از اعدام "ناخدا یکم بهرام افضلی"، از تاریخ ۱۳۶۲/۰۲/۱۰ تا تاریخ ۱۳۶۴/۰۴/۰۶ فرمانده نیروی دریایی ارتش ایران بودند. تموم اینترنت رو زیر و رو کردم و دریغ از حتی یک عکس یا مطلبی در مورد ایشون. هیچ چیزی وجود نداشت. هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. وقتی برای من، چنین حالتی اتفاق بیفته که از موضوعی، هیچ چیزی بدست نیارم، اون موضوع وارد ناخودآگاه من میشه و تا خط و ربطی ازش بدست نیارم، ول کن معامله نیستم. بنابراین زندگی این فرد و دونستن داستان زندگیش برام خیلی مهم شده بود. این بخش از داستان رو تا اینجا نگه دارید.

داستان دوم:

وقتی من با متین ازدواج کردم، خونواده اونها، به دلیل شغل پدر متین، چند سالی رو در چالوس زندگی کردند. همیشه وقتی پدر و مادر متین از اون برهه زمانی صحبت می کردند، گاه و بی گاه نام فردی به اسم "ناخدا حسینی" (بدون اینکه اسم کوچیکش رو بگویند) به گوشم می خورد که همسایه اونها بوده و آدم جالبی بوده. دقیقا یادم نیست که من پرسیدم این ناخدا حسینی شما، همون ناخدا حسینیِ فرمانده نیروی دریایی ارتش هست یا خود پدر و مادر متین گفتند که این ناخدا حسینی همون فرمانده نیروی دریایی ارتش هست. این قصه تا اینجا.

داستان سوم:

ناخدا یکم اسفندیار حسینی در تاریخ ۱۳۲۰/۱۲/۱۶ در تهران و در کوچه سرلشکر ضرابی (حوالی میدان فردوسی) به دنیا میاد. پدر ایشون مهندس سید محمود حسینی، مهندس کشاورزی بودند و در دوره پهلوی دوم، مسئول خالصجات دولتی در وزارت دارایی بودند. مادر ایشون "شهربانو ضرابی (پرورش)" فارغ التحصیل کالج آمریکایی های تهران بودند. پدر و مادر ناخدا، پسرخاله و دخترخاله بودند و اصالت کاشانی داشتند.

حالا شاید بپرسید تو که هیچ از این جناب ناخدا نمی دونستی، پس این اطلاعات رو از کجا آوردی؟

اینجا می رسیم به داستان دیگه ای که الان براتون میگم:

همون طوری که گفتم، اسم "ناخدا اسفندیار حسینی" مثل خیلی از موضوعات pending در مغزم وجود داشت و شب ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، یهویی به صرافت افتادم برم دوباره چرخی توی نت بزنم. رفتم اینستاگرام و به کمک "هشتگ"، نام ایشون رو جستجو کردم و با جستجو در حساب های کاربری، دیدم که در یکی از اکانت ها، تصویری از یک پیرمرد هست و زیرش نوشته شده "ناخدا یکم اسفندیار حسینی، فرمانده نیروی دریایی ارتش ایران در دوران دفاع مقدس". همون شب به متین گفتم میتونی زنگ بزنی رشت، او هم زنگ زد و بل اینکه دیر وقت بود، عکس ها رو برای مادر متین توی واتس اپ ارسال کردم و گفتم آیا این همون ناخدا حسینی هست که در چالوس همسایه شما بود و همیشه ذکر خیرش؟ ایشون گفت باید خودش باشه ولی بذار از پدر متین بپرسم. پدر متین تا عکس ها رو دید، گفت خودشه و ازشون پرسیدم آقا صد در صد تایید می کنید خود ناخدای چالوس شماست؟ با قاطعیت گفت صد در صد. حالا داستان ها داشت به هم گره میخورد.

شب بعد، متین کامنتی پایین یکی از پست ها گذاشت و بعد تر پیامی برای متین اومد از همین صفحه که مشخص شد همسر ناخدا هستند و متین و خانواده متین رو به جا آورد و حال و احوال و ... خلاصه دو تا داستان دوم و سوم دوباره پس از سالها به هم تلاقی کردند. اما مشخص شد که ناخدا در ۱۴۰۲/۰۷/۰۹ مرحوم شدند. خیلی ناراحت شدم. تازه خوشحال بودم کا ناخدا رو پیدا کردم و اگه فرصتی دست داد، میرم به دیدار ایشون که متاسفانه چنین نشد.

چون جویای اطلاعات و تصاویر بیشتری از ناخدا بودم، در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۵ به صفحه ناخدا که همس ایشون گرداننده اون بودند، پیام دادم و جویای اطلاعاتی از زندگی ناخدا شدم. همون شب، ایشون لطف کردند و پیام من رو جواب دادند و فردای اون روز یعنی ۱۴۰۲/۱۲/۲۶ اطلاعاتی راجع به زندگی ناخدا به همراه کلی عکس جدید برام ارسال کردند. بنابراین اطلاعاتی که در ابتدای داستان سوم نوشتم، اطلاعاتی بود که از همسر ناخدا گرفته بودم.

خلاصه داستان جستجوهای من، داستان خردسالی متین که ناخدا باهاش بازی می کرد و داستان زندگی ناخدا که تازه ابعاد عجیبش در ادامه بیان میشه، به هم تلاقی کرد و داستان داستان ها ساخته شد‌.

این تصویر ناخدا در لباس نیروی دریایی هست که براتون به اشتراک میذارم:

اما داستان به همین جا ختم نمیشه. اجازه بدید یه داستان دیگه بگم که بیشتر با خانواده ناخدا آشنا بشیم که از چه خانواده سرشناسی بودند:

از اونجایی که همسر ناخدا نوشته بودند که مادر ناخدا یعنی خانم شهربانو ضرابی (پرورش) دختر سید محمد پرورش از اولین تاسیس کنندگان مدارس جدید در شهر کاشان در زمان قاجار بودند، پیش خودم گفتم قطعا باید نشونی از اونها در تاریخ باشه که چنین هم بود. 

روز دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳، پس از بازگشت از ماموریت مهماندوست دامغان، اومدم روی تخت تا بخوابم و همین جوری جستجو کردم تا رسیدم به کتابی به نام "دفترچه خاطرات روزانه شانزده زن ایرانی در قلمرو زندگی روزمره" اثر خانم "نوشین احمدی خراسانی" که اتفاقا یکی از اون شانزده زن، همین خانم شهربانو ضرابی (پرورش) یعنی مادر ناخدا اسفندیار حسینی بودند و چقدر اطلاعات بیشتر و دقیق تری از زندگی خودشون و خانواده خودشون داده بودند که برای دریافت اطلاعات بیشتر می تونید به کتاب مراجعه کنید.

ضمنا برای اطلاعات بیشتر اینکه شاید به کار کسی بیاد، اسامی اون شانزده زن رو به طور کامل براتون به اشتراک میذارم‌. همون طور که توی پست صوتی شماره ۲ گفتم، خانم فاطمه کیوان، خواهر مرتضی کیوان، یکی از زن های این کتاب بودند که کلی اطلاعات جدید از ایشون به همین واسطه بدست آوردم. اما اسامی کامل شانزده زن کناب مذکور به شرح ذیل هست:

۱. خانم میرزاده نظیف حریری متولد ۱۲۹۰

۲. خانم بتول منجیلیان (سلطان محمدی) متولد ۱۲۹۱

۳. خانم شهربانو ضرابی (شهربانو پرورش) متولد ۱۲۹۲

۴. خانم لعل فیروزگر متولد ۱۲۹۴

۵. خانم عفت صفا کیش متولد ۱۲۹۴

۶. خانم مریم سلطانی متولد ۱۲۹۵

۷. خانم اشرف الملوک مصاحب (خواهر شمس الملوک مصاحب) متولد ۱۲۹۶

۸. خانم عزیزه شیبانی (دختر خانم فروغ آذرخشی) متولد ۱۲۹۶

۹. خانم خدیجه مقدم متولد ۱۲۹۷

۱۰. خانم عذرا ارشدی متولد ۱۳۰۰

۱۱. خانم قدسیه عماد (نوه ماهرخ گوهرشناس) متولد ۱۳۰۲

۱۲. خانم معصومه سهراب (مافی) متولد ۱۳۰۴

۱۳. خانم فاطمه کیوان (قوالو) متولد ۱۳۰۶

۱۴. خانم پوراندخت شجیعی متولد ۱۳۰۸

۱۵. خانم اقدس نیرومند زاده متولد ۱۳۱۰

۱۶. خانم اعظم سپهر خادم متولد ۱۳۱۰

در پایان تصویر مزار ناخدا اسفندیار حسینی، فرمانده غیور نیروی دریایی ارتش ایران در زمان جنگ تحمیلی رو به اشتراک میذارم. مزار ایشون در گورستان یوسف رضا در شهر چالوس هست. روحشون تا ابد شاد.

پ.ن:

  • این پست با غیرت مثال زدنی من، در ساعت چهار و نیم صبح بامداد دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳ نوشته شد.
  • این پست هم مثل پست مربوط به مرحوم کیهان رهگذار، در طول زمان و با اضافه شدن اطلاعات دیگه، تکمیل خواهد شد. برای نمونه خود سرلشکر ضرابی و دخترشون هما ضرابی که معلم رضا پهلوی، ولیعهد سابق ایران بودند، باید ربطی به مادر جناب ناخدا داشته باشند که باید از همسر ناخدا جویا بشم و اینجا درج کنم. یا اینکه براساس اطلاعات بیان شده توسط خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا) در کتاب "دفترچه خاطرات روزانه شانزده زن ایرانی" اطلاعاتی راجع به برادر ناخدا نیز به دست آوردم که صحت و سقم اون رو هم باید از همسر ناخدا بپرسم.
  • جالب ترین نکته ای که در تحقیقات خودم در مورد خانواده ناخدا اسفندیار حسینی در مدت سفر اخیر رشت بهش برخوردم، در مورد فردی به اسم "علی محمد پرورش کاشانی" بوده که روزنامه های "ثریا" و "پرورش" رو در قاهره منتشر می کردند. عنوان های "پرورش" و "کاشانی" در نام ایشون، این گمان رو که این فرد هم به این خاندان منتسب باشه، تقویت میکنه.
  • صفحه ویکی پدیای "ناخدا اسفندیار حسینی" که سالها فاقد عکس و سایر اطلاعات دقیق بود رو مثل صفحه "کیهان رهگذار"، منِ حقیر ویرایش و به روز کردم (یه نیمچه فخری فروختم)

تکمیلیات:

در ساعت ۱۳ روز دوشنبه ۲۷ فروردین ماه ۱۴۰۳، از همسر جناب ناخدا سوالاتی که داشتم رو پرسیدم و ایشون هم ساعت ۱۴ روز شنبه اول اردیبهشت ۱۴۰۳ به سوالات من پاسخ دادند و من هم ساعت ۱۳ امروز ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ پاسخ ایشون رو در اینستاگرام مشاهده کردم و پاسخ ها دقیقا همون بود که فکر می کردم و سریع اومدم اینجا تا برای شما بنویسم که به شرح ذیل هست:

  • اول اینکه سرلشکر ابراهیم ضرابی، رییس سابق شهربانی ایران در زمان پهلوی، دایی خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا اسفندیار حسینی) بودند. بنابراین خانم هما ضرابی که معلم دوران کودکی رضا پهلوی (دوم) بودند، دختر دایی خانم شهربانو پرورش هستند.
  • دوم اینکه در کتاب "دفترچه خاطرات شانزده زن ایرانی"، خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا حسینی) نوشته بودند که فرزند اولشون استاد دانشگاه شیراز هستند. در جستجوهام به فردی به اسم "دکتر فرامرز حسینی" برخوردم که استاد تمام بازنشسته رشته زیست شناسی بودند. با توجه به شباهت چهره، حدس زدم که باید ایشون برادر ناخدا اسفندیار حسینی باشند و همسر ناخدا این موضوع رو هم تایید کردند. این تصویر دکتر فرامرز حسینی (استاد تمام بازنشسته رشته زیست شناسی دانشگاه شیراز) و برادر ناخدا اسفندیار حسینی هست که در قید حیات هستند و در شیراز زندگی می کنند:

  • . خزعبلات .

من شنبه این هفته رو سر کار نرفتم. خونه موندم و خستگی رانندگی 12 ساعنه مسیر برگشت رشت به سمنان رو از تن به در کردم. یه چیری همین الان به صورت یه سری جمله معترضه طولانی بنویسم تا یادم نرفته (مثل محسن نفر که می گفت توی ضبط آلبوم وصل مستان، یه قطعاتی بداهه به ذهنش می اومد و وسط ضبط قطعات، توقف می کرد و اون قطعات بداهه رو ضبط می کرد و اتفاقا توی آلبوم هم گذاشت. فکرم این چنین فاحشه خونه ست. سریع از شاخه ای به شاخه دیگه می پره). اما برسیم به اون جملات معترضه که وسطش یه پرانتز جملات معترضه دیگه در شباهتش نوشتم.

من عجیب و غریب دوست دارم بنویسم. نمی دونم وسوسه اش دقیقا از کی شروع شد، ولی میدونم از سال 1381 شمسی به صورت مکتوب شروع کردم به نوشتن خزعبلاتی از این دست که حالا به صورت اینترنتی در اومده. این دوست داشتن داره هر روز و اگه بهتر بگم، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه، طوری که امروز یک لحظه هوس شدیدی کردم که کاش روزمرگی توقف پیدا می کرد و من تا آخر عمر می نوشتم. نمی دونم به چه دلیل ولی دوست داشتم فقط بنویسم. شاید بعدها دلیل این هوس رو مثل خیلی سوالات بی پاسخ دیگه که در طول عمر به جوابش رسیدم، پیدا کردم و فهمیدم.

بگذریم، یکشنبه رو هم با مرخصی اول وقت رفتم سرکار. دیشب تا حدود چهار و نیم صبح، بخاطر تنش ایران و اسراییل بیدار بودیم و دیر خوابیدیم. حتی با متین رفتیم بیرون دوری زدیم و بنزین ماشین رو پر کردیم و صد البته از آیس پک کره گردوی آقای خندان غافل نشدیم و بعد مدتها آیس پک خوردیم.

دیروز یعنی یکشنبه 26 فروردین 1403 روز شلوغی بود. به کارهای خودم رسیدم و البته یه سری داد و هوار هم سر مدیرمون کشیدم و به کار ادامه دادم. متین هم روز بسیار شلوغی رو داشن. عصر دانشگاه تدریس داشت و من اداره موندم تا اینکه ساعت 6 عصر اومدم اداره دنبالم و با هم اومدیم خونه و دیگه وقت نشد بریم خونه شهمیرزاد. شام مختصری خوردیم و متین حدود ساعت 10:15 شب رفت خوابید.

بعد از خوابیدن متین، من نشستم به پوست کردن لوبیا کشاورزی که روز قبلش خیسشون کرده بودم و صد البته تصور می کردم لوبیا چیتی هست و خیس کرده بودم که یه خوراک لوبیای خوشمزه (که بسیار دوست دارم) درست کنم. از اونجایی که دوست نداشتم پرت تایم بدم، نشستم به تماشای فیلم "نفر دهم" که سالها پیش دیده بودم و امروز همکارم شروع کرد به تعریف کردم فیلمی که چند شب پیش در شبکه نمایش دیده بود و یه خورده که گفت، فهمیدم منظورش همین فبلم "نفر دهم" محصول سال 1988 میلادی هست.

القصه، به موازات پوست کردن لوبیا کشاورزی، هدفون رو توی گوشم گذاشتم و فیلم رو تماشا کردم و من چقدر این فیلم رو دوست دارم. یعنی چیزی تو مایه های "سینما پارادیزو" که دوست دارم n بار تماشاش کنم. قبلا فیلم رو با زیرنویس و بدون سانسور دیده بودم ولی این بار به صورت دوبله و سانسور شده. بازی بی نظیر "آنتونی هاپکینز" که چقدر بازی این بشر رو من دوست دارم. قصه بسیارخوب و قرص و محکم و صدالبته فضای دوران جنگ جهانی دوم که عجیب به اون دوران توی فیلم ها علاقه دارم. بعد از تماشای فیلم در موردش جستجو کردم و متوجه شدم این فیلم، یک فیلم تلویزیونی بوده. چقدر فضا و حالت تئاتر گونه این فیلم هم به دل می نشست. یاد فیلم Dogville افتادم که البته فضای تئاتری گونه اون خیلی بیشتر از این فیلم بود. بازی "کریستین اسکات تامس" در فیلم هایی که در فضای جنگ جهانی دوم داره، منو ناخودآگاه یاد فیلم "بیمار انگلیسی" میندازه که توش بازی می کرد و اون فیلم هم ناخودآگاه منو یاد هتل "Utkarsh Vilas" در آگرای هند میندازه که دوره اقامتمون در آگرا در سفر هندوستان سال 1398 شمسی رو توی اون هتل گذروندیم. حموم اون هتل و شیر های حمامش، ناخودآگاه آدم رو یاد فیلم "بیمار انگلیسی" مینداخت. خلاصه فیلم "نفر دهم" یکی از فیلم های بسیار مورد علاقه من هست.

حرف دیگه ای نمی مونه. فقط دارم با خودم کلنجار میرم امشب و در ادامه شب زنده داری، پست مفصل مربوط به "ناخدا اسفندیار حسینی" رو که مدتهاست در سر دارم بنویسم یا نه. تا چه پیش آید.

پ.ن:

عجیب دلم میخواد تنها باشم. حوصله آدم ها رو به هیچ عنوان ندارم. تنها دلخوشی وجود متین هست و واقعا اگر نبود نمی دونم چه جوری زندگی رو ادامه می دادم. با اینکه در منتها درجه دوری از آدم ها هستم و سعی میکنم از کوچکترین تماسی هم خودداری کنم، باز در برخوردهایی که پیش میاد، این بنی بشرها میرن روی مخم و جدیدا علاوه بر عصبی شدن، دلم میخواد بگیرمشون زیر چک و لگد و تا جایی که میخورند، بزنمشون. اون موقع که دارو مصرف می کردم خوب بود، نمی دونم اثر نبود دارو هاست یا واقعا ملت روی مخ تر شدند یا من حساسیتم زیادی رفته بالا. خلاصه که وضعیت خوبی نیست و کوچکترین تخطی از وضعیت های منطقی، منو بهم میریزه. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی جمعه 24 فروردین 1403، من و متین دیر از خواب بیدار شدیم. فکر کنم حدود ساعت یک ظهر بود. متین خیلی دیر خوابیده بود، اون طوری که می گفت انگار تا ساعت 5 صبح با پدر و مادرش بیدار بودند و حرف میزدند. اما من حدود ساعت 3 صبح بود که خوابیدم. صبح من بیدار شدم ولی چون کاری نداشتم و می دونستم باید رانندگی کنم، دوباره به خواب ادامه دادم.

حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که برای دیدار پدر بزرگ متین، به منزل ایشون رفتیم. عمو کیوان متین هم اونجا بود و حدود سک ساعتی اونجا نشستیم و حرف زدیم. جای مامانی مریم (مادر بزرگ متین) خیلی خالی بود و این بار به جای حضور در جمع ما، دو تا عکس قاب گرفته زیبا، روبروی ما روی دیوار بود و ما رو نگاه می کرد. 

حدود ساعت 4 عصر بود که از حاجی بابا (پدربزرگ متین) و عمو کیوان خداحافظی کردیم و از منزل خارج شدیم. توی همون کوچه، خونه عمه متین هم هست و متین زنگ خونه اونها رو به صدا در آورد و همون دم در با عمه و نرگس (دخترعمه متین) حال و احوالپرسی کردیم و نهایتا خداحافظی کرده و به طرف سمنان حرکت کردیم. راس ساعت 4.30 عصر، در میدون گیل بودیم و چند کیلومتر بعد، کابوسی شروع شد که برای پایانش، حدود دوازده ساعت زمان لازم بود. فقط اینو بگم که فاصله 62 کیلومتری رشت تا رودبار رو در پنج ساعت و نیم طی کردیم. در خروجی رودبار ایستادیم و متین یه سری خرت و پرت برای خوردن خرید و دوباره به راه افتادیم. تا اول بزرگراه غدیر که راه ما از مسافران تهران و کرج جدا می شد، همین جور ترافیک بود و نمی شد با سرعت زیاد طی مسافت کرد. همین قدر بگم که بزرگراه غدیر هم که همیشه خلوت بود و وقتی ما واردش می شدیم یه نفس راحت می کشیدیم، برای خودش کابوسی بود، اما نه در حد کابوس سراوان و امامزاده هاشم و رودبار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. متین کمی بعد خوابید و من جلسه شانزدهم خوانش تاریخ بیهقی رو توی پخش ماشین گذاشتم و مشغول رانندگی. بحث به نامه امیر مسعود به آلتونتاش خوارزمشاه رسیده بود که بالاخره این قسمت زیبا رو هم تموم کردم و البته کمی هم از قسمت هفدهم یعنی پاسخ آلتونتاش خوارزمشاه به نامه امیر رو هم گوش دادم. 

بالاخره سفری که در چهار و نیم عصر روز جمعه 24 فروردین 1403 شروع شده بود، در ساعت 4 صبح بامداد شنبه 25 فروردین 1403 به پایان رسید و تموم حس و حال خوب اون چند روز استراحت در رشت رو با خودش نابود کرد. متاسفانه متین تعهد داشت که شنبه سر کار باشه وگرنه من مشکلی برای مرخصی گرفتن نداشتم. می دونستم چنین اتفاقی می افته، ولی واقعا چاره ای نبود.

اما امروز صبح، من خوابیدم و اداره نرفتم. به همکارم گفته بودم که شاید شنبه رو نتونم بیام اداره. ولی متین حدود ظهر برای تدریس به فرزانگان رفت و بعد به سمت مدرسه خودش. متین طرحی رو از امروز شروع کرده که دانش آموزانی که تمایل دارند و صد البته والدین اونها هم رضایت دارند، می تونند تا ساعت 6 عصر در مدرسه بمونند و برای کنکور درس بخونند.

من هم الان خونه هستم و انشاالله شب برم ساز نی خودم رو که قبل از سفر رشت سفارش دادم، تحویل بگیرم. فرید لطف کرد و یکی از دوستانش که مدرس ساز نی بود رو معرفی کرد و سفارش ساز نی رو به ایشون دادم. میخوام مثل تمبک و سه تار و تنبور که دل ای دلی باهاشون ور رفتم و صدایی ازشون در آوردم، از نی هم صدایی در بیارم. البته برنامه ای دارم که انشاالله امسال یه تنبور خوش صدا هم بگیرم. تا چه پیش آید. الان یادم افتاد، ساز سه تار خودم رو هم دادم به فرید که بده به دوستش بابک (استاد دوستم عارف که الان در آمریکاست) که پرده ها و سیم هاش رو عوض کنه. باید اون رو هم تحویل بگیرم.

پ.ن:

  • تایپ کردن و پست گذاشتن با لپ تاپ، چقدر راحت تر از موبایل هست. خدایی چه عذابی می کشیدم من.
  • نمی دونم قبلا گفتم یا نه، ولی من در دوران دبیرستان، در دبیرستان سمپاد درس میخوندم و قاعدتا من هم جزء سمپادی ها هستم. حالا بیست و اندی سال گذشته و الان همسرم در دبیرستان دخترونه سمپاد درس میده. اتفاق و تقارن جالبیه. باید یه پست خوب و اساسی راجع به سمپاد و سمپادی ها و اثر بزرگ سمپاد و سمپادی ها در زندگیم بنویسم. البته اگه مثل خیلی از پست هایی که میخواستم بذارم و فراموش شده، این پست هم به ورطه فراموشی سپرده نشه.
  • اما چیزی جالبی که در آخرین شب حضور من در رشت گیرم اومد، آشنایی با استاد زینت السادات امامی بود که تا قبل از اون شب، ایشون رو نمی شناختم. جلد اول کتاب "فتوحات مکیه" ابن عربی، با تصحیح و تعلیق استاد محمد خواجوی رو تورق می کردم که ناخودآگاه در ابتدای کتاب برخوردم به اینکه طرح های اسلیمی روی جلد اثر این خانم هست. یعنی مهندس حسین مفید و همسرشون خانم مهناز رییس زاده و انتشارات مولی، چه سهم بزرگی در افزودن آگاهی در زندگی من داشتند. این آشنایی با خانم استاد زینت السادات امامی هم بخشی از این آگاهی بخشی ها. در موردشون خوندم که دختر استاد امامی معروف بودند که معلم استاد محمود فرشچیان بودند. بالاخره به خاطر علاقه مهندس حسین مفید و همسرشون و به خاطر تحصیلات اونها در رشته معماری دانشگاه ملی و ارتباط با استاد حسین لر زاده، از علابق اونها در زمینه معماری و تذهیب و ...، در جلد کتاب های چاپی انتشارات وزین خودشون یعنی انتشارات مولی نیز استفاده شده. یه اثر در مورد معراج بود به قلم استاد زینت السادات امامی که چقدر زیبا بود و گیرا. بسی لذت بردم.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه، نسبتا زود از خواب بیدار شدیم. صبحونه رو خوردیم و حدود ساعت 11 صبح برای پیاده روی از منزل پدر و مادر متین خارج شدیم. رفتیم میدان دفاع مقدس و از اونجا به طرف سبزه میدان حرکت کردیم. هوا بسیار عالی بود. اولا که خورشید توی آسمون نبود و هوا ابری بود، ثانیا نه خیلی سرد بود و نه خیلی گرم و یه رطوبت مناسبی هم وجود داشت و آدم که تنفس می کرد به مصداق گفته ی سعدی هر نفسی که فرو می رفت، ممد حیات بود و چون بر می آمد مفرح ذات. 

شهر هم خیلی شلوغ نبود. به قصد خرید پارچه بیرون رفته بودیم و بالاخره پس از کلی دیدن و نپسندیدن، از دو تا مغازه، پارچه هایی که مورد قبول متین بود رو خرید کردیم. توی مغازه ی اولی بودم که دیدم سر در مغازه روبرویی نوشته بود :"طلای اسکافی" و بلافاصله یاد بوبکر اسکافی افتادم که در تاریخ بیهقی نام ایشون آورده شده بود. متین بهم گفت چرا سرت توی گوشیه؟ فکر می کرد دارم Quiz of Kings بازی می کنم. به متین و فروشنده گفتم قضیه از این قراره و عکس سر در مغازه طلافروشی اسکافی رو هم گرفتم.

اما جالب ترین نکته برای من گذر از پیاده روها بود که دستفروش ها و فروشنده ها، چیزهای خوراکی می فروختند که من به خاطر همین ها عاشق رشت هستم. سیرِ تر و تازه، فلفل سبز، انواع ترب، نارنج، ماهی، سبزی های مختلف مثل خالواش و چوچاق و .... کلی خوراکی خریدیم و مسیر رو به طرف خونه برگشتیم. 

حدود ساعت دو عصر رسیدیم و ساعت دو و نیم بعد از ظهر، ناهار خوردیم: سبزی پلو با ماهی. مادر متین لطف کرده بود و کال کباب درست کرده بود و چه کال کبابی. تره سیر و ترب و سبزی ها مختلف و نارنج هم سر میز بود و با غذا عشق بازی کردیم. بعد از ناهار هم سریع افقی شدیم و خوابیدیم.

بعد از بیدار شدن از خواب، من مشغول کارهای اداره شدم که همراه خودم به رشت آوردم. بعد هم به صحبت با پدر و مادر متین گذشت و مادر متین در خصوص حال نامساعد پدر متین حرف زدیم.

شام خوردیم و بعد از شام حدود ساعت یازده و نیم شب با متین برای پیاده روی رفتیم باغ محتشم. در بستنی فروشی حاج حسین، بستنی سنتی و فالوده خریدیم و برگشتیم سمت منزل. هوا بسیار عالی بود. هر چی بگم کم گفتم. بعد از رسیدن به خونه، چهار نفره بستنی و فالوده خوردیم و بیدار بودیم. من تا رفتم بخوابم، ساعت 4 صبح شد و یک ساعت بعد بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد. تا ساعت 7 صبح بیدار بودم و مطالعه می کردم. بیشترین تمرکز من هم روی "سید محمد پرورش" بود و توی مطالعات به روزنامه های "ثریا" و "پرورش" رسیدم که فردی به اسم علی محمد پرورش کاشانی که در قاهره منتشر می کردند. در تلاش برای خط و ربط بین این دو نفر بودم ولی به جایی نرسیدم. ولی باید خط و ربطی بین این دو شخص وجود داشته باشه. دلایلش هم نام مشترک "پرورش" در نام هر دو نفر و اهل "کاشان" بودن اونها.

برای تذکر اینکه "سید محمد پرورش (ضرابی)" پدر شهربانو ضرابی (پرورش) و پدربزرگ ناخدا اسفندیار حسینی بودند که در پست صوتی شماره 2 بهشون اشاره کردم. اما یافته جالب اینکه این "سید محمد پرورش (ضرابی)" در برکشیدن اللهیار صالح و جهانشاه صالح بسیار دخیل بودند.

الان هم پنجشنبه 23 فروردین 1403 هست و سر میز ناهارخوری منزل پدر متین با لپ تاپ در حال نوشتن هستم. جای مهسا و عظیم بسیار خالی هست. حدود ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و بلافاصله صبحونه خوردیم و الان متین و پدرش در حال گفت و گو با زن عموی متین هستند و در مورد حال ناخوش این مدت پدر متین صحبت می کنند. 

باز چیزی بود میام و می نویسم. فعلا والسلام.

  • . خزعبلات .

دیشب افطار پیش بابا و مامان بودیم. علی هم بود. سعیده چند روزی هست که برای مقدمات ازدواج سارا (خواهرش) به تهران رفته و علی تنهاست. نمی دونم گفتم یا نه، سارا هم داره مزدوج میشه. انشاالله خوشبخت بشه. بعد افطار اومدیم خونه خودمون. متین تا ساعت ۱۰ شب خوابید. منم در این حین مطالعه می کردم و کارهای مونده خونه رو انجام می دادم. بعد از بیدار شدن متین، وسایل لازم برای سفر رشت رو توی چمدون بزرگ گذاشتیم و به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. با همکارم هم صحبت کردم که برای ماموریت فردای چاشم، بیان شهمیرزاد دنبالم. راس ساعت ۱۲ شب و در جایگاه گل نرگس، بنزین ماشین رو پر کردم. چون جفت مون گرسنه بودیم، قبل رسیدن به منزل شهمیرزاد، در سنگسر، به سفارش متین، از یه کله پزی، یه زبون و یه بناگوش و دو تا چشم سفارش دادم و اومدیم خونه. سریع شام خوردیم و من چند دقیقه بعد در حالی که شدیدا شُل شده بودم، رفتم توی تخت و خوابیدم. 

صبح امروز همکارم با راننده اومد سراغم و سری به شهمیرزاد و چاشم زدیم و اومدم خونه شهمیرزاد. متین هم چند دقیقه بعد از مدرسه برگشت و با بار کردن وسایل نهایی، به طرف رشت حرکت کردیم. فکر کنم از مهر پارسال، دیگه فرصت نشده بود بریم رشت. به باغچه مون هم سر زدیم و راس ساعت ۱۲ ظهر به طرف رشت حرکت کردیم. هر دو روزه بودیم. ساعت ۵ عصر امامزاده هاشم بودیم. فاصله سی کیلومتری امامزاده هاشم تا منزل پدر و مادر متین رو یک ساعته طی کردیم و راس ساعت ۶ عصر به مقصد رسیدیم. راس ساعت ۷ شب، افطار کردیم و بعد طبق معمول با پدر متین شروع کردم به حرف زدن و وقتی پرسیدم کتاب جدید چی خوندید، حرف از چیزها و کسانی زد که اسمشون رو نشنیده بودم. باید این گفت و گو ها رو در دفتری مخصوص، ثبت و ضبط کنم. جالب ترینشون در مورد داود و سلیمان بود و ساختن معبد و ... که دقیقا دو شب قبل در موردش خونده بودم. الان هم روی تختخواب دوران مجردی متین دراز کشیدم و حین گوش دادن به موسیقی فیلم سرود دشت نیمور که در پست قبل به اشتراک گذاشتم، دارم این مطالب رو تایپ می کنم.

پ.ن:

امشب، به سال های قمری، سومین سالروز مرگ امیر هست. اتفاقا سه سال قبل دقیقا در همین اتاق بودم، با این تفاوت که عظیم روی این تخت خوابیده بود و من روی تشک وسط اتاق که صبح روز بعدش با کلی تماس از دست رفته رضا و برادرم علی مواجه شدم و از علی، خبر مرگ امیر رو شنیدم. بعد از شنیدن اون خبر، با وجود هوای مساعد خونه، می لرزیدم و یخ کرده بودم. روزهای اوج شیوع کرونا بود و بی نهایت شوم. خدا میدونه با چه بدبختی به سمنان برگشتیم تا به تشییع جنازه امیر برسیم. انگار عید فطر، به جای شادی، تا ابد یادآور غم مرگ امیر و اون لحظات نکبت هست. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

چند روزی هست سمنان هستیم. الان در ماشین اداره و در مسیر بازگشت از ماموریت دامغان و امیریه می نویسم. روزهای بسیار شلوغی رو دارم و مشغول به روز رسانی کارهای اداره هستم. دیروز که تا نزدیکای اذان مغرب اداره بودم.

همین الان راننده ما، کولر ماشین رو روشن کرد. یادم انداخت این نکته مهم رو یادآوری کنم که سمنان دو فصل بیشتر نداره؛ یه تابستون نکبت و وحشتناک گرم و یه زمستون سوزناک بی بارون و برف. حال آدم واقعا از این آب و هوا بهم میخوره.

فردا انشاالله راهی ماموریت هستم و بعد از اون به سمت رشت حرکت می کنیم و تعطیلات عید فطر اونجا هستیم. عید فطر هم مصادف هست با مرگ امیر و یاد اتفاقات سه سال پیش که اتفاقا رشت بودم و علی اون خبر شوم رو بهم داد. خودم که به این سفر نیاز دارم.

پنجشنبه گذشته افطار منزل علی و سعیده بودیم و بابا و مامان هم با ما بودند. اون شب تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودیم و متین خونه علی موند و من اومدم طبقه پایین. فرصتی دست داد و مستند "آواهایی به وسعت دشت های سرزمین من" ساخته وحید موسائیان رو تماشا کردم که در مورد آثار موسیقی فیلم محمدرضا درویشی بود. مستند رو مدتها قبل شایان برام فرستاده بود و نشستم به تماشای اون. واقعا درویشی موجود عجیب و نادری هست و آثارش نیز چنین. در مورد موسیقی دو فیلم "سرود دشت نیموَر" و "کیسه برنج" صحبت کرد. بر روی صحنه ی بیل گردانی در فیلم سرود دشت نیمور، نیاز به صدای کباده داشته که با زنجیر عزاداری و سینی های مسی و تغییرات در ساختمان اونها، چنین صدایی رو تولید کرده بود.

همون شب از بیپ تونز آلبوم شماره ۵ "گزیده آثار موسیقی محمدرضا درویشی" که موسیقی این دو فیلم در اون قرار داشت رو خریدم. قطعه ای ارکسترال به مدت زمان ۶.۱۳ در قطعات مربوط به موسیقی فیلم "سرود دشت نیمور" بود که چند روزی هست منو مشغول خودش کرده و الان هم در حال گوش دادن بهش هستم (توی پرانتز بگم خمین الان از کنار کاروانسراهای صفوی و سنگی آهوان رد شدیم). این قطعه که بالای ۳۵ سال پیش تصنیف شده، بسیار بسیار زیبا و با اصالت هست و تاثیرات فرم آهنگسازی مرتضی حنانه بر روی اون به وضوح مشهود. در اون مستند راجع به استفاده از موسیقی های نواحی در آثارش گفت و هویت مستقل یا غیر مستقل آثاری که برای موسیقی فیلم تصنیف میشه که در مورد استقلال این آثار با ایشون موافق بودم ولی در مورد استفاده خالص از موسیقی های نواحی برای فیلم هایی با روایت زمان حال، چندان موافقت صد در صد نداشتم.

نکته جالب دیگه ای که این چند روز بهش برخوردم در صحبت های مهدی سیدی در پادوست خوانش تاریخ بیهقی. بحث به جلسه ۱۶ با عنوان "تدبیر خوارزمشاه و نامه به مسعود" رسیده. در اونجا بحث "احمد عبدالصمد" وزیر و پیشکار آلتونتاش خوارزمشاه شد و گفت این مرد بعد از خواجه احمد حسن میمندی، وزیر سلطان مسعود میشه و "نصرالله منشی" دبیر دوره بهرام شاه غزنوی که برگردان کننده کلیله و دمنه از عربی به پارسی هست، نوه دختری همین "احمد عبدالصمد شیرازی" معروف هست که جالب بود.

پ.ن:

راستی ما و آدم هایی مثل من برای چی می نویسیم؟ ترس از مرگ و ثبت چیزی برای باقی موندن در تندباد زمان؟ انتشار دانسته ها و اشتراک اونها با دیگران؟ انبار کردن دونه مثل مورچه ها برای خوراک روزهای پیری که معلوم هم نیست به اونجا برسیم؟ واقعا چه دلیلی هست که کل مسیر برگشت از ماموریت، به خودم زحمت میدم و با موبایل و با تکون های بی پایان خودرو، اینجا می نویسم؟

برای من همه این چیزهایی که در بالا برشمردم هست ولی واقعا مهم تر از همه حس باقی موندن. هم باقی موندن خودم و هم باقی موندن اون لحظاتی که شیرینی و حس بسیار خوبی برای من داشتند.

در پایان موسیقی ای که در بالا براتون گفتم و در یکساعت گذشته به صورت لاینقطع و مکرر بهش گوش میدم رو براتون به اشتراک میذارم. واقعا جادوی عجیبی داره برام:

موسیقی متن فیلم سرود دشت نیموَر

  • . خزعبلات .

دیروز اداره بودم و روز شلوغی بود‌ حجم کاری من توی اداره خیلی زیاده و حداقل کار سه نفر رو انجام میدم. خدا رو شکر کارهای عقب افتاده رو دارم انجام میدم تا به روز باشم. دیشب با متین رفتیم سنگسر و یه سری خرت و پرت برای خونه خریدیم.

الان در مسیر جنت آباد هستیم. اومدیم ماموریت. صبح خواب موندم ولی با اینکه از شهمیرزاد اومدم سمنان، خیلی دیر نشد. 

دیشب متین با سبزی قورمه مخصوصی که مادر متین آورده بود، یه مرغ ترش بی نهایت خوشمزه درست کرده بود.

چند روزی هست که خیلی چیزی نمی خونم. دلم میخواد یه مدت به رهایی طی کنم.

راستی امشب افطار منزل علی و سعیده هستیم.

پ.ن:

هوا خیلی گرم شده. همون طور که بارها گفتم، حالم از آفتاب و گرما به هم می خوره. دلم میخواست اسکاندیناوی می بودم یا عرض های جغرافیایی بالاتر که ریخت و ترکیب خورشید و حرارتش رو نبینم.

  • . خزعبلات .

روز شنبه ۱۱ فروردین، از شهمیرزاد رفتم اداره. کل روز به بررسی صورت وضعیت آذر گذشت و بالاخره تمومش کردم. بگذریم که اون وسط کارهای دیگه هم داشتم. آخر وقت صورت وضعیت های دی و بهمن رو هم با خودم آوردم خونه تا تکلیف اونها رو هم مشخص کنم. شب فرید و مائده دعوت کرده بودند منزلشون و من چون کار داشتم عذر خواستم ولی متین تنهایی رفت. من هم صورت وضعیت دی ماه رو به سرانجام رسوندم و در فرصت باقی مونده، پست صوتی شماره ۲ رو گذاشتم. 

یکشنبه ۱۲ فروردین، به مقصد ایوانکی ماموریت داشتم. از شهمیرزاد حرکت کردم و در مسیر به پادکست تاریخ بیهقی اثر مهدی سیدی گوش می دادم. ماجرا به نامه امیر مسعود به قدرخان رسیده. ماموریت انجام شد و کارهای عقب مونده رو انجام دادم و اومدم شهمیرزاد. من و متین افطار رو با هم بودیم و شب رفتیم در شهر دوری بزنیم که حدود ساعت ۱۰ شب وحید زنگ زد و دعوت کرد به منزلشون. سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم منزل وحید و مهتاب. اولین دیدار سال جدید ما بود و شام رو مهمان اونها بودیم. بعد از اتمام مهمونی، دوباره به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم.

فردای اون روز یعنی دوشنبه ۱۳ فروردین یا سیزده بدر، متین فرید و مائده رو دعوت کرده بود و ساعت چهار و نیم عصر رفتیم باغچه خودمون. فرید و مائده هم اومدند و آتیش درست کردیم و با اذان مغرب افطار کردیم. البته من و متین روزه بودیم. هوا سرد بود و حدود ساعت ۷.۴۰ شب، وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم شهمیرزاد.

اما سه شنبه ۱۴ فروردین. کل امروز به صورتجلسه کسورات نهایی قرارداد قبل گذشت که بی نهایت خسته کننده بود. یعنی ساعت ۸.۱۵ صبح شروع کردم، ساعت ۱۵.۱۵ عصر تمومش کردم.

تنها دلخوشی این روزهای من اینه که به سیگار نکشیدن خودم ادامه بدم و هر طور که ممکنه، صبح ها بیدار شم و برم سر کار و مثل سال قبل و سال قبل تر، همش مرخصی روزانه یا مرخصی اول وقت نگیرم. تا الان فقط روز پنجم فروردین رو مرخصی گرفتم و اداره نرفتم و باقی روزها رو کامل سر کار رفتم.

الان ساعت دو بامداد چهارشنبه ۱۵ فروردین هست و نیم ساعت قبل از خواب بیدار شدم و نون و گوجه و خیار و پنیر و خرما خوردم و چون خوابم نمیومد، اومدم اینجا و وقایع این چند روز رو نوشتم. متین هم تازه بیدار شده و رفته آشپزخونه و پرتقالی خورد و همین الان اومد توی تختخواب که بخوابه. همین.

  • . خزعبلات .

در این پست راجع به کیهان رهگذار (نویسنده و کارگردان سریال بوعلی سینا) و ناخدا یکم اسفندیار حسینی (فرمانده ارتش ایران در بین سال های 62 و 64 شمسی) و یه سری افراد دیگه حرف زدم.

  • . خزعبلات .

به استراحت کامل و سکوت و لَختی گذشت. کلا ۳ تا مهمون داشتیم ، که البته خودشون صاحبخونه بودن جز نیره. 

اگه بخوام درباره مکاشفات و تعمق و تامل دو هفته تو تخت بودن بگم ، میخوام ارجاع بدم به رضا قاسمی ، .....

زبان برای من وسیله ی ابراز چیزی نیست، خود آن چیز است...

بعد نشستیم با وحید درباره مرزهای خیال حرف زدیم و وقتی نظریه ساپیر-ورف رو بهش گفتم ، گفت که خودش قبلا کشفش کرده.

گرچه الان کلا از فاز زبانشناسی خارج هستم و بیشتر سمت فلسفه های هست بودن و پدیدار شناسی غش کردم ، ولی میبینم یک یک اندیشه هام همون زبانه ....

اقا ما ول معطلیم

  • . خزعبلات .

ساعت ۱.۴۵ بامداد دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳ و من راس ساعت ۵ صبح عازم مهماندوست دامغان (یکی از دو محل جنگ های نادرشاه افشار و اشرف افغان) هستم. مطابق روال چند روز گذشته خوابم نمیاد و قبراق روی مبل سه نفره منزل سمنان دراز کشیدم. بله، ما امروز هم ییلاق قشلاق کردیم و به خاطرات ماموریت من و پاره ای کارهای شخصی جفتمون، از شهمیرزاد اومدیم سمنان.

عصر دیروز بعد از رفتن همسایه ها، برای آب و کود دادن به درختان باغچه خودمون، راهی اونجا شدیم. دو تا دبه بزرگ آب آورده بودم ولی خوشبختانه کمی آب در جوی کنار باغچه جاری بود و از همون کلی به درخت ها آب و کود دادیم. من آب می آوردم و متین کود رو توی دبه می ریخت و هم میزد و می ریخت پای درخت ها. کار که تموم شد از فرصت استفاده کردم و به همه تبریزی های باغچه مون که در حال بیدار شدن بودند، آب دادم. همسایه باغچه ما لطف کرده بود و دیروز کل اونجا رو آب داده بود و زمین سیراب بود. آخر سر وقتی داشتیم بر می گشتیم، این عکس ها رو که اولین شکوفه های بهار امسال در باغچه ما هستند رو گرفتم و به یادگار اینجا میذارم. (کلیک بر رو عکس برای نمایش کیفیت اصلی فراموش نشود).

  • . خزعبلات .

همون طور که دیروز نوشتم، امروز اولین روز کاری بود و من باید میرفتم سر کار، ولی سال جدید هم نتونستم بر مشکل ابدی خواب خودم غلبه کنم و نرفتم.

اگه بخوام فقط یه برنامه برای امسال داشته باشم، به سامان رسوندن این مشکل هست. شاید برای خیلی ها موضوع پیش پا افتاده و ساده ای باشه ولی برای من مشکل اساسی هست. امیدوارم بتونم مثل سیگار که در ابتدای راه کم کردن و اگر خدا بخواد، ترک کردنش هستم، این موضوع خواب و یکی در میون اداره رفتن رو به سامان برسونم. حالا در اولین قدم فردا قراره ساعت ۵ صبح بریم مهماندوست دامغان.

الان خانم همسایه واحد کناری ما در شهمیرزاد، برای عید دیدنی اومده منزل ما و متین و ایشون مشغول گفت و گو هستند. اولین کسی هست که چه در منزل سمنان و چه در آپارتمان شهمیرزاد، به دیدار ما اومده.

احتمال بسیار زیاد امروز عصر باید بریم سری به باغچه خودمون بزنیم و درخت ها رو آب و کود بدیم و بعدش بریم منزل سمنان، چون باید فردا صبح ساعت ۵ از لب بلوار نزدیک منزل سمنان بریم مهماندوست. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

از عنوان پشت میشه فهمید که منظور از من چه کسیه؟ بله دیگه. خانم وقتی فرهنگی باشه تا پانزدهم فروردین تعطیل هست و منم که از فردا باید برم سر کار.

خب، الان بر روی تختخواب اتاق خواب آپارتمان شهمیرزاد دراز کشیدم و متین بیرون در حال گوش دادن به آهنگ مشترک شهره و شهرام صولتی هست و مشغول نظافت خونه هست. دقایقی پیش داشتم به گلهای تازه شماره ۷ گوش می دادم که اتفاقا شب سال تحویل، شایان و خانم مهندس برامون به صورت تصنیفی که پژمان طاهری ساخته اجراش کردند. 

قبل از همه یه عکس از هال اینجا براتون میذارم. خدا رو چه دیدیم، شاید سال ها بعد همین عکس ها کلی حس و خاطره رو زنده کنند. (برای مشاهده عکس با کیفیت بالاتر می تونید روش کلیک کنید).

اما امروز حدود ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شدیم. با عظیم به صورت تصویری صحبت کردیم و نوروز و سال نو رو تبریک گفتیم. جالبه که عید دیدنی هامون هم مجازی شده و صد البته چاره ای هم نیست.

تا الان که ساعت سه عصر هست کلا درگیر بازی Quiz of Kings هستم. دلم یه فرصت کوچولو و یه ذره حس و حال میخوام که چند تا پست رگباری از یافته های مدت اخیر بذارم.

وحید دیشب پیام داد که فردا شب توی شهمیرزاد بچه های سابق دبیرستان رو ببینیم. منم گفتم اگه آزاد بودم چشم. واقعا چقدر دوران دبیرستان خوب بود که اون دوستی ها هنوز باقی مونده.

قرار شده عصر بریم باغچه خودمون و به درخت ها آب و کود بدیم. اگه شد از شکوفه ها و جوانه های درخت ها هم عکس میذارم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

الان شهمیرزاد هستیم. شدیم عین عشایر. فقط عشایر سالی دو بار ییلاق قشلاق می کنند، من و متین هر چند روز یک بار. حالم خوبه اما مایه خوشحالی مضاعف این لحظه ام اینه که دارم با لپ تاپ خودم این پست رو می نویسم. متین پشت سر من در حال گفت و گوی تصویری با مهسا و مادرش هست. من هم احتمالا دقایقی بعد باید به این تماس بپیوندم تا با پدر متین صحبت کنم و عید رو تبریک بگم. روز اول عید حال پدر متین مساعد نبود و دیشب هم دخترخاله های متین مهمون پدر و مادر متین بودند و نشد با هم حرف بزنیم. 

همین جا مجدد بگم واقعا حس خوبیه. دارم با مونیتور لپ تاپ و کیبرد بزرگش این پست رو میذارم و بعد مدتها با موبایل پست گذاشتن خیلی راحت شدم و با سرعت تایپ می کنم.

یه چند دقیقه پیش رفتم برای صحبت با پدر متین و الان دوباره اومدم. توی مدت حدود 5-6 دقیقه ای که حرف زدیم پدر متین مثل رودکی که با چنگ و شعر بوی جوی مولیان، امیرنصر سامانی رو وسوسه کرد که از هرات به بخارا برگرده، من و متین رو داشت وسوسه می کرد که همین الان وسایل رو جمع کنیم و راه بیفتیم سمت رشت. البته بعد از تموم شدن تماس، متین گفت هم ماه رمضون هست و هم اینکه اگه من بخوام او رو بذارم و خودم برگردم و دوباره بعد از سیزده بدر برم دنبالش، لطف و صفایی نداره. خلاصه هنوز رفتن ما کنسل هست تا انشاالله برای یه فرصت مناسب. من توی فروردین هم سرم شلوغه. همین الان سه تا صورت وضعبت روی میزم هست و گزارشات ادواری باقی مونده و آخر ماه هم درگیر ارزیابی هستیم.

امروز هم دیر وقت از خواب بیدار شدیم و بالاخره خودمون رو تکون دادیم و راه افتادیم سمت شهمیرزاد. بین راه سری به باغچه کوچیک خودمون زدیم. تموم درخت ها از خواب زمستونی بیدار شده بودند و شکوفه داده بودند. بعد رفتیم سمت مدرسه متین و وسایل مدرسه که توی ماشین بود رو اونجا گذاشتیم و نهال های ارغوان رو هم توی مدرسه گذاشتیم تا سر فرصت اون ها رو هم بکاریم. در پایان به نهال های تبریزی کاشته شده دم در مدرسه آب دادیم و اومدیم سمت آپارتمان شهمیرزاد خودمون. تا رسیدیم اذان مغرب رو گفته بودند. متین وسایل افطار رو مهیا کرد و بعد از افطار متین رفت اتاق و خوابش برد. منم توی نت می چرخیدم و بعد لپ تاپ رو علم کردم و کارهای عقب مونده رو هم به موازات انجام دادم.

اما دیروز و دیشب سمنان بودیم. دیروز به تمیز کردن اساسی ماشین گذشت. متین با بخارشو و جارو برقی افتاده بود به جون درزهای ماشین و جوری ماشین رو تمیز کرد که شد عین روز اولش. خیلی خسته شدیم. بلافاصله بعد از تموم شدن کار شستشوی متین، هر دومون دوش گرفتیم و رفتیم پیش بابا و مامان برای افطار. بعد از افطار هم روی مبل سه نفره دراز کشیدم و بازی فوتبال ایران- ترکمنستان رو تماشا کردم که ایران بازی رو 5-0 برد. بعد رفتیم بیرون و قرار شد یه چیزی بخوریم. رفتیم اکبر جوجه شعبه اصلی سمنان (دم خروجی سمنان به تهران) ولی غذا تموم شده بود. اومدیم داخل شهر و پایین معلم یه مرغ سوخاری جدید به اسم عمو بهنام باز شده و چند تا مرغ سوخاری گرفتیم و اومدیم خونه و خوردیم و تا بریم بخوابیم شد ساعت 3 صبح. مابقیش رو هم بالا گفتم. همین.

  • . خزعبلات .

بالاخره سال ۱۴۰۲ به اتمام رسید و سال ۱۴۰۳ شروع شد. الان در شهمیرزاد هستیم و من و متین تازه افطار کردیم. متین مشغول مرتب کردن خونه شده و منم روی یکی از مبل سه نفره های شهمیرزاد به گونه ای که ناصرالدین شاه قاجار می نشست، لم دادم و دارم با گوشی موبایلم براتون تایپ میکنم. ما برخلاف سال های قبل که به رشت می رفتیم، سمنان موندیم و متین نیاز به استراحت اساسی داره.

خب، بریم به دیروز سه شنبه ۲۹ اسفند که خیلی روز پر برکتی بود. من و متین هر دو روز تعطیلمون بود و حدود ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار شدیم‌. بلافاصله بعد از بیدار شدن، یه کمی خونه رو مرتب کردیم و چون یه سری کتاب های درسی رو باید به شاگردان متین تحویل می دادیم، به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. بعد از رفتن پدر و مادر متین، اولین بار بود که به خونه شهمیرزاد می رفتم.

اول در مهدیشهر به یکی از شاگردان متین کتاب دادیم و رفتیم شهمیرزاد. اونجا هم یه سری از کتابها رو به یه شاگرد دیگه متین دادیم و بعد حرکت کردیم سمت مدرسه متین. قبل از ورود به مدرسه، نهال های تبریزی و گل رز رو که برای مدرسه متین آورده بودند، از ساختمون کنار مدرسه تحویل گرفتیم. بعد وارد مدرسه شدیم و اول از همه وسایلی که متین از خونه شهمیرزاد برای افطاری مدرسه برده بود رو آوردم داخل ماشین که بیارم خونه. بعد به یکی از شاگردهاش زنگ زد و او هم با یکی از بستگان اومد و قرار شد ایشون حدود بیست تا نهال تبریزی رو جلوی درب مدرسه بکاره. ما هم اومدیم داخل مدرسه و چهار تا نهال رز رو توی یکی از باغچه ها کاشتیم. شاگرد متین یه عکس از من و متین گرفت. تا عکس رو دیدم، به متین گفتم شبیه عکس سیمین دانشور و جلال آل احمد شده که دارند نهالی می کارند. اتفاقا منم عینک آفتابی داشتم و شباهتمون به اون عکس رو بیشتر کرده بود.

بالاخره از مدرسه خارج شدیم و اومدیم سمت خونه شهمیرزاد. اول از همه سری به کنتور آب زدم و برای اولین بار شیر تخلیه رو دیدم. آب رو باز کردم و خدا خدا می کردیم که جایی نترکیده باشه که خدا رو شکر چنین نبود. وسایل ماشین رو چند سری آوردم بالا و از خونه هم کلی آشغال آوردم پایین. تموم وسایل بعد از رفتن پدر و مادر متین مونده بود. انگار زمان فریز شده باشه. کلی ظرف نشسته بود که همه رو شستم و متین هم موهاش رو رنگ گذاشت و دوش گرفت و حدود ساعت ۵ عصر به طرف سمنان و منزل بابا و مامان حرکت کردیم. به محض رسیدن به خونه صورتم رو اصلاح کردم و برای افطار رفتیم پایین. به خاطر اینکه شام منزل مهندس گ. به صرف سبزی پلو و ماهی دعوت بودیم، از بابا و مامان خداحافظی کردیم و اومدیم بالا. من دوش گرفتم و متین هم لباس ها رو اطو کرد و سریع لباس پوشیدیم و حرکت دوباره به سمت شهمیرزاد و رفتن به منزل مهندس.

تا رسیدیم شایان مثل همیشه با کلی حرف و موسیقی تازه منو مهمون کرد. مهندس کتاب طراحی ترانسفورماتور که توسط یک مهندس برق هندی نوشته شده بود رو بهم نشون داد که انتشارات CRC به چاپ رسونده بود. یهویی یاد موضوع جریان همدردی ترانس های پارالل در هنگام عبور جریان هجومی از یکی از ترانس ها در هنگام کلیدزنی (Sympathetic Current) با مهندس حرف زدم و دیدم که در بخشی از کتاب بهش اشاره کرده. شایان از آخرین قطعه ای که نوشته بود برام حرف زد و برام پخش کرد. موسیقی هایی از آفتاب درویشی و گلفام خیام گذاشت و باز حرف به Arvo Pärt کشیده شد و عکسی که گلفام خیام با ایشون گرفته بود رو بهم نشون داد. حرف بود و حرف و حرف. اون وسط سبزی پلو با ماهی رو با ترشی مخصوص و سبزی خوردن عالی خوردیم و حدود ساعت ۱۱.۳۰ شب هم به طرف منزل خودمون در شهمیرزاد حرکت کردیم.

متین حدود ساعت ۲ بامداد خوابید و من تا ساعت چهار و نیم صبح بیدار بودم و مشغول مطالعه و جستجو در نت. اخیرا زدم توی فیلد ارتش و نظامیان ارتشی در جنگ ایران و عراق و چقدر غریب موندند و حرفی از شجاعت و دلاوری هاشون نیست. مشتاقم بنویسم ازشون و بی نهایت مواد اولیه و اطلاعات خوب و دست اول دارم که توی نت وجود نداره.

از فشار ادرار از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی و بعد دیدم چند دقیقه ای از تحویل سال گذشته و ما در خواب ناز بودیم. حدود ساعت نه دوباره از خواب بیدار شدم و کمی توی نت چرخیدم و دوباره خوابیدم. حدود ساعت یک و نیم ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم وحید و محمود زنگ زدند و علی هم پیامک داده. به پدر و مادر خودم و متین و علی و وحید زنگ زدم و با محمود هم حدود ساعت ۵ عصر صحبت کردم. حوصله زنگ و حرف زدن با بستگان و بقیه رو ندارم و خدا رو شکر حجم پیامک های تبریک هم کلی اومده بود پایین. خلاصه زمان گذشت و رسیدیم به یک ساعت قبل افطار. مهسا تماس تصویری گرفته بود و کلی به اتفاق متین با هم حرف زدیم. من هم مشغول درست کردن کوکوی سیب زمینی برای افطار شدم. همین جا بگم بعد از املت، کوکوی سیب زمینی رو در حد پرستش دوست دارم. الان هم همون طوری که گفتم در حال تایپ این پست هستم و متین در کنار من با جارو برقی می چرخه. همین الان در حالی که فرش رو بلند کرده بود و زیر اون رو جارو میزد با صدای بلند و به صورت سوالی پرسید اینا از کجا پیداشون میشه؟

پ.ن:

  • یکی از نشونه های پیری اینه که میل آدم برای تایپ کردن کم میشه و دلش میخواد پستهایی به این عریضی و طویلی و با این جزییات رو صوتی انجام بدی.
  • نکته بعد اینکه باید با متین در میون بذارم که اگه دوست داشت، پست صوتی مشترک بذاریم. هنوز این "پیشنهاد بی شرمانه" رو باهاش در میون نذاشتم 😂😂😂
  • . خزعبلات .

بالاخره در یک حرکت انقلابی، برای اولین بار، یه چیزی از خزعبلات ذهنی خودم رو به جای اینکه نوشتاری بیان کنم، به صورت صوتی بیان کردم تا هم طرح نویی در انداخته باشم و هم فتح بابی باشه برای پست های صوتی بعدی. این هم اولین پست صوتی من در آخرین لحظات سال ۱۴۰۲:

  • . خزعبلات .

در نزدیک حالت ممکن بیداری به خواب می نویسم. من روی تخت اتاق خواب منزل سمنان و متین توی هال روبروی تلویزیون خوابیده. امروز مدرسه شون افطار دادند و خانم تا برسه خونه، ساعت شد حدود ۲۰.۴۵. در برگشت لطف کرد و لپ تاپ منو از علی ع. گرفت. لپ تاپ ۱۳ ساله من خیلی کند شده بود و یه هارد ssd از علی گرفتم و سرعتش از دِبی شیر سماور به دِبی شیر آتش نشانی تغییر کرد. منم از ساعت چهار و نیم عصر که از سر کار اومدم، لاینقطع مشغول مرتب کردن خونه بودم. فقط نیم ساعتی رفتم پایین و افطار رو پیش بابا و مامان بودم. تلویزیون هم روشن بود و صدای بازی دربی پرسپولیس استقلال رو حین کار می شنیدم. ریش هام رو بعد مدت ها زدم. فکر کنم از روز پدر تا امشب نزده بودم. فقط جمعه گذشت متین یه خورده کوتاهشون کرده بود. امروز کلهم اجمعین ریشها رو زدم و فعلا سیبیل دارم، اونم سیبیلی چخماقی. بیست و چهار روز هست که خوشبختانه و گوش شیطون کر، سیگار نکشیدم و مهم تر از اون حتی لحظه ای هوس هم نکردم. قرص های ضد اضطراب و ضد افسردگی رو سه چهار روزی میشه که قطع کردم. از لحاظ بدنی، فعلا مشکل هموروئید دارم که باید سریع تر درمانش کنم، چون نه درست بشوئه و دردش هم بسیار زیاده. 

این روزها بر خلاف رویه معمول زندگیم، کلا خواب می بینم، با داستانهایی مثل فیلم ها و ساخته شده بر اساس سناریوهایی بسیار قوی.

اما دیروز هم که اول ماه رمضان بود، افطار رو به اتفاق علی و سعیده پیش بابا و مامان در طبقه پایین بودیم. متین دقیقا تایم افطار نوبت مشاوره داشت. بعد از اومدن متین، سریع لباس پوشیدیم و رفتیم شهمیرزاد خونه فرید و مائده و کلی مهمون هم اونجا بودند و چهارشنبه سوری رو اونجا سر کردیم.

فردا صبح ساعت ۵ صبح ماموریت شاهرود رو پیش رو دارم. اگه عمری باشه، شنبه رو هم شاهرود هستم. احتمال رشت رفتنمون در ایام عید، خصوصا نیمه اول تعطیلات بسیار پایینه. 

اما اتفاق بسیار مهم این روزها، راس ساعت ۱۳.۲۷ امروز اتفاق افتاد. همکار هم اتاقیم مشغول خلسه بعد از ظهر گاهی خودش بود که دیدم روی موبایلم، شماره "علی اکبر رمضانی" افتاده. داشتم شاخ در می آوردم. نمی دونم از این شخص قبلا خصوصا در پست های اولیه این وبلاگ گفتن یا نه، اما اگر خیلی خلاصه بخوام بگم، سال ۱۳۹۱ که در نیشابور سرباز بودم، این جناب استوار یکم علی اکبر رمضانی (الان نمی دونم درجه نظامیشون چی هست)، رییس دفتر فرمانده گردان ما بود. آدمی با ظاهری قاطع و محکم ولی بعدها فهمیدم چه دل مهربان و پاک و رئوفی داره. روز ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ بود و تمام اون روز به یاد پرویز مشکاتیان بودم که فرداش سومین سالروز درگذشتش بود و من در شهر محل تولدش بودم و بسیار نزدیک به مزارش. نمی دونم چی شد که زد به سرم که برم مرخصی شهری بگیرم و برم سر مزارش. به اتفاق یکی دیگر از هم خدمتی ها که الان کانادا هست، رفتیم پیش ستوان دوم رضا مرشدلو، فرمانده گروهانمون که این تصمیم رو عملی کنیم. یهش گفتیم و با حالت تمسخر گونه، اجازه نداد (همین جا بگم که این آقای مرشدلو هم بی نهایت دوست داشتنی و محترم بودند). من بی خیال شدم، ولی اون دوستم چون سر زبون داشت، رفت به آقای رمضانی گفت. جناب رمضانی گفت کی دوست داره بره؟ دوستم محمدرضا خبر من گفت فلانی. گفت بهش بگو بیاد ببینم چی میخواد. منم از دسته خودمون حترج شدم و رفتم پیش جناب رمضانی. گفت مشکاتیان رو می شناسی؟ گفتم باهاش زندگی کردم و زندگی می کنم و در ادامه گفتم که امشب سالگرد وفاتشه. گفت پرویز از بستگان دور ما بود و در نهایت تعجب دیدم برگه خروج من و محمدرضا رو از پادگان صادر کرد. توی آسمونا بودم. سریع یه سواری گرفتیم و رفتیم سمتم مزار مشکاتیان که می دونستم در نزدیکی مزار عطار نیشابوریه. رسیدیم. با لباس سربازی و در حالی که آفتاب در حال غروب بود، کنار مزار پرویز مشکاتیان ایستاده بودم و به نغمات او و لحظاتی که این نغمات برام خلق کرده بود فکر می کردم. چون باید زود بر می گشتیم، سری به مزار عطار و بعد خیام زدیم و دوباره به سمت پادگان حرکت کردیم. نکته جالب تر این بود که سر مزار خیام، صدای سنتور مشکاتیان و آواز شجریان در حال پخش شدن بود. یادش بخیر. اون دوران، خصوصا قبل رفتن به خدمت، تازه تصنیف "جان عشاق" رو درک کرده بودم و غیر اون هیچ چیز دیگه ای گوش نمی دادم. تمام خدمت دو ماهه نیشابور، چون از لذت شنیدن موسیقی مح وم بودم. این تصنیف جادویی رو در مخیله خودم پخش می کردم و کیف می کردم.

القصه، از اون سال بعد، هر بار که به ۲۹ شهریور می رسیدم، به جناب علی اکبر رمضانی نازنین زنگ می زدم و به یادش می آوردم که تا عمر دارم، لطف و محبت اون روزش رو فراموش نمی کنم. هر سال چنین رسمی رو به جا می آوردم تا دو سه سالی وقتی شماره همراه ایشون رو می گفتم، موفق به گفتگو نمی شدم و چند سالی میشد که این کار از سرم افتاده بود تا امروز که اسم "علی اکبر رمضانی" برگوشی همراه من نقش بست. در آسمان ها بودم. سریع از پشت میز کارم زدم بیرون و مشغول گفت و گو شدم. تمام موهای تنم سیخ شده بود و شعف و هیجان توام با شادی مفرط، تموم وجودم رو فرا گرفته بود. صدای ایشون رو بعد از چند سال دوباره می شنیدم. صدایی با اون لهجه خراسانی شیرین دوست داشتنی که میخوام برای اون لهجه بمیرم، گویی بیهقی و فردوسی بزرگ هم با همین لهجه حرف میزدند. برای من گفتند که تموم شماره ها پاک شده بود و سیم کارت هم به مشکل خورده بود و خلاصه نشده بود با هم حرف بزنیم. اما ایشون هم به خاطر من به مخابرات رفته بودند و از روی تاریخچه تماس ها در اون روز به خصوص، شماره من رو پیدا کرده بودند و به من زنگ زده بودند. بهم گفتند هر وقت به سمت عطار و خیام میرن، به اهل و عیال میگن یه فلانی بود که عاشق اینجا بود و یاد من رو همیشه زنده نگه می دارند. گویی زیبایی و عظمت همین لحظه هاست که نکبت سراسر گُه زندگی رو قابل تحمل می کنه. بی نهایت مشتاق دیدارشون هستم. واقعا یک کار به ظاهر کوچیک، میتونه چه حس خوبی رو در درازنای تاریخ به پژواک در بیاره و مثل خورشیدی که بی غروبه، باعث روشنی بشه و روشنی هم یعنی عیان شدن حقیقت. همین.

پ.ن:

  • خراسان، خصوصا خراسان بزرگ، مفهوم عجیبیه و من مفتخرم و فخر میفروشم که از بخت خوش، می تونم با تمام وجود اون رو حس کنم. نمی دونم شاید اجداد من از خراسان بزرگ بودند‌ که وقتی این بیت اسکندر ختلانی رو می شنوم، تمام وجودم از شوق و احساسش به لرزه در میاد:

                        پنداشتی که ریشه‌ی پیوند من گسست؟         

                                      در سینه ام هزاااااار خراسان نهفته است

  • توی این تصنیف "جان عشاق" اثر پرویز مشکاتیان، حس و حال عجیب شهریور و مهر سال ۱۳۹۱ من، به کامل ترین وجه نهفته ست. بشنوید این اصوات جادویی رو که گویی واقعا در بهشت این لحن ها بشنوده ایم، در الست، در صبح ازل:

  • . خزعبلات .

دقیقا نمی دونم اولین بار کی و کجا اسم و صدای ساز جمشید عندلیبی رو شنیدم ولی شاید برای اکثر علاقمندان موسیقی ایرانی، نام جمشید عندلیبی با نوایِ نیِ "نی نوا"ی حسین علیزاده پیوند خورده که دقیقا ۴۰ سال پیش در سال ۶۲ شمسی اجرا شده.

الان رفتم شربت پلارژین بخورم، یهو یادم اومد اولین بار اسم و صدای ساز جمشید عندلیبی رو در کاست "سرو چمان" شنیدم. بعد ها بیشتر و بیشتر از ایشون شنیدم. در آلبوم های برادر ایشون یعنی محمدجلیل عندلیبی، آلبوم های گروه چاووش، گروه عارف و مهم تر از همه نی نوا و ... یادم هست یکی از کاست هایی که توی سال های شباب می خریدم، آلبوم "پاییز نیزار" متعلق به جمشید عندلیبی بود که بی نهایت زیبا و شنیدنی بود.

اما از میان این همه اثر که از جمشید عندلیبی شنیدم، شاید موندگارترینش برای من، پیش درآمد کنسرت "دل مجنون" اجرای آمریکا بود که البته در کاست اصلی، اجرای دیگری از این کنسرت گذاشته شده و این پیش درآمد وجود نداره. این پیش درآمد زیبا ساخته خود جمشید عندلیبی بود و در بیات ترک به همراهی سه تار داریوش پیرنیاکان و تمبک مرتضی اعیان نواخته شده. امشب به هزار درد سر، این پیش درآمد زیبا رو از فایل تصویری جدا کردم و اینجا براتون به اشتراک میذارم. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

داستان زندگی ما به اینجا رسید که چهارشنبه گذشته از یزد برگشتیم. رسیدم حدود ساعت ۱۰ شب بود. تا در رو باز کردم، دیدم متین روی مبل سه نفره اصلی به طرف دیوار دراز کشیده. صداش کردم. برگشت و دیدم هم گریه میکنه و هم حالش خوب نیست. داستان این بود که اون روز کذایی که کل مملکت سرد بود، خانوم ما آب لوله ها رو خالی نکرده بود و آب توی لوله های یخ زده بود. ایشون هم از سر ترس به خاطر عدم توجه به توصیه های موکد بنده در این زمینه، حدود چهار ساعتی به همراه یه تاسیساتی توی اون هوای سرد، به کمک گاز پیک نیکی و زودپز و شلنگ و ... مشغول باز کردن یخ لوله ها بودند که موفق نشدند و نتیجه اش شده بود سرماخوردگی خانوم.

پنجشنبه و جمعه رو سپری کردیم. انتخابات کذایی مجلس هم برگزار شد و نتیجه هاش هم جالب تر از همیشه. شنبه رفتم سر کار و مشغول گزارش سالیانه انتهای سال برای بالادست بودم. از شنبه شب، حال من هم متغیر شد و سه روز خونه افتاده بودم. پریروز به دریوزگی رفتم دکتر و کلی دارو گرفتم. امروز هم با وجود اینکه ساعت ۶ صبح خوابیده بودم، حدود ساعت ۹ رفتن سر کار و به کارهای عقب افتاده سر و سامون مختصری دادم و فردا و پس فردا هم قراره برم و کارها رو به روز کنم.

هنوز حالم مساعد نیست. تازه از امروز آب ریزش بینی شروع شده که ول کن هم نیست. خدا بخیر بگذرونه. امروز متین به خونه شهمیرزاد سر زد و خبر مسرت بخش باز شدن لوله ها رو اطلاع داد و خلاصه فعلا آب داریم. 

این مدت به خاطر بیماری من و متین، جشن تولدهای مهندس و شایان عقب افتاد و موکول شد به فردا شب. امشب متین به خانم مهندس زنگ زد و گفت که ما هنوز خوب نشدیم و احتمال اینکه به  جشن فردا برسیم خیلی ضعیفه. کادوی تولد شایان خیلی وقته خونه ما مونده. نمی دونم گفتم یا نه. برای تولد امسالش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایرانی اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و خونه ما مونده تا سر فرصت و در حال سلامتی به ایشون تقدیم بشه.

  • . خزعبلات .

الان در روستای جندق هستیم. این دو روز خیلی زود و سریع گذشت‌. جزییات سفر رو خواهم نوشت. قرار نبود امروز برگردیم، ولی چون پیش بینی هوا نشون میداد فردا هوا نامناسب باشه، بلافاصله بعد از تموم شدن تست ها در کارخانه، به سمت سمنان حرکت کردیم. بر خلاف مسیر رفت، این بار از جاده جندق برگشتیم و ابتدا به دامغان و بعد انشاالله به طرف سمنان حرکت می کنیم. سه همراه من برای دستشویی پیاده شدند و من تنها توی ماشین نشستم. 

دوباره حرکت کردیم. آخرین بار سال ۹۶ با آرمین و زهره و آراد از این مسیر رفتیم و اولین بار هم فروردین ۸۷ با وحید و مجید و محمود و غلامرضا. فعلا همین.

تکمیلیات:

ساعت ۲۰.۳۰ شب هست و رسیدیم دامغان. حسین، راننده شرکت از سمنان اومده دنبال ما و داریم بر می گردیم. هوای دامغان که عجیب سرده. کلی سوغاتی خریدم. ظهر بعد از تموم شدن تست ها، رفتیم سمت فروشگاه حاج خلیفه رهبر و شرکا (شعبه پایین تر از میدان نماز یزد) و کلی خرید برای متین و خونواده و دوستان کردم و رفتیم به محل اسکان و جنگی وسایل رو جمع کردیم و به سمت جاده چوپانان حرکت کردیم. ناهار رو حدود ساعت ۱۴.۳۰ در شعبه دو اکبر جوجه یزد خوردیم و راه افتادیم. یه بخش راه به چرت های مُقطع گذشت و بالاخره به جایی رسیدیم که شرق و غرب و شمال و جنوب رو نگاه می کردی، زمین صافِ صاف بود و ما از وسط "دشت کویر" می گذشتیم. 

تنها دلخوشی و امید زندگی من متین هست و کلی دلم براش تنگ شده. لحظه شماری می کنم برای دیدن و بغل کردنش و بوییدن موهاش.

اینم چند تا عکس از این سفر:

این عکس رو بعد از بازدید از زورخانه بالای آب انبار پنج بادگیر یزد که در مجاورت تکیه امیرچخماق هست گرفتم.

  • . خزعبلات .

این چند روز به قدری درگیر بودم که وقت نشد چیزی بنویسم. پنجشنبه گذشته، وقتی من دامغان بودم، پدر و مادر متین اومدند پیش ما و در شهمیرزاد، میزبان اونها بودیم. دیروز ظهر هم به طرف رشت حرکت کردند و رفتند. روزها و شب های خوبی بود و زود گذشت. حال همه ما بهتر شد و خیلی این دیدار نیاز بود. چقدر با پدر متین راجع به اتفاقات تاریخی صحبت کردم. بر خلاف دفعات قبل که همه گفت و گو ها به بحث های فلسفی و عرفانی می کشید، این بار بحث ها کلا تاریخی بود و خاطراتی که پدر متین در اون وقایع حاضر بوده.

جمعه شب پدر و مادر من اومدند شهمیرزاد و متین برای شام کله پاچه درست کرده بود. القصه هر چه بود گذشت. دیشب هم شام مهمان محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب هم بودند. اما مرکز ثقل مهمونی و تمام توجهات روی تارا بود. کاری نبود که نکنه.

اما امروز ساعت ۸.۱۵ از خواب بیدار شدم و سواری گرفتم و اومدم اداره. قبل رسیدن به اداره، راننده متوجه یه پرنده زخمی شد. ایستاد و پرنده رو گرفت و آورد داخل ماشین. پرنده دریایی بود و خیلی زیبا بود. آدرس دامپزشکی رو دادم و پیاده شدم. برخلاف وعده های داده شده، هماهنگی های محل اقامت نشده بود. مهندس کلی تماس گرفت و بالاخره اکی شد. قبل از اون هم من رفته بودم تجهیزی که باید به یزد ببریم رو از شرکت پیمانکارمون گرفتم و ساعت ۱۰ صبح به طرف یزد حرکت کردیم. برای تست های کارخونه ای دو تیپ از تجهیزات راهی اونجا هستیم. من و مهندس و یکی از همکاران شاهرود و راننده توی جاده هستیم. خلاصه سعی می کنم در اوقات فراغت، از وقایع این سفر بنویسم. همین.

پ.ن: 

مطالب تکمیلی تا رسیدن به یزد رو اینجا می نویسم:

ساعت ۱۱.۵۰ از کنار کاروانسرای دیر گچین رد شدیم. من نمی دونم چرا به طرز غریبی از کاروانسرا خوشم میاد. حدود ۱۲ کیلومتری بعد از خروجی بزرگراه حرم تا حرم به سمت بزرگراه غدیر هست. از دور که واقعا زیباست. خیلی دوست دارم داخلش رو هم ببینم.

غیر از یه مدت کوتاه که پادکست تاریخ بیهقی به روایت محمد سیدی رو گوش می دادم، بقیه مسیر به گوش دادن این آهنگ سید خلیل عالی نژاد گذشت:

ساعت ۱۲.۲۵ در پنج کیلومتری قم هستیم. برف زیادی باریده، خیلی زیاد. آدم اصلا باورش نمیشه توی کویر اینجور برف اومده باشه. عکس زیر رو جایی گرفتم که آب شیشه شوی ماشین وقتی روی شیشه می پاشید، بلافاصله یخ میزد و چراغ های جلو کلا یخ زده بود. پیاده شدیم که شیشه ها رو تمیز کنیم.

ساعت ۱۴ برای ناهار اومدیم "رستوران سندباد" کاشان که توی راسته منتهی به باغ فین کاشان بود. هم فضای خوبی داشت و هم غذای خوب تری. مثل اکثر اوقات چلو وزیری سفارش دادم. این هم عکس فضای داخلی رستوران:

ساعت ۶.۴۰ شب رسیدیم یزد و به محل اسکان رفتیم. ساعتی استراحت کردیم و بعد اومدیم برای شام. الان ساعت ۸.۴۵ شب هست. توی نت جستجو کردیم و به رستوران کُرنوپیچ رسیدیم. الان روی میز شماره ۳ نشستیم و منتظر غذای خودمون هستیم. من همبرگر کرنوپیچ سفارش دادم. از خواب دارم می میرم، حتی حاضر بودم شام نخورم، ولی اومدیم. ببینیم چی میشه. ناهار که عالی بود، شام رو هم میگم چطور بود.

خب از رستوران اومدیم بیرون. شام عالی بود. چقدر محیط خوبی داشت و چقدر شلوغ بود. الان یه جا ایستادیم که برای صبحانه وسایل املت رو بگیریم.

  • . خزعبلات .

حرف اول: دیروز و امروز دامغان بودم. دو تا از بریکرها نشتی گاز داشت و از پارس سوییچ اومدند برای رفع نشتی و تزریق مجدد گاز.

حرف دوم: دیشب پدر متین زنگ زد و خبر داد که روز بعد که امروز باشه، به سمت سمنان حرکت می کنند. الان هم طبق اطلاعاتی که متین از آخرین تماسش با اونها داشت، باید بزرگراه غدیر رو رد کرده و در بزرگراه حرم تا حرم باشند. 

اما روز دوشنبه اول اسفند، همون طور که نوشتم به دختر دوم مرحوم کیهان رهگذر پیام دادم و ایشون هم با گشاده رویی به سوالاتم در مورد پدرشون جواب دادند. فقط نکته مهمش این بود که ایشون چون فارسی شون خیلی خوب نبود، با انگلیسی با هم حرف زدیم. از من پرسیدند چرا عکس های پدرشون رو میخوام و براشون نوشتم. دقایقی بعد یک سری عکس از پدرشون فرستادند. اولین بار بود تصویر کیهان رهگذار رو می دیدم. بعد آدرس اینستاگرام مادر خودشون (همسر کیهان رهگذار) رو برام ارسال کردند. به خواهر بزرگترشون، خانم "ماهی رهگذار" هم پیام دادم که در سریال بوعلی سینا، نقش شاهزاده آل بویه رو بازی می کرد. میخوام عکس هایی رو که خانم Mora Rahgozar برایم ارسال کردند، در اینجا هم با شما اشتراک بگذارم. 

اینم هم نوشته ای که قبل از گذاشتن عکس ها به یاد کیهان رهگذار می نویسم:

سال ها پیش، سریالی به نام "بو علی سینا" ساخته شد و چون در زمان پخش آن، نوزادی بیش نبودم، سالها باید می گذشت تا دانش و درک و علاقه من به حدی برسد که بتوانم این سریال را ببینم و صد البته نه از روی تفنن و گذراندن وقت، بلکه با عشق و علاقه تمام به همه جوانب هنری آن. ملغمه ای از تمام علائق من که در یک کل واحد ریخته شده بود؛ شخصیت عجیب و نبوغ آمیز بوعلی و داستان زندگیش، دوران برجسته سامانیان و غزنویان در تاریخ، موسیقی شاهکار فرهاد فخرالدینی و بازی های درخشان بهترین بازیگران سینما و تلویزیون ایران خصوصا امین تارخ. و نقطه مشترک تمامی اینها، نویسنده و کارگردان این اثر بود: "کیهان رهگذار". 

نویسنده سناریوی سریال مشهور دیگری به نام "سربداران" و فیلم های "سفیر" (با بازی بی نظیر فرامرز قریبیان) و "پرستار شب".

سالها، تمام اینترنت را به یافتن خُردک چیزی از ایشان گشتم و همان خُرد را هم نیافتم. نه عکسی، نه صدایی، نه فیلمی، هیچ و هیچ و هیچ. فقط دانستم در سال ۱۳۷۲ شمسی در دانمارک (بخوانید در غربت) رخت از این جهان بربسته است.

تا اینکه دیروز عصر پیرو جستجوهای شب قبل از آن، به یکی از دو دختر ایشان پیام دادم و ایشان با مهر تمام و با اینکه تقریبا هیچ از زبان فارسی نمی دانستند، عکس های این پست را برایم ارسال کردند. 

تقریبا به یقین می توانم بگویم اولین بار است که تصاویر "کیهان رهگذار" در نت منتشر می شود. 

یادش گرامی که در آن سالهای آتش و دود، با چراغی در دست که تا ابد روشن خواهد بود، راهنمای نسل های دیگر ایران بود. روحش شاد.

(برای دیدن عکس ها با کیفیت بالاتر روی اونها کلیک کنید)

به یاد کیهان رهگذار، تصنیف بنگر ز جهان اثر فرهاد فخرالدینی و با صدای صدیق تعریف که برای سریال بوعلی سینا ساخته شده رو اینجا به اشتراک میذارم. گویی زندگی همه ما انسان ها در این رباعی خلاصه شده:

پ.ن:

الان چهارم فروردین ۱۴۰۳ هست و امروز که مصاحبه مهندس محمدعلی نجفی رو با یکی از کانال های تلگرامی در مورد مرحوم کیهان رهگذر شنیدم، متوجه شدم دکلمه پایان سریال سربداران با صدای خود مرحوم کیهان رهگذر هست. فایل صوتی دکلمه رو اینجا براتون میذارم:

الان پنجشنبه نهم فروردین ۱۴۰۳ و من اطلاعات جدیدی که از کیهان رهگذار بدست آوردم رو اینجا یادداشت می کنم:

به کمک هشتگِ نامِ کیهان رهگذار به پستی از "کتابسرای اردیبهشت کرمان" برخوردم که آدرس تلگرام این کتابسرا درج شده بود و نشستی در تاریخ دوم آبان ماه ۱۴۰۲ با یاد کیهان رهگذار که سه مهمان داشت: محمدعلی نجفی (کارگردان سربداران)، منوچهر محمدی (تهیه کننده سریال بوعلی سینا) و مهدی هاشمی (بازیگر سینما و تئاتر).

فی الفور به کانال تلگرام مذکور رفتم و هر سه مصاحبه رو دانلود کردم و هر سه مصاحبه اطلاعات جدید و ببشتری از کیهان رهگذار به من داد. اول مصاحبه مهندس محمدعلی نجفی (کارگردان سریال سربداران) رو گوش دادم که نویسنده فیلمنامه سربداران، کیهان رهگذار بودند. ایشون در مورد نحوه آشنایی خودشون با کیهان رهگذار گفتند که به واسطه برادر بزرگتر کیهان رهگذار که در دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) معماری می خوندند با کیهان رهگذار آشنا میشن. چون خود آقای محمدعلی نجفی هم در همون دانشگاه معماری می خوندند. فقط برادر کیهان رهگذار سال بالاتر محمدعلی نجفی بودند و هم دوره مهندس میرحسین موسوی که در همون دانشگاه و در همون رشته معماری تحصیل می کردند. خودم بعدتر جستجو کردم و اسم ایشون رو پیدا کردم ؛ "مهندس کامران رهگذار" و در تماس تلفنی که همین امشب با خانم "کیمیا رهگذار" برادرزاده آقای کیهان رهگذار داشتم این مطلب رو بهشون گفتم و ایشون تایید کردند. در مورد تماس تلفنی با خانم کیمیا رهگذار در ادامه خواهم نوشت.

مهدی هاشمی (بازیگر سینما و تئاتر) از نحوه آشنایی خودشون با مرحوم کیهان رهگذار گفتند که در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و به هنگام تحصیل در رشته هنرهای نمایشی با ایشون آشنا شدند. گفتند که از هفت روز هفته، پنج شش شب در منزل پدر کیهان رهگذار بودند و گفتند که پدر کیهان رهگذار، شاعر بودند و "صافی" تخلص می کردند. بعد از گوش دادن به مصاحبه در اینترنت جستجو کردم و دیدم بله، شاعری هست به نام "ذبیح الله رهگذار" که "صافی" تخلص می کردند و کتاب شعر ایشون به نام "رباعیات صافی" رو هم در سایت کتابناک پیدا کردم و اینجا به یادگار میذارم تا هم یاد ایشون زنده بشه و هم یاد پسرشون یعنی کیهان رهگذار.

کتاب رباعیات صافی - ذبیح الله رهگذار (صافی)

این هم تصویر مرحوم ذبیح الله رهگذار (صافی) هست که مرحمتی خانم Mora Rahgozar هست که 29 مارس (دو روز پیش) به همراه کلی عکس دیگه از کیهان رهگذار برام ارسال کردند. برای اولین بار تصویر مزار ایشون در دانمارک رو هم مشاهده کردم. توی متن ایمیل برام نوشته بودند که اسم ایشون "مروارید" هست و به صورت مختصر Mora استعمال می کنند:

پنجشنبه 9 فروردین 1403، ساعت 22 با خانم کیمیا رهگذار، برادر زاده مرحوم کیهان رهگذار تماس تلفنی داشتم. من قبل تر در اینستاگرام به ایشون پیام داده بودند و ایشون هم شماره همراه خودشون رو ارسال کردند تا بهتر با هم حرف بزنیم. از خاطرات خودشون با عموی خودشون گفتند و همه گفته ها همون هایی بود که دیگران از کیهان رهگذار می گفتند. کلی از یافته های خودم در مورد کیهان رهگذار رو با ایشون در میون گذاشتم و صحت یا عدم صحت اونها رو از ایشون جویا شدم. از برادرها و خواهر کیهان رهگذار گفتند، همون طور که خانم Mora Rahgozar گفته بودند.

فرزندان ذبیح الله رهگذار به ترتیب کیهان، کیوان، مهران (ابوی خانم کیمیا رهگذار)، کیهان، پوران و ساسان بودند.

  • . خزعبلات .

اداره هستم. پشت میز. هوا سرد شده. صبح یک دقیقه دیر رسیدم و تایم شناوری گذشت و ۴۱ دقیقه تاخیر خوردم. به جهنم. همکارهای واحد IT از ریموت دارند روی کامپیوتر من کار می کنند و کارشون طولانی شد. برای عدم اتلاف زمان اومدم اینجا تا چند خطی بنویسم. 

دو روز هست که خونه شهمیرزاد هستیم. حالم خیلی خوبه و هر چیزی نمیتونه منو بهم بریزه. آرامش عجیبی دارم و این آرامش رو دوست دارم. حالا منشاش میخواد از داروهایی که میخورم باشه یا تغییراتی که در من و نگرشم به وجود اومده.

امروز تولد شایان هست و ۱۷ ساله شد. جلوی چشم ما بزرگ شد و سال بعد میخواد بره اتریش. همینه دیگه. برای تولدش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایران اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و به همراه دو جلد اول و دوم که خودم داشتم، بهش تفدیم می کنیم. شنبه همین هفته آخرای شب رفتیم پیش مائده و فرید. سر شام من و شایان کنار هم نشسته بودیم. بهم گفت: عمو، یه چیزی براتون دارم؟ گفتم چیه؟ گفت بعد شام بهتون میگم. بعد شام رفت پشت پیانو و قطعه ای مینیمال به سبک Arvo Pärt زد. قطعه خیلی قشنگی بود. تموم که شد گفت: عمو، اینو برای شما ساختم. من مبهوت مونده بودم. چقدر این لحظه ها و این حس ها عجیب و غیر قابل وصفه. 

هفته بعد برای تست های کارخونه ای قراره بریم یزد. تا چی پیش آید.

دیشب قبل خواب یاد مرحوم "کیهان رهگذار" افتادم و باز به این فکر که چرا هیچ تصویری از ایشون در نت موجود نیست. بعد مدتها رفتم اینستا و دو دختر ایشون رو پیدا کردم. ماهی رهگذار و mora rahgozar که هر دو در کار فیلم هستند. یاد ماهی رهگذار افتادم که در سریال بوعلی سینا در نقش شاهزاده جوان دیلمی بازی می کردند. چند دقیقه پیش به خانم mora پیام دادم و منتظر پاسخ ایشون هستم. دلم یه تنهایی طولانی مدت میخواد و قطع شدن تعلقات و نبودن موبایل. دلم میخواد پشت ماشین بشینم و لاینقطع رانندگی کنم و نایستم. دلم میخواد برم تور جاده ابریشم، دلم میخواد همه چی فشرده بشه، دلم میخواد داد بزنم، داد بلند، اونم توی روز. همین.

  • . خزعبلات .

یکی از همکارهای خیلی خوب ما از بین ما خداحافظی کرد و رفت یه استان دیگه و چون دو سالی بیشتر به پایان سنوات خدمتش باقی نمونده، احتمال اینکه دوباره همدیگه رو ببینیم، بسیار پایینه. یادش بخیر. چقدر زود میگذره. چقدر میرفتم اتاق ایشون و با هم درد دل می کردیم. زنده ترین خاطره ای که با ایشون دارم، راجع به کتاب "گذر از آتش" دکتر ایرج قهرمانلو و یاد کوه "شاه جهان" خراسان بود.

اما دیروز دقیقا پنجاهمین سالگرد اعدام خسرو گلسرخی بود. توی این مدت، کلی اطلاعات جدید درباره ماجراهای این گروه و خصوصا اعضای اون که هیچ آشنایی باهاشون نداشتم به دست آوردم. اگر بخوام دقیق بگم روز ۱۹ بهمن بود که بسیار بسیار اتفاقی با نام فردی به اسم "ایرج جمشیدی" آشنا شدم که درگذشته بود و متوجه شدم یکی از ۱۲ نفر گروه گلسرخی بود و شنیدن روایت های ایشون از ماجراهای این گروه بسیار جالب بود. فکر می کنم به جای پست نوشتاری، باید پست صوتی در این مورد بذارم. چون هم طولانیه و هم یهو کلی چیز جدید یاد آدم میاد که به خاطر موندنش برای یادداشت سخته. احتمالا ایده پست صوتی رو باید عملی کنم.

تکمیلی:

الان ساعت دو و نیم عصر هست. پست بالا رو حین دوره آموزشی نوشتم. صبح دیر اومدم اداره و بعد از تموم شدن دوره، محمود پیشنهاد داد بریم یه جا قهوه بخوریم. رفتیم قهوه باهاماس و من گفتم راستش گشنمه، محمود هم گفت منم آره و خلاصه یه املت گوجه و یه املت اسفناج و دو تا چای خوردیم. خدا میدونه چقدر گشنه بودم و به معنای واقعی کلمه غذا رو دریدم. اینو رو هم بگم که دیشب ساعت یه ربع چهار صبح مثل تسخیر شدگان از خواب بیدار شدم و نصف حلوا شکری رو در خواب و بیداری خوردم.

چند روزیه با معرفی مهندس، به صورت لاینقطع آهنگ "تاب بنفشه" با صدای "بهزاد" در بیات ترک رو گوش میدم. یکی بیاد منو از برق بکشه.

  • . خزعبلات .

این پست رو باید دقیقا یک سال پیش در چنین روزی، یعنی ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ می نوشتم که هم جزییات ماوقع خوب به یادم بود و هم یک نفر مهم زنده بود. اتفاقات خیلی تصادفی رخ داد و تاریخ ها هم تصادفی با هم جور در اومد. اما داستانی که دقیقا یک سال از وقوعش گذشته این بود:

یکسال قبل دقیقا ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، یهو از خواب پریدم، خوابم نمی اومد و اومدم توی هال و روی مبل سه نفره دراز کشیدم. انگار یهو یکی زده توی گوشم و بیدارم کرده باشه و گفته روی مبل دراز بکش و هر کاری میگم انجام بده. اون روزها تازه از شیراز برگشته بودم و درگیر گفت و گوهای ایمیلی خودم با امیرحسین فطانت بودم. یهو زد به سرم که حالا خوابم نمیاد، برم و آمار دقیق اون زن اسلحه به دست در روزنامه کیهان ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ که دقیقا ۴۴ سال از چاپش می گذشت رو پیدا کنم که عکس زیر باشه (با کلیک روی تصویر، می تونید عکس رو با کیفیت اصلی نگاه کنید):

عکس با کیفیت تر خانم ماندانا عرشی رو در زیر مشاهده می کنید (با کلیک روی تصویر، می تونید عکس رو با کیفیت بالاتر نگاه کنید):

 

از کتاب "یک فنجان چای بی موقع؛ رد پای یک انقلاب" نوشته امیرحسین فطانت، یافته بودم که این زن "ماندانا عرشی"، خواهر "زیبا عرشی" (همسر سابق امیر حسین فطانت) هست. به طرق مختلف از گوگل جستجو کردم و نتیجه ای عایدم نشد، تا اینکه کلمه "ماندانا عرشی" رو با کوتیشن جستجو کردم و به نتیجه جالبی رسیدم. اسم خانم "ماندانا عرشی" در اطلاعاتی یک شرکت ساختمانی در شیراز به ثبت رسیده بود. برهان قوی اول همین بود، چون در کتاب امیرحسین فطانت نوشته بود که در شیراز زندگی می کنند. حقیقت دومی که باز از روی کتاب آقای فطانت می دونستم، این بود که از همسر خانم "ماندانا عرشی" که باجناق سابق آقای فطانت باشند، با عنوان "نصرالله ر." یاد شده بود که مهندس ساختمان بودند.

طبق اطلاعات مندرج در اطلاعیه ثبت اون شرکت ساختمانی، نام یکی دیگر از اعضای هیات مدیره "نصرالله روحی نژاد" بود. با کنار هم گذاشتن این اطلاعات، میشد متوجه شد که خانم "ماندانا عرشی" در ایران هستند و نام همسرشون هم "نصرالله روحی نژاد". نام اون شرکت ساختمانی هم "سقف آوید" بود.

بعدها در جستجو در نت به یک تصویر از آقای "نصرالله روحی نژاد" رسیدم که عکس جالبی هست و دو باجناق هم اسم یعنی "نصرالله روحی نژاد" همسر خانم "ماندانا عرشی" و "نصرالله کسراییان" همسر دوم خانم "زیبا عرشی" در یک عکس کنار هم هستند. در تصویر زیر، آقای "نصرالله روحی نژاد"، اولین نفر از سمت راست و آقای "نصرالله کسرائیان"، اولین نفر از سمت چپ هستند. (با کلیک روی تصویر، می تونید عکس رو با سایز اصلی نگاه کنید).

همون شب، پس از کشف این حقایق میخواستم با آقای فطانت در این مورد حرف بزنم که نزدم و نزدم تا اینکه آقای فطانت در ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ امسال درگذشتند. 

این هم خاطره ای از بسیار خاطراتی که در ذهنم هست و هنوز وقت نکردم اونها رو بنویسم.

این پست طولانی در مسیر ماموریت کاری سمنان به دامغان و در معیت همکارم حیدر و راننده خوبمون علی و در حین گوش دادن به نسخه با کیفیت آهنگ فوق العاده زیبا و ارکسترال "کجایید ای شهیدان خدایی" هوشنگ کامکار نوشته شد. امروز بعد مدتها حیدر رو دیدم.  دو روز من اداره نبودم و دو روز هم ایشون مشهد بود. اگه بخوام دقیق بگم آخرین بار ۱۷ بهمن که برای ارزیابی میدانی رفته بودیم شاهرود دیده بودمش و امروز بعد ۸ روز و مجددا در روزی که ارزیابی میدانی داریم، دیدمش. خیلی همکار خوبیه. در یک کلمه اگه توصیفش کنم، خیلی "با مرامه". 

اما دیروز کار اورهال تپ چنجر عجیب طول کشید و ساعت ۷ شب بالاخره ترانس برقدار شد و برگشتیم خونه. تا رسیدم خونه شام خوردم و من روی یه مبل سه نفره دراز کشیدم و متین روی مبل سه نفره دیگه. دقایقی نگذشت که متین گفت بریم بخوابیم؟ من خسته بودم و گفتم بریم. رفتیم بخوابیم که خوابم نمی اومد. دوباره اومدم توی هال که چند دقیقه بعد متین هم بیدار شد و دوباره اومد توی هال. من از شدت خستگی خوابم نمی اومد و متین هم یه خواب خوبی کرده بود و چون متوجه شده بود که کنارش نیستم، اونم بیدار شده بود و اومده بود پیشم. خلاصه به هر دریوزگی بود خوابیدیم، بگذریم که نصفه شب دوباره اومده بودیم روی مبل سه نفره ها و صبح از اونجا از خواب بیدار شدیم.

  • . خزعبلات .

الان دقیقا پلیس راه سمنان- دامغان و در ابتدای ورود به گردنه آهوان هستیم. دارم میرم شاهرود. تنها هستم و همکارم رفته مشهد. اورهال تپ چنجر داریم. دیشب شام منزل بابا و مامان بودیم و برای اولین بار علی و سعیده رو بعد از بازگشت از استانبول دیدیم و سوغاتی های سفر رو هم دریافت کردیم.

خدا میدونه چقدر دوست دارم صبح که میشه، از رختخواب گرم و نرمم بلند نشم و تا ابد لای اون پتو بمونم و دنیا و مافیها رو نگاه نکنم، اما زهی خیال باطل. باید سیگار رو کمتر کنم. کم کم ضعف جسمانی و رفتن رو به پیری داره خودش رو نشون میده. حداقل خودم شعله های آتش پیری و بیماری رو بیشتر نکنم، کاش بشه. همین.

  • . خزعبلات .

روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتیم، هم من و هم متین. مهم ترینش روز پنجشنبه بود که کلی مهمون داشتیم به صرف صبحانه، اونم چی؟ کله پاچه. وحید و مهتاب، محمود و شراره و تارا، فرید و مائده و مهندس و خانم مهندس و شایان مهمون های ما بودند. خوش گذشت. جای همه خالی.

چهارشنبه گذشته و شنبه این هفته انقدر حالم بد بود که سر کار نرفتم. بدنم توان نداشت. اما امروز به هر زوری بود اومدم سر کار. عوضش حال متین مساعد نبود و خونه موند. کارهای مونده رو سر و سامون دادم و ساعت نه صبح رفتم برای گزینش که اون هم گذشت.

اما دیروز متین یه پا وایساد که بریم تاریخانه. سریع شال و کلاه کردیم و به سمت دانغان رفتیم. حدود یک ساعتی توی مسجد بودیم و متین مشغول بود و منم از گوشه مسجد این عکس رو گرفتم. (اون جسم سیاه رنگ وسط عکس کفش های متین هست که از پا در آورده بود و گویی به سان موسی در وادی مقدس طُوی قدم گذاشته بود. خود متین هم اندر محراب رفته بود و در حال مکاشفه). روی عکس کلیک کنید، می تونید در سایز بزرگتر تماشا کنید.

بعد از اون برای ناهار رفتیم رستوران صرفی که دور میدون امام حسین دامغان هست و اتفاقا چند روز قبلش با پیمانکار ترانس دامغان برای ناهار اونجا رفته بودیم. متین مانی پلو سفارش داد. جفتمون اولین بار بود تجربه اش می کردیم. من خوشم اومد. یه چیزی تو مایه های همون ته چین سمنان بود با پوست پرتقال و .... خلاصه مانی پلو نخورده بودین که خوردیم. باز هم جای همه خالی.

  • . خزعبلات .

دیشب که از دامغان برگشتم، حدود یه ساعت بعد روی مبل خوابیدم. متین چند باری بیدارم کرد که چای بخوریم، ولی بهش گفتم بذار بخوابم که چهار صبح باید برم تهران. ساعت یه ربع چهار صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و منتظر راننده موندم تا بیاد. راس ساعت چهار و ربع رفتیم اداره و کارت زدیم و حرکت کردیم به سمت گرمسار. همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه. 

خدا کنه جلسه امروز تک سانس باشه و نشست بعد از ناهار نداشته باشه. همین.

  • . خزعبلات .

علی و سعیده دیروز رفتند استانبول. همین چند لحظه پیش باش حرف زدم. الان دامغان هستیم و با پیمانکار داریم میریم برای ناهار. تست ولتاژ القایی یا تست دیزل ترانس هم انجام شد و تا ساعاتی دیگه میریم برای برقداری و تحت تانسیون گذاشتن ترانس. یعنی خرابی راکتور و ترانس این همه درد سر برای شبکه و ما داشت، عوضش کلی نکته علمی و جدید برای من داشت. فردا باید برم تهران و پس فردا هم شاهرود هستم. ضمنا فردا تولد من هم هست و سی و نه سالگی رو به پایان میرسونم و وارد چهل سالگی میشم. علاوه بر اون فردا نهمین سالگرد عقد من و متین هم هست. چه پر خاطره شده این شونزده بهمن. خلاصه روزهای شلوغی رو پیش رو دارم. این مدت هم سمنان بودیم و شهمیرزاد نرفتیم. جمعه برف خوبی اومد و بعد مدتها دل آدم باز شد. شهمیرزاد انقدر برف اومد که دیروز متین غیرحضوری بود.

پ.ن:

بازی فوتبال دیروز ایران با ژاپن خیلی حال داد. انشاالله بازی های بعدی رو هم ببریم و قهرمان بشیم.

برای تکمیل:

الان ساعت یه ربع پنج عصر هست و ترانسی که دو ماه خاموش بود، به سلامت برقدار شد و فعلا تحت تانسیون هست تا فردا یا پس فردا بارگیری بشه. به سمت سمنان میریم تا انشاالله فردا چهار صبح با همین راننده امروز، حرکت کنیم برای جلسه فردا ۸ صبح در تهران. 

  • . خزعبلات .

داریم از دامغان بر می گردیم. همین چند دقیقه پیش تست های ترانس رو متوقف کردیم و انشاالله فردا مجدد میاییم دامغان برای ادامه تست ها. هوا خیلی سرد شده و هر چی جلوتر می رفتیم هم هوا سردتر میشد. خیلی خسته شدیم ولی من این جنس کار کردن رو دوست دارم. با اینکه قسمت اعظم کارم پشت میزیه، ولی دوست داشتم کارم مثل امروز میدانی و عملیاتی بود. بعد از تموم شدن کار، با وجود خستگی زیاد، سرحالم و خوشحالم که کلی چیز جدید یاد گرفتم.

این چند روز به علل مختلف سمنان بودیم، هوا هم بدجوری سرد شده و امشب هر جور شده باید بریم شهمیرزاد تا لوله های آب یخ نزنه.

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. دو ساعتی میشه از خواب بیدار شدم. چون شب مهمون داریم، تا بیدار شدم، با ماشین رفتم و دو تا باکس آب معدنی و دوغ و نوشابه خریدم و در ادامه مسیر دو تا بربری داغ خریدم و اومدم خونه و با متین صبحونه خوردیم که آرشه سنگسری و مربای سیب دستپخت متین بود. با پدر خودم و پدر متین تماس گرفتیم و روز پدر رو تبریک گفتیم. ظرف های داخل سینک رو شستم و متین هم وسایل پذیرایی مهمونی امشب رو آماده کرد. شب وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا مهمون ما هستند. دیشب هم شام منزل فرید و مائده در شهمیرزاد بودیم و شام بندری داشتند و من هم بنده‌ی بندری. مهندس گ. و خانم مهندس و شایان هم خودشون رو از تهران به جمع ما رسوندند. شب خیلی خوبی بود. بعد از شام متین و خانم مهندس رفتند و بستنی خریدند و من و مهندس و مائده مشغول خوندن تاریخ بیهقی شدیم. من پیشتر تاریخ بیهقی رو تموم کرده بودم و مهندس هم به وسیله Castbox درس گفتارهای تاریخ بیهقی به خوانش استاد مهدی سیدی رو اخیرا به پایان رسونده بود. چون مائده هم دوست داشت تاریخ بیهقی رو بخونه، من و مهندس توضیحات مقدماتی رو دادیم و از نامه حشم تگیناباد، قرائت تاریخ بیهقی رو شروع کردیم. خلاصه شب خوبی بود.

روزها که از شهمیرزاد به سمنان میرم و عصرها برمی گردم، سرجمع حدود یکساعتی طول میکشه و من این مدت رو با گوش دادن به درس گفتارهای تاریخ بیهقی استاد مهدی سیدی سپری می کنم و چون یک بار این کتاب رو خوندم، بسیار بهتر خط سیر کتاب رو درک می کنم. همین چند روز ده اپیزودش رو گوش کردم و انشاالله تا به انتهاش برسونم. 

فردا جمعه میریم برای تست های مجدد راکتور و ساعت ۸ صبح باید اداره باشم. در راستای پست قبل، پریشب کتاب "افسانه های ترکستان شوروی(افسانه های مردم ازبکستان)" اثر مشترک برزین آذرمهر و ناصر پورپیرار رو در "کتابناک" پیدا کردم و دو داستان اولش رو خوندم و دوست دارم ادامه بدمش و تمومش کنم. به واسطه آقای برزین آذر مهر (جعفر مرزوقی) به آقای ناصر پور پیرار برخوردم که تا قبل از اون اسمشون رو نشنیده بودم و چقدر آثار و نظرات بحث برانگیزی داشتند. خلاصه که روزها اینطوری میگذره.

چهارشنبه گذشته در تست های راکتور، برای اولین بار تست های FRA و FDS رو از نزدیک مشاهده کردم. سه شنبه همین هفته هم مجدد دامغان بودم و سیرکوله روغن و نمونه گیری روغن از تانک اصلی و تپ چنجر و تست های مقامت عایقی و تانژانت دلتای ترانس و بوشینگ رو نظارت کردیم و برگشتیم.

  • . خزعبلات .

خب، این داستان از اونجا شروع میشه که در آلبوم چاووش ۷، قطعه اول، تصنیفی هست با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و به خوانندگی محمدرضا شجریان بر روی شعری از فردی به نام "بَرزین آذرمهر" که در زیر می تونید بهش گوش کنید:

این تصنیف مشهور که در وقایع سال ۸۸ هم بسیار شنیده شد، "همراه شو عزیز" نام داره که حتما همه افراد یا خودشون شنیدند یا به نوعی به گوششون خورده. مشهور شده بود که این برزین آذرمهر، نام مستعار خود پرویز مشکاتیان هست و شاعر این تصنیف هم خودشه.

نمی دونم چی شد که یاد این شعر افتادم و شروع کردم به جستجو در مورد این برزین آذرمهر. شنیده بودم فردی ادعا کرده که برزین آذرمهر هست و این شعر سروده ایشونه. تا میرسیم به ۲۹ دی ماه، یعنی همین چند روز پیش که متوجه شدم اون فرد که چنین ادعایی کرده، شخصی موسوم به "جعفر مرزوقی" هست و ایمیل ایشون رو پیدا کردم و بهشون ایمیل زدم. توی نوشته ها خوندم که این شعر در کتابی به اسم "بپا خیز ایران من" چاپ شده.  اینترنت رو جستجو کردم و کتاب رو گیر نیاوردم. توی ایمیلم به آقای مرزوقی، درخواست کتاب رو داشتم تا این شعر رو داخل اون مجموعه پیدا کنم. خبری از جواب ایمیلم نشد. فکر کردم نکنه این آقای مرزوقی اصلا مرحوم شده. چون در جستجوهام به کتاب دیگری از ایشون به نام "افسانه های ترکستان شوروی (افسانه های مردم ازبکستان)" که به همراه ناصر پور پیرار نوشته شده برخوردم و از اطلاعات کتاب متوجه شدم که ایشون متولد سال ۱۳۲۴ شمسی هستند و اگر زنده باشند، باید ۷۸ ساله باشند. تا اینکه پریشب یعنی اول بهمن که شام خونه وحید و مهتاب دعوت بودیم. اتفاقی توی فیسبوک صفحه آقای مرزوقی رو پیدا کردم و اونجا بهشون پیام دادم. بلافاصله جواب منو دادند. خوشحال شدم و درخواست نسخه الکترونیکی کتاب رو کردم. گفتند فقط سه نسخه فیزیکی از کتاب رو دارند و نسخه الکترونیکی این کتاب نزد ایشون موجود نیست. بعد ادامه دادم که ممکنه تصویر صفحه ای که شعر "همراه شو عزیز" چاپ شده رو برای من بفرستند. دیدم پیام من رو دیدند و جوابی نیومد. شام رو با وحید و مهتاب خوردیم و باز هم جوابی نیومد تا اینکه دیروز ساعت ۳ بعد از ظهر وقتی توی اداره بودم، دیدم آقای مرزوقی پیام دادند و سه تصویر از کتاب برای من ارسال کردند که همین عکس های زیر هستند: (برای نمایش تصویر با کیفیت اصلی، روی تصاویر کلیک کنید).

بنابراین، برای من یقین شد که شعر "همراه شو عزیز" که اصل اون "همراه شو رفیق" هست، متعلق به آقای جعفر مرزوقی متخلص به "برزین آذرمهر" هست.

جالب اینه که دقیقا ۵۰ سال بعد از سروده شدن این شعر، من به لطف اینترنت، با سراینده اون گفت و گو کردم و تصویر نسخه اصل چاپی شعر رو از خود ایشون دریافت کردم.

پ.ن:

تمام این پست در مسیر ماموریت اتفاقی و یهویی امروز به دامغان بین ساعات یک و دو ظهر نوشته شد.

  • . خزعبلات .

این پنجشنبه و جمعه در خدمت متین گذشت. دیروز به کف سابی و امروز به اسمبل کردن سه تا میز و جابجایی وسایل دفتر کار ایشون. دیروز کار زیادی نداشتم و فقط پیش متین بودم تا در کنار کف ساب و کارگرها تنها نباشه. یه سر مجبور شدم برم خونه تا بخارشو رو بیارم و از همون ور اومدم دفتر وحید و برش داشتم آوردم مدرسه متین. وحید لطف کرده بود و کارگرها رو برای متین جور کرده بود. صبحونه رو با هم خوردیم و ساعتی پیش ما بود و دوباره بردمش دفتر کارش.

برای اینکه حوصله ام سر نره، رفتم به کتابخونه مدرسه و کتاب ها رو ورق می زدم و جالب اینکه به یه عکس جالب برخوردم. کتاب تاریخ قومس نوشته عبدالرفیع حقیقت رو ورق می زدم که به عکس سمنانی های مقیم تهران رسیدم. داشتم اسامی و شغل اونها رو میخوندم که به یه اسم آشنا برخوردم که نوشته بود : "سیف الله خان فولادی، افسر شهربانی". برای اولین بار چهره مردی که یکی از قاتلین نصرت الدوله فیروز (پسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما) بود رو می دیدم و به یاد روزی افتادم که در سمنان و در خانه سید کاظم شریعت پناهی، سیف الله فولادی و چند نفر دیگه، به فرمان رضا شاه، نصرت الدوله فیروز رو کشتند. توی هیچ سند و کتابی تصویری از این مرد ندیده بودم که دیروز در کتاب تاریخ قومس و در کتابخونه مدرسه متین مشاهده کردم که تصویر زیر هست و سیف الله خان فولادی، نفر اول ایستاده از سمت راست هستند. (برای نمایش تصویر با کیفیت اصلی، روی آن کلیک کنید)

دیشب قبل از خواب، جلد اول کتاب "سی چهره" نوشته عباس میلانی و بخش مربوط به "پرویز کلانتری" رو میخوندم و چقدر زیبا بود و تصویری. و تازه متوجه شدم ایرج کلانتری، معمار معروف، برادر ایرج کلانتری هستند.

امروز متین برای کار نصب دوربین مدار بسته مدرسه، زود بیدار شد و رفت. حدود ساعت ۱۱ صبح من از خواب بیدار شدم و اومد دنبالم تا میزهای مدرسه اش رو سر هم کنم. همون مدرسه صبحونه خوردم. نون بربری بیات دیروز و مربا و شیره ارده. یه سر رفتم سنگسر و کلی پیچ خریدم و برگشتم و درگیر نصب قسمت های مختلف میزها شدیم. خیلی بد قلق بودند ولی هر طوری بود سر همشون کردیم. ناهار رو هم مهمون خانم مدیر بودیم و متین سفارش چهار پرس پلو وزیری داد و به همراه نصاب های دوربین مدار بسته صرف کردیم. نصاب هم سن من بود و مثل من فوق لیسانس برق قدرت داشت، فقط ایشون از دانشگاه صنعتی شاهرود و من از دانشگاه سمنان. خلاصه وسایل رو مرتب کردیم تا مدرسه برای پذیرش دانش آموزان در روز شنبه، به حالت طبیعی در بیاد. ساعت ۶ عصر رسیدیم خونه و دوش گرفتیم و الان هر کدوم روی مبل سه نفره خودمون لم دادیم و مشغول کار خودمون هستیم. فکر کنم متین امشب قبل ساعت ده بخوابه.

  • . خزعبلات .

دیشب از شهمیرزاد برگشتیم طرف سمنان تا به کنسرت کیوان ساکت و وحید تاج و گروه وزیری بریم. کنسرت خوبی بود، فقط با تاخیر شروع شدنش روی مخ بود.

بخش اول تکنوازی سه تار بود که خود کیوان ساکت اومد روی صحنه و از افشاری شروع کرد و اشاراتی به شور و دشتی داشت و بعد هم در بیات اصفهان تمومش کرد. به متین گفتم انگار روایت یه ماجرا رو با ساز گفت و رفت. وقتی داشت بیات اصفهان میزد، گفتم ماجراش همین جا تمومه و جایی که شنونده حس می کرد هنوز جا داره برای روایت، تکنوازی رو تموم کرد.

قسمت بعد گروه نوازی بود و نوازنده ها هم خوب بودند. پاشا هنجنی، نوازنده معروف نی رو برای اولین بار می دیدم. مابقی اعضای گروه رو نمی شناختم. یه بروشوری چیزی هم نداده بودند که حداقل اسم نوازنده ها رو بدونیم.

آهنگ ها و اشعار بسیار هدفمند انتخاب شده بودند و حرف ایران و اوضاع و احوال الانش بود و گویی کیوان ساکت داشت با این کنسرت حرف هایی که نمیشه رسا و بلند گفت رو به زبان موسیقی می گفت. خاطره ای از آخرین دیدارش با فریدون مشیری گفت و با قطعه "ای شادی آزادی" که استاد شجریان خونده بود، برنامه رو تموم کرد.

بعد از کنسرت سری به خونه سمنان زدیم و دو تا ساندویچ از نشاط سفارش دادیم. توی ماشین شام رو خوردیم و به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. 

امروز هم مثل چهارشنبه اداره نرفتم. شدم یه کوه، یه کوهی که هی داره سنگین تر میشه. واقعا از کار داره حالم بهم میخوره. نیاز به یه تغییری چیزی دارم. نمی دونم چه کنم.

  • . خزعبلات .

همون طوری که قبلا براتون گفتم، یکی از عادت های تقریبا روزانه من، سر زدن به سایت ویکی پدیای فارسی و خوندن مقاله تصادفی و سایر مطالب مندرج در اون جاست. توی صفحه اصلی این سایت یه جا داره به اسم "مرگ های اخیر". دیشب دیدم فردی به اسم "زوی زمیر" که سالها پیش رییس موساد بوده، اخیرا درگذشته. به صفحه مربوط به خودش رفتم و از اونجا نمی دونم به چه طریقی به صفحه "اشرف مروان" رسیدم. این اسم رو کمتر از یه ماه قبل، دوستم وحید حین گفتگو توی دفتر کارش مطرح کرد و گفت داماد جمال عبدالناصر بوده و برای اسراییل جاسوسی می کرده. بیشتر در مورد اشرف مروان جستجو کردم و به کتابی رسیدم به اسم "جاسوسی که سقوط کرد" نوشته "آرون برگمان" و ترجمه "مهدی نوری". 

کتاب رو در فیدیبو با ۵۰ درصد تخفیف و به قیمت ۱۲۵۰۰ تومن خریدم. من و متین رفتیم بخوابیم و من هم خوابم نمیومد و هم دوست داشتم کتاب رو بخونم. از معدود دفعاتی بود که به صورت ضربتی، یک کتاب رو بدون توقف تا انتها خوندم، اونم به صورت الکترونیکی.

کتاب فوق العاده جذابی بود و آخر هم به طور صد در صد مشخص نشد که این اشرف مروان که داماد جمال عبدالناصر، رییس جمهور مصر بوده و بعدها هم دست راست انور سادات، برای اسراییل جاسوسی می کرده یا برای مصر یا جاسوس دو طرفه بوده و برای هر دو سرویس امنیتی اسراییل و مصر کار می کرده. جالب تر از همه مسائل، ارتباطی بود که بین نویسنده اسراییلی این کتاب و اشرف مروان برقرار شده بود که تا روز مرگ اشرف مروان ادامه داشت و باز هم به طور صد در صد مشخص نشد که سقوطش از بالکن منزلش، خودکشی بوده یا قتل. در هر حال داستانی شگفت بود از داستان های خاورمیانه پرتنش ما و زندگی انسانی که در اون مقام چه ریسک هایی کرد و آخرین قمارش، قمار زندگی خودش بود. من خیلی با این کتاب حال کردم. برای کسانی که به تاریخ، خصوصا تاریخ معاصر و خصوصا تاریخ سیاسی معاصر علاقه دارند، خوندن این کتاب به شدت توصیه میشه.

پ.ن:

روز جمعه است و من روی مبل سه نفره آپارتمان شهمیرزاد، این خزعبلات رو برای ثبت در تاریخ می نویسم. متین مشغول خیاطی هست و عصر هم به طرف سمنان بر می گردیم تا به کنسرت کیوان ساکت و وحید تاج بریم و فردا دوباره روز از نو و روزی از نو.

دیروز ششمین سالگرد عمو بود. ساعت ۳ بعد از ظهر مراسم بود و من از شهمیرزاد حرکت کردم و راس ساعت اونجا بودم. چهل دقیقه ای اونجا بودم و از بستگان خداحافظی کردم و برگشتم شهمیرزاد.

پریشب به اتفاق محمود و شراره و تارا، میهمان وحید و مهتاب بودیم و خوش گذشت، خصوصا با وجود تارای شیطون و بازیگوش و صد البته بسیار باهوش و زرنگ.

  • . خزعبلات .

پریشب قبل از خواب، یهو به یاد داستان کوتاه "پر عقاب" افتادم که اسمش رو چند روزی بود شنیده بودم. داستان کوتاه بود و بسیار زیبا و تاثیر گذار. زاویه دید و نگاه نویسنده واقعا تحسین برانگیز بود که چطور میشه از یه واقعه جنگی و ربطش به شعر ناصرخسرو، چطور جادو کرد و یک اثر هنری زیبا خلق کرد.

نویسنده این کتاب، حبیب احمد زاده یکی از جدید ترین افرادی هست که در اینستاگرام دنبالش می کنم. با اینکه دو کتابش رو سالهاست خریدم و در کتابخونه من هست، ولی هنوز نخوندمشون. کتاب های "داستان شهر جنگی" و "سفر به گرای ۲۷۰ درجه".

حالا چرا حبیب احمد زاده انقدر برام جالب بود. نمی دونم توی پست فیلم ملکه ازش نوشتم یا نه. وقتی فیلم ملکه رو تماشا کردم، انتهای فیلم دیدم که این اثر به تعدادی از دیدبان های مستقر در پالایشگاه آبادان در زمان جنگ تقدیم شده و آخرین اسمی که نوسته شده بود، نام حبیب احمدزاده بود. با خودم گفتم این همون حبیب احمدزاده نویسنده دو کتاب توی کتابخونه منه؟ جستجو کردم و در نهایت تعجب دیدم که بله. از اون روز علاقه من بهش صد چندان شد و چون پست های اینستاگرامیش به دور از تعصب و با منطق گذاشته میشه، باز هم علاقمند تر شدم. در صددم کارها و آثارش رو بخونم، خصوصا فیلم هایی که بر مبنای فیلمنامه او نوشته شده، مثل فیلم اتوبوس شب و ...

دنیا جای عجیبیه و اتفاقات عجیب تری هم توش میفته، ولی از اینکه منجلاب هست، شک نکنید.

  • . خزعبلات .

طی سه روز اخیر یعنی شنبه و یکشنبه و امروز دوشنبه، مستند پنج قسمتی پرویز ثابتی، تهیه شده در شبکه من و تو رو دیدم. حین تماشای این مستند ناخودآگاه به یاد امیرحسین فطانت بودم. با راست و دروغ حرفهاش کاری ندارم. تنها چیزی که نمی شد توش شک کرد، نبوغ عجبب این آدم بود و بس. حوصله نوشتن ندارم. اگه چیز دندون گیری یادم اومد، با ذکر تاریخ اضافه کردن اون نکته، در ادامه همین پست می نویسم. 

جالبه هم نعمت الله نصیری که متولد سمنان بود و پرویز ثابتی که متولد سنگسر یا همون مهدیشهر و هر دو از بالاترین مقامات ساواک، هم استانی من بودند.

الان سه شنبه ۱۲ دی ساعت ۲۲.۴۱ و من این پست رو تکمیل تر می کنم:

در بخشی از مستند دو خواهر و برادر گیلانی برای روستاهای اطراف سیاهکل وارد مصاحبه مطبوعاتی ثابتی پس از حادثه سیاهکل شدند. به گفته ثابتی این دو نفر کسانی بودند که اعضای گروه چریک های فدایی خلق سیاهکل رو با همراهی سایر روستاییان دستگیر کردند. سادگی عجیبی داشتند، خصوصا وقتی که تماشاچی ها براشون دست زدند، مرد گیلک با سادگی تمام دست میزد. چرا دنیا اینجوریه؟

  • . خزعبلات .

سالهای سال، بین شب و روز، انتخابم همیشه شب بود. الان یه مدتیه به طرز وحشتناک از شب بدم میاد و دوست دارم همیشه روز باشه. سال های سال زندگی شبانه داشتم و عجیب هم باهاش حال می کردم. اون موقع آدم هایی که از علاقه شون به روز می گفتند، درک نمی کردم و حتی مسخره شون می کردم، اما الان نه. شاید هم دوره ای باشه، ولی فکر می کنم نه، داره یه اتفاقات و تغییراتی در من رخ میده.

القصه، صبح امروز از خواب بیدار شدم و صبحونه و داروها رو خوردم و به طرف سمنان حرکت کردم. الان هم در ماشین اداره و به سمت شاهرود در حال حرکت هستیم. دیشب هم خوابم نمی اومد و کتاب در دامگه حادثه پرویز ثابتی رو می خوندم.

  • . خزعبلات .

روح از جسم را سه شب پیش در خواب با رویت یکی از آدمها و فرشته ها پست سر گذاشتم و خودم حس میکنم به بینش جدیدی از حیات رسیدم و در آخر آن روح اعظم گفت حالا زوده و دوباره روح و جسمم رو برگردوند به زمین.

صبح ش پا شدم دیدم پیامک اومده که نوبت حج ما شده و در همین حال و هوا بودم که راننده اسنپ شهمیرزاد امروز گفت: خانم من هر شب منتظرم روح از بدنم جدا بشه و سیر آفاق کنه. نمیخوام روحم یکجا بمونه و میدونم که با ممارست میشه روح رو به پرواز در آورد و البته که کار ما نیست

من زیر لب گفتم اتفاقا کار ماست.

حس میکنم اتفاقات داره در مسیری که باید سوق پیدا میکنه

اگر مرگ من رسیده باشه خیالم راحته، نه با زندگی نه با جسمم دیگه برنامه و کاری ندارم

  • . خزعبلات .

امروز ماموریت بودیم. رفتیم ایوانکی برای بازدید از سرویس تجهیزات. به هر دو تا پست سر زدیم. برنامه دیر شروع شد. رفت و برگشت توی حالت گیجی و منگی بودم و برای گذران وقت، مصاحبه سایت آرته باکس با دکتر نصرالله پورجوادی رو گوش دادم. زندگی این آدم و دغدعه هاش، منو یاد زندگی عارف (دوست من) انداخت. جالب ترین نکته زندگی ایشون که به علم انساب دوستی من هم ربط پیدا میکنه این نکته است که ایشون در جوانی به جرگه دراویش نعمت اللهی نوربخشی در میان و بعد از مدتی با خواهر دکتر جواد نوربخش ازدواج می کنند که البته همسر ایشون از همون اول درگیر بیماری MS میشن و بالاخره مرحوم میشن. نکته دیگه اینجا دکتر سید حسین نصر، استاد راهنمای تز دکترای ایشون بودند.

از این به بعد سعی میکنم یافته ها و شنیده های جالب هر روز رو به صورت نکته ای بنویسم تا فراموش نشه. کلی چیز توی یادم بود ولی کم کم داره فراموشم میشه.

امروز توی اینستاگرام می چرخیدم و به شجرنامه مرتضی ممیز برخوردم. جد ایشون حاج میرزاحسن ممیز بودند که شغل ایشون ممیز املاک سلطنتی ناصرالدین شاه بوده و به همین خاطر نام خانوادگی اونها ممیز شده.

امروز از ماموریت که اومدم، رفتم خونه سمنان، چون صبح ماشین رو اونجا پارک کرده بودم. مامان کلی وسیله داد و اومدم شهمیرزاد. متین از مدرسه اومده بود دفتر وحید و منم خودم رو به اونجا رسوندم. وحید رو دیدم و مثل همیشه از اینکه چرا مهندسی خوندیم و ایران موندیم، می نالید. بعد اومدیم خونه و متین ماکارونی درست کرد و با پیاز و ترب طمع دار شده دیروز خوردیمش. انقدر خوردیم که حد نداشت. بعد هم افقی شدیم و خوابیدیم. ساعت شش و نیم بیدار شدیم و رفتم چای بذارم که زدم قوری رو شکستم. الان هم میخواهیم بریم بیرون و یه دوری بزنیم و برگردیم ادامه زندگی. همین.

پ.ن:

بخش "موسیقی های خوب من" در قسمت بالای وبلاگ رو از دیشب شروع کردم به درست کردن. سعی میکنم روزی حداقل یه دونه از آهنگ هایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بذارم که هم کلکسیونی برای خودم بشه و هم اینکه شاید بقیه از ذائقه موسیقایی من خوششون اومد و به دلشون نشست.

  • . خزعبلات .

دیروز صبح، مثل تموم پنجشنبه های اخیر، متین بابت کلاس کنکور دانش آموزهاش رفته بود مدرسه. قبلش صبحونه رو با هم خورده بودیم و ایشون رفته بود و من دوباره برگشته بودم در بستر خواب. وحید پیام داد و گفت بیام اگه شهمیرزاد هستم، برم دفترش. منم پیام دادم که خودم سر وقتش میام. تازه از خواب بیدار شده بودم که زنگ زد و اومد دنبالم و با هم رفتیم دفتر کارش. حرف زدیم و بعد محمود هم به ما اضافه شد. به متین پیام دادم که پیش وحید هستم ولی بعد مشخص شد پیامک بدستش نرسیده. چرا؟ چون یه دفعه دیدم متین با ماشین اومد جلوی دفتر وحید و داخل رو نگاه میکنه و تا متوجه شد من اونجام، او هم اومد پیش ما. خیلی نگذشت که هر کی کاسه کوزه اش رو جمع کرد و رفت سراغ کار و زندگیش. ما هم اومدیم خونه و توی راه متین گفت ناامیدانه اومدم دفتر وحید و منم گفتم که پیامک دادم و گفت پیامکی نرسیده. موبایل ها رو چک کردیم و دیدیم بله. پیامک من رفته و به متین نرسیده. ناهار هم مثل صبحونه نیمرو خوردیم و استراحت کردیم و دوش گرفتیم و رفتیم سمت منزل بابا در سمنان که شب یلدا رو اونجا سپری کنیم. علی و سعیده اومدند و بعد هم پدر و مادر سعیده و سارا هم به ما اضافه شدند و شب یلدا رو دور هم بودیم. تا حدود ساعت ۱۰ شب اونجا بودیم و بعد به سمت شهمیرزاد راه افتادیم. حین حرکت متین به خانم مهندس زنگ زد و ایشون هم گفتند یه سری بهشون بزنیم. ساعت یازده و نیم شب به منزل مهندس رسیدیم و خونواده علی آقا هم اونجا بودند. شایان با سنتور یه سه گاه عالی برای ما زد و خانم مهندس هم آوازش رو خوند و یلدا رو تکمیل کردیم. تا حدود ساعت یک اونجا بودیم و بعد اومدیم سمت خونه و تا رسیدیم خسبیدیم ولی تا خوابم ببره، کلی طول کشید. دلیلش هم به خاطر قرص های ضد افسردگی خودمه که میخورم. همین.

  • . خزعبلات .

همین ده دقیقه پیش بالاخره تمومش کردم. کتابی رو که ۱۷ شهریور ۹۲ از کتابفروشی خلاق سمنان خریده بودم، ده سال و اندی بعد تمومش کردم. شاید موعدش الان بود و آنش باید می رسید. خصوصا که این اواخر به فلسفه علاقمند شده بودم. 

فضای داستانی کتاب خیلی خوب بود و ترجمه حسن کامشاد هم خوب و روان. از طرح جلد زیبای حسن فوزی تهرانی هم نباید به سادگی گذشت که بسیار در نظرم زیباست. 

وقتی کتاب حدیث نفس که خود زندگی نامه حسن کامشاد هست رو میخوندم، جایی از این کتاب یاد کرده بود و دوستش علی مراد که دوست مشترک حسن کامشاد و شاهرخ مسکوب بوده که هر وقت به اصفهان می رفته، این کتاب دنیای سوفی رو در کنار علی مراد می دیده. با یاد شاهرخ مسکوب و علی مراد و حسن کامشاد کتاب رو تموم کردم.

پ.ن:

یکی از مزایای رانندگی صبح و عصر از شهمیرزاد به سمنان و بالعکس، گوش دادن به فایل های صوتی توی ماشینه. امروز مصاحبه های تاریخ شفاهی هاروارد با دریادار دکتر سید احمد مدنی رو گوش کردم. دونستن بعضی چیزها که به جامعه و تاریخت ربط داره، نه تنها دردناکه، بلکه کشندست. همین!

  • . خزعبلات .