خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

در منزل شهمیرزاد هستیم. بعد مدتها پنجشنبه و جمعه رو خونه بودم و استراحت کردم. ماه فروردین هم تمام شد. اصلا نفهمیدم چه جور شروع شد و چه جور تموم شد، بس که سریع گذشت. اما اگه بخوام یه جمع بندی از خودم در این ماه داشتم باشم، میتونم موارد ذیل رو اعلام کنم:

  • از بابت ادامه جنبش سیگار نکشیدن خودم، خوشحالم که این ماه رو هم بهش پایبند موندم و به قول معتادها، پاک پاکم. دقیقا ۶۱ روز هست که پاک هستم. فقط یه نکته جالب اینکه پریشب، توی خواب سیگار کشیدم و صبح که پا شدم حس کردم که عهد خودمو شکستم.
  • از بابت کم کردن مرخصی های بی جای خودم، این ماه رو دقیقا با دو و نیم روز مرخصی به پایان بردم. دو روز مرخصی من، یکیش برای ۵ فروردین رفت که اصلا حس رفتن به اداره نداشتم و بعدی هم برای فردای روزی که از رشت برگشتیم. البته میشد هر دو تای این مرخصی ها رو نگرفت ولی خودم موافقم که ازشون استفاده کردم. بنابراین اگر پیشرفتی در این مساله نداشتم (که داشتم)، حداقل از سهمیه مرخصی قانونی ماهیانه خودم تجاوز نکردم.

سه شنبه شب و چهارشنبه شب این هفته رفتیم به خونه پدر و مادرم در شهمیرزاد. بعد مدتها اومده بودند اینجا. البته سه شنبه شب، شب نشینی رفتیم و چهارشنبه شب به صرف شام.

این هفته متین از صبح تا ساعت ۶ عصر مدرسه بود. ساعات بعد از روال معمول رو در اداره میمونه و بچه هایی هم که رضایت پدر و مادر رو دارند، میان اونجا و برای امتحانات و کنکور درس می خونند. اتفاقا سه شنبه همین هفته بعد از ماموریت و تعویض روغن ماشین در سمنان، رفتم سمت مدرسه متین در شهمیرزاد و ناهار رو اونجا خوردم و اومدم خونه شهمیرزاد. ناهار اکبر جوجه بود که برای اولین بار از تهیه غذای امام رضا گرفته بود. همون روز دستگاه گیرنده دیجیتال و آنتنی که از خونه مادر متین آورده بودم رو سر هم کردم و بالاخره صدای تلویزیون توی این خونه ما پیچید. ما با اینکه تلویزیون نمی بینیم، ولی اینجا بعضی وقتا نیازه، بس که اینجا ساکته.

چهارشنبه هم سری به امور مالیاتی زدم و قراره دوباره فردا سری به اونجا بزنم تا مسائل مربوط به اظهار نامه سال قبل من بر طرف بشه. مشکل هم از سامانه نیمه هوشمند نابغه امور مالیاتی که یه درگاه مجازی من رو که هیچ ربطی به بحث نظام مهندسی من نداره رو به عنوان درگاه درآمدی گرفته و هشت نُه ماهی هست که منو درگیر کرده.

دیروز پنجشنبه، مستندی از سلسله مستندهای "مشاهیر قومس" دیدم که در مورد "مهندس علی پازوکی" بود. بیشتر برام جالب بود با اینکه دانش آموخته مهندسی کشاورزی و حشره شناسی بودند، ولی با شورای کتاب کودک و خانم توران میرهادی و سایر دوستانشون همکاری داشتند. مستند جالبی بود و از اون جالب تر، شخصیت این مرد. مزار ایشون هم در امامزاده طاهر و مطهر روستای کوشک در گرمسار. ترغیب شدم به این علت هم شده، سری به این روستا بزنم.

امشب شام منزل مهندس گ. در سمنان هستیم ولی شب مجدد برمی گردیم شهمیرزاد، چون فردا به خودرو احتیاج دارم.

  • . خزعبلات .

قبل از اینکه این پست مفصل و بسیار جالب رو بنویسم که اتفاقا به صورت بسیار عجیبی با داستان زندگی من و متین و خانواده اش هم تلاقی پیدا کرده، میخوام یه چیزی رو شرح بدم و بعد وارد داستان بشیم.

یکی از صورت های مهم بروز و ظهور و تجلی زیبایی در هنر، در قالب "قصه" یا "داستان" یا "رمان" اتفاق می افته. حالا این به طور خلاصه "داستان" میتونه منشا واقعی داشته باشه یا میتونه منشا خیالی داشته باشه. با اینکه همیشه وسعت و "خیال" برای من بزرگتر از "واقعیت" بوده و صد البته برای من، انتخاب بین واقعیت و خیال، خیال، اما وقتی درباره داستان صحبت می کنیم، داستان واقعی به چیزی به نام "حیات" مجهز هست و اثر متقابل یک داستان واقعی به بی نهایت داستان واقعی دیگه، در درازنای تاریخ و به وسعت جغرافیا که داستان خیالی این قلمرو و کارکرد رو نداره.

همون طوری که هر کدوم از ما، به دلیل حیاتی که داریم، داستانی رو هم به موازات این حیات، تجربه و به نحوی روایت می کنیم، شاهد و ناظر بی نهایت داستان از انسان های دیگه هستیم که در طول حیاتمون، گاه با اون داستانها تماس و ارتباط برقرار می کنیم و یا اون داستان به صورت مجرد، به عنوان یک تجربه انسانی به گوش ما میرسه و بس.

بنابراین مطالعه زندگی یک فرد، برای من از هر رمان خیال انگیزی زیباتر هست، حال میخواد این رمان "سمفونی مردگان" عباس معروفی باشه و خواه "روز قتل رییس جمهور" نجیب محفوظ که بی نهایت دوستشون دارم.

به همین خاطره که بهترین کتابی که در کل زندگیم خوندم، یعنی "تاریخ بیهقی"، به دلیل ریشه داشتن در واقعیت، برای من به هر داستان ریشه دار در خیال برتری داره.

حال فرض کنیم داستانی در یک جا، داستانی در جای دیگه و داستان دیگر در جایی در بستر واقعیت اتفاق می افته و بعد از گذر زمانی، این سه داستان، در جایی یا جاهایی به هم تلاقی و برخورد می کنند که ازش به تعبیری "داستان داستان ها"  یا یک "اَبَر داستان" ساخته میشه. داستان زندگی ناخدا اسفندیار حسینی به صورت جدا در یک سو، داستان زندگی متین و خانواده اش در کودکی در یک سو و داستان زندگی من در جوانی در سوی دیگر که در لحظه ای از زمان به هم پیوند میخوره و داستان ها با هم همپوشانی پیدا می کنند. مقدمه طولانی شد، اما به نظرم لازم و واجب بود. اما برسیم به داستان این پست:

داستان اول:

سال ها پیش وقتی تاریخ جنگ ایران و عراق رو مطالعه می کردم، به نام "ناخدا یکم اسفندیار حسینی" برخوردم که بعد از اعدام "ناخدا یکم بهرام افضلی"، از تاریخ ۱۳۶۲/۰۲/۱۰ تا تاریخ ۱۳۶۴/۰۴/۰۶ فرمانده نیروی دریایی ارتش ایران بودند. تموم اینترنت رو زیر و رو کردم و دریغ از حتی یک عکس یا مطلبی در مورد ایشون. هیچ چیزی وجود نداشت. هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. وقتی برای من، چنین حالتی اتفاق بیفته که از موضوعی، هیچ چیزی بدست نیارم، اون موضوع وارد ناخودآگاه من میشه و تا خط و ربطی ازش بدست نیارم، ول کن معامله نیستم. بنابراین زندگی این فرد و دونستن داستان زندگیش برام خیلی مهم شده بود. این بخش از داستان رو تا اینجا نگه دارید.

داستان دوم:

وقتی من با متین ازدواج کردم، خونواده اونها، به دلیل شغل پدر متین، چند سالی رو در چالوس زندگی کردند. همیشه وقتی پدر و مادر متین از اون برهه زمانی صحبت می کردند، گاه و بی گاه نام فردی به اسم "ناخدا حسینی" (بدون اینکه اسم کوچیکش رو بگویند) به گوشم می خورد که همسایه اونها بوده و آدم جالبی بوده. دقیقا یادم نیست که من پرسیدم این ناخدا حسینی شما، همون ناخدا حسینیِ فرمانده نیروی دریایی ارتش هست یا خود پدر و مادر متین گفتند که این ناخدا حسینی همون فرمانده نیروی دریایی ارتش هست. این قصه تا اینجا.

داستان سوم:

ناخدا یکم اسفندیار حسینی در تاریخ ۱۳۲۰/۱۲/۱۶ در تهران و در کوچه سرلشکر ضرابی (حوالی میدان فردوسی) به دنیا میاد. پدر ایشون مهندس سید محمود حسینی، مهندس کشاورزی بودند و در دوره پهلوی دوم، مسئول خالصجات دولتی در وزارت دارایی بودند. مادر ایشون "شهربانو ضرابی (پرورش)" فارغ التحصیل کالج آمریکایی های تهران بودند. پدر و مادر ناخدا، پسرخاله و دخترخاله بودند و اصالت کاشانی داشتند.

حالا شاید بپرسید تو که هیچ از این جناب ناخدا نمی دونستی، پس این اطلاعات رو از کجا آوردی؟

اینجا می رسیم به داستان دیگه ای که الان براتون میگم:

همون طوری که گفتم، اسم "ناخدا اسفندیار حسینی" مثل خیلی از موضوعات pending در مغزم وجود داشت و شب ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، یهویی به صرافت افتادم برم دوباره چرخی توی نت بزنم. رفتم اینستاگرام و به کمک "هشتگ"، نام ایشون رو جستجو کردم و با جستجو در حساب های کاربری، دیدم که در یکی از اکانت ها، تصویری از یک پیرمرد هست و زیرش نوشته شده "ناخدا یکم اسفندیار حسینی، فرمانده نیروی دریایی ارتش ایران در دوران دفاع مقدس". همون شب به متین گفتم میتونی زنگ بزنی رشت، او هم زنگ زد و بل اینکه دیر وقت بود، عکس ها رو برای مادر متین توی واتس اپ ارسال کردم و گفتم آیا این همون ناخدا حسینی هست که در چالوس همسایه شما بود و همیشه ذکر خیرش؟ ایشون گفت باید خودش باشه ولی بذار از پدر متین بپرسم. پدر متین تا عکس ها رو دید، گفت خودشه و ازشون پرسیدم آقا صد در صد تایید می کنید خود ناخدای چالوس شماست؟ با قاطعیت گفت صد در صد. حالا داستان ها داشت به هم گره میخورد.

شب بعد، متین کامنتی پایین یکی از پست ها گذاشت و بعد تر پیامی برای متین اومد از همین صفحه که مشخص شد همسر ناخدا هستند و متین و خانواده متین رو به جا آورد و حال و احوال و ... خلاصه دو تا داستان دوم و سوم دوباره پس از سالها به هم تلاقی کردند. اما مشخص شد که ناخدا در ۱۴۰۲/۰۷/۰۹ مرحوم شدند. خیلی ناراحت شدم. تازه خوشحال بودم کا ناخدا رو پیدا کردم و اگه فرصتی دست داد، میرم به دیدار ایشون که متاسفانه چنین نشد.

چون جویای اطلاعات و تصاویر بیشتری از ناخدا بودم، در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۵ به صفحه ناخدا که همس ایشون گرداننده اون بودند، پیام دادم و جویای اطلاعاتی از زندگی ناخدا شدم. همون شب، ایشون لطف کردند و پیام من رو جواب دادند و فردای اون روز یعنی ۱۴۰۲/۱۲/۲۶ اطلاعاتی راجع به زندگی ناخدا به همراه کلی عکس جدید برام ارسال کردند. بنابراین اطلاعاتی که در ابتدای داستان سوم نوشتم، اطلاعاتی بود که از همسر ناخدا گرفته بودم.

خلاصه داستان جستجوهای من، داستان خردسالی متین که ناخدا باهاش بازی می کرد و داستان زندگی ناخدا که تازه ابعاد عجیبش در ادامه بیان میشه، به هم تلاقی کرد و داستان داستان ها ساخته شد‌.

این تصویر ناخدا در لباس نیروی دریایی هست که براتون به اشتراک میذارم:

اما داستان به همین جا ختم نمیشه. اجازه بدید یه داستان دیگه بگم که بیشتر با خانواده ناخدا آشنا بشیم که از چه خانواده سرشناسی بودند:

از اونجایی که همسر ناخدا نوشته بودند که مادر ناخدا یعنی خانم شهربانو ضرابی (پرورش) دختر سید محمد پرورش از اولین تاسیس کنندگان مدارس جدید در شهر کاشان در زمان قاجار بودند، پیش خودم گفتم قطعا باید نشونی از اونها در تاریخ باشه که چنین هم بود. 

روز دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳، پس از بازگشت از ماموریت مهماندوست دامغان، اومدم روی تخت تا بخوابم و همین جوری جستجو کردم تا رسیدم به کتابی به نام "دفترچه خاطرات روزانه شانزده زن ایرانی در قلمرو زندگی روزمره" اثر خانم "نوشین احمدی خراسانی" که اتفاقا یکی از اون شانزده زن، همین خانم شهربانو ضرابی (پرورش) یعنی مادر ناخدا اسفندیار حسینی بودند و چقدر اطلاعات بیشتر و دقیق تری از زندگی خودشون و خانواده خودشون داده بودند که برای دریافت اطلاعات بیشتر می تونید به کتاب مراجعه کنید.

ضمنا برای اطلاعات بیشتر اینکه شاید به کار کسی بیاد، اسامی اون شانزده زن رو به طور کامل براتون به اشتراک میذارم‌. همون طور که توی پست صوتی شماره ۲ گفتم، خانم فاطمه کیوان، خواهر مرتضی کیوان، یکی از زن های این کتاب بودند که کلی اطلاعات جدید از ایشون به همین واسطه بدست آوردم. اما اسامی کامل شانزده زن کناب مذکور به شرح ذیل هست:

۱. خانم میرزاده نظیف حریری متولد ۱۲۹۰

۲. خانم بتول منجیلیان (سلطان محمدی) متولد ۱۲۹۱

۳. خانم شهربانو ضرابی (شهربانو پرورش) متولد ۱۲۹۲

۴. خانم لعل فیروزگر متولد ۱۲۹۴

۵. خانم عفت صفا کیش متولد ۱۲۹۴

۶. خانم مریم سلطانی متولد ۱۲۹۵

۷. خانم اشرف الملوک مصاحب (خواهر شمس الملوک مصاحب) متولد ۱۲۹۶

۸. خانم عزیزه شیبانی (دختر خانم فروغ آذرخشی) متولد ۱۲۹۶

۹. خانم خدیجه مقدم متولد ۱۲۹۷

۱۰. خانم عذرا ارشدی متولد ۱۳۰۰

۱۱. خانم قدسیه عماد (نوه ماهرخ گوهرشناس) متولد ۱۳۰۲

۱۲. خانم معصومه سهراب (مافی) متولد ۱۳۰۴

۱۳. خانم فاطمه کیوان (قوالو) متولد ۱۳۰۶

۱۴. خانم پوراندخت شجیعی متولد ۱۳۰۸

۱۵. خانم اقدس نیرومند زاده متولد ۱۳۱۰

۱۶. خانم اعظم سپهر خادم متولد ۱۳۱۰

در پایان تصویر مزار ناخدا اسفندیار حسینی، فرمانده غیور نیروی دریایی ارتش ایران در زمان جنگ تحمیلی رو به اشتراک میذارم. مزار ایشون در گورستان یوسف رضا در شهر چالوس هست. روحشون تا ابد شاد.

پ.ن:

  • این پست با غیرت مثال زدنی من، در ساعت چهار و نیم صبح بامداد دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳ نوشته شد.
  • این پست هم مثل پست مربوط به مرحوم کیهان رهگذار، در طول زمان و با اضافه شدن اطلاعات دیگه، تکمیل خواهد شد. برای نمونه خود سرلشکر ضرابی و دخترشون هما ضرابی که معلم رضا پهلوی، ولیعهد سابق ایران بودند، باید ربطی به مادر جناب ناخدا داشته باشند که باید از همسر ناخدا جویا بشم و اینجا درج کنم. یا اینکه براساس اطلاعات بیان شده توسط خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا) در کتاب "دفترچه خاطرات روزانه شانزده زن ایرانی" اطلاعاتی راجع به برادر ناخدا نیز به دست آوردم که صحت و سقم اون رو هم باید از همسر ناخدا بپرسم.
  • جالب ترین نکته ای که در تحقیقات خودم در مورد خانواده ناخدا اسفندیار حسینی در مدت سفر اخیر رشت بهش برخوردم، در مورد فردی به اسم "علی محمد پرورش کاشانی" بوده که روزنامه های "ثریا" و "پرورش" رو در قاهره منتشر می کردند. عنوان های "پرورش" و "کاشانی" در نام ایشون، این گمان رو که این فرد هم به این خاندان منتسب باشه، تقویت میکنه.
  • صفحه ویکی پدیای "ناخدا اسفندیار حسینی" که سالها فاقد عکس و سایر اطلاعات دقیق بود رو مثل صفحه "کیهان رهگذار"، منِ حقیر ویرایش و به روز کردم (یه نیمچه فخری فروختم)

تکمیلیات:

در ساعت ۱۳ روز دوشنبه ۲۷ فروردین ماه ۱۴۰۳، از همسر جناب ناخدا سوالاتی که داشتم رو پرسیدم و ایشون هم ساعت ۱۴ روز شنبه اول اردیبهشت ۱۴۰۳ به سوالات من پاسخ دادند و من هم ساعت ۱۳ امروز ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ پاسخ ایشون رو در اینستاگرام مشاهده کردم و پاسخ ها دقیقا همون بود که فکر می کردم و سریع اومدم اینجا تا برای شما بنویسم که به شرح ذیل هست:

  • اول اینکه سرلشکر ابراهیم ضرابی، رییس سابق شهربانی ایران در زمان پهلوی، دایی خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا اسفندیار حسینی) بودند. بنابراین خانم هما ضرابی که معلم دوران کودکی رضا پهلوی (دوم) بودند، دختر دایی خانم شهربانو پرورش هستند.
  • دوم اینکه در کتاب "دفترچه خاطرات شانزده زن ایرانی"، خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا حسینی) نوشته بودند که فرزند اولشون استاد دانشگاه شیراز هستند. در جستجوهام به فردی به اسم "دکتر فرامرز حسینی" برخوردم که استاد تمام بازنشسته رشته زیست شناسی بودند. با توجه به شباهت چهره، حدس زدم که باید ایشون برادر ناخدا اسفندیار حسینی باشند و همسر ناخدا این موضوع رو هم تایید کردند. این تصویر دکتر فرامرز حسینی (استاد تمام بازنشسته رشته زیست شناسی دانشگاه شیراز) و برادر ناخدا اسفندیار حسینی هست که در قید حیات هستند و در شیراز زندگی می کنند:

  • . خزعبلات .

من شنبه این هفته رو سر کار نرفتم. خونه موندم و خستگی رانندگی 12 ساعنه مسیر برگشت رشت به سمنان رو از تن به در کردم. یه چیری همین الان به صورت یه سری جمله معترضه طولانی بنویسم تا یادم نرفته (مثل محسن نفر که می گفت توی ضبط آلبوم وصل مستان، یه قطعاتی بداهه به ذهنش می اومد و وسط ضبط قطعات، توقف می کرد و اون قطعات بداهه رو ضبط می کرد و اتفاقا توی آلبوم هم گذاشت. فکرم این چنین فاحشه خونه ست. سریع از شاخه ای به شاخه دیگه می پره). اما برسیم به اون جملات معترضه که وسطش یه پرانتز جملات معترضه دیگه در شباهتش نوشتم.

من عجیب و غریب دوست دارم بنویسم. نمی دونم وسوسه اش دقیقا از کی شروع شد، ولی میدونم از سال 1381 شمسی به صورت مکتوب شروع کردم به نوشتن خزعبلاتی از این دست که حالا به صورت اینترنتی در اومده. این دوست داشتن داره هر روز و اگه بهتر بگم، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه، طوری که امروز یک لحظه هوس شدیدی کردم که کاش روزمرگی توقف پیدا می کرد و من تا آخر عمر می نوشتم. نمی دونم به چه دلیل ولی دوست داشتم فقط بنویسم. شاید بعدها دلیل این هوس رو مثل خیلی سوالات بی پاسخ دیگه که در طول عمر به جوابش رسیدم، پیدا کردم و فهمیدم.

بگذریم، یکشنبه رو هم با مرخصی اول وقت رفتم سرکار. دیشب تا حدود چهار و نیم صبح، بخاطر تنش ایران و اسراییل بیدار بودیم و دیر خوابیدیم. حتی با متین رفتیم بیرون دوری زدیم و بنزین ماشین رو پر کردیم و صد البته از آیس پک کره گردوی آقای خندان غافل نشدیم و بعد مدتها آیس پک خوردیم.

دیروز یعنی یکشنبه 26 فروردین 1403 روز شلوغی بود. به کارهای خودم رسیدم و البته یه سری داد و هوار هم سر مدیرمون کشیدم و به کار ادامه دادم. متین هم روز بسیار شلوغی رو داشن. عصر دانشگاه تدریس داشت و من اداره موندم تا اینکه ساعت 6 عصر اومدم اداره دنبالم و با هم اومدیم خونه و دیگه وقت نشد بریم خونه شهمیرزاد. شام مختصری خوردیم و متین حدود ساعت 10:15 شب رفت خوابید.

بعد از خوابیدن متین، من نشستم به پوست کردن لوبیا کشاورزی که روز قبلش خیسشون کرده بودم و صد البته تصور می کردم لوبیا چیتی هست و خیس کرده بودم که یه خوراک لوبیای خوشمزه (که بسیار دوست دارم) درست کنم. از اونجایی که دوست نداشتم پرت تایم بدم، نشستم به تماشای فیلم "نفر دهم" که سالها پیش دیده بودم و امروز همکارم شروع کرد به تعریف کردم فیلمی که چند شب پیش در شبکه نمایش دیده بود و یه خورده که گفت، فهمیدم منظورش همین فبلم "نفر دهم" محصول سال 1988 میلادی هست.

القصه، به موازات پوست کردن لوبیا کشاورزی، هدفون رو توی گوشم گذاشتم و فیلم رو تماشا کردم و من چقدر این فیلم رو دوست دارم. یعنی چیزی تو مایه های "سینما پارادیزو" که دوست دارم n بار تماشاش کنم. قبلا فیلم رو با زیرنویس و بدون سانسور دیده بودم ولی این بار به صورت دوبله و سانسور شده. بازی بی نظیر "آنتونی هاپکینز" که چقدر بازی این بشر رو من دوست دارم. قصه بسیارخوب و قرص و محکم و صدالبته فضای دوران جنگ جهانی دوم که عجیب به اون دوران توی فیلم ها علاقه دارم. بعد از تماشای فیلم در موردش جستجو کردم و متوجه شدم این فیلم، یک فیلم تلویزیونی بوده. چقدر فضا و حالت تئاتر گونه این فیلم هم به دل می نشست. یاد فیلم Dogville افتادم که البته فضای تئاتری گونه اون خیلی بیشتر از این فیلم بود. بازی "کریستین اسکات تامس" در فیلم هایی که در فضای جنگ جهانی دوم داره، منو ناخودآگاه یاد فیلم "بیمار انگلیسی" میندازه که توش بازی می کرد و اون فیلم هم ناخودآگاه منو یاد هتل "Utkarsh Vilas" در آگرای هند میندازه که دوره اقامتمون در آگرا در سفر هندوستان سال 1398 شمسی رو توی اون هتل گذروندیم. حموم اون هتل و شیر های حمامش، ناخودآگاه آدم رو یاد فیلم "بیمار انگلیسی" مینداخت. خلاصه فیلم "نفر دهم" یکی از فیلم های بسیار مورد علاقه من هست.

حرف دیگه ای نمی مونه. فقط دارم با خودم کلنجار میرم امشب و در ادامه شب زنده داری، پست مفصل مربوط به "ناخدا اسفندیار حسینی" رو که مدتهاست در سر دارم بنویسم یا نه. تا چه پیش آید.

پ.ن:

عجیب دلم میخواد تنها باشم. حوصله آدم ها رو به هیچ عنوان ندارم. تنها دلخوشی وجود متین هست و واقعا اگر نبود نمی دونم چه جوری زندگی رو ادامه می دادم. با اینکه در منتها درجه دوری از آدم ها هستم و سعی میکنم از کوچکترین تماسی هم خودداری کنم، باز در برخوردهایی که پیش میاد، این بنی بشرها میرن روی مخم و جدیدا علاوه بر عصبی شدن، دلم میخواد بگیرمشون زیر چک و لگد و تا جایی که میخورند، بزنمشون. اون موقع که دارو مصرف می کردم خوب بود، نمی دونم اثر نبود دارو هاست یا واقعا ملت روی مخ تر شدند یا من حساسیتم زیادی رفته بالا. خلاصه که وضعیت خوبی نیست و کوچکترین تخطی از وضعیت های منطقی، منو بهم میریزه. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی جمعه 24 فروردین 1403، من و متین دیر از خواب بیدار شدیم. فکر کنم حدود ساعت یک ظهر بود. متین خیلی دیر خوابیده بود، اون طوری که می گفت انگار تا ساعت 5 صبح با پدر و مادرش بیدار بودند و حرف میزدند. اما من حدود ساعت 3 صبح بود که خوابیدم. صبح من بیدار شدم ولی چون کاری نداشتم و می دونستم باید رانندگی کنم، دوباره به خواب ادامه دادم.

حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که برای دیدار پدر بزرگ متین، به منزل ایشون رفتیم. عمو کیوان متین هم اونجا بود و حدود سک ساعتی اونجا نشستیم و حرف زدیم. جای مامانی مریم (مادر بزرگ متین) خیلی خالی بود و این بار به جای حضور در جمع ما، دو تا عکس قاب گرفته زیبا، روبروی ما روی دیوار بود و ما رو نگاه می کرد. 

حدود ساعت 4 عصر بود که از حاجی بابا (پدربزرگ متین) و عمو کیوان خداحافظی کردیم و از منزل خارج شدیم. توی همون کوچه، خونه عمه متین هم هست و متین زنگ خونه اونها رو به صدا در آورد و همون دم در با عمه و نرگس (دخترعمه متین) حال و احوالپرسی کردیم و نهایتا خداحافظی کرده و به طرف سمنان حرکت کردیم. راس ساعت 4.30 عصر، در میدون گیل بودیم و چند کیلومتر بعد، کابوسی شروع شد که برای پایانش، حدود دوازده ساعت زمان لازم بود. فقط اینو بگم که فاصله 62 کیلومتری رشت تا رودبار رو در پنج ساعت و نیم طی کردیم. در خروجی رودبار ایستادیم و متین یه سری خرت و پرت برای خوردن خرید و دوباره به راه افتادیم. تا اول بزرگراه غدیر که راه ما از مسافران تهران و کرج جدا می شد، همین جور ترافیک بود و نمی شد با سرعت زیاد طی مسافت کرد. همین قدر بگم که بزرگراه غدیر هم که همیشه خلوت بود و وقتی ما واردش می شدیم یه نفس راحت می کشیدیم، برای خودش کابوسی بود، اما نه در حد کابوس سراوان و امامزاده هاشم و رودبار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. متین کمی بعد خوابید و من جلسه شانزدهم خوانش تاریخ بیهقی رو توی پخش ماشین گذاشتم و مشغول رانندگی. بحث به نامه امیر مسعود به آلتونتاش خوارزمشاه رسیده بود که بالاخره این قسمت زیبا رو هم تموم کردم و البته کمی هم از قسمت هفدهم یعنی پاسخ آلتونتاش خوارزمشاه به نامه امیر رو هم گوش دادم. 

بالاخره سفری که در چهار و نیم عصر روز جمعه 24 فروردین 1403 شروع شده بود، در ساعت 4 صبح بامداد شنبه 25 فروردین 1403 به پایان رسید و تموم حس و حال خوب اون چند روز استراحت در رشت رو با خودش نابود کرد. متاسفانه متین تعهد داشت که شنبه سر کار باشه وگرنه من مشکلی برای مرخصی گرفتن نداشتم. می دونستم چنین اتفاقی می افته، ولی واقعا چاره ای نبود.

اما امروز صبح، من خوابیدم و اداره نرفتم. به همکارم گفته بودم که شاید شنبه رو نتونم بیام اداره. ولی متین حدود ظهر برای تدریس به فرزانگان رفت و بعد به سمت مدرسه خودش. متین طرحی رو از امروز شروع کرده که دانش آموزانی که تمایل دارند و صد البته والدین اونها هم رضایت دارند، می تونند تا ساعت 6 عصر در مدرسه بمونند و برای کنکور درس بخونند.

من هم الان خونه هستم و انشاالله شب برم ساز نی خودم رو که قبل از سفر رشت سفارش دادم، تحویل بگیرم. فرید لطف کرد و یکی از دوستانش که مدرس ساز نی بود رو معرفی کرد و سفارش ساز نی رو به ایشون دادم. میخوام مثل تمبک و سه تار و تنبور که دل ای دلی باهاشون ور رفتم و صدایی ازشون در آوردم، از نی هم صدایی در بیارم. البته برنامه ای دارم که انشاالله امسال یه تنبور خوش صدا هم بگیرم. تا چه پیش آید. الان یادم افتاد، ساز سه تار خودم رو هم دادم به فرید که بده به دوستش بابک (استاد دوستم عارف که الان در آمریکاست) که پرده ها و سیم هاش رو عوض کنه. باید اون رو هم تحویل بگیرم.

پ.ن:

  • تایپ کردن و پست گذاشتن با لپ تاپ، چقدر راحت تر از موبایل هست. خدایی چه عذابی می کشیدم من.
  • نمی دونم قبلا گفتم یا نه، ولی من در دوران دبیرستان، در دبیرستان سمپاد درس میخوندم و قاعدتا من هم جزء سمپادی ها هستم. حالا بیست و اندی سال گذشته و الان همسرم در دبیرستان دخترونه سمپاد درس میده. اتفاق و تقارن جالبیه. باید یه پست خوب و اساسی راجع به سمپاد و سمپادی ها و اثر بزرگ سمپاد و سمپادی ها در زندگیم بنویسم. البته اگه مثل خیلی از پست هایی که میخواستم بذارم و فراموش شده، این پست هم به ورطه فراموشی سپرده نشه.
  • اما چیزی جالبی که در آخرین شب حضور من در رشت گیرم اومد، آشنایی با استاد زینت السادات امامی بود که تا قبل از اون شب، ایشون رو نمی شناختم. جلد اول کتاب "فتوحات مکیه" ابن عربی، با تصحیح و تعلیق استاد محمد خواجوی رو تورق می کردم که ناخودآگاه در ابتدای کتاب برخوردم به اینکه طرح های اسلیمی روی جلد اثر این خانم هست. یعنی مهندس حسین مفید و همسرشون خانم مهناز رییس زاده و انتشارات مولی، چه سهم بزرگی در افزودن آگاهی در زندگی من داشتند. این آشنایی با خانم استاد زینت السادات امامی هم بخشی از این آگاهی بخشی ها. در موردشون خوندم که دختر استاد امامی معروف بودند که معلم استاد محمود فرشچیان بودند. بالاخره به خاطر علاقه مهندس حسین مفید و همسرشون و به خاطر تحصیلات اونها در رشته معماری دانشگاه ملی و ارتباط با استاد حسین لر زاده، از علابق اونها در زمینه معماری و تذهیب و ...، در جلد کتاب های چاپی انتشارات وزین خودشون یعنی انتشارات مولی نیز استفاده شده. یه اثر در مورد معراج بود به قلم استاد زینت السادات امامی که چقدر زیبا بود و گیرا. بسی لذت بردم.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه، نسبتا زود از خواب بیدار شدیم. صبحونه رو خوردیم و حدود ساعت 11 صبح برای پیاده روی از منزل پدر و مادر متین خارج شدیم. رفتیم میدان دفاع مقدس و از اونجا به طرف سبزه میدان حرکت کردیم. هوا بسیار عالی بود. اولا که خورشید توی آسمون نبود و هوا ابری بود، ثانیا نه خیلی سرد بود و نه خیلی گرم و یه رطوبت مناسبی هم وجود داشت و آدم که تنفس می کرد به مصداق گفته ی سعدی هر نفسی که فرو می رفت، ممد حیات بود و چون بر می آمد مفرح ذات. 

شهر هم خیلی شلوغ نبود. به قصد خرید پارچه بیرون رفته بودیم و بالاخره پس از کلی دیدن و نپسندیدن، از دو تا مغازه، پارچه هایی که مورد قبول متین بود رو خرید کردیم. توی مغازه ی اولی بودم که دیدم سر در مغازه روبرویی نوشته بود :"طلای اسکافی" و بلافاصله یاد بوبکر اسکافی افتادم که در تاریخ بیهقی نام ایشون آورده شده بود. متین بهم گفت چرا سرت توی گوشیه؟ فکر می کرد دارم Quiz of Kings بازی می کنم. به متین و فروشنده گفتم قضیه از این قراره و عکس سر در مغازه طلافروشی اسکافی رو هم گرفتم.

اما جالب ترین نکته برای من گذر از پیاده روها بود که دستفروش ها و فروشنده ها، چیزهای خوراکی می فروختند که من به خاطر همین ها عاشق رشت هستم. سیرِ تر و تازه، فلفل سبز، انواع ترب، نارنج، ماهی، سبزی های مختلف مثل خالواش و چوچاق و .... کلی خوراکی خریدیم و مسیر رو به طرف خونه برگشتیم. 

حدود ساعت دو عصر رسیدیم و ساعت دو و نیم بعد از ظهر، ناهار خوردیم: سبزی پلو با ماهی. مادر متین لطف کرده بود و کال کباب درست کرده بود و چه کال کبابی. تره سیر و ترب و سبزی ها مختلف و نارنج هم سر میز بود و با غذا عشق بازی کردیم. بعد از ناهار هم سریع افقی شدیم و خوابیدیم.

بعد از بیدار شدن از خواب، من مشغول کارهای اداره شدم که همراه خودم به رشت آوردم. بعد هم به صحبت با پدر و مادر متین گذشت و مادر متین در خصوص حال نامساعد پدر متین حرف زدیم.

شام خوردیم و بعد از شام حدود ساعت یازده و نیم شب با متین برای پیاده روی رفتیم باغ محتشم. در بستنی فروشی حاج حسین، بستنی سنتی و فالوده خریدیم و برگشتیم سمت منزل. هوا بسیار عالی بود. هر چی بگم کم گفتم. بعد از رسیدن به خونه، چهار نفره بستنی و فالوده خوردیم و بیدار بودیم. من تا رفتم بخوابم، ساعت 4 صبح شد و یک ساعت بعد بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد. تا ساعت 7 صبح بیدار بودم و مطالعه می کردم. بیشترین تمرکز من هم روی "سید محمد پرورش" بود و توی مطالعات به روزنامه های "ثریا" و "پرورش" رسیدم که فردی به اسم علی محمد پرورش کاشانی که در قاهره منتشر می کردند. در تلاش برای خط و ربط بین این دو نفر بودم ولی به جایی نرسیدم. ولی باید خط و ربطی بین این دو شخص وجود داشته باشه. دلایلش هم نام مشترک "پرورش" در نام هر دو نفر و اهل "کاشان" بودن اونها.

برای تذکر اینکه "سید محمد پرورش (ضرابی)" پدر شهربانو ضرابی (پرورش) و پدربزرگ ناخدا اسفندیار حسینی بودند که در پست صوتی شماره 2 بهشون اشاره کردم. اما یافته جالب اینکه این "سید محمد پرورش (ضرابی)" در برکشیدن اللهیار صالح و جهانشاه صالح بسیار دخیل بودند.

الان هم پنجشنبه 23 فروردین 1403 هست و سر میز ناهارخوری منزل پدر متین با لپ تاپ در حال نوشتن هستم. جای مهسا و عظیم بسیار خالی هست. حدود ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و بلافاصله صبحونه خوردیم و الان متین و پدرش در حال گفت و گو با زن عموی متین هستند و در مورد حال ناخوش این مدت پدر متین صحبت می کنند. 

باز چیزی بود میام و می نویسم. فعلا والسلام.

  • . خزعبلات .

دیشب افطار پیش بابا و مامان بودیم. علی هم بود. سعیده چند روزی هست که برای مقدمات ازدواج سارا (خواهرش) به تهران رفته و علی تنهاست. نمی دونم گفتم یا نه، سارا هم داره مزدوج میشه. انشاالله خوشبخت بشه. بعد افطار اومدیم خونه خودمون. متین تا ساعت ۱۰ شب خوابید. منم در این حین مطالعه می کردم و کارهای مونده خونه رو انجام می دادم. بعد از بیدار شدن متین، وسایل لازم برای سفر رشت رو توی چمدون بزرگ گذاشتیم و به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. با همکارم هم صحبت کردم که برای ماموریت فردای چاشم، بیان شهمیرزاد دنبالم. راس ساعت ۱۲ شب و در جایگاه گل نرگس، بنزین ماشین رو پر کردم. چون جفت مون گرسنه بودیم، قبل رسیدن به منزل شهمیرزاد، در سنگسر، به سفارش متین، از یه کله پزی، یه زبون و یه بناگوش و دو تا چشم سفارش دادم و اومدیم خونه. سریع شام خوردیم و من چند دقیقه بعد در حالی که شدیدا شُل شده بودم، رفتم توی تخت و خوابیدم. 

صبح امروز همکارم با راننده اومد سراغم و سری به شهمیرزاد و چاشم زدیم و اومدم خونه شهمیرزاد. متین هم چند دقیقه بعد از مدرسه برگشت و با بار کردن وسایل نهایی، به طرف رشت حرکت کردیم. فکر کنم از مهر پارسال، دیگه فرصت نشده بود بریم رشت. به باغچه مون هم سر زدیم و راس ساعت ۱۲ ظهر به طرف رشت حرکت کردیم. هر دو روزه بودیم. ساعت ۵ عصر امامزاده هاشم بودیم. فاصله سی کیلومتری امامزاده هاشم تا منزل پدر و مادر متین رو یک ساعته طی کردیم و راس ساعت ۶ عصر به مقصد رسیدیم. راس ساعت ۷ شب، افطار کردیم و بعد طبق معمول با پدر متین شروع کردم به حرف زدن و وقتی پرسیدم کتاب جدید چی خوندید، حرف از چیزها و کسانی زد که اسمشون رو نشنیده بودم. باید این گفت و گو ها رو در دفتری مخصوص، ثبت و ضبط کنم. جالب ترینشون در مورد داود و سلیمان بود و ساختن معبد و ... که دقیقا دو شب قبل در موردش خونده بودم. الان هم روی تختخواب دوران مجردی متین دراز کشیدم و حین گوش دادن به موسیقی فیلم سرود دشت نیمور که در پست قبل به اشتراک گذاشتم، دارم این مطالب رو تایپ می کنم.

پ.ن:

امشب، به سال های قمری، سومین سالروز مرگ امیر هست. اتفاقا سه سال قبل دقیقا در همین اتاق بودم، با این تفاوت که عظیم روی این تخت خوابیده بود و من روی تشک وسط اتاق که صبح روز بعدش با کلی تماس از دست رفته رضا و برادرم علی مواجه شدم و از علی، خبر مرگ امیر رو شنیدم. بعد از شنیدن اون خبر، با وجود هوای مساعد خونه، می لرزیدم و یخ کرده بودم. روزهای اوج شیوع کرونا بود و بی نهایت شوم. خدا میدونه با چه بدبختی به سمنان برگشتیم تا به تشییع جنازه امیر برسیم. انگار عید فطر، به جای شادی، تا ابد یادآور غم مرگ امیر و اون لحظات نکبت هست. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

چند روزی هست سمنان هستیم. الان در ماشین اداره و در مسیر بازگشت از ماموریت دامغان و امیریه می نویسم. روزهای بسیار شلوغی رو دارم و مشغول به روز رسانی کارهای اداره هستم. دیروز که تا نزدیکای اذان مغرب اداره بودم.

همین الان راننده ما، کولر ماشین رو روشن کرد. یادم انداخت این نکته مهم رو یادآوری کنم که سمنان دو فصل بیشتر نداره؛ یه تابستون نکبت و وحشتناک گرم و یه زمستون سوزناک بی بارون و برف. حال آدم واقعا از این آب و هوا بهم میخوره.

فردا انشاالله راهی ماموریت هستم و بعد از اون به سمت رشت حرکت می کنیم و تعطیلات عید فطر اونجا هستیم. عید فطر هم مصادف هست با مرگ امیر و یاد اتفاقات سه سال پیش که اتفاقا رشت بودم و علی اون خبر شوم رو بهم داد. خودم که به این سفر نیاز دارم.

پنجشنبه گذشته افطار منزل علی و سعیده بودیم و بابا و مامان هم با ما بودند. اون شب تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودیم و متین خونه علی موند و من اومدم طبقه پایین. فرصتی دست داد و مستند "آواهایی به وسعت دشت های سرزمین من" ساخته وحید موسائیان رو تماشا کردم که در مورد آثار موسیقی فیلم محمدرضا درویشی بود. مستند رو مدتها قبل شایان برام فرستاده بود و نشستم به تماشای اون. واقعا درویشی موجود عجیب و نادری هست و آثارش نیز چنین. در مورد موسیقی دو فیلم "سرود دشت نیموَر" و "کیسه برنج" صحبت کرد. بر روی صحنه ی بیل گردانی در فیلم سرود دشت نیمور، نیاز به صدای کباده داشته که با زنجیر عزاداری و سینی های مسی و تغییرات در ساختمان اونها، چنین صدایی رو تولید کرده بود.

همون شب از بیپ تونز آلبوم شماره ۵ "گزیده آثار موسیقی محمدرضا درویشی" که موسیقی این دو فیلم در اون قرار داشت رو خریدم. قطعه ای ارکسترال به مدت زمان ۶.۱۳ در قطعات مربوط به موسیقی فیلم "سرود دشت نیمور" بود که چند روزی هست منو مشغول خودش کرده و الان هم در حال گوش دادن بهش هستم (توی پرانتز بگم خمین الان از کنار کاروانسراهای صفوی و سنگی آهوان رد شدیم). این قطعه که بالای ۳۵ سال پیش تصنیف شده، بسیار بسیار زیبا و با اصالت هست و تاثیرات فرم آهنگسازی مرتضی حنانه بر روی اون به وضوح مشهود. در اون مستند راجع به استفاده از موسیقی های نواحی در آثارش گفت و هویت مستقل یا غیر مستقل آثاری که برای موسیقی فیلم تصنیف میشه که در مورد استقلال این آثار با ایشون موافق بودم ولی در مورد استفاده خالص از موسیقی های نواحی برای فیلم هایی با روایت زمان حال، چندان موافقت صد در صد نداشتم.

نکته جالب دیگه ای که این چند روز بهش برخوردم در صحبت های مهدی سیدی در پادوست خوانش تاریخ بیهقی. بحث به جلسه ۱۶ با عنوان "تدبیر خوارزمشاه و نامه به مسعود" رسیده. در اونجا بحث "احمد عبدالصمد" وزیر و پیشکار آلتونتاش خوارزمشاه شد و گفت این مرد بعد از خواجه احمد حسن میمندی، وزیر سلطان مسعود میشه و "نصرالله منشی" دبیر دوره بهرام شاه غزنوی که برگردان کننده کلیله و دمنه از عربی به پارسی هست، نوه دختری همین "احمد عبدالصمد شیرازی" معروف هست که جالب بود.

پ.ن:

راستی ما و آدم هایی مثل من برای چی می نویسیم؟ ترس از مرگ و ثبت چیزی برای باقی موندن در تندباد زمان؟ انتشار دانسته ها و اشتراک اونها با دیگران؟ انبار کردن دونه مثل مورچه ها برای خوراک روزهای پیری که معلوم هم نیست به اونجا برسیم؟ واقعا چه دلیلی هست که کل مسیر برگشت از ماموریت، به خودم زحمت میدم و با موبایل و با تکون های بی پایان خودرو، اینجا می نویسم؟

برای من همه این چیزهایی که در بالا برشمردم هست ولی واقعا مهم تر از همه حس باقی موندن. هم باقی موندن خودم و هم باقی موندن اون لحظاتی که شیرینی و حس بسیار خوبی برای من داشتند.

در پایان موسیقی ای که در بالا براتون گفتم و در یکساعت گذشته به صورت لاینقطع و مکرر بهش گوش میدم رو براتون به اشتراک میذارم. واقعا جادوی عجیبی داره برام:

موسیقی متن فیلم سرود دشت نیموَر

  • . خزعبلات .

دیروز اداره بودم و روز شلوغی بود‌ حجم کاری من توی اداره خیلی زیاده و حداقل کار سه نفر رو انجام میدم. خدا رو شکر کارهای عقب افتاده رو دارم انجام میدم تا به روز باشم. دیشب با متین رفتیم سنگسر و یه سری خرت و پرت برای خونه خریدیم.

الان در مسیر جنت آباد هستیم. اومدیم ماموریت. صبح خواب موندم ولی با اینکه از شهمیرزاد اومدم سمنان، خیلی دیر نشد. 

دیشب متین با سبزی قورمه مخصوصی که مادر متین آورده بود، یه مرغ ترش بی نهایت خوشمزه درست کرده بود.

چند روزی هست که خیلی چیزی نمی خونم. دلم میخواد یه مدت به رهایی طی کنم.

راستی امشب افطار منزل علی و سعیده هستیم.

پ.ن:

هوا خیلی گرم شده. همون طور که بارها گفتم، حالم از آفتاب و گرما به هم می خوره. دلم میخواست اسکاندیناوی می بودم یا عرض های جغرافیایی بالاتر که ریخت و ترکیب خورشید و حرارتش رو نبینم.

  • . خزعبلات .

روز شنبه ۱۱ فروردین، از شهمیرزاد رفتم اداره. کل روز به بررسی صورت وضعیت آذر گذشت و بالاخره تمومش کردم. بگذریم که اون وسط کارهای دیگه هم داشتم. آخر وقت صورت وضعیت های دی و بهمن رو هم با خودم آوردم خونه تا تکلیف اونها رو هم مشخص کنم. شب فرید و مائده دعوت کرده بودند منزلشون و من چون کار داشتم عذر خواستم ولی متین تنهایی رفت. من هم صورت وضعیت دی ماه رو به سرانجام رسوندم و در فرصت باقی مونده، پست صوتی شماره ۲ رو گذاشتم. 

یکشنبه ۱۲ فروردین، به مقصد ایوانکی ماموریت داشتم. از شهمیرزاد حرکت کردم و در مسیر به پادکست تاریخ بیهقی اثر مهدی سیدی گوش می دادم. ماجرا به نامه امیر مسعود به قدرخان رسیده. ماموریت انجام شد و کارهای عقب مونده رو انجام دادم و اومدم شهمیرزاد. من و متین افطار رو با هم بودیم و شب رفتیم در شهر دوری بزنیم که حدود ساعت ۱۰ شب وحید زنگ زد و دعوت کرد به منزلشون. سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم منزل وحید و مهتاب. اولین دیدار سال جدید ما بود و شام رو مهمان اونها بودیم. بعد از اتمام مهمونی، دوباره به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم.

فردای اون روز یعنی دوشنبه ۱۳ فروردین یا سیزده بدر، متین فرید و مائده رو دعوت کرده بود و ساعت چهار و نیم عصر رفتیم باغچه خودمون. فرید و مائده هم اومدند و آتیش درست کردیم و با اذان مغرب افطار کردیم. البته من و متین روزه بودیم. هوا سرد بود و حدود ساعت ۷.۴۰ شب، وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم شهمیرزاد.

اما سه شنبه ۱۴ فروردین. کل امروز به صورتجلسه کسورات نهایی قرارداد قبل گذشت که بی نهایت خسته کننده بود. یعنی ساعت ۸.۱۵ صبح شروع کردم، ساعت ۱۵.۱۵ عصر تمومش کردم.

تنها دلخوشی این روزهای من اینه که به سیگار نکشیدن خودم ادامه بدم و هر طور که ممکنه، صبح ها بیدار شم و برم سر کار و مثل سال قبل و سال قبل تر، همش مرخصی روزانه یا مرخصی اول وقت نگیرم. تا الان فقط روز پنجم فروردین رو مرخصی گرفتم و اداره نرفتم و باقی روزها رو کامل سر کار رفتم.

الان ساعت دو بامداد چهارشنبه ۱۵ فروردین هست و نیم ساعت قبل از خواب بیدار شدم و نون و گوجه و خیار و پنیر و خرما خوردم و چون خوابم نمیومد، اومدم اینجا و وقایع این چند روز رو نوشتم. متین هم تازه بیدار شده و رفته آشپزخونه و پرتقالی خورد و همین الان اومد توی تختخواب که بخوابه. همین.

  • . خزعبلات .

در این پست راجع به کیهان رهگذار (نویسنده و کارگردان سریال بوعلی سینا) و ناخدا یکم اسفندیار حسینی (فرمانده ارتش ایران در بین سال های 62 و 64 شمسی) و یه سری افراد دیگه حرف زدم.

  • . خزعبلات .

به استراحت کامل و سکوت و لَختی گذشت. کلا ۳ تا مهمون داشتیم ، که البته خودشون صاحبخونه بودن جز نیره. 

اگه بخوام درباره مکاشفات و تعمق و تامل دو هفته تو تخت بودن بگم ، میخوام ارجاع بدم به رضا قاسمی ، .....

زبان برای من وسیله ی ابراز چیزی نیست، خود آن چیز است...

بعد نشستیم با وحید درباره مرزهای خیال حرف زدیم و وقتی نظریه ساپیر-ورف رو بهش گفتم ، گفت که خودش قبلا کشفش کرده.

گرچه الان کلا از فاز زبانشناسی خارج هستم و بیشتر سمت فلسفه های هست بودن و پدیدار شناسی غش کردم ، ولی میبینم یک یک اندیشه هام همون زبانه ....

اقا ما ول معطلیم

  • . خزعبلات .

ساعت ۱.۴۵ بامداد دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳ و من راس ساعت ۵ صبح عازم مهماندوست دامغان (یکی از دو محل جنگ های نادرشاه افشار و اشرف افغان) هستم. مطابق روال چند روز گذشته خوابم نمیاد و قبراق روی مبل سه نفره منزل سمنان دراز کشیدم. بله، ما امروز هم ییلاق قشلاق کردیم و به خاطرات ماموریت من و پاره ای کارهای شخصی جفتمون، از شهمیرزاد اومدیم سمنان.

عصر دیروز بعد از رفتن همسایه ها، برای آب و کود دادن به درختان باغچه خودمون، راهی اونجا شدیم. دو تا دبه بزرگ آب آورده بودم ولی خوشبختانه کمی آب در جوی کنار باغچه جاری بود و از همون کلی به درخت ها آب و کود دادیم. من آب می آوردم و متین کود رو توی دبه می ریخت و هم میزد و می ریخت پای درخت ها. کار که تموم شد از فرصت استفاده کردم و به همه تبریزی های باغچه مون که در حال بیدار شدن بودند، آب دادم. همسایه باغچه ما لطف کرده بود و دیروز کل اونجا رو آب داده بود و زمین سیراب بود. آخر سر وقتی داشتیم بر می گشتیم، این عکس ها رو که اولین شکوفه های بهار امسال در باغچه ما هستند رو گرفتم و به یادگار اینجا میذارم. (کلیک بر رو عکس برای نمایش کیفیت اصلی فراموش نشود).

  • . خزعبلات .

همون طور که دیروز نوشتم، امروز اولین روز کاری بود و من باید میرفتم سر کار، ولی سال جدید هم نتونستم بر مشکل ابدی خواب خودم غلبه کنم و نرفتم.

اگه بخوام فقط یه برنامه برای امسال داشته باشم، به سامان رسوندن این مشکل هست. شاید برای خیلی ها موضوع پیش پا افتاده و ساده ای باشه ولی برای من مشکل اساسی هست. امیدوارم بتونم مثل سیگار که در ابتدای راه کم کردن و اگر خدا بخواد، ترک کردنش هستم، این موضوع خواب و یکی در میون اداره رفتن رو به سامان برسونم. حالا در اولین قدم فردا قراره ساعت ۵ صبح بریم مهماندوست دامغان.

الان خانم همسایه واحد کناری ما در شهمیرزاد، برای عید دیدنی اومده منزل ما و متین و ایشون مشغول گفت و گو هستند. اولین کسی هست که چه در منزل سمنان و چه در آپارتمان شهمیرزاد، به دیدار ما اومده.

احتمال بسیار زیاد امروز عصر باید بریم سری به باغچه خودمون بزنیم و درخت ها رو آب و کود بدیم و بعدش بریم منزل سمنان، چون باید فردا صبح ساعت ۵ از لب بلوار نزدیک منزل سمنان بریم مهماندوست. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

از عنوان پشت میشه فهمید که منظور از من چه کسیه؟ بله دیگه. خانم وقتی فرهنگی باشه تا پانزدهم فروردین تعطیل هست و منم که از فردا باید برم سر کار.

خب، الان بر روی تختخواب اتاق خواب آپارتمان شهمیرزاد دراز کشیدم و متین بیرون در حال گوش دادن به آهنگ مشترک شهره و شهرام صولتی هست و مشغول نظافت خونه هست. دقایقی پیش داشتم به گلهای تازه شماره ۷ گوش می دادم که اتفاقا شب سال تحویل، شایان و خانم مهندس برامون به صورت تصنیفی که پژمان طاهری ساخته اجراش کردند. 

قبل از همه یه عکس از هال اینجا براتون میذارم. خدا رو چه دیدیم، شاید سال ها بعد همین عکس ها کلی حس و خاطره رو زنده کنند. (برای مشاهده عکس با کیفیت بالاتر می تونید روش کلیک کنید).

اما امروز حدود ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شدیم. با عظیم به صورت تصویری صحبت کردیم و نوروز و سال نو رو تبریک گفتیم. جالبه که عید دیدنی هامون هم مجازی شده و صد البته چاره ای هم نیست.

تا الان که ساعت سه عصر هست کلا درگیر بازی Quiz of Kings هستم. دلم یه فرصت کوچولو و یه ذره حس و حال میخوام که چند تا پست رگباری از یافته های مدت اخیر بذارم.

وحید دیشب پیام داد که فردا شب توی شهمیرزاد بچه های سابق دبیرستان رو ببینیم. منم گفتم اگه آزاد بودم چشم. واقعا چقدر دوران دبیرستان خوب بود که اون دوستی ها هنوز باقی مونده.

قرار شده عصر بریم باغچه خودمون و به درخت ها آب و کود بدیم. اگه شد از شکوفه ها و جوانه های درخت ها هم عکس میذارم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

الان شهمیرزاد هستیم. شدیم عین عشایر. فقط عشایر سالی دو بار ییلاق قشلاق می کنند، من و متین هر چند روز یک بار. حالم خوبه اما مایه خوشحالی مضاعف این لحظه ام اینه که دارم با لپ تاپ خودم این پست رو می نویسم. متین پشت سر من در حال گفت و گوی تصویری با مهسا و مادرش هست. من هم احتمالا دقایقی بعد باید به این تماس بپیوندم تا با پدر متین صحبت کنم و عید رو تبریک بگم. روز اول عید حال پدر متین مساعد نبود و دیشب هم دخترخاله های متین مهمون پدر و مادر متین بودند و نشد با هم حرف بزنیم. 

همین جا مجدد بگم واقعا حس خوبیه. دارم با مونیتور لپ تاپ و کیبرد بزرگش این پست رو میذارم و بعد مدتها با موبایل پست گذاشتن خیلی راحت شدم و با سرعت تایپ می کنم.

یه چند دقیقه پیش رفتم برای صحبت با پدر متین و الان دوباره اومدم. توی مدت حدود 5-6 دقیقه ای که حرف زدیم پدر متین مثل رودکی که با چنگ و شعر بوی جوی مولیان، امیرنصر سامانی رو وسوسه کرد که از هرات به بخارا برگرده، من و متین رو داشت وسوسه می کرد که همین الان وسایل رو جمع کنیم و راه بیفتیم سمت رشت. البته بعد از تموم شدن تماس، متین گفت هم ماه رمضون هست و هم اینکه اگه من بخوام او رو بذارم و خودم برگردم و دوباره بعد از سیزده بدر برم دنبالش، لطف و صفایی نداره. خلاصه هنوز رفتن ما کنسل هست تا انشاالله برای یه فرصت مناسب. من توی فروردین هم سرم شلوغه. همین الان سه تا صورت وضعبت روی میزم هست و گزارشات ادواری باقی مونده و آخر ماه هم درگیر ارزیابی هستیم.

امروز هم دیر وقت از خواب بیدار شدیم و بالاخره خودمون رو تکون دادیم و راه افتادیم سمت شهمیرزاد. بین راه سری به باغچه کوچیک خودمون زدیم. تموم درخت ها از خواب زمستونی بیدار شده بودند و شکوفه داده بودند. بعد رفتیم سمت مدرسه متین و وسایل مدرسه که توی ماشین بود رو اونجا گذاشتیم و نهال های ارغوان رو هم توی مدرسه گذاشتیم تا سر فرصت اون ها رو هم بکاریم. در پایان به نهال های تبریزی کاشته شده دم در مدرسه آب دادیم و اومدیم سمت آپارتمان شهمیرزاد خودمون. تا رسیدیم اذان مغرب رو گفته بودند. متین وسایل افطار رو مهیا کرد و بعد از افطار متین رفت اتاق و خوابش برد. منم توی نت می چرخیدم و بعد لپ تاپ رو علم کردم و کارهای عقب مونده رو هم به موازات انجام دادم.

اما دیروز و دیشب سمنان بودیم. دیروز به تمیز کردن اساسی ماشین گذشت. متین با بخارشو و جارو برقی افتاده بود به جون درزهای ماشین و جوری ماشین رو تمیز کرد که شد عین روز اولش. خیلی خسته شدیم. بلافاصله بعد از تموم شدن کار شستشوی متین، هر دومون دوش گرفتیم و رفتیم پیش بابا و مامان برای افطار. بعد از افطار هم روی مبل سه نفره دراز کشیدم و بازی فوتبال ایران- ترکمنستان رو تماشا کردم که ایران بازی رو 5-0 برد. بعد رفتیم بیرون و قرار شد یه چیزی بخوریم. رفتیم اکبر جوجه شعبه اصلی سمنان (دم خروجی سمنان به تهران) ولی غذا تموم شده بود. اومدیم داخل شهر و پایین معلم یه مرغ سوخاری جدید به اسم عمو بهنام باز شده و چند تا مرغ سوخاری گرفتیم و اومدیم خونه و خوردیم و تا بریم بخوابیم شد ساعت 3 صبح. مابقیش رو هم بالا گفتم. همین.

  • . خزعبلات .

بالاخره سال ۱۴۰۲ به اتمام رسید و سال ۱۴۰۳ شروع شد. الان در شهمیرزاد هستیم و من و متین تازه افطار کردیم. متین مشغول مرتب کردن خونه شده و منم روی یکی از مبل سه نفره های شهمیرزاد به گونه ای که ناصرالدین شاه قاجار می نشست، لم دادم و دارم با گوشی موبایلم براتون تایپ میکنم. ما برخلاف سال های قبل که به رشت می رفتیم، سمنان موندیم و متین نیاز به استراحت اساسی داره.

خب، بریم به دیروز سه شنبه ۲۹ اسفند که خیلی روز پر برکتی بود. من و متین هر دو روز تعطیلمون بود و حدود ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار شدیم‌. بلافاصله بعد از بیدار شدن، یه کمی خونه رو مرتب کردیم و چون یه سری کتاب های درسی رو باید به شاگردان متین تحویل می دادیم، به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. بعد از رفتن پدر و مادر متین، اولین بار بود که به خونه شهمیرزاد می رفتم.

اول در مهدیشهر به یکی از شاگردان متین کتاب دادیم و رفتیم شهمیرزاد. اونجا هم یه سری از کتابها رو به یه شاگرد دیگه متین دادیم و بعد حرکت کردیم سمت مدرسه متین. قبل از ورود به مدرسه، نهال های تبریزی و گل رز رو که برای مدرسه متین آورده بودند، از ساختمون کنار مدرسه تحویل گرفتیم. بعد وارد مدرسه شدیم و اول از همه وسایلی که متین از خونه شهمیرزاد برای افطاری مدرسه برده بود رو آوردم داخل ماشین که بیارم خونه. بعد به یکی از شاگردهاش زنگ زد و او هم با یکی از بستگان اومد و قرار شد ایشون حدود بیست تا نهال تبریزی رو جلوی درب مدرسه بکاره. ما هم اومدیم داخل مدرسه و چهار تا نهال رز رو توی یکی از باغچه ها کاشتیم. شاگرد متین یه عکس از من و متین گرفت. تا عکس رو دیدم، به متین گفتم شبیه عکس سیمین دانشور و جلال آل احمد شده که دارند نهالی می کارند. اتفاقا منم عینک آفتابی داشتم و شباهتمون به اون عکس رو بیشتر کرده بود.

بالاخره از مدرسه خارج شدیم و اومدیم سمت خونه شهمیرزاد. اول از همه سری به کنتور آب زدم و برای اولین بار شیر تخلیه رو دیدم. آب رو باز کردم و خدا خدا می کردیم که جایی نترکیده باشه که خدا رو شکر چنین نبود. وسایل ماشین رو چند سری آوردم بالا و از خونه هم کلی آشغال آوردم پایین. تموم وسایل بعد از رفتن پدر و مادر متین مونده بود. انگار زمان فریز شده باشه. کلی ظرف نشسته بود که همه رو شستم و متین هم موهاش رو رنگ گذاشت و دوش گرفت و حدود ساعت ۵ عصر به طرف سمنان و منزل بابا و مامان حرکت کردیم. به محض رسیدن به خونه صورتم رو اصلاح کردم و برای افطار رفتیم پایین. به خاطر اینکه شام منزل مهندس گ. به صرف سبزی پلو و ماهی دعوت بودیم، از بابا و مامان خداحافظی کردیم و اومدیم بالا. من دوش گرفتم و متین هم لباس ها رو اطو کرد و سریع لباس پوشیدیم و حرکت دوباره به سمت شهمیرزاد و رفتن به منزل مهندس.

تا رسیدیم شایان مثل همیشه با کلی حرف و موسیقی تازه منو مهمون کرد. مهندس کتاب طراحی ترانسفورماتور که توسط یک مهندس برق هندی نوشته شده بود رو بهم نشون داد که انتشارات CRC به چاپ رسونده بود. یهویی یاد موضوع جریان همدردی ترانس های پارالل در هنگام عبور جریان هجومی از یکی از ترانس ها در هنگام کلیدزنی (Sympathetic Current) با مهندس حرف زدم و دیدم که در بخشی از کتاب بهش اشاره کرده. شایان از آخرین قطعه ای که نوشته بود برام حرف زد و برام پخش کرد. موسیقی هایی از آفتاب درویشی و گلفام خیام گذاشت و باز حرف به Arvo Pärt کشیده شد و عکسی که گلفام خیام با ایشون گرفته بود رو بهم نشون داد. حرف بود و حرف و حرف. اون وسط سبزی پلو با ماهی رو با ترشی مخصوص و سبزی خوردن عالی خوردیم و حدود ساعت ۱۱.۳۰ شب هم به طرف منزل خودمون در شهمیرزاد حرکت کردیم.

متین حدود ساعت ۲ بامداد خوابید و من تا ساعت چهار و نیم صبح بیدار بودم و مشغول مطالعه و جستجو در نت. اخیرا زدم توی فیلد ارتش و نظامیان ارتشی در جنگ ایران و عراق و چقدر غریب موندند و حرفی از شجاعت و دلاوری هاشون نیست. مشتاقم بنویسم ازشون و بی نهایت مواد اولیه و اطلاعات خوب و دست اول دارم که توی نت وجود نداره.

از فشار ادرار از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی و بعد دیدم چند دقیقه ای از تحویل سال گذشته و ما در خواب ناز بودیم. حدود ساعت نه دوباره از خواب بیدار شدم و کمی توی نت چرخیدم و دوباره خوابیدم. حدود ساعت یک و نیم ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم وحید و محمود زنگ زدند و علی هم پیامک داده. به پدر و مادر خودم و متین و علی و وحید زنگ زدم و با محمود هم حدود ساعت ۵ عصر صحبت کردم. حوصله زنگ و حرف زدن با بستگان و بقیه رو ندارم و خدا رو شکر حجم پیامک های تبریک هم کلی اومده بود پایین. خلاصه زمان گذشت و رسیدیم به یک ساعت قبل افطار. مهسا تماس تصویری گرفته بود و کلی به اتفاق متین با هم حرف زدیم. من هم مشغول درست کردن کوکوی سیب زمینی برای افطار شدم. همین جا بگم بعد از املت، کوکوی سیب زمینی رو در حد پرستش دوست دارم. الان هم همون طوری که گفتم در حال تایپ این پست هستم و متین در کنار من با جارو برقی می چرخه. همین الان در حالی که فرش رو بلند کرده بود و زیر اون رو جارو میزد با صدای بلند و به صورت سوالی پرسید اینا از کجا پیداشون میشه؟

پ.ن:

  • یکی از نشونه های پیری اینه که میل آدم برای تایپ کردن کم میشه و دلش میخواد پستهایی به این عریضی و طویلی و با این جزییات رو صوتی انجام بدی.
  • نکته بعد اینکه باید با متین در میون بذارم که اگه دوست داشت، پست صوتی مشترک بذاریم. هنوز این "پیشنهاد بی شرمانه" رو باهاش در میون نذاشتم 😂😂😂
  • . خزعبلات .