خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

اتفاقات اخیر ایران، یعنی شهادت قاسم سلیمانی و سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی، علاوه بر کلی مسائلی که میشد ازشون استنباط کرد و علاوه بر تمام فشارهای روانی که بر ما گذاشت، برای شخص من یه نکته جالب دیگه هم داشت: موجودات آفتاب پرست. این موجودات که اسم انسان رو به عنوان یه اسم به یدک می کشند، شده بودند صاحب عزا و منتقد حکومت و همش توی شبکه های اجتماعی پست و استوری و نقل قول و هشتگ ۱۷۶ و سیاه کردن پروفایل و ری پست کردن پستهای دیگران و ... خلاصه کاری نبود نکنند.

خب بعضی از این گونه آفتاب پرستان رو از نزدیک می شناسم و آبا و اجدادشون رو نیز که ید طولایی در چاپلوسی و دستمال به دستی حکومت و ... دارند. یه عده هم که رفتند اونور آب و ادای روشنفکرها رو برای ما در میارن. بابا هر کی شما رو نشناسه من یکی که تو و کس و کارت رو میشناسم. باباهاتون توی همین حکومت بالا رفتند و صف اول همه مراسم ها بودند و حتی الان هم هستند. پول همین حکومت رو خوردید بعد رفتید اونور ادای آزادیخواهان رو در میارید؟ حقا که پست تر از منافق و دورو، موجود وجود نداره. این جماعت فردا حکومت عوض بشه، مجیزگو و چاپلوس و دستمال به دست حکومت جدید میشن. تو بگو فردا همجنسگراها قراره حکومت رو به دست بگیرند، اینا اولی تو صف ایستادن برای .... دادن. حالم از همشون بهم میخوره ولی به بهانه این اتفاقات، نقاب از چهرشون افتاد و عیان، خوی خودشون رو به ما نشون دادند.

پ.ن ۱:

من حکومتی نیستم ولی بدم میاد کسی که از این حکومت خورده و با همین حکومت توی دهن ماها زده و الانم رفته فرنگ، بخواد برای من ادای آزادیخواه ها رو در بیاره. اینها حق حرف زدن ندارند. جماعت آفتاب پرست.

پ.ن ۲:

واقعا بعضی جملات فارسی در عین ظاهر بدشون، به تمام معنا، معنا رو منتقل می کنند. دلم نیومد ننویسمش. آقا شما که بکارت وجدان و شرفتون رو به n نفر دادید و الحق عروس هزار دامادید، وجدانا، عرفا، عقلا، جان همون شرع خودتون، "برای ما ادای تنگ ها رو در نیارید". والسلام

  • . خزعبلات .

متین مدیتیشن میکنه، با آهنگ های مختلف، اما با آهنگی که آریا پادشاه وایت واکرها رو کشت، بیشتر از همه کار میکنه. الان هم در تخت مشغول مدیتیشن قبل از خوابه. منم چون عصر خوابیدم، خوابم نمیاد و روی صندلی راحتی نارنجی هال ولو شدم و بعد مدت ها اومدم وبلاگ و دارم خزعبلاتی می نویسم. اوضاع سر کار من که خیلی خوب شده، مسئولم هم خوب تر.

جمعه آرمین و زهره و آراد برای ناهار خونه ما بودند. آراد به حرف افتاده و برای اولین بار بهم گفت عمو و برای اولین بار اسم متین رو صدا زد. من با اطمینان میگم که توی عمرم، بچه ای شیرین تر از آراد ندیدم.

توی هفته ای که گذشت، اوسنه باباسبحان محمود دولت آبادی رو خوندم. جالب بود که سال ۹۳ هم این کتاب رو خونده بودم ولی هیچ چیزی ازش یادم نمی اومد.

امروز سمنان برف اومد ولی جون دار نبود و چیزی هم روی زمین ننشست. امروز برای اولین بار به اتاق علی توی اداره رفتم که در مقایسه با اتاق ما، هتل حساب میشه. 

اوضاع مملکت هم به حدی قاراشمیش شده که حوصله اش رو ندارم. فقط اعصابرخودمون رو جمع کنیم هنر کردیم. هر روز با خبری بد روز رو شروع میکنیم و با خبرهای بدتر به اتمام میرسونیم. حالم از همه چی داره بهم میخوره. انگار عفونت همه جا رو برداشته. جوری که حرکت رو از آدم میگیره و رخوت و جمود و یخ زدگی، تمام شئونات آدمیزاد رو در برمیگیره. واقعا دلم میخواد اگه اخوان ثالث زنده بود، چه شعری برای زمونه الان می گفت. مطمئنم این شعرهاش، گوی سبقت رو از زمستان و آخر شاهنامه هم می برد.

  • . خزعبلات .

شنبه صبح رفتم اداره که خبر ساقط شدن هواپیما توسط پدافند سپاه رو خوندم.انگار سقوط همه چی بود که البته تازه داره احساس میشه. حماقت در این مملکت موج میزنه. شنبه رو نمی دونم چه جور گذروندم. شب رفتیم خونه طاهر و میترا که رضا و الهام و وحید و مهتاب و احسان هم بودند. نمیشد خونه تنها موند. عصر هم علی و سعیده اومدند. هر کی رو میدیدم داغون بود و همه زنهایی که میشناختم گریان بودند و آروم نمی شدند.

امروز هم دیر رفتم اداره. حس زندگی ازم گرفته شد و حالت خفه شدن دارم. یادم نمیاد برای مرگ عزیزترین از دست رفتگانم اینقدر ناراحت بوده باشم. رخوتی عجیب در تموم زندگی هممون رخنه کرده. تازه ملت داشت با شهادت قاسم سلیمانی متحد میشد. یعنی تموم اون عظمت تشییع ها و حمله به عین الاسد از بین رفت که هیج، تازه کلی چیز از دست دادیم. آخه دردناک ترین چیز همین بس که بعد از 72 ساعت اعلام کنند که آقا ما زدیم. آخه هواپیما در حال اوج گرفتن با موشک کروز در حال سقوط فرق میکنه. جمعه شب هم خونه طاهر و میترا بودم که با اطمینان می گفتم محاله موشک به هواپیما خورده باشه. حس میکنم حاکمان ما آداب خیلی چیزهای بین المللی رو بلد نیستند. همین روزها سلطان عمان درگذشت. زندگی و پادشاهی 50 ساله این آدم رو خوندم می بینم یه کشور متحجر عقب مونده رو به کجا رسونده و چه احترامی برای خودش جذب کرده، اما مسئولین ما، مملکت ما رو به قهقهرا بردند با جهالت خودشون. واقعا حاج میرزا آقاسی فقط توی تاریخ نیست، مملکت الان ما پر از حاج میرزاآقاسی شده. دلم پره. دلم میخواد فریاد بزنم. ما خیلی وقته سقوط کردیم. "روزها در راه" شاهرخ مسکوب رو که میخوندم، همین سقوط رو از لابلای نوشته ها می دیدم. تخصص که نباشه و یه نادون بشینه پشت سیستمی که جون این همه آدم رو میتونه نابود کنه و یه کشور رو به این بحران بکشونه، نتیجش میشه همینی که الان بهش مبتلا هستیم. آخه ارتش ایران پدافند داره، دیگه شما پدافند میخواید چه کنید که عرضه استفاده ازش رو ندارید. حاک بر سرتون که کمترین ضربه ای که به ما زدید، نابودی زندگی و روان ما به صورت تدریجیه، بگذریم از سرافکندگی جهانی ما و لاپوشونی 72 ساعته. خانه خراب بشید. ننگ بر شما.

  • . خزعبلات .

با این خبری که تکلیف سقوط هواپیما رو روشن کرد، دیگه به هیچ گزاره ای یقین ندارم. انقدر حالم بده و انقدر سرم درد میکنه که حد نداره. از این به بعد حتی به چشم هام هم اطمینان ندارم. همه چی در نظرم عاری از حقیقته، حتی وجود خودم!

تنها دل خوشی و تنها مایه آرامشم اینه که بچه ندارم. والسلام!

  • . خزعبلات .

همون طور که توی یکی از پست ها نوشتم، من سمتم عوض شده. بالا و پایین نرفتم و به اصطلاح در عرض جابجا شدم. بنابراین مسئول مستقیم من هم یه شخص دیگه ای شده. میون مسئول فعلی و مسئول قبلی، تفاوت از زمین تا آسمان است. هر کدوم ویژگی های خاص خودشون رو دارند و واقعا در کنار هر کدوم از اون ها بودن، خیلی چیزها یاد گرفتم و می گیرم، از هر لحاظ، حالا میخواد موارد فنی باشه یا سلوک رفتاری و ...

خب کار جدید من در حالت نظارتی خودش، بیشتر در سایت میگذره تا اتاق کنترل. یکی از چیزهای جالبی که از مسئول فعلی خودم یاد گرفتم که از خصیصه های شخص ایشونه، اینه که چشمش علاوه بر اینکه مشغول کار هست، به زمین و دور و اطراف خیلی توجه میکنه و توی همین جستجوی چشمی، خیلی چیزها پیدا میکنه.

امروز (پنجشنبه گذشته) برای اینکه یه هوایی به سرم بخوره، از اتاق رفتم بیرون. هوا خیلی خوب بود. سرماش مطبوع بود. از کوههای سمت شمال فقط ابرهای تیره و از سمت جنوب هم خورشید از لابلای ابرهای تنک مشغول کار خودش. بعد که اومدم داخل اداره چشمم به یه تابلوی الکترونیکی افتاد که تاریخ وساعت و اینجور چیزا رو نشون میده. بعد توقف کردم و خوب بهش نگاه کردم. بعد دیدم توی این حدود سه سال رفت و آمد و هر روز دیدن این تابلو، چه جزییاتی رو ازش ندیدم.

دیدن یا بهتر بگم چطور دیدن، هنر و مهارت بزرگیه که سخت ازش غافلیم یا بهتره بگم من غافلم و فقط بهتر دیدن نیست. بهتر شنیدن، بهتر حر ف زدن و .... حس میکنم این دقیق شدن و ریزبینی رو از مسئول مستقیم خودم دارم که الان در اتاق خودمون و در روز کشیک با هم هستیم و کاش میشد از وضعیت الانش یه عکسی برای یادگار در تاریخ بگیرم. عالیه این پوزیشنش و شما چه دانید!

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته متین برای دریافت مدرک کارشناسی ارشد خودش به تهران رفته بود. خدا رو شکر کارها انجام شد و حدود ساعت 7 شب به سمنان برگشت. منم رفتم سمت ترمینال تا به خونه بیارمش. در راه آهنگ "همسران شورن" از آلبوم صدای سخن عشق رو گوش میدادم که یه ملودی قدیمی کردیه و سیدخلیل عالی نژاد، این ملودی رو بر روی یه شعر بی نهایت زیبا از حیرانعلیشاه گذاشته و حاصلش شده این آهنگی که من در حال شنیدنش بودم. با گوش دادن به این آهنگ، شور و سرمستی عجیبی تموم وجود آدم رو میگیره. علاوه بر این، یه حسی حماسی هم در این آهنگ وجود داره. یهو چند تا مفهوم به ذهنم رسید و شروع کردم به خط و ربط دادن اونا به همدیگه. مفاهیم سماع، سرمستی و حماسه که هر سه تاش توی این آهنگ وجود داره.

این آهنگ عملا منطبق بر پرده های دستگاه ماهور موسیقی ایرانیه و ناخودآگاه حالت شور و سرمستی رو به آدم میده. علاوه بر اون همنشینی تنبور و دف و همراه شدن با دستگاه ماهور، حسی حماسی به این آهنگ داده که در جمع همه اینها با هم، انسان به حالتی مثل سماع میرسه.

حس کردم مفهومی مثل سماع، حاصل جمع شدن شور و سرمستی از یک طرف و حماسه از طرفی دیگره. همون شب برای متین همین چیزها رو قبل خواب گفتم و واقعا اگه سماع همون شور و سرمستی بود، پس چرا کلمه سماع رو درست کردند؟

این هم اندر اکتشافات اتیمولوژی و فلسفی بنده!

  • . خزعبلات .

امشب خیلی حرف میزنم. چند روز پیش با دوستم سعید در مورد یه موضوع فنی حرف می زدیم و بحث رسید به "مدیریت دانش" و من چقدر به اهمیت این موضوع فوق العاده مهم در یک سازمان واقفم. براش دلیل آوردم که مدیریت دانش، به طرز عجیبی باعث کاهش هزینه های سازمان و پرسنل، صرفه جویی زمان پرسنل، کاراتر شدن سیستم و پرسنل و متعاقبش افزایش ایمنی پرسنل و شبکه و افزایش قابلیت اطمینان شبکه میشه. 

دلم میخواد فرصتی پیش بیاد که دوره های انتقال دانش فنی رو توی معاونت خودمون برقرار کنم. مبنا رو با بچه ها در میون گذاشتم. همه موافقند ولی متفق القول درگیر کار خودمون هستیم و پیدا کردن زمان خالی که هممون بیکار باشیم بسیار سخته ولی نشدند نیست. برنامه مدنظرم هم بدین صورت هست که مثلا هر ماه یک نفر یا دو نفر، یه ارائه خوب و مفصل در ذیل یه موضوع برای حدود یکساعت و نیم تا دو ساعت داشته باشند. امیدوارم بتونم این کار رو انجام بدم. انشاالله.

پ.ن:

پیش درآمد کنسرت "پردگیان باغ سکوت" رو گوش میدم که در دستگاه همایون می نوازند و عجب همایونی می نوازند.

  • . خزعبلات .

امروز در متنی خوندم که محمد بهمن بیگی در اوایل انقلاب، وقتی زندگی مخفیانه داشته، در منزل عبدالعلی منتظمی و همسرشون فاطمه بحرینی (معروف به رزا منتظمی نویسنده کتاب معروف آشپزی ایران) زندگی می کردند. اصلا فکر نمی کردم این دو آدم (بهمن بیگی و رزا منتظمی) ربطی به هم داشته باشند. چه دوره ای بوده که بهمن بیگی بزرگ از ترس جونش روی به زندگی مخفیانه آورده بود. هر چی میگذره آدم می بینه کدوم آدم ها راه رو درست رفتند. تشییع جنازه محمد بهمن بیگی، جواب همه سوال هامون رو میده. مردم همه چیز رو مشخص می کنند و والسلام.

پ.ن:

من مطمئنم بهمن بیگی از اون آدم هاییه که خدا بدون حساب یه راست میفرستتش اعلی علیین بهشت.

چند روز پیش، خواهر جناب بهمن بیگی (مادر فرود و فرهاد گرگین پور) مرحوم شدند و به فاصله چند روز، فرزندشون "فرود" هم درگذشتند. ضمنا امروز فهمیدم جناب بهمن بیگی، قبل از خانم سکینه کیانی، یه ازدواج با خانمی به نام "گوهر گرگین پور" داشتند.

  • . خزعبلات .

امروز که از ماموریت اومدم، برای متین یه بیت شعر از سایه و یه بیت از حافظ خوندم که خیلی شبیه هم هستن و بعد تمرکزم رو گذاشتم روی شعر حافظ.

سایه میگه:

           نشود فاش کسی آنچه میان من و توست              تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

و جناب حافظ میگه:

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان             خیر نهان برای رضای خدا کنند

 

هر دو تا تصویری و هر دو تا سیگنالی و هر دو تا در منتهای زیبایی و در منتهای اختصار ولی پر مغز. یعنی یه آدم ده تا کلمه رو کنار هم بذاره و بعد جوری تو رو به وجد میاره که نمیتونی حس خودت رو نهان کنی. آخه پنهان خواندن یعنی چه جوری؟ ولی مطمئنم نگفته هم حافظ و هم مخاطبش، میدونن نحوه اون "به خود خواندن" چه جوری و چه شکلیه ولی سایه که عیان میگه، واسط ما "اشارات نظر" باشه. اون گنگی و ابهام شعر حافظ بدجوری به دل میشینه و عیان نگفتنش خیلی لذت شعر رو بیشتر کرده.

  • . خزعبلات .

تازه وقت شد و میتونم اتفاقات هفته گذشته رو بنویسم. ماجرای این پست، برمی گرده به پنجشنبه گذشته، ساعت 7 صبح. من سواری گرفتم و اومدم اداره و منتظر بودم تا با همکارم بریم سمت مهماندوست. دلم نمیخواست توی اتاقک نگهبانی بمونم و اومدم بیرون. هوا هم بی نهایت سرد و سوز عجیبی توی هوا بود. دیدم دو نفر با لباس کارگری اومدند و نگهبان اسمشون رو پرسید. یکی از اونها که رفته بود داخل نگهبانی اسمش رو گفت که عثمان بود. نگهبان گفت اون دوستت هم حتما اسمش ابوبکره. من خیلی ناراحت شدم. چون هوا سرد بود، اومدم داخل نگهبانی و کارگری که اسمش عثمان بود، با ناراحتی اومد بیرون و شنیدم به زبون خودشون که نمیخوام بگم چی بود، به دوستش گفت چی شده. بعد دلش طاقت نیاورد و به نگهبان گفت من اومدم یه لقمه نون در بیارم، چرا ابوبکر و عثمان می کنی؟ دلم میخواست یه سمتی داشتم توی اداره، چنان حال اون نگهبان بی شعور رو می گرفتم که توی تموم شهر بپیچه. هیچی نگفتم و همکارها اومدند و رفتیم سمت مهماندوست. تموم ماموریت به یاد اون دو تا کارگر بودم. تا رسیدیم سمنان، رفتم که برم توی اداره که عثمان رو دیدم و دوستش ته چاه بود. از جانب خودم و اون نگهبان بی شعور، از او و دوستش عذرخواهی کردم و با هم حرف زدیم. بهش گفتم اولا که عقیده هر کسی محترمه، هر عقیده ای. ثانیا مسلمانیم و هممون به خدا معتقدیم و اصل خداست و مابقی وسیله برای او که احد مطلقه و ثالثا هم وطن هستیم. یاد شعر مولانا افتادم که میگه:

بِجَه از جوی چو مردی

بجه از جوی و مرا جوی

که من از جوی بجستم

 

انشاالله همه از جوی های احمقانه زندگیمون بجهیم. آمین

  • . خزعبلات .

پنج شنبه و جمعه گدشته رو در مهماندوست بودم. مشغول نظارت روی انجام کار بودیم که دیدم یه آقای شیک و مرتب وارد شد. مهندس مشغول احوالپرسی شد و چون گفت حال پدر چطوره، یه سری فرضیات در کسری از ثانیه از مرحله شک به مرحله نیمه یقین تبدیل شد. از ایشون پرسیدم شما با نادرشاه افشار نسبت دارید و دلیل شک خودم رو هم اسم ایشون و اسم پدرشون بیان کردم و آری، شکم درست بود و ایشون نواده نادر بودند و با هم داشتیم در مهماندوست که محل جنگ نادر با افغان ها بود، گفتگو می کردیم. بحث از قدیم شد تا اینکه اسم پدر نادرشاه رو گفتم. ایشون فکر نمی کرد من اسم پدر نادر رو بدونم و خیلی هیجان زده شد. بعد در مورد فرمانفرما حرف زدیم و ایشون هم اطلاعاتی از بزرگان خودشون به من داد. اون روز زود برگشتیم سمنان ولی من فردا مجدد اومدم مهماندوست. خیلی جالب بود که ایشون هم اونجا بودند و هر دومون اظهار خوشوقتی از ملاقات همدیگه. باز هم حرف زدیم و ایشون در آخر کتابی از پدرشون به من هدیه دادند و قرار شد اگه گذرم به تهران خورد، به دیدن ایشون و دیدن اون یادگاری هایی که در موردش حرف زدند، برم.

خونه که رسیدم ماجرا رو برای متین تعریف کردم و گفتم خدا رو چه دیدی، شاید جد من در جنگ مهماندوست برای نادر می جنگیده، شاید هم در لشکر اشرف افغان بوده و الان من و نواده نادر در همون مهماندوست، با هم دوست شدیم و از در رفاقت با هم حرف می زنیم. به یاد شعر سهراب که می گفت: نسب شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد، یا به سفالینه ای در سیلک. دنیاست دیگه. همینه!

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته رفتیم رشت و ساعت 1:30 بامداد امروز رسیدیم خونه. سفر خیلی خوب و پرباری بود و مثل همیشه بسیار فشرده. شانسی که آوردم این بود که چهارشنبه رو استعلاجی گرفتم. شب قبلش متین تا دیروقت شرکت بود و منم خسته از بیماری و حسش نبود راه بیفتیم بریم سمت رشت. پس خوب استراحت کردیم و بعد از جمع آوری وسایل و خرید شیرمال برای رادمهر و رسوندن مستندات به مجتبی به طرف رشت حرکت کردیم. اولین میعادگاه، جوجه طلایی بعد پاکدشت بود. حدود ساعت 19:30 رسیدیم به رشت.

فرداش یعنی پنجشنبه دومین سالگرد خاله متین بود. نزدیکای ظهر به اتفاق پدر متین رفتیم سمت آسید شریف و رستوران ترنگ طلایی و پلوکباب خریدیم و اومدیم سمت خونه. هوا آفتابی و بی نهایت مطبوع بود. برف روی کوهها و آرامش عجیب طبیعت، دل آدم رو می برد. ناهار رو خوردیم و بعد برای مراسم سالگرد به طرف تازه آباد حرکت کردیم. بستگان متین رو دیدیم و مراسم به خوبی تموم شد. بعد مراسم با بابا و مامان و متین به عتیقه فروشی پشت دبیرستان بهشتی رفتیم و من اونجا دو تا کتاب خریدم. یکی منطق الطیر عطار تصحیح دکتر سید صادق گوهرین و اوسنه باباسبحان دولت آبادی که چاپ قدیمش رو داشتم و این چاپ جدید برای انتشارات نگاه بود.

روز جمعه مجدد به اتفاق پدر متین برای خرید ماهی به طرف خیابون سردار جنگل حرکت کردیم و هوا مثل روز قبل آفتابی بود و حضور پرشور مردم برای خرید شب یلدا. دو تا ماهی سفید خریدیم و ترب (به قول پدر متین شاه ترب) و لبو و نارنج خریدیم و برگشتیم خونه. شب رو خونه خاله متین بودیم و واقعا جاش خالی بود. بچه ها اون شب با هم خونه خاله خوابیدند و من و پدر و مادر متین اومدیم خونه.

فرداش یعنی شنبه ساعت 10 صبح مطب رادمهر نوبت داشتیم و دندون متین رو درست کرد. بعد مطب رفتیم پول نقد بگیریم برای دکتر. این دکترها هم زرنگ شدند و برای فرار از پرداخت مالیات بیمارها رو مجبور میکنند که پول نقد بیارن. بعد رفتیم سر مزار جناب خواجوری و حالی تازه کردیم و اومدیم سمت خونه. عصر هم نوبت دندون من بود و دندون های من رو درست کرد. شب رفتیم دهکده ساحلی و شب یلدا رو خونه شوهر فائزه بودیم. چقدر خوش گذشت. برای اولین بار توی عمرم بازی مافیا رو یاد گرفتم و چقدر این بازی باحال بود. دهکده ساحلی انگار خود بهشت بود. این چند روز هم هوا عالی بود، با اینکه من به مراد دلم که دیدن بارون بود نرسیدم، ولی خدایی هوا مطبوع بود.

فرداش هم خوب خوابیدیم و ساعت حدود 19 عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ساعت 23 رسیدیم جوجه طلایی پاکدشت و شام خوردیم و حدود ساعت 1:30 بامداد هم رسیدیم سمنان.

امروز صبح تا رسیدم برای ماموریت رفتم شاهرود. فردا هم ساعت 6 صبح راهی شاهرود هستم. همه چیز خوبه خدا رو شکر. سفر خوبی بود و واقعا حالم عوض شد.

  • . خزعبلات .