خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

میگذره.من دل ندارم از تخت پباده شم و نیم ساعته مارشال وحیدو برده مون گارشو.من تا نیم ساعت دیگه میرم دانشگاه و وحید تا یه ساعت دیگه میره توزیع

من تا چهارساعت سنگسرم و وحید تا ۵ همایشه.

خب کل امروز به جدایی گذشت که

  • . خزعبلات .

امشب برای اولین بار کوک سه تارم رو به تنهایی روی دو - سل - ر گذاشتم و باهاش همایون و بیات اصفهان ردیف زدم. سیم بم و سیم مشتاق رو چنان دقیق کوک کردم که خودم کف کرده بودم. راضــــــــــــــــــــــــــــــــیم از خودم.

پ.ن:
این حس، همون حس "گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد" جناب حافظ شیرازیه.

  • . خزعبلات .

و براستی که چنین است. هر چی دیروز بد بود و منزجر کننده، امروز خوب بود و همه چی منتج به خوبی شد و انشاالله با اومدن جواب آزمایش های متین، خیال هممون راحت شه و یه جشن حسابی بگیریم.
امروز اداره مرکزی بودیم. قبل رفتن به اونجا، من و یاسر رفتیم دفترخونه و تعهدنامه همدیگه رو ضامن شدیم. بعد در اختیار معاونت منابع انسانی بودیم. همه چی به خوبی گذشت و در مورد اتوماسیون و پورتال و کارگزینی و حکم و امور رفاهی و ... حرف زدند. ساعت 3 هم اومدیم معاونت خودمون و با مسئولم صحبت کردم که باهام راه بیاد تا تدریسم رو این ترم به سرانجام برسونم.
بعد متین اومد دنبال من و یاسر و با هم برگشتیم خونه. ناهار قیمه بود که مامان داده بود. بعدش چون خیلی سرحال بودم، نشستیم و قسمت 15 وضعیت سفید رو دیدیم. بعد دیدم درد متین خیلی شدیده. یه کوچولو خوابیدیم و دوباره که بیدار شدیم، تماس گرفتم با دکتر آزاده و رفتیم مطبش. ساعت 7 نوبت داشتیم و ساعت 7:45 نوبت ما شد. برای هر مریضی کلی وقت میذاشت. به متین در مورد پسر دکتر هم گفتم که توی ارکستر ملی بوده و مدرس ویولن و پیانو و الان هم دکتراشون رو از آلمان گرفتند و مایه فخر سمنان و خونوادشون. 
دکتر کلی متین رو معاینه کرد و بعد هم آرومش کرد که فکرهای بد نکنه. آزمایش و سونو نوشت و فردا میریم که کارها رو انجام بدیم.
بعد رفتیم آزمایشگاه و شرایط رو پرسیدیم و خیال متین بابت آزمایش هم راحت شد. 
توی شهر می چرخیدیم که متین گفت بریم خونه عمه. خودش به عمه زنگید و عمه گفت مهمون داره و نیم ساعت بعد میزنگه. ما تیو این مدت رفتیم سینما 5 بعدی. اولین بار بود می رفتم. متین بلیطش رو قبل عید گرفته بود. 2 تا بلیط دیگه هم داریم که میتونیم دفعه بعد بریم. 
بعد رفتیم جگرکی پسرخاله جواد و بعد عمه زنگ زد و رفتیم خونه عمه و چقدر خوش گذشت. تا ساعت 11:30 شب اونجا بودیم و تازه رسیدیم خونه. خیلی خونه عمه خوش گذشت. حالا قراره یه شب دعوت کنیم عمه و اهل بیتش بیان خونمون و عمه و متین مشترکا شام درست کنن.
  • . خزعبلات .

امروز واقعا روز بدی بود. هر چی دیشب خوب بود و با محمود و شراره خوش گذشت، امروز در عرض کمتر از ده دیقه، نکبت از در و دیوار بارید. سوتی من در مورد اشتباه اعلام کردن ساعت دانشگاه متین و تدریس دانشگام و کلی چیز دیگه. فقط میخوام این دو ماه پایانی نیمسال دوم هم تموم بشه تا تدریس رو پس از ۸ سال بذارم کنار. جایی که اومدیم هر روزش یه وری هستیم. هفته بعد هم قراره بریم میامی. میامی آمریکا نه ها، میامی شاهرود. ۲۵۰ کیلومتر اونور سمنان. خدایا شر دانشگاههامو بخوابون که به همه کلاسهام برسم و مجبور نشم کلاسی رو کنسل کنم. 

  • . خزعبلات .

وحید رو نگاه کردم و زار زار گریه کردم.حدود ۵:۴۰ بود آب دهنم پرید تو گلوم و خرناسه شد.همت چرخید طرفم گفت گریه ؟

تا ۶ تو بغلش گریه کردم و قول دادم شبها مواظبش باشم.

من عاشقش شدم.

خیلی

  • . خزعبلات .

الان ۶ نفر تو این پیج اند؟ یا از این ربات ساعت زنها س؟ یه اهن اوهون کنید ببینم آدمید،جغدید،رباتید، چی هستین؟

  • . خزعبلات .

صبح با وحید بیدار میشم.نهار میپزم.کلی کار خونه و بیرون.عصر میخوابیم و شب تا ۳ بیداریم.این خیلی خوبه

گوشیمو از رشت آوردم

اوصیکم بالایسوس.عاقا واقعا محشره.زنفون دولوکس ۲

  • . خزعبلات .

امروز توی شرکت، کامپیوترم رو تحویل گرفتم. با یاسر همکار شدم. با یاسر از دبیرستان آشنا شدم، وقتی اومدم تیزهوشان. زد و دانشگاه هم با هم قبول شدیم. هر دو تا برق خوندیم. دوباره زد و ارشد هم با هم بودیم و هر دو تا با یه استاد راهنما. من سیستمی شدم و او رفت توی فشارقوی. حتی کلاس های آزمایشگاه فشارقوی خودشو به دلیل مشغله داد به من. اولین بار او بود که پای منو به تدریس توی دانشگاه باز کرد. سال 88 بود که با اصرار منو وادار کرد درس بگیرم. جالب تر اینه که باباهامون هم همکلاس بودند و بسیار جالب تر اینه که هر دو متولد بهمن و هر دو تا متولد 63. وجود جفتمون برای همدیگه مایه آرامشه. روزها وقتی یه خورده کسالت میاد سمتم، بلند میشم و میرم اتاق روبروم که وقتی به درگاهش میرسم، یاسر رو می بینم که یهویی سرشو بالا میاره و مثل همیشه میخنده و به آدم امید میده. سایه اش رو سر خونواده و دختر ماهش (پریماه) پاینده.

  • . خزعبلات .

خیلی بهترم.البته با جهش هورمونی سگ به نظر میرسم ولی اندرونیاتم خیلی صلح و آرامشیه.

راهنما زنگ زد و گفت اگر میخوای کارکنی یا علی، اگه نمیخوای باکس رو خالی کنم واسه نفر بعد.من افتادم به غلط کاری.بعدش رمان موسوی رو شروع کردم و دوشبه تمومش کردم.کلی وضعیت سفید دیدم و هروقت وحید رفت منم پازش کردم که دوتایی ببینیم وگرنه بیشتر هم راه داشت.زان پس تز ملعون رو شروع کردم و اختتامش رضا قاسمی ایمیل زد و کلا فضامون رو برد یه ور دیگه و خون تازه رفت تو رگ و نفس تازه تو شش و خیال تازه تو مغز.

الان من آدم هفته ی پیش نیستم‌.

هستم؟

نه وولللللا. یادش بخیر نسیم بیگ

با چه عشقی روزی روزگاری رو دوره کردیم

  • . خزعبلات .

من این پسر بلوز بنفش را دوست دارم.امروز خیلی اذیتش کردم.منو ببخش

  • . خزعبلات .

سلام متین عزیز

پیام وحید را تازه امروز دیدم و فهمیدم شما ایمیل زده اید(متاسفانه دیر به دیر سر می زنم به ایمیل ها) اینطور شد که فهمیدم مدتهاست ایمیل تان رسیده است. شرمنده ام برای این تاخیر. خوشحالم که کارهای مرا کسانی مثل شما می خوانند. کاری هم که می خواهید بکنید نیازی به اجازه من ندارد. کتاب وقتی رسید به دست خواننده می شود ارث پدری خواننده. حالا اگر بخواهد کاری با آن کتاب بکند از نوع کار شما که دیگر باید اسباب خوشحالی نویسنده اش باشد. برایتان آرزوی موفقیت می کنم و ما را هم بی نصیب نگذارید از خواندن نتیجه کارتان

شاد باشین

  • . خزعبلات .

 رضا قاسمی (همین چهره بالا) جواب ایمیل متین رو برای تز دکتراش داد. عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم. یعنی داره رویاها به واقعیت نزدیک تر میشه. پاریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس من اگه نیومدم دیدنت. فقط هم به عشق همین آقام میام که سالهاست زندگیم رو تکون داده.
  • . خزعبلات .

دعوا با همه ی کسانیست که باهاشون حرف زدم.

من انتظار دارم وحید صبح عروسی منو ببره رشت و شبش سر وته کنه برگرده، گردنش بشکنه، وظیفشه ولی یک هفته س همش شل کن سفت کن راه انداخته که مرخصی ندارم، ال دارم، بل دارم، کار جدیده و شر ور هایی در این حد این.مامانم هم برگشته میگه واسه سه ساعت میخوای بیایی؟ 

و این دیگ جوشان بار دیگه سوپاپ پروند و همه ی کس و کار این دو موجود بی مایه رو مورد عنایت قرار داد.

من حقیقتا انسان قوی و خشنی هستم.مثل حمیرا ریاضی تو وضعیت سفید.

از محافظه کاری وحید هرچی بگم کم گفتم که تا حال نشده خودی نشون بده و اندازه یک عمر ازش دلگیرم.

بگذریم.

الان بهترم.شام پایین آبگوشت داریم و تصمیم دارم راجع به این بی خاصیتی سر صحبت رو وا کنم

  • . خزعبلات .

زن شده ام.مثلا جیغ میکشم که سیگار نکش.تا بکش ولی توی ریه نکش.یا شبها ازش میپرسم نهار چی بپزم و وقتی بعد از ظهر میروم دنبالش میگم نهار فلان چیز را پختم که ذوق کند.شام میپزم.امشب لقمه پیچیدم فردا ببرد . صدای خرخر یا سنگینی تنه اش را که بی حساب جفتک می اندازد و غلت میزنم خیلی راحت میپذیرم.بوی تنش را هم همینطور.

سیگار برداشته بودم و رفتم توی فکر.کرج بودم.تشک سوخت.قبلتر هم خونی شده بود.جان کندم تشک را پشت و رو کردم.نباید میدیدند.دونفره بود و حتما بعد از آمدن ملحفه های مرا عوض میکردند.

بعد فقط روی سرامیک میکشیدم.حتی علف را هم توی اتاق نمیبردم.یعنی جز گوشی هیچ چیز را روی تخت نمیبردم.چشمم ترسیده بود.یکبار حوله را انداختم روی بدن خشک کن، به حال نبودم، آتش گرفت.من حوله ی آتش گرفته را بردم تو لباسشویی چپاندم.هنوز لاستیک دور ماشین دوده گرفته.کاشکی وقتی آمدند نبینند.

حالا چرا تند تند اینها را نوشتم، انگار یک تکه از مغزم تازه خون دیده تازه دارد یک چیزهایی یادش می آید.سربرگ زرد ایرانسل، برای فید کردن دستور شارپنینگ را با alt یا نمیدانم چی بگیر، جاستیفایینگ با زنجیر باشد، افتر افکت برای تری دی است ولی روی فتوشاپ هم جواب میدهد.فونت نستعلیق را باید توی فلان تایپ کنی، پی دی افش را insert as pic بیاوری توی پنجره.

بعد من طرح میزدم.از فتوشاپ چیزی یادم نمانده، اگر هم مانده باشد نمیخواهم بدانم، فتوشاپ یعنی سربرگ زرد ایرانسل، یعنی طرح علی کریمی اسپری پرسپولیس،پک عیدانه ی سامسونگ با یک عالمه روبان قرمز فوق احمقانه.

من امشب یک چیزی خواندم، خیلی چیزها یادم آمد.

این عوضی ها هم گم بشوند بروند پیش فتوشات.من هرچی بلد نباشم undo بلدم.


  • . خزعبلات .

دلش را چال میکند و بعدا هرقدر شروع میکند به کندن و جستجو، نه آن چاله را پیدا میکند و نه آن دل را‌.وقتی خانم رفت، من دلم را برداشتم با خانم خاک کردم توی تازه آباد.الان هم هر روز شب میشود و فردایش باز می آید.نه دل من برمیگردد ، نه خانم.

  • . خزعبلات .
سیزده بدر هم گذشت. من و متین رفتیم طرفای جنوب سمنان و توی خیرآباد و رکن آباد و محمودآباد و حسن آباد و دلازیان دور زدیم و اومدیم خونه. رفتیم مسجد جامع سمنان. سمنان انگار خالی از سکنه شده بود. دیشب تا دیروقت پای نرم افزار و کارهایی بودم که از اداره بهم سپرده بودند.
صبح با علی و سارا رفتم سر کار و مثل چندین دفعه قبل، کارتم رو فراموش کردم و دوباره علی سر بلوار پارک کرد و من دویدم سمت خونه تا کارتمو بیارم و مثل همون چند دفعه ای که گفتم، باعث شد متین بیدار بشه.
رفتم پست پیش محمود و روی مدارهای حفاظتی و مدلسازی خط کار کردم. سمنان بارونی بود. بارون خوب و پیوسته ای هم بارید. الان هم هوا خیلی سرد شده و بعد از مدتهای مدید پکیج رو روشن کردیم. غروب با متین رفتیم بیرون و کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتم و بعد سریال "وضعیت سفید" رو از اسکان خریدم و اومدیم و دو قسمتشو همین امشب دیدیم. دو تا نون باگت هم گرفته بودیم و با متین نون و پنیر و سبزی زدیم.
رفتیم لاستیک فروشی و در مورد قیمت لاستیک هم صحبت کردیم. 
عصر قبل رفتن یه کلیپ از کیهان کلهر دیدم که در مورد مرگ پدر و مادر و برادرش توی موشک بارون جنگ ایران و عراق گفت. جالب اینه که توی سریال "وضعیت سفید" هم حرف موشک بارون و جنگ بود.
و حرف مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم امشب که همین الان اتفاق افتاد:
یه کلیپی توی نت پیدا کردم که در مورد تشییع جنازه پرویز مشکاتیان توی نیشابور بود. توی اون کلیپ، قطعه ای با تار بود که خیلی دلم میخواست ببینم نوازنده اش کیه و به کل آهنگ گوش بدم. فکر کنم یه 2-3 سالی منتظر بودم تا امشب به مرادم رسیدم. من فکر میکردم این سونوریته تار باید برای "شهریار فریوسفی" باشه که امشب حس کردم میتونه برای "پرویز رحمان پناه" باشه که بود. توی آلبوم "Hidden Karma" قطعه ای هست به همین نام. لینکش رو میذارم تا اگه بنده خدایی خواست گوش کنه، گوش کنه. والسلام.

لینک آهنگ:
http://www.persianpersia.com/music/play/nakissa.php?artistid=101&Albumid=408&trackid=3350
  • . خزعبلات .

شنبه 12 فروردین
تا ساعت 4 صبح که بیدار بودم و کارهای عقب مونده رو سر و سامون میدادم. بعد خوابیدیم و ساعت 11 بیدار شدیم. ناهار پایین بودیم که متاسفانه مامان قورمه سبزی خوبی درست نکرده بود و به دلم ننشست. 
ساعت 16:15 به اتفاق همسر و علی و سعیده رفتیم شهمیرزاد و باغ بابای سعیده. خیــــــــــــــــلی خوب بود و خیــــــــــــلی خوش گذشت. چایی و آجیل و کیک و میوه و خلاصه همه چی مهیا بود. هوا هم یه سردی ملویی داشت که خیلی می چسبید به آدم. بعد رفتیم اطراف باغ و دور زدیم. من اصلا اون قسمت شهمیرزاد رو ندیده بودم. همون جا که بودیم گفتم چی میشد یه جوجه ای زد که علی گفت بریم جوجه بزنیم و رفتیم یه جایی که خودشون سراغ داشتند و جوجه ای به بدن زدیم و برگشتیم خونه. ساعت 19:15 رسیدیم خونه. عملا توی ماشین همه خواب بودیم از فرط خوردن زیاد. بعد خوابیدیم تا ساعت 21 و بعدش رفتیم توی شهر چرخیدیم و آدرس سینما 5 بعدی رو هم پیدا کردیم. بعد با سرعت اومدیم خونه و الان مشغولم با نرم افزار دیگسایلنت و کلی کار دیگه که همه روی زمین مونده. 
متین معمولا با تبلتش توی وبلاگ پست میذاشت. الان نمیدونم چه جوری شه که با تبلت نمیتونه وارد وبلاگ بشه و بنویسه. انشاالله مشکل حل بشه تا بتونه بنویسه. والسلام

پ.ن:
هوس نیمرو کردم با سنگک و مطمئنم تا دقایقی دیگه این کار رو انجام خواهم داد.
  • . خزعبلات .
هر کاری کردم، نتونستم که بتونم روزانه توی وبلاگ بنویسم. اما وقایع این روزهای گذشته رو سعی میکنم بنویسم و چیزی رو از قلم نندازم. 

یکشنبه 6 فروردین
شب رفتیم خونه خاله آخری و خونه عمو اولی و شام هم خونه عمو بودیم. 32 سالم شده، اما هنوز عیدی می گیرم. زن عمو عجب فسنجونی درست کرده بود. آخر شبی با متین رفتیم پیتزا 743 و یه پیتزا و بندری زدیم و اومدیم خونه.

دوشنبه 7 فروردین
صبح توی پست های 63 و 230 چرخیدیم و نرفتیم بهره برداری. شب خونه رضا مهمون بودیم. از 7gbax فقط غلامرضا و امیر نبودند. احسان داغون بود و باربد چقدر ناز شده بود.

سه شنبه 8 فروردین
صبح با علی اومدم سر کار. رفتیم دیسپاچینگ. عصر تا از در شرکت اومدم بیرون، طاهر  زنگ زد که عصر میخوا نبیان خونمون عیددیدنی. طاهر و میترا و رضا و الهام اومدن. باربد رو نیاورده بودن. تیم ملی ایران هم با چین بازی داشت که 1-0 برد. بعد آرمین و زهره اومدن و شام با هم بودیم. متین به ژورک پیتزا سفارش داد. خیلی خوب بود.
چهارشنبه 9 فروردین
صبح دفترفنی انتقال بودم. عصر رفتیم دیدن پدرخانم علی. بعد خونه عمو منصور. شب هم رفتیم خونه آرمین و زهره. من و آرمین رفتیم و از کلوا، ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه. تا ساعت 2 صبح اونجا بودیم. دلم نیم اومد برم خونه. به زور متین اومدیم خونه. دریل خودمو رو هم از آرمین گرفتم.

پنج شنبه 10 فروردین
کل روز به دیدن سریال "روزی روزگاری" گذشت. صبح با بابا رفتم دفترخونه که کارم افتاد برای هفته آینده. بعد پلاک های کدپستی بابا رو نصب کردم. عصر رفتیم خونه زن دایی. چقدر حالمون بد شد. دلم براشون سوخت. این همه بدبختی و مصیبت. از خدا میخوام تموم مشکلاتشون زودتر حل بشه.بعد خونه خاله اولی و بعد خاله سومی. نوه های خاله سومی چه آتیشی می سوزوندند. بعد اومدیم خونه و "روزی روزگاری" می دیدیم. بعد حوصلمون سر رفت و رفتیم شهمیرزاد. یاد آریاترانسفوی ملعون افتادم. 

جمعه 11 فروردین
ساعت 2 بیدار شدیم. خونه رو مرتب کردیم. بعد نشستیم و قسمت آخر "روزی روزگاری" رو دیدیم و جفتمون منقلب شده بودیم، آخه حرف جنگلی ها شد و صحنه آخر متین رو برد به دیار خودش. مثل چنگ رودکی که با نصرسامانی اون کار رو کرد، صحنه آخر روزی روزگاری هم همون کارو با متین کرد. متین منقلب شده بود و احساس غربت کرد. دلم شکست. به زبون آورد که دلش تنگ شده و گفت که دوست داره الان بره خونه یکی از بستگان و من شکسته شدم از بزرگی این زن که بخاطر من 550 کیلومتر از عزیزانش دور شده تا با من زندگی کنه. 
من یقین دارم که هیچ موجودی روی کره زمین، به اندازه متین منو دوست نداره. با هم رفتیم راسته 17 شهریور و از صنایع دستی دیدن کردیم. بعد اومدیم خونه و علی و سعیده اومدن خونمون و تا ساعت 1:45 بامداد با هم حرف زدیم. الان من توی اتاق مطالعه هستم و متین توی اتاق خواب. من از اینجا پست میذارم و متین هم از اونور. 
من از خدا میخوام بهم انرژی و ثروت بده تا اون چنان که شایسته موجودی مثل متین هست، از خجالتش دربیام و بتونم بهترین چیزها رو براش فراهم کنم و خوشبختش کنم. آمین.
  • . خزعبلات .
امروز رفتیم معاونت بهره برداری، جایی که قراره اونجا خدمت کنیم. صبح ساعت 7:09 رسیدم سر کار. هوای سمنان خیلی سرد شده، در حد بمب افکن B52. بعد مسئولین بهره برداری اومدن و یه کم حرف زدن و قرار شد تا روز چهارشنبه که 4 روز میشه، هر روز توی یکی از بخش های معاونت باشیم. من و یکی از دوستان هم افتادیم به بخش "بازار برق" برای شروع دوره کارورزی و چه شانسی آوردم که با دو تا آدم خوب زندگی کاری جدیدم شروع شد. از دادن هیچ اطلاعات مضایقه نکردن و به خاطر ساختن یه روز خوب و یه شروع عالی ازشون ممنونم.
یادمه تیرماه 88 که برای دوره بازرسی آسانسور رفته بودم تهران، کار بازرسی رو با یه آدم خوب شروع کردم، با مهندس درم بخش که پدرش پسرعموی کامبیز درم بخش معروف بود. بعد از تموم شدن کار، اومدم خونه و ناهار رو پایین بودیم و بعدش یه چرتی زدم و به زور از خواب بیدار شدم. بعد مدتها متین آلبوم "امیر بی گزند" رو گذاشته بود و داشتم از صداش لذتی میبردم. یه چایی دو نفره با هم زدیم و قرار بود با متین بریم سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی که متین گفت باید شام درست کنه و دیدار شیخ برای چندمین بار به تعویق افتاد. منم میشینم مطالعه تا ببینم چی میشه. 
امروز رضا زنگ زد و قرار مهمونی رو گذاشت برای فرداشب، چون طاهر انگار کاری براش پیش اومده بود. آرمین هم زنگ زد و گفت پس فرداشب میان خونمون. خدا رو شکر برنامه شب نشینی های سال جدید هم داره کلید میخوره.

پ.ن:
این متن در حالی نوشته شد که خواننده محبوب پاپ من یعنی "اندی" در حال خوندنه، آلبوم "My Heart" که بسیار ازش خاطره دارم و خوب یادمه دبیرستان که بودم، کاست اورجینالش که توی خارج منتشر شده بود رو گوش میدادم که از امیر گرفته بودم و خود امیر هم از پرهام گرفته بود و الان آهنگ شماره 12 داره پخش میشه و خوب یادمه که وقتی این آهنگ رو گوش میدادم، اولین بار با اسم "چه گوارا" توی نرم افزار Encarta Encyclopedia آشنا شده بودم و در موردش از مامان می پرسیدم. این آهنگ منو یاد "چه گوارا" میندازه.
  • . خزعبلات .

19 اسفند 95، با متین رفتیم سراغ خرید بسته فرهنگی خونه. مدت ها بود سی دی موسیقی و فیلم جدیدی نگرفته بودیم. کلی فیلم و آلبوم موسیقی خریدیم که یکیش فیلم "سیانور" بود که یکی دو شب بعد خریدش،بعد دیدن فیلم، من و متین نتونستیم طاقت بیاریم و نصفه شبی رفتیم توی خیابونا و در موردش حرف میزدیم و اتفاقا رفتیم توی بلوار شریف واقفی سمنان و یاد کردیم از این موجود بزرگ. چقدر در مورد شخصیت های این فیلم از نوجوونی خونده بودم و چقدر این در و اون در زده بودم تا تیکه های پازل زندگی اونها رو کنار هم بذارم. در مورد این فیلم و ماجراهای واقعی اون باید توی یه پست بسیار مبسوط بنویسم.
اما چیزی که این پست رو به خاطر اون گذاشتم، یه فیلمی بود که مدتها توی اینترنت دنبالش میگشتم و پیداش نمیکردم و اصلا فکر نمیکردم که کارگردانش مجید مجیدی باشه.
بچه که بودم، یه فیلمی نشون داد که یه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میره توی روستاهای صعب العبور و برای بچه ها کتاب میبره. بعد توی برف گیر میکنه و از ترس گرگ ها میره بالای درخت و مردمان آبادی میان کمک مصطفی که کتابدار کانونه. روایت فیلم عالیه، چون داستان از توی یکی از کتابهایی که دست یکی از بچه های آبادی هست داره روایت میشه و اون کتاب قصه توی برف گیر کردنه مصطفاست که بچه ها به بزرگترها میگن و با کمک اونها مصطفی رو از شر گرگ ها نجات میدن.
من از همون بچگی این فیلم توی ذهنم مونده بود. گذشت و گذشت تا اینکه وقتی درگیر کتابها و فیلم های کانون شده بودم، به فکرش افتادم و هر چی توی اینترنت رو زیر و رو کردم، چیزی پیدا نکردم. آخه نه اسم فیلم رو می دونستم و نه کارگردان و هیچ چیز دیگه.
تا اینکه اون شب توی کلوپ اسکان، این فیلم رو خیلی اتفاقی و با اصرار متین برای خریدن مجموعه آثار "مجید مجیدی" پیدا کردم. اسم فیلم هست "آخرین آبادی" و هنوز وقت نشده که با متین بشینم و تماشاش کنیم. خوشحالم که مثل آلبوم "راز شیدایی" که بعد سالها پیداش کردم، به این فیلم هم رسیدم.

پ.ن:
دلم میخواد از تمام کسانی که توی کانون پرورش فکری بودند و هستند و برای اعتلای دانش و خلاقیت کودکان ایران تلاش میکنند، تشکر کنم و دستشون رو ببوسم. از نویسنده و نقاش و فیلمساز بگیر تا مربی ساده کانون و اصلا هر کی توی کانون کار میکنه، حتی آبدارچیش. نفسشون گرم و تنشون به ناز طبیبان بی نیاز باد.
  • . خزعبلات .

شنبه 5 فروردین 96، اولین روز کاری توی برق منطقه ای سمنان. صبح با متین رفتم. متین ماشین رو میخواست. منو از زیر قرآن رد کرد و منم رفت توی شرکت. یه ساعتی معطل بودیم تا رفتیم طبقه بالا و مدیرعامل حرف زد و بعد رفتیم روی سن برای معارفه.
دوباره اومدیم پایین و یه جلسه با مدیرعامل و اعضای هیات مدیره. خلاصه زمان گذشت و من ساعت 13:30 اومدم خونه. رفتم پیش یوقی و یه سری فتو از مدارکم گرفتم و دوباره رفتم شرکت و تحویل دادم. ناهار رو خونه بودم. متین میرزاقاسمی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود. بعد چون جفتمون بنا به عادت رشت تا دیروقت بیدار مونده بودیم، رفتیم و خوابیدیم. ساعت 19 مامانم زنگید که خاله و بچه هاش اومدن و برم پایین برای دیدنشون که گفتم متین رفته خونه سالمندان و منم بیدار شدم و گیج بودم اساسی. خیلی عمیق خوابیده بودم.
عصر که متین اومد از کارهای صبحش گفت و من تازه فهمیدم چرا ماشین رو با خودش برده بود. گفتنی نیست، فقط بگم که از رشت بخاطر ادای نذرش با من اومد سمنان و همه کارها رو به کامل ترین وجهش انجام داد و منم همین جوری حیرون نگاش میکردم. من یقین دارم هر برکتی توی زندگیمون هست، از سر صفای متینه. بگذریم...
شب برای عیددیدنی رفتیم خونه خاله آخری و عمو اولی و شام هم پیش عمو بودیم. دو تا عموی دیگه هم خونه نبودن و قراره شبهای بعد بریم پیششون. الان متین اون کاری رو که از رشت و از عظیم یاد گرفته، انجام داد. دیوونست این بشر و من دیوونه همین دیوونه بازی هاشم.
  • . خزعبلات .

متین بیداره و داره لباسهامو اتو میزنه که فردا خیلی شیک برم سر کار. انشاءالله از این به بعد ناهار رو با هم میخوریم، از اول ازدواجمون بخاطر وضعیت کارم نمیتونستم ناهار رو باهاش باشم. متین بی اندازه منو دوست داره، بی اندازه که واقعا اندازه نداره. من هم با جون و دلم دوسش دارم و براش احترام دارم، ورای پیوند زن و شوهری. از خدا میخوام که توی سال جدید انرژی و توانم رو مضاعف کنه تا بیشتر از قبل در خدمت و در کنارش باشم. من واقعا با جون و دلم دوسش دارم. از خدا میخوام که کنار هم بمونیم و با هم پیر بشیم. آمین

  • . خزعبلات .

دیشب همین حدودا بود که از رشت رسیدیم سمنان. روز 3 فروردین بعد از بیدار شدن از خواب، رفتیم دیدن خونواده مازیار. رشت بارون میومد. یادش بخیر، دفعه آخری که رفته بودیم خونه مازیار اینا، مامان متین حالش بد شد و بابای متین او رو برد دکتر و من و متین و مهسا و عظیم مهمون مازیار شدیم. دم در مازیار که رسیدیم، به مامان متین گفتم یادته آخرین بار چی شد که او هم خوب یادش بود.
بعد تموم شدن دیدار از خونه مازیار، برگشتیم سمت خونه پدر متین و وسایل رو بار زدیم و رفتیم خونه مهسا و عظیم و ناهار رو اونجا بودیم. فسنجون خیلی خوشمزه ای درست شده بود با گوشت کبک. من جلوی خودم رو گرفتم و چون راهی بودم، دیگه سیر نخوردم. این چند روز از بس سیر خورده بودم، فقط افت فشار و بیحال بودن و خوابیدنش نصیب من شده بود و چون باید ساعت ها پشت فرمون می نشستم، از خوردنش معذور شدم.
ساعت 16 عصر حرکت کردیم. توی رودبار، رفتیم زیتون صدر و خریدهامون رو کردیم و دوباره به راه افتادیم. کل راه بارونی بود. ملت مثل حیوون رانندگی میکرد. تا قزوین رو به خوبی اومدیم. نزدیکهای کرج ترافیک شد و من و متین جامون رو عوض کردیم. توی بزرگراه آزادگان، یه خانواده با سه تا ماشین داشتن با سرعت برق و باد دنده عقب میومدن، اونم دقیقا وسط بزرگراه! همینجور داشتمی بزرگراه آزادگان رو طی می کردیم و حرف می زدیم که یهو چرخ عقب رفت روی یه چیزی و یه صدایی بلند شد. اولش نفهمیدیم چیه، بعد که صدای لاستیک عقب بلند شد، فهمیدیم لاستیک عقب ترکیده. متین زد کنار بزرگراه و من مشغول عوض کردن زاپاس شدم. زاپاسی که به قول متین 6 سالی میشد که کسی بهش نگاه کرده بود. دیدم متین خیلی ناراحته، بهش دلداری دادم و سریع شروع کردم به عوض کردن لاستیک. منم اولین بارم بود که داشتم لاستیک عوض میکردم. با تجربه هایی که داشتم، خدا رو شکر سربلند شدم، فقط مشکل این بود که زاپاس زیاد باد نداشت. سریع خودم رو رسوندم توی افسریه و رفتیم توی شهرک رضویه و پرسون پرسون یه مغازه آپاراتی پیدا کردیم و کارها رو راس وریس کردیم و یه لاستیک زاپاس هم خریدم و برگشتیم سمنان.
نکته جالب اینه که یه بار که رفته بودم دانشگاه، یکی از اساتید بهم گفت که آچار چرخ دارم؟ منم صندوق عقب رو گشتم و چیزی پیدا نکردم. بعد به سرم زد که آمار آچار و زاپاس رو در بیارم و بابای متین توی یکی از سفرهایی که به سمنان اومده بود، هم آچار و هم جای زاپاس رو بهم نشون داد. اینم کار خدا که آمادگی کامل داشتم برای اتفاق پیش اومده.
رسیدیم گرمسار و به قولم به متین عمل کردم و بردمش اکبر جوجه گرمسار که واقعا یکی از اون اکبرجوجه های ناب ایرانه. بعد شام تا سمنان با سرعت بالا اومدم سمنان و حدود ساعت یک و ربع بامداد جمعه رسیدیم خونه. سریع وسایل رو بار آسانسور کردیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و بعد خوابیدیم.
ساعت حدود 6 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد و مجدد خوابیدم. ساعت 12 بیدار شدیم و مشغول مرتب کردن خونه و جمع کردن وسایل شدیم. عصر رفتیم دیدن بابا و مامان و سال نو رو تبریک گفتیم و علی رو هم دیدیم که اومده بود پایین و به بابا می گفت استخاره میخواست که بد در اومد و رفت بالا. زن داداش هم گنبد بود.
بعد اومدیم بالا و دوباره حس خواب داشتیم که امیر زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفت توی خونه فامیلشون که توی کوچه ماست هستن و میخواد با همسرش و رضا و سمانه و نیکا بیاد خونمون. ما جنگی وسایل رو مرتب کردیم. میوه شستیم و خونه رو دسته گل کردیم. ساعت شش و نیم تماس گرفته بود و ساعت هشت و ده دقیقه دیدم ازش خبری نشد، بهش زنگ زدم که کی میاد که گفت هشت و نیم میان. توبه گرگ مرگه به خدا. این امیر آدم شدنی نیست و ما رو از دید و بازدید خونه عموها و خاله ها انداخت. بعد دور هم بودیم و نیکا چند تا شعر خودش رو برامون خوند و بعد چند تا عکس یادگاری گرفتن و رفتن. 
بعد اومدیم طبقه پایین که دیدیم عمو یوسف و زن عمو و عزیز بیتا هم خونه ما هستن. یه کم نشستیم و از عزیز بیتا عیدی گرفتیم و اومدیم بالا و همین جور مشغولیم و منم به کارام میرسم. متین هم رفته یه کاپوچینو بذاره و بیاد ادامه کارهامون رو انجام بدیم.
فردا اولین روز رسمی کاری جدید من توی برق منطقه ای و باید بریم ببینیم توی کدوم قسمت افتادم. متین الان کاپوچینوها رو آورد و خودش مشغول اتو زدن شد و بهم میگه اگه زودتر بخوابی بد نیست هــــــــــــــــــــــــــاااا :)
  • . خزعبلات .
از حدود یک ماه پیش، هر روز، روزی هم حداقل دو سه بار، ایمیل متین رو چک میکنم که ببینم رضا قاسمی بزرگ، جواب ایمیل متین رو داده یا نه. متین برای تز دکترا، تصمیم گرفته بود روی کارهای رضا قاسمی از منظر زبان شناسی کار کنه و به ایشون ایمیل زد. یادش بخیر من آریا بودم که دیدم متین بهم پیامک داده که ایمیل رضا قاسمی رو بهم بده. منم سریع رفتم توی sent mail های خودم و ایمیل رضا قاسمی رو پیدا کردم و براش فرستادم. اون روز خیلی خوشحال بودم، آخه متین دست و دلش نمی دفت تز رو شروع کنه. متینی که آزمون جامع و آزمون زبان رو داده بود و عملا دکتر شده بود و فقط مونده بود تزش. 
القصه... چند روز که گذشت، دیدم رضا قاسمی جواب بده نیست. دست به دامن فیسبوک شدم و ناامیدانه دیدم که مدتهاست هیچ پستی نذاشته ولی من بهشون پیام دادم. سایت دوات هم که متعلق به خود ایشونه هم مدت ها بود که آپدیت نشده بود. یاد اول کتاب "وردی که بره ها می خوانند" افتادم که رفته بود بیمارستان و مدت ها از اینترنت جدا بود. هر چی زمان میگذشت بیشتر نگران حال رضا قاسمی شدم و تز متین. حتی توی گوگل در مورد درگذشت ایشون هم سرچ کردم و به نتیجه ای نرسیدم. انواع فکرهای مختلف رو برای جواب ندادن ایشون متصور شدم. اول گفتم خدای نکرده مرحوم شده، بعد فکر کردم با اینترنت قهر کرده (همونجوری که توی "چتر، گربه و دیوار باریک" نوشته بود کلا با نوشتن قطع رابطه کرد و دو سه سال آزگار تا برفک تلویزیون رو تماشا می کرد)، بعد گفتم مریض شده و توی بیمارستان و نمیتونه به نت دسترسی داشته باشه.
از همین تریبون براشون مینویسم با اینکه میدونم که نمیخونن، اما:
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
تو را چشم در راهیم

پ.ن:
بندهای آخر از شعر فروغ و نیما عاریه گرفته شد.
  • . خزعبلات .

این مدتی که رشت بودیم، یادم نمیاد لحظه ای از سیر و باقلا جدا بوده باشم. از بس باقلا خوردم همش خواب بودم. دیشب بعد از نوشتن پست توی وبلاگ، توی بارون رشت رفتیم دور دور. ساعت سه شب بود که رفتیم بیرون. متین مدرسه های ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان خودشون رو بهم نشون داد و یاد متین کوچولویی افتادم که با مقنعه و کیف کوچیک داره میره مدرسه. یاد مدسه ابتدایی خودم افتادم و خاطراتم با دوستای ابتدایی خصوصا غلامرضا...
دیشب تا برسیم و تا بریم بخوابیم، فکر کنم ساعت شد حدود پنج و نیم صبح و چون عصر نخوابیده بودم، سیر نابکار اثر خودش رو گذاشت و خوابیدم تا حدود ساعت 12 ظهر. بعد بیدار شدن صبحونه مختصر و بلافاصله با اومدن باجناق و خواهرزن، مشغول ناهار شدیم و مجددا رفتیم به خواب. لعنت به سیر و رشت که مرده برای خوابیدن و لش کردن.
بعد بیدار شدن از خواب، رفتیم طرف دهکده ساحلی و سوغاتی های شاگرد متین رو بهش دادیم. از دو تا پسراش گفت که خوب درس میخونن و پسر اولش امسال کنکور تجربی داره و گفت که بهترین شاگرد انزلی شده. یک کم اونجا نشستیم و بعد رفتیم سمت دریا و قدمی زدیم و منم سیگاری کشیدم و برگشتیم سمت رشت.
ترافیک وحشتناک بود و تا برسیم خونه ساعت شد هشت و ربع. سریع لباس عوض کردیم و رفتیم خونه پدری عارف و تا حدود ساعت 12 اونجا بودیم. علی (داداش عارف) کلی برامون تنبور زد. از علی اکبر مرادی شروع کرد و وقتی خوب گرم شد، از سید خلیل زد. شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. آدم دلش نمی اومد بلند شه بیاد خونه خودش. بعد هم یه عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.
ما امسال دوربین عکاسی خودمون رو هم با خودمون آوردیم و هر مهمونی که اومد خونه متین اینا، یه عکس یادگاری هم با هم گرفتیم.
راستی چیزی که یادم رفت این بود که روز 26 اسفند که به مغازه علی آقای کتابفروش سر زدیم، کتاب "کژراهه" احسان طبری رو خریدم.
والسلام  
  • . خزعبلات .

سال 95 هم تموم شد و سال 96 هم تحویل شد و روز اولش هم تموم شد و یک قدم دیگه به مرگ نزدیکتر شدیم. الان رشت هستیم، توی اتاق مجردی های متین که هر وقت میاییم رشت، توی همین اتاق رخت اقامت می افکنیم و همین جا میخوابیم. متین داره با چرخ خیاطی کار مکینه. پدر متین با خوشنویسی سرگرمه و مادر متین هم توی آشپزخونه.
از امسال سعی کردم دوباره یه سری قول به خودم بدم، تا چه حد از عهده اونا بربیام، خدا داند، ولی خودم بسیار امیدوارم، البته اول از همه لطف خدا باید باشه که انشاالله هست.
خواهرخانوم و باجناق هم نیم ساعتی میشه که رفتند و منم پای لپ تاپ مشغول تایپ، روی همون کاناپه ای که مادربزرگ متین روش می نشست و اولین بار روی همین کاناپه عکسش رو دیدم. یادش بخیر، سال 95 از پیش ما رفت. روحش شاد.
ما سه شنبه 24 اسفند 95 حدود ساعت 19 شب به سمت رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر جاده عالی بود و ترافیکی سر راهمون نبود و خیلی خوب رسیدیم به رشت. بابای متین از رسیدنمون خبر نداشت و وقتی از خواب بیدار شد و ما رو دید، شوکه شد.
دندون متین همون ابتدای سفر شکست و شانس آوردیم که روز چهارشنبه 25 اسفند تونستیم بریم دندونپزشک متین و دندون رو درست کنیم.
روزهای دیگه به تمیزی خونه و دور زدن توی رشت و حرف زدن با بابا و خرید موبایل برای متین گذشت. 
سال تحویل رو با خونواده متین و دایی متین و دخترعموی متین بودیم. دو ساله که سال تحویل سمنان نیستم و دو ساله که سفره هفت سین نمیندازم. امیدوارم برای من و متین سال خوبی باشه.
سال 95 شاید پربارترین و مهم ترین سال زندگی مشترک و شاید کل زندگی من بود. اتفاقات بسیار مهمی افتاد که انجا اونا رو می نویسم:
1- قبولی در آزمون نظام مهندسی که شده برام مثل یه کابوس شده بود
2- قبولی توی آزمون استخدامی و انتقال از آریاترانسفو به برق منطقه ای
3- فوت مامانی افسر
4- سفر ترکیه به شهرهای استانبول و قونیه
5- عقد امیر
6- پارکت خونه، رنگ اتاق ها و موکت کف
و ....
اینا شاید پررنگ ترین وقایع امسال بودن و شاید خیلی چیزای دیگه که من یادم نمیاد.
همین الان پدرزن گرامی و عزیزتر از جان و مراد من، برام چایی آورد. متین گفت چه شانسی دارم که پدر زنم برام چایی میاره.
سال 95 خیلی خوب بود برام، بیشتر از همه برای همون دو تا قبولی آزمون ها که خیلی شرایط زندگیم رو به سامان تر کرد. 
امروز رفتیم دیدن پدربزرگ و مادربزرگ متین و عموها و عمه متین و چقدر خوش گذشت. ناهار خونه خاله متین بودیم و با نامزد دخترخاله متین هم آشنا شدیم. 
رشت یه شهر تموم نشدنیه و آدم نمیتونه ازش دل بکنه، امیدوارم یه روزی با متین بیاییم رشت، اگه هم شد با قناری و همسرش، تا چه پیش آید. 
  • . خزعبلات .