خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

از روز چهارشنبه هفته گذشته ۱۲ اردیبهشت شروع می کنم. علی (راننده شرکت) راس ساعت ۱۴.۳۰ که ساعت قرار ما بود، به تهران اومد. من هم از بچه های دوره آموزشی خداحافظی کردم و با علی به طرف سمنان حرکت کردیم. ایوانکی توقف کردیم و چیزی خوردیم و مجدد حرکت کردیم. بعد از رسیدن به خونه، دیدم متین از آسانسور پیاده شد و با ست کامل لباس و متعلقات عروسی، راهی سالن هست و به من گفت با پدر و مادرم بیام. سریع اومدم بالا و صورتم رو اصلاح کردم و لباس پوشیدم و به همراه پدر و مادر رفتیم به طرف سالن.

عروسی خوبی بود و شام هم خوشمزه بود. بعد از پایان شام، نزدیکان برای مراسم آخر شب، به طرف شهمیرزاد حرکت کردند. اونجا که خیلی خوب بود و با اینکه خودم خیلی از این جمع ها دوست ندارم، ولی اون شب خیلی چسبید.

بعد از جمع شدن بساط رقص و پایکوبی، با اون حال خسته به طرف منزل بابا در شهمیرزاد حرکت کردیم و کلی لحاف و وسایل خواب برای مهمون های داماد بردیم. خلاصه بگم وقتی همه کارها تموم شد و اومدیم منزل خودمون در شهمیرزاد، از فرط خستگی تا رفتم توی رختخواب، خوابم برد.

فردای اون روز یعنی پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت کار خاصی نداشتیم و به کارهای خودمون رسیدیم. عصر رفتیم استراحتی بکنیم که چون کشیک بودم، موبایلم روی ویبره بود. تلفنم زنگ خورد و شماره تهران افتاد. زن پشت تلفن گفت از خیریه تماس می گیرم. تازه چشمامون گرم شده بود. خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم تا به یارو فحش ندم. سر جفتمون درد گرفته بود، خصوصا متین که با کوچکترین صدایی بی خواب میشه. متین به جای اینکه ناله کنه، سریع زنگ زد به خانم مهندس و مائده و قرار شد شام همگی بیان منزل ما. مهمان ها موافقت کردند و رفتیم توی کار تهیه شام. متین چلو گوشت و باقلا قاتوق درست کرد. شب خوبی بود. با مهندس در مورد محل اسکانم در کرج و مالک قدیمی اونجا یعنی علینقی سعید انصاری صحبت کردم. 

پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت، بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب و صرف صبحونه، به سمت باغچه خودمون حرکت کردیم. قبلش کلی کود آهن خریدم. من دور درخت ها رو بیل میزدم و متین هم کار دفن کود آهن و مرتب کردن خاک های اطراف رو داشت. تا نزدیک غروب اونجا بودیم. ما توی باغچه خودمون یه استراکچر فلزی داریم که دو تا تاب هم روش هست. انگار چند روز قبلش دختر همسایه باغ ما که کلید اونجا رو هم داره، میاد برای تاب بازی، ولی استراکچر از هم گسیخته میشه و اون دختر خانم میفته و خدا رو شکر اتفاق ناخوشایندی نمیفته. پدر اون دختر هم چون وسایل جوشکاری داشت، استراکچر رو دوباره سر پا میکنه. آخر وقت وقتی می خواستیم برگردیم، ایشون مجدد اومد و جوش های نهایی رو داد و از باغ خارج شدیم. در حین اینکه کار می کردیم، حجت زنگ زد و قرار شد برای شام بریم منزل اونها. به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. سریع دوش گرفتیم ک از شیرینی امیر، شیرینی خریدیم و به سمت منزل حجت و فریبا رفتیم. بعد مدتها بود همدیگه رو می دیدیم. برای شام رفتیم به بومگردی گلها. جای قشنگی بود ولی شامش از بابت کمیت دلچسب نبود. جالبه که گرداننده اونجا، شاگرد متین از آب در اومد.

روز شنبه ۱۵ اردیبهشت، به نظافت منزل شهمیرزاد گذشت. کارها که تموم شد، به طرف منزل سمنان حرکت کردیم. چون یکشنبه متین ماشین رو میخواست و مطابق روال سال تحصیلی جدید، باید شنبه شب در سمنان می بودیم. اما در مسیر بازگشت به سمنان، اتفاق ناخوشایندی افتاد که چقدر خوش شانس بودیم که اتفاق ناگواری نیفتاد. رفتیم به باغچه خودمون سر بزنیم. خواستم چوب قیم یکی از درخت ها رو بردارم و کنار یه درخت دیگه بذارم. با اینکه سه متری با متین فاصله داشتم، وقتی رفتم چوب رو از زمین خارج کنم، در کسری از ثانیه تعادلم بهم خورد و چوب یه دفعه خورد به گردن متین و شانس آوردیم به چشمش نخورد. جوری ترسیدم که تا سمنان می لرزیدم. دیروز هم اون صحنه از ذهنم نمی رفت. حتی الان هم بهش فکر میکنم، حس مرگ تموم وجودم رو می گیره. خلاصه که خدا رو شکر خیلی به خیر گذشت.

دیروز ۱۶ اردیبهشت، بعد مدتها اداره نبودن، اومدم سر کار. صبح با متین اومدم و او هم رفت شهمیرزاد. کارها خوب پیش رفت. ارزیابی هم داشتیم و کل اداره در تکاپو بود. چون متین بعد از ظهر دانشگاه درس داشت، من تا حدود ساعت ۱۹.۳۰ اداره بودم و بعد اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. چون چند روزی سمنان نبودیم، منزل سمنان رو داده بودیم به علی و سعیده و مهمون هاشون. چون کلی وسایل بچه ها خونمون مونده بود، بهشون زنگ زدم که بیان و وسایلشون رو ببرند. آقا بچه ها اومدند و موندند و تا ساعت حدود دوازده شب پیش ما بودند. متین سریع تدارک شام رو دید و شام رو هم با هم خوردیم. اون وسط یهو سر و کله عروس و داماد (سارا و معین) پیدا شد و اونها هم دقایقی مهمان ما بودند و بعد رفتند.

امروز ۱۷ اردیبهشت هم با متین اومدم سر کار و او هم به طرف مدرسه اش در شهمیرزاد حرکت کرد. تنهام. همکارم رفته ماموریت. جدیدا حوصله هیچ کسی رو ندارم، جز متین که واقعا کنارش آروم هستم. الان چون تنهام، حس خیلی خوبی دارم و میخوام با آرامش کارهای اداره رو انجام بدم. همین.

  • . خزعبلات .

  • . خزعبلات .

همین الان از خروجی سمنان به تهران خارج شدیم. برای یه دوره آموزشی سه روزه با موضوع "مدیریت دارایی های فیزیکی" در مجتمع آموزشی پژوهشی تهران (پژوهشگاه نیرو) دعوت شدم و بعد از کلاس هم قرار هست در مهرشهر کرج اقامت داشته باشیم. چهارشنبه هم عروسی ساراست و رسیدن به موقع من به مراسم هم در هاله ای از ابهامه.

کل دیشب به مرتب کردن خونه گذشت و متین بی نهایت زحمت کشید تا در صورت ضرورت، علی و سعیده از خونه ما هم استفاده کنند.

شنبه شب به اتفاق متین و وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا، میهمان جواد و حمیده در باغ زیباشون در درجزین بودیم. اولین بار بود که بعد از سکته مغزی وحید در آبان پارسال، یه حس خوب رو تجربه کردیم و مثل همیشه چقدر جای امیر خالی بود.

همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه و والسلام.

پ.ن:

ساعت ۷.۴۰ صبح به مقصد رسیدیم. الان ساعت ۸ صبح هست و من در سالن جلسات نشستم. فقط ۴ نفر از مدعوین اومدند و جلسه هنوز شروع نشده. هوا هم خوبه.

الان ساعت ۱۶.۴۰ هست و برای اقامت به همراه راننده به مرکز آموزشی و پژوهشی البرز در مهرشهر کرج میریم.

  • . خزعبلات .

هفته اول اردیبهشت هم گذشت. به صورت تیتروار موارد این هفته رو می نویسم:

جنبش سیگار نکشیدن هنوز ادامه دارد.

این هفته، حتی یک دقیقه هم مرخصی شخصی خصوصا از نوع اول وقت نگرفتم.

این هفته هم مثل ماه قبل، با جدیت کارهای اداره رو دنبال کردم و کارهای عقب افتاده رو دارم به روز میکنم، خصوصا صورت وضعیت اسفند. دیروز از ساعت ۹ صبح تا ۱۲.۳۰ اداره بودم و صورت وضعیت اسفند هم عملا رسیدگی شده و مونده فردا که نامه شو بزنم و تمام.

دیروز متین از طرف سمپاد، برای یا دوره ای رفت به دامغان. جفتمون ۵ صبح بیدار شدیم و ساعت ۵.۴۵ دم دبیرستان پسرانه سمپاد که بیست و اندی سال قبل، خودم اونجا درس میخوندم. پیاده اش کردم. بعدش اومدم خونه و خوابم نمی اومد تا اینکه حدود ساعت ۹ رفتم اداره و تا حدود ساعت ۱۲.۳۰ اونجا بودم. کارها هم خیلی خوب پیش رفت. وسط کار بودم که دیدم شایان پیام داده و یه عکس فرستاده با محدرضا درویشی. من کرک و پرم ریخت. آخه قرار بود چهارسنبه بریم پیش یکی از اساتید شایان تا اگه شد، در آینده نزدیک به دیدار درویشی بریم. برام نوست که توی خیابون انقلاب، توی یه کتابفروشی مشغول جست و جوی کتابی بوده که یهو درویشی رو دیده. خیلی خوشحال شدم و کلی با هم در مورد این دیدار حرف زدیم.

بعد رفتم سمت ترمینال و فلاپ آینه بغل سمت شاگرد رو دادم برای تعمیر. اومدم خونه و مامان ناهار بهم داد. کوکو سبزی و مخلفات رو آوردم بالا و خوردم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر متین رسید سمنان و دقیقا رفتم همون جایی که صبح پیاده اش کرده بودم، سوارش کردم و اومدیم خونه. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت باغچه خودمون. درختان میوه داده بودند. باور کردنی نبود. اولین بار بود انقدر میوه داده بودند. بادوم و گیلاس و آلو و به و .... خیلی اونجا موندیم و یه سری دیگه به درخت ها کود دادیم و اومدیم سمت منزل شهمیرزاد. خیلی خسته بودیم ولی شام منزل فرید و مائده دعوت بودیم‌ ساعت یه ربع نه شب رسیدیم اونجا.

اما جالب ترین اتفاق روز پربرکت ۶ اردیبهشت وقتی افتاد که فرید گفت او هم اتفاقی. کتاب "شرح ادوار صفی الدین ارموی، تالیف سید عباس معارف رو در کتابخونه فرهنگسرای کومش سمنان پیدا کرده. جالب این بود که من و شایان و مهندس و فرید کل اینترنت و کتابفروشی ها رو زیر و رو کرده بودیم و پیداش نکرده بودیم‌ و اتفاقی فرید پیداش کرده بود. اینم تصویر کتابی که مدتها دنبالش بودیم و الان پیش روی منه:

اما سومین آس دیروز وقتی رو شد که مائده برای اولین بار برای ما شروع کرد به خوندن. من توی حیاط منزل فرید و مائده روی صندلی لم داده بودم و آسمون رو تماشا می کردم. دیدم یه آهنگ خارجی پخش شده. بعد چند دقیقه متوجه شدم مائده است که داره میخونه. باور کردنی نبود. بعد اومدم داخل و یه آهنگ دیگه خوند و وسطاش یهو من و متین همدیگه رو نگاه کردیم‌. از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. دقیقا همون آهنگی بود که دنبالش بودیم. چند وقت قبل، بک گراند یه کلیپ صوتی، یه موزیکی شنیدم که خیلی خوشم اومد. من فکر کردم مایکل جکسونه. چون یارو روی این موسیقی داشت حرف میزد، امکان استفاده از اپلیکیشن های تشخیص آهنگ نبود‌. فقط دو سه ثانیه یارو حرف نزد ولی چون صدا خیلی ضعیف بود، اینکه چی داره میخونه قابل تشخیص نبود. خلاصه هر چی جست و جو کردم، چیزی پیدا نکردم و حالا مائده داشت همون آهنگ رو برامون میخوند. اسم آهنگ Un-Break my heart از Toni Braxton بود. باید توی این یکی دو شب آتی، کتاب شرح ادوار رو تورقی بکنم و اگه نکته ای بود با فرید و شایان و مهندس در میون بذارم.

چهارشنبه شب بعد مدتها وحید و مهتاب رو دیدیم. باهاشون هماهنگ کردیم و حدود ساعت یه ربع نه شب، رفتیم دنبال اونها و با هم رفتیم رستوران تابان. شام رو اونجا خوردیم و دوری زدیم و از هم جدا شدیم. اون شب برای اولین بار صدای نی رو در آوردم.

شب هایی که گذشت، خوندن کلیله و دمنه ادامه داشت. خیلی زیبا و لذت بخشه این کتاب. روزها خیلی به نصرالله منشی و برزویه طبیب فکر میکنم.

اما امروز، هفتم اردیبهش، تولد علی هست. ۳۵ سالگی رو تموم کرد و وارد ۳۶ سالگی شد. صبح امروز، من و متین بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.

فرداشب یعنی شنبه شب، مهمان جواد و حمیده در باغشون در درجزین هستیم. وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا هم هستند. چه شبی شود.

و اینکه هفته آینده، یه دوره سه روزه دارم در تهران؛ دوشنبه تا چهارشنبه. حالا فردا باید در خصوص نحوه اقامت یا رفت و آمد، با واحد آموزش خودمون هماهنگ کنم. دقیقا روز چهارشنبه هفته بعد هم عروسی سارا هست و نمی دونم چی کار کنم. به علی که گفتم خالی کرد، گفت من دست تنهام وحید. یه جوری خودت رو برسون. گفتم ساعت کلاس ها از ۸ صبح تا ۱۶.۳۰ عصر هست. حالا اگه شد روز چهارشنبه رو زودتر از کلاس مرخص میشم. فعلا همین.

  • . خزعبلات .