خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۳ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

ساعت یک صبح راه افتادم و ساعت 6.20 رسیدم رشت. حدود پنج روز تنها بودم و برخلاف تصور هیچ کاری نکردم. واقعا وابستگی هم چیز خوبیه، هم چیز بد.

الان روی تخت مجردی متین دراز کشیدم، روبروی کولر گازی و مشغول تایپ با گوشی. حاصل این پنج روز غیر از دوری متین، دیدن دو تا فیلم و دیدار دو تا از دوستان بود، مابقی هم به اداره و اضافه کاری و ماموریت دیروز گذشت.

"ناخدا خورشید" ناصر تقوایی رو دیدم و  ستاره ای متولد شد" بردلی کوپر. چقدر لیدی گاگا خوبه، هم بازیش و هم زیباییش. بگذریم.

عارف که از آمریکا اومده بود، یکشنبه اومد خونمون و شش هفت ساعتی با هم حرف زدیم. بعد مدتها حرف های دلم و دغدغه هامو به یکی غیر متین گفتم. دوشنبه شب هم وحید اومد پیشم و دو ساعتی با هم بودیم.

من عاشق تنهاییم و ندیدن آدم ها ولی تنهایی مطلق منو روانی میکنه، انگار لشکر غم ها و ترس هام بهم حمله میکنن، برای همینه وقتی با متین هستم حداقل ترس هام سراغم نمیان. ترس های ذهنی و ترس های شخصیتی و...

احتمالا بامداد پنجشنبه، یعنی کمتر از 24 ساعت دیگه برگردیم خونه و انشاالله مجدد زندگی رو از سر بگیریم. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

اول بگم که چند شب پیش که با متین و احسان و محمد و میترا، خونه بابای محمد بودیم، به پیشنهاد احسان، برای اولین بار آهنگی به اسم "شراب چشمان" با صدای محسن نامجو بر روی شعری از فریدون مشیری رو شنیدم. جادوی شعر مشیری و سنتور مست کننده این آهنگ منو برد. الان هم دارم همین قطعه رو گوش میدم و می نویسم.

یک ساعتی هست که رسیدیم رشت. روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و جماعت نسوان بیرون هستند و دورهمی دارند. دیشب شام خونه بابا بودیم. مامان کتلت درست کرده بود. علی و سعیده هم بودند. بعد از اینکه اومدیم بالا، حالمون مساعد نبود. متین هم بالاخره رضا داد که فردا ببرمش رشت و یه هفته ده روزی اونجا بمونه. به زور خوابیدم و ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم و چون خوابم نمیومد، ساعت 6 رفتم اداره. تا ساعت ده و نیم اداره بودم و بعد مرخصی آخر وقت گرفتم و تا رسیدم خونه خوابیدم تا بتونم رانندگی کنم. ساعت دو و نیم به زور متین از خواب بیدار شدم و بالاخره ساعت 3.20 عصر حرکت کردیم. هوا گرم و گند بود. رسیدیم لوشان هوا ابری شد و خنک. بارون مختصری هم می بارید و کسالت گندترین تابستون زندگیم رو شست و برد. دقیقا پنج ساعت و نیمه رسیدیم رشت و احتمال زیاد جمعه تنها برمی گردم سمنان و متین در رشت میمونه. 

  • . خزعبلات .

چند روزی هست که توی اداره، تنها موسیقی ای که گوش میدم، آلبوم رنگین کمون اثر ثمین باغچه بانه. هر روز که میگذره می فهمم این جماعت مثل خود ثمین، همسرش اِوْلین، خواهرش ثمینه، پدرش جبار باغچه بان بزرگ و پرویز کلانتری که نقاش تصاویر آلبوم رنگین کمونه، چه کسانی بودند و چقدر جاشون برای ایران امروز خالیه و در عوض دهن یه عده وحوش توی مملکت ما بازه و لجن و عفونت و درد و خشم پخش می کنند. این موسیقی عجیب تسکین میده دردهایی که این روزها باهاش درگیر هستم.

دیروز ماموریت بودم و قبلش 45 دقیقه بیشتر نخوابیده بودم. رسیدم خونه، ناهار نخورده خوابیدم تا ساعت 5.30 که ناهار مختصری خوردم و مجدد خوابیدم. متین و سعیده برای خرید رفتند شهمیرزاد و من و علی هم ساعت 7 عصر رفتیم سمت باغچه کوچیکمون و عصرونه ای اونجا خوردیم و با هم بودیم و بعد ساعت حدود 10 شب، رفتیم رستوران زرتشت نزدیک ارگ سمنان و مهمون علی بودیم. یاد اون دفعه ای افتادم که باتفاق همه دوستان رفته بودیم اونجا و متین چند تا عکس یادگاری خوب هم از اونجا گرفت که امیر دقیقا توی مرکز عکس ایستاده. هر جا میریم و هر حرفی میزنیم، یاد امیر زنده میشه.

دیروز بعد مدتها خوابشو دیدم. می دونستم مرده، بعد بالای یه تپه، یکی رو دیدم از پشت شبیه امیره، سرشو که به طرف راست خم کرد، دیدم خودشه. به خودم گفتم میدونستم اینم یه بازیه، بعد صداش کردم و دستشو تکون داد که برو، برو و من دیگه چیزی خاطرم نیست. یاد این بشر از کله ما نمیره. اول صبح امروز تا بیدار شدم، یاد امیر اومد توی سرم. این صبح و ظهر و شب ماست. خدا بخیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

بالاخره حق به حق دار رسید و ایتالیا، تیم ملی فوتبال من، قهرمان یورو شد. متین دقایقی پیش خوابید و منم بیدارم و اصلا خوابم نمیاد و ساعت هفت صبح هم باید برم ماموریت، ایوانکی.

خب بازی فینال دیشب که به بامداد امروز هم کشید، از دو جنبه مهم بود. تیم محبوب در مقابل تیم منفور انگلیس. این هم زور زدند توی کشور خودشون اومدند فینال و کل بازی و موقعیت ها و مالکیت توپ و همه و همه دست ایتالیا، بعد میخواستند قهرمان بشن. بگذریم که پنالتی اونا هم در مقابل دانمارک توی پای فینال، خدایی پنالتی نبود.

یه سری نفرات بودند توی ایتالیا که بخاطر اونا هم بود، خیلی خیلی برام مهم بود که ایتالیا قهرمان شه. اولی سرمربی تیم یعنی روبرتو مانچینی و بعد دستیاراش خصوصا جیانلوکا ویالی که با سرطان جنگیده بود و کنار تیم بود. بعد به خاطر دو تا مدافع پیرمرد ایتالیا یعنی کیلینی و بونوچی. چه کرد امشب دروازه بان ایتالیا و دلم خنک شد که جماعت مدعی انگلیسی رو توی ومبلی و اونم بعد از 60 سال و برای اولین بار به فینال اومدن توی یورو، خیت کردند تا فقط ادعای اختراع فوتبال براشون بمونه و به همون بنازند. همین جا بگم، تمام طرفداران انگلیس محترم، ولی چه کنم، از تیم ملیشون بدم میاد، برخلاف طبیعت و تاریخش که خیلی خیلی بهش علاقمندم.

اما شنبه ظهر بعد از تعطیلی از اداره، رفتم سر مزار امیر. تنهای تنها. هیشکی نبود و یه دل سیر با امیر حرف زدم و تولد پسرش رو تبریک گفتم و گفتم فقط جای تو خالیه.

عصر به اتفاق متین رفتیم باغچه کوچیکمون و رضا و الهام و مانلی اومدند و با هم بودیم و خوبیش این بود که حرفای دلمون در مورد مرگ امیر و تولد پسرش رو زدیم و خالی شدیم. شب هم رفتیم یه باغ کوچولو و تمیز و خوشگل توی شهمیرزاد و شام رو با هم بودیم. چقدر مانلی دل ما رو برد و چقدر خوب و نازه این دختر. این مدت جوری شده که منِ بیزار از جمع، نمی تونم تنها بمونم و منتظر فرصتی برای دورهمی هستم تا درد مرگ امیر رو که همیشه با منه، فراموش کنم. به قول رضا، یه روز و شب دیگه رو هم کشتیم تا بریم سراغ فردا. 

  • . خزعبلات .

الان اداره هستم و تازه امروز بعد مدت ها، قوت و قدرتی پیدا کردم که به کارهای عقب مونده برسم. عادت همیشگیم هم اینه که حین کار، حتما یه موسیقی یا سخنرانی بشنوم. یادم اومد که یه بار وحید گفت که امیر این اواخر، پادکستی تولید کرده بوده به اسم "رادیو آرمادیلو". امروز به یاد امیر قسمت سومش رو گوش می کردم که در مورد انواع گه صحبت می کرد. این بشر همیشه توی یه جهان فانتزی و تفکرات مسخره فانتزی زندگی می کرد. یادش بخیر وقتی من و امیر و وحید با هم بودیم و من و امیر خیالات فانتزیمون رو بلندبلند می گفتیم، وحید چقدر عصبانی می شد.

صداشو که میشنیدم، باورم نمیشد که این بشر برای ابد رفته و دیگه نیست. اتفاقا آخراش وحید زنگ زد و حرف امیر شد و گفتم اصلا مرگ به این بشر نمیاد که نمیاد. نکته جالب این پادکستش سوای همه چیزایی که توش میگه، موسیقی های بسیار لطیفی هست که برای بین صحبتهاش انتخاب کرده. یادمه همیشه موسیقی های مختلف گوش میداد و چقدر از قبل او، موسیقی های نو گوش دادم، خصوصا پاپ. انقدر دلم براش تنگ شده که حد نداره، دلم میخواد بود و بغلش میکردم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و نمیذاشتم که بره.

اگه خواستید، رادیوش رو می تونید توی اپلیکیشن های پادکست پیدا کنید. 

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از مدت ها انتظار، کسری، پسر امیر به دنیا اومد و مثل روز رفتن پدرش، دل هممون رو آتیش زد. امروز ساعت 11.20 صبح بود که اولین تصویر از کسری رو دیدم. عین امیر بود، خود امیر. دماغ و لب هاش عین امیر. بعد از اون دیگه نفهمیدم کل روز چطور گذشت. خدا رو شکر، میترا هماهنگ کرد و رفتیم شهمیرزاد و با طاهر و احسان و متین و خود میترا، پنج نفری با هم بودیم تا زمان بگذره و درد نبودن امیر رو برای لحظاتی فراموش کنیم، ولی تمام مدت یاد امیر با من و می دونم با همه بچه ها بود ولی کسی چیزی نمی گفت. چقدر امیر منتظر این روز بود و پسر خودش رو ندید و رفت. جاش خیلی خالیه. چه داغی روی دل ما گذاشتی امیر؟ 

  • . خزعبلات .

اولین باره که به صورت رسمی، اسم تو رو میارم. چون یکی از نردیک ترین دوستان پدرت بودم، پس به جای "شما" میگم "تو"، تویی که احتمالا چند ساعت دیگه به دنیا میایی، در جمعه 18 تیر 1400 و دقیقا 57 روز بعد از رفتن پدرت. خیلی سخته که امیر نیست که این روز یعنی تولد تو رو ببینه که مدت ها انتظارش رو می کشید. برای من و سایر دوستان پدرت هم سخته که بدون امیر تو رو ببینیم. همین اول بگم خیلی خنده داره که من و سایر دوستان پدرت که تموم دنیامون خنده و تفریح و مسخره بازی بود، داریم این اتفاقات رو درک می کنیم. پس به قول پدرت، مثل یه جغد دانا بهت میگم که قدر زمان رو بدون که خیلی زودتر از اونچه که فکر کنی میگذره.

کسرای کوچولو!

دنیایی که تو داری واردش میشی، جای خوبی که نیست، هیچ، خیلی هم جای مزخرف و پوچیه. امیدوارم به عمر خودت آرامش جهان رو ببینی، البته هیچ کس از ابتدای پیدایش پدر هممون، آدم ابوالبشر، چنین روزی رو ندیده.

خنده داره انقدر جدی با بچه ای که چند ساعت دیگه قراره به دنیا میاد حرف میزنم؟ شاید به خاطر اینه که انگار توی پژو 206 پدرت نشستم، عین اون روزا که با بابات در سفر و حضر و کار و وقت و بی وقت باهاش بودم و وقتی دو نفرمون تنها بودیم، حرفای جدی می زدیم.

من و متین، بچه ای نداریم و بچه ای هم نخواهیم داشت. تو جای پسر من. دوست دارم بزرگ شدنت رو ببینم، به حرف افتادنت و خصوصا بازیگوشی هات، مثل بابات که اولین بار مهر 1378 دیدمش و با هم دوست شدیم و از همون وقت بازیگوش و شوخ و لاقید و رها و خو‌ش بود و همه چیز رو فانتزی می دید. دلم میخواد بزرگ شی و ازدواج و موفقیتت رو ببینم و مهم تر از همه وقتایی که بهم میگی عمو وحید. بغض گلومو گرفت کسری، چشمام تر شد، دلم برای پدرت تنگ شد که کاش بود، هم کنار تو و مادرت، هم پیش ما دوستان که آتشی به دل و زندگی هممون زد که تا وقت مرگ تک تکمون، ازش رهایی نداریم.

نمی دونم اگه پدرت بود، چه نمره ای به رفاقت 22 سالمون می داد، اما دلم میخواد، روزی از پسرش بشنوم که عمو وحید، چیزی از دوستی نه برای پدرش و نه برای خودش کم گذاشت.

خلاصه اینکه درسته دنیا جای خوبی نیست، ولی با هم و به اتفاق هم، خراج خوشبختی رو ازش میستونیم تا وقتی زنده هستیم.

نه نامه نویس خوبی هستم، نه متوجه که طرف صحبتم چه سن و سالی هست.

القصه، به دنیا اومدنت برای همه مبارک باشه و انشاالله جای خالی پدرت رو پر کنی، پدری که واقعا صاف و ساده و بی آلایش بود. جاش خیلی خالیه کسری، خیلی.

دوستت دارم عمو جون

عمو وحیدت

  • . خزعبلات .

صبح، بعد از خواب شبونه حدود دو ساعته، با جبر از خواب بیدار شدم. صبحونه رو سر صبر خوردم. نون لواش و حلوا شکری و آبمیوه. ما از اوناش نیستیم عین این سوسول که تو صبحونه هر روزشون آبمیوه باشه. پدر یکی از بستگان به رحمت خدا رفته بود و این آبمیوه مال مراسم مرحوم بود که مامان به ما داده بود. خلاصه راس ساعت هفت و نیم، لب بلوار بودم و با راننده ن. ر رفتیم سمت گرمسار. گرمسار خود جهنم بود در هیبت شهری کوچک. کار به درازا کشید و بعد از کلی توی سر و کله هم زدن اومدم خونه. تا رسیدم آزمون خودم و مسئول رو دادم. بعد چون متین خوابش می اومد، منم خوابم برد و یه ساعت و نیم بعد از خواب بیدار شدیم. رییس هم پیامک زده بود که به جای ایشون هم امتحان بدم. سه تا بیست ردیف کردم و ناهار خوردیم. املت خوشمزه متین پز.

عصر دست و دلم به کاری و کتابی نمی رفت. آتش بدون دود رو حوصله نمی کنم برم سمتش. پس لم دادم روی مبل و قسمت چهارم مستند جاده ابریشم رو برای دومین بار دیدم. چقدر این مستند حال منو خوب می کنه. تموم 26 قسمت رو داخل یه فلش ریختم و وصل به تلویزیونه تا هر وقت بخوام ببینمش. بعد دوباره خوابم برد و ساعت هفت و نیم عصر با متین رفتیم باغچه خودمون و دو نفره تنها بویم. هوا گرم بود ولی آخراش کمی بهتر شد. متین دوباره گفت شام بگیریم و بریم پیش بابا و مامان. کباب کوبیده و جوجه رو از کبابی همیشگیمون، یعنی کبابی رسالت گرفتیم و شام رو پیش بابا بودیم. الان هم خونه خودمونیم. متین مشغول خیاطی و من هم مشغول گوش دادن به آلبوم باران کیهان کلهر و شجاعت حسین خان هستم و نوشتن این پست.

منتظر ساعت 23.30 هستم تا انگلیس و دانمارک بازی کنند و حریف ایتالیا در فینال مشخص بشه. هر چی از طبیعت انگلیس خوشم میاد، از تیم ملی فوتبالش بدم میاد. دلم میخواد دانمارک حالشون رو بگیره ولی توی فینال، ایتالیا سوراخ سوراخش کنه.

روز خوب و آرومی بود. ضمنا دیروز ژیوان گاسپاریان نوازنده مشهور دودوک درگذشت. آلبوم "به تماشای آب های سپید" یادگار مشترک ایشون و حسین علیزاده هست که تا همیشه برامون به یادگار هست، گرچه خود گاسپاریان رفت. روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

امروز صبح دیگه نتونستم از خواب بیدار شم. دلیلش واضحه، اگه به ساعت پست کردن همین پست نگاه کنید، متوجه میشید که چرا اینو عرض کردم. بله، من به سانی جغدی تیزبین، شب زنده دارم و این رو هم بگم ساعت هفت و نیم صبح، یعنی دقیقا چهارساعت دیگه باید برم ماموریت گرمسار. خلاصه امروز نرفتم اداره، یعنی نمی تونستم برم. مسئول نازنین هم دورکار بود ولی زنگ زد که اطلاع دادم بیایی و یادت نره و منم گفتم سرم درد می کنه و نمی تونم بیام. ساعت دو ظهر از خواب بیدار شدم و چون فکر کردم آزمون داریم، با پیامک مسئول نازنین، ساعت 4 عصر اداره بودم. نگو که آزمون فرداست. تا ساعت 7 اداره بودم و تازه اومدم با متین ناهار خوردم. تلویزیون روشن بود و بازی های استقلال و پرسپولیس پخش میشد که حال آدم بهم می خورد. تا شد ساعت 23.30 و بازی ایتالیا و اسپانیا در نیمه نهایی یورو 2020 که با اینکه هر دو رو دوست دارم (البته ایتالیا رو خیلی بیشتر)، بالاخره ایتالیا توی پنالتی رفت فینال و حریف برنده بازی انگیس و دانمارک شد. انشاالله که قهرمان بشه.

تنها دلخوشی توی این اوضاع نابسامان مملکت، شده همین فوتبال و همین دلخوشی های کوچیک. قشنگ دارم می بینم چقدر سقف آرزوهامون داره کوتاه و کوتاه تر میشه. خدا از باعث و بانی این اوضاع نگذره که خلق الله رو به این وضع انداختند. 

  • . خزعبلات .

امروز گریه دختر سیستان و بلوچستانی رو دیدم که به خاطر آب گریه می کرد. چیزی که نیاز اولیه یک انسانه. امروز کلی گزارش قطع برق رو دیدم. قطع برق ICU بیمارستان و.... واقعا کجا داریم زندگی می کنیم؟ از ماست که بر ماست. جماعتی شارلاتان و گشنه وقتی کار رو دست بگیرند، نتیجه اش بهتر از این نمیشه. دست و دلم به هیچ کاری نمیره، نه خونه و نه اداره. خدا ازتون نگذره که پایه ای ترین حقوق این ملت صبور رو ضایع می کنید. 

  • . خزعبلات .

شنبه روز شلوغی بود. از صبح تا وقتی که از اداره بیام، درگیر کار بودم. شب قبلش هم حدود سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم. تا رسیدم ناهار که پیتزای مهمونی شب قبل بود رو خوردم و دوساعتی خوابیدم. بیدار که شدم اول فلاش تانک رو نصب کردم که قرار بود قطعاتش رو عوض کنم. جالب بود که دیگه مشکل نداشت. به قول متین فقط میخواست حال ما رو بگیره. بعد رفتم سراغ خرید آجیل و شیرینی و لامپ LED و تموم وسایلی که خونه نیاز داشت. شب ح. با همسر برای اولین بار مهمون ما بودند. کادوی خوبی هم آوردند که یه ظرف بود با پایه های چوبی. متین هم چه شامی درست کرده بود. داود پاشا و بریونی هندی. فوتبال های جام ملت های اروپا یعنی دانمارک - چک و انگلیس - اوکراین رو هم تماشا کردیم و تا بریم بخوابیم شد ساعت چهار صبح.

یکشنبه دورکار بودم و تا ساعت یک و نیم ظهر خواب بودم. بیدار که شدم برق رفت و ساعت پنج و ربع اومد. سریع جمع کردم و رفتم اداره و کار رییس ادارمون رو انجام دادم و توی تلگرام براش فرستادم و شب که از مهمونی اومدم دیدم که چقدر حال کرده باهاش. شب تولد محمد بود و همه مون با دزد و پلیس بازی اومدیم خونشون جوری که نفهمه و رضا هم طاهر رو برده بود بیرون. محمد که اومد خونه، سورپرایزش کردیم و بعد هم شام و کیک و دورهمی. جای امیر خیلی خالی بود. هممون به یادش بودیم و هر بار حرفی ازش به میون میومد. من چندین بار یادش افتادم، خصوصا یه بار که تنها رفتم توی کوچه سیگار بکشم. جاش واقعا خالی بود با اون خنده های از ته دلش، رقصش، مسخره بازی هاش و... 

  • . خزعبلات .

صبح جمعه کشیک بودم. قاعده کشیک آنکال بودنه ولی مدیرمون باب کرده ساعت 8 تا 13 بیاییم اداره و حضور داشته باشیم. انقدر دیر خوابیده بودم که اصلا نمی تونستم بیدار شم و برم اداره. همین الان وسط نوشتن یهو یاد اولین دفعه ای که می خواستم توی نت بنویسم افتادم. انگار میخواستم برم خواستگاری، یا انگار قرار بود پنالتی آخر رو بزنم، چه قدر طول کشید تا با خودم کنار بیام که بنویسم. بعدش به امیر و وحید هم گفتم که بنویسن و امیر هیژده رو درست کرد و وحید هم وبلاگ خودشو. چقدر زود گذشت.

خلاصه ظهر از خواب بیدار شدیم. من روی یه مبل سه نفره و متین روی مبل سه نفره دیگه. به قول متین شب ها دعوا هم می کردیم، باز کنار هم می خوابیدیم، این گرما کاری با ما کرده که اینجوری جدا افتاده و روی مبل روبروی کولر می خوابیم که گرما هلاکمون نکنه.

ساعت دو و نیم بود که رفتیم فروشگاه رفاه و کلی وسایل خریدیم. بعد مشغول مرتب کردن وسایل خونه برای مهمونی شنبه شب شدیم. عصر دوباره استراحت کردیم و بعد بیدار شدن متین گفت باید بریم خونه الهام و رضا. اولین بار بود می رفتیم خونه جدیدشون. احسان و طاهر و میترا هم بودند. بازی های فوتبال سوییس و اسپانیا و بعدش ایتالیا و بلژیک رو هم تماشا کردیم و ساعت 2 شب اومدیم خونه. به رضا گفتم من که از مهمونی خوشم نمیاد، تازه می فهمم همین دورهمی ها هم نباشه، دیوونه میشیم، خصوصا بعد از مرگ امیر.

الان هم مثل شب قبل، روبروی کولر و روی مبل سه نفره خودمون خوابیدیم و چراغ موبایل هر دومون روشنه تا خوابمون ببره. منم ساعت 6.30 باید برم اداره و فردا هم کلی کار دارم و شب هم مهمونی. خدا به خیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

متین که رفت توی اتاق، خوابید و من هم خوابم نمی اومد. نشستم به تماشای مستند غلامحسین ساعدی ساخته خانم شیرین سقایی. به موازات تماشای مستند، سطر به سطر از کتاب روزها در راه مسکوب جلوی چشمم می اومد و دردی سنگین به روی سینه من، از اینکه چرا باید این جوری بشه. مردی در غربت مرده ای متحرک بشه و سال 64 شمسی بمیره و تازه من فقط روایت های مسکوب و ساعدی رو شنیدم، چه بسیار آدم هایی که یا این دردها رو ننوشتند و توی سینه تحمل می کنند و چه بسا با همین دردهای ناگفته مرده باشند و چه بسیار آدم هایی که من روایت اونها رو از روزها و شب هاشون در غربت نخوندم و نشنیدم و ندیدم.

هر چی به سنم اضافه میشه، به این یقین می رسم که معمای هستی راه حلی نداره و به قول حافظ که میگه:

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

یا جای دیگه که میگه:

حافظ، اسرار الهی کس نمی داند، خموش / از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟ 

و یا مولانا که میگه:

یا چه بودست مراد وی از این ساختنم؟

یا خیام که میگه:

اسرار ازل را نه دانی و نه من

یا ابوسعید ابوالخیر که میگه:

اندر دل من هزار خورشید بتافت    آخر به کمال ذره ای راه نیافت

و....

حصار و تور و بند زمان، چه کارها که با آدم نمی کنه و مهم تر از اون انباشت زمان در ما آدم ها. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه، ساعت 6.30 صبح، به اتفاق مسئولم رفتیم شاهرود. برای تایید صلاحیت مجری گری دو نفر از همکاران شرکت پیمانکارمون. اولین ماموریت تیرماه و پنجمین ماموریت امسال بود. رسیدیم دم پست، همکاران داشتند تست مقاومت زمین می گرفتند. مسئولم با دو نفر از کسانی که قرار بود مجری گری اونا تایید بشه صحبت کرد و بعد از اتمام کار، با مهندس م. اومدیم دفترش و صبحونه ای که زحمت کشیدند رو با هم خوردیم و آزمون دوره آموزشی خودمون رو دادیم و اومدیم داخل پست تا ببینیم مشکل آلارمی که باید بررسی می کردیم چی بوده و با اتمام کار اومدیم سمت سمنان. بعد ناهار استراحت کردم و قرار شد شام بریم خونه محمد و میترا. بعد از شام، برای اولین بار، عکس ها و فیلم های امیر رو بعد از مرگش، از توی لپ تاپم با هم دیدیم. دل آدم می گرفت فکر می کرد دیگه اون آدم بین ما نباشه. چند روز پیش متین گفت اگه آدم بدونه مثلا یه آدم، مثل یه زندانی 15 سال بعد میاد و دوباره می بینیش، خیلی فرق داره با یکی که میدونی دیگه هرگز نخواهی دیدش. تا ساعت 4 صبح خونه محمد و میترا بودیم و اومدیم خونه و تا بخوابیم ساعت شد 5 صبح. با تماس مسئولم حدود ساعت یه ربع نه صبح بیدار شدم و بعد خوردن صبحونه رفتم اداره و تا ساعت سه عصر اونجا بودم. هم دوره آموزشی آنلاین داشتم و هم یه کار مونده که تا ظهر باید تحویل می دادم. ناهار رو توی خونه خوردم و چون دیشب رو نخوابیده بودم، روی مبل دراز کشیدم و خوابیدم. عصر رفتیم باغچه و آرمین و زهره و آراد مهمون ما بودند و بعد تموم شدنش اومدیم خونه. شام رو خونه بابا خوردیم. آبگوشت داشتند و مدت ها بود نخورده بودم. مادربزرگم در سن 89 سالگی، خاطره ای مربوط به 64 سال قبل رو با جزییات تمام داشت تعریف می کرد و ول کن هم نبود، از هیچ جزییاتی که نمی گذشت هیچ، خاطره که تموم میشد، می رفت سراغ خاطره بعدی. بعد اومدیم بالا و هر کدوم سرمون به کار خودمون گرمه، البته فکر کنم متین رفت بخوابه.

پ. ن:

معاشرت و نزدیکی با بعضی آدم ها، چنان هزینه ای داره که جبرانش فقط با زخمی شدن روح و روان آدم تسویه میشه، بعضی آدم های نفهم بی شعوری لجن کا اگه به من بود، اجازه نمی دادم یک ثانیه دیگه نفس بکشند. 

  • . خزعبلات .

دیشب دو تا فوتبال ناب دیدم. اسپانیا و کرواسی و بعد هم فرانسه و سوییس. هر دو تا بازی توی وقت عادی 3-3 شدند و اولی رو اسپانیا توی وقت اضافه 5-3 برد و دومی رو سوییس توی پنالتی و تا ساعت دو صبح بیدار بودم. جالب این بود که از پارک که برگشتیم، توی ورزش سه دیدم که دقیقه 90، فرانسه 3-2 از سوییس جلوئه. تلویزیون رو که روشن کردم دیدم بازی مساوی شده و انقدر خوشحال شدم که نیم ساعت دیگه می تونم بازی رو ببینم. برای همین هم صبح دیر رفتم اداره. خدایی دم این مسئول من گرم که هیچی بهم نمیگه. شلوغ ترین روز امسال، همین امروز بود که اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. آبدارچی اداره رو رسوندم خونه و اومدم خونه. ناهار رو که خوردم، ده دقیقه بعد افقی شدم و سه ساعت خوابیدم. بیدار که شدم با متین رفتیم سمت باغچه کوچیک خودمون. عجب هوایی بود. اولین بار بود که از اون جا لذت می بردم. غروب که شد با متین برگشتیم سمنان. متین پیشنهاد داد چهار تا برگر سرآشپز از خوب برگر بگیریم و ببریم با بابا و مامان بخوریم. همین کار رو هم کردیم و غذا رو گرفتیم و اومدیم خونه بابا. بازی انگلیس و آلمان بود که از هر دو تاشون بدم میاد ولی از انگلیس بیشتر که بازی رو 2-0 برد و آلمان حذف شد. الان هم بازی اوکراین و سوئد رو تماشا می کنم و فردا ساعت 6.30 هم قراره بریم شاهرود. بازی اگه به وقت اضافه و پنالتی بکشه، صبح باید با دریوزگی بیدار شم. 

  • . خزعبلات .

امشب شام خونه بابا و مامان بودیم. بعد از شام اومدیم پارک و الان هم پارک هستیم. با خونواده محمد و رضا. جای امیر دیگه بین ما خالی شده و همش حرف امیره. تنها یه گوشه پارک جلوی زیراندازمون نشستم و دارم آهنگ Hidden Karma اثر پرویز رحمان پناه رو به یاد امیر گوش میدم. مسکوب می گفت عشق، داغیست که تا مرگ نیاید، نرود. این عشق و دوستی ای که بین ما دوستان، حدود بیست و چند سالی بود، چنان در عمق وجود ما رخنه کرده و اثر گذاشته که واقعا تا مرگ نیاد، از بین نمیره. موندم چرا دل آدمی انقدر بسته به دل و وجود عزیزان هست. خیلی نبود امیر سخته، اینکه دیگه هیچ وقت نمی بینیش. نمی دونم چی می نویسم. چه کنیم با این داغ؟ 

  • . خزعبلات .

دیروز عصر از سر کار که اومدم، دیدم متین و سعیده روی مبل نشستند و چشمهای هر دو تا پف کرده و پر اشک. سعیده می خواست بره که متین گفت با این اوضاع بهتره پیش هم باشیم و فرار شد شام با هم باشیم. سریع رفتم نون سنگک گرفتم و متین هم املت و آب دوغ خیار و مرغ پاچینی درست کرد و من و علی خودمون رو سر میز شام خفه کردیم. اتفاقا چند شب قبل بود که به متین گفتم که دلم برای علی و سعیده تنگ شده و بگیم شام بیان تا با هم باشیم. بعد از رفتن علی و سعیده مشغول تماشای بازی فوتبال ایتالیا - اتریش در جام ملت های اروپا شدم که بالاخره توی وقت اضافه ایتالیا 2-1 بازی رو برد. با اینکه ایتالیا یکی از تیم های محبوب فوتبال منه، دیشب اصلا دلم نمیومد اتریش بازی رو ببازه، انقدر که خوب و عالی بازی می کردند. بازی دیشب از اون معدود بازی های خوب چند سال اخیر بود (از طرف اتریش) و خیلی خوشحالم که تا دو صبح بیدار موندم و بازی رو دیدم.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه صبح ساعت هشت و نیم دوره آموزشی داشتم و باید بیدار شدم و عذاب الیم بیدار شدن از خواب رو تحمل کردم و سریع رفتم سمت اداره. دوره بسیار خوب اما فوق العاده کسل کننده ای و تا آدم درگیر جزییاتش نشه، نمیشه ازش نتیجه خوبی گرفت، اونم کلاس مجازی. کلاس که تموم شد، رفتم سوپری بزرگ نزدیک خونمون و کلی چیز خریدم. چون رسما هیچی توی خونه نداشتیم و کلی بستنی خریدم که خیلی دوست دارم. ناهار رو با متین جان زدیم و توی هال ولو شدیم و خوابیدیم. عصر متین با خانم مهندس قرار داشت که با هم برن باغ. بعد معلوم شد آقای مهندس و پسرشون هم قراره بیان باغ و منم مجبور شدم برم باغ. رفتیم و طلوع ماه کامل رو توی باغ بودیم. تا ساعت حدود ده شب اونجا بودیم و بعد اومدیم سمت خونه. رفتیم طبقه پایین و شاممون رو از مامان تحویل گرفتیم و اومدیم بالا. یه دست جالیز زدیم که متین 50 به 48 برد. بعد زود خوابیدیم. آهنگ های آلبوم sleep deeply رو پخش کردم و خوابیدیم تا فردا جمعه ساعت یک و نیم ظهر که از خواب بیدار شدیم. صبحونه رو ساعت دو خوردیم که نون قندی های خانم مهندس و چای شیرین بود. بعد متین افتاد به جون ربش هام و بعد چهل و اندی روز، کوتاهش کرد و چون دیدم خوشم نمیاد، همشو با تیغ زدم. بعد برای اضافه کاری رفتم اداره و حدود ساعت هفت عصر اومدم خونه. توی اداره با سعید در مورد حفاظت دیفرانسیل حرف زدیم و اومدم اتاق و با مسئولم کارهای پیش آزمون دوره مستندسازی تجربیات رو اکی کردیم و بعد اومدم خونه. متین به خاطر باد کولر دیشب، لرزش گرفته بود و خانم مهندس که زنگ زد سریع حاضر شدیم و برای شام رفتیم اونجا. آقا سامان و خونوادشون هم اومدند و گفتیم و شنفتیم تا اینکه حدود ساعت دوازده و نیم اومدیم خونه. متین مشغول آپلود سوالات دانشگاهشه و منم با کوئیز آو کینگز خودمو سرگرم کردم و توی نت چرخیدم. الان توی هال، روی تشک خودم دراز کشیدم و مشغول نوشتن این پست با گوشی هستم. فردا هم دورکارم. خدا کنه این کرونا و دورکاری تموم شه که دیگه دارم کلافه میشم از این اوضاع. یاد امیر هم که همیشه باهامونه. چه کردی با ما پسر؟ خودت رفتی و چه داغی گذاشتی روی دل ما. دل هممون برات تنگ شده. امشب الهام سر شام به متین زنگ زد و بعد متین گفت خواب امیر رو دیده و چقدر گریه کرده. ولمون کنن، میرسیم به امیر و مرگ امیر. یادش همیشه با ماست. 

  • . خزعبلات .

امروز با هزار شل کن سفت کن رفتم خونه امیر

پرپرم

مهکامه زرد و سیاه

ما هم فقط گریه و نگاه

 

حس میکنم چهلم از خود خاکسپاری بدتره. امروز قشنگ از من تهی شدم برگشتم خونه. از بس خالی بودم با همت رفتیم خونه وحید ، بلند نمیشدیم بیاییم بیرون.

من کم کم دارم کصخل میشم. غم چه عجیب غریب میخزه تو تن ما. مگه میشه بیرونش کرد؟

  • . خزعبلات .

دیروز چهارشنبه، یعنی روزی که گذشت، چهل روز از رفتن امیر گذشت و امروز چهلمش برگزار شد. ناهار رو خونه پدر امیر بودیم و عصر رفتیم سر مزار. اولین بار بود سنگ قبر امیر رو می دیدم. یادمه روز تدفین و هفتم انقدر حالمون گرفته نبود و چقدر هممون اشک ریختیم. من، متین، رضا، الهام، محمد، میترا، حجت و... انگار این داغ فراموش نشدنیه. مراسم که تموم شد یهو موسیقی فیلم باب عزیز که امیر خیلی دوستش داشت پخش شد. دیگه نگم چی بهمون گذشت. وصیت امیر بود که این موسیقی سر مزارش پخش بشه. دکتر ق. هم اومدا بود سر مزار. شاید حدود ده سال بود ندیده بودمش. خواهر امیر سوالی رو که مدتها بود می خواست ازم بپرسه پرسید. بعد همه رفتیم خونه پدر امیر و تمام.

بعد به وحید و احسان زنگ زدم که جواب ندادند. خونه بودیم که وحید زنگ زد و ساعت نه و نیم رفتیم اونجا و ساعت یه ربع دو، یعنی حدود نیم ساعت پیش اومدیم خونه. اصلا دلم نمی خواست بیام خونه و باعث شدیم وحید هم نره ورزش. شام رو هم مزاحم اونا شدیم و کلی حرف زدیم تا حداقل تسکینی باشه که به خودمون میدیم. توی بالکن کلی تنهایی با وحید حرف زدیم و چقدر خوبه این حرفای دو نفره دوستانه. یه جا یهو گفتم وحید، واقعا جای امیر خالیه، کاش الان اینجا بود. واقعا همیشه جای امیر خالیه. خودش که رفت، تیکه ای از ما رو هم برای همیشه کند و با خودش برد. واقعا جای امیر خالیه. 

دلم برات تنگ شده پسر، دلم برات تنگ شده، خیلی. کاش بدونی. خیلی. 

  • . خزعبلات .

خواستم برای عنوان پست بنویسم "سیمین قدیری و فریبرز لاچینی و آلبوم آوازهای دیگر"، اما برای اینکه سپاسی باشه از صدای زیبای این زن، عنوان رو فقط به نام ایشون تقدیم کردم. دیشب توی نت که می چرخیدم، دیدم یکی از صفحات خوبی که دنبالش می کنم، پستی با صدای خانم سیمین قدیری از آلبوم آوازهای دیگر به آهنگسازی فریبرز لاچینی گذاشته. یاد دورانی افتادم که نوارهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رو در سنین جوانی با ولع تمام گوش می دادم. از اونجایی که یه نسخه از آلبوم های کانون همیشه همراهم هست، امروز رفتم سراغ این آلبوم و چقدر حالم رو خوب کرد. خصوصا قطعه شماره ده با عنوان"من نوشتم بارون" با شعری دیوانه کننده از احمدرضا احمدی نازنین که تنش همیشه سلامت باشه. دوباره یاد کانون افتادم که برای بچه های مملکت، چه کارایی با چه حدی از دقت و وسواس می داد بیرون، اونم با کاردرست ترین آدم ها و هنرمندای ایران. دل آدم میگیره. شاید جادوی هنر، زدودن زنگار غم و رخوت و ناامیدی از مینای زندگی ماست. هزار شکر که هنر هست که اگه نبود، دنیا چه جای وحشتناکی می شد. امیدوارم خانم سیمین قدیری هر جا هستند، سالم و سلامت باشند و صدالبته جناب لاچینی. 

  • . خزعبلات .

تابستان یا همون تابستون، چه فرقی میکنه؟ شقی، شقیه حالا اسمش رو هر چی صدا کنی. امروز اولین روز تابستونه. از میون همه چیزای عالم، از انسان و حیوان و جماد و نبات، اول از تابستون بدم میاد، بعد از اون وحید یامین پور. من مطمئنم خدا برای اینکه حالمو بگیره، توی یه تابستون فوق العاده گرم که گرماش در منتها درجه خودشه، توسط ملک الموت، جناب عزراییل، جون منو می گیره. جوری به این یقین دارم که به روز بودن الان یقین دارم. بگذریم که هر چی از نفرتم از تابستون بگم، حق مطلب ادا نمیشه.

از الان منتظرم تابستون تموم شه و فصل سرد شروع بشه. دیشب فنلاند با بلژیک بازی داشت. به متین می گفتم کاش اونورا به دنیا میومدم که خورشید و تابستون رو نبینم. 

امروز نیز با دریوزگی مضاعف نسبت به دیروز اومدم اداره، البته مرخصی اول وقت گرفتم. حوصله کار که ندارم هیچ، حقوقمون رو هم کم کردند، پس گور بابای اول و آخرتون که مملکت رو به کجا رسوندید و فقط دهن های وقاحتتون همیشه به خروشه. حیف شما وحوش که اسم کثیفتون اینجا رو به گند بکشه. کاش تموم شه این روزای بد که واقعا بریدم. 

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت نه و نیم از رشت رسیدیم سمنان. خدا آبا و اجداد تمام کسانی که در ساخت بزرگراه غدیر بودند رو بیامرزه. رفتنی چون اول رفته بودیم تهران، افتادیم توی بزرگراه کرج و اون ترافیک کثافتش.

شب قبل از بازگشت، من و متین دعوای بدی کردیم، اونم سر رسیدن یا نرسیدن سیم جارو برقی، اما ناهار فردا ظهر، کبیر که کباب ترش گرفته بود، برای من غنیمت بود برای فراموش کردن اون دعوا.

دیشب تا بریم بخوابیم شد سه صبح و من صبح ساعت شش و نیم با دریوزگی رفتم اداره. کار خاصی نداشتم و حوصله کار کردن هم نداشتم. روز گذشت و اومدم خونه و خوابیدم. بازی والیبال ایران و فرانسه رو هم ندیدم. متین ولی مشغول مرتب کردن و تمیز کردن خونه شد.

اثر مرگ امیر هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه و باید کاری کرد، ولی واقعا فعلا نمی تونم. راستی 23 خرداد، دختر محمود و شراره هم به دنیا اومد. منتظریم بعد از تموم شدن چهل امیر، کسرای امیر هم به دنیا بیاد که خود همون، اندازه مرگ امیر دردناکه. خدا به هممون صبر بده. خلاصه که به آخر بهار رسیدیم و آخرِ نحسی بود این بهار. 

  • . خزعبلات .