درگذشت حاجی بابا
هر کسی به پدر بزرگ و مادر بزرگ خودش یه عنوانی اطلاق می کنه. من به پدر بزرگ هام می گفتم "بابا بزرگ" و به مادربزرگ هام می گفتم "عزیز". متین هم بهشون می گفت "حاجی بابا" و "مامانی". حالا آخرین عضو مجموعه هشت نفری پدربزرگ ها و مادربزرگ های من و متین، چشم از جهان فروبست.
حاجی بابا یا همون حاج محمود متولد ۱۳۱۷ شمسی بود و چند وقتی بود که به دلیل مشکلات ریوی در بیمارستان بود. آخرین بار دقیقا روز جمعه ۲۴ فروردین همین امسال به دیدارش رفتیم که مثل همیشه ستبر و محکم روی مبل منزل خودش نشسته بود. زندگی بسیار عجیبی داشت و به گواهی همه، با این همه اتفاقات عجیب و کمرشکن، بسیار عزتمند و غیورانه زندگی کرد و اون رو به آخر راه رسوند.
چهارشنبه گذشته ۲۶ اردیبهشت، شایان به دلیل اینکه پدر و مادرش به ژنو رفته بودند، به منزل ما در شهمیرزاد اومد تا اون شب رو پیش ما باشه. متین با فرید و مائده تماس گرفت و اون ها هم برای شام به منزل ما اومدند.
روز بعد من و متین و شایان صبحونه رو خوردیم که مطلع شدیم حاجی بابا مرحوم شده. بالاخره حالت تعلیقی که مدتها در متین بود و با هر تماس تلفنی از طرف خانواده استرس می گرفت، به پایان رسید. کمی به گریه و شیون گذشت و لباس پوشید و به مدرسه رفت و من و شایان هم خونه موندیم. قبل از رفتن با مهسا تماس گرفت و خبر مرگ حاجی بابا رو به اطلاعش رسوند. خدا رو شکر اون روز مهسا بیکار بود و در منزل و عظیم هم کنارش بود. مهسای بیچاره تا به آلمان رفت، یک ماه بعد مامانی مریم فوت شد و نه ماه بعدش هم حاجی بابا. خلاصه که زن و شوهر گویی طاقت دوری همدیگه رو نداشتند و به فاصله نه ماه و نیم، به همدیگه پیوستند.
بالاخره پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت، ساعت ۲۰ شب بعد از خداحافظی با پدر و مادر خودم، به طرف رشت حرکت کردیم. ساعت ۲ بامداد به منزل پدر و مادر متین رسیدیم و بعد از کمی همگی خوابیدیم.
ساعت ۸ صبح روز جمعه ۲۸ اردیبهشت که دقیقا مصادف با ۲۱ اُمین سالمرگ پدربزرگ مادری من بود، بیدار شدیم و صبحونه ای خوردیم و به طرف باغ رضوان رشت حرکت کردیم. بستگان رو دیدیم و عرض تسلیت و مسائل روتین این مراسمات. بعد با آمبولانس به طرف منزل حاجی بابا حرکت کردیم و بعد از مراسم مختصری در اونجا، به طرف گورستان تازه آباد برای تدفین. نماز میت خونده شد و حاجی بابا رو در هوای ابری و گرفته ولی بسیار دلچسب رشت، به خاک سپردیم.
بلافاصله بعد از خاکسپاری و خروج از تازه آباد، بارون شروع شد. به خونه حاجی بابا برگشتیم و ناهار رو اونجا صرف کردیم و من اومدم اتاق پذیرایی و دو ساعتی خوابیدم. بعد از بیدار شدن از همگی خداحافظی کردیم و به خونه پدر متین برگشتیم. وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۱۸.۳۰ عصر به طرف سمنان حرکت کردیم.
متین نمی تونست رشت بمونه، چون موعد امتحانات هست و کلا تلفنش زنگ می خورد، خصوصا بابت مشکلات دریافت کارت امتحان نهایی. جاده بارونی و شلوغ بود. متین از فرط خستگی و سردرد و با اینکه اصلا سابقه نداشت اینجوری توی ماشین خوابش ببره، بیشتر از نصف مسیر رو در خواب بود. بالاخره ساعت دو بامداد امروز به منزل شهمیرزاد رسیدیم و سفر بسیار کوتاه حدود ۳۰ ساعته ما به رشت به پایان رسید.
من درجا خوابیدم. صبح متین به مدرسه رفت و منم میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم و بعد برم سر کار، ولی از فرط خستگی مرخصی روزانه گرفتم و تا ساعت ۱۳ ظهر خواب بودم. متین همون موقع اومد خونه. نشستیم یه چیزی بخوریم یهو یادم اومد یه کار مونده توی اداره دارم. به رییس زنگ زدم و مجبور شدم بیام اداره. کار رو دقیقا در لحظه آخر یعنی ساعت سه و نیم عصر تموم کردم و الان اداره هستم و اینها رو یادداشت کردم و به بقیه کارهای مونده برسم و مجدد برگردم شهمیرزاد.
روز دوشنبه همین هفته برای قسمت دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی باید مجدد برم تهران و انشاالله دوباره به منزل علینقی خان سعید انصاری در کرج خواهم رفت و در اونجا دو شبی رو اقامت خواهم داشت. تا چه پیش آید.
- ۰۳/۰۲/۲۹
سلام
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها نعمتهایی هستند که جای خالیشون هیچ وقت پر نمیشه
روحشان شاد و قرین رحمت اللهی 😭 😭