خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

توی اینستاگرام، از طریق هشتگ، به خانمی برخوردم که تصویری از سنگ مزار استاد سید عباس معارف رو گذاشته بود. روی سنگ، آخرین غزل ایشون رو نوشته بود. توی گشت و گذارهام دیدم حسام الدین سراج هم این غزل رو به بهترین وجه دکلمه کرده. این شعر بی نهایت زیباست و هر روز تقریبا زمزمه اش می کنم، موقع کار هم صدای حسام الدین سراج پخش میشه. متن این غزل بی نهایت زیبا و لینک دکلمه حسام الدین سراج رو برای یادگار اینجا می نویسم و قرار میدم:

 

                                   زد نگاری حلقه بر در، دوش، دانستم تویی                                                               عقل رفت، اما من مدهوش دانستم تویی

                             ناشناسی دید دل در ره، که هر چه آشناست                                                              شد فراموش دل بیهوش، دانستم تویی

                                صبح چون می بست احرام شهادت آسمان                                                           مُحرمی دیدم کفن بر دوش، دانستم تویی

                                   بی سپر بودیم، رندی سینه ای آورد پیش                                                           خون چو زد از سینه او جوش، دانستم تویی

                               جامی از خون داد دلداری به دستم صبحگاه                                                             شد جنون هنگام نوشانوش، دانستم تویی

                           غیر می دیدم، هر آنچه داشت از هستی نشان.                                                         با عدم چون گشت هم آغوش، دانستم تویی

                          دی معارف، جلوه ای در شهر مضمون کرد حسن.                                                          شد زحیرت شاعری خاموش، دانستم تویی

 

این هم لینک دکلمه فوق العاده حسام الدین سراج از شعر بالا که در نهایت زیبایی حق مطلب رو ادا کردند:

http://radioiran.ir/channelvideoDetails/?m=010001&n=353275

 

پ.ن:

وسط نوشتن، متین اومد و این رو برای یادگار و به مناسبت قبولیش توی آزمون اصلح نوشت:

"من هم باهت نبشته باشم. من در آزمون اسله برنده شدم 821 درفتم"

 

  • . خزعبلات .

دیشب دیروقت خوابیدیم. فکر کنم ساعت سه و نیم بود. صبح با صدای بیدارباش موبایل متین که برای کلاس درس مجازی خودش گذاشته بود، منم بیدار شدم و به موبایلم نگاه کردم و دیدم مدیر جلسه گذاشته و چون مسئول مستقیم من هم ساعت 12 شب مرخصی گرفته، من مجبورم برم اداره. سریع شال و کلاه کردم و خدا رو شکر جلسه شروع نشده بود. مثل همیشه شروع شد و جانفرسا و خدا رو شکر یک ساعته تموم شد. بعد هم به خاطر اینکه مدیر حرف در نیاره که چرا یکی از واحد فلان نیست، موندم اداره و نشستم پشت میزم و کار خاصی ندارم تا امروز بگذره. مسئول من ناخواسته باعث شد امروز بیام اداره و مدیر هم خواسته. کلی کار داشتم امروز، مهم ترینش زنگ زدن به نصاب اجاق بود که مرتیکه عوضی، شلنگ آب رو جای شلنگ گاز نصب کرده. عصر هم پرسپولیس بازی داره، به امید بردش.

  • . خزعبلات .

امروز ساعت 12 بود که از خواب بیدار شدم، متین هم 12.30. دیشب با اینکه مهمونی بودیم، خیلی دیر نخوابیدیم ولی بدجوری خسته بودیم. صبحونه طبق معمول روزهای تعطیل، با من بود. صبحونه رو که خوردیم، شال و کلاه کردم که برم اداره. ماشین رو هم روشن کردم اومدم بالا که کلید انباری رو بذارم روی جا کلیدی دم در، متین گفت که دلش تنگ میشه برم. یعنی جوری با چشماش التماس کرد که دل شقی ترین آدم هم به رحم میومد. دوباره رفتم پایین، ماشین رو خاموش کردم و اومدم بالا. لباس ها رو از تنم در آوردم و پیش متین بودم. همین جوری تلویزیون رو روشن کردم که کنسرت تصویری از سمفونی شماره 7 دیمیتری شوستاکوییچ موسوم به سمفونی لنینگراد رو بشنوم که دیدم شبکه آی فیلم داره فیلم "غلامرضا تختی" رو نشون میده. با اینکه از دیدن فیلم از وسطش خوشم نمیاد (حتی اگه 10 ثانیه ازش شروع شده باشه)، انقدر جذاب بود که تا آخرش با متین تماشا کردیم و همین 10 دقیقه پیش، 28 دقیقه اولش رو که ندیده بودم، تماشا کردم و تازه پازل فیلم کامل شد. فیلم خوب و جذابی بود و صدالبته تختی انقدر بزرگ بوده و هست که بخواهی و نخواهی، فیلمی که در موردش باشه رو همیشه جذاب میکنه.
عصر توی نت گشتم تا ببینم نظر پسر تختی راجع به فیلم چی بوده. کلیت این بود که راضی بوده ولی یه جمله اش بدجوری توی ذهنم موند. اونجایی که گفتی با بغض و درد فیلم رو تماشا کرده باشه. این 28 دقیقه اول رو که دیدم، خودم رو گذاشتم جای بابک تختی و گفتم اگه من 4-5 ماهه باشم و بعد پدرم رو ندیده باشم و بخوام راجع بهش فیلمی ببینم و این رو هم بدونم که پدرم یه آدم معمولی داره، چه حسی داره؟ واقعا بغض گلوی من رو گرفت، موندم بابک تختی چه طور این فیلم رو تموم کرده؟
با خودکشی و سایر سناریوهای مرگ تختی کار ندارم، ولی انقدر روح این انسان بزرگ بوده که تا حد اسطوره ها بالا رفته و احتمالا این عروج، از "صداقت" انسان با خودش میاد و بس. حین فیلم به متین گفتم که تختی با نسق زندگی خودش، علاوه بر "مرگ"، "زمان" رو هم در نوردید و کم هستند آدم هایی که توی زندگی خودشون هم مرگ و هم زمان رو مقهور خودشون کنند و تختی از معدود انسان های روزگار ما و اصلا تاریخ بود که چنین کاری کرد.

  • . خزعبلات .

دیشب به دعوت وحید، همگی خونه پدر وحید در شهمیرزاد دور هم جمع شدیم. فقط امیر و همسرش نیومده بودند. به پوچی زندگی و محنت روزگار و کثافت دوران خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. هوا فوق العاده سرد بود و به یاد گذشته، مسیر پلکان همکف به طبقه بالا رو با پتو بستیم که گرما بالا نره. یادش بخیر دوران مجردی خیلی به این خونه سر می زدیم ولی دیشب بعد مدت های مدید به اونجا رفته بودم. هم داخل و هم بیرون خونه تغییر کرده بود و حالت خونه های قدیمی و خاطره انگیز رو به خودش گرفته بود، خصوصا با رونده هایی که تمام دیوار روبروی خونه رو گرفته بود. اما خبر جالب دیشب، اعلان رسمی بارداری شراره بود. محمود هم داره بابا میشه و بعد از خبر بارداری همسر امیر که چند وقت قبل علنی شد، فقط مونده بود من و متین که دیشب انواع توصیه ها بود که سمت من و متین میومد. شب خوبی بود و امروز به متین گفتم جمع ما و نوع مهمونی هامون داره میره به سمتی که اگه عمری باشه، بعدها میشه از هر کدومشون، با کلی خاطره و لذت و شاید هم حسرت نام برد. عمر دوستی ما و همه دوستان جانی دراز باد.

  • . خزعبلات .

بعد از نوشته قبلی، به این فکر کردم که چرا باید از نوشتن، هم اندازه کار کردن وحتی بیشتر از آن لذت برد و حتی به آن افتخار کرد. مرگ، ثابت ترین حقیقت زندگیست. شاید تنها مورد باشد که به خاطر آن علامت کوچکتر در اصل اول احتمالات به کوچکتر مساوی تبدیل شده است (اصل کولموگروف که می گوید احتمال همیشه عددی بین صفر و یک یا خود صفر و یک است).

هنگام کار خیلی فکر کردم که چرا لذت نوشتن امروز انقدر زیاد بود، خصوصا بعد از مدتهای مدید نوشتن و پس از موفقیت های کاری روزمره زندگی. دلیلش رو پیدا کردم:

"آدمی تحقیقا در برابر مرگ، بی سپر است. تنها دلخوشی که می توان داشت، این است که مرگ را به بازی گرفت. کار کردن و نوشتن و به طور کلی "انتقال" اندیشه یا مفهومی به دیگری و یا به تاریخ، همان بازی دادن مرگ است و نوشتن و به تعبیر کامل تر "هنر" نفوذپذیرترین وسیله برای فراموش نشدن و ماندن است. اگر چنین باشد، مرگ بر تو پیروز نمی شود، با اینکه جانت را داده ای و دیگر نیستی.  باید هر روز و هر لحظه، در انجام این وظیفه کوشید و به سان ذکری و دعایی و وردی، هر روز آن را به زبان راند تا فراموش نسیان انسان بودن آدمی نشود، که شکار مرگ است. از آن روزی که تسلیم در برابر مرگ و نزدیکی آن موعد را حس کردم، دیگر هیچ بُخلی نکردم و گفتم و نوشتم و حرف زدم تا علاوه بر بازی دادن مرگ، بمانم. بمانم که انگار ماندنی ترین خواسته بشر بوده و هست و خواهد بود."

  • . خزعبلات .

این مطلب ور با شوق و بعد از مدت ها دوری از وبلاگمون می نویسم. امروز برای اضافه کاری اومدم اداره. حین کار برای چندمین بار طی مدتی مدید، یاد نظریه "ماترژن" استاد سید عباس معارف افتادم. فکرم رفت سراغ برنامه ای که بعد از وفات استاد سید عباس معارف ساخته شده بود و یاد یک استاد فیزیک افتادم که در مورد نظریه ماترژن صحبت می کرد.
رفتم توی اینترنت و اون مستند رو پیدا کردم و نام اون استاد فیزیک پیدا شد: "دکتر سعید تهرانی نسب". به سراغ اینستاگرام رفتم و صفحه ای از ایشون ندیدم. مثل همیشه از طریق هشتگ شروع به جستجو کردم و دیدم چندین کتاب از مارتین لینگز به فارسی ترجمه کردند. آدرس ایمیل ایشون رو هم خیلی ساده پیدا کردم و بهشون ایمیل زدم تا در صورت امکان، متن نظریه ماترژن استاد سید عباس معارف رو برای من بفرستند. امیدوارم فرصتی بشه تا بتونم در مورد این نظریه و کتابهای ترجمه شده دکتر تهرانی نسب به مطاله بپردازم.
این متن رو در حالی می نویسم که سید حسام الدین سراج در حال قرائت آخرین غزل استاد سید عباس معارف هستند که اتفاقا به لحاظ ترتیب هم آخرین غزل در دیوان استاد معارف هست و بر روی سنگ مزار ایشون هم نوشته شده.
اما اگه بخوام در مورد روزهایی که گذشت بنویسم باید بگم که کارهای وام هایی که گرفته بودم به پایان رسید. سه شنبه کارهای نهایی ارتقای پایه نظام مهندسی رو انجام دادم. دیشب هم در حرکتی انقلابی، خیلی از کارهای عقب مونده خونه رو انجام دادم که شب قبلش متین توی یه مشاجره کوبیده بود توی سرم که خداییش حق داشت. تعویض مهتابی های هال، نصب چراغ جدید آشپزخونه، تعویض چراغ سوخته و تعویض کل چراغ های اتاق خواب که خداییش تازه شد اون چیزی که باید می بود، تمیز کردن اتاق مطالعه که میدان جنگ بود (البته این کم کاری متین بود و صدالبته میدونم که وقت نمیکنه به خاطر تدریسش اونو انجام بده) و ....
بعد از شستن کامل ظرف ها، ساعت یک و نیم شب مشغول خرد کردن سبزی شدم. متین هم مشغول خیاطی بود که مدت ها بود عقب افتاده بود. خلاصه دیشب شب مبارکی بود و کارهای عقب مونده به سر و سامون رسید. حدود ساعت 2 بامداد، سه تا تخم مرغ نیمرو کردم و با هم شام خوردیم. بعد هم رفتیم و خوابیدیم و از فرط خستگی، بی معطلی افقی شدم. قبل خواب به متین گفتم کار که نباشه، آدم به رخوت میفته و این رخوت روی زندگی آدم هم اثر میذاره. یادم میاد روزایی که توی گرما به پست ها می رفتم و اطلاعات جمع آوری می کردم، وقتی می اومدم خونه، با اینکه بسیار خسته بودم ولی سرحال و شاداب بودم. دیگه اینکه توی این مدت بعد از تموم شدن کتاب نان و شراب و مستند جاده ابریشم، مشغول مطالعه کتاب "دنیای سوفی" و تماشای سریال "سربداران" و دیدن فیلم درس ریاضی فیزیک 1 دانشگاه تهران هستم که توسط دکتر حمیدرضا مشفق ارائه میشه و تازه بعد سالها مفهوم دقیق و کامل دیورژانس و کرل رو فهمیدم. این سه تا رو دارم به موازات پیش می برم و امیدوارم در مدت کوتاهی همه اونها به سرانجام برسه. پیشنهاد دوست متین، نگار رو هم در مورد سلسله متن های مربوط به موسیقی سنتی ایران رو هم شروع کردم و فعلا یک متن برای نمونه نوشتم و بعد از بازخوردها، با در نظر گرفتن پیشنهادات باید اون رو هم ادامه بدم. خلاصه درگیری هست و هیچ وقت تمومی نداره، چون خودم دوست دارم درگیر باشم.

بی نهایت دلتنگ رشت و دیدار خونواده متین هستم و امیدوارم فرصتی بشه تا دیدار رشت دست بده که بزرگترین لذت زندگی من، رشت و دیدار اون شهر و بودن کنار خانواده متینه که بی نهایت به من آرامش میده. انگار خیلی حرف توی دلم بود که باید می نوشتم و در پایان این رو هم تاکید کنم که مثل کار که علاوه بر اینکه جوهره مرد و اصلا هر آدمی هست و به آدم انرژی و انگیزه میده، "نوشتن" هم برای من دقیقا همون کارکرد رو داره و علاوه بر همه چیزها، کارکرد تسکین و شفا برای من داره و اگه انجامش ندم، انگار تسکین و آرامش از من دور میشه، حتی اگه هیچ کس اون رو نخونه. خوشحالم در ادامه کارهای بسیار خوب دیشب، تونستم بعد مدت های مدید توی این وبلاگ دو نفره من و متین، بنویسم.

  • . خزعبلات .

امروز، تماشای مستند جاده ابریشم، محصول سال 1980 تا 1984، به پایان رسید. مجموعه در نهایت بی پیرایگی ساخته شده بود و واقعا رنگ و بوی جاده ابریشم رو برای انسان تداعی می کرد. از شهرها و کشورهای مختلف گذشتند، بناهای تاریخی زیادی رو به بیننده معرفی کردند، با اقوام مختلف روبرو شدند و فرهنگ های اون ها رو به نمایش گذاشتند. این مستند برای من نکته های آموزنده بسیار زیادی داشت. کل مجموعه 26 قسمت بود و  بالاخره امروز در رم و کلوزیوم و با نمایش دست نوشته های مارکوپولو به پایان رسید. دیشب وقتی قسمت 23 رو تماشا می کردم، نمی تونستم لحظه ای از اون غافل بشم، چون به دیدار سمرقند و بخارا و خیوه و بناهای زیبای اونها رفته بودند، بناهای ریگستان شامل مدرسه شیر در، مسجد مدرسه طلاکاری و مدرسه الغ بیک، مسجد بی بی خانم و ....

از میان تمام این مکان ها و نام ها، چند نام هیچ وقت از یادم نمیره و تا اسم این مستند بیاد، به یاد اونها خواهم افتاد:
صحرای تاکلامکان، خاراخوتو، کوهستان تیان شان، چانگ آن و ...
موسیقی متن این مستند هم که ساخته کیتارو بود، انگار شناسنامه این کار بود و شناسنامه ای برای خود کیتارو، خصوصا قطعه آغازین و قطعه کاروانسرا (Carvansary) که هر شنونده ای رو مسحور خودش میکنه.
صدای اساتید احمد رسول زاده و پرویز بهرام هم با این مستند عجین شده بود و وزن و رنگ و بوی خوبی بهش داده بود. خودم که با صدای استاد احمد رسول زاده بیشتر حال کردم و به دلم نشست. روح هر دو هنرمند بزرگ دوبله ایران شاد.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر، کتاب نان و شراب رو تموم کردم. کتاب خوبی بود و کارکردش برای زمانه خودش خیلی بیشتر از زمانه ما بوده. با رمان خرمگس قابل مقایسه نبود با اینکه دقیقا یک فضا و یک مطلب کلی رو توصیف می کردند. سادگی و بی پیرایگی متن، آدم رو یاد نوشته های احمد محمود مینداخت و متن داستان و شخصیت پیترو سپینا، آدم رو یاد محمود دولت آبادی و شخصیت کتاب کلیدر یعنی ستار پینه دوز مینداخت. تنها نکته ای که برام مجهول باقی مونده، طرح روی جلد کتاب هست که آخر هم نفهمیدم این نقاشی مال چه کسی هست، برخلاف طرح جلد کتاب خرمگس که برای فرانسیسکو گویا بود و اون نقاشی بی نهایت معروف و جالب اینکه هر دو تای این کتاب ها رو انتشارات امیرکبیر منتشر کرده.

فیلم "آخرین امپراطور" رو، فردای بعد از آخرین پست تماشا کردم و چقدر آخرین سکانسش خوب بود و توی ذهنم موندگار شد.

یک شبی که حوصله مون بدجوری سر رفته بود، یکی دیگه از قسمت های مستند جاده ابریشم رو تماشا کردیم که در به ادامه سفر در ایران می گذشت و به سرخس رفته بودند و کاروانسرای "رباط شرف" رو نشون داد و من دلم میخواست همون لحظه ماشین روشن کنم و برم به دیدن اونجا، بس که عاشق کاروانسرا و بناهای این چنینی تاریخی هستم.

امروز صبح هم با خبر درگذشت "پرویز پورحسینی" از خواب بیدار شدم. من ایشون رو از آثارشون می شناختم، ولی یقین عجیبی در دلم گواهی میده که ایشون انسان فوق العاده شریف و باشرافتی بودند. یاد رضا قاسمی افتادم که پرویز پورحسینی با ایشون در کارگاه نمایش همکار بودند و حتی در یکی از نمایش های رضا قاسمی بازی کردند. روحشون شاد. هر روز که میگذره، کرونای چینی، یکی از بزرگان مملکت ما رو با خودش میبره و ما موندیم به انتظار پایان این نمایش تراژیک خودساخته بشری.

روز چهارشنبه (دو روز قبل) با دوستان، سری به باغ خودمون زدیم و  ناهار و عصرونه رو اونجا بودیم. آخرهاش هوا بدجوری سرد شده بود، ولی خوش گذشت. دیروز خبر رسید که اداره ها هفته آتی تعطیل هستند و منم منتظرم تا ببینم اداره ما، تکلیف رو چه طور مشخص میکنه. احتمالا برای روزهای بعد مستند جاده ابریشم رو ادامه بدم و یه کتاب جدید رو هم شروع کنم، خودم میلم به اینه که "دنیای سوفی" رو شروع کنم.

  • . خزعبلات .